mahdiehershad
عضو جدید
دکتر بهرامی به مردمک چشمانم خیره شده بود و گوش به حرفهایم می داد. نمی دانم در نگاهش چه بود که آرامش و اطمینان میداد. کمی که حرف زدم گفت: برای امروز بسه، باید استراحت کنید. در ضمن من شماره تلفن منزلمو، اینجا یادداشت می کنم هر وقت که کاری داشتی می تونی تماس بگیری. حتی اگه نصف شب باشه.
دکتر حدودا مردی 35، 36 ساله بود. لبخندی زدم و گفتم: دکتر حتما ازدواج کردین.... فکر نمی کنید اگه نصفه شب زنگ بزنم خانمتون از خونه بیرونتون کنه؟
خندید و گفت: اونوقت میام همین جا روی زمین می خوابم چون هر چی باشه بهتر از لنگه کفشه.
-یعنی شما هم زن....
خجالت کشیدم روز اول آشنایی همچین شوخی بکنم. که خودش گفت: خجالت نکش بگو، بله من هم مثل بقیه آقایون زن ذلیل ام، تا می رسم خونه افسانه همسرم با دمپایی ازم پذیرایی می کنه، اگه یه روز دمپایی نخورم انگار یه چیزی رو گم کردم. پس فعلا خداحافظ و شب بخیر تا فردا.
-خدا نگه دار.
دکتر بهرامی هر روز به دیدنم می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردیم، هر روز که می گذشت سبک تر می شدم. تنها کسی که می توانستم در بیمارستان حرف بزنم دکتر بود. با بقیه یا با اشاره و یا با انگلیسی دست و پا شکسته حرف می زدم.
ده روز از بستری شدنم می گذشت. وقتی دکتر آمد، احساس کردم مطلبی را می خواهد بگوید ولی دچار شک و تردید بود. نمی دانم چرا به دلشوره افتادم ولی منتظرش شدم تا خودش بیان کند.
دکتر- خانم سراج شما فردا مرخص میشید چون وضعیت جسمی تون شکر خدا خیلی بهتر شده فقط....
ادامه نداد که مضطرب پرسیدم: فقط چی دکتر، خواهش می کنم هر چی هست بگید طاقت شنیدن هر نوع درد و مرضی را دارم.
خندید و گفت: دختر تو چقدر عجولی، زود خودت بریدی و دوختی. همین کارها رو کردی که کار به اینجا کشیده. اگه اون موقع هم مشکلاتت رو با بزرگترها در میوم می ذاشتی الان اینجا نبودی. ببینم تو احساس نمی کنی تغییر و تحولاتی در بدنت ایجاد شده. یعنی تا حالا متوجه نشدی که چرا چند ماهه عادت ماهانه نمی شی؟
حال عجیبی بهم دست داد ولی باور کردنش سخت بود، قادر به درکش نبودم. برای همین بریده، بریده گفتم منظورتون اینه که من حامله... هستم. ولی این غیر ممکنه.
دکتر- چرا ممکنه چهار ماه از بارداری شما می گذره.
-از وقتی که ناراحتیه عصبی پیدا کردم یعنی از موقعی که عمو و پدربزرگم فوت کردن، وضعیت فیزیکی بدنم بهم خورده بود و درست و مرتب سر هر ماه عادت ماهانه نمی شدم.
دکتر سرش را تکان داد و گفتک یکی از دلایلی که دیر حامله شدین همین بوده. حالا می خواین جیکار کنید به همسرتون خبر میدین یا نه، من که هنوز به خانواده تون در این مورد حرفی نزدم. منتظر بودم وقتی که از آمادگی لازم برخورداربودید اول به خودتون خبر بدم. چون می ترسیدم بیماریتون تشدید بشه و افسرده تر بشید.
