رمان غزال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdiehershad

عضو جدید
از عمل خودم خنده ام گرفت. وقتی خاله بلندم کرد چشمم به به سپهر که می خندید افتاد به زور جلوی خنده ام را گرفتم ولی او در عوض گل لبخند به رویک پاشید و بیرون رفت. وقتی با خاله از اتاق بیرون آمدیم فورا به دستشوئی رفتم تا باعث خنده و مسخره دیگران، بخصوص سهند نشوم.
در آشپژخانه صبحانه می خوردم که مامان امد و با تشر گفت:
- غزال خجالت نمی کشی که این ادا و اصول رو در می اری، واقعا قباحت داره، ناسلامتی چند روزه دیگه می خوای شوهر کنی.
سهند- زن عمو حتما اثر ضربه ای که به سرش خورده. چون تا حالا ندیده بودم گریه کنه.
- لازم نکرده تو اظهار نظر کنی.
از آن لحظه به بعد سعی می کردم کمتر جلوی سپهر افتابی شوم تا چشمم بهش نیافتد. چون نمی توانستم خودم را قانع کنم که شاید منظورش من بودم. به هر جهت باز هم از دستش عصبانی بودم. تا اینکه عصر بیرون رفت و یک ساعت بعد از رفتن او بهناز و فرید امدند. پدر و مادر فرید به همراه خانواده خواهرش به ایتالیا نزد برادرش رفته بودند و بهناز و فرید به همراه برادر دیگر فرید به شمال امدند. بعد از خوردن چایی، بهناز گفت: خانم سراج اجازه میدین غزال همراه ما به بازار بیاد؟ می خوام یه خورده خریدکنم، فرید میگه حوصله بازار ندارم. گفتم بهتره دنبال سها و غزال بیام تا با اونا برم.
عمو سعید- فرید چی شده که از الان حوصله نداری؟ بذار به سال برسه بعد مثل ما پشیمون باش.
خاله- سعید دست و پنجه ات درد نکنه، بعد یه عمر زندگی، تازه یادت افتاده پشیمون هستی.
عمو سعید- نازی خانم چه زود بهت برمی خوره، ببخشید خانم شوخی کردم. تو بهترین زن دنیا هستی.
بهناز- پس تا دعوا نشده و جنگ بین خانم ها و اقایون راه نیافتاده اجازه بدین غزال با ما بیاد. سها تو هم میای یا درس می خونی؟
سها- مرسی بهناز، من می خوام تا تحویل سال درس بخونم.
بهناز- بی خیال شو، تازه اولین روزه، اینقدر سخت نگیر و تعطیلاتو خراب نکن.
آماده شدم و همراه بهناز و فرید بیرون رفتیم. چند قدمی که از محوطه ویلا دور شدیم، سپهر را کنار خیابان دیدم و برای همین گفتم: بهناز داشتیم، حالا دیگه به منم کلک می زنی؟
بهناز به جای جواب دادن خندید و شانه بالا انداخت. سپهر هم سوار شد، اصلا فکر نمی کردم بهم کلک زده باشن. جواب سلامش را ندادم تا اینکه فرید و بهناز در مرکز شهر پیاده شدند و سپهر پشت فرمان نشست و ماشین را به سمت خارج از شهر هدایت کرد. کمی که از انجا فاصله گرفتیم ماشین را نگه داشت و گفت: غزال بیا جلو بشین.
اعتنا نکردم که دوباره گفت: غزال اینطوری درست نیست، خواهش می کنم. محض رضای خدا.
پیاده شدم و کنارش در صندلی جلو نشستم که پرسید: راستشو بگو سرت چی شده؟ چه بلایی سر خودت آوردی. غزال، غزالم؟!
نگاهش نکردم وهمان طور به جلو خیره شدم که ادامه داد: غزال به جان عزیزت قسم که من فقط شوخی کردم، چون اون موقع از فرودگاه زنگ زده بودم. باور کن به خاطر تو دو سه ساعتی تهران موندم که تو برسی و من اول تو رو ببینم. می دونی از دیشب که تو رو اینجوری دیدم چقدر خودمو نفرین کردم. تو رو خدا روتو از من برنگردون. حداقل یه چیزی بگو یه فحشی بده، بزن تو گوشم ولی بی محلی نکن. غزال تو همه چیز منی، هستیم، زندگیم، عشقم، امیدم، من بدون تو میمیرم. آخه بی انصاف بعد از سه ماه دوری و زجر کشیدن، باهام قهر می کنی؟ مرگ من یه لحظه نگام کن.
حرفهایش دوباره قلبم را به تپش انداخته بود و برای همین با روی گشاده و لبخند زنان برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: بازم میری؟
در حالی که لبخند می زد گفت: نه عزیزم برای همیشه اومدم تا در کنارت باشم.
دستی به سرم کشید و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟
- تو حرص منو درآوردی منم سرمو کوبیدم به دیوار.
- وای خدای من، خدا منو بکشه که به خاطر یه شوخی بیجا به این روز انداختمت.
برای اولین بار پیش قدم شدم و دستم را روی دستش گذاشتم و جواب دادم: در عوض یادگاری از عشق تو، برای همیشه تا اخر عمرم با منه. خوب به منم حق بده، یه دفعه برگشتی و اون حرفها رو بهم زدی. اگه تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سپهر- آخه دور اون سر شکسته ات بگردم! عزیزم اگه از اول تو ناز نمی کردی و جواب بله رو می دادی هیچ وقت کار به اینجا نمی کشید که با دو تا سنگ بزرگ و سخت مواجه بشیم. ببین فرید رو، دیرتر از من بهناز رو دید، زودتر از منم به آرزوش رسید و با هم عقد کردن. و دو سه ماه دیگه هم صاحب بچه هم میشن. ولی من بیچاره دیشب تا صبح از ناراحتی قدم زدم تا شاید یه لحظه ببینمت. اونهم چه دیدنی خودمو باید کنترل کنم تا مبادا بغلت کنم یا بوست کنم. چرا؟ چون خانم از این کار معذورم کرده. آخه عزیزم تو وقتی از مسافرت میایی، عزیزاتو بغل نمی کنی؟ نمی بوسیشون؟ بی انصاف چرا به من میگی این کارو نکن. به نظر من مهم نزدیک بودن دلهاست.
از حرفهایش خنده ام گرفته بود، در حالی که می خندیدم جواب دادم:
سپهر، چه خوب خودت می بری، خودت می دوزی. جدا مجنون شدی؟
سپهر- مسخره ام کن، حق داری، چون در موقعیت من نیستی ببینی چه زجری می کشم. یعنی به نظر تو لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد این کارا رو نمی کردن. استغفرالله پیغمبر که نبودن جلوی خودشونو بگیرن. هر کی بهت گفته ما عابدیم، بدون دروغ گفته. من این حرفا حالیم نیست. یا امشب رسما زن و شوهر میشیم یا من نمی تونم خودمو کنترل کنم.
خیره نگاهش کردم و گفتم: سپهر تو دیوونه شدی؟! مگه عقد کردن خرید کردن از دکون بقالیه که بری بگی آقا یه کیلو نخود می خوام، زود باش که عجله دارم. و ما به این سرعت باید زن و شوهر بشیم.
دستی به صورتم کشید و گفت: فدات شم من دیروز حتی نتونستم صورت قشنگتو لمس کنم. والله به پیر به پیغمبر این انصاف نیست کخ ادم عاشق رو از معشوقش بر حذر کنه.
حرفها و نگاه هایش بیانگر عشق پاکش بود و بوی تزویر وریا نمی داد برای همین دلم می خواست ساعت ها سربر شانه اش بزارم تا این دل بیقرارم، آرام بگیرد. یکدفعه به یاد سیاوش افتادم و گفتم: سپهر تا یادم نرفته بگم، خیلی احتیاط کن چون سیاوش مثل یاشار نیست، زود شر به پا می کنه. نمی خوام حرفی بهت بزنه . باعث ناراحتی یا دلخوریت بشه.
سپهر- چشم خانم بزرگ، درست مثل دختر عموش که صبح به خاطر دستبند الم شنگه به پا کرد و دق و دلیشو، جلوی همه، رو سرم خالی کرد. آخه عزیزم چرا صبر نکردی تا بهت بگم، بقیه سوغاتیات هم پیش فریده و باید بعدا خدمتت تحویل بدم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم: معذرت می خوام که جلوی همه سرت داد کشیدم. آخه فکر کردم منو فراموش کردی.
محکم دماغم را فشار داد و گفت: آخی! چه دختر خجالتی، اصلا بهت نمی یاد. در ضمن دیگه نبینم اونجوری گریه کنی، چون تحمل دیدن اشکهاتو ندارم. مگه میشه عشقمو فراموش کنم. اگه بگم از دوری تو در غربت چی کشیدم فرشته ها به حالم گریه می کنن.
تا مرکز شهر جایی که بهناز و فرید رو پیاده کرده بودیم، برسیم یک ساعت طول کشید. سپهر همان جا از ما جدا شد تا خودش بیاید و ما سه تایی برگشتیم. بین راه فرید گفت: غزال یادته شب تولد چی بهت گفتم؟ دیدی به چهار ماه هم نکشید که برگشت. نمی دونم چه جوری سپهر رو اسیر و رام خودت کردی.
بهناز- فرید معلومه، اون کارا رو جلوی تو انجام نمی داد. خصوصی بود.
چشم غره ای به بهناز رفتم و جواب دادم: خیلی بی حیا شدی، خجالت بکش، حداقل این چرندیاتو جلوی شوهرت نگو.
بهناز- بی خیال، فرید دیگه به حرفهای من عادت کرده. حالا بگو ببینم طبیب دردت رو درمون کرد؟
- نخیر منتظر رخصت خانم بود.
سپس به فرید گفتم: فرید تو چطوری از پس زبون این دیوونه بر می آیی؟ یه متر زبون داره.
لبخندی زد و گفت: چیکار کنم، کارم از این حرفها گذشته. غزال یادش بخیر، روز اولی که سپهر رو دیدی، مثلا اقای زمانی منو با خودشون آورده بود تا مراقب پسرش باشم تا دست از پا خطا نکنه. دیگه نمی دونستیم طرف خیلی زرنگ تر از ماست و روز اول چنان، زهرچشمی ازمون می گیره که تا عمر داریم فراموش نکنیم. اصلا فکر نمی کردم روزی سپهر پایبند دختری بشه و دست از همه چیز بکشه. اخه هیچ کس جرات بلند حرف زدن باهاش رو نداشت چه برسه به کتک زدنش اونم یه دختر.
خندیدم و گفتم: تقصیر من چیه که خیلی رو بهش می دادن که زورگو و قلدر بشه.
فرید- باور کن تو دانشکده همه ازش حساب می بردن، برا همین هوا خواه زیاد داشت، دخترا کشته مرده اش بودن.
- به خاطر خوشگلی اش یا خوش اخلاقی اش؟
فرید- اگه ناراحت نمی شی باید بگم اون با دخترا بد اخلاقی که نمی کرد یه بار که باهاشون حرف می زدن، اونارو شیفته خودش می کرد. انصافا هم خوش قیافه است هم خوش هیکل.
- نه چرا باید ناراحت بشم، چون گذشته سپهر به من مربوط نیست. مهم بعد از اینه که خطا نکنه.
فرید- مطمئن باش، هیچ وقت خطا نمی کنه، چون در حد پرستش دوست داره. امروز از صبح نمی دونی چقدر به من تلفن کرده . بالتماس می خواست تو رو به یه بهونه ای بیرون بیاریم تا باهات حرف بزنه. خیلی ناراحت بود مخصوصا سرتو که پانسمان شده دیده بود.
تا جلوی در فرید در مورد علاقه سپهر نسبت به من صحبت می کرد. جلوی در از انها خداحافظی کردم و به داخل رفتم. سپهر بعد از نیم ساعت سرحال امد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
چون تا سال تحویل ساعتی بیش باقی نمانده بود، هر کس به کاری مشغول بود. یکی سفره هفت سین را اماده می کرد، یکی اشپزی می کرد. خلاصه هیچ کس بیکار ننشسته بود. قبل از همه به اتاقم رفتم تا اماده بشم. بعد از من سها و ساناز هم امدند. بلوز شلوار بنفش که سپهربرایم اورده بود پوشیدم و ارایش ملایمی هم کردم و بعد از اماده شدن انها با هم پیش بقیه رفتیم. همه گرد سفره جمع شده بودند. چون دقائقی مانده بود به آشپز خانه رفتم تا چایی بیاورم تا با شیرینی بخوریم. موقع برگشتن از شانس بدم، فقط کنار دست سیاوش خالی بود، مجبور شدم همانجا بشینم. لحظه ای به سپهر که نگاه کردم، دیدم ابروهاش در هم گره خورده، نگاهی به دورو برم کردم. رو به رومینا که کنار سها نشسته بود کردم وگفتم: رومینا جون، جاتو با من عوض می کنی؟ می خوام پیش سها بشینم تا اخر سال با هم باشیم.
رومینا بی هیچ اعتراضی بلند شد، چون چند ثانیه به سال تحویل نمانده بود فورا جایمان را عوض کردیم.
زن عمو پروانه- بچه ها هر کسی هر آرزویی داره، موقع سال تحویل در نظر بگیره و از خدا طلب کنه، تا به آرزوهاش دست پیدا کنه، مخصوصا جونای دم بخت.
سهند- زن عمو، یعنی من هم دم بختم؟
عمو بهرام- تو از همه پدر سوخته تری.
همه خندیدند. برای همین با طعنه گفتم:سهند جون، چون تو دم بختی من تصمیم گرفتم تو سال جدید بر عکس سالهای قبل، عاشق و شیدات باشم و باهات بگو مگو نکنم.
سهند با اخم حواب داد: لازم نکرده، همون بهتر دعوا کنی تا عاشقم باشی.
سهیل با شیطنت گفت: سهند جان عاشق نه، بلکه عاشق و شیدا.
سهند- چشم همونطور که سهیل میگه.
به سهند می خندیدیم که آغاز سال جدید، اعلام شد. بعد از روبوسی و تبریک، نوبت عیدی گرفتن از بزرگتر ها شد. سهیل هم به کنارم امد و زنجیری به شکل قلب که یک طرف آن s و طرف دیگرش G نوشته شده بودد در گردنم انداخت و گفت: غزال قلبمو به عنوان یادگاری و برای همیشه بهت تقدیم می کنم.
همدیگر را بغل کردیم و صورت همدیگر را بوسیدیم که سهیل اهسته گفت: البته این عیدی از طرف سپهر بود نه برادر شوهرت.
دوباره بوسیدمش و گفتم: فربون برادر شوهر خوبم برم.
شب بعد از شام اقایان یکطرف نشسته و سرگرم بودند و خانم ها هم یک طرف مشغول بودند. صحبت در مورد مادر شوهر و عروس بود، خودشان می گفتند و ما می خندیدیم که یکدفعه زن عمو سیمین گفت: غزال، یک عیدی می خوام بهت بدم.
-بدم نمیاد، حالا چی هست؟
-حلقمو.
بدون اینکه جوابی بدهم سرم را پایین انداختم و زن عمو پروانه گفت:
سیمین خیلی زرنگی، اگه اینطوریه، غزال جون منم حاضرم، حلقمو بهت بدم.
خانم سهرابی- پس شما دو تا عیدی نمی دین، بلکه حلقه نامزدی پیشکش می کنید. غزال جون من هم دو تا پسر بزرگ دارم و دوست دارم تو رو عروس خودم بکنم.
به هر سه نگاه کردم و سپس به خاله نازی که ساکت و با حسرت به آنها نگاه می کرد، نگاه کردم. با خودم گفتم: حتما میگه کاش هانی اینجا بود و سپهر اونو قبول می کرد، تا اون هم حلقشو بهش می داد. برای همین با شیطنت گفتم:
نه مال هیچ کدومتو نو نمی خوام. ولی اگه یه نفر به عنوان مژده گونی بده می خوام.
همه با بهت و حیرت بهم نگاه کردند، انگار شوکه شدند. خاله که انگار از خواب بیدار شده بود دستپاچه گفت: حلقه من....حلقه مژده گونی؟
و بقیه حرفش را نتوانست ادامه دهد چون اشکش جاری شد. مامان فکر کرد خاله به خاطر مژدگانی گریه می کند و ناراحت شد. چون با تشر گفت: غزال همه کارهای تو عجیب و غریبه. آخه دختر کی حلقشو به عنوان مژدگانی به کسی می بخشه؟!
خاله به جای من جواب داد: شیرین جون من که به خاطر حلقه ام ناراحت نشدم چون قابل غزال رو نداره. من هم مثل بقیه مادرها ارزو دارم پسرمو دوماد کنم و عروسی شو ببینم و چه کسی بهتر از غزال. ولی حیف پسر من لیاقت دختر تو رو نداره.
مامان- نازی این چه حرفیه می زنی. سپهر لیاقت بیشتر از غزال رو داره. دختر من که تحفه نیست که به خاطرش، تو این شب عزیز گریه می کنی.
در این گیر و دار عمو سعید آمد و رو به خاله گفت: نازی چی شده، چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
خاله- از دست این پسرت دلم خونه، اگر سر عقل بیاد، من هم از این دختر گل خواستگاری می کنم.
عمو هاج و واح نگاهم کرد از خجالت سرم را پایین انداختم. چند لحظه ای عمو سکوت کرد و گفت: من که از خدامه، عروس به این خوبی داشته باشم ولی سپهر کجا و غزال کجا. من که جرات گفتن این حرفو به مسعود ندارم. چون غزال سوگلی و نازدونی این خانواده است.
مامان- شما دو تا که دختر منو عتیقه کردین و بردین بالای عرش. همونطور که به نازی گفتم: سپهر هم مثل بقیه پسرهاست و هیچ فرقی با بقیه نداره. خوب هر کسی یه اخلاقی داره، تازه از کجا می دونید؟ شاید سپهر یکی بهتر از غزال رو سراغ داشته و اینو قبول نکرده.
خاله تبسمی کرد و گفت: پس اگه با سپهر حرف بزنم، شما قبول می کنید تا دخترتونو به ما بدین؟
زن عمو سیمین گفت: نازی جون عجله نکن، چون سه نفر زودتر از تو، پیش قدم شدند.
دیگر بیش از این طاقت نداشتم، برای همین بلند شدم و به آشپزخانه پناه بردم و بقیه حرفها را نشنیدم. سرم روز میز بود و دعا می کردم که خاله هر چه زودتر با سپهر در میان بگذارد تا زودتر از این مخمصه نجات پیدا کنم. وای خدای من چقدر خوب بود، رویاهایم به حقیقت می پیوست. به خیال خودم، با لباس عروس در کنار سپهر، نشسته بودم که گرمی دستی را روی سرم احساس کردم، سرم را که بلند کردم، چشمم به سپهر افتاد، با نگرانی پرسید: غزال چی شده، چرا صورتت گر گرفته. کسی ناراحتت کرده؟
در حالی که تظاهر به ناراحتی و اندوه می کردم با صدای لرزان جواب دادم: برو پیش خاله تا همه چیز رو بفهمی.
مضطرب پرسید: نکنه باز هم حرف هانی یا کس دیگه ای شده؟
با اخم جواب دادم: نمی دونم، برو تا خودت بشنوی. من چیزی بهت نمی گم، پس بیخودی اینجا واینسا.
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و خودم را پکر نشان دادم. با دستانم صورتم را پوشاندم. تا کسی متوجه شادی و خنده ام نشود. ساعتی بعد مامان آمد و گفت: غزال، رابطه ای بین تو و سپهر هست که اونهم قبول کرده، آره؟ راستش رو بگو.
پریشان گفتم: نه، نه، مامان! چه رابطه ای با سپهر باید داشته باشم. اگه می دونستم خواستن یه حلقه اینقدر دردسر ساز میشه، غلط می کردم حرف می زدم.
مامان- یعنی قبول نمی کنی؟ چون به اون یکی ها که جواب رد دادی.
نفسم از شنیدن این جمله حبس شد: مامان شما از دست من ناراحت شدین که، جواب رد به زن عمو ها دادم؟
-نه عزیزم، ازدواج که اجباری نیست که ما بخوایم بهت تحمیل کنیم. من هم به میل خودم با پدرت ازدواج کردم. دلیل اینکه می پرسم تو هم سپهر رو دوست داری، به خاطر اینه که راحتتر می تونم تصمیم بگیرم. چون از نظر من همشون خوبند. مخصوصا یاشار چون ما یعنی من و پدرت، فکر می کردیم تو به یاشار علاقه داری. حالا خیلی راحت حرف دلت رو بزن. اگه هم هیچکدومشونو نمی خوای زودتر بگو، تا خیالشون آسوده بشه.
لحظه ای مکث کردم که نکند جواب من کار را خراب تر کند سپس قاطعانه جواب دادم: اگه نظر من براتون مهمه، ترجیح میدم با سپهر ازدواج کنم.
مامان لبخند زد و گفت: ای ناقلا، صبح وقتی با سپهر سر دستبند اونطور دعوا کردی، شک کردم نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه است که از یه غریبه این انتظار رو داری، ولی چند ساعت پیش حدسم به یقین تبدیل شد. غزال خانم ما که موهامونو تو اسیاب سفید نکردیم. خسته این راهها و این حرفها هستیم. پس برم و جواب عروس خانم رو بگم، چون همه منتظر بله یا نه گفتن تو هستن.
از خوشحالی دلم می خواست داد بزنم ولی جرات بیرون رفتن و داد زدن زا نداشتم. زمان به کندی سپری می شد و منتظر اتفاق بعدی بود که دقایقی دیگر سها پیشم آمد و مرا در آغوش کشید و چند بار صورتم را بوسید و گفت: خیلی خوشحالم که عروس ما شدی. عروس خانم پاشو بریم که همه منتظرت هستند.
-سها من می ترسم، نمی تونم بیام، چون یکدفعه اونجا غش می کنم.
-چرا؟ از چی می ترسی، بالاخره همه یه روزی، این مسیر رو طی می کنند.
با سها حرف می زدم که عمو محمود آمد، هرچند که لبخند به لب داشت، ولی چشمانش غمگین بود. چون همیشه من را از آن خود می دانست و عروسم صدایم می کرد. از شرم سرم را پایین انداختم. دستانش را در گردنم انداخت و در آغوشم فشرد و گفت: انشاالله خوشبخت بشی دخترم. آرزوی ما فقط خوشبختی بچه هامونه. بیا بریم تو که بدون عروس خانم مجلس صفا نداره.
-عمو شما ازم دلگیر نیستین و مثل سابق دوستم دارین؟
عمو سرم را بالا گرفت و گفت: عزیزم این چه حرفیه می زنی؟ تو جگر گوشه و پاره تن منی. چطور می تونم از دستت ناراحت باشم. تقدیر و سرنوشت هر چی باشه، همون میشه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
سلام دوستان.
اولا به خاطر تاخیرم معذرت می خوام و شرمنده.
ثانیا شیرین جون درسته تا حالا هیچ سختی نداشته ولی داستان هنوز شروع نشده گلم.
منتظر باشین برمی گردم می ذارم. با دست پر:gol::gol::gol:
 

