از عمل خودم خنده ام گرفت. وقتی خاله بلندم کرد چشمم به به سپهر که می خندید افتاد به زور جلوی خنده ام را گرفتم ولی او در عوض گل لبخند به رویک پاشید و بیرون رفت. وقتی با خاله از اتاق بیرون آمدیم فورا به دستشوئی رفتم تا باعث خنده و مسخره دیگران، بخصوص سهند نشوم.
در آشپژخانه صبحانه می خوردم که مامان امد و با تشر گفت:
- غزال خجالت نمی کشی که این ادا و اصول رو در می اری، واقعا قباحت داره، ناسلامتی چند روزه دیگه می خوای شوهر کنی.
سهند- زن عمو حتما اثر ضربه ای که به سرش خورده. چون تا حالا ندیده بودم گریه کنه.
- لازم نکرده تو اظهار نظر کنی.
از آن لحظه به بعد سعی می کردم کمتر جلوی سپهر افتابی شوم تا چشمم بهش نیافتد. چون نمی توانستم خودم را قانع کنم که شاید منظورش من بودم. به هر جهت باز هم از دستش عصبانی بودم. تا اینکه عصر بیرون رفت و یک ساعت بعد از رفتن او بهناز و فرید امدند. پدر و مادر فرید به همراه خانواده خواهرش به ایتالیا نزد برادرش رفته بودند و بهناز و فرید به همراه برادر دیگر فرید به شمال امدند. بعد از خوردن چایی، بهناز گفت: خانم سراج اجازه میدین غزال همراه ما به بازار بیاد؟ می خوام یه خورده خریدکنم، فرید میگه حوصله بازار ندارم. گفتم بهتره دنبال سها و غزال بیام تا با اونا برم.
عمو سعید- فرید چی شده که از الان حوصله نداری؟ بذار به سال برسه بعد مثل ما پشیمون باش.
خاله- سعید دست و پنجه ات درد نکنه، بعد یه عمر زندگی، تازه یادت افتاده پشیمون هستی.
عمو سعید- نازی خانم چه زود بهت برمی خوره، ببخشید خانم شوخی کردم. تو بهترین زن دنیا هستی.
بهناز- پس تا دعوا نشده و جنگ بین خانم ها و اقایون راه نیافتاده اجازه بدین غزال با ما بیاد. سها تو هم میای یا درس می خونی؟
سها- مرسی بهناز، من می خوام تا تحویل سال درس بخونم.
بهناز- بی خیال شو، تازه اولین روزه، اینقدر سخت نگیر و تعطیلاتو خراب نکن.
آماده شدم و همراه بهناز و فرید بیرون رفتیم. چند قدمی که از محوطه ویلا دور شدیم، سپهر را کنار خیابان دیدم و برای همین گفتم: بهناز داشتیم، حالا دیگه به منم کلک می زنی؟
بهناز به جای جواب دادن خندید و شانه بالا انداخت. سپهر هم سوار شد، اصلا فکر نمی کردم بهم کلک زده باشن. جواب سلامش را ندادم تا اینکه فرید و بهناز در مرکز شهر پیاده شدند و سپهر پشت فرمان نشست و ماشین را به سمت خارج از شهر هدایت کرد. کمی که از انجا فاصله گرفتیم ماشین را نگه داشت و گفت: غزال بیا جلو بشین.
اعتنا نکردم که دوباره گفت: غزال اینطوری درست نیست، خواهش می کنم. محض رضای خدا.
پیاده شدم و کنارش در صندلی جلو نشستم که پرسید: راستشو بگو سرت چی شده؟ چه بلایی سر خودت آوردی. غزال، غزالم؟!