ملتمسانه گفتم: نه دکتر نمی خوام شوهرم بدونه اونوقت مجبورم یا به اون خونه برگردم یا بچه رو به دست نامادری بسپارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد دلم به حال موجودی زنده ای که در بطن ام در حال رشد بود و خدا می دانست چه آینده ای به انتظارش هست، می سوخت. بچه ای که قبل از بدنیا آمدن به خاطر اشتباهاتم از نعمت داشتن پدر محروم بود. اگر بی عقلی نمی کردم و درست و به جا تصمیم می گرفتم و دست از کارهای بچه گانه ام برمی داشتم، حالا به این روز نمی افتادم کهنه راه پس داشته باشم نه راه پیش.
دکتر- نشد، دیگه قرار نشد از الان ماتم بگیری و دوباره برگردی سر جای اولت، باید قرص و محکم باشی. به خاطر طفلی که تا چند ماه آینده پا به این دنیا می ذاره. باید هم پدرش باشی و هم مادرش تا احساس کمبود نکنه. چون تا به امروز خیلی بهش ظلم کردی به جای تقویت با قرصهای آرام بخش بنیه اش را ضعیف کردی. باید شکر کنی با توجه به آزمایشهایی که انجام شده آسیبی بهش نرسیده و از نظر ما سالمه.
دکتر لحظاتی سکوت کرد و ادامه داد: خوب سرنوشت این بچه هم اینچنین رقم خورده، حالا که تصمیم داری به شوهرت نگی اگه اجازه بدی در این ورد من تصمیم بگیرم و با خانواده ات صحبت کنم. چون که حقیقتا می ترسم که اگه شوهرتون بفهمه وضع تغییر کنه و ضربه دیگری بهت وارد بشه. تو هنوز به درمان نیاز داری و باید تحت مراقبت باشی.
-دکتر فقط با عموم صحبت کنید چون اگه داییم بفهمه حتما به پدر و مادرم اطلاع میده و اونا هم....
دکتر-متوجه شدم، نگران نباش خودم همه کارها رو ردیف می کنم. تو فقط به بچه فکر کن به آینده ای روشن.
بعد از رفتن دکتر فقط به اینده اش فکر کردم. شب سختی بود، هر دقیقه اش مثل قرنی گذشت. با طلوع آفتاب، انگار آفتاب زندگیم دوباره طلوع کرد. چون تا صبح به حرفهای دکتر بهرامی فکر می کردم،راست می گفت. باید زندگی تازه ای را شروع می کردم. روی پای خودم بدون تکیه گاه می ایستادم و از نو می ساختم.
نزدیکی های ظهر عمو به دیدنم آمد و با لبخندی که پشت اش هزار غم و غصه پنهان شده بود گفت: غصه نخور دخترم تا اینجاش باهات بودم و بقیه راه رو باهات هستم. دکتر دیشب همه چیز رو بهم گفت. قرار شد یه آپارتمان نزدیکی های خونه دکتر برات بگیرم و یه پرستار استخدام کنیم. تا مواظبت باشه و به شهرام هم میگیم یه مدتی می خوای بری جزیره نیس، تا آبها از اسیاب بیافته. بقیه اش رو هم خدا بزرگه.
همان روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. وقتی به دایی گفتم که مدتی می خوام به نیس برم، گفت: اتفاقا خیلی خوبه، آب و هوای اونجا کاملا روحیه تو تغییر می ده و صحیح و سالم برمی گردی ایران که دل مسعود و شیرین برات یه ذره شده.
پوزخندی زدم و گفتم: از تلفناشون مشخصه.
دایی - دایی جون اگه اونا مستقیما بهت زنگ نمی زنن به خاطر اینه که نمی خوان تو ناراحت بشی و گرنه هر روز زنگ می زنن و حالتو از من جویا میشن.
چند روز بعد عمو آپارتمانی را که یک خیابان با خانه دکتر فاصله داشت اجاره کرد و هرگونه وسیله رفاهی برایم ساخت تا راحت باشم. وقتی همه چیز تمام شد به دایی شهرام تلفن کردم تا خداحافظی کنم. او هم گفت: عزیزم بعد از اینکه رسیدی حتما تلفن و آدرس هتل رو بهم بگو.