mahdiehershad

عضو جدید
عمو دست بر پشتم گذاشت و با هم پیش بقیه رفتیم که با دیدن ما کف زدند. قلبم به شدت می تپید که عمو گفت: سعید جان، این هم عروستون، ما همه شرط و شروطمونو گفتیم. حالا نوبت شماست که هر حرفی دارید با دخترم بزنید و سنگاتونو وا بکنبد. که فردا جای گله و شکایتی نباشه. هرچند دختر من گله و هیچ عیب و ایرادی نداره.
عمو سعید بلند شد و صورتم را بوسید و گفت: بر منکرش لعنت. الحق که عروسم مثل دسته گله و جای هیچ حرف و حدیثی نیست. ما هم هیچ حرفی برای گفتن نداریم. ممنون که پسر ما رو لایق دخترتون دونستین. حالا اگه اجازه بدین تو این شب مبارک و عزیز، حلقه نازی رو، تو دست عروسمون بکنیم و بقیه مراسم رسما در تهران انجام بشه.
عمو- بله، اجازه ما هم دست شماست و امیدوارم این دختر شیطون عروس و خانم خوبی باشه.
لحظه ای زیر چشمی به یاشار و سیاوش نگاه کردم. قیافه هر دو پکر و ناراحت بود. وقتی به سپهر نگاه کردم، چشمانش مثل ستاره می درخشید. چون در مخیله هیچ کداممان نمی گنجید که به این زودی با هم نامزد شویم. خاله حلقه را از دستش در آورد و گفت: عزیزم این حلقه اصلی تو نیست فقط برای نشون کردن تو دستت باشه، به امید خدا تهران که بریم، بهترینشو برات میگیرم.
سپهر هنوز نشسته بود که خاله گفت: آقا سپهر، نمی خوای حلقه رو تو دستش بکنی.
سپهر که هول شده بود گفت: من ... من باید این کار رو بکنم.
سهند خندید و به شوخی گفت: نه سپهر جان، من باید طوق اسارت عروسی و زن ذلیلی رو به گردن بندازم.
که باعث خنده سایرین شد. موقعی که حلقه رو به دستم می کرد، دست هر دو نفرمان می لرزید. در دل خدا را شکر کردم که به این زودی دعایم را مستجاب کرد. خاله و عمو صورتهایمان را بوسیدند و آرزوی خوشبختی کردند. چشمانشون پر از اشک بود، اشک شادی! بعد از آن به همه شیرینی گرفتم که یاشار با بغض گفت: تبریک میگم، امیدوارم خوشبخت بشی.
ولی سیاوش به کلمه مرسی اکتفا کرد. ساعتی را به جشن و شادی پرداختیم، سپس به پیشنهاد آرمان به لب دریا رفتیم. من و سپهر آخر از همه دست در دست هم، می رفتیم که سپهر محکم دستم را فشار داد و گفت:
غزال خانم گفتم که اول و اخرش مال خودمی، دیدی خدا چقدر دوستمون داره و امشب کاری کرد که رسما مال هم شدیم.
-برو دعا کن به جون من، اگه از خاله مژدگونی حلقشو نمی خواستم هرگز به این زودی این اتفاق نمی افتاد. راستی خاله بهت چی گفت؟
قربون تو برم، تو ناجی و امیدی. گفتش محض رضای خدا از خر شیطون بیا پایین و قید رفتنو برای همیشه بزن تا برات دستی بالا بزنم. من که از جریان خبر نداشتم با تمسخر جواب دادم راست میگی، حالا این دختر خوشبخت کیه. جواب داد غزال، سپهر جان مادرت، مرگ من، قبول کن دختری به این خوشگلی و خوبی از کجا می تونی پیدا کنی؟
-تو چی گفتی؟
-گفتم مادر جان دست از سرم بردار، من اینو نمی خوام، دوستش ندارم، دختر قحطیه؟
چون به شوخی این حرفها رو می زد جواب دادم: دل به دل راه داره، اگه مامان، منو هم مجبور نمی کرد هیچ وقت قبولت نمی کردم. راستی سپهر، به بهناز و فرید نمی خوای خبر بدی؟
-چرا فکر خوبیه، بزار اونا رو هم خوشحال کنم. دلم می خواد داد بزنم تا همه بفهمند، غزال آخر مال من شد.
با موبایل عمو سعید که دستش بود به آنها خبر داد. باور نمی کردند که اکشب چنین اتفاقی بیافتد برای همین چند دقایقی طول نکشید که پیش ما آمدند. بهناز ناباورانه پرسید: غزال، جون من راست میگی، یا دستم انداختی؟
-نه جون بهناز، دروغم چیه، بیا دستمو ببین، تازه مگه تا بحال دیده بودی به این راحتی کنار هم باشیم.
-چی بگم، احساس می کنم خواب می بینم.
سپهر- بهناز اتفاقا وقتی مامان بهم گفت از تعجب شاخ درآوردم. اصلا باورم نمی شد در عرض یکی، دو ساعت کار تموم بشه. چون به یاشار و سیاوش وعده بعد از دانشگاه رو داده بودند، در صورتی که آقای سراج لز من خواست تا در درسا بهش کمک کنم و تشویق اش کنم تا شاید ادامه تحصیل بده.
فرید- آقا دوماد خواست خدا هر چی باشه همون میشه. دست من و تو نیست. چون موقع اومدن به زور سر نیزه آوردیمت. کی فکر می کرد که برای همیشه تو ایران بمونی و نتونی از اینجا دل بکنی.
دو ساعتی با هم لب ساحل نشستیم. سپس فرید و بهناز از ما جدا شدند و رفتند و ما هم به ویلا برگشتیم. دو روز از نامزدی مون می گذشت، که ظهر چون خوابمون نمی برد، دوتایی به ساحل رفتیم و قدم زدیم. وقتی برگشتیم، آقای بهادری و خانواده اش که تازه از راه رسیده بودند، جلوی در بودند. چون دستم را درر بازوی سپهر قلاب کرده بودم خانم بهادری به طعنه گفت:
به به با هم خلوت کردین، خوش می گذره؟
سپهر زودتر از من جواب داد:
خانم مهندس مگه میشه با نامزدم باشم و خوش نگذره. به خاطر غزال از اون سر دنیا پاشدم و اومدم اینجا. جای شما خالی خیلی خیلی خوش می گذره.
آقای بهادری حیران پرسید:به سلامتی کی نامزد کردین که ما خبر نداریم؟
سپهر- شب عید.
هانی که آرزوی ازدواج با سپهر را در دل می پروراند با ترشروئی گفت: مبارکه.
همگی با اخم به ما تبریک گفتند و به داخل رفتند. بعد از رفتنشان گفتم:
حیف عروس خانم خیلی ناراحت شدند طفلکی. البته خانواده اش هم همینطور.
سپهر- اتفاقا برعکس کیگی، چون من از دل عروسم خبر دارم، برای اینکه خودش کار منو آسون کرد و اگه خانواده اش راضی نبودند که دخترشونو به من نمی دادند.
خنده کنان گفتم: منظورم هانی اود نه خودم.
سپهر- زن من هم غزاله، نه هانی، پس بیا بریم تو که از گرسنگی مردم.
دو ساعت نیست که نهار خوردیم، چه زود گرسنه ات شد.
خنده ای کرد و حرفی نزد. وقتی به داخل رفتیم، همه در حال استراحت کردن بودند الا دخترها! سها درس می خواند و بقیه تلویزیون می دیدند. چون اغلب شبها تا دیر وقت می نشستیم همگی ظهرها ساعتی می خوابیدند. من هم به اتاقم رفتم تا ساعتی بخوابم که سپهر هم پشت سر من آمد و در را قفل کرد. اعتراض کردم: سپهر چرا درو قفل می کنی، شاید یکی از بچه ها بیاد، بخوابه. تازه اتاق و اون بغلی نه اینجا.
کنارم نشست و گفت:
من خیلی تو رو دوست دارم.
سپهر خواهش می کنم. اگه الان یکی بیاد و ما رو تنها ببینه خیلی بدمیشه.
-غزال تو منو دوست نداری.
-چرا این فکر و می کنی. منم تو رودوست دارم.
-فکر می کنم رفتارت با من یکمی سرده.
کنارش ماندم. می دانستم حق با اوست. پس ساکت شدم و گذاشتم حرف دلش را بزند، همانطور که من او را دوست داشتم او هم مرا دوست داشت.
روزها یکی پس از دیگری به خوبی و خوشی سپری میشد. در ششمین روز بهاری به جنگل رفتیم. پس از چیدن بساط و به پا کردن آتش سرگرم تاب سواری شدیم. در این حین مردی که همراهش چند اسب بود از آنجا گذشت و به جمعیتی که در آنجا بود کرایه می داد. سهند هم از پیر مرد خواست تا اسب ها را به ما کرایه بدهد. سهند و سیاوش و یاشار سوار شدند، سیاوش با طعنه و پوزخند به من گفت:
غزال تو که دیگه از این به بعد از این کارا معذوری. چون آقا بالا سر داری و اجازه نمی ده.
-سیا درست صحبت کن، سپهر که هنوز چیزی نگفته، تو چرا پیش داوری می کنی؟
سپهر- سیا که حرف بدی نزد، شوخی کردن که ناراحتی نداره، تو هم باهاشون برو.
با بی میلی فقط به خاطر سپهر باهاشون رفتم. وقتی از آن محله فاصله گرفتیم و دور شدیم، سیاوش اسبش را از حرکت بازداشت و پیاده شد.
یاشار- سشاوش چی شد؟ چرا وایسادی؟
سیا- برای اینکه این دختر رو سر عقل بیارم.
از اسب پایین پریدم و گفتم:
مگه من عقلمو از دست دادم که تو می خوای سر جاش بیاری.
با فریاد جواب داد: اگه عقل داشتی که این پسره لات و عوضی را به ما ترجیح نمی دادی.
-خفه شو! احمق.
یاشار و سهند هم پیاده شدند. یاشار گفت: سیا این چه طرز حرف زدنه، مگه دیوونه شدی؟
سیا- آره دیوونه شدم، جون این خانم غریبه رو به ما ترجیح داده. یا باید حلقشو پس بده یا می کشمش.
-خوب کاری کردم و به تو ربطی نداره. مگه زوره نمی خوامت، فهمیدی.مطمئن باش هیچ وقت این کارو نمی کنم چون سپهر رو دوست دارم. دیوونه، احمق.
تا این جمله را گفتم چنان سیلی محکمی زد که برق از چشمام پرید. مثل پلنگ وحشی به سمتش حمله ور شدم، که یاشار سینه اش را سپر کرد و مانع شد.
-یاشار ولم کن، باید جوابشو بدم و تا تلافی نکنم دست از سرش برنمی دارم.
یاشار- یادت باشه غزال جواب سیلی رو هیچوقت با سیلی نده. خواهش می کنم آروم باش. سیا هم عصبانیه.
سهند که تا آن لحظه ساکت بود و گوش می داد، فریاد زد و گفت: یاشار چرا نمی زاری جوابشو بده. آخه به چه حقی این دیوونه رو غزال دست بلند می کنه. هر چند خوب شد چهره کثیف اشو دیدیم. حتما اگه زن این احمق می شد، به محض عصبانی شدن غزال رو زیر مشت و لگد می گرفت، آره؟ آقا سیا چی فکر کردی؟
یاشار نگذاشت سهند ادمه دهد و گفت: بس کنید، خجالت نمی کشید که به جون هم افتادین؟
سهند یقه سیاوش را گرفت و گفت: نه چرا خجالت بکشم، غزال هم خون و خواهر منه، هر کی بخواد دست روش بلند کنه دندوناشو خرد می کنم.
سیا- دست تو بکش و تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن
 

mahdiehershad

عضو جدید
سهند و سیاوش با هم گلاویز شدند. درد خودم را فراموش کردم و سهند را از سیا جدا می کردم و یاشار هم سیا را می کشید. وقتی آن دو را از هم جدا کردیم یاشار گفت: شما دو تا سوار شید و برید. فقط هر چیبوده اینجا چال میشه و کسی حرفی نمی زنه.
سهند گونه ام را لمس کرد و گفت: دیوونه ببین چی کار کرد. جای انگشتاش تو صورتت مونده.
-بیا بریم عیب نداره.
سهند- چی چی رو عیب نداره. حالا سپهر به کنار. اگه بابا یا عمو مسعود بفهمن خون به راه میشه.
مسیر برگشت رو آهسته آهسته می رفتیم تا کمی سرخی صورتم کاسته شد. سرم کم بود که حالا صورتم هم به خاطر سپهر سیلی خورد. خنده ام گرفت.
وقتی پیش بقیه رسیدیم. بابا سرپا ایستاده بود که با دیدن ما گفت:
چی شده، چرا پریشون و آشفته هستین؟ پس اون دوتا کجان؟
-بابا ما دوتا مسابقه دده بودیم به همین خاطر زودتر رسیدیم.
بابا- صورتت چرا سرخ شده، دعوا کردین، آره؟ بیا جلو ببینم.
-نه بابا جون، چرا باید دعوا بکنیم.
هر کاری کردند، زیر بار نرفتم که با هم دعوا کردیم. سهند که دید اوضاع بازجویی خیلی وخیم شده، با شرم ساختگی گفت: بابا ولش کنید، شوخی می کردم، مشتم خورد به صورتش.
زن عمو- کور بودی که اینطور زدی؟
عمو بهرام- آخه پسر این چه وضعه شوخیه، اگه می خورد به چشمش چی؟
بیچاره سهند به خاطر من هم با سیا گلاویز شده بود و هم مورد سرزنش خانواده قرار گرفته بود.
تا اینکه یاشار و سیاوش هم آمدند. عمو محمود نگاهی به آنها کرد وگفت: بس کنید، دیگه فهمیدم که شوخی می کردین.
سپهر- غزال حوصله داری تا نزدیک آبشار بریم؟
سرم را تکان دادم و بلند شدم و با هم به راه افتادیم، چند قدمی که دور شدیم گفت: می دونی غزال دروغگوی خوبی نیستی، چون چشمات همه چیز رو لو میده. راستشو بگو با سیاوش حرفتون شد؟
-نه.
-جان سپهر راستشو بگو.
چون قسمم داد ساکت شدم. ایستاد و صورتم را بین دستانش گرفت و به چشمانم خیره شد و پرسید:
به خاطر من سیلی خوردی، آره فدات شم؟
باز هم سکوت کردم و گفت: چرا حرف نمی زنی. من که فهمیدم کار سیاوشه نه سهند. تو چرا هر بلایی سرت میاد به خانواده ات نمی گی؟ آخه این درسته یکی بزنه تو گوش ات و تو پنهون کنی؟
لبخندی زدم و جواب دادم: از این به بعد اگه تو اذیتم کردی و کتکم زدی حتما بهشون میگم.
-من غلط بکنم که از گل نازکتر بهت بگم.
گونه سرخ شده ام را بوسید و سرم را به سینه اش چسباند و گفت:
شاید الان باور نکنی که میگم بیشتر از جونم دوست دارم، ولی به مرور زمان، همه چی بهت ثابت می شه. غزال من دیوونتم یعنی از همون ابتدای آشناییمون، جادوی چشمات شدم. زندگی من با تو طلوع کرده و بدون تو غروب می کنه.
برای اینکه از ناراحتی و اندوه بیرون بیاید گفتم: سپهر جان از بس که محکم بغلم می کنی و فشار می دی استخوان هام در حال خرد شدنه.
دستانش را باز کرد و با هم به طرف آبشار رفتیم. از آن روز تا وقتی که به تهران بازگردیم من و سیا با هم سر سنگین بودیم. وقتی بیرون می رفتیم سیا در ویلا می ماند و بیرون نمی امد. سهند بعدا گفت که وقتی عمو محمود و عمو بهرام موضوع را فهمیدند با سیاوش حسابی دعوا کردند.
وقتی به تهران بازگشتیم، عمو سعید از بابا خوایت تا به عقد هم دربیائیم. چون تا تابستان چند ماهی نمانده بود. اگر عقد می کردیم راحت تر می توانستیم رفت و آمد کنیم و هیچ مانع و معذوراتی وجود نداشت.
در روز هیجده هم فروردین در حضور بزرگتر ها از جمله پدربزرگ و خان عمو که به تهران آمده بودند به عقد هم درآمدیم.
دیگر هیچ کدام ترس و دلهره جدایی نداشتیم. سپهر هم هر روز به جای اینکه ظهرها تلفن کند به دبدنم می آمد و یا من به خانه آنها می رفتم. چون به سپهر قول داده بودم تا درسهایم را خوب بخوانم، از مامان خواستم چند دبیر خصوصی برای درسهای اصلی ام بگیرد تا جبران دروس عقب افتاده ام را بکنم. سپهر خودش هم خیلی کمکم می کرد. سخت مشعول تست زنی و تمرین بودم و کمتر به گردش و تفریح می رفتیم. الا شب عروسی هانی، که بعد ازز اینکه از سپهر ناامید شده بود با کس دیگری عروسی کرد. آن شب بابا و مامان به خاطر بابابزرگ نیامدند و من همراه سپهر و خانواده اش رفتم. موقعی که عروس و داماد وارد شدند، در میان هلهله و کف زدن، سپهر آهسته به خاله گفت: مامان تو رو خدا ببین عروس من، غزال من، کجا این عروس کجا؟ چطور دلت میومد این میمون عروست بشه.
خاله بادی به غبغب انداخت و گفـت: قربون عروس خوشگلم برم، عروس من گل سر سبده. آخه عزیزم تقصیر منچیه بابات اصرار می کرد تا شاید برای همیشه پیشمون بمونی.
سپهر- مامان جان اگه عشق غزال نبود که سپهر اینجا نبود.
خاله نگاهی بهش کرد و گفت: پس چرا دروغ گفته بودی بهش که عاشق نشدی، هان؟ حالا دیگه سر من کلاه می ذاری؟
سپهر خندید و گفت: غزال خانم بقیه حرفمو به مامان بگو.
خجالت کشیدک به خاله بگویم به همین خاطر سکوت کردم که خودش گفت: مامان جان من گفتم بگو پسرت عاشق نشده بلکه مثل مجنون دیوونه و آواره شده. چون غزال بله رو نمی گفت، بهش گفتم این قسمت جمله رو به دل سنگ اش بگه.
به پهلوش زدم که ساکت بشه که خاله دید: خجالت نکش عزیزم جوونیه و این کارا.... من و سعید 5 سال سختی کشیدیم تا خانواده من راضی به ازدواجمون بشن. که اخر هم قبول نکردند و برای همین، ما دور از چشم اونا و پنهونی بیرون می رفتیم. اونا می خواستن من با پسر عموم ازدواج کنم. برای همین بعد از تموم شدن دانشگاه سعید پنهونی ازدواج کردیم و به ایتالیا رفتیم. سپهر ده ساله بود که خدا بیامرز، پدر و مادرم با ما آشتی کردند.
خاله با یاد آوری گذشته اشک در چشمانش حلقه زد. من هم متاثر شدم چون آرزوی هر دختری هست که خانواده اش در عروسی اش شرکت کنند و با دعای خیر انها وارد خانه بخت شود. تا آخر شب ذهنم در حال و هوای عروسی عمو سعید و خاله می گشت. انگار من هم در انجا حضور داشتم. یک هفته بعد از عروسی هانی چون مدرسه ها تعطیل شده بودند، بهناز و فرید هم عروسی کردند و برای ماه عسل به ایتالیا رفتند، بعد از دو هفته بازگشتند. در این مدت من سرم مشغول درس بود و به هیچ چیزدیگری فکر نمی کردم، تا اینکه سپهر گفت: خاله و بچه هاش برای عروسی ما به ایران می آیند.
نمی دونم چرا از شنیدن این خبر دلشوره پیدا کردم. چون قبلا چند بار از زبان خاله شنیده بودم که مهرداد از سپهر بزرگتر بود بیشتر از راه به درش می کند و او را به رفتن وسوسه می کند. خیلی می ترسیدم که سپهر ترکم کند. هرچند که به عشقش شک نداشتم ولی باز هم می ترسیدم. شبی که قرار بود خاله اش اینا بیایند چون کتایون سه روز بود که زایمان کرده بود مامان و زن عمو به کمک عمه رفته بودند و شبها رو هم انجا می ماندند. بابا هم با دوستانش به فشم رفته بودند و من و یاناز در خانه بودیم. شب سپهر رو نگه داشتم برای همین خیلی تعجب کرد وگفت:
غزال امشب آفتاب از کدوم طرف درآمده که تو خواستی پیشتون بمونم چون از عید به بعد نه تو خونه ما موندی نه به من اجازه دادی که اینجا بمونم، شاخ دراوردم.
ساناز در حالی که به طرف اتاقش می رفت خندید و گفت: سپهر جون تعجب نکن. کارهای غزال همیشه عجیب و غریبه. شب بخیر من رفتم بخوابم.
بعد از رفتن ساناز قیافه معصومی به خودش گرفت و گفت: ببخشید خانم امشب من باید تو هال بخوابم یا کنار همسرم، آخه من که اجازه ندارم با همسرم همبستر بشم.
-خودتو لوس نکن، پاشو بریم با هم بخوابیم.
فورا بلند شد و دست من را هم گرفت و بلندم کرد و گفت: تا آقا شیطون قولت نزده و پشیمون نشدی پاشو.
خنده کنان با هم به اتاقم رفتیم وقتی دراز کشیدیم سپهر گفت: غزال بیا سرتو بزار رو سینه ام تا هم لالایی برات بگم و هم نوازشت کنم.
-اخه بابایی اگه لالایی بگی زود خوابم میبره.
-مگه عزیز بابا، فقط برای بچه ها لالایی می خونن؟ آدم عاشق هم برای معشوقش شعرهای عاشقانه می خونه تا مبادا این پرنده خوشبختی از دیوار خونه اش بره، چون اونوقت عشق اون پرنده می مونه و دل شکسته عاشق.
سرم را روی سینه اش قرار دادم و گفتم: سپهر من خیلی می ترسم با اومدن خاله ات اینا، همه چیز تموم بشه و از پیشم بری.
در حالی که موهایم را نوازش می کرد جواب داد: کبوتر جلدی هر جایی که بره آخر شب برمی گرده لونه خودش. آخه غزالم، جام می من از عشق تو پر شده. ادمی که همیشه میگسارش می کنه بدون شراب زنده نمی مونه، می دونی چرا؟ چون حکم آب حیات رو براش داره. تو همون آب حیات منی و من این آب رو جرعه جرعه سر کشیدم تا که تموم وجودم از شراب عشق تو پر شده.
محکم دماغمو فشار داد و گفت: بی خود فکرهای الکی نکن.
-تو باید استاد ادبیات میشدی نه مهندس ساختمان. سپهر؟
-جانم!
-راستی تو خجالت نمی کشی غزال رخت شور زنت شده؟
خند ای سر داد وگفت: نه برای چی خجالت بکشم، رخت شور به این خووشگلی دارم و بهش فخر می کنم. ولی غزال از شوخی گذشته اگه یه خورده دیگه زحمت بکشی من بهت قول میدم بهترین رشته ها قبول میشی. البته اگه هرچی که من میگم با دقت گوش کنی و حل کردن سریع تمرین ها رو یاد بگیری.
-به شرط اینکه تو بیایی اینجا.
-اگه مثل امشب اجازه موندن بدی، حتما میام. با سر و کله. گوش کن بی انصاف! آخه تو که نگین چشمات یه میخونه شراب داره...
-بقیه شو هم بگم یا نه؟
-گوشم با شماست استاد بگو.
یه حالی به ما بده عزیزم ثواب داره!
دیوونه خجالت بکش.
از کی، از زنم؟ این غریزه همه انسانهاست و بدون این زندگی دوام و لذت نداره.
-ببخشید استاد هر چی شما بگین. حالا بگیر بخواب.
-زیاد به خودت وعده وعید نده که از خواب خبری نیست.
تا نیمه های شب بیدار بودیم و از هر دری سخن می گفتیم. برای همین نزدیک ظهر از خواب بیدار شدیم، عصر با سپهر به دیدن مهمان هایشان رفتیم. منتظرمان بودند. خاله اش نسرین خیلی سرد برخورد کرد ولی پسرش مهرداد به گرمی مرا تحویل گرفت. مهسا هم در حمام بود. ساکت در کنار سپهر نشستم که خاله نسرین با طعنه گفت:
سپهر جان چه عجله ای به دیدن خاله ات داشتی که به این زودی آمدی؟
سپهر- ببخشید خاله جان وقتی پیش غزالم زمان را فراموش می کنم.
خاله نسرین- خیلی دوستش داری! فکر نمی کردم.
سهیل به جای سپهر جواب داد: خاله از دوست داشتن گذشته، چون جون سپهر به جون غزال بسته است بدون غزالش مییمیره.
سپهر دستی به شانه سهیل زد و گفت: آفرین
خاله نسرین تا بنا گوش سرخ شد و چیزی در این مورد نگفت، من هم ساکت به حرفهایشان گوش می دادم. چون اولین بار بود می دیدمشان، سهیل آهسته در گوشم گفت: چه مظلومم شدی زن داداش. زبونتو موش خورده؟
زبانم را درآوردم و گفتم: روز اول ساکتم وگرنه یه متر زبون دارم.
سپهر- زبونتو برای چی درآوردی.
در این اثنا مهسا که قیافه اش بدک نبود با آرایش غلیظ پایین آمد، بعد از سلام، به گردن سپهر آویزان شد و صورتش را بوسید. از دیدن این صحنه تمام تنم داغ شد، چون انتظارش را نداشتم. سپهر دستانش را از گردنش باز کرد وگفت: مهسا دیگه این کارو نکن خوشم نمی آید.
مهسا- اوه یادم رفت زن داری و ممکنه ازش بترسی.
سپهر- گفتم که خوشم نمی آید چون من گذشته مو اونجا گذاشتم و اومدم.
مهسا مثل طلب کارها با من احوالپرسی کرد. از این جو سرد سخت در عذاب بودم و برای همین بعد از شام از سپهر خواستم من را زودتر به خانه برساند. از آن روز تا موقعی که آنها در ایران بودند سپهر اغلب شبها پیشم می ماند تا من ناراحت نشوم و با خیال آسوده به درسهایم برسم. روز امتحان خودش من و سها را به سر جلسه رساند. سعی کردم با حوصله و آرامش به سئوالها جواب دهم. فکر می کردم به راحتی از عهده اش برآیم. وقتی بیرون آمدم سپهربلافاصله پرسید: چطور بود راحت تونستی جواب بدی؟
ترسیدم یک موقع حدسم اشتباه از آب دربیاید برای همین گفتم: نمی دانم به نظرم افتضاح جواب دادم.
گرفته جواب داد: عیب نداره، اگه امسال قبول نشدی، سال آینده دوباره امتحان میدی. حالا بیا بریم دنبال سها که منتظرمونه.
سپس دوتایی به دنبال سها رفتیم، به محض سوار شدن با خوشحالی گفت: حتما قبول میشم. چون به راحتی تونستم جواب بدم.
بعد از کنکور هر دو خانواده در تدارک عروسی بودند. زن عمو و مامان سخت مشغول تهیه جهیزیه ام بودند، چون عمو می گفت، جهزیه و عروسی غزال باید تو فامیل تک باشه. عمو سعید هم یکی از آپارتمانهایی که خودش ساخته بود بهعنون کادوی عروسی در اختیار ما گذاشت. مامان به کمک زن عمو با سلیقه و وسواس وسایلم را می چیدند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. از پرنده سعادتی که روی شانه ام نشسته بود، از این همه شادکامی. از محبت بیش از حد اطرافیانم. بخصوص همسر و همسفر زندگیم.
 