نگاهش نکردم وهمان طور به جلو خیره شدم که ادامه داد: غزال به جان عزیزت قسم که من فقط شوخی کردم، چون اون موقع از فرودگاه زنگ زده بودم. باور کن به خاطر تو دو سه ساعتی تهران موندم که تو برسی و من اول تو رو ببینم. می دونی از دیشب که تو رو اینجوری دیدم چقدر خودمو نفرین کردم. تو رو خدا روتو از من برنگردون. حداقل یه چیزی بگو یه فحشی بده، بزن تو گوشم ولی بی محلی نکن. غزال تو همه چیز منی، هستیم، زندگیم، عشقم، امیدم، من بدون تو میمیرم. آخه بی انصاف بعد از سه ماه دوری و زجر کشیدن، باهام قهر می کنی؟ مرگ من یه لحظه نگام کن.
حرفهایش دوباره قلبم را به تپش انداخته بود و برای همین با روی گشاده و لبخند زنان برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: بازم میری؟
در حالی که لبخند می زد گفت: نه عزیزم برای همیشه اومدم تا در کنارت باشم.
دستی به سرم کشید و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟
- تو حرص منو درآوردی منم سرمو کوبیدم به دیوار.
- وای خدای من، خدا منو بکشه که به خاطر یه شوخی بیجا به این روز انداختمت.
برای اولین بار پیش قدم شدم و دستم را روی دستش گذاشتم و جواب دادم: در عوض یادگاری از عشق تو، برای همیشه تا اخر عمرم با منه. خوب به منم حق بده، یه دفعه برگشتی و اون حرفها رو بهم زدی. اگه تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سپهر- آخه دور اون سر شکسته ات بگردم! عزیزم اگه از اول تو ناز نمی کردی و جواب بله رو می دادی هیچ وقت کار به اینجا نمی کشید که با دو تا سنگ بزرگ و سخت مواجه بشیم. ببین فرید رو، دیرتر از من بهناز رو دید، زودتر از منم به آرزوش رسید و با هم عقد کردن. و دو سه ماه دیگه هم صاحب بچه هم میشن. ولی من بیچاره دیشب تا صبح از ناراحتی قدم زدم تا شاید یه لحظه ببینمت. اونهم چه دیدنی خودمو باید کنترل کنم تا مبادا بغلت کنم یا بوست کنم. چرا؟ چون خانم از این کار معذورم کرده. آخه عزیزم تو وقتی از مسافرت میایی، عزیزاتو بغل نمی کنی؟ نمی بوسیشون؟ بی انصاف چرا به من میگی این کارو نکن. به نظر من مهم نزدیک بودن دلهاست.
از حرفهایش خنده ام گرفته بود، در حالی که می خندیدم جواب دادم:
سپهر، چه خوب خودت می بری، خودت می دوزی. جدا مجنون شدی؟
سپهر- مسخره ام کن، حق داری، چون در موقعیت من نیستی ببینی چه زجری می کشم. یعنی به نظر تو لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد این کارا رو نمی کردن. استغفرالله پیغمبر که نبودن جلوی خودشونو بگیرن. هر کی بهت گفته ما عابدیم، بدون دروغ گفته. من این حرفا حالیم نیست. یا امشب رسما زن و شوهر میشیم یا من نمی تونم خودمو کنترل کنم.
خیره نگاهش کردم و گفتم: سپهر تو دیوونه شدی؟! مگه عقد کردن خرید کردن از دکون بقالیه که بری بگی آقا یه کیلو نخود می خوام، زود باش که عجله دارم. و ما به این سرعت باید زن و شوهر بشیم.
دستی به صورتم کشید و گفت: فدات شم من دیروز حتی نتونستم صورت قشنگتو لمس کنم. والله به پیر به پیغمبر این انصاف نیست کخ ادم عاشق رو از معشوقش بر حذر کنه.
حرفها و نگاه هایش بیانگر عشق پاکش بود و بوی تزویر وریا نمی داد برای همین دلم می خواست ساعت ها سربر شانه اش بزارم تا این دل بیقرارم، آرام بگیرد. یکدفعه به یاد سیاوش افتادم و گفتم: سپهر تا یادم نرفته بگم، خیلی احتیاط کن چون سیاوش مثل یاشار نیست، زود شر به پا می کنه. نمی خوام حرفی بهت بزنه . باعث ناراحتی یا دلخوریت بشه.