-چشم.
از اینکه مجبور به فیلم بازی کردن بودم، خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز این نداشتم. سه روز بعد از مسافرت دروغین من عمو پاریس را ترک کرد. چون دو ماه و نیم بود که به خاطر من دست از کار و زندگیش کشیده بود و در پاریس ماندگار شده بود. طبق برنامه ریزی که با سهند کرده بودیم، صبح ها به کلاس زبان می رفتم و بعد از ظهرها با سهند بیرون می رفتیم تا با محیط آشنا شوم. سهند مثل پرستار مواظبم بود و سعی می کرد تا کمتر فکر کنم وغصه بخورم.
لیزا پرستاری بود که دکتر بهرامی پیدا کرده بود و شب و روز، کنارم بود. اوایل به سردی رفتار می کرد ولی بعد رفتارش تغییر کرده و بهتر شده بود.
تقریبا زندگیم روال عادی را طی می کرد و در این میان اینده مبهم بچه عذابم میداد. مخصوصا زمانی که جلوی آینه می ایستادم و به برآمدگی شکمم نگاه می کردم. با حرکاتش موجودیت خودش را برایم ثابت می کرد، نمی دانستم غمگین باشم یا خوشحال.
دکتر بهرامی که اکثر اوقات به دیدنم می آمد. سعی می کرد با جملات امید بخش، دیدم را نسیت به زندگی آینده تغییر بدهد و امیدوارم کند که موفق هم شد. کاملا روحیه ام عوض شده بود و سعی می کردم کمتر فکر کنم و غصه بخورم. چون دکتر می گفت: غم و غصه برای بچه مثل سم می مونه.
یک روز که باز به دیدنم آمده بود، گفت: غزال خانم برای اینکه از تنهایی دربیایی می خواهم تو رو با همسرم آشنا کنم. برای همین فردا شب که شب یک شنبه هست به خونه ما تشریف بیارید.
-ممنونم که تا این حد به فکر من هستید.
-خواهش می کنم، تو یه شهر غریب همه باید به فکر هم باشن تا کمتر احساس غریبی کنیم.
دکتر حدودا مردی 35، 36 ساله بود. لبخندی زدم و گفتم: دکتر حتما ازدواج کردین.... فکر نمی کنید اگه نصفه شب زنگ بزنم خانمتون از خونه بیرونتون کنه؟
خندید و گفت: اونوقت میام همین جا روی زمین می خوابم چون هر چی باشه بهتر از لنگه کفشه.
-یعنی شما هم زن....
خجالت کشیدم روز اول آشنایی همچین شوخی بکنم. که خودش گفت: خجالت نکش بگو، بله من هم مثل بقیه آقایون زن ذلیل ام، تا می رسم خونه افسانه همسرم با دمپایی ازم پذیرایی می کنه، اگه یه روز دمپایی نخورم انگار یه چیزی رو گم کردم. پس فعلا خداحافظ و شب بخیر تا فردا.
-خدا نگه دار.
دکتر بهرامی هر روز به دیدنم می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردیم، هر روز که می گذشت سبک تر می شدم. تنها کسی که می توانستم در بیمارستان حرف بزنم دکتر بود. با بقیه یا با اشاره و یا با انگلیسی دست و پا شکسته حرف می زدم.
ده روز از بستری شدنم می گذشت. وقتی دکتر آمد، احساس کردم مطلبی را می خواهد بگوید ولی دچار شک و تردید بود. نمی دانم چرا به دلشوره افتادم ولی منتظرش شدم تا خودش بیان کند.
دکتر- خانم سراج شما فردا مرخص میشید چون وضعیت جسمی تون شکر خدا خیلی بهتر شده فقط....
ادامه نداد که مضطرب پرسیدم: فقط چی دکتر، خواهش می کنم هر چی هست بگید طاقت شنیدن هر نوع درد و مرضی را دارم.