شیرین عسل

عضو جدید
مرسییییییی ..... عزیزم

زودتر بزاری دیگه عالی میشه .

راستی عزیزم خیلی وقته می خواستم ازت بپرسم که این داستان رو سانسورش میکنی یا بدون سانسوره ...
 
آخرین ویرایش:

mahdiehershad

عضو جدید
مرسییییییی ..... عزیزم

زودتر بزاری دیگه عالی میشه .

راستی عزیزم خیلی وقته می خواستم ازت بپرسم که این داستان رو سانسورش میکنی یا بدون سانسوره ...

سلام. نه گلم. من خودم دوست ندارم كتاب سانسور شده بخونم به همون خاطر برا شما هم كامل مي ذارم.
امروز يه خورده زياد مي ذارم كه جبران روزهاي قبل بشه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
هر چه به روز عروسی نزدیک می شدیم، فعالیت وو تکاپوها بیشتر می شد. درست یک هفته ماندهه بود که به خانه خاله رفتم به غیر از سهیل و مهسا کسی خانه نبود. با سهیل گرم صحبت بودم که سپهر و فرید هم آمدند. غذا را گرم کردم و برای هر دوشان کشیدم. بعد از خوردن غذا سپهر گفت: غزال اگه اجازه بدی، اول یه خورده کار داریم، اول اونا رو انجام بدم بعدا بریم خرید. تو هم برو پیش سهیل تا حوصله ات سر نره.
چون قرار بود با هم به خرید کفش و مانتو بریم، ما در اتاق سهیل مشغول بگو بخند بودیم، مهسا هم در اتاق سها به قر و فرش می رسید. از وقتی که آمده ب.ئم به من به چشم یک جانی نگاه می کرد. برای همین زیاد محلش نمی گذاشتم.
دقایقی بعد که حوصله مان سر رفت، سهیل گفت: غزال حوصله تاب سواری داری، بریم حیاط.
-آره پاشو بریم، چون حوصله من هم سر رفت.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. همین که از پله ها می خواستم بیام پایین، یه فکری به ذهنم رسید: سهیل بیا به جای تاب سواری، سوار سرسره بشیم.
-کدوم سرسره، ما که نداریم.
-چرا یه سرسره بلند هست که تو بی خبری.
و به دنبال حرفم از نرده پله ها لیز خوردم و پایین اومدم.
سهیا هیجان زده گفت: عجب فکر بکری. به نوبت سوار میشیم.
چون حفاظ به صورت مارپیچ بود به راحتی سر می خوردیم. با سر و صدای ما مهسا از اتاق آمد بیرون و با دیدن ما گفت: وا مگه شما عقل ندارین که این کارا رو انجام میدین.
سپس پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: تو که هنوز ادای بچه ها رو درمیاری، چرا شوهر کردی؟ در واقع نامزد منو از چنگم درآوردی.
-تو اول برو یه من کرم تو پاک کن که مثل دلقک شدی، بعدا بیا دستور بده. در ضمن هر کاری عرضه می خواد که من این را داشتم.
سهیل که از جوابم خوشش آمده بود گفت: خوشم اومد غزال، بزن بریم که تب داره.
با حرص دوباره به اتاق رفت و در را کوبید ما هم به لج او با سر و صدای زیاد سر می خوردیم. ایندفعه سر و صدای ما سپهر و فرید را که در اتاق کار عمو که در طبقه پایین قرار داشت را بیرون کشید. چون هر دو بالا بودیم سپهر گفت: اون بالا چه خبره؟ چی کار دارین می کنید؟
سهیل- صبر کن تا ببینی.
سوار حفاظ شد و پایین رفت. به دنبالش من هم لیز خوردم که هر دو با هم گفتند: ای وای دیوونه شدین؟
فرید- اگه از اون بالا بیافتید چی؟ فکرشو کردین.
-نترسید بلدیم چطوری بیاییم پایین که نیافتیم.
فرید- به به عروس خانمو باش، تازه یاد بچگیش افتاده.
سهیل- فرید اگه تو هم یه بار سر بخوری بیایی پایین، تازه مزه شو می فهمی.
سپهر- واقعا خجالت داره.
سهیل- چی، اینکه تو قبلا نامزد داشتی و ما بی خبر بودیم، آره ناقلا.
سپهر به تندی جواب داد: سهیل تب داری که هذیون میگی، این چرندیات چیه؟
سهیل سرش را تکان داد و گفت: من نه، مهسا.
برای اینکه شر به پا نشود گفتم: اه سهیل بیکاری، نمی تونی یه دقیقه جلوی زبونتو بگیری. الان حال گیری میشه.
سپهر فریاد زنان گفت: مهسا، مهسا.
سپهر برافروخته و عصبانی شد می خواست بالا برود که دستش را گرفتم و در حالی که به سمت اتاق می کشیدم گفتم: سپهر خواهش می کنم ولش کن، من جوابشو دادم.
سپهر- غزال اجازه بده، باید بفهمم منظورش چیه! چون این چند روز هم به زور تحمل کردم.
فرید- سپهر وقتی غزال جوابشو داده، برای چی خونتو کثیف می کنی. بیا بریم زودتر کارمونو تموم کنیم تا بهناز طلاقمو صادر نکرده.
سپس رو به ما گفت: شما دو تا هم بیاین، پیش ما بشینین.
-اگه آقای مهندس اجازه بده، چشم مزاحمتون میشیم. چون با یه من عسل هم نمی شه خوردش.
سپهر اخم هایش را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
-به شرطی که ساکت باشین و حواس ما رو پرت نکنین. حالا بفرمائید.
از بی حوصله گی با سهیل اسم و فامیل بازی می کردیم، بعد از کمی بازی، حوس آزار به سرم زد. موشکی با کاغذ درست کردم و سپهر رو نشانه گرفتم. سرش را بالا گرفت و فقط نگاهم کرد. سهیل هم به تبعیت از من موشکی به سمتشان پرت کرد. مثل بچه های کوچک با ذوق و شوق این کار را انجام می دادیم که فرید گفت: نخیر مثل اینکه دست بردار نیستید و تا ما رو دیوونه نکنید آروم نمی گیرید.
سپهر- فرید پاشو برو خونه، خودم هر جوری شده تا صبح تمومش می کنم. چون کم کم دارم از کوره در میرم.
فرید- قبل از رفتن یه نصیحتی بهت بکنم. خالا، حالا ها فکر بچه نباش چون غزال جای ده تا بچه رو برات پر می کنه.
از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم، سپهر نگاهم کرد و جواب داد:
اتفاقا نصیحت به جایی بود حتما آویزه گوشم می کنم تا مبادا فراموشم بشه.
فرید دست از کار کشید و خداحافظی کرد و رفت، سهیل هم بیرون رفت. وقتی تنها شدیم، سپهر کنارم آمد و گفت:
آخه لعنتی من به تو چی بگم. اون از سرسره بازیت، اینم از موشک درست کردنت! اگه از اون بالا پرت میشدیمن چه خاکی به سرم می کردم.
-خاک رس.
سری تکان داد و گفت: آخه عزیزم، مگه تو بچه ای؟ قربون این هیکلت برم که هم قد منی، هفته آینده عروس میشی و مسئولیت به خونه به گردنت میافته و کدبانوی خونت میشی، اونوقت مثل بچه های شیطون از در و دیوار بالا می ری؟
از شنیدن کلمه های مسولیت و خونه داری، تنم به لرزه افتاده چون هیچ کاری بلد نبودم.
-سپهر؟
-جانم!
-می دونی من آشپزی.... بلد نیستم، اگه بیایی و ببینی که آشپزی نکردم یا خراب شده، باهام دعوا می کنی؟
بغلم کرد و گفت: چرا دعوات کنم، خودم کمکت می کنم تا یاد بگیری، اگر هم نخواستی یاد بگیری و دوست نداشتی، خودم تا آخر عموم، نوکرتم. همین که منت گذاشتی و زنم شدی برام کافیه.
-سپهر تو خیلی خوبی، من خیلی دوست دارم، قول میدم دست از شیطنت بردارم و در عوض خانه داری و آشپزی یاد بگیرم.
حرفهایش آرامش بخش و تسکین دهنده بود طوری که ترس و دلهره ام را از بین برد.
روز قبل از عروسی برای اصلاح صورتم به آرایشگاه رفتیم. باور کردنش خیلی برایم مشکل بود. هر روز یک قدم از دوران مجردیم فاصله می گرفتم و همه چیز در حال تغییر و تحول بود، بعد از اصلاح که خیلی هم دردآور بود، وقتی خودم را در آینه دیدم باور نداشتم که غزال چند ساعت پیش باشم. با پاک شدن موهای صورتم و نازک شدن ابروها قیافه ام خیلی تغییر کرده بود. وقتی از اتاق خارج شدم همه با تعجب نگاهم می کردند، سها زودتر از همه صورتم را بوسید و گفت: وای غزال چقدر تغییر کردی، خیلی خوشگل شدی.
لبخندی زدم و جواب دادم: ممنون.
سپس با هم بیرون رفتیم. سپهر جلوی آرایشگاه منتظرمان بود. با دیدنمان جلو آمد و همانطور به صورتم زل زد.
خاله- سپهر چرا ماتت برده، توی خونه هر چقدر خواستی میتونی نگاش کنی. درست نیست همین جور وسط خیابون سرپا نگه دای.
سپهر تازه متوجه حرکتش شد و در حالی که لبخند می زد جواب داد:
-ببخشید که سرپا نگه تون داشتم، چیکار کنم هول شدم.
خاله- پس مواظب باش فردا غش نکنی. چون حتمافردا مثل ماه شب چهارده میشه.
با تعریف و تشبیه به خانه رفتیم، فقط بابا خونه بود و ساناز به خاطر مهمانهایی که از ارومیه آمده بودند به خانه عمو محمود رفته بود. بابا هم با دیدینم محکم بغلم کرد و در حالی که اشک شوق می ریخت قربون و صدقه ام می رفت. واقعا که عشق پدر و مادر نسبت به فرزندان بی همتاست. در طول چند دقیقه ای که خاله و بقیه خانه ما بودند سپهر هی اشاره می کرد که به اتاقم بروم تا چند لحظه ای پیشم بیاید و من هم ابرو بالا می انداختم و اذیتش می کردم. موقع رفتن زیر لب زمزمه کرد و گفت: لعنتی از فردا شب اگه تونستی هی برام ابرو بالا بنداز و ناز کن، صبر کن حساب تو رو می رسم. جوابش را با خنده دادم که بیشتر جرص اش را درآمد. بعد از رفتن آنها، دلهره عجیبی به جانم افتاد برای اینکه شب راحت بخوابم قرص آرامش بخش خوردم و صبح با یه گردان آدم به آرایشگاه رفتم. ساعتها زیر دست آرایشگر نشستن حسابی خسته و کلافه ام کرده بود. هی تکان می خوردم چون عادت به یک جا بند شدن نداشتم. آخر عروس خانم گفت: چی شده، عروس خانم چرا کلافه شدی؟
و طناز به جای من گفت: آخه عروس خانم به عادت به یه جا بند شدن نداره و اگه الان ولش کنی از در و دیوار بالا می ره و برای همین حوصله اش سر رفته.
حرف طناز باعث خنده سایرین شد. کم کم سستی چند لحظه پیش از وجودم رخت بربست، وقتی لباس سپید عروسی رو به تن کردم با تور و تاج اصلا شبیه خودم نبودم، احساس می کردم در جلد شخص دیگری هستم. دلم می خواست ساعتها جلوی آبنه بایستم و خودم را تماشا کنم. شادی، وصف ناپذیری تمام وجودم را گرفته بود.
نسترن خانم چند قدمی به عقب رفت و بعد از چند بار برانداز کردن گفت: عروس خانم امشب حسابی پدر شازده دوماد رو درمیاری چون مثل پرنسس ها شدی. نه بهتره بگم ملکه زیبایی ها شدی.
قبل ازاینکه بیرون بروم، شاگردش مانع شد و بعد از گرفتن انعام از سپهر اجازه بیرون رفتن را داد. جلوی در، سپهر با کت و شلوارکرم رنگ و بادسته گلی به انتظارم ایستاده بود. به محض قدم گذاشتن جلو آمد و بعد از دادن گل پیشانی ام را بوسید و زیر لب گفت: نامرد خیلی خوشگل شدی، تا ندزدیدنت بیا بریم.
-ممنون، تو هم خیلی خوشگل شدی.
در این لحظه سهند با چشمان تر آمد و ضمن بوسیدنم گفت: قربون خواهر خوشگلم برم چقدر ناز شدی.
به شوخی گفتم: سهند جان برای دلخوشی خواهرت میگی یا برای پشیمون نشدن سپهر.
سهند- آقا سپهر خیلی هم دلشون بخواد که دختر به این خوشگلی نصیبش شده باید خیلی هم منت تو بکشه که قبولش کردی.
سپهر- بر منکرش لعنت! هم نازشو خریدارم هم منت شو می کشم.
سهند- سپهر تو گوشهاتو بگیر تا من به غزال یه چیزی بگم.
و سپس آهسته گفت: غزال ولی خودمونیم خوب گنجشک را جای قناری رنگ کرده و تحویلش دادیم! یعنی غالبشون کردیم حالا تو هم زیاد طاقچه بالا نزار تا گندش درنیاد.
در حالی که هر سه می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم. داخل ماشین سپهر دستم را گرفت و چند بار بوسید و گفت: خدایا امشب به دادم برس که دارم دیوونه میشم. غزال خوش خرامم نمی دونم چه جوری و با چه زبونی بهت بگم که خیلی دوست دارم و خوشحالم که عاقبت عروس رویاهام شدی. ولم می خواد داد بزنم بگم عشق من، خوشگل من، دوست دارم. آخ نمی دونی دلمو چه جوری بردی، دختر کردی!
در حالی که وجودم ازعشق و محبت اش لبریز بود، به صورت جذاب و زیبایش نگاه کردم و جواب دادم: پسر بندری تو هم دل منو بردی، مخصوصا با دو تا ستاره های چشمک زنت و لبخند ملیحت که روی گونه هات چال می اندازه و زیبایی تو دو چندان می کنه و ضربان قلبم رو تندتر اونقدر که دلش می خواد از قفسه سینه بیرون بزنه و بهت بگه عشق من، مجنون بی همتای من، من هم خیلی دوست دارم. عاشقتم بی حد و اندازه.
دوباره دستم را جلوی لبش برد و بوسید و با نم شدن دستم غلیان احساسش را لمس کردم و با خودم عهد کردم که در مقابل احساس پاکش که روح و جسم من را با خودش پیوند داده بود وفا دار بمانم!
وقتی جلوی خانه رسیدیم همه با شنیدن صدای بوق ماشین به حیاط آمدند. وقتی پیاده شدم، بوی اسپند با بوی گلها در هم آمیخته بود. حیاط و درختان با چراغهای رنگی آراسته شده بود. صدای هلهله و کف به آسمان میرسید. دلم می خواست از این همه خوشبختی که خداوند نصیبم کرده بود به پرواز درآیم. برای اینکه خودم را کنترل کنم محکم بازوی سپهر را گرفتم و از او ستونی برای تن لرزانم ساختم. سپهر نگاهی به صورتم انداخت و خنده کنان گفت: عزیزم چند ساعت دیگه باید تحمل کنی و صبر داشته باشی تا بتونی بغلم کنی!
اخمی کردم و جواب دادم: عزیزیم تو هم خیلی لوس و بی مزه تشریف داری.
با اخم کردن من فیلم بردار اعتراض کرد و گفت: عروس خانم چرا اخم کردین، یه خورده لبخند بزنید.
سپهر قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: آقا دست رو دلم نزارین که خونه، عروس خانم چون به زور شوهرش دادن ار الان اخم کرده و می گه نمی خوامت.
با این حرف سپهر اخم هایم را باز کردم و خندیدیم. داخل سالن که شدیم به تک تک مهمانها خوش آمد گفتیم. وقتی جلوی یاشار ایستادیم، یاشار باچهره مغموم و گرفته با ما دست داد و تبریک گفت. طوری که وقتی سرجایمان نشستیم سپهر گفت: خیلی دلم برای یاشار سوخت، چشاش، قیافه اش داد می زنه که خیلی دوستت دارهو حتما دلش می خواد که من سر به نیست بشم تا خودش مالک تو می شد. یه آن خودمو جای اون گذاشتم، الان می دونم خیلی زجر می کشه.
-آره من هم متوجه شدم خیلی گرفته و پکره، ولی چیکار کنم تقصیر من چیه که دلم تو رو می خواست و به ندای تو جواب داد و بیقرار تو شد. در ضمن یاشار پسر کینه ای نیست و بد کسی رو نمی خواد! درست برعکس سیاوش که میبینی نیومده، یاشار پسر توداریه. از خدا می خوام هر چه زودتر مهر منو از دلش بیرون کنه و مهر کس دیگه ای رو جایگزین کنه.
در همین اثنا بهناز و زیبا آمدند و بهناز گفت: والله ما عروس و داماد پرچونه ندیده بودیم به جای شادی و سرور ماتم زده با هم درد و دل میکنن، بسه دیگه یه خورده اش رو نگه دارین برای خونه! پاشین بیاین وسط، ناسلامتی عروسیتونه، نه عزا که لب و لوچه هر دوتون آویزونه.
-چشم مادربزرگ چقدر غرغر می کنی، خوب یه امشب مغز فرید از دست وراجی تو آسوده شده.
بلند شدیم و به جمع آنهایی که وسط می رقصیدند رفتیم و همه گرد ما حلقه زدند و شادی و پایکوبی می کردند. هرگر فکر نمی کردم شبی که با هم آشنا شده بودیم با هم عروسی کنیم. تا نیمه های شب پایکوبی ادامه داشت. بعد در میان اشک و زاری و دعای خیر بزرگترها از جمله پدربزرگ و بابا به خانه خودمان که کاخ امال و آرزوهایمان بود رفتیم. وقتی تنها شدیم، بغضی که در گلویم سنگینی می کرد آزاد ساختم. سپهر مرا در آغوش گرفت و دلداریم می داد که یکدفعه گفت: خوب بزار ببینم کی دیروز ناز می کرد و ابرو بالا می انداخت، این گریه از ترسه! راستی تو که چند لحظه پیش عجله داشتی حالا چرا گریه میکنی؟
و به دنباله حرفش خنده بلندی سر داد که حرصم را بیشتر درآورد. من هم به طرف اتاق خواب دویدم و در را بسته و از داخل قفل کردم. سپهر پشت در ایستاده بود و با عجز و التماس می گفت: غزال خواهش می کنم در و باز کن شوخی کردم. نکنه می خوای تلافی کنی و تا صبح باید پشت در بخوابم. یعنی دلت میاد که اولین شب عروسیمون بدون من بخوابی. خواهش می کنم در و باز کن.
هرچند که دلم نمی خواست اذیتش کنم اون همچین شبی ولی نمی دانم چرا از سربه سر گذاشتنش لذت می بردم و برای همین گفتم: بی خودی اصرار نکن چون فایده نداره تا فردا صبح ا ز این اتاق بیرون نمی آیم، حالا برو راحت بگیر بخواب.
-غزال جون من از خر شیطون بیا پایین، به جان عزیزت شوخی کردم نمی خواستم اذیتت کنم. آخه بی انصاف کجای دنیا رسمه که عروس شب زفاف بدن دوماد بخوابه؟
به زور جلوی خنده مو گرفتم و در حالی که چراغ را خاموش می کردم گفتم: شب بخیر آقای داماد.
-غزال چرا امشب لج کردی. آخه امشب شب مهتابه، حبیبم رو می خوام، حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام.
-آقای خواننده لطفا سر و صدا نباشه می خوام بخوابم.
هر چقدر اصرار و التماس کرد جوابش رو ندارم. آخر خسته شد و چراغ را خاموش کرد. فکر کردم گولم زده و نخوابیده و در کمین نشسته تا در و باز کردم از فرصت استفاده کنه و بیاد داخل. دقایقی گذشت و خبری نشد. آهسته کلید را چرخاندم و در را باز کردم و به هال رفتم، همانطور با کت و شلوار و بدون پتو روی کاناپه خوابیده بود. پاورچین پاورچین کنارش زانو زدم دست نوازش بر سرش کشیدم و هر چه او را صدا می زدم، چشمش را باز نمی کرد. انگار ساعتهاست خوابیده و غرق خواب است، آخر مکم داد زدم که چشمانش را باز کرد، لبخندی زدم و پرسیدم: چرا باهام قهر کردی که محلم نمی زاری. بلند شو و برو سر جات بخواب.
در حالی که می خندید بلند شد و نشست و جواب داد: نه عزیز دلم، مگه بچه ام که قهر کنم.
همانطور که می خندید بلند شد و رفت سرجاش بخوابه. سپس به سمت من برگشت و گفت:
-ممنون از اینکه بیدارم کردی.
-من هم خوشحالم چون تو خیلی مهربونی.
-راستی اینطوری فکر می کنی. متشکرم. تا نظرت عوض نشده بلند شو بریم بخواب.
بعد از این گفتگوها خواب از سر سپهر پرید.
آن شب تا نزدیکیهای صبح با سپهر صحبت کردیم، از آینده، از روزهای خوبی که در پیش داشتیم. احساس می کردم که خانم شدم. و شیطنت های گذشته رو ندارم.
صبح روز بعد به میل خودمان به چالوس رفتیم تا از حاشیه دریا به مشهد و چند شهر دیگه برویم تا هم سپهر از شهرهای ایران دیدن کنه و با آداب و رسوم کشورش آشنا شود و هم سفر ماه عسلمان باشد. سه روز در چالوس بودیم و هر روز ساعتی به لب دریا می رفتیم مخصوصا موقع غروب آفتاب که دریا بسیار زیبا می شد. به شهر های زیبای اطراف چالوس از جمله رامسر رفتیم و در کوه سر به فلک کشیده و خوش منظره جواهرده،نهار خوردیم.
محبت بی حد و شائبه سپهر باعث میشد که کمتر احساس دلتنگی کنم. شب آخر که روز تولدم هم بود دوتایی با کیک کوچک جشن گرفتیم. برای اولین بار، سالروز تولدم را بدون خانواده ام جشن می گرفتم، جای خالی آنها آزارم می داد ولی سعی می کردم خودم را شاد جلوه دهم اما چون سپهر زرنگتر از این حرفها بود گفت:
-عزیزم، خانمم! اینقدر خودتو عذاب نده میدونم دلتنگ خانواده ات هستی پس تظاهر به شادی نکن و راحت باش.
-برای اینکه نمی خواستم تو رو ناراحت کنم، واقعا بدون اونا خیلی برام سخته.
در حالی که نوازشم می کرد گفت:
من و تو شریک زندگی هم هستیم و باید تو خوشیها و غمها هم شریک زندگی هم باشیم. پس دلیلی نداره که تو از چیزی که ناراحت هستی تو خودت بریزی، چون آنوقت آسیب می بینی.
 

mahdiehershad

عضو جدید
هرگز فکر نمی کردم با کسی ازدواج کنم که تا سر حد جنون دوستم داشته باشه و به من عشق بورزه و مثل خانواده ام نازم را بکشد. هرچند که اول راه بودیم ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست. چون از ابتدای آشنایی سپهرکه مقابل کسی کوتاه نمی آمد در مقابل من انعطاف و نرمی نشان می داد و برعکس زبان تلخم، کلمات محبت آمیزی بر لب داشت. هر چقدر بی محلی می کردم. اثری بهش نداشت و آخر من تسلیم شدم.
پانزده روزی در شهرهای مختلف در گشت و گذار بودیم. سپهر از شهر مقدس مشهد بیشتر خوشش آمده بود و برای همین مدت زیادی آنجا ماندیم. موقعی که به تهران برگشتیم یکراست به خانه عمو سعید رفتیم و از آنجا به بابا اینا رسیدنمان را خبر دادیم. دقایقی بعد عمو محمود و بابا اینا برای شام آمدند. در رفتار یاشار هیچ تغییری ایجاد نشده بود و مثل سابق رفتار می کرد.
زمانی که با سها تنها شدیم گفت:
-غزال یه موضوع مهمی رو می خواستم بهت بگم. شاید به زودی من هم قاطی ورغها شدم.
-جدی؟ کیه؟
-پسر یکی از همسایه هاست، خونشون یه کوچه با ما فاصله داره، چند روز پیش اومدند خواستگاری. اسمش افشینه، معازه طلافروشی داره تا فوق دیپلم خونده. از خانواده های اصیل و متمول هستند. بابا تحقیق کرده و نظر مساعد دارن ولی خودم دو دلم.
-با این صفات خوب، دودلی؟
-چون دوست دارم ادامه تحصیل بدم. حتی اگر امسال قبول نشدم برای سال آینده بیشتر تلاش می کنم تا قبول بشم.
-اینکه دودلی نداره، خیلی راحت حرفتو بهش بزن شاید ادم روشن فکری باشه و قبول کنه. چند سال داره؟
-ممنون که راهنمایی کردی، بیست و دو سالشه.
شب تا موقع رفتن فقط در مورد مسافرتمان با سها صحبت می کردم و وقتی به خانه رفتیم تازه یادم افتاد که باید از فردا تمرین اشپزی و خانه داری بکنم و دلم به اشوب افتاد. فکرم آنقدر مشغول بود که دیگر حواسم به حرفهای سپهر نبود. وقتی سپهر یکدفعه بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و از خواب بیدار شدم.
سپهر- غزال کجا سیر می کنی که حواست به حرفام نیست چی فکرتو مشغول کرده؟
مایوس جواب دادم: یه مساله بزرگ و مهم، آخه من از فردا چیکار کنم؟ من هیچ کاری بلد نیستم، از فردا باید تخم مرغ بخوریم، چون غذا پختن بلد نیستم.
حرفم باعث خنده اش شد و با خنده جواب داد: وای وای چه مساله مهمی فکرتو مشغول کرده، حالا می خوای چیکار کنی عزیز دلم؟ فدات شم تا منو داری غم نخور، حالا پاشو پیش من بشین تا برات، برای اینکه گرسنه نمونی غذا درست کنم.
با خوشحالی گفتم: مگه تو آشپزی بلدی؟
یکدفعه چشمم به ساعت افتاد و با ناراحتی ادامه دادم: ولی الان دیروقته و تو باید صبح بری سر کار.
-خانم خانما اولا گرسنه نموندن تو مهمتر از خواب منه. ثانیا کسی که دو سال تنها زندگی کرده همه کاری رو یاد میگیری. مخصوصا هم خونه خوبی مثل فرید داشته باشی.
روی کابینت نشستم و به سپهر نگاه کردم، که فرز و تند، غذا آماده می کرد. طفلکی به خاطر من تا ساعت دو بیدار ماند و غذا می پخت.
وقتی کارش تموم شد، دستانم را دور گردنش انداختم و گفتم:
-آشپزباشی، اجرتون چقدر میشه تا یادم نرفته بگید تا حساب کنم.
-به ازای هر ساعت صد بوسه از صورت قشنگت.
-نه آقا اگه شوهرم بفهمه کار هر دومون تمومه، فاتحه مون خونده است.
-تو غمت نباشه من نمی ذارم بفهمه حالا تا دیر نشده بپر بغلم.
از آن پس اغلب پختن غذا به عهده سپهر بود و من حتی، صبحها زحمت آماده کردن صبحانه را به خودم نمی دادم و تا لنگ ظهر می خوابیدم. و بعد تا عصر بیکار می نشستم تا سپهر بیاید و بعد از آن یا به خانه ما یا به خانه عمو سعید اینا می رفتیم و یا در خیابانها یا پارکها می گشتیم. بعد از یک ماه اولین بار خودم، از سپهر خواستم که غذا درست نکند و به خیال اینکه آشپز قابلی شدم از صبح مشغول پختن، خورشت قیمه با پلو بودم. میز را چیدم وحاضر و آماده منتظرش نشستم، دلم از گرسنگی ضعف می رفت تا اینکه سپهر آمد.