سپهر- چشم خانم بزرگ، درست مثل دختر عموش که صبح به خاطر دستبند الم شنگه به پا کرد و دق و دلیشو، جلوی همه، رو سرم خالی کرد. آخه عزیزم چرا صبر نکردی تا بهت بگم، بقیه سوغاتیات هم پیش فریده و باید بعدا خدمتت تحویل بدم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم: معذرت می خوام که جلوی همه سرت داد کشیدم. آخه فکر کردم منو فراموش کردی.
محکم دماغم را فشار داد و گفت: آخی! چه دختر خجالتی، اصلا بهت نمی یاد. در ضمن دیگه نبینم اونجوری گریه کنی، چون تحمل دیدن اشکهاتو ندارم. مگه میشه عشقمو فراموش کنم. اگه بگم از دوری تو در غربت چی کشیدم فرشته ها به حالم گریه می کنن.
تا مرکز شهر جایی که بهناز و فرید رو پیاده کرده بودیم، برسیم یک ساعت طول کشید. سپهر همان جا از ما جدا شد تا خودش بیاید و ما سه تایی برگشتیم. بین راه فرید گفت: غزال یادته شب تولد چی بهت گفتم؟ دیدی به چهار ماه هم نکشید که برگشت. نمی دونم چه جوری سپهر رو اسیر و رام خودت کردی.
بهناز- فرید معلومه، اون کارا رو جلوی تو انجام نمی داد. خصوصی بود.
چشم غره ای به بهناز رفتم و جواب دادم: خیلی بی حیا شدی، خجالت بکش، حداقل این چرندیاتو جلوی شوهرت نگو.
بهناز- بی خیال، فرید دیگه به حرفهای من عادت کرده. حالا بگو ببینم طبیب دردت رو درمون کرد؟
- نخیر منتظر رخصت خانم بود.
سپس به فرید گفتم: فرید تو چطوری از پس زبون این دیوونه بر می آیی؟ یه متر زبون داره.
لبخندی زد و گفت: چیکار کنم، کارم از این حرفها گذشته. غزال یادش بخیر، روز اولی که سپهر رو دیدی، مثلا اقای زمانی منو با خودشون آورده بود تا مراقب پسرش باشم تا دست از پا خطا نکنه. دیگه نمی دونستیم طرف خیلی زرنگ تر از ماست و روز اول چنان، زهرچشمی ازمون می گیره که تا عمر داریم فراموش نکنیم. اصلا فکر نمی کردم روزی سپهر پایبند دختری بشه و دست از همه چیز بکشه. اخه هیچ کس جرات بلند حرف زدن باهاش رو نداشت چه برسه به کتک زدنش اونم یه دختر.
خندیدم و گفتم: تقصیر من چیه که خیلی رو بهش می دادن که زورگو و قلدر بشه.
فرید- باور کن تو دانشکده همه ازش حساب می بردن، برا همین هوا خواه زیاد داشت، دخترا کشته مرده اش بودن.
- به خاطر خوشگلی اش یا خوش اخلاقی اش؟
فرید- اگه ناراحت نمی شی باید بگم اون با دخترا بد اخلاقی که نمی کرد یه بار که باهاشون حرف می زدن، اونارو شیفته خودش می کرد. انصافا هم خوش قیافه است هم خوش هیکل.
- نه چرا باید ناراحت بشم، چون گذشته سپهر به من مربوط نیست. مهم بعد از اینه که خطا نکنه.
فرید- مطمئن باش، هیچ وقت خطا نمی کنه، چون در حد پرستش دوست داره. امروز از صبح نمی دونی چقدر به من تلفن کرده . بالتماس می خواست تو رو به یه بهونه ای بیرون بیاریم تا باهات حرف بزنه. خیلی ناراحت بود مخصوصا سرتو که پانسمان شده دیده بود.
تا جلوی در فرید در مورد علاقه سپهر نسبت به من صحبت می کرد. جلوی در از انها خداحافظی کردم و به داخل رفتم. سپهر بعد از نیم ساعت سرحال امد.