خندید و گفت: دختر تو چقدر عجولی، زود خودت بریدی و دوختی. همین کارها رو کردی که کار به اینجا کشیده. اگه اون موقع هم مشکلاتت رو با بزرگترها در میوم می ذاشتی الان اینجا نبودی. ببینم تو احساس نمی کنی تغییر و تحولاتی در بدنت ایجاد شده. یعنی تا حالا متوجه نشدی که چرا چند ماهه عادت ماهانه نمی شی؟
حال عجیبی بهم دست داد ولی باور کردنش سخت بود، قادر به درکش نبودم. برای همین بریده، بریده گفتم منظورتون اینه که من حامله... هستم. ولی این غیر ممکنه.
دکتر- چرا ممکنه چهار ماه از بارداری شما می گذره.
-از وقتی که ناراحتیه عصبی پیدا کردم یعنی از موقعی که عمو و پدربزرگم فوت کردن، وضعیت فیزیکی بدنم بهم خورده بود و درست و مرتب سر هر ماه عادت ماهانه نمی شدم.
دکتر سرش را تکان داد و گفتک یکی از دلایلی که دیر حامله شدین همین بوده. حالا می خواین جیکار کنید به همسرتون خبر میدین یا نه، من که هنوز به خانواده تون در این مورد حرفی نزدم. منتظر بودم وقتی که از آمادگی لازم برخورداربودید اول به خودتون خبر بدم. چون می ترسیدم بیماریتون تشدید بشه و افسرده تر بشید.
ملتمسانه گفتم: نه دکتر نمی خوام شوهرم بدونه اونوقت مجبورم یا به اون خونه برگردم یا بچه رو به دست نامادری بسپارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد دلم به حال موجودی زنده ای که در بطن ام در حال رشد بود و خدا می دانست چه آینده ای به انتظارش هست، می سوخت. بچه ای که قبل از بدنیا آمدن به خاطر اشتباهاتم از نعمت داشتن پدر محروم بود. اگر بی عقلی نمی کردم و درست و به جا تصمیم می گرفتم و دست از کارهای بچه گانه ام برمی داشتم، حالا به این روز نمی افتادم کهنه راه پس داشته باشم نه راه پیش.
دکتر- نشد، دیگه قرار نشد از الان ماتم بگیری و دوباره برگردی سر جای اولت، باید قرص و محکم باشی. به خاطر طفلی که تا چند ماه آینده پا به این دنیا می ذاره. باید هم پدرش باشی و هم مادرش تا احساس کمبود نکنه. چون تا به امروز خیلی بهش ظلم کردی به جای تقویت با قرصهای آرام بخش بنیه اش را ضعیف کردی. باید شکر کنی با توجه به آزمایشهایی که انجام شده آسیبی بهش نرسیده و از نظر ما سالمه.
دکتر لحظاتی سکوت کرد و ادامه داد: خوب سرنوشت این بچه هم اینچنین رقم خورده، حالا که تصمیم داری به شوهرت نگی اگه اجازه بدی در این ورد من تصمیم بگیرم و با خانواده ات صحبت کنم. چون که حقیقتا می ترسم که اگه شوهرتون بفهمه وضع تغییر کنه و ضربه دیگری بهت وارد بشه. تو هنوز به درمان نیاز داری و باید تحت مراقبت باشی.
-دکتر فقط با عموم صحبت کنید چون اگه داییم بفهمه حتما به پدر و مادرم اطلاع میده و اونا هم....
دکتر-متوجه شدم، نگران نباش خودم همه کارها رو ردیف می کنم. تو فقط به بچه فکر کن به آینده ای روشن.
بعد از رفتن دکتر فقط به اینده اش فکر کردم. شب سختی بود، هر دقیقه اش مثل قرنی گذشت. با طلوع آفتاب، انگار آفتاب زندگیم دوباره طلوع کرد. چون تا صبح به حرفهای دکتر بهرامی فکر می کردم،راست می گفت. باید زندگی تازه ای را شروع می کردم. روی پای خودم بدون تکیه گاه می ایستادم و از نو می ساختم.