-به به عجب بوی غذایی می آید از بوش مشخصه که خیلی خوش مزه است.
-اول بخور بعدا قضاوت کن اون هم درست، نه برای دل خوشی من.
سپهر برای هر دو نفرمان عذا کشید. منتظر شدم تا اول سپهر بخورد تا عکس العمل اش را ببینم، با اشتها شروع به خوردن کرد. فکر کردم خیلی خوشمزه است که با اشتها می خورد. وقتی اولین قاشق را به دهانم بردم، خشکم زد چون به جای ترش بودن خیلی شیرین بود. اون هم چه شیرینی، مثل مربا! به زور قورت دادم و خوردم.
-وای چطوری می خوری، خیلی شیرینه. آخه من که لیمو ریختم.
سپهر لبخندی زد و گفت: باشه بار اولته، دفعه بعد یادت باشه به جای شکر، نمک بریزی.
به فکر فرو رفتم. یعنی چی. شکر؟ نمک؟ نه این ممکن نبود یعنی اشتباه کردم، به ظرفی که کنار گاز بود نگاهی انداختم کمی برداشتم و مزه کردم، حق با سپهر بود چون هم برنج را با شکر خیس کرده بودم هم داخل خورشت ریخته بودم از اشتباهم خنده ام گرفت. طفلکی سپهر چطور می توانست بخورد و دم نزند و برای همین گفتم: سپهر چطور تونستی بخوری و دم نزنی؟
-چون می دونستم که برای این غذا خیلی زحمت کشیدی و خسته شدی و همین هم باعث تحریک اشتهام میشه. و در ضمن آهوی نوپای من تا راه بیافته و یاد بگیره زمان می بره و من به حساب طمع اصلی اش خوردم.
بالاجبار من هم چند قاشقی همراه آب خوردم.
صبح روز بعد که دوشنبه بود به خانه عمو سعید رفتم چون قرار بود عصر افشین با خانواده اش به خواستگاری بیاید. و افشین و سها با هم صحبت کنند.عصر منتظر بودیم و برای ورود خواستگارها ثانیه شماری می کردم تا هر چه زودتر این آقا افشین رو ببینم. تا بالاخره صدای زنگ به انتظارم خاتمه داد. سه خانم چادری که دونفرشان میانسال و یکی جوان بود و به همراه پدر افشین حاج آقا ضرغامی و خود افشین. قد متوسط و لاغر اندام و با چشان قهوه ای و صورت کشیده و گندمگون داشت. روی هم رفته قیافه نسبتا قشنگی داشت. یکی از خانمها مادرش و دیگری عمه اش و خانم دیگر خواهرش افرا بود. از تهرانیهای اصیل و مذهبی بودند و هیچ سنخیتی با خانواده زمانی از لحاظ مذهبی نداشتند ولی با این حال آمده بودند. بعد از دقایقی حاج خانم اجازه خواست تا افشین و سها با هم صحبت کنند. برای این کار حیاط را انتخاب کردند.
به جای سها من استرس داشتم و مشغول پذیرایی بودم که عمه خانم پرسید: عروس خانم شما چند ساله ازدواج کردین، بچه ندارین؟
با شرم جواب دادم: نخیر، هنوز دو ماه ازدواج کردیم.
عمه خانم- پس سال بعد این موقع بچه بغل دارین.
خاله به جای من جواب داد: فکر نکنم حاج خانم، عروس ما خودش هنوز بچه است و دست از شیطنت هاش برنداشته که بخواد بچه داری هم بکنه، پیش پای شما با اون یکی پسرم سر بستنی تو سر و کله همدیگه می زدن.
-خاله که شما آبروی منو جلوی حاج خانم بردین.
افرا لبخند ملیحی زد وگفت: برای اشنایی بیشتر دونستن این چیزا لازمه، ببخشید می تونم بپرسم چند سالتونه؟
-نوزده سال.
حاج خانم- افرا که همسن شما بود یه بچه دوساله داشت، که بهش نمی اومد چون یه کمی کوچولو موچولو بود. ماشالله شما درشت هستین، راستی اهل کجا هستین؟
-پدرم کرد و مادرم ترک ارومیه، خودمم تهران به دنیا اومدم.
حتج آقا نگاهی به سرتا پایم کرد ورو به سپهر گفت: پسرم خیلی باید مواظب خودتت باشی چون کردا، آدمهای کله شق و یه دنده ای هستند و تا وقتی که باهاشون مهربونید خوبن و تا پای جون باهاتن. ولی اگه لج کنی خدا به دادت برسه.
سپهر که حرفهای حاج اقا به مزاجش خوش آمده بود جواب داد: بله حق با شماست چون یه گوشه شو قبل از ازدواج دیدم و برای همین هر روز دعا می کنم که.... بقیه اش رو که می دونین، الان حسابی حواسم جمع شده.
عمو- سپهر خان مثل اینکه عروس گلمو تنها گیر آوردی که بلبل زبان شدی. اتفاقا من و مادرت هر روز صدهزار بار خدا رو شکر می کنیم که غزال عروس ما شد و تو رو پیش ما نگه داشت و گرنه الان باید به جای خنده و شادی، اشک و زاری می کردیم، قربون عروس ماهم برم، روی تخم چشمامون جا داره.
حاج آقا- خدا کنه این وصلت سر بگیره و ما هم به آرزومون برسیم چون افشین تنها فرزند ذکور ماست و دوست داریم با خانواده خوب ونجیبی مثل شما فامیل بشیم.
عمو- خواهش می کنم خوبی از خود شماست
 

mahdiehershad

عضو جدید
بحث عوض شد و همه سرگرم صحبت با هم بودند که آهسته در گوش سپهرگفتم: اقا سپهر شب که به خونه میریم،نه؟ اونوقت نوبت منه که ازت تعریف کنم و حلوا، حلوات کنم، حالا دیگه می زنی تو سرت و دعا می کنی از شرم خلاص بشی.
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: نه عشق من، دعا می کنم که شیر زنی مثل تو نصیب این بره بی دست و پا شده، تو سرم نزنن مبادا تحریمم کنی. خدا سایه تو رو از سر این بره کم نکنه.
نگاهی به چشمان بی قرارش انداختم و با لبخند جواب دادم: نترس این شیر دیگه رام شده و محاله سر کشی کنه.
-قربون غزالم برم که دلمو اسیرش کرده.
با ورود افشین وسها، صحبتها قطع شد. قیافه هر دو خندان بود.
به محض ورود حاج خانم گفت: عروس خانم دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟
سها با لپ های گل انداخته، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که عمه خانم ادامه داد: سکوت علامت رضاست، پاشو عروس خانم شیرینی تعارف کن.
سها نگاهی به خاله و عمو انداخت و منتظر اجازه آنها شد. عمو گفت:
عزیزم اگر راضی هستی پاشو معطل نکن، همه منتظر جواب تو هستند.
سها بلند شد و همه برایش کف زدند، بعد از خوردن شیرینی حاج آقا رشته کلام را به دست گرفت و گفت: چون دوست ندارم دختر و پسر با هم نامزد بمونند بهتره تاریخ عقد و عروسی رو تعیین کنیم و همچنین سایر رسومات رو به جا بیاریم.
تمام قرارها گذاشته شد و تاریخ عقد روز سوم مهر ماه مصادف با میلاد حضرت محمد تعیین شد.در این مدت اندک، کار خرید عروسی و تکمیل جهزیه انجام شد.
کم کم همه دوستانم راهی خانه بخت می شدند و روزهای مجردی را به اتمام می رساندند.
در اواخر شهریور که چند صباحی به عروسی سها نمانده بود، یک روز ظهر سپهر تلفن کرد و گفت: امشب شام مهمون داریم، غذا آماده کن.
دستپاچه پرسیدم: شام، مهمون، کیه، چند نفر؟
-با اجازه شما خانواده آقا محمود و مسعود سراج و آقای زمانی و دامادشون.
-وای خدای من، من تنهایی چه جوری و چی آماده کنم، وای سپهر آبروم میره، باید املت درست کنم تا قابل خوردن باشه.
-عزیزم چزا املت؟ مگه من مردم که تو تنهایی کار کنی، تا تو به تعداد برنج خیس کنی من اومدم چون باید یه خورده خرید کنم و طول میکشه. خداحافظ.
-خداحافظ.
برنج را خیس کردم و بعد از کمی فکر کردن، به تعداد مرغ بیرون آوردم و تو قابلمه گذاشتم تا بپزد، ترس و دلهره به جانم افتاده بود، آنقدر هول بودم که دو تا بشقاب و یک لیوان شکستم، طوری که موقع جمع کردن، شیشه خردهای لیوان، دستم را برید. همانجا ماتم برده بود و با خودم می گفتم« آخه تو رو چه به شوهر کردن، تو که عرضه خونه داری و اشپزی نداشتی چرا شوهر کردی، خاک بر سر بی شعور و بی عرضه ات»
« تازه اولشه، بیشتر دخترهایی که شوهر می کنند، بلد نیستند و به مرور زمان یاد می گیرن. حالا سپهر خوبه که ایراد نمی گیره و با جان ودل کمکم می کنه»
در عالم رویا غرق بودم که صدای سپهر مرا به خود آورد: چرا اینجا نشستی، بلند شو همه جا خونی شده.
نگاهی به دوروبرم انداختم. هم لباسم و هم کف اشپزخانه خونی بود. سپهر خودش گاز استریل و بتادین آورد و زخمم را پاک و پانسمان کرد و گفت: حالا پاشو برو لباستو عوض کن و بیا نهار بخوریم.
صورتش را بوسیدم و گفتم: سپهر تو خیلی خوبی، هر کس دیگه ای جای تو بود عصبانی میشد.
-اینچه حرفیه که میزنی عزیزم؟ هرکس مادر زادی کاری رو یاد نمی گیره، چون دفعه اوله که خونمون مهمون میاد هول کردی. پاشو خانمم که غذای یخ می کنه.
تند تند لباس عوض کردم و به اشپزخانه برگشتم، طفلکی در حال شستن کف اشپزخانه بود. بعد از نهار خوردن بود که گفت: تو فقط میوه و شیرینی رو بچین تو ظرف.... بقیه کارها رو خودم انجام میدم، لطفا به آب هم دست نزن، زخمت عفونت می کنه.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آخه اونوقت تو خیلی خسته میشی، نمیشه که من بنشینم و تو همه کارها رو انجام بدی، این بی انصافیه.
-خانم با انصاف، همین که خانم خونه من شدی کار بزرگی کردی و من این لطف خدا رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، ناجی من خیلی دوست دارم.
-آره جانم منم خیلی دوست دارم و شرمنده محبت های بی کرانت هستم.
-دشمنت شرمنده باشه عزیزم. حالا تا اون چشمهای افسونگرت وسوسه ام نکرده و از راه بدر نشدم بزار کارمو انجام بدم.
-چشم عزیزم.
سپهر تا شب یک تنه کار می کرد. قبل از آمدن مهمانها همه چیز آماده و مهیا بود و وقتی همه از راه رسیدند مشغول پذیرایی شدم. سهند به اشپزخانه رفت و سرک کشید و آد و گفت: نه بابا حسابی کدبانو شده، من گفتم حتما باید امشب گشنه پلو با خورشت دل ضعفه بخوریم ولی نه خدا را شکر دلی از عزا درمیاریم.
-مگه چند ساله لب به غذا نزدی که می خوای خودکشی کنی. از این فکر ها نکن که جیره بندیه.
سهند- چرا مگه قراره برین مکه که خسیس شدی؟ آره سپهر خان، به سلامتی کی مشرف میشین.
سپهر- نترس، می تونی برای دو سالت هم ذخیره کنی، چون یا باید آش بخوری یا ساچمه پلو.
-به به، به سلامتی سهند جان تشریف می بری سربازی؟ چه عجله ای داری صبرکن شاید دانشگاه قبول شدی. خدا رو چه دیدی شاید به عنوان آبدارچی قبول شدی.
همه شروع به خندیدن کردند که سهند با ترشرویی گفت: چیه اینقدر پز میدی، رخت شویی قبول شدن که این همه دک و پز نداره.
-راستشو بگو چرا امروز آتیشی شدی از چی دلخوری که تلافی شو سر من در میاری؟
بابا- مگه دخترم خبر نداری؟ سپهر بهت نگفت چرا همه رو شام دعوت کرده؟
با کنجکاوی به سپهر نگاه کردم. بابا هم بلند شد و بسته کوچکی بهم داد و صورتم را بوسید و گفت: عزیزم آخر منو به آرزوم رسوندی، بهت تبریک میگم این هدیه ناقابل از طرف من و عموت.
جیران پرسیدمک آخه اول بگین چه اتفاقی افتاده، من که گیج شدم.
سپهر درحالی که بسته کادویی بهم می داد: خانم مهندس آینده، شما در رشته مهندسی عمران قبول شدین، تبریک میگم.
از خوشحالی دلم می خواست پرواز کنم. فریاد بکشم، اصلا باورم نمی شد در دانشگاه قبول شوم آنهم عمران. خودم را در آغوش بابا انداختم و چه آغوش گرم و مهربانی. صدای ضربان قلبش را که تند می زد می شنیدم.
بعد از گرفتن کادوی عمو سعید از همه تشکر کردم و کادوها را باز کردم. بابا و عمو محمود یک سوئیچ اتومبیل، سپهر هم یک موبایل، عمو سعید هم انگشتری برلیان هدیه داده بود. صورت همه را بوسیدم و تشکر کردم. انگار خواب می دیدم و می ترسیدم، این رویای شیرین با بیدار شدنم به پایان برسد.
در این لحظه به یاد سها افتادم . پرسیدم: راستی سها جون تو قبول نشدی که ساکتی؟
سها-چرا در رشته ریاضی محض قبول شدم.
لبخندی زد و ادامه داد:
آخه من مثل تو پارتی نداشتم که در رشته بهتری قبول بشم.
-پارتی؟
سپهر- سها دستت درد نکنه، من هیچ فرقی بین تو و غزال نزاشتم، خوبه خودت دیدی به زور سر کتاب و درس می نشوندمش تا بخونه.
یاشار- سپهر واقعا کار سختی بود که تو از پس اش براومدی، باید به تو تبریک گفت نه غزال! چون همه زحمت اش به گردن تو بود جدا دستت درد نکنه.
سپهر- ممنون. من وظیفه مو انجام دادم،خودش هم خیلی زحمت و سختی کشید تا قبول شد.
سهند- خدا شانس بده انگار موشک هوا کرده که این همه قدردانی و تشکر می کنید. ای خدا یکی مثل این دو روز مونده درس می خونه و قبول میشه، یکی هم مثل من، چهارسال خودشو می کشه و قید همه چیز رو می زنه و خودشو می کشه، آخرشم هیچی! دود میشه میره هوا.
یاشار- واقعا سهند به تو ظلم شده، چه شبهایی که بی خوابی کشیدی و تمرین حل کردی.
همه می خندیدیم و سر به سر سهند می گذاشتیم. ولی سها که این روزها با حجاب و روسری می گشت کمی گرفته بود. طفلکی حق داشت چون بیشتر از من زحمت کشیده بود ولی تو رشته درست و حسابی قبول نشد.
صبح روز بعد چون سپهر کار داشت با سها و افشین برای ثبت نام به دانشگاه رفتم و بعد از ثبت نام افشین ما را به خانه خاله رساند تا در کارها به خاله نازی کمک کنیم، فقط یک هفته به عروسی فرصت باقی مانده بود.
روز اول مهر، صبح زودتر از خواب بیدار شدم، سپهر مثل بچه ها برایم لقمه می گرفت تا گرسنه سر کلاس نروم و مرتب سفارش می کرد تا موظب خودم باشم. خنده ام گرفت و گفتم: مگه بچه هفت ساله ام که اینجور رفتار می کنی، هی سفارش می کنی که مواظب خودم باشم. برام لقمه میگیری! اینقدر لوسم نکن، تنبل و بی مسئولیت میشم ها.
نفس عمیقی کشید و جواب داد: اگه می دونستی چقدر دوست دارم و می پرستمت اینجوری حرف نمی زدی. تو عشق و جون منی، بدون تو تپش قلبم بی معناست و دلم مثل کویر و برهوت می مونه.
حالا تا دیر نشده پاشو بریم که امروز می خوام خودم ببرمت. هر وقت کلاست تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت، از فردا خودت می تونی بری به شرط اینکه آروم رانندگی کنی وگرنه جریمه می شی.
-چشم سرور من، اطاعت امر.
-قربون چشات تاج سر من.
 

شیرین عسل

عضو جدید
ممنون گلمممممممم

نمی دونی وقتی اومدم دیدم قسمت جدید گذاشتی چقدر خوشحال شدم .... و دعا بجونت کردم
مرسی عزیز .... واقعا دستت درد نکنه و خسته نباشی ..
 

mahdiehershad

عضو جدید
با دلهره و ترس پا به حیاط دانشگاه گذاشتم، محیط نا آشنا برایم تازگی داشت با کمک و راهنمایی مسئولین به کلاس رفتم. چند نفر دختر و پسر قبل از من در کلاس حضور داشتند. سلام کردم و آخر کنار پنجره نشستم. تا اینکه سر و کله دیگر دانشجوها پیدا شد. تهداد پسرها بیشتر از دختر ها بود و در آخر سر استاد پا به کلاس گذاشت. دقایقی به سخنرانی و آشنایی بچه ها گذشت. سپس تدریس را شروع کرد. کنار من دختری به نام فرنوش نشسته بود از سر و وضع و قیافه اش معلوم بود که دختری محجوب و متین هست. بعد از پایان کلاس با هم آشنا شدیم. پدرش کارمند اداره پست و مادرش خانه دار بود و غیر از خودش سه برادر و یک خواهر دیگر داشت که همه ازدواج کرده بودند. فرنوش آخرین فرزند خانواده هنوز ازدواج نکرده بود. تا ساعت 5/3 کلاس داشتیم چون از قبل به سپهر خبر داده بودم، بیرون جلوی در منتظرم بود و با هم به خانه رفتیم. بهد از نهار، ساعتی را استراحت کردیم و عصر ساعت هفت به خانه بهناز و فرید رفتیم.
بعد از کمی نشستن با بهناز برای چیدن میز به آشپزخانه رفتیم، سری به غذاها کشیدم و گفتم: دست فرید درد نکنه، چقدرم غذا پخته. خیلی زحمت کشیده.
بهماز- ترمز کن غزال خانم، چی چی دست فرید درد نکنه؟ همه رو خودم پختم از صبح زحمت کشیدم.
ادای منو درآورد و گفت: دست فرید درد نکنه چقدرم غذا پخته.
خندیدم و جواب دادم: خوب من فکر کردم تو هم مثل من آشپزی بلد نیستی و فرید عذا می پزه.
بهناز-به به چشم و دلم روشن! پس همه کارهای تورو سپهر انجام میده، بیچاره هم تو خونه کار می کنه هم تو بیرون؟ از این به بعد هم که غوز بالاغوز شده خانم دانشجو شدن و باید درس بخونن، نه جونم تو خونه ما از این خبرا نیست، پدرم دراومد تا یاد گرفتم.
چشمکی زد وادامه داد: البته به کمک فرید جون.
-همچین گفتی، فکر کردم به زور دعوا و مرافعه و کتک یاد گرفتی. آخه بهناز خیلی سخته، من هر کاری می کنم آخرش خراب میشه.
-اگه تنبلی رو بزاری کنار یاد می گیری. نمی تونم راحتیه جان، خواستن توانستن است. همانطور که دانشگاه قبول شدی بخوای یاد میگیری. حالا هم تا صدای فرید درنیامده بشقابها رو بچین.
با هم میز شام را چیدیم و مردها رو صدا کردیم. سر میز بهناز به شوخی گفت: سپهر این چه زنیه گرفتی، بهتره به فکر یکی دیگه باشی این به درد نمی خوره.
سپهر- چرا، مگه چه ایرادی داره، اگه تموم دنیا رو هم بگردم بهتر از غزال رو پیدا نمی کنم.
بهناز- اوه اوه، کی کیره این همه راه رو. غزال تو رو خدا یکی از اون هندونه ها رو بده بخوریم.
-تو حرص نخور، علف به دهن بزی باید شیرین بیاد که اومده.
فرید- اون هم چه شیرین اومدنی که آقا سپهر رو کشید اینجا. از کارهای نشدی و غیر ممکن که طرف قید همه چیز رو بزنه بیاد ایران.
سپهر چشم غره ای به فرید رفت و جواب داد: به جای حرف زدن غذاتو بخور حیف این غذاهای خوشمزه نیست که زهرمار کنی، طفلکی بهناز خیلی زحمت کشیده
-سپهر اونجا چی کار کردی که می ترسی فرید حرف بزنه
برای انکه دلگرمش کنم گفتم:
-نترس من در خوب وبدن تو شکی ندارم.
چون به مزاجش خوش آمد جواب داد: مرسی عزیزم که روشو کم کردی. از بچگی خیلی با من لجه، دوست داره جلوی همه منو کنف کنه، نمی دونم چه هیزم تری بهش فروختم که با من دشمنی داره.
فرید- آخه از بچگی دختر عموها و دختر خاله ها خیلی تو رو تحویل می گرفتن حسودیم می شد.
می دانستم شوخی میکنند چون بیشتر از پنج سال نبود که با هم دوست شده بودند و برای همین به حرفهایشان می خندیدیم.
روز عروسی افشین و سها هم از راه رسید، مراسن تویهتل برگزار می شد تا خانم ها و آقایان از هم جدا باشند. وقتی سها با لباس عروسی به تالار قدم گذاشت مثل فرشته ها زیبا و معصوم شده بود. مثلهمیشه ساکت و سربه زیر و کمتر حرف می زد.
آنها به خاطر درس سها به ماه عسل نرفتند و قرار بود در اولین فرصت به مسافرت بروند. همه کارهای سها درست برعکس من بود. با ازدواجش همه چیز تغییر کرده بود. آنها در طبقه دوم خانه آقای ضرغامی که به عروس و داماد تخصیص شده بود، زندگی مشترک را آغاز می کردند. البته از نظر مالی در مضیقه نبودند. فقط به خاطر اینکه از پسرشان دور نباشند، خواستند تا با آنها زندگی کنند.
آخر شب بعد از اتمام مراسم وقتی می خواستیم هتل را ترک کنیم با بهزاد که به عروسی ما نیامده بود روبرو شدم. دستپاچه سلام کردم.
بهزاد- سلام از ماست عروس خانم! بهتون تبریک می گم، امیدوارم به پای هم پیر شین. هرچند که من زودتر از سپهر پیشنهاد ازدواج داده بودم.
غافلگیر شدم، لحظه ای مکث کردم و جواب دادم: اتفاقا برعکس میگین، سپهر زودتر از همه حتی زودتر از همه عموهایم خواستار ازدواج با من بود، چون ابتدا من قبول نمی کردم، نمی توانست رسما اقدام کنه ولی دیگه قسمت هرچی باشه همون میشه.
-بله قسمت! قسمت شما هم پسر دایی من بود.
برای اینکه مجال حرف زدن بهش ندم گفتم: با اجازتون من میرم، چون سپهرکارم داره.
بهزاد- خواهش می کنم، بفرمایید. درست مثل اون دفعه.
با عجله ازش دور شدم و پیش سپهر که کنار عمو سعید ایستاده بود رفتم. سپهر با نزدیک شدنم جلو آمد و گفت:
-چی شده، چرا مثل لبو سرخ شدی؟
-هیچی نشده، داخل گرم بود به همین خاطر سرخ شدم.
دستش را پشتم گذاشت و گفت: بیا بریم سوار ماشین شیم غزال تیز پای من، دیدم باز بهزاد گیرت انداخته بود لازم نیست دروغ بگی.
-تو چند تا چشم داری که حواست هم پیش مهموناست هم پیش من که ما رو دیدی.
-عشق من، من همیشه حواسم پیش توست که مبادا، صیاد دیگه ای بخواد آهوی منو، صید کنه.
-حالا دیگه از این حرفها گذشته چون آهوی تو به دامت افتاده و محاله که از دام این صیاد مهربون که دست نوازش بر سرش می کشه دل بکنه، خیالت راحت باشه من دیگه تو دریای عشق و محبت تو غرق شدم.
-خوب حالا بگو ببینم این پسر عمه جان من چی چی بهت می گفت؟
هر چه بین ما رد و بدل شده بود گفتم تا مبادا دل چرکین شود. بعد از شنیدن حرفهایم خنده ای کرد و گفت: فدات بشم تو از همه سری، نمی دونم به چی تشبیه ات کنم، افسونگر یا حوری یا پری، ولی هر چی هستی واقعا محشری، چون عاشق دیوونهای مثل من داری که حاضره جونشو فدات کنه.
-فکر کنم تا چند ماه دیگه منو هم به درد خودت مبتلا کنی، چون حرفها و زمزمه هات، امید و انرژی مثبت به من میده. اونوقت تو میشی مجنون و من میشم لیلی بی قرارت.
-این که خیلی خوبه چون دو تا همسفر عاشق، سفرشون هر چقدر سخت و دشوار باشه به راحتی می تونن به پایان برسوننريال چون عشق چراغ هدایته که هر گم کرده راهی رو به مقصد می رسونه.
دستش را محکم در دستم فشار دادم چون حس می کردم دنیا مال من است، دنیایی که پر بود از آدمهای خوب و مهربان که هیچ محبتی را از من دریغ نمی کردند.
شبی که قرار بود سهند برای گذراندن دوره آموزشی به همدان برود، به دیدنش رفتیم برعکس ر.زهای قبل با هم جر و بحث نمی کردیم و کنار هم نشسته و حرف می زدیم که باعث تعجب همه شده بود. کتایون گفت: چی شده امروز شما دو تا، تو سر و کله همدیگه نمی زنین و با هم آروم و ساکت حرف می زنین و درد و دل می کنید.
با بغضی که در گلو داشتم جواب دادم: چون مدتی از هم دور میشیم و فرصت درد و دل کردن رو نداریم
سهند- دوری از همه شما برام سخته مخصوصا از این تحفه که خیلی دلم براش تنگ می شه، هرچند که مدتیه کمتر به ما سر می زنه و بی معرفت شده.
زن عمو- نه پسرم از بی معرفتی نیست هرکسی ازدواج بکنه نسبت به قبل تغییر می کنه، ایشالله نوبت خودت هم میشه.
سپهر- سهند جان برای اینکه معرفت اش رو بهت ثابت کنه امشب پیش ات می مونه، تا صبح هرچقدر خواستین با هم درد و دل کنید.
هر دو خوشحال شدیم و سهند گفت: سپهر جون قربون معرفتت راحتم کردی چون روم نمی شد بهت بگم، با خودم گفتم شاید بهت بگم و ناراحت شی و اجازه ندی.
سپهر- چرا ناراحت شم، هر برادری این حق و اجازه رو داره، نه عمو جان.
عمو دستی به شانه سپهر زد و گفت: این لطف و محبت تو رو می رسونه، خوشحالم که داماد خوبی مثل تو نصیبمون شده که مراعات دختر ما رو می کنی.
-عمو جان مراعات نه، بگو مواظب، درست مثل شما کپی برابر اصل.
یاشار- غزال این اصطلاحات تو آدم رو به خنده می اندازه. ودیگه این که سپهر هم مثل بابا عاشق توست! چون تنها آدم عاشقه که دوست نداره به معشوقش صدمه برسه.
گفته یاشار معنی و مفهوم زیادی داشت به یاد روزی که در جنگل با سیاوش دعوا کردیم افتادم با این حال که می دانستم از نامزدی من و سپهر ناراحت است، ولی برای این که من ناراحت نشم، یه کلمه هم به من حرفی نزد، فکرم مغشوش بود که صدای سهند مرا به خودم آورد.
-سهند چرا خودتو گرفتی، بابا بیخیال یاشار یه چیزی گفت، تو هم واقعا فکر نکن کشته مرده زیاد داری، چون اونوقت کار شهرداری سنگین میشه و هی باید نعش جمع کنه.
-لوس و بی مزه، تو فکر این بودم که از فردا من و عاشق و شیدا، چطوری باید بدون تو زندگی کنم.
در حالیکه می خندید گفت: زیاد غصه نخور با نامه برات می نویسم یا تلفن می کنم.
ساعتی بعد همه رفتند و من رختخوابم را در اتاق سهند پهن کردم تا شب با هم بخوابیم. وقتی تنها شدیم سهند پرسید: غزال میشه بگی وقتی یاشار اونطوری گفت چرا تو فکر رفتی؟
-راستش به یاد شمال و دعوای سیاوش افتادم و متوجه شدم که منظور یاشار عمود نبود بلکه خودش بود، درسته؟
-اتفاقا من هم به یاد اون روز افتادم، یاشار به جای جانبداری از سیا از تو جانبداری می کرد، شاید من هم اگه تو موقعیت اونا بودم همون رفتار سیا رو داشتم. ولی یاشار ترجیح داد ساکت باشه، خدا می دونه چقدر دوست داره. چون از بچگی اسم تو رو تو گوشش نجوا کردن که عروسش هستی. یاشار با تو بزرگ شده و عشق تو مثل نهالی با بزرگ شدنش، رشد کرده و شاخه هاش همه وجودشو دربرگرفته ولی چیزی که باعث تعجب من شد این بود که تو چرا سپهر رو انتخاب کردی، چون همه خیال می کردند تو یاشار رو دوست داری. البته من نمی گم سپهر مرد خوبی نیست، چون امروز با رفتارش درس خوبی به من داد، با این حال که از علاقه و خواستگاری یاشر خبر داشت، ولی اجازه داد که امشب تو اینجا بمونی، اگه من جای سپهر بودم هیپ وقت این کارو نمی کردم.
-همه شما سخت در اشتباه بودین چون من، یاشار رو مثل تو دوست دارم و هیچ فرقی بین شما دوتا برام نیست. و من همیشه محبت های یاشار رو به این حساب می ذاشتم، یعنی در واقع با این واژه ها بیگانه بودم تا این که سپهر از راه رسید و چشم و دل منو با این واژه ها آشنا کرد اوایل فکر کردم هوس یا تب زودگذره که با رفتنش خاموش میشه. ولی اون نمی خواست بره وقتی حسابی ناامید اش کردم، تصمیم به رفتن گرفت تا اینکه روز تولدش احظه های آخر دیدم نه هم عشق اون واقعیه هم من دوستش دارم و جواب مثبت بهش دادم.
سهند گیج حرفهایم شده بود گفت: اصلا باورم نمی شد آخه تو خیلی اذیت اش می کردی و سپهر هم همیشه از دستت عصبانی و شاکی بود و رفتارش عادی بود حتی من فکرمی کردم برعکس خیلی ها نسبت به تو بی اعتنا است.
-اولا آدم سیاستمداریه که باعث میشد خودشو بی اعتنا نشون بده. ثانیا عصبانی بودنش به خاطر بی توجه های من بود نه شوخی ها و آزار و اذیت من.
آن شب تا صبح بیدار ماندیم و با هم از هر دری سخنی گفتیم تا اینکه بقیه هم بیدار شدند داشتیم صبحانه می خوردیم تا هر چه زودتر عمو و سهند راهی شوند که زنگ خانه، زده شد. زن عمو با نگرانی گفت: یعنی این وقت صبح کیه، چی کار داره؟
یاشار با عجله بلند شد و جواب داد و سپس رو به ما گفت: سپهر، کتاب و مانتوی غزالوآورده.
-اصلا یادم نبود باید به دانشگاه برم.
زن عمو- داشتن شوهر خوب و مهربون همین حسن رو داره که همه جا و همیشه به فکر زنشه.
سپهر هم به داخل آمد و با هم صبحانه خوردیم سپس خواست تا زودتر حاضر شوم تا مرا برساند. دقایقی هر چهار تایی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم و هر کسی به مقصد خودش حرکت کرد. داخل ماشین مغموم و گرفته نشسته بودم که سپهر گفت: دیشب بدون من راحت خوابیدی؟
نگاهی به چشمان خمارش کردم و با شیطنت گفتم:
-آره خیلی راحت، خیلی وقت بود که مثل دیشب راحت و آسوده نخوابیده بودم.
با اخم دوباره پرسید: چرا یعنی اونقدر بدم که با من بودن ناراحت و اذیت میشی؟
خیلی جدی جواب دادم: در اون که شکی نست، شاید بیشتر از اون که فکرشو می کنی.
-یعنی پشیمون شدی که منو انتخاب کردی، چی شد بی وفا که یک شبه تغییر عقیده دادی؟
دیگه نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با خنده گفتم: قربون قیافه معصومت برم، چون که دیشب تا صبح بیدار نشستیم و همین باعث شد که سربه سرت بذارم.
-دیوونه دلم هری ریخت، فکر کردم ازم ناراضی هستی که اینطوری میگی، پس یکی طلبت باشه.
-اتفاقا من خدا رو شکر می کنم که همسر خوبی مثل تو نصیبم شده پس چه دلیلی داره که ناراضی باشم، هان عزیزم؟
-آخه عزیزم دیشب من نتونستم بدون تو بخوابم برای همین از تو هم پرسیدم.
-پس پیش به سوی چرت زدن تو در سر کار من هم سر کلاس.
روزهای شیرین و به یاد ماندنی در زندگیم شروع شده بود و هر روز با خاطره خوب و خوشی به پایان می رسید. مخصوصا روزهای پنجشنبه و جمعه که به فشم می رفتیم. در این میان فقط جای خالی سهند باعث دل تنگیم میشد. چون دو ماه از رفتنش می گذشت و عمو و زن عمو به دیدنش رفته بودند و سهند نتوانسته بود به مرخصی بیاید.
زندگی همه دوستان و هم سن و سالانم تغییر کرده بود و هرکدام به نوعی سرگرم خانه و زندگی خودشان بودند. برای همین کمتر همدیگر را می دیدیم. من روزها به دانشگاه می رفتم و روزهای زوج به باشگاه می رفتم. بقیه روزها هم به نوعی سرگرم بودم، تقریبا نسبت به بقیه در آرامش بسر می بردم چون سپهر در کارهای خانه و آشپزی و درسهایم کمک حالم بود. برعکس من طفلکی سها، وقت سر خاراندن نداشت. چون همه کارها بر دوش خودش بود، بهناز هم نخستین روزهای بارداری را پشت سر می گذاشت و با ویار دست و پنجه نرم می کرد. مینا در مشهد در رشته مهندسی الکترونیک قبول شده بود و از ما دور شده بود. زیباچون در دانشگاه قبول نشده بود در کلاسهای آرایشگری و خیاطی ثبت نام کرده بود. ثریا هم مثل ما ازدواج کرده و سرش به خانه داری گرم بود. تنها کسی که همیشه گوشه خانه کز می کرد و تنها بود بنفشه بود انگار بدون حمید دنیا به آخر رسیده زانوی غم بغل کرده بود.
 

mahdiehershad

عضو جدید
روزهای چهارشنبه و پنج شنبه کلاس نداشتم. عصر روز سه شنبه وقتی به خانه رسیدم، سپهر زودتر از من آمده بود. کمی تعجب کردم، مثل همیشه با چهره بشاش و خنده های دلنشین جواب سلامم را داد. نگاهی به صورتش که شادتر از روزهای دیگه به نظر می رسید کردم و پرسیدم:
چی شده امروز خیلی شاد و شنگولی، برق چشات داد می زنه که خبری هست.
کمی من من کرد و گفت: راستش فردا صبح قراره با بچه ها بریم مسافرت، اونهم مجردی.
-بله، بله؟ نفهمیدم مسافرت می خوای بری اونهم بدون من، تو که شعار میدی بهشت بدون من برات جهنمه، چی شد زود جا زدی هان؟
خیلی خونسرد جواب داد: آخه عزیزم بهشت با شمال فرق داره، چشم هر وقت خواستم برم بهشت تو رو هم با خودم می برم.
عصبانی شدم، چه زود می خواست بدون من به مسافرت برود. با صدای نسبتا بلندی گفتم: تو خیلی بدی، حالا که اینجوریه من هم با دوستام قرار می ذارم این دو روزه رو با هم به شمشک برای اسکی بریم. اتفاقا مجردی اونم بدون آقا بالاسر خیلی خوش می گذره. چون کسی نیست دستور بده.
سپهر هرهر می خندید و عصبانیتم را بیشتر می کرد: فکر خوبیه ولی لعنتی من کی آقا بالا سر بودم و دستور دادم.
دیگر جوابش رو ندادم و سراغ غذا رفتم. چون ظهر هم چیزی نخورده بودم سر میز هرچی می پرسید جوابش رو نمی دادم و ساکت بودم. و به دنبال راه چاره ای می گشتم چون از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. شب موقعی که فوتبال تیم مورد علاقه اش را میداد، از لج کنترل را برداشتم و کانال را عوض کردم و گفتم: امشب نوبت منه که فیلم نگاه کنم.
-غزال خواهشا بزن فوتبال، تو که فیلم نگاه نمی کنی چی شد امشب هوس فیلم به سرت زده؟
توجه نکردم و مرتب کانالها رو عوض کردم تا لجش رو در بیارم. در یک چشم بهم زدن دستانم را گرفت و کنترل را از دستانم قاپید و در حالی که سفت و محکم دستانم را گرفته بود گفت: اگه تونستی، حالا کانالها رو عوض کن.
هرچقدر تلاش و تقلا کردم بی فایده بود، آخر خسته، دست از تلاش کشیدم که گفت: چیه خسته شدی یا کلک می زنی که دستاتو ول کنم.
سرم را به طرف شانه ام خم کردم و جواب دادم: تو چطور دلت میاد بدون من بری یعنی بهت خوش می گذره؟
سپهر- آخی، چقدر مظلوم شدی، اصلا بهت نمی یاد، حالا اگه منو دوست داری بدون اینکه به تلویزیون دست بزنی پاشو برام چایی بیار.
سلانه، سلانه پا شدم وچایی آوردم، هر چی بهانه به نظرم می رسید اوردم تا منصرفش کنم ولی بی فایده بود و فقط یک جمله می گفت: نچ، نمی شه قول دادم.
موقع خوابیدن بهش پشت کردم و خوابیدم. او هم بی اعتنا خوابید.
برای اولین بار بهم پشت کردیم. با خودم گفتم « یعنی به این زودی خسته شد، پس اون حرفها و حدیثها همش دروغ بود و تب تندش به زودی فروکش کرد» کلافه شده بودم و از این پهلو به آن پهلو غلت می زدم، چون عادت کرده بودم سرم را روی دستش بگذارم و بخوابم ولی غرورم اجازه نمی داد که بهش نزدیک شوم. دقایقی بعد برگشت و گفت: لعنتی تو که نمی تونی بخوابی چرا قهر می کنی، بیا بغلم.
حرکتی نکردم که دوباره با لحن خاص که بوی خواهش می داد ادامه داد: نازنین من بیا و این عاشق مست رو در انتظار نزار. بیا و جام عشقم رو از شراب ناب وجودت لبریز کن.
نتوانستم مقابله کنم و در مقابلش تسلیم شدم. برگشتم و لبخند زدم که نشانه صلح و آشتی بود. چاره ای جز قبول اینکه به تنهایی برود، نداشتم.
صبح با نوازش دستان گرمش، چشم باز کردم. دیدم صورتش را اصلاح کرده، سر تا پا کرم پوشیده و بوی خوش عطر تنش، همه فضا رو پر کرده، گفتم: به به، چه تیپ زدی! مثل دومادا شدی، نکنه می خوای بری خواستگاری که اینطور به قر و فرت رسیدی. حالا چرا منو بیدار کردی، من که کلاس ندارم.
-می دونم، بیدارت کردم که ببرمت خونه مامان اینا که تنها نباشی.
خونسرد جواب دادم: می تونم خودم برم شما زحمت نکش. چون می خوام تا ظهر بخوابم.
قاطع و محکم گفت: لازم نکرده! پاشو زودتر حاضر شو تا اول تو رو برسونم و بعد با خیال راحت برم.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و اول صبحی اوقات تلخی نکنم تا با خاطره بد به مسافرت نرود. بدون کلامی بلند شدم و دست و صورتم را شستم و آماده شدم. دم در ایستاده بودم تا برویم. مشغول خوردن صبحانه بود که گفت: مگه صبحانه نمی خوری؟
-نخیر میل ندارم، حالا تا دیرتون نشده، تشریف بیارید بریم.
بعد از تمام شدن صبحانه اش با یک لیوان شیر و چند تا خرما آمد و گفت: پس اینو بخور تا ضعف نکنی.
از حرص خیره نگاهش کردم و لیوان را از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم تا زودتر از این معرکه خلاص شوم. چون هر لحظه ممکن بود کنترلم را از دست بدهم. وقتی سوار ماشین شدم، دیدم از قبل تمام وسایل را آماده کرده و داخل ماشین گذاشته. در دلم گفتم« خدایا عاقبت این سفر رو به خیر کن انگار خیلی عجله داره»
خانه ما در خیابان جردن قرار داشت، سر چهارراه پارک وی به جای اینکه مستقیم برود، به سمت اتوبان پیچید. متعجب نگاهش کردم و گفتم: سپهر جان انگار امروز حالت زیاد مساعد نیست، چون اشتباه رفتی.
دماغم را بین انگشتانش گرفت و گفت: عزیزم برو عقب پتو و بالش هست تا لنگ ظهر بگیر بخواب، هر وقت رسیدیم بیدارت می کنم.
ناباورانه گفتم: تو که گفتی با بچه ها میری، اونهم مجردی.
لبخند دلنشینی بر لب آورد و جواب داد: عشق من، ما که بچه نداریم. به همین خاطر گفتم مجردی تا عکس العمل تو را ببینم که دیدم. خیلی واویلا بود.
-ولی تو خیلی منو ترسوندی، مخصوصا چند دقیقه پیش با خورم گفتم الان یه کتک نوش جان می کنم، نمی شد همون دیشب می گفتی و خیال تو و منو راحت می کردی.
-اولا خواستم غافلگیرت کنم چون عاشق این کارم، ثانیا تو چرا فکر می کنی هر وقت حرفمون بشه باید کتک بخوری.
-چون شنیدم چند بار تو گوش بعضی ها زدی، خوب برای همین می ترسم.
-دیوونه هیچ وقت خودتو با اونا مقایسه نکن. چون سهیل یک طرف قضیه رو دیده و برات تعریف کرده. خانمم من حاضرم جونمو فدات کنم اونوقت بیام و کتک ات بزنم؟ امکان نداره هر چقدر هم از دستت عصبانی باشم این کارو نمی کنم، روزهای اول که اینقدر اذیتم کردی و هرچی می خواستی بارم می کردی، این کارو نکردم حالا که زنم، وصله تنم هستی محاله.
-فدات شم تا الان رفتار خوبی با من داشتی و مهر و محبتت مثل بارون رو سرم باریده، راستی سپهر جان من که برای خودم لباس برنداشتم.
-مگه سر کار خانم برای من لباس و سایر وسایل برداشتی یعنی حاضر کردی که الان نگران خودت هستی؟ دیروز قبل از اومدن شما، بنده همه چیز رو آماده کردم. چون خیلی بدم، درسته غزال؟
شرمنده ازمحبتش گفتم: شرمنده که درست صحبت نکردم سعی می کنم جبران کنم تا عزیزم ازم دلخور نشه.
-عشق و امید من، من عاشق این رفتار بچگونه ات هستم.
نور آفتاب باعث شده بود خوابم بگیرد هرکاری کردم تا نخوابم نمی شد و هی چرت می زدم، چشمانم مست خواب بود که سپهر ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و گفت: برو خانم عقب راحت بگیر بخواب. نمی خواد خودتو شکنجه کنی.
پیاده شدم و در صندلی عقب دراز کشیدم و کم کم چشمانم سنگین شد، نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با توقف ماشین چشم باز کردم. نگاهی به ساعتم انداختم درست چهار ساعت خوابیده بودم.
سپهر- ساعت خواب خانم. خوش خواب چقدر می خوابی، ببینم گرسنه ات نیست؟
بلند شدم و نشستم و به اطراف نگاه کردم. محیط ناآشنا بود و تا بحال ابن رستوران را ندیده بودم: سپهر اینجا کجاست؟ من تا حالا اینجا رو ندیدم من گمان می کردم رسیدیم.
سپهر- خوب برای اینکه اولین باره می خوای به دیدن داداشت بری.
با شنیدن این جمله خدا می داند چه حالی بهم دست داد و با خوشحالی داد زدم: وای خدا! چه شوهر ماهی نصیبم کردی که از دل تنگم خبر داره.
به صورتش خیره شدم. واقعا قلبش هم مثل اسمش، آبی و بزرگ و پر از احساس و عشق و مهربونی بود.
-چرا اینجوری نگام می کنی مگخ چند ساله که منو ندیدی که اینجوری بهم زل زدی؟
-برای اینکه از دیدنت سیر نمی شم، ای عشق آسمونی من. درست مثل آسمان نیلگون و بی انتهایی و دلت مثل باغی می مونه که پر از گل و با احساسه و هر روز گلبرگ وجود منو، بر عشق خودت می پیچی و من از ته دل خوشحالم که این گل عاشق در باغ دلم روییده.
-مرسی که احساستو نسبت به من به این زیبایی بیان کردی حالا پیش از ان که با نگاهها و حرفات دیوونه ام نکردی، پیاده شو بریم غذا بخوریم که از گرسنگی مردم.
-سپهر؟!
-جانم!-نمی دونم با چه زبونی و چه جوری ازت تشکر کنم. عزیزم خیلی دوست دارم.
-فدات بشم.
اگه کسی نبود و در جای خلوتی بودیم صورت و دست و پاهایش را می بوسیدم، خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم که به قله خوشبختی رسیده بودم.
سپهر- چرا رفتی تو فکر، مگه نهار نمی خوری، ساعت یکه.
-چرا اتفاقا خیلی هم گرسنه ام، فقط تو فکر این بودم که ای کاش تو یه جای خلوتی بودیم یا هوا تاریک بود، چون اون موقع هم من می گفتم، آقا سپهر چشاتو ببند تا یه یادگاری بهت بدم، یادت میاد؟
سوتی کشید و گفت: مگه میشه اون روز رو فراموش کنم مخصوصا اون صحنه رو، وقتی رسیدیم هتل، حتما این کارا رو بکن تا روحم به یه نوایی برسه و تغذیه بشه.
-بینوا روح تو که هیچ وقت سیر نمی شه.
-از تندی آتیش عشق، حالا پیاده شو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
بعد از خوردن نهار بسوی همدان رهسپار شدیم، وقتی رسیدیم اول به مهمانسرا رفتیم و بعد از کرایه کردن اتاق، بعد از یک ساعت استراحت، به آدرسی که سپهر از عمو محمود گرفته بود به دنبال سهند رفتیم. پادگان شصت کیلومتری با شهر فاصله داشت. جلوی دژبانی سپهر پیاده شد و به داخل رفت. خیلی طول کشید و همین باعث نگرانی شد که مبادا مرخصی ندهند وقتی بیرون اومد مضطرب پرسیدم:
-چی شد، مرخصی ندادن؟
-مگه میشه این همه راه رو بیایم و نتونیم اجازه بگیریم، فقط کمی طول میکشه تا بیاد چون توی چادر بین اون کوهها نگهشون میدارن.
-وای چرا تو تو چادر مگه خوابگاه ندارن، تو سرما. تو دل کوه نگه میدارن که چی بشه؟
-سربازیه دیگه، واسه همینه میگن مرد رو پخته می کنه.
بعد از دو ساعت جلوی دژبانی قدم رو رفتن، دو سرباز سوار بر موتور جلوی دژبانی رسیدند. در وهله اول سهند را نشناختم چون سرش را تراشیده بودند و خیلی هم لاغر شده بود، سپهر با دیدنش به داخل رفت. دل تو سینه ام نبود و برای دیدن و در آغوش کشیدنش لحظه شماری می کردم، بعد از گذشتن دقایقی با هم بیرون آمدند. فورا به طرف اش دویدم و همدیگر را بغل کردیم. اشک گونه های هردونفرمان را خیس کرده بود و سربازهایی که جلوی در ایستادده بودند نگاهمان می کردند و سپهر هم تحت تاثیر قرار گرفته و اشکهایش جاری شده بود.
-سهند چرا اینقدر لاغز شدی، مگه اینجا بهتان غذا نمی دهند؟
سهند- چرا هر روز یه بره درسته و کباب شده میدن، اونقدر اضافه می مونه که جلوی سگ ها و گرگها میریزیم. خانم خانما، خونه خاله نیست که لای پنبه بزارنمون و یا رو سرشون بزارن و حلوا، حلوامون کنن. عزیزم فقط به اندازه ای که سیر بشیم میدن و اینقدرمشق میدن و کار می کشن که غذای خورده رو پس بدیم.
-آخه اینجوری از پا میافتی، بیچاره زن عمو الان چقدر غصه تو رو میخوره، راستی چرا لباس تکاوری پوشیدی؟
سهند- اولا نترس بادمجون بم آفت نداره، ثانیا خواهر من ناسلامتی رزمی کارم و دوره تکاوری آموزش میبینم. یعنی جزو سربازان ویژه هستم و بعد از تمام شدن دوره آموزشی به کردستان یا سد کرج منتقل ام می کنند. اگه دوست داری تو رو هم معرفی کنم ها.
سپهر به جای من جواب داد: دستت دردنکنه، داشتیم؟ آوردمش که تو رو ببینه یا ازم جداش کنی؟
سهند- نترس اینجا امریکا نیست که خانمها توش خدمت کنن.
وقتی به مهمان سرا رسیدیم سهند پرسید: راستی غزال برا من لباس آوردی چون پانزده روزه که حموم نرفتم. در واقع لباشامو از تنم بیرون نیاوردم.
-وای خدای من، امروز چه چیزهای عجیب و غریب می شنوم. خیلی سخت می گذره،نه. در ضمن از سپهر باید بپرسی چون منم تا نزدیکی های اینجا خبر نداشتم، همه وسایل ها رو اون آماده کرده.
سپهر- آره آوردم برو حسابی حموم کن تا دلی از عذا دربیاری.
سهند-ممنون که زحمت کشیدی. قربون هرچی داماد خوبه برم. غزال خانم تو هم قدر شوهرتو بدون که لنگه نداره.
طفلکی سهند یک ساعت در حمام بود وقتی بیرون آمد از تمیزی برق می زد. بعد از آن سه نفری به شهر رفتیم و یه گشتی زدیم و بعد شام خوردیم و دوباره به مهمانسرا برگشتیم. روز بعد سهند ما را به جاهای دیدنی و اماکن تاریخی از جمله غار علی صدر برد، آنجا از شدت سرما می لرزیدیم بعد به مقبره شاه بزرگ و نامی بابا طاهر عریان....
در این سفر دو روزه هم باسهند بودیم و هم با تاریخ و فرهنگ یکی دیگر از شهرهای کشورمان آشنا شدیم. خیلی بهمان خوش گذشت. عصر روز جمعه لحظه جدایی و وداع سر رسید، لحظه سختی بود. مخصوصا برای سهند که باید به آن شکنجه گاه برمی گشت.
 