نزدیکی های ظهر عمو به دیدنم آمد و با لبخندی که پشت اش هزار غم و غصه پنهان شده بود گفت: غصه نخور دخترم تا اینجاش باهات بودم و بقیه راه رو باهات هستم. دکتر دیشب همه چیز رو بهم گفت. قرار شد یه آپارتمان نزدیکی های خونه دکتر برات بگیرم و یه پرستار استخدام کنیم. تا مواظبت باشه و به شهرام هم میگیم یه مدتی می خوای بری جزیره نیس، تا آبها از اسیاب بیافته. بقیه اش رو هم خدا بزرگه.
همان روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. وقتی به دایی گفتم که مدتی می خوام به نیس برم، گفت: اتفاقا خیلی خوبه، آب و هوای اونجا کاملا روحیه تو تغییر می ده و صحیح و سالم برمی گردی ایران که دل مسعود و شیرین برات یه ذره شده.
پوزخندی زدم و گفتم: از تلفناشون مشخصه.
دایی - دایی جون اگه اونا مستقیما بهت زنگ نمی زنن به خاطر اینه که نمی خوان تو ناراحت بشی و گرنه هر روز زنگ می زنن و حالتو از من جویا میشن.
چند روز بعد عمو آپارتمانی را که یک خیابان با خانه دکتر فاصله داشت اجاره کرد و هرگونه وسیله رفاهی برایم ساخت تا راحت باشم. وقتی همه چیز تمام شد به دایی شهرام تلفن کردم تا خداحافظی کنم. او هم گفت: عزیزم بعد از اینکه رسیدی حتما تلفن و آدرس هتل رو بهم بگو.
-چشم.
از اینکه مجبور به فیلم بازی کردن بودم، خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز این نداشتم. سه روز بعد از مسافرت دروغین من عمو پاریس را ترک کرد. چون دو ماه و نیم بود که به خاطر من دست از کار و زندگیش کشیده بود و در پاریس ماندگار شده بود. طبق برنامه ریزی که با سهند کرده بودیم، صبح ها به کلاس زبان می رفتم و بعد از ظهرها با سهند بیرون می رفتیم تا با محیط آشنا شوم. سهند مثل پرستار مواظبم بود و سعی می کرد تا کمتر فکر کنم وغصه بخورم.
لیزا پرستاری بود که دکتر بهرامی پیدا کرده بود و شب و روز، کنارم بود. اوایل به سردی رفتار می کرد ولی بعد رفتارش تغییر کرده و بهتر شده بود.
تقریبا زندگیم روال عادی را طی می کرد و در این میان اینده مبهم بچه عذابم میداد. مخصوصا زمانی که جلوی آینه می ایستادم و به برآمدگی شکمم نگاه می کردم. با حرکاتش موجودیت خودش را برایم ثابت می کرد، نمی دانستم غمگین باشم یا خوشحال.
دکتر بهرامی که اکثر اوقات به دیدنم می آمد. سعی می کرد با جملات امید بخش، دیدم را نسیت به زندگی آینده تغییر بدهد و امیدوارم کند که موفق هم شد. کاملا روحیه ام عوض شده بود و سعی می کردم کمتر فکر کنم و غصه بخورم. چون دکتر می گفت: غم و غصه برای بچه مثل سم می مونه.
یک روز که باز به دیدنم آمده بود، گفت: غزال خانم برای اینکه از تنهایی دربیایی می خواهم تو رو با همسرم آشنا کنم. برای همین فردا شب که شب یک شنبه هست به خونه ما تشریف بیارید.
-ممنونم که تا این حد به فکر من هستید.
-خواهش می کنم، تو یه شهر غریب همه باید به فکر هم باشن تا کمتر احساس غریبی کنیم.