شیرین عسل

عضو جدید
عزیزم واقعا ممنونم .... دست گلت درد نکنه
میخوام نظر ندم ولی نمیتونم ، اینقدر ذوق زده میشم که میام اینجا پر چونگی میکنم .
بازم مرسی گلم
 

mahdiehershad

عضو جدید
عزیزم واقعا ممنونم .... دست گلت درد نکنه
میخوام نظر ندم ولی نمیتونم ، اینقدر ذوق زده میشم که میام اینجا پر چونگی میکنم .
بازم مرسی گلم

خواهش می کنم عزیزم. من از نظرات تک تک شماها خوشحال میشم. و مرسی
 

mahdiehershad

عضو جدید
از زندگی در کنار سپهر آنچنان غرق لذت بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. با رسیدن تعطیلات نوروز تازه متوجه شدم که یکسال از پیوند من و سپهر، سپری شده، باز چند خانواده در شمال دور هم جمع شده، و لحظات خوبی را سپری کردیم. هر روز یاد و خاطره سال گذشته برایمان تداعی می شد. انگار همین دیروز بود که سرم به خاطر سپهر شکسته بود. امسال با فراغ خاطر با هم بودیم و به گشت و گذار و تفریح می پرداختیم. واقعا چه روزهای خوب و به یاد ماندنی بود.
کم کم فصل بهار هم تمام شد و تابستان که آغاز امتحانات ترم دوم هم بود از راه رسید. بیشتر وقتها از خانه بیرون نمی رفتمتا سال اول دانشگاه را با موفقیت به پایان برسانم و تعطیلات مجبور به خواندن واحدهای پاس نشده نباشم که خوشبختانه با پشت کار خودم و کمک سپهر توانستم موفق شوم. آخرین روز بعد از پایان جلسه به شرکت پیش سپهر رفتم، تا برای به ارومیه رفتن برایم بلیط تهیه کند، سپهر با دیدنم گفت: خسته نباشی، چه عجب از این طرفا آفتاب از کدوم طرف درآمده.
-می خوام چند روزی به ارومیه برم. آخه پارسال هم نتونستم برم.
-بی معرفت تنهایی می خوای بری، یعنی بدون من بهت خوش می گذره.
-تنهایی هم که نه با ساناز می خوایم بریم. راستی چرا حرفهای خودمو بهم تحویل میدی، می خوای تلافی کنی؟
-نه عزیزم قصد تلافی ندارم فقط زود برگرد چون من زیاد نمی تونم تنها بمونم طاقت دوری تو ندارم.
-سعی می کنم زود برگردم.
سه روز بعد، یعنی روز یکشنبه دوتا خواهر با هم رهسپار ارومیه شدیم. مامان ازاینکه سپهر را تنها می گذارم خیلی سرزنشم کرد ولی من گوش به حرفش ندادم. چون همه باز آنجا جمع شده بودند، کتایون و پسرش چند روزی زودتر از ما به ارومیه رفته بودند. یاشار و زن عمو هم آمده بودند و عمو هم به خاطر سهند مانده بود تا در صورت گرفتن مرخصی سهند که در کرج خدمت می کرد، پیش ما می آمدند. تنها چیزی که در این میان آزارم میداد، زخم زبان سیاوش بود که به هر بهانه ای نیشم میزد. سعی می کردم کمتر با او برخورد کنم.
یک روز صبح با هم دسته جمعی به شکار رفتیم. کتی کیانوش را چون شیر خشک می خورد، پیش عمه گذاشت و همراه ما آمد. موقعی که کنار چشمه کتری را آب می کردم، سیاوش به کنارم آمد و با تفنگ پرنده ای را که در حال پرواز بود نشانه رفت.
وقتی پرنده زخمی روی زمین افتاد، رو به من کرد و گفت: روزی این گلوله رو تو مغز شوهرت خالی می کنم تا برای همیشه از شرش راحت بشم.
از جمله اش چنان برآشفتم که یقه اش را گرفتم و جواب دادم:
مطمئن باش همون کار رو خودم انجام میدم تا آرزوی منو با خودت به گور ببری. احمق کثافت.
و با عصبانیت پیش بقیه برگشتم و کتی گفت: چی شده باز گر گرفتی؟
-نمی دونم چرا این دیوونه دست از سرم برنمی داره و هرچی از دهنش درمی آید نثار سپهر می کنه.
کامیاب- ولش کن، محلش نزار، می بینم از موقعی که اینجا اومدی مرتب به هر بهانه ای اذیتت می کنه. کم کم من هم به این نتیجه رسیدم که عقلشو از دست داده.
-دقیقا.
رفتار سیاوش پاک گیج ام کرده بود ولی نه می توانستم از پدربزرگ و بقیه دل بکنم و نه اینکه نسبت به رفتار او بی خیال باشم و برای همین دور از چشم بزرگترها مرتب بگو و مگو می کردیم و از طرفی چون نزدیک بیست روز بود آنجا بودم، سپهر هم می خواست تا برگردم تهران ولی من خیال برگشتن نداشتم. یعنی احساس دلتنگی نمی کردم و در کنار فامیل جای خالی سپهر را احساس نمی کردم. دو روز مانده به سالگرد ازدواجمان سپهر همراه مامان و عمو و سهند به ارومیه آمدند. شب موقع خواب که تنها شدیم، سپهر گله مندانه گفت: لعنتی به این زودی از دست من خسته شدی که خیال آمدن نداری. الان درست بیست و سه روزه که اینجایی، فکر می کردم دلت برام تنگ میشه و زود برمی گردی. ولی نخیر خیال باطل. تازه می خوای دو هفته دیگه بمونی.
-یعنی من حق ندارم در عرض یک سال که پیش تو بودم، یک ماه هم پیش فامیلهام باشم؟ تو خیلی بی انصافی.
-بی انصافم که بهت اجازه دادم بیایی، اگخ میگفتم چند روز با خوردم بیا و برگرد چی می گفتی!
کلمه اجازه خیلی برایم گران آمد برای همین خیلی عادی جواب دادم: اجازه؟ مگه من بچه ام که بهم اجازه بدی، من آزادم و هروقت خواستم میام و هر وقت خواستم برمی گردم، فهمیدی؟ دیگه هم دوست ندارم این جوری باهام صحبت کنی و دستور بدی.
بهش پشت کردم و لحاف رو روی سرم کشیدم. با حالتی که توام با خواهش و تمنا بود گفت: نی نی کوچولو بازهم که قهر کردی. من فقط قصد شوخی داشتم اونی که باید اجازه بده تویی نه من. تا هر وقت خواستی بمون عیبی نداره من هم به دلم میگم صبر داشته باشه و طاقت بیاره و این همه بهونه عشق اش رو نیاره.
لحظه ای سکوت کرد. حرفهایش مانند آبی بود بر آتش خشمم. ولی با این حال باز می خواستم ادامه دهد و به قول معروف نازم را بکشد. لحاف رو از روی سرم پایین کشید و گونه ام را بوسید و موهایم را نوازش کرد و ادامه داد: آخه لعنتی به من هم حق بده، بدون تو خونه سوت و کور. شبها خواب ندارم، بدون تو دلم میگیره. تازه ببین تو بی انصافی یا من به جای اینکه این لب تشنه رو لب چشمه ببری و سیراب کنی، تشنه نگه می داری. آخه سر در کمند عشق تو، جان در هوای توست. پس بیا و لطفی در حق این بینوای عاشق بکن، به خدا ثواب داره، انشاا... اجرت با خداست.
خنده ام گرفت و در حالی که می خندیدم به طرفش برگشتم جواب دادم: آقا امشب سه شنبه است نه شب جمعه. معلومه از اون گداهای تازه کاری.
آه بلندی کشید و گفت: نخیر عزیزم من دو ساله از گداهای کوی عشقم.
عصر روزی که سالگرد ازدواجمان بود سپهر بسته بزرگی به دستم داد و گفت: عزیزم تبریک میگم. ناقابله ببخشید، اینو سفارش دادم یکی از دوستام از ایتالیا فرستاده.
تشکر کردم و بسته رو باز کردم. داخل جعبه، لباس شب خیلی قشنگ از رنگ مشکی قرار داشت. از دیدنش یکه خوردم چون اصلا دوست نداشتم پیراهن تنم کنم. پوشیدن همچین لباسی برایم سخت بود به فکر فرو رفتم که سپهر پرسید: انگار خوشت نیومده آره؟
-نه اتفاقا خیلی هم قشنگه ولی من پیرهن دوست ندارم و باهاش راحت نیستم.
سپهر- خوب بپوشی عادت می کنی، تو خانمی و از این به بعد باید از این لباسها بپوشی نه شلوار.
-اگخ ناراحت نمی شی باید بگم من ترجیح میدم شلوار بپوشم تا پیرهن.
با دلخوری جواب داد: هر جور راحتی! نمی خوام تو این شب عزیز باز هم باهام قهر کنی.
و بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با خیال آسوده لباسی که سپهر برایم تدارک دیده بود کنار گذاشتم و یک دست از لباسهایی که همراه آورده بوددم پوشیدم. وقتی به سالن رفتم نگاهی بر سر تا پایم کرد وبا لبخندی که بر لب داشت گفت: الحق که یک دنده و لجبازی.
-ازم دلخوری؟
-نه به قول مامان نسرین هر که طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد.
پریدم و صورتش رابوسیدم و دوباره تشکر کردم و جشن بدون هیچ ناراحتی به پایان رسید.
سپهر بعد از پنج روز با بابا و مامان به تهران بازگشت و من ماندم و قرار شد وقتی سهند به تهران برمی گردد من هم با او برگردم. چه روزهایی بود سوار بر اسب خیال، کودکانه در کوچه باغها می گشتم و صفا می کردم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
اوایل شهریور ماه که تازه به تهران برگشته بودم بهناز پسری به دنیا آورد. هر روز به دیدن بهناز و پسر تپل اش می رفتم. رنگ چشم و فرم صورتش شبیه فرید بود. بهناز و فرید، هر دو خیلی خوشحال بودند. فرید مثل پروانه دور سر بهناز می چرخید. تا یک هفته به شرکت نمی رفت. سپهر هم به شوخی می گفت: فرید قدم نو رسیده مبارک، حالا بچه ات چیه پسر یا دختر؟
فرید- مسخره ام کن نوبت خودت که برسه می دونم چیکار کنم. چون به جای یک هفته مطمئنم یک ماه تو خونه لنگر می اندازی. و به جای غزال تو استراحت می کنی.
سپهر خنده دل نشینی سر داد و گفت: یکسال مرخصی بدون حقوق باید بگیرم چون به جای استراحت باید بچه داری کنم چون غزال دانشگاه داره.
-لوس! اصلا کی بچه می خواد.
سها با ذوق و شوق آرام گفت: غزال دوست نداری زن دایی بشی، من که خیلی دوست عمه بشم. زود باش.
-نه فعلا ترجیح می دم زن دایی بشم چون بچه داری خیلی سخته.
روز هفتم جشن کوچکی برای نوزاد گرفتند و پدر فرید اسمش را مهرداد گذاشت. شب وقتی به خانه برمی گشتیم به سپهر گفتم:
-سپهر تو پسر دوست داری یا دختر.
لحظه ای مکث کرد و جواب داد: پسر، بچه ما حتما باید پسر باشه.
-یعنی اگه دختر باشه دوستش نداری؟
-فکر نکنم. چون من از دختر بدم میاد. پس حتما برام پسر به دنیا بیار.
-اومدیم و خدا هیچ وقت به ما پسر نداد اونوقت چی، حتما یه زن دیگه میگیری؟
لبخند زنان جواب داد: حتما چون اونوقت نسلم منقرض نمی شه. اگه نمی خوای هوو نداشته باشی به فکر چاره باش.
خیلی ناراحت شدم و به تندی گفتم: خیلی مغروری! پسر یا دختر بودن دست خداست نه من و تو، پس حضرت آقا، من هیچ وقت بچه نمی خوام. تا خیال هردومون آسوده باشه.
موذیانه خندید و گفت: پس اونوقت من یواشکی یه زن دیگه می گیرم تا تو هم به دردسر نیافتی.
تا موقعی که بخوابم سخت غضبناک و عصبانی بودمو با اعصاب خورد شده به خواب رفتم. تا چند روزی با سپهر سرسنگین بودم و هر کاری می کرد دلم را بدست بیاورد بی اعتنایی می کردم.
با آغاز فصل پاییز سر من هم به درس و دانشگاه گرم شد و کم کم همه چیز از یادم رفت. یکی از دانشجوها که اهل اصفهان بود با دختر تهرانی جایش را عوض کرده بود تا مشکل خوابگاهش حل شود. شراره دختر تازه وارد خونگرم و چرب زبان بود و از همان ورود با چنر نفر از دانشجویان از جمله من، رابطه دوستی برقرار کرد. فرنوش زیاد از شراره خوشش نمی آمد و سعی داشت مانع دوستی ما شود، در دلم گفتم« عجب دختر حسودی، به خاطر خودش سعی داره شراره رو بد جلوه بده»
یک هفته بعد از بازشدن دانشگاه، عصر برای ثبت نام به باشگاه رفتم که خانم ادیبی پیشنهاد مربیگری بچه های کوچک را داد. بودن با بچه ها مرا به ذوق و شوق آورد و بی چون و چرا قبول کردم.
خانم ادیب- غزال جان نمی خوای با همسرت مشورت کنی. شاید قبول نکنه.
-برای چی با همسرم؟ اون که نمی خواد مربی بشه. من باید موافق باشم که هستم و لزومی به مشورت با اون نیست.
وقتی به سپهر گفتم سرش را تکان داد و گفت: تو هر کاری که خواستی انجام میدی و اصلا به فکر من نیستی. از صبح تا ظهر دانشگاه بعد از این هم که می خوای ساعتی به باشگاه بری بنده هم برگ چغندرم. ما که به پول اون نیازی نداریم چرا قبول کردی؟ من دوست دارم زنم بیشتر اوقات با من باشه نه با دیگران. ببینم مگه تو کم و کسری داری که من نمی دونم؟
حرفش را قطع کردم و گفتم: سپهر تو چقدر ایراد می گیری. من کی گفتم به پول احتیاج دارم فقط برای سرگرمی قبول کردم.
سپهر- خوب اگه سرگرمی می خوای بچه خودمون بیشتر سرگرمت می کنه طوری که وقت سر خاروندن نداشته باشی.
با اخم جواب دادم: من تا درسم تموم نشه بچه دار نمی شم چون اونوقت باید قید درس خوندن و دانشگاه رو بزنم.
سپهر- باشه هرکاری می خوای بکن، فقط خواهشا هر وقت خسته شدی بدون رودربایستی ادامه نده و بذار کنار.
هفته ای سه روز، هر بار چهار ساعت به باشگاه می رفتم و شب خسته و کوفته ساعت نه و نیم، ده به خانه برمیگشتم. ولی جلوی سپهر طوری وانمود می کردم که خیلی خسته نیستم. چند ماهی از مربی شدنم می گذشت که پنج شنبه چون کلاس نداشتم از صبح به خانه مامان رفتم. وقتی مامان در رو باز کرد، گفت: سلام، چه خوب کردی اومدی می خواستم بهت زنگ بزنم بگم بیایی اینجا. چون امشب خونواده شوهرت و عموت قراره بیان اینجا.
-پس به موقع اومدم.
-آره به موقع، چون خیلی کار دارم و باید کمکم کنی.
بعد از درآوردن مانتو به آشپزخانه پیش مامان رفتم، گوشت رو گذاشت جلوم و گفت: تو اینارو خرد کن تامن به کارهای دیگه برسم.
-من؟ من بلد نیستم این کارها رو سپهر تو خونه انجام می ده.
انگار مامان به یاد مطلبی افتاد چون سگرمه هاش تو هم رفت و گفت:
بله باید هم بلد نباشی چون یه نوکر بی جیره و مواجب داری که بی چک و چونه کارهاتو انجام میده. به خدا هر کی دیگه جای سپهر بود تا الان بیرونت کرده بود.
-خوب چیکار کنم؟ شما خیلی اصرار داشتید که به دانشگاه برم. درس و خونه داری با هم جور درنمی آد.
مامان با عصبانیت جواب داد: پس چطور مربی بودن با درسات جور درمی آید؟! تو اصلا می دونی شوهرت کجا میره، کی میره، چیکار میکنه. به خدا اگه پسر پیغمبر هم بود تا الان یه زن دیگه گرفته بود. طفلکی دیشب به خاطر سرکار علیه لب به شام نزد چون نمی خواست بدون غزال خانم غذا بخوره. دلش برات می سوخت که تنها باشی نمی تونی شام کوفت کنی. هر چقدر اصرار کردیم قبول نکرد. تو خجالت نمی کشی به جای اینکه به فکر خونه زندگیت باشی، به فکر سرگرمی های خودتی. والله ما هم این مراحل رو پشت سر گذاشتیم. هم کار خونه انجام میدادم هم کار بیرون و هم بچه داری.
-پس دیشب آقا برای چغلی اومده بود، آره؟ می خواست خود شیرینی کنه.
مامان سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: حیف! واقعا حیف تو لیاقت سپهر رو نداری. اون بیچاره یه کلمه هم از تو بد نگفت. من خیلی پافشاری کردم اخر گفت، مدتیه مربی شدی و شب دیروقت میای خونه. تو باید زن سیاوش می شدی که جوابتو با سیلی می داد. حالا اگه چایی ریختن بلدی بلند شو دوتا چایی بریز که گلوم از دست کارهای تو خشک شد.
-برای اینکه از وقتی رسیدم همه اش منو سرزنش کردین.
با ملایمت جواب داد: چون خوشبختی بچه هامو می خوام. اگه این کارهاتو بیش از این ادامه بدی مطمئن باش چند صباح دیگه اونهم خسته میشه و اونوقت دودش به چشم خودت میره.
نزدیک ظهر چون کمرم درد گرفته بود رفتم تا استراحت کنم تازه دراز کشیده بودم که در زده شد. لحظه ای بعد صدای سپهر را شنیدم که می گفت: سلام بر مادر زن خوبم، خسته نباشی.
-سلام پسرم، ممنون تو هم خسته نباشی. چی شده امروز زود اومدی؟
- چون می دونستم دست تنهایین اومدم تا اگه کاری داشته باشین در خدمت گذاری حاضر باشم.
قبل از اینکه مامان جوابی بدهد در آستانه در ظاهر شدم، دیدم گل و شیرینی هم برای مامان خریده است سلام کردم که با دیدنم گفت: سلام به روی ماهت. من فکر می کردم تو الان خوابیدی برای همین بهت تلفن نکردم تا استراحت کنی.
مامان نیشخندی زد و گفت: طفلکی بچه ام از بس گرفتار خونه و زندگی شده همیشه خسته است و باید استراحت کنه.
سپهر به کنارم آمد و دست در کمرم انداخت و گفت: مثل اینکه حال نداری چون رنگت پریده می خوای بریم دکتر شاید سرما خورده باشی.
آهسته جواب دادم: نه کمرم درد می کنه.
مامان- اینقدر لوسش نکن سپهرجان، فردا بلای جونت میشه.
سپهر لبخندی زد وگفت: شیرین جون، رحمت جونم، عمرم، عشقم.
مامان- به به! اینا رو میگی ناز می کنه و طاقچه بالا میذاره و تن به کار نمی ده.
با هم به آشپزخانه رفتیم و خواستم برایش چایی بریزم که مانع شد و گفت: تو بشین من خودم میریزم.
-مامان بفرما وقتی خودش نمی ذاره من چیکار کنم؟
مامان- در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته، دو سه بار مانع اش بشی عادت می کنه که زن در شرایطی که باشه باید وظیفه شناس باشه.
سپس رو به سپهر گفت: سپهر جان تو هم اینقدر بد عادتش نکن فردا که بچه دار بشین برای تر دوتون مشکل ایجاد میشه. تو که نمی تونی هر روز دست از کار بکشی و تو خونه بشینی و بچه داری کنی و همچنین کارهای دیگه رو. این هم که هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن بلد نیست.
با ترشرویی گفتم: مامان جان اگه از فردا علاوه بر کارهای خونه خودمون، کار همسایه ها رو هم انجام بدم راضی میشین.
هر دو به خنده افتادند و مامان گفت: نه عزیزم، تو کارهای خونه خودتو انجام بده مال همسایه ها پیشکش.
عصر عمو محمود چون سهند ظهر به خونه می آمد زودتر آمدند در کمال ناباوری دیدم سیاوش هم همراه آنهاست با خودم گفتم « برای چی اومده؟ نکنه می خواد بلایی سر سپهر بیاره؟»
چون آدم کینه توزی بود. سهند خیلی گرفته و پکر به نظر می رسید. کنارش نشستم و دست در گردنش انداختم و آهسته پرسیدم: سیا برای چی اومده اونهم تنهایی؟
-تو یه موسسه کامپیوتری قراره کار کنه و برای قرارداد اومده.
در دل خدا را شکر کردم که برای کار اومده هرچند که از ته دل راضی نبودم و در درونم نگرانی موج می زد.
-حالا تو چرا گرفته ای؟ مشکلی پیش اومده که کشتی هات غرق شده.
آه بلندی کشید و گفت: دست رو دلم نزار که خونه.
-پاشو بریم تو اتاق تا بدونم کی دلتو خون کرده.
تا به اتاق قدم گذاشتیمو تنها شدیم گفت: غزال شیدا نامزد کرده.
چنان از این خبر جا خوردم که مات ومبهوت بهش نگاه کردم که دوباره گفت: چیه باور نمی کنی؟
-اصلا باور کردنی نیست، حتما شوخی می کنی! آخه چطور چنین چیزی ممکنه.
با بغض جواب داد: چرا ممکنه، مدتیه که می دیدم رفتارش عوض شده و سرد و خشک باهام حرف می زنه، با خودم گفتم شاید مشکل اش خانوادگیه، برای همین دم نمی زدم. امروز که رسیدم بهش زنگ زدم تا به دیدنش برم. خیلی جدی و راحت جواب داد دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم، چون چند روزه که با مرد دیگه ای نامزد کردم اگه هم باور نمی کنی نیم ساعت دیگه جوی خونمون باش تا باور کنی.
حرفش را قطع کردم و پرسیدم: آخه برای چی، اون ککه خیلی تو رو دوست داشت. الان سه ساله که با تو حرف می زنه.
سهند- میگه ما به درد هم نمی خوریم. از اول هم اشتباه کردم در واقع بچه بودم و نمی دونستم معنی دوست داشتن چیه. با گذشت زمان فهمیدم ما اصلا تفاهم نداریم. طرز فکرمون، عقیده هامون،....وقتی کوشی را گذاشتم با عجله خودمو اونجا رسوندم و گوشه ای پنهون شدم، چند دقیقه بعد با یه مرد تقریبا چهل ساله بیرون اومد.
وقتی به اینجا رسید اشک از چشمانش جاری شد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. من هم به شدت متاثر شدم. عادت بدی که داشتم نمی توانستم وقتی ناراحتم گریه کنم. فقط مثل آهن گداخته می شدم. سرم را بین دستانم گرفتم و با خودم گفتم « خدایا همیشه پسرا ادا و اصول درمیارن این دفعه هم این دختره، طفلکی سهند، چه عذابی می کشید، دل شکسته و غمگین. خدایا به عظمتت شکر»
 

mahdiehershad

عضو جدید
در این لحظه ضربه ای به در زده شد، سهند فورا اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و به کنار پنجره رفت و من جواب دادم: بله.
ساناز در باز کرد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، عمو سعید اینا چند دقیقه ای اومدن و از شما خبری نیست.
-ببخشید، حواسمون نبود الان میاییم، راستش اصلا صدای زنگ رو نشنیدیم.
ساناز- صحبت هاتون اونقدر داغ بود که از خود بیخود شدین؟
-برو نیم .جبی ادای بزرگتر هارو در نیار.
ساناز- چشم مادربزرگ، حالا بلند شو بیا که فک و فامیلات اومدن.
-ای به چشم.
سهند در اتاق ماند و من به دنبال ساناز پیش مهمانها رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: معذرت می خوام که متوجه اومدنتون نشدم.
سهیل- عیب نداره این رسمه، نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
لبخندی زدم و پرسیدم: آقا سهیل ببخشید متوجه منظورتون نشدم، کی تازه اومده که تو کهنه شدی؟
سهیل- سپهر، از وقتی که زن داداشم شدی دیگه ما رو تحویل نمی گیری.
-لوس، اصلا اینطور هم نیست. فقط مشغله ام زیاد شده، ولی برای اینکه بهت ثابت کنم از یاد نبرده مت فردا با هم به اسکی میریم، چطوره؟
سهیل- عالیه بهتر از این نمی شه.
من و سهیل گرم صحبت بودیم که سهند با چشمهای سرخ و متورم به پذیرایی آمد. سپهر نگاهی به سهند انداخت، سپس به اشاره از من پرسید که چی شده. من هم اشاره کردم که ساکت باشد.
زن عمو با نگرانی پرسید:سهند چی شده؟ چرا چشمات قرمز شده.
سهند- چیزی نیست فقط یه کم سرم درد می کنه به گمونم سرما خوردم.
-پس قرص سرما خوردگی بخور که فردا می خوایم بریم اسکی.
سهند- من حوصله ندارم خودتون برین.
سهیل- به جان سهند بدون تو مزه نداره می خوایم همه دور هم جمع شیم. پس لطفا بهونه نیار.
-راستی سها، شما هم می آیین، جایی که دعوت ندارین.
سها لبخندی زد و جوابی نداد و خاله یه جای او گفت: شیرین جون داشت یادم میرفت بعدا گله نکنی که چرا به من خبر ندادی! من دارم مادربزرگ میشم، تو نمی خوای مادربزرگ بشی؟
مامان- مبارک باشه، بهتون تبریک میگم و در ضمن اونو باید به عروست بگی و گرنه من از خدامه که زودتر صاحب نوه بشم، چون نوه مغز بادومه و خیلی هم شیرینه.
همه به سها تبریک گفتند و او از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. خاله در جواب مامان به من گفت: غزال جون، کم کم شما هم باید به فکر باشین، نگران درسات هم نباش من و حاج خانم خودم نگهش می دارم که راحتتر به درسات برسی.
سهند- خوش بحال سپهر و سهیل که زود دایی شدن، این خواهر ما اونقدر تنبله که همیشه از قافله عقب میمونه. بابا زودتر بجنب که داره به اینا حسودیم میشه.
-فعلا من پوست بادومم و مامان می خواد دورم بریزه چون یکی بهتر از من پیدا کرده.
سپهر آهسته در گوشم گفت: نترس من پوست بادومو بیشتر دوست دارم تا مغز بادوم.
آهسته جواب دادم: مشخصه از پسر خواستنت.
مامان- خجالت بکش من کی گفتم تو رو دوست ندارم؟ فقط دو کلمه نصیحتت کردم که بهت برخورد تو که حسودی شوهرت رو می کنی وای بحال بچه ات که بیشتر از تو مورد توجه و محبت قرار می گیره حتما دق می کنی.
یاشار- غزال نکنه از وجود رقیبا می ترسی؟
کلمه رقیب دلشوره عجیبی به جانم انداخت به یاد گفته های سپهر افتادم. اگر دختری به دنیا می آوردم چه میشدحتما سپهر زن دیگری می گرفت و کارمان به جدایی می کشید. وای خدا چقدر وحشتناک بود. با همین افکارم تا آخر شب گیح و منگ بودم و سر از حرفهای دیگران در نمی آوردم. شب وقتی به خانه خودمان رفتیم سپهر در مورد سهند پرسید که برایش توضیح دادم. او هم مثل من باورش نمی شد که شیدا همچین کاری کرده باشد. چون طول این مدت شیدا چندبار همراه سهند به خانه ما آمده بود و سپهر دیده بود که چطور عاشقانه سهند را دوست دارد. بعد از گذشت دقایقی با خنده پرسید: خانم حسود تو چرا هر وقت اسم بچه وسط میاد رنگ به رنگ میشی و قیافه ات تغییر می کنه؟
-برای اینکه تو باعث شدی از بچه وحشت کنم همه اش ورد زبونت شده پسر، پسر، پسر.
-نمی تونم که به دروغ بگم از دختر خوشم میاد. هرکسی برای خودش عقیده ای داره.
-اگه اومدیم بچه ما دختر بود چیکار می کنی؟
-هیچی میدیم مامان برامون بزرگ می کنه و تو دومی رو میاری، هرچند که من مطمئن ام بچه ما پسر میشه.
برای اینکه در این مقوله صحبت نکنیم گفتم: آقای خودخواه غیبگو تا دعوامون نشده پاشو بریم بخوابیم، چون هم می ترسم جنگ و خونریزی به پا شه و هم اینکه صبح باید زود بیدار شیم.
-چشم بانوی من! هر چی شما دستور بدین و حالا تا قهر نکردی پاشو بریم.
صبح به غیر از سها و افشین و سیاوش، بقیه به شمشک رفتیم. از اینکه سیاوش همراهمان نیامد خوشحال شدم، چون تحمل نگاهها و نیش زبانهایش را نداشتم. هر چند جلوی همه سعی می کرد عادی رفتار کند ولی باز هم گاهی اوقات به سیم آخر می زد چون تحمل اینکه کنار شوهرم باشم را نداشت.
روز جمعه، روز خوبی بود، مخصوصا برای سهند! چون من و سپهر نمی گذاشتیم تنها بماند و فکر کند. ظهر بعد از نهار برگشتیم تا سهند به پادگان برسد.
صبح روز بعد، روز شنبه وقتی استاد از کلاس بیرون رفت یکی از دانشجویان بنام رامین اویسی که ترم قبل به خاطر تصادف وحشتناکی که کرده بود مدت زیادی در بیمارستان بستری شده بود و نتوانسته بود سر کلاس حاضر شود و یک ترم از بچه های سال سوم عقب مانده بود، پیشم آمد و گفت: ببخشید خانم سراج می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم.
-خواهش می کنم درخدمتم.
به پیشنهاد آقای اویسی به محوطه دانشگاه رفتیم. روی نیمکتی نشستیم و گفتم: من در خدمتم، هر امری دارید بفرمایید.
کمی این پا و اون پا کرد و گفت: اگه اجازه بفرمایید می خواستم با خانواده خدمت برسم.
اولش حسابی جا خوردم سپس خنده کنان گفتم: آقای اویسی شرمنده من بیشتر از یک ساله که ازدواج کردم.
یکدفعه مثل برق گرفته ها خشکش زد و گفت: حتما قصد شوخی دارید، چون من حلقه ای دست شما نمی بینم.
-برای اینکه من چپ دستم و موقع نوشتم و کار کردن، اذیتم میکنه. برای همین زمانی که به دانشگاه میام حلقه به دست نمی کنم ولی متعجبم از اینکه چطور از ظاهرم متوجه این امر نشدید.
-متاسفانه الان بیشتر دختر خانمها به محض قبول شدن در دانشگاه، فورا سر و صورتشونو تغییر میدن.
بلند شدم و گفتم: پس با اجازتون من میرم کلاس چونن تو این محیط زود شایعه سازی میشه و اونوقت باید با حراست درگیر بشیم.
بعد از اتمام کلاس وقتی به خانه می رفتم ماشین رامین را دیدم که تعقیبم می کند، احساس کردم حرفم را باور نکرده، تصمیم گرفتم به جای خانه به شرکت برم.
منشی شرکت بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم زمانی باید چند دقیقه ای منتظر بمونید چون آقای مهندس در جلسه هستند.
-خیلی طول می کشه؟
-نه فکر نکنم.
نیم ساعت بعد فرید زودتر از همه بیرون آمد و با دیدنم گفت: به به خانم مهندس. این روزا کم پیدا شدینو سراغی از ما نمی گیرین. اگه از روی خساسته لطف کنید شما تشریف بیارید تا ما، در خدمتتون باشیم.
خنده کنان جواب دادم: چیکارکنم جناب مهندس سعادتی، آخه می ترسم شوهرم ورشکست شه.
به سر و صدای ما سپهر و عمو سعید هم بیرون آمدند بعد از سلام و احوالپرسی با عمو سعید با سپهر به اتاقش رفتیم.
سپهر- غزال خانم چه عجب یادی از ما کردین! نکنه هوس مسافرت به سرت زده.
-نخیر هوس دیدن شوهرمو کردم، حالا اگه ناراحتی برم.
دستانش را دور گردنم اندخت و صورتم را بوسید و گفت: فدات بشم مجنون هیچوقت از دیدن لیلی اش سیر نمی شد.
-چون که اونا هیچ وقت با هم نبودن، در واقع دور از هم بودن و در فراق به سر می بردن.
-چه فرقی داره؟ لیلی من هم، منو از دیدن خودش محروم کرده و در طول روز بیش از دو، سه ساعت نمی تونم ببینمش، راستی نهار خوردی؟
-نه آقای مجنون.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بیا بریم ساعت 3:30، شاید ته دیگی، چیزی برات پیدا کردم.
تو خیابان نگاهی به دورو برم کردم و رامین را چند قدم دورتر داخل ماشین دیدم. بعد از سوار شدن سپهر پرسید: راستش رو بگو برای چی اومده بودی؟ انگار از چیزی نگرانی، چشات که داد می زنه یه اتفاقی افتاده و پریشونی.
-نخیر انگار نمی شه چیزی رو از تو پنهون کرد.
-بله اونکه مسلمه.
آنچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفهایم گفت: از فردا چند روزی خودم می برمت تا هر کس خیالاتی در سرش داره بیرون کنه، چون میترسم تو رو از چنگم بیرون بیارن.
با دلخوری جواب دادم یعنی به من اعتماد نداری که اینطوری میگی، پس از فردا پامو بیرون نمی ذارم.
گونه ام را نیشگون گرفت و جواب داد: عزیز دلم اگه بهت اعتماد نداشتم که از اول نمی ذاشتم تنهایی به ارومیه بری، چون می دونم با این حرفا از کوره در میری، بهت میگم.
-پس خیلی بی مزه تشریف داری.
سپهر تا چند روز مرا به دانشگاه می برد. اغلب در این مدت رامین را در گوشه ای منتظر می دیدم. تا اینکه بعد از دو هفته رامین صدایم کرد و گفت: خانم سراج من از شما معذرت می خوام که باعث ایجاد مزاحمت برای شما و همسرتون شدم. راستش اونروز فکر کردم برای از سر باز کردن من گفتید ازدواج کردم.
-خواهش می کنم، برای هرکسی ممکنه این سوتفاهم پیش بیاد.
-راستی همسرتون هم مهندس راه و ساختمان هستند، درسته؟ آقای سعید زمانی.
لبخندی زدم و جواب دادم: نه اطلاعاتتون کمی نادرسته، ایشون پدر شوهرم هستند. اسم شوهرم سپهره و ایشون هم مهندس ساختمان هستند.
-خیلی جالبه، پدر و پسر و عروس هر سه مهندس ساختمان هستند، پس یه گروه خانوادگی تشکیل دادین.
-البته بعد از دو سال یه همچین چیزی میشه.
-به هر جهت من باز هم از شما معذرت می خوام.
-خواهش میکنم اینقدر خودتونو عذاب ندید.
 

mahdiehershad

عضو جدید
روزها مثل باد از پی هم می گذشتند و کم کم عید هم از راه میرسید و همه در حال تدارکات عید بودند. بابا و مامان و ساناز برای رفتن به فرانسه، پیش دایی شهرام آماده میشدند. چون دایی نمی توانست به ایران بیاید مامان همیشه به دیدنش می رفت. خاله به خاطر سها مجبور بود تهران بماند. فرید و بهنازو پسرشان با برادر فرید وخانواده اش به ایتالیا می رفتند. عمو محمود همراه عمو بهنام و بهرام به همراه خانواده اش به شمال می رفتند. پدرام اینها هم به امریکا نزد خواهرش می رفتند. تنها این وسط تکلیف ما مشخص نبود. من دلم می خواست همراه بابا اینها به دیدن دایی شهرام برم چون از وقتی پا به دبیرستان گذاشته بودم ندیده بودمش و سپهر هم دلش می خواست به زادگاهش برود. هرچند که تصمیم را به عهده من گذاشته بود و وانمود می کرد هیچ فرقی برایش نمی کند. بعد از چند روز فکر کردن و وسوسه های بهناز که دائم می گفت: بیا با هم بریم اینطوری خیلی خوش می گذره.... راضی شدم به ایتالیا بریم. سپهر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و با عجله مقدمات سفرمان را انجام می داد که مبادا من پشیمان شوم.
روز قبل از سال تحویل از همه خداحافظی کرده و به فرودگاه رفتیم. داخل هواپیما من گرم صحبت با بهناز بودم و سپهر هم با مهرداد که هفت ماهه شده و شیرین کاری می کرد مشغول بود.برعکس سپهر علاقه ای به بچه نداشتم شاید هم از روی حسادت بود که طرف بچه های ک.چک نمی رفتم.
در رم وقتی از هواپیما پیاده شدیم برادر فرید به استقبالمان آمد. هر چقدر اصرار کردند که همراه آنها به خانه برویم سپهر قبول نکرد و چون خانه خودش را فروخته بود به هتل رفتیم. هتل بسیار بزرگ و شیک بود. یکدفعه به یاد خاله اش افتادم و با شیطنت گفتم: حیف کاش خونه خاله ات اینا می رفتیم.
سپهر متحیرانه نگاهم کرد و گفت: خیلی خوشم میاد ازشون که حالا به خونشون هم برم.
-چرا؟ قبل از ازدواج خیلی هم دوستشون داشتی و همیشه با مهرداد و مهسا می گشتی. چطور شد حالا ازشون بدت میاد.
-وقتی آدم ازدواج می کنه باید دور همه چیز و همه کس رو خط بکشه.
-همه کس یا فقط بعضی هارو؟!
با صدای نسبتا بلندی گفت: غزال خواهش می کنم بس کن. نمی خوام اولین روز ورودمون رو با جر و بحث و دعوا شروع کنیم.
چون حرف منطق، جواب نداشت ادامه ندادم و روی تخت دراز کشیدم.
بعد از ساعتی استراحت طبق قرارمان با فرید به خیابانی که مغازه ها و فروشگاههای شیکی داشت رفتیم و سه ساعت آنجا بودیم چون هوا سرد بود، مهرداد بی تابی می کرد، مجبور شدیم برگردیم. برای شام به خانه برادر فرید آقای سعادتی رفتیم. آنها دو دختر بزرگ داشتند که یکی ازدواج کرده بود و دیگری به کالج می رفت.
تحویل سال نزدیک 5/1 نصفه شب بود. بعد از تحویل سال اندکی نشستیم، سپس برای خواب دوباره به هتل برگشتیم. از صبح روز بعد هر روز با هم به جاهای دیدنی و برای خرید به فروشگاههای بزرگ می رفتیم. اغلب برای خرید لباس برای خودم با سپهر جرو بحث داشتیم . یکی به دو می کردیم، چون سپهر دلش می خواست من مثل بقیه زنها، دامن و پیراهن بپوشم و این برخلاف میل من بود. و در آخر این سپهر بود که کوتاه آمد.
در پنجمین روز از مسافرت، سپهر از فرید خواست تا به دیدن دوستانشان بروند. چون من و بهناز نرفتیم. من در هتل تنها ماندم و هر چه فرید اصرار کرد که به خونه برادرش بروم قبول نکردم و به بهانه استراحت در هتل ماندم، چون نمی خواستم مزاحم آنها بشوم. سپهر بعد از فرید به همراه فرید بیرون رفت و من هم برای استراحت به اتاقمان رفتم و روی تخت دراز کشیدم و تلویزیون نگاه می کردم که کم کم خوابم گرفت. نمی دونم چقدر خوابیده بودم که با صدای در از جا پریدم. سپهر پشت در بود وقتی در را باز کردم گفت: دختر چقدر خوابت سنگینه! نیم ساعته در می زنم.
خندیدم و گفتم: باید درو می شکوندی تا مجبور نشی نیم ساعت در بزنی.
-باور کن کم کم نگران می شدم که نکنه اتفاقی برات افتاده، هر چند می دونم باید توپ در کنن تا از خواب بیدار بشی.
-خوب بگذریم بگو ببینم خوش گذشت؟
-تنها خوشیش این بود که دوستامو دیدم.
-دوست دختراتو هم دیدی؟!
جلو آمد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: دوست دختر من، زن عزیزمه.
از دهنش بوی تند مشروب می آمد. با اخم جواب دادم: از مشروب خوردنت معلومه که چقدر عزیزم.
حلقه دستانش را تنگتر کرد و گفت: معذرت می خوام خانمم مجبور شدم چون به اونا نمی تونستم که بگم زنم دوست نداره.
با تندی عقبش زدم و گفتم:
از کارات پیداست که چقدر برات عزیزم، از این حرکات حالم بهم میخورده!
ابروهایش را درهم کشید و گفت: تو همش دوست داری من مطابق میل تو رفتار کنم ولی هرچیزی که من دوست داشته باشمو دلم بخواد به درک و باید کوتاه بیام. چرا چون خانم بهش برمی خوره و ناراحت میشه.
-مثلا؟
- مثلا اینکه من دوست دارم زنم مثل زنای دیگه حداقل توی خونه مطابق میل من لباس بپوشه دامن یا پیرهن تنش کنه! آرایش کنه، موهاشو رنگ کنه، فهمیدی؟ هر وقت هم میام حرفی بزنم یا قهر می کنی یا چنان جواب میدی که آدم پشیمون میشه.
با فریاد گفتم: من دوست ندارم مثل بقیه به قول تو با رنگ و روغن خودمو آرایش کنم من ساده گشتن رو بیشتر می پسندم.
اون هم مثل من با فریاد جواب داد: چون من دوست دارم تو باید این کارو بکنی تا به امروز هم زیادی ساده گشتی. از این به بعد باید به خودت رنگ و روغن بمالی، چون من می خوام.
بیچاره از بس خورده بود نمی توانست رو پا بند شود و برای همین روی تخت ولو شد، چون دیدم مست هست و اینجوری حرف می زند دیگر ادامه ندادم. هوا کاملا تاریک شده بود که از خواب بیدار شد. من هم دوش گرفته و حاضر و آماده نشسته بودم و کمی هم زیادتر از معمول آرایش کرده بودم. وقتی چشمش به صورتم افتاد سوتی زد و گفت:
به به، امروز آفتاب از کدوم طرف دراومده.
برای اینکه بفهمم در غالم بیداری اون حرفها رو زده یا نه، کمی اخم کردم و گفتم: یعنی تو نمی دونی؟
از روی تخت بلند شد و آمد جلوی پام زانو زد و صورتم را بین دستانش گرفت و گفت: چی رو نمی دونم، مگه اتفتقی افتاده آهوی قشنگم؟
از اینکه آگاهانه این حرفها رو به زبان نیاورده بود، حرفی نزده و لبخنی به لب آورده وگفتم: چه اتفتقی باید افتاده باشه فقط خواستم کمی سربه سرت بزارم.
صورتم را بوسید و گفت: همیشه به خودت برس، دل آدم وا میشه. هرچند در خوشگلی و زیبایی تو حرفی نیست ولی با این حال یه خورده که آرایش می کنی زیباتر میشی. امروز وقتی عکستو به دوستام نشون دادم ماتشون برده بودو می گفتند، دختر به این خوشگلی رو از کجا پیدا کردی. منم ژستی گرفتم و با فخر و تکبر جواب دادم: از تو جنگل شکارش کردم. یکی از دوستای ایرانیم می گفت واقعا خودش هم مثل اسمش غزاله.
دستش را روی قلبش گذاشت و ادامه داد: بهش گفتم حمید خان اگه غزال نبود که به درد مجنون دچار نمی شدم که دنبالش راه بیافتم.
-آقا سپهر ساعت هشت شبه، نمی خوای بریم شام بخوریم.
-ببخشید خانم الان زود یه دوش می گیرم و میام.
بعد از آماده شدن سپهر، برای شام به بیرون از هتل رفتیم و بعد هم برای قدم زدن به پارک رفتیم. چون در این مدت منتظر بودم تا سپهر حرفی از رفتن به خونه خالش بزنه ولی چیزی نمی گفت، برای همین از روی کنجکاوی پرسیدم: سپهر نمی خوای برای عید دیدنی به خونه خاله ات بری؟
-نه حوصله اخم و تخم اونا رو ندارم.
-آخه چرا؟ دلیلش چیه.
-اگه بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو، هرچند می دونم هر چی می خوای بگی مربوط به مهساست.
-حدست درسته، چون خاله همیشه فکر می کرد من با مهسا ازدواج می کنم ولی من نمی تونستم با دختری ازدواج کنم که هر روز بغل پسری خوابیده باشه.
آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: مگه همچین چیزی امکان داره؟
خنده ای کرد و جواب داد: بله، اینجا ایران نیست که پدر، مادرا زیاد متعصب باشن. کممتر دختری پیدا میشه که دست نخورده باشه اونهم بین ایرونیا.
 

mahdiehershad

عضو جدید
روز بعد به فروشگاهی که وسایل و لوازم نوزادی داشت رفتیم تا برای بچه سها خرید کنیم. بعد از خرید و نهار به خواسته سپهر به منزل سابقشان رفتیم. نزدیکی اونجا پارک بزرگی وجود داشت با هم به آنجا رفتیم و با بهناز مشغول قدم زدن شدیم که صدای گریه مهرداد بلند شد. بغلش کردم تا بهناز شیرش را آماده کنه. در این حین دو تا دختر رد شدند، یکدفعه فریاد کشیدند و دویدند، به صدای آننها برگشتیم، که دیدم یکی از آنها، سپهر را بغل کرده و صورتش را چند بار بوسید. نفسم بند آمد، مهرداد را به بهناز دادم و گفتم: برای همین آقا دلش می خواست اینجا بیاییم.
بهناز- زود قضاوت نکن، اون از کجا می دونست اینا، اینجا میان.
-لازم نکرده تو طرفداریشو بکنی، دعوت کرده تا حرص منو دربیاره، و گرنه اینا علم و غیب داشتن که آقا این ساعت روز تشریف فرما میشن.
-خوب لابد تصادفی همدیگرو دیدن.
لحظه ای بعد در حالی که در حال انفجار بودم، فرید و سپهر پیش ما برگشتند، سر سپهر پایین بود و فرید گفت: اگه کارتون تموم شده بریم.
با طعنه گفتم: قرار مدار شما هم تموم شد یا نه؟
و با عصبانیت به سمت ماشین راه افتادم و بقیه هم پشت سر من، جلوی هتل از فرید و بهناز خداحافظی کردیم و به داخل رفتیم، دقایقی در سکوت گذشت سپس سپهر گفت:
از من دلخوری؟
-نه چرا دلخور باشم، احوالپرسی با دوستان قدیمی، ناراحتی نداره خیلی هم خوشحالم. چون یه روز تا خرخره زهرمار کوفت می کنی و میای هرچی از دهنت درمیاد نثارم میکنی و روز بعد با معشوقه هات قرار می ذاری.
فریاد زد و گفت: من احمق که اگه می خواستم این کارو بکنم دور از چشم تو این کارو می کردم.
-خیلی زرنگی، اونقدرام هالو نیستم حضرت آقا، عمدا این کارو انجام دادی که حرص منو دربیاری یعنی اینکه زنهای بزک کرده رو بیشتر می پسندی.
سپس فریاد کشان ادامه دادم: راه بازه و جاده دراز! کسی جلوتو نگرفته اگه پشیمونی می تونی اینجا بمونی من خودم تنهایی برمی گردم.
این حرفم بیشتر از بیش عصبانی اش کرد چون شانه هایم را گرفت و در حالی که با عصبانیت تکانم می داد جواب داد: ببین غزال من خسته این حرفا و کارام. اگه می خواستم اینجا بمونم و ادامه بدم اجباری نبود که دنبال تو راه بیافتم! به خدا دوست دارم.
-از این تکون دادنت مشخصه.
دستانش را برداشت و خیره به چشمانم گفت: به جان عزیزت من یه تار موی تورو با صد تا از این دخترا عوض نمی کنم. من تو رو بیشتر از جونم دوست دارم، پس چه لزومی داره حرص تو رو دربیارم. اونروز هم در حال عادی نبودم، اگه حرفی بهت زدم معذرت می خوام.
دیگر جوابی ندادم و روی تخت دراز کشیدم و سپهر هم کنار من، هر دو ساکت بودیم، تا اینکه صدای زنگ تلفن این سکوت را شکست. سپهر گوشی را برداشت، چند لحظه بعد در حالی که گوشی را می گذاشت گفت: گاومون زایید، پاشو بریم پایین چون مهرداد و مهسا اومدن.
-خوب به من چه؟ برای دیدن جنابعالی اومدن، تو برو.
صورتم را بوسید و گفت: غزال خواهش می کنم پاشو دوتایی بریم، می خوای جلوی اونا تحقیر بشم. بفهمن زنم قهر کرده و منو تحویل نمی گیره؟ جان سپهر پاشو، مرگ من.
چون به جان خودش که برایم خیلی عزیز بود قسمم داد بلند شدم و لباس مناسبی پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با هم پایین رفتیم. در لابی منتظرمان بودند، با دیدن ما از جا بلند شدند و ضمن احوالپرسی مهرداد گفت: بی معرفت، بی خبر میایی؟ نکنه غزال خانم ما رو قابل ندونسته.
-نه خواهش می کنم، فقط نخواستیم مزاحمتون بشیم، راستی خاله جون چطورن، حالشون خوبه؟
مهرداد- ممنون مامان هم خوبه و عید رو با دوستاش به مادرید رفته وگرنه خدمت می رسید.
سپهر- این خاله جان ما هیچ وقت تو خونه بند نمی شه. همیشه در حال گردش و خوش گذرونیه. راستی ناقلاها از کجا فهمیدین ما اومدیم.
مهسا با طعنه جواب داد: مگه میشه تو این جا پا بزاری و خبرا به ما نرسه! کلاغ های خبرچین، خبر آوردن، ما هم گفتیم حالا که تو ما رو از یاد بردی ، ما به دیدنت بیاییم.
سپهر- حمید بهتون گفت، آره؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: آره حدست درسته، دیروز زنگ زد و گفت.
از همان بدو ورود، مهسا مرتب طعنه میزد و متلک می گفت. در دلم گفتم « حالا که دستت بهش نمی رسه و این مرغ اسیر قفسم شده ناراحتی» بی اختیار دست سپهر را در دستم گرفتم و به گرمی فشارش دادم که با چشمانی خمار ناباورانه نگاهم کرد و لبخندی زد. عصر موقع رفتن، مهرداد برای فردا شب دعوتمان کرد. بعد از رفتن آنها، ما هم برای قدم زدن به بیرون از هتل رفتیم. هوا نسبت به شبهای قبل سردتر شده بود. یکدفعه هوس بستنی کردم. نمی دانم چرا در هوای سرد خوردن بستنی را دوست داشتم و برای همین گفتم: سپهر؟
-جانم!
-بستنی می خوام.
-بستنی تو این سرما؟ نمی شه.
مثل بچه ها پایم را روی زمین کوبیدم. گفتم: من بستنی می خوام. اگه نخری قهر می کنم ها.
خنده کنان جواب داد: امان از دست این بچه لوس و ننر، چشم قهر نکن، الان برات می خرم.
هر دو با صدای بلند خندیدیم، عابرینی که رد میشدند با تعجب نگاهمان می کردند.
سپهر- غزال؟
-جانم.
-به نظر تو من بابای خوبی میشم؟
-برای پسرت بهترین بابای دنیا میشی ولی برای دخترت نه.
آه ببلندی کشید و گفت: نمی دونم چرا از داشتن دختر وحشت دارم، برای همین از خدا می خوام هیچ وقت به من دختر نده تا بی مهری منو نبینه! فکر نکن عقایدم مثل عصر حجره نه به خدا فقط می ترسم. شاید هم....
مشتاقانه نگاهش کردم تا علت نخواستن دختر را بدانم، ولی نمی دانم چرا بقیه حرفش را قورت داد و چیزی نگفت. چون اصرار کردنم بی فایده بود، دیگر کنجکاوی نکردم هرچند که شک و تردید مثل خووره به جانم افتاد.
عصر روز بعد بدون اینکه به بهناز و فرید راجع به مهمانی حرفی بزنیم با سبد گلی راهی خانه خاله سپهر شدیم.( چون فرید و مهرداد رابطه دوستانه خوبی نداشتند) وقتی جلوی خانه رسیدیم در خانه باز و چراغها خاموش بود و هیچ سر و صدایی از داخل به گوش نمی رسید. سپهر با نگرانی گفت: یعنی چی شده؟ نکنه بلایی سرشون اومده.
با ترس و دلهره پشت سر سپهر وارد شدم. سپهر که با داخل آشنایی داشت با دست در تاریکی دیوار را لمس کرده و کلید برق را زد. به محض روشن شدن چراغها، صدای کف زدن هم بلند شد. گیج و منگ به تعدادی دختر و پسر که در آنجا قرار داشتند نگاه کردم. مهرداد و مهسا هم بین آنها بودند و می خندیدند. جلو آمدند و خوش آمد گفتند.
سپهر- بی مزه ها این چه کاری بود، زهره ترک شدیم.
مهسا- سپهر تو که از سورپریز خوشت می اومد ما هم خواستیم با دور هم بودن بچه ها غافلگیرت کنیم.
-در عوض ما خیلی ترسیدیم گفتیم شاید اتفاقی براتون افتاده باشه.
مهرداد با لحن خیلی صمیمی جواب داد: نه عزیزم چه اتفاقی؟ این آقا سپهر که همه چیز رو از یاد برده و گرنه ما از این برنامه ها زیاد داشتیم.
از کلمه عزیزم چندشم شد. نگاهی به سپهر کردم دیدم حال او هم دگرگون شده است. در همین حین دوستانشان هم نزدیک ما آمدند. ندانستن زبان معذبم می کرد ولی با انگلیسی که کمی راحتتر می تونستم صحبت کنم احوالپرسی و تشکر کردم و روی صندلی نشستم. وقتی تک تک شان را از نظر گذراندم خنده ام گرفت. چون بیشتر شبیه دلقک ها بودند تا آدمیزاد. آرایش غلیظ، موهای کوتاه که هرکدام به یک رنگی بود. درست مثل جعبه مداد رنگی، مدل لباس ها هم قابل توصیف نبود. دیدن دوستان سپهر عاری از لطف نبود. پذیرایی از ما ابتدا با شربت شروع شد، مهرداد به طرف ما آمد و شروع کرد با سپهر صحبت کردن.
مهرداد از من پرسید: چرا شما چیزی نمی خورید.
گفتم: میل ندارم.
مهرداد اخمی کرد و جواب داد: سپهر جان اولا این مهمونی به خاطر جشن عروسی شماست ثانیا یه شب که هزار شب نمی شه. شاید غزال دوست داشته باشه امشب امتحان کنه تو چرا مانع میشی.
خیلی جدی جواب داد: ممنون آقا مهرداد، اصلا میل ندارم.
مهسا به کنار ما آمد و رو به بقیه کرد و به زبانی که خودشان می فهمیدند چیزی گفت که همه خندیدند. سپهر خیلی عصبانی شد و جوابش را داد، من هم ناراحت شدم ولی به خاطر سپهر به روی خودم نیاوردم. بعد از رفتن آنها سپهر آهسته گفت: اگر می دانستم چه برنامه ای هست هرگز نمی آمدم.
دستش را پشتم گذاشت و گفت: نترس حواسم به مه لقامم هست. یه ساعتی میشینیم و بعد میریم.
عجب جشنی بود تا بحال همچین مجلسی ندیده بودم. صدای موزیک گوش را کر می کرد، بوی سیگار و چیزهای دیگر در فضا پیچیده بود و هر کس به کاری مشغول بود. عده ای صحبت می کردند و عده ای هم در گوشه ای دنج نشسته بودند، کمی بو کشیدم و گفتم: سپهر این بوی چیه؟
-حشیش.
با چشمان از حدقه درآمده پرسیدم: چی حشیش؟ یعنی مواد مخدر، ببینم تو هم میکشی.
خنده ای کرد و گفت: نه من اهل دود و دم نیستم و از سیگار هم بدم میاد چه برسه به این! در ثانی حشیش مثل هرویین نیست که اینطوری وحشت کردی. مهرداد و مهسا هم می کشن.
-خدا رو شکر که تو بدت میاد.
یکی از دخترهای حاضر به طرف ما آمد و دست من و سپهر را گرفت و چیزی گفت. سپهر برگشتو به من گفت: ژولی میگه شما نمی خواین برقصین.
-من نمی رقصم،تو اگه دوست داری برقص.
-پس اجازه میدی؟
-از کی تا حالا تو از من اجازه میگیری.
بعد از بلند شدن سپهر، مهرداد آمد و سر جایش نشست و گفت: عزیزم افتخار میدی با هم برقصیم.
به تندی جواب دادم: لطفا با من اینجوری صحبت نکنید. من اگه می خواستم با شوهرم می رقصیدم.
مهرداد- اوه شما چقدر سخت می گیرین. حیف شما نیست که اینقدر سخت و متعصب باشین باید از زندگی لذت برد.
-اتفاقا من از زندگی با سپهر لذت می برم، چون بهترین همسر دنیا رو دارم.
مهرداد- معذرت می خوام نمی دونستم اینهمه وفادار و عاشق اش هستین.
-این خصلت همه زنهای ایرانیه که نسبت به همسرانشون وفادار هستن.
مهرداد- مردهاشون چی؟ اونا هم همینطور.
-بله اغلب اونا هم همینطورند، مخصوصا شوهر خوب و مهربون من.
در همان لحظه سپهر هم برگشت. مهرداد بهش گفت: خوب خودتو عابد تحویل دادی که غزال اینطور خاطرتو می خواد.
حال سپهر منقلب شد و تا خواست حرفی بزند، من زودتر جواب دادم: گذشته سپهر هیچ ربطی به من نداره، مهم بعد از ازدواجه که من به غیر خوبی و پاکی چیزی ندیدم. در واقع عشق و محبت سپهر نسبت به من بی همتاست.
سپهر فاتحانه لبخندی زد و گفت: متاسفم مهرداد، روتو کم کرد.
مهردادخنده کریه و عصبی کرد و گفت: اتفاقا خیلی هم خوشحالم که زن زیبا و روشنفکری نصیبت شده.
و بلافاصله از ما دور شد و دوباره گیلاس بدست برگشت و رو به سپهر کرد: سپهر جان پسر خاله! عزیزم بگیر تا بسلامتی همسر عزیزت بخوریم.
سپهر نگاهی به من کرد و بالج بازی گرفت و لیوان را لاجرعه سر کشید. دلشوره عجیبی سرتا پایام را گرفته بود، از عاقبت این جشن ومهمونی می ترسیدم برای همین از سپهر حواستم تا زودتر انجا را ترک کنیم که جواب داد:
غزال به خدا قسم از این وضع راضی نیستم ولی مجبوریم برای شام بمونیم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
عقربه های ساعت به کندی جرکت می کرد بعد از شام سپهر دچار حالت تهوع شد. وقتی از دستشویی بیرون آمد پریشان پرسیدم:
-آخه چرا یکدفعه اینجوری شدی، نکنه مسموم شدی؟
-نه فکر نکنم! پدر سگ تو مشروب یه چیزی ریخته بود. چون یه لحظه متوجه شدم مزه اش و بوش تغییر کرده به گمونم تریاک ریخته بود.
بیچاره سپهر حالت تهوع امانش را بریده بود و مرتب به دستشویی می رفت.
-سپهر حالا چی کار کنیم؟ با این وضعی که تو داری چطور می خوایم بریم من که نه جایی رو می شناسم نه زبان بلدم.
-تو فقط مواظب خودت باش. الان به فرید تلفن می کنم تا بیاد دنبالمون.
مهسا تلو تلو خوران پیش ما آمد و گفت: مشکلی پیش اومده، کاری از دست من برمی آید؟
-متاسفانه حال سپهر خوب نیست، حالت تهوع داره.
در حالی که سعی داشت خودش رو نگران جلوه دهد گفت: چرا؟ غذاها که تازه بودند، شاید در خوردن زیاده روی کرده، الان براش قرص میارم.
رفت و بعد از لحظه ای با یک قرص و یک لیوان آب آمد و به دست سپهر داد: سپهر جان بیا اینو بخور تا حالت جا بیاد.سپهر- مرسی، اگه یه خورده دراز بکشم خوب میشم.
مهسا در یکی از اتااقها رو باز کرد و گفت: بیا اینجا استراحت کن.
سپس رو به من گفت: بیا بریم پایین تا سپهر راحت استراحت کنه.
مستاصل به چشمهای بی رمق سپهر نگاهی کردم که چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، تو شبتو به خاطر من خراب نکن.
درمانده به دنبال مهسا از اتاق خارج شدم و با هم پیش مهمانها رفتیم.
مهرداد- نترس الان زود خوب میشه.
ضربان قلبم به تندی می زد، دقایقی گذشت خواستم به سپهر سری بزنم که مهسا گفت: تو بشین من میرم ببینم چیزی لازم نداره، بهتر شده یا نه.
در دل گفتم« خدایا خودمو به تو سپردم» وقتی مهسا برگشت و گفت: قرص خورده و خوابیده.
با شنیدن این جمله دلم فرو ریخت. با خودم گفتم« وای مصیبتا! میون یه گله گرگ چی کار کنم. خدایا فرید رو زودتر برسون»
به تنهایی گوشه کز کرده بودم که مهسا به سراغم آمد و گفت: غزال سپهر بیدار شده و کارت داره.
به دنبالش روان شدم به طرف اتاقی که سپهر خوابیده بود می رفتم که گفت: این یکی اتاق خوابیده.بخاطر دستشویی جاشو عوض کرد.
مهسا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایین.
اتاق تاریک و قابل دیدن نبود دستم را دراز کردم. به دنبال کلید می گشتم تا روشن کنم که در پشت سرم بسته شد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه هست. به محض روشن کردن چراغ مهرداد را پیش رویم دیدم.
با عجله به سمت در رفتم وقتی دستگیره را چرخاندم فهمیدم قفله. برای اولین بار احساس عجز و ناتوانی کردم.
مهرداد روی صندلی نشسته بود.
-گفتم این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد- منظورت چیه؟
-منظورم را نمی فهمی.
بلند شد و به سمت پنجره رفت. خنده بلندی سر داد و گفت: چیه چرا می ترسی؟
با شنیدن جرفهای بی سر وته مهرداد احساس خطر کردم. لرزه بر اندامم افتاده بود. تبسم کریهی روی لبهای مهرداد بود که بیشتر باعث لرزش من میشد گفت:
چرا اینقدر می ترسی؟ چرا سرگردونی و مرتب به ساعتت نگاه می کنی؟ منتظر کسی هستی؟
و بدون این که منتظر جواب من شود ادامه داد: منتاظر سپهر نباش.
مثل این بود که آب یخی روی سرم ریختند. وارفتم و سرجایم خشکم زد. مهرداد با همان لبخند زشت گفت:
-فکر می کنی سپهر قهرمان رویایی توست؟ نه، سپهر خودش از جریان خبر داره.
بار دیگر قلبم از تپش باز ایستاد و نمی توانستم به گوشهای خودم اعتماد کنم. احساس کردم تمام رگهای گردنم از عصبانیت در حال پاره شدن است. برای همین با پا ضربه محکمی به زیر شکمش زدم که صدای فریادش بلند شد. دندانهایم را بهم فشردم و گفتم: به این خواهر آشغالت بگو در رو باز کنه والا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. بسویم حملهور شد که در این گیر و دار آستین لباسم پاره شد. چون با زبان خودش حرف زدن فایده نداشت با مشت ولگد به جانش افتادم.
احساس می کردم در میدان جنگ قرار دارم و باید از ناموس خودم دفاع کنم و برای همین دستش را گرفتم و به عقب بردم و محکم پیچاندم طوریکه صدای خورد شدن استخوانهایم را شنیدنم. در همین اثنا صدای فرح انگیز فرید را شنیدم که صدایم می کرد. با صدای بلند جواب دادم: فرید تو رو خدا این در لعنتی رو باز کن تا بیام بیرون.
صدای فرید جان تازه ای بهم بخشید، برای همین پای مهرداد را که روی زمین ولو شده بود گرفتم و گفتم:
نکبت برای اینکه درس عبرتی گرفته باشی پاتو هم مثل دستت میشکونم تا دیگه از این غلطها نکنی.
صدای آه و ناله اش بلند شده بود که فرید در را باز کرد. به طرفش دویدم و بغضی که در گلویم بود را آزاد ساختم و شروع به گریستن کردم. فرید دستش را پشتم گذاشت و گفت: گریه نکن، بیا بریم. خدا رو شکر که ناکام موند و نتونست به هدفش برسه.
-حالا آقای بی عرضه کجاست. بخاطر خودش منو با این بی شرف تنها گذاشته!
فرید متعجب پرسید: منظورت سپهره، اون بیچاره تو اون اتاق پس افتاده وقتی سراغ تو رو گرفتم با التماس گفت فرید کمکش کن. صداش رو می شنوم ولی نمی تونم به فریادش برسم، تو رو خدا نذار دست مهرداد بهش برسه.
-ولی مهرداد می گفت سپهر بهش گفته.
حرفم را قطع کرد و جواب داد: نه بابا بیچاره خودش زنگ زد که خودمو برسونم. همه این آتیشها از گور مهسا بلند میشه. برای همین وقتی درو باز کرد و چشمش به من افتاد، دستپاچه شد و زبونش بند اومد.
وقتی می خواستیم از در بیرون بریم مهسا سرش را پایین انداخته بود جلو رفتم و سیلی محکمی بهش زدم.
فرید- ولش کن این آشغال ارزش اینو هم نداره.
به این ترتیب مهمونی باشکوهمان به پایان رسید. با ترک آنجا نفس راحتی کشیدم و به سپهر که بی حال و بی رمق در صندلی عقب دراز کشیده بود نگاهی کردم. در حالی که به سختی حرف میزد گفت: خوبی؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم که لبخندی زد و چشمانش را بست.
تمام صحنه ها و وقایع جلوی چشمانم رژه می رفتند، باور کردنش برایم سخت و دشوار بود که همچین آدمهای پست و کثیفی وجود داشته باشد که به خاطر ارضای نفس دست به هر کاری بزنند.
جلوی هتل به کمک فرید زیر بازوی سپهر را گرفته و بالا بردیم. از فرید خیلی تشکر کردم چون به موقع به دادمان رسیده بود. در جوابم گفت: من کاری نکردم. وظیفه ام بود چون سپهر خیلی به گردن من حق داره. هر کاری بکنم بازم کمه. و تو هم مثل خواهرم می مونی، پس فعلا خداحافظ تا فردا صبح.
-خداحافظ.
بعد از رفتن او لباسم را عوض کردم و در کنار سپهر دراز کشیدم. عجب شبی بود تا صبح کابوس می دیدم و پریشان از خواب می پریدم. صبح وقتی چشم گشودم سپهر را بالای سرم دیدم.
-سلام، صبح بخیر، چطوری خوب شدی؟
سپهر-سلام عزیز دلم، ظهرت بخیر چون نزدیک ظهره، من خوبم تو چطوری خانم؟ بابت دیشب هم معذرت می خوام. نمی دونم بیشرف چی بخوردم داده بودکه نای بلند شدن رو هم نداشتم.
-سپهر؟
-جانم.
-میشه بگی چرا منو از اتاق بیرون کردی.
-من احمق فقط خواستم کار خیر کرده باشم دیگه نفهمیدم دستی دستی تو رو انداختم تو هچل.نمی خواستم تو نگران من بشی و همین که به این بهانه به فرید اطلاع بدم. چون اصلا تو مخیله ام نمی گنجید که مهرداد اینهمه پست و عوضی باشه. باور کن ار کوقعی که بیدار شدم مدام خدا خدا می کردم تا هر چه زودتر بیدار بشی تا بدونم بهت دست درازی کرده یا نه. کاری می کنم تا مادرش به عزاش بشینه.
-آقا سپهر خیال کردی که خیلی دست و پا چلفتی ام که نتوونم از عهده اش بربیام، ناسلامتی رزمی کارم! خیالت راحت باشه.
خنده کنان جواب داد: بر منکرش لعنت، میدونم خانمم مثل شیره، ترسم از این بود که مبادا یه چیزی هم به خورد تو داده باشن و مثل من حال حرف زدن رو هم نداشته باشی.
-نه خوشبختانه عقل شون به این یکی قد نداده بود و گرنه حتما این کار رو می کردن. فکر میکنم شازده الان بیمارستان باشه چون هم دستش رو شکوندم هم پاشو.!
صورتم را بوسید و گفت: خوب کاری کردی، حق اش رو کف دستش گذاشتی، باور کن دیشب تو اون حال فقط دعا به جون عمو محمود کردم که تورو اینجوری بزرگ کرده و گرنه الانباید هم مهرداد و هم خودمو می کشتم.
-سپهر میشه بری بلیط هامونو عوض کنی تا هرچه زودتر برگردیم. چون این ده روزه برای هفت پشتمون کافیه و من طاقت بیشتر موندن رو ندارم تا این پنج روز هم تموم بشه.
-چشم، ببخشید که بهت بد گذشت، تقصیر منه که تو رو به زور آوردم اینجا، بد خاطره ترین مسافرت عمرم شد.
-راستی فرید نیومده، چون گفت صبح میام بهتون سر می زنم.
-چرا، ماشالله اونقدر خوابت سنگینه که متوجه نشدی، ساعت نه اومد و رفت. حالا بیا زود آماده شو تا بریم نهار بخوریم که مردم از گرسنگی.
بعد از خوردن نهار به هواپیمایی رفتیم و برای آخر شب بلیط گرفتیم. بهناز از اینکه زودتر از موعود برمی گشتیم ناراحت بود ولی فرید می گفت کار عاقلانه ای کردیم. می ترسید دوباره اتفاقی بیافتد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا