رمان غزال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdiehershad

عضو جدید
ببخشید دوست عزیز یک سوال ؟ چرا دوباره دارید داستان را میگذارید ؟

اگه چند تاپیک قبل رو بخونید متوجه میشید که چرا می زارم. ملیسا جان متوجه منظورت نشدم کاملا. ولی چون هستن دوستایی که نمی تونن دانلود کنن بخاطر اونا.
حالا مشکلی داره اگر ادامه بدم.:que:
بهم خبر بدین بدین اگه مشکلی بود نذارم
 

golhayeabi

عضو جدید
برای فعال شدن این قسمت روی دکمه ارسال پاسخ سریع <img src=\"http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/quickreply.gif\"> در پایین و کنار هر پست کلیک کنید.\r\n[COLOR=\"#FF0000\"]لطفا فقط فارسی تایپ كنید.[/COLOR]
 

golhayeabi

عضو جدید
ای عاشقان ای عاشقان...

ای عاشقان ای عاشقان...



بی خبر از یکدگر اسوده خابیدن چه سود/بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
زنده را باید به فریادش رسید/ورنه بر سنگ مزارش اب پاشیدن چه سود
زنده را تا زنده است قدرش بدان/ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود
زنده را در زندگی دستش بگیر/ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود
با محبت دست پیران را ببوس/ورنه بر روی مزارش تاج گل چیدن چه سود
یک شبی بازنده ها غمخوار باش/ورنه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود
تازمانی زنده ایم بی گانه ایم/در عزا ها روی همدیگر بوسیدن چه سود
گر توانی زنده ای را شاد کن/در عزاها عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود
از برای سالمندان یک گل خوشبو ببر/تاج گلها در کنار همدیگر چیدن چه سود
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود/خانه صاحب عزا شبها خابیدن چه سود
گر نپرسی حال من تازنده ام/گریه و زاری ونالیدن چه سود
سالها عید امدورفت ونکردی یاد من/جای خالی من را در خانه ام دیدن چه سود
گر نکردی یاد من تا زنده ام /سنگ مرمر روی قبرم بنهادن چه سود
 

mahdiehershad

عضو جدید
ساعت یک و نیم، نیمه شب به تهران رسیدیم و از فرودگاه مستقیما به خونه خاله اینا رفتیم. بیچاره ها از اینکه بی خبر و زودتر برگشته بودیم ترسیده بودند و مات و مبهوت سوال پیچمان می کردند که با خنده جواب می دادم: خوب دلمون براتون تنگ شده بود برای همین چند روز زودتر اومدیم. حالا اگه ناراحت هستین برگردیم.
خاله- نه عزیزم این چه حرفیه، خیلی هم خوشحال شدیم. فقط یه خورده نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه.
سپهر- مامان جان اگه اتفاقی می افتاد که الان اینجا نبودیم، ببینید صحیح و سالم پیش شما هستیم.
سهیل- مامان اول اجازه بده سوغاتیهامونو بدن، بعدا چونه بزن که چرا زودتر اومدن.
بعد از دادن سوغاتیها سهیل قیافه غمگینی به خودش گرفت و گفت:
-بابا صبر می کردین به دنیا می اومد که کهنه و دل آزار می شدیم. ای بابا این هووی مانیومده خیلی خاطرخواه داره و باعث شده ما فراموش بشیم.
و باعث خنده همه شد.
صبح بعد از خوردن صبحانه، برای عید دیدنی به خانه سها و افشین رفتیم. دقایقی بعد دوباره به خانه خاله اینا برگشتیم و مابقی تعطیلات عید رو آنجا ماندیم و فقط سری به خانه خودمان می زدیم.
وقتی عمو از سیزده بدر برگشتند رئحیه سهند خیلی بهتر از قبل شده بود ولی با این حال می گفت که تصمیم گرفته بعد از تمام شدن سربازی برای ادامه تحصیل به فرانسه بره.
کم کم فصل زیبای بهار به پایان رسید و گرمای تابستان جایگزین اش شد، هر چه به تعطیلات نزدیک می شدیم سپهر گرفته تر میشد و هر کاری می کردو بهونه می آورد که از رفتن به ارومیه منصرفم کند موفق نمی شد و این جواب را از من می شنید: من نمی تونم تعطیلات رو در این فقس بمونم، تو این موش دونی می پوشم.
آخر یک روز در جوابم گفت: آخه تو به آپارتمانبه این بزرگی میگی موش دونی، ببینم اگه یه خونه بزرگ و ویلایی بخرم می مونی.
کمی فکر کردم و جواب دادم: به شرط اینکه هر مدلی که خودم دوست دارم بسازی و در ضمن حیاط اش خیلی بزرگ باشه چیزی شبیه به باغ.
میتاصل و درمانده گفت: ولی اون خیلی زمان می بره.
-در عوض برای همیشه راحت میشی.
زمانی که خانواده ام فهمیدند باز قصد دارم تابستان به ییلاق بروم، اعتراضشان بلند شد ولی حیف که گوش شنوایی نبود و من با تمام شدن امتحاناتم بار سفر بسته و راهی ارومیه شدم. این دفعه نسبت به سال قبل بیشتر خوش می گذشت و برای همین کمتر به فکر خانه و زندگیم می افتادم. چون سیاوشی نبود که آزارم دهد.
یک روز بالای درخت مشغول چیدن زردآلو بودم که یاشار اومد و زیر درخت نشست و گفت: غزال می تونم چند دقیقه باهات صحبت کنم، حواست هست؟
-بله، چرا نمی تونی، الان میام پایین. لطفا پاشو این سبد رو بگیر تا بیام پایین.
وقتی از درخت پایین پریدم گفتم: در خدمتم قربان، امر بفرمایید.
-ببینم تو تا کی می خوای هر سال تابستون خونه و زندگیت رو ول کنی به امان خدا و بیایی اینجا؟ فکر می کنی تنها گذاشتن سپهر کار درستیه، اون جوونه و ممکنه در نبود تو مرتکب اشتباهی بشه و اونوقت دیگه پشیمونی فایده نداره و چه بسا هم دیر بشه.
-آخه پدر بزرگ جان خیلی سخته که تموم تابستون رو تو تهران بمونم. اونوقت از تنهایی غصه می خورم و دق می کنم.
خندیدو گفت: نترس یک سال که بمونی عادت می کنی، تازه مشکل تنهایی تو با بچه می تونی حل کنی.
از شرم گونه هایم گل انداخت، چوون انتظار این حرف را از یاشار نداشتم که یاشار ادامه داد : می دونم که گفتن این حرفها، ولی به خاطر دووم زندگیت وخوشبختیت، ناچارم بگم.
-چشم از سال آینده سعی می کنم کمتر بیام.
روزها مثل باد سپری شد. دو ماهی بود که در ارومیه بودم و در این مدت سپهر سه بار آمده بود و هر بار با اخم و تخم به تهران بازگشت. برای همین عمو محمود هم زبان به نصیحتم گشود: عزیزم به جای دو ماه یک هفته با شوهرت بیا و برگرد. این درست نیست تا، تابستون از راه میرسه تو شال و کلاه کنی و راه بیافتی بیایی اینجا. دخترم تو حالا تنها به خودت متعلق نیستی باید به فکر سپهر هم باشی.
-عمو جون نکنه سپهر دسته گلی به آب داده که همتون به زبون بی زبونی حالیم می کنید.
عمو ابرو در هم کشید و جواب داد: نه عزیزم، اول زندگیت نمی خوام کدورتی پیش بیاد این کارات باعث میشه شوهرت دلسرد بشه چون می بینم هر دفعه که میاد ناراحت و دلخور برمی گرده، والله ما تا حالا جز پاکی و خوبی چیزی از این پسر ندیدیم، پس نمی تونم الکی بهش تهمت بزنم.به شوخی گفتم: عمو اگه یه روز سپهر بهم خیانت بکنه چیکارش می کنی؟
خنده ای کرد و گفت: آنروز گردنش رو می شکونم. می دونی چرا چون میدونم اونروز هرگز پیش نمی آید. سپهر عاشقانه تو رو دوست داره.
-پس با این حساب سال آینده سعی می کنم جبران کنم و کمتر عزم سفر کنم، قول شرف میدم.
اواخر شهریور ماه به همراه عمو به تهران برگشتیم. تصمیم گرفتم تغییری در زندگیم ایجاد کنم ولی انجام این تحولات بسیار مشکل بود، چون حجم درسها سنگینتر و زیادتر شده و بعضی روزها به شرکت می رفتم و در کارهای عملی از سپهر کمک می گرفتم و اگر فرصت رفتن به آنجا را پیدا نمی کردم، سپهر در خانه، طرز محاسبه و اندازه گیری و نقشه کشی را یاد می داد، برای همین از ساعتهای باشگاه کم کرده بودم. اواخر آبان ماه، روز سه شنبه بعد از ظهر از دانشگاه یکراست به خانه پدر شوهرم رفتم. تازه مشغول نهار شده بودیم که زنگ تلفن به صدا درآمد، خاله رفت و جواب داد. چند لحظه بعد سراسیمه به آشپزخانه برگشت و گفت: غزال جان زود باش بریم که سها دردش شروع شده و تو خونه تنهاست. دختر دیونه از صبح درد داره تازه اطلاع میده.
اونقدر هول شدم که لقمه را درسته قورت دادم که نزدیک بود خفه شوم. خاله خنده کنان گفت: عزیزم تو چرا هول شدی مواظب باش که خفه نشی.
با عجله حاضر شده و دوتایی به دنبال سها رفتیم. سها از درد به خودش می پیچید. خاله با نگرانی پرسید: مگه دکتر برای پانزده روز دیگه وقت نداده بود، چرا به این زودی دردت گرفته.
سها- برای همین از صبح که دردم شروع شد، گفتم الان خوب میشه، ولی هر لحظه بیشتر شد. دیدم تا به حاج خانم اطلاع بدم و از کرج خونه خواهرش بیاد با افشین از معازه برسه خیلی طول می کشه برای همین به شما زنگ زدم.
-کار خوبی کردی مادر فقط عجله کن تا زودتر برسیم بیمارستان.
کمک کردیم تا لباسهایش را بپوشد، سپس به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه گفت: یکی دو ساعت دیگه بچه بدنیا میاد.
با شنیدن این خبر به همه اطلاع دادیم، نیم ساعت بعد افشین نگران و مضطرب به بیمارستان آمد و بعد از آن هم کم کم سروکله بقیه پیدا شد. همه در نگرانی به سر می بردم، افشین و خاله چند بار، جلوی اتاق زایمان رفته بودند. آنقدر راه رفته بودم که پا درد گرفته بودم. سپهر که خودش هم کلافه شده بود دستم را گرفت و گفت: غزال بیا بشین، به جای تو من سرگیجه گرفتم! دو ساعته که قدم رو می کنی.
-چیکار کنم، خیلی استرس دارم! آخه میگن درد زایمان خیلی وحشتناکه.
سپهر- تو که خیلی طاقت داری این حرفو بزنی وای بحال سها که ضعیف و کم طاقته. غزال؟
-جانم.
سپهر- تو کی می خوای من هم بابا شم. کم کم طاقتم طاق میشه ها.
-خواهش می کنم یه کمی دیگه طاقت بیار تا درسم تموم بشه.
مایوس جواب داد: یعنی تا دو سال دیگه باید صبر کنم. ببینم اگه من نخوام تا دو سال صبرکنم کی رو باید ببینم.
-هیچ کس رو، چون مجبوری.
در این لحظه افشین از آسانسور بیرون آمد، برق شادی در چشمانش بیداد می کرد، همه بلند شدیم و به طرفش رفتیم که گفت: مژده بدین، سها فارغ شده. یه پسر.
حاج آقا دست به دعا برداشت و گفت: خدایا شکرت.
حاج خانم- انشاا... که قدمش خیره و سایتون بالاسرش، مبارکه پسرم.
نمی دونم چرا از پسر بودن بچه خوشحال نشدم. شاید هم به خاطر سپهر بود، در دلم گفتم « خدایا چی میشه یه پسر هم به ما بدی مثل سها و بهناز که مبادا زندگیمون از هم بپاشه»
همیشه در خیالم دختری را می دیدم که مورد بی مهری سپهر قرار گرفته و همین باعث شده بود ترس و دلهره به وجودم رخنه کندو عذابم دهد.
هر چه می گذشت بابک پسر سهابزرگتر و بانمک تر می شد و مورد توجه سپهر، اغلب روزها سپهر با من یا به تنهایی به دیدنش می رفت و این موضوع رنجم میداد و غمگینم می کرد.مخصوصا زمانی که سپهر بغلش می کرد و قربون صدقه اش می رفت، من پیش از پیش ناراحت می شدم. آتش حسادت تمام وجودم را می سوزاند ولی ناچار به تحمل بودم و در عوض بهبهانه های مختلف با سپهر جنگ و دعوا می کردم، و کسی که همیشه کوتاه می آمد سپهر بود.
 

mahdiehershad

عضو جدید
چون روزهای یک شنبه کلاس نداشتم، شب قبلش بهناز و فرید، مهمانمان بودند. نزدیکی های ظهر از خواب بیدار شدم با دیدن ظرفهای کثیف و آشپزخانه بهم ریخته عزا گرفتم. حوصله هیچ کاری رو نداشتم بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنم، تا عصر در افکار پوچ و بیهوده غرق شده و بیکار و سرگشته می گشتم، تا اینکه سپهر به خانه آمد. با دیدن خونه و پیش دستی های کثیف گفت: مگه از صبح خونه نبودی که اینا همین جا مونده.
-چرا ولی حوصله نداشتم، حالا مگه چی شده آسمون که به زمین نیومده.
-غزال یعنی چی؟ اصلا میشه بگی چرا تو مدتیه عوض شدی، بد اخلاق و عنق! چپ میری راست میای با من دعوا می کنی ایراد میگیری. اخرش هم که قهر می کنی!
فریاد زنان جواب دادم: من عوض شدم یا تو که دیگه منو تحویل نمی گیری و دوستم نداری.
و بی اختیار گریه ام گرفت. جلو آمد و سرمم را در آغوش گرفت و گفت: باور نمی کنم که تو داری گریه می کنی، خدایا من اصلا باورم نمی شه. آخه عزیز من تو از چی ناراحتی، خوب رک و پوست کنده بگو و خودتو اینقدر عذاب نده.
لحن مهربان و گرمش باعث شرمندگیم شد، در خالی که اشک هایم را پاک می کردم به دروغ گفتم: حجم درسام زیاد شده و خسته ام می کنه. ببخشید که سرت داد زدم الان خونه رو جمع و جور می کنم.
انگار درغم را باور کرده بود چون گفت: خوب عزیزم این که این همه ناراحتی نداره دیگه ادامه نده و راحت . آسوده تو خونه بشین و خانومی تو بکن. عصبانیت من از کثیفی خونه نیست بلکه من طاقت ناراحتی و رنج تو رو ندارم.
-نه، نه، نمی خوام نیمه تمومش رهاش کنم باید تا آخرادامه دهم.
-هر جور راحتی و دوست داری، بهر جهت از نظر من ایرادی نداره. حالا هم پاشو تا من لباسهامو عوض می کنم دوتایی خونه رو مرتب کنیم بعد بریم بیرون. در ضمن دیونه تو عشق و جون منی و خیلی هم دوست دارم. دیگه از این حرفها نشنوم.
از آن روز به بعد سعی می کردم رفتار بهتری با سپهر داشته باشم و این فکر لعنتی را از سرم بیرون کنم. در همین اوضاع و احوال که از درون دنج می بردم، سهند برای تحصیل به فرانسه رفت و دوری از او فشار روحی و روانیم را زیاد کرد، و کم کم همانند چند ماه پیش بداخلاقی می کردم.
اغلب روزهای پنج شنبه برای نهار خونه مامان می رفتم، که روزی در فرصت پیش آمده که با هم تنها بودیم گفت: غزال مشکل تو چیه که اینقدر با سپهر دعوا می کنی.
-وای باز سپهر چغلی منو پیش شما کرده.
مامان با عصبانیت فریاد زد: نخیر اون چغلی تو رو نکرده! من خودم فهمیدم، عزیزم من که موهامو تو آسیاب سفید نکردم، مدتیه می دیدم از چیزی ناراحته و رنج می بره، بریا همین وقتی بهش اصرار کردم که مشکل چیه، جواب داد که تو اغلب سر مسائل پوچ و بی ارزش باهاش دعوا می کنی، نمی دونم چه مرگت شده، یا انگار دیونه شدی که داری دستی دستی زندگیتو به آتیش می کشی. شوهر مردم، معتاد و عیاشه جیکشون در نمیاد. اونوقت تو مرض گرفته بی خود و بی جهت هر روز اوقات تلخی می کنی. باید چند روز پیش تو کارخونه بودی و می دیدی که شوهر یکی از کارگرا، چه بلایی سرش آورده بود. تن و بدنش سیاه شده بود. می دونی چرا، بدون اجازه شوهرش به خونه مادرش رفته بود تا مادرش رو که یهو مریض شده بود ببره دکتر! حالا شوهر تو، هر چقدر نازتو می کشه پررو تو میشی.
فریاد کشیدم و گفتم: آره، آره، من دیوونه ام! چی از جون من می خواد، من حالم ازش بهم می خوره.
بلند شدم و به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده، انگار به راستی دیوانه شده بودم. روی تختم دراز کشیده بودم و در افکارم غوطه ور بودم که صدای در از رویاها بیرونم کشید: بله.
بابا- غزال جان درو باز کن باهات کار دارم.
به ناچار بلند شدم و در را باز کردم، بابا داخل آمد و در را پشت سرش بست. سپس دست در گردنم انداخت و با هم روی تخت نشستیم، دستی به موهایم کشید و گفت:
-عزیز دل بابا، از چی ناراحتی؟ مشکلت چیه/ نباید ما بفهمیم که از چی رنج می بری و ناراحتی.
برای اینکه به خاطر افکار پوک و بچگانه مورد تمسخر واقع نشوم سکوت کردم که بابا دوباره ادامه داد: نمی خوای حرف بزنی، در و دل کردن آدمها رو سبک می کنه. هر چی تو دلت هست بریز بیرون تا سبک شی.
آهی کشیدم و باز هم به دروغ گفتم: چیزیم نیست، فشار درس ها، روحمو خسته و آزرده کرده. اگه این سه ترمم تموم میشد راحت می شدم.
-هر چند که احساس می کنم درسهات بهونه ای بیش نیست ولی برای اینکه خستگی از وجودت بره پیشنهاد می کنم چند روزی برین مسافرت، مخصوصا حالا که بهاره و همه جا سرسبز و با طراوت. اونهم شمال.
صورتش را بوسیدم و جواب دادم: قربون بابای خوبم برم، پیشنهادتون خوب و به جاست.
-پس پاشو بریم که اون سه تا از گرسنگی تلف شدند.
آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه بقیه نشده بودم، وقتی با هم به آشپزخانه پا گذاشتیم سلام کردم و به طرف مامان رفته و صورتش را بوسیدم و معذرت خواستم، سپس کنار سپهر نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آهسته در گوشش گفتم: صبر کن بریم خونه حسابتو می رسم تا دیگه شکایت منو پیش مامان نکنی.
سپهر- اتفاقا خیلی وقته که مشت و مالم ندادی و تن خسته ام به دستهای گرم و نوازشگرت نیاز داره.
-جدی؟ زیاد به خودت وعده نده که از این خبرا نیست.
ساناز معترضانه گفت: جایی که همه نشستن، خصوصی پچ پچ نمی کنن.
خندیدم و گفتم: ساناز جان اینجا خونه است و چهار دیواری اختیاریه.
سپهر- خوب طفلکی حوصله اش سر رفته چیکار کنه. ساناز جون تقصیر خواهرته که برام خط و نشون می کشه، حالا که سهند نیست جورشو باید من بکشم. حالا اگه منو دوست داری باید امشب پناهم بدی تا در امان و سالم باشم. بجاش هر چی بخوای و هر کاری خواستی برایت انجام میدم.
ساناز در حالی که می خندید جواب داد: دلم برات می سوزه چون اولین بار بد جوری زهر چشم گرفته و حق داری که دنبال پناهگاه باشی. ولی خودمونیم سپهر جون اگه تو سراغش نمی اومدی، تو خونه می ترشید. چون هیچ کس حاضر نمی شه همچین زنی داشته باشه.
لیوان آب را برداشتم و تمام محتویاتش را به صورت ساناز پاشیدم و گفتم: توبه کن و دیگه بد گویی منو نکن.
سپهر- یه جایزه خوب پیش من داری چون حرف دل منو زدی.
بابا- ببینم شماها دختر منو تنها گیر آوردین که اذیتش می کنین.
سپهر- نه مگه کسی جرات داره دختر شمارو آزار و اذیت کنه چون خودم پدر طرف رو درمیارم.
سپهر و ساناز سربه سر هم می گذاشتند و شوخی می کردند و این کارشان باعث شد تا حال و هوای من هم تغییر کند. تا این که بابا پیشنهادش را با سپهر در میان گذاشت که مورد قبول او هم واقع شد و قرار شد تا چهارشنبه هفته آینده برویم.
شب طبق قراره قبلی سپهر و فرید، باید بیرون می رفتیم. عصر ساعت هفت به دنبالشان رفتیم. به محض سوار شدن مهرداد با لحن شیرین بچگانه اش گفت: خاله تو مامان رو دعوا کن همه اش منو اذیت می کنه.
-چرا عزیزم؟ مگه چیکارت می کنه!
فرید- غزال مهرداد هم می دونه که همه ازت حساب می برن برای همین شکایت مادرش رو به تو می کنه.
-بهناز چرا بچه رو اذیت می کنی مظلوم گیر آوردی مرض گرفته، زورت به فرید نمی رسه، تلافی اش رو سر مهرداد درمیاری.
فریئ- غزال دستت درد نکنه! من خودم حریف بهناز نمی شم. ماشاا... شما دو تا زبون دارین به چه درازی.
بهناز با اخم گفت: آفرین فرید خان، حالا دیگه ما دو تا لولو شدیم و شما فرشته؟ فکر کنمبه جای کار کردن از صبح تا عصر غیبت ما رو می کنین.
فرید خنده کنان گفت: ببین این نیم وجبی چطور این دوتا رو به جون ما انداخته. به گمونم امشب جامون تو کوچه است.
سپهر- نترس، چرا کوچه، میریم تو شرکت راحت میگیریم می خوابیم. چون آش من هم قبلا پخته شده.
فرید- پس اوضاع تو وخیم تر از منه! چون زن تو دست به زنش خوبه، شکر خدا، مال من از لحاظ زبون خیلی قویه و گرنه من باید پا به فرار می زاشتم.
فرید دستانش را بالا برد و ادامه داد: خدایا امشب خودمو به تو می سپارم.
مهرداد با شیرین زبانی پرسید: بابا چرا می خوای فرار کنی؟ مگه تو گلدونو شکستی. اونوقت مامان تو رو تنبیه می کنه و توپت رو می گیره.
-شیطون پس کار بدی کردی که مامان دعوات کرده.
مهرداد- خاله من که کار بدی نکردم! توپ خودش خورد به گلدون و شکست، من هر چقدر بهش میگم گوش نمی کنه.
حرفهای مهرداد باعث خنده ما شد. هیچوقت او را به اندازه آن ساعت دوست نداشتم. چون حسادت بیجا چشمانم را کور کرده بود و هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا اینجوری هم سپهرو هم خودم را عذاب می دهم.
هفته بعد با فرید و بهناز به شمال رفتیم، از سها و افشین هم دعوت کردیم ولی به خاطر بابک قبول نکردند.
از دیدن مناظر سرسبز شمال به وجد می آمدم و شب با خیال آسوده سر بر بالش گذاشتم. روز چنج شنبه بعد از صبحانه مهرداد را بغل کردم و رو به بقیه گفتم: ما میریم لب دریا تا توپ بازی کنبم شما هم اگه خواستین بیاین.
مهرداد با خوشحالی دستانش را بهم کوبید و گفت: آخ جون.
سپس رو به سپهر کرد و گفت: عمو سپهر شما نمی آین؟
سپهر- چرا عمو جون همه با هم میریم.
با هم، دسته جمعی به لب دریا رفتیم. فرید و بهناز کنار ساحل قدم می زدند و من و سپهر با مهرداد مشغول توپ بازی بودیم، غرق لذت شده بودم، واقعا وجود بچه در زندگی لطف دیگری داشت. تصمیم گرفتم دیگر از قرص ضد بارداری استفاده نکنم و با حامله شدنم سپهر را غافلگیر کنم.
شوق بچه، نفس تازه ای به روح خسته ام دمیده بود. طوریکه موقع برگشتن کلا روحیه ام تغییر کرده بود و سپهر هم با شادی من، سرحالتر شده بود.
 

mahdiehershad

عضو جدید
دیدم نسبت به زندگی تغییر کرده بود و همه چیز را به رنگ آبی می دیدم، امتحاناتم را چنان با ذوق و شوق پشت سر می گذاشتم که حد و حساب نداشت ولی برعکس من سپهر، ماتم زده و گرفته. تا اینکه یک روز علت اش را پرسیدم که گفت» هر چی به تعطیلات نزدیک میشه دل من هم میگیره.
-چرا می ترسی باز هم تنهات بزارم، غصه نخور عزیزم امسال با خودت میرم و برمی گردم.
با خوشحالی بغلم کرد و گفت: قربونت برم چه تصمیم خوبی گرفتی فقط امیدوارم تصمیمت زود عوض نشه.
-مطمئن باش من هر تصمیمی بگیرم حتما عملی می کنم.
سپهر- در عوض من هم قول میدم هم به ارومیه ببرمت هم به فرانسه که سهند و داییت رو ببینی.
از خوشحالی فریاد کشیدم: فدات بشم این یکی حرف نداره.
-آهسته، الان همسایه ها می ریزن پایین.
-چرا؟
-چون ساعت یک نصفه شبه.
-وای اونقدر ذوق کردم که ساعت رو فراموش کردم.
دو هفته ای از پایان امتحاناتم می گذشت و سه ماه از نخوردن قرص ها. ولی هیچ خبری نبود. نه از رفتن به ارومیه، نه از بارداری. به خودم دلداری می دادم« چه عجله ای داری، شاید برای هر دوتاش زوده»
اواسط مرداد بود که ظهر سپهر به خانه آمد و گفت: زود ساکتو آماده کن، می خوایم به ارومیه بریم، چون ساعت چهارونیم پرواز داریم.
-جان من راست میگی؟ تو همیشه منو غافلگیر می کنی، ولی کاش یه خورده زودتر می گفتی تا هماز مامان و خاله خداحافظی می کردم و هم وسایل مو آماده می کردم.
-وقت داریم وسایل رو با هم آماده کنیم و با اونها هم تلفنی خداحافظی می کنیم.
به قیافه اش نگاه کردم کمی گرفته و مضطرب بود: سپهر اتفاقی افتاده، انگار پکری.
-نه نه، این چند روزه کارم زیاد بود، خسته شدم.
قانع شدم و با عجله لباسهایم را در ساک قرار دادم و تلفنی با خاله خداحافظی کردم ولی با مامان و بقیه نتوانستم چون در محل کارشان بودند و موبایلشان هم جواب نمی داد. با عصبانیت تلفن را کوبیدم که سپهر گفت:
-چرا عصبانی میشی فردا زنگ می زنی. تازه یک هفته که بیشتر نمی مونیم. داخل فرودگاه هم چند بار تماس گرفتم ولی باز هم موفق نشدم تا اینکه سوار هواپیما شدیم. وقتی رسیدیم سپهر گفت: اول به خونه خان عمو اینا میریم فردا هم از اونجا به دهکده میریم.
-از کجا می دونی خونه هستن شاید اونا هم اونجا باشن.
هیچ جوابی نداد و سکوت کرد. بعد از گرفتن تاکسی به سمت خیابان دانشکده به راه افتادیم. وقتی جلوی خونه عمو محمد رسیدیم با شنیدن صدای قرآن و شلوغی جلوی در یکدفعهف تنم لرزید و قلبم شروع به تپیدن کرد، پریشان گفتم: سپهر کی مرده که منو با عجله آوردی.
-نمی دونم فقط بابا گفت زود خودمونو برسونیم مثل اینکه حال بابا بزرگ خوب نبود.
-خوب نبود یا تموم کرده؟
با عجله خودم را به حیاط رساندم. صدای شیون و زاری تا آسمان می رسید، همه سیاه پوشیده بودند. یک دفعه پاهایم سست شد و توان راه رفتن نداشتم، سپهر زیر بازویم را گرفت و گفت: مشیت خداست باید تحمل کرد، همه ما یه روزی میریم.
شوکه شده بودم. به محض اینکه داخل ساختمان شدیم همه با دیدن ما بلند شدند. زن عمو سودابه در حالی که به سر و صورت خود چنگ می زد گفت: غزال اومدی؟ بیا که بچه هام بی پدر شدند، دیگه عموت نیست تا نازتو بکشه.
این جمله همانند پتکی به سرم زده شد، ناباورانه گفتم: نه نه، دروغه! سپهر توکه گفتی بابابزرگ حالش خوب نیست.
سرم به دوران افتاد پاهام سست شد، قدرت ایستادن نداشتم، عمه پونه بغلم کرد ولی من انگار معلق بودم با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پرسیدم: کی این اتفاق افتاد، چه بلایی سرشون اومده.
بابا در حالی که گریه می کرد گفت: دیروز وقتی از باغ می اومدن با یک کامیون تصادف کردند. آقاجون در جا تموم کرده ولی خان عموامروز صبح.
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند وهمه چیز در تاریکی فرو رفت. دیگر بقیه حرفها رو نشنیدم. با خنکی چیزی چشم باز کردم، همه دور سرم جمع شده بودند، بابا آب قند در دهنم می ریخت ولی چیزی سد راه گلویم شده بود و آب پایین نمی رفت.
ملتمس و ناله کنان گفتم: عمو محمود، تو همیشه هر کاری خواستم کردی.... تروخدا منو ببر یش اونا می خوام ببینمشون، آخه این انصافه که بعد از یک سال....
وبغضی که سد راه گلوم بود سرباز کرد و مجال حرف زدن را نداد، باور کردنش خیلی مشکل بود. دوتا از عزیزانم را یکجا از دست داده بودم و این باور همانند کسی که تازه از خواب بیدارش می کردند مرا دیوانه کرد. داد می زدم و بر سر و صورتم می زدم و کسی جلودارم نبود، تا اینکه همه را در حال پرواز دیدم و بی حال افتادم و چشمانم سنگین شد. با سوزش دستم چشم باز کردم با این امید که شاید خواب بوده باشم. خودم را روی تخت بیمارستان دیدم و سپهر و کامیاب کنارم بودند، عصبانی شدم و گقتم: این زهر مار را از دستم بیرون بیارین، می خوام برم خونه.
سپهر- دکتر گفته تا سرم تموم نشده نمی تونی بری، فشارت خیلی پایین اومده.
-دکتر غلط کرده!
- متعاقب آن خواستم سرم را بیرون بکشم که دو نفری مانع شدند. با صدای ما دکتر و پرستار داخل آمدند.
دکتر- خانم شما که بچه نیستید این کارا چیه؟ باید کمی صبر و طاقت داشته باشین. می دونم مرگ عزیزان خیلی سخته ولی چاره چیه؟
با مسکنی که پرستار تزریق کرد دوباره به خواب رفتم. هر وقت که چشم باز می کردم سپهر را کنار تختم می دیدم که آثار غم و نگرانی در چهره اش پیدا بود. صبح برای مراسم خاک سپاری از بیمارستان به گورستان رفتیم. آنجا هر کاری کردم که به غسلخانه بروم، بهناز و خاله مانع شدند. بیچاره زن عمو از روز قبل در ccu بستری بود و حتی نتوانست برای آخرین دیدار از شوهرش به گورستان بیاید. عمه ها و عمو ها همه و همه شیون و زاری می کردند. عمو بهنام در حالی که گریه می کرد گفت:
-وای خدا! کمرمون شکست، چرا دوتا، ای وای خان داداش چرا رفتی خیلی زود بود، چرا بچه هاتو تنها گذاشتی.
هیچ کس حال و روز خوبی نداشت، الناز چنان شیون می کرد که دل همه را به درد می آورد. آیدین مرتب از هوش می رفت و من مثل مجسمه ها گوشه ای ایستاده و این صحنه ها را تماشا می کردم. احساس می کردم در خواب هستم. وقتی جنازه ها رو آوردن چنان قیامتی برپا شد. انگار از آسمون غم می بارید. غمی که همراه با خاک همه بر سر و روی خود می ریختند. یکی مرتب صدایم می کرد، تا اینکه با کشیده ای که به صورتم خورد به خودم آمدم.
بهناز بود که گریه کنان می گفت: غزال، غزال چرا اینطوری می کنی، تو هم مثل بقیه گریه کن و تو خودت نریز.
با دیدن جنازه هایی که در قبر می گذاشتند به طرفشان دویدم تا شاید برای آخرین بار صورتشان را ببینم که سپهر مانع شد. با عجز التماس کردم: فقط یک احظه، خواهش می کنم بذار ببینم، تو رو خدا سپهر.
-نه همین جا بمون.
-شما چقدر بی انصافین نباید با عزیزم خداحافظی کنم؟ اونا از ما سیر شدن و ترکمون کردن، من که هنوز سیر نشدم.
در این هنگام عمو محمود جلو آمد و سرم را به سینه اش فشار داد و گفت: بیا دخترم، بیا تو هم باهاشون خداحافظی کن.
هر دو عزیزم آرام و راحت در خانه ابدی شان به خواب رفته بودند. یک لحظه دیدم پدربزرگ برایم لبخند می زند، با فریاد گفتم: عمو ببین پدربزرگ زنده است، نمرده! تو رو خدا خاک نریزید.
می خواستم پایین بروم تا بیرونش بکشم که کسانی که دورو برم بودند مانع شدند. همچنان فریاد می زدم و التماس می کردم ولی کسی به حرفهایم گوش نمی کرد.دیگر، حال خودم را نفهمیدم و قثط احساس می کردم، کسی بر صورتم می کوبد. می لرزیدم، به سختی چشم باز کردم مامان و خاله با چشمانی سرخ و متورم بالای سرم بودند.
مامان- دخترم اگه همینطوری ادامه دهی تو هو از دست میری. گریه کن تا سبک شی، اینجوری داغون میشی.
ولی نمی توانستم گریه کنم، انگار اشکهایم خشک شده بود.
در طول هفت روز مراسم عذاداری، ساکت و خاموش در گوشه ای می نشستم و در سوگ و فراق عزیزانم می سوختم. هر کاری می کردم که مرگشان را بخودم بقبولانم نمی شد.
اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و به زور سپهر بود که چند قاشق می خوردم. وقتی شب هقت تموم شد هرچقدر اصرار کرد تا همراه آنها به تهران بازگردم قبول نکردم. خواستم تا چله بمانم. در طول چهل روز، کمتر روزی بود که زیر سرم نروم. آنقدر فشارم پایین بود که چشمانم باز نمی شد و بیشتر ساعت روز در خواب به سر می بردم، روحم به شدت افسرده وخسته بود و فقط دیدن سهند که بعد از شنیدن این حادثه به ایران آمده بود توانست کمی آرامم کند. بعد از بیست روز عذا داری سر در شانه سهند های های گریستم و کمی سبک شدم. بغضی که در گلویم مانند غده ای بود آزاد ساختم.
برای مراسم چهلم دوباره سپهر و خانواده اش به همراه سها و افشین و خانواده شان به ارومیه آمدند و روز بعد همگی به تهران بازگشتیم.
دو روز از باز شدن دانشگاهها می گذشت ولی من هیچ حوصله به رفتن به سر کلاس درس نداشتم. آنقدر سپهر و یاشار گفتند تا بالاخره مجبور شدم بروم. نه تنها من بلکه هیچ کس روحیه مساعدی نداشت. کخصوصا عمو و بابا، مرگ پدر و برادر شان کمرشان را شکسته بود و دل و دماغ کار کردن را نداشتند.
سهند به فرانسه بازگشت تا به دانشگاه برود و ولی یاشار که خیلی دلش می خواست فوق لیسانس بگیرد مجبور شد به جای عمو و مامان در کارخانه کار کند و آنجا را اداره کند. مراسم بله بوران و نامزدی اش با یکی از همکلاسیهایش که به بازگشت سهند موکول شده بود، بهم خورد.
مامان در اغلب روزها به خاطر بابا در خانه می ماند و به او رسیدگی می کرد. خلاصه آرامش زندگی همه از بین رفته بود و خنده و شادی از لبهای همه محو شده و رنگ عزا بخود گرفته بود.
اولین روزی که به دانشگاه رفتم، هم کلاسی هایم بعد از فهمیدن موضوع خواستند تا روزی را تعیین کنم تا برای عرض تسلیت به من و خانواده ام به خانه ما بیایند و چون روز پنج شنبه همان هفته مجلس ترحیمی در خانه عمو محمود برگزار میشد اطلاع دادم که روز پنجشنبه بیایند.
عصر روز پنجشنبه دسته ای از بچه ها به همراه تعدادی از استادها با سبد گلی آمدند و در طول مراسم فرنوش و شراره مانند خواهر دلسوزی دور و برم بودند و هوایم را داشتند. مخصوصا شراره خیلی مواظبم بود و غیر از دانشگاه، اکثر روزها به خانه ما می امد و تنهایم نمی گذاشت و همدم و مونس تنهاییم بود. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم حتی ورزش که سپهر می گفت: برای روحیه ام خوب است.
 

mahdiehershad

عضو جدید
همیشه در فکر بودم، چون مراسم خاک سپاری لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد. شبها راحت نمی توانستم بخوابم. توی خواب پدربزرگم را می دیدم که از توی قبر صدایم می کند و کمک می خواهد، لحظه ای که می خواستم به کمکش بروم از خواب می پریدم و این کابوس لحظه ای رهایم نمی کرد.
تا اینکه صدای اعتراض سپهر هم بلند شد: غزال با این وضعی که تو داری از بین میری، اشتهات که کم شده، همه اش که تو فکری، شبها هم که کابوس می بینی و نمی تونی راحت بخوابی، باید پیش روانشناس بری تا کمکت کنه.
-باور کن دست خودم نیست، الان سه ماهه از مرگ اونا می گذره، ولی نتونستم تو مغز خودم بگنجونم و احساس می کنم پدربزرگ زنده بوده ولی کسی کمکش نکرد.
-به خاطر وابستگی که به پدربزرگ داشتی، این فکر رو می کنی. وگرنه کی می تونه عزیزش رو زنده به گور کنه.
سرانجام به اصرار بیش از حد سپهر به دکتر رفتیم. دکتر بعد از کمی صحبت کردن پرسید: خانم شما حامله نیستید، چون قرص های آرام بخش به جنین ضرر داره.
ناگهان به یاد آوردم که از بارداریم خبری نیست. خواستم جواب دهم که سپهر زودتر از من گفت: نخیر آقای دکتر، ایشون از قرص استفاده می کنن.
زبانم قفل شد و هیچ حرفی نزدم. دکتر، چند قرص آرامش بخش برایم تجویز کرد. دور از چشم سپهر آنها را بیرون می ریختم تا حامله شدم آسیبی به بچه نرسد. کم کم غم بچه دار نشدن هم در دلم لانه کرد. شش ماه می گذشت و من جرات اینکه به دکتر بروم را نداشتم انگار کسی در درونم داد می زد و می گفت« نرو! تو هیچ وقت حامله نمیشی و آرزوی مادر شدن را به گور می بری»
با خودم در حال جدال بودم. مثل دیوانه ها همیشه با خودم حرف می زدم، جای خلوت و تاریک را دوست داشتم و وقتی سپهر به خانه می آمد چراغ ها را روشن می کرد. از کارهای من عاصی شده بود ویک روز که به خانه آمد گفت: غزال چرا اینطوری می کنی؟ اگر قرار باشه با مرگ عزیزان زندگی همه بهم بریزه که همه آدمها دیوونه می شن، الان چهار ماهه که از فوت اونها می گذره، به جای اینکه باور کنی و خودتو به نبود اونها عادت بدی، هر روز بدتر میشی. عوض اینکه لباس سیاهتو از تنت در بیاری، خونه رو هم سیاه و تاریک می کنی. مگه زن عمو و مامان نگفتن از عزا دربیای، هان؟!
-تو فقط بلدی ایراد بگیری و بهونه بیاری، به جای هم دردی کردن نمک رو زخمم می پاشی. اگه ناراحتت می کنم از اینجا برم.
یکدفعه از کوره در رفت و با فریاد گفت: تو خیلی پررو و پر توقع هستی. دیگه چی کار باید بکنم که نکردم. کم ملاحظه تو می کنم؟ کم نازتو می کشم؟ از صبح تا عصر مثل خر کار می کنم، وقتی هم که به خونه میام باید بپزم، بشورم و جمع و جور کنم و مواظب هم باشم که خانم غذاشو بخوره، خوب استراحت کنه، خوب درساشو بخونه، کم غصه بخوره. تو دیگه چی می خوای، مگه یه نفر چقدر کشش داره.
من هم با فریاد جواب دادم: چرا منت می ذاری، من که مجبورت نکردم انجام نده.
با تمسخر نیشخندی زد و گفت: این هم جواب من؟ به جای دستت درد نکنه؟ گوش کن ببین چی میگم، فردا میری آرایشگاه و به سر و وضعت می رسی، وقتی اومدم خونه باید همه چیز تمیز و مرتب باشه. از این به بعد هم همه کارهارو خودت انجام میدی، فهمیدی؟ من دیگه خسته شدم.
و به دنبال حرفش به اتاق خواب رفت و گفتم: اگه خرده فرمایشات جنابعالی رو انجام ندم چیکار می کنی؟
بدون اینکه برگردد جواب داد: وقتی انجام دادم میبینی، فکر کردی زورم بهت نمی رسه؟ من صد نفر مثل تورو حریف ام و تشنه لب چشمه می برم و برمی گردونم.
آهسته گفتم : کور خوندی.
در را چنان محکم کوبید که خونه لرزید. با خودم گفتم حالا خونه تبدیل به میدون جنگ میشه! ولی هر چقدر منتظرش شدم از اتاق بیرون نیامد. در دلم گفتم« دیوونه فکر می کنه اگه صداشو بلند کنه می ترسم. سها حق داشت بگه غریبه هیچ وقت حرف آدمو نمی فهمه. اگه این بیشعورتابستان ادا در نمی آورد، حداقل قبل از مرگشون چند روزی پیش اشون بودم.»
ساعت یازده و نیم بود. بدون اینکه شام بخوریم او خودش را در اتاق حبس کرده بود و من هم سرگردان قدم می زدم. چون خسته بودم رفتم و برای خودم بالش و پتو آوردم و روی کاناپه دراز کشیدم ولی چون لباس خواب تنم نبود خوابم نمی برد. برای همین مجبور شدم به اتاق خواب بروم وقتی داخل اتاق رفتم دیدم همانطور با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته است. با صدای افتادن ادکلن روی میز آرایش چشم باز کرد. بعد از عوض کردن لباس بیرون آمدم و دو تا آرامش بخش خوردم تا راحت بخوابم، با خودم گفتم « گور پدر بچه! مگه این عاشقه سینه چاک چه گلی به سرم زده که بچه اش بزنه، اونهم اگه شازده پسر باشه.» تا اینکه به زور آرام بخش خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم دیدم بدون اینکه من را بلند کند بیرون رفته است. چون دیرم شده بود با عجله حاضر شدم و خودم را به دانشگاه رساندم. استاد سر کلاس بود اجازه گرفتم و وارد شدم. کنار دست شراره نشستم که پرسید: چرا دیر کردی، باز که کشتیهات غرق شده.
-بعدا بهت میگم.
چون اعصابم خرد شده بود از حرفهای استاد چیزی نمی فهمیدم. فکر زندگی، بد جوری کلافه ام کرده بود. زندگی ای که پر از ترس و استرس بود، دو سال که به ترس از دختر دار شدن تلف شده بود و امسال هم که با کرگ عمو و پدر بزرگ و حامله نشدنم به آنها اضافه شده بود. احساس یاس، ناامیدی، پوچی و بیهودگی می کردم. چرا باید ازدواج می کردم تا به این روز بیافتم و خودم را گرفتار کنم. آنقدر پریشان و سرگردان بودم که متوجه رفتن استاد نشدم و وقتی ضربه ای به پشتم خورد از جا پریدم. شراره و فرنوش متعجب نگاهم می کردند و فرنوش پرسید: غزال کجا سیر می کنی؟ هی صدات می کنیم، انگار نه انگار که اینجایی، آخه چی شده که اینقدر پریشانی.
وقتی ماجرای شب قبل را برایشان تعریف کردم شراره گفت: بی خیال، این مردا،اونقدر ارزش ندارن که بخاطرشون غمبرک بزنی. زیاد که بهشون رو بدی سوارت میشن.
فرنوش- شراره این حرفا چیه که میزنی. خوب شوهرش حق داره چون که غزال با مرده فرق نداره یعنی مرده متحرکه. ببین اون چقدر زنش رو دوست داره که از ناراحتیش عذاب می کشه.
شراره با اخم جواب داد: فرنوش این عقاید و فلسفه هاتو بذار کنار، مردا تا وقتی که زناشون شاد و سرحال هستند عاشق شونن ولی وقتی که بلایی سرشون بیاد و ناراحتی داشته باشن می اندازنشون دور. اصلا می دونی چیه؟ غزال اگه به حرفش گوش کنی فکر می کنه ازش ترسیدی. اونوقت سوارت میشه . از فردا هی چپ و راست بهت دستور می ده.
حق با شراره بود اگه به حرفهایش گوش می دادم از فردا کارم ساخته بود نباید کوتاه می آمدم، بعد از ظهر وقتی از کلاس بیرون آمدم اونقدر حواسم پرت بود که با سرعت زیادی رانندگی می کردم و توجهی به جلو و اطرافم نداشتم. تا اینکه صدای برخورد چیزی به گوشم رسید و سپس ماشین از حرکت ایستاد. یک آن به خودم آمدم و دیدم با یک تاکسی تصادف وحشتناکی کرده ام. به ناچار پیاده شدم. راننده مرد مسنی بود که از عصبانیت داد و بیداد راه انداخته بود. چون مقصر بودم ساکت نگاهش می کردم. راننده بیچاره وقتی دید به ماشین تکیه دادم و حرفی نمی زنم با ملایمت گفت: خواهرم تو که حواست سر جاش نیست چرا رانندگی می کنه. اگه زبونم لال می زدی و یکی رو می کشتی چی؟
چون حوصله جر و بحث با افسر را نداشتم کارت شرکت و گواهینامه ام را درآوردم و گفتم: آقا ببخشید حق با شماست و من باید خسارتتون رو بدم، بیا اینا رو بگیر و برو از شوهرم هر چی خسارت داری بگیر. من حوصله افسر مفسرو ندارم.
راننده به صورتم زل زده بود که گفتم: آقا اگه فکر می کنی دروغ میگم بیا اینم کارت ماشین ما.
راننده سرش را تکان داد و گفت: نه خواهر احتیاجی نیست. فقط از این تعجب کردم که آدمای پول دار تا اینکه تصادف می کنن هر چقدر هم که مقصر باشن داد وبیداد راه می اندازن تا شاید کمتر پول از تو جیبشون دربیاد و تا می تونن به ما فقیر، بیچاره ها ظلم می کنن، ما هم که باید از نون شب زن و بچه مون بزنیم و خرج ماشینمون کنیم تا بتونیم یه لقمه نون بخور و نمیری پیدا کنیم.
دلم بحالش سوخت و برای همین شماره موبایل سپهر را گرفتم و جواب داد «الو» به سردی سلام کردم و گفتم: آقای مهندس من با یه تاکسی تصادف کردم و الان راننده اش میاد اونجا، لطفا کارشو زودتر راه بنداز.
با نگرانی گفت: برای خودت که اتفاقی نیافتاده، زخمی که نشدی؟
با تمسخر گفتم: نه متاسفانه طوریم نشده که شما به آرزوتون برسید و از دستم خلاص بشین.
-خیلی برات متاسفم.
و تلفن را قطع کرد. این کارش بیتر عصبانیم کرد. راننده لبخندی زد و گفت: با شوهرتون دعوا کردین؟ خانم قدر این روزا رو بدونین چون زمان هیچ وقت به عقب برنمی گرده تا برای جبران اشتباهات وقت باشه.
جوابش را ندادم و به سمت ماشین ام رفتم، جلوی ماشین حسابی خراب شده بود و خسارت زیادی دیده بود. با خودم گفتم « فدای سرم، چشمش کور و دند ش نرم، زحمت می کشه و می بره مثل روز اولش می کنه»
و سوار ماشین شدم و به راه افتادم. بین راه چون دلم از گرسنگی ضعف می رفت، ساندویچی گرفتم و با اشتها خوردم. وقتی به خانه رسیدم لباسهایم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت ولو شدم. فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت، احساس می کردم واقعا دیوانه شدم، از همه چیز متنفر بودم. از زندگی، از سپهر، از بچه! از همه چیز حالم بهم می خورد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
وقتی سپهر به خانه آمد با دیدن سر و وضع من و خانه عصبانی شد و گفت: مگه نگفته بودم که به آرایشگاه بری؟ این چه وضعیه که برای خودت درست کردی. اصلا منظورت از این کارا چیه اگه از من سیر شدی راحت بگو، چرا دیگه اینقدر عذابم می دی.
-تو منو عذاب می دی یا من، تو رو؟ این تویی که دنبال بهانه هستی.
-این خیلی مسخره است، دقیقا دو سال و نیمه که اخلاقت عوض شده سر هر چیز کوچک بهونه می گیری و دعوا می کنی. حالا هم که مثل جزامی از من فرار می کنی. نه دوست داری جایی بری نه کسی بیاد من دیگه خسته شدم. دیگه به گلوم رسیده. یا باید خودتو اصلاح کنی و دست از این کارات برداری یا مجبورم خودم اصلاحت کنم.
گوش کن برای بار دوم میگم، برای بار دوم میگم باید به سرو وضعت برسی مثل همه زنا. دیگه هم حق نداری قرص بخوری چون من دلم بچه می خواد شاید تا صد سال دیگه دلت بچه نخواد. من که نمی تونم به خاطر سرکار خانم سکوت کنم و همه خواستهامو دفن کنم.
یکدفعه حس کردم از اوج قله به پایین پرت شدم و با ناامیدی پرسیدم: اگه من بچه نخوام یعنی بچه دار نشم، چی کار می کنی؟
خیلی راحت جواب داد: خیلی ساده اس، می رم یه زن دیگه میگیرم. تو هر کاری خواستی بکن اونقدر تو سیاهی خودتو غرق کن تا خفه بشی.
در این اثنا زنگ در زده شد و مجال جر و بحث دیگر را نداد. سپهر رفت و جواب داد. و لحظه ای بعد به اتاق آمد و گفت: خانم لطفا تشریف بیارین بیرون، شراره خانم تشریف آوردن، مستاصل و درمانده بلند شدم و پیش شراره رفتم. شراره آهسته پرسید: باز هم دعواتون شده، آره؟ عیب نداره، این دعواها نمک زندگیه!
ریشخندی زدم و گفتم: آره اون هم چه نمکی، اونقدر زیاده قابل خوردن نیست.
در آن لحظه سپهر سینی به دست وارد سالن شد و گفت: ببخشید که خونه کمی ریخت و پاشه، آخه غزال این روزا یه خورده بی حاله من هم که وقت کمک رو ندارم.
شراره- اتفاقا بریا همین مزاحمتون شدم. صبح دیدم غزال جون حوصله نداره گفتم یه سری بهش بزنم. وگرنه قرار بود برم تولد یکی از دوستام، دیدم سر زدن به غزال واجبتره. برای همین از نیمه راه برگشتم.
نگاهی به سر و وضعش انداختم. با صورت آرایش کرده، مرتب بود. ولی حیف که بخاطر من از تولد گذشته بود.
سپهر نگاه قدرشناسانه ای کرد و گفت: ممنون که زحمت کشیدین و اومدین. پس باید امشب رو به ما افتخار بدید و شما را مهمون ما باشین.
شراره قری به گردنش داد و با من و من گفت: نه باعث زحمت تون میشم.
-نه چه زحمتی! ما که بیشتر روزا حاضری می خوریم، امشب هم روش. چه اشکالی داره یه شب دیگه هم مهمون جیب آقای مهندس و رستوران باشیم.
سپهر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. شراره گفت: پس امشب، شام با من. چون غذای خونگی یه لطف دیگه ای داره.
و بلافاصله بلند شد و مانتواش را درآورد که گفتم: نه شراره جون زحمت نکش، بیشتر از این دیگه شرمنده ام نکن.
ابرو درهم کشید و گفت: این حرفا چیه؟ دوستی به درد همچین روزهایی می خوره. دوستی که نباید فقط برای روزهای خوشی باشه.
شراره دامن کوتاه با تاپ پوشیده بود. بعد از درآوردن مانتو یکراست به آشپزخانه رفت و پیش بند را بست و شروع به کار کرد، میخواستم کمکش کنم که گفت: لازم نکرده، تو برو پیش شوهرت بشین. من همه کارها رو انجام میدم.
خنده ای کردم و گفتم: شراره جون دیگه بیشتر از این شرمنده ام نکن.
در آشپزخانه با هم کار می کردیم که سپهر هم به جمع ما پیوست و گفت: شراره خانم شما خوش قدم بودین، چون امروز بعد از چند ماه، خنده غزال رو دیدم.
شراره- اولا منو شراره صدا کنید، ثانیا اگه مزاحم نیستم از فردا هر روز میام تا خنده اش رو ببینید.
سپهر- خواهش می کنم، چه مزاحمتی؟ خونه خودتونه، هر وقت خواستین تشریف بیارین.
سپهر از آشپزخانه بیرون رفت و ما را تنها کذاشت. شراره شوخی می کرد و سربه سرم می گذاشت و باعث خنده ام میشد. شراره شام را آماده کرد و من هم آشپزخانه را مرتب کردم. بعد از چیدن میز سپهر را صدا کردیم. وقتی چشمش به غذا افتاد گفت: آفرین! چه زود آماده کردی باید خوش مزه باشه.
شراره- باید خورد و قضاوت کرد.
-از بوش که مشخصه خوشمزه است.
من و سپهر هر قاشقی که می خوردیم از شراره تشکر می کردیم. واقعا دست پختش حرف نداشت. یک دفعه به یاد تولد افتدم و پرسیدم: راستی شراره کادوت رو بیار باز کن ببینیم چیه، شاید به دردمون خورد.
شراره خنده کنان بلند شد و رفت و کادو را از سالن آورد و گفت:
اول باید قول بدید که مسخره ام نکنید تا باز کنم.
-چرا باید مسخره کنیم، کادو هر چی باشه خوبه،به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست.
وقتی کادو را باز کرد از تعجب دهانم باز ماند. پرسیدم: عروسک زشت، این هم شد کادو؟
با اخم گفت: به من گفته بودی تعجب نمی کنی؟ حالا چرا اینجوری نگام می کنی. رزیتا دوستم عاشق این کادوهاست.
هر چند زیاد جا خورده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
فقط یه کم تعجب کردم. به هر حال سلیقه ها متفاوته. نگه دار هر وقت دیدیش بهش بده.
سپهر که از قیافه اش پیدا بود خیلی خوشحال شده است گفت: اتفاقا کادوی شما خیلی هم عالیه!من فکر می کردم این نوع هدیه ها مختص اروپا است ولی انگار ایران هم مده. حالا نمی شه امشب بخ جای دوستتون این کادو رو من بگیرم.
شراره- قابل شما رو نداره.
سپهر- ممنونم، ایشاا.... که مبارک دوستتون باشه.
خودم را خیلی کنترل کردم تا جلوی شراره چیزی نگویم. آخه این هم شد کادو برای دختری که بیست و چند سالشه.
آن دو سرشان به صحبت گرم بود ولی من از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. شراره که انگار از تعریف سپهر خوشش آمده بود مدام داشت صحبت می کرد. انگار چندین ساله همدیگرو می شناسن.
ساعت از دوازده گذشته بود ولی شراره خیال رفتن نداشت. برای اینکه از این برزخ خلاص شوم رو به سپهر گفتم: من سرم درد می کنه میرم تا بخوابم.
شراره که اوضاع را اینطور دید گفت: پس با اجازتون من هم میرم دیروقته و خیابونا خلوته. بهتره زودتر برم خونه.
در دلم گفتم« پس زودتر برو تا ما هم به استراحتمون برسیم»
سپهر از فرصت استفاده کرد و حرف بی ربطی به شراره گفت: هر چقدر آدم آزاد باشه دنبال بعضی کارها نمیره ولی وقتی امر و نهی کنن حریصتر میشه.
با تمسخر جواب دادم: بله آقای مهندس، فرمایش شما کاملا صحیحه!
و به دنبال حرفم به طرف گوشی رفتم و به آژانس زنگ زدم تا مبادا مجبور به بردن شراره باشیم. بعد از رفتن شراره که انگار مستی از سر سپهر پریده بود گفت: آخر لجبازی همینه غزال خانم.
جوابش را ندادم چون سرم به شدت درد می کرد و در حال انفجار بود، تحمل بگو و مگو را نداشتم.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، خواب آلود جواب دادم. پشت خط زن عمو بود و می خواست هر چه زودتر آماده شوم تا با مامان به دنبالم بیایند و با هم به آرایشگاه برویم. فهمیدم سپهر پیش مامان گله کرده و یا به قول مامان درد و دل کرده است. برخلاف سپهر من عادت نداشتم با کسی درد و دل کنم و همه حرفهایم را خودم می ریختم.
وقتی آمدند زن عمو اول خواست تا لباس سیاهم را عوض کنم. چون احترام خاصی به او قایل بدم برخلاف میل ام بلوز رنگی به تن کردم.. سپس همراه هم به آرایشگاه رفتیم. چون شش ماه از این ماجرا می گذشت عمه پونه و زن عمو از عمه خواسته بودند تا از عزا در بیان. فقط کتی سه ماه پیش به خاطر پدرام اصلاح کرده بود. چون پدرام به این مسائل اعتقاد نداشت و می گفت با نامرتب بودن و مو بلند کردن چیزی عاید امواتمون نمیشه، بلکه با خیرات کردن و سایر کارهای خیر، به روح اونا باید احترام گذاشت. بعد از اصلاح خواستم تا کمی موهایم را کوتاه کند.
مامان- غزال اگه موهاتو هم رنگ کنی حسابی تغییر می کنی. اینطوری هم روحیه خودت بهتر میشه و هم سپهر خوشحال میشه.
به یاد شب قبل افتادم که چطور با شراره خوش و بش می کرد. خیلی عادی برای اینکه مامان بویی نبرد گفتم: نه الان زوده، بزار دو سه سال هم بگذره بعد.
مامان- پیرزن، مرغ تو هم مثل بابات یه پا داره. وقتی شوهرت دوست داره باید این کارو بکنی.
-پس آقا سپهر دستور داده و شما حامل پیغام هستین؟
مامان- با تو که نمی شه دو کلمه حرف حساب زد.
ظهر وقتی به خانه آمدیم چون پنج شنبه بود بابا زودتر به خانه آمده بود و با دیدن ما اشک در چشمانش جمع شد و گفت: خدا روح همه اموات رو شاد کنه. روح آقا جون و خان داداش روهم.. ولی خودمونیم حسابی سفید شدین و برق می زنین. مخصوصا این دختر دردونه و بداخلاق که به تازگی بداخلاقتر هم شده.
حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم. چند دقیقه بعد سپهر هم آمد و با دیدنمان سوتی کشید و گفت: به به، شما مادر و دختر چقدر تغییر کردین و خوشگل شدین.
مامان تشکر کرد ولی من جوابی ندادم. وقتی مامان در گوش سپهر چیزی گفت فهمیدم در مورد رنگ کردن موهایم با او حرف می زند. حدسم درست بود چون سپهر با صدای بلندی جواب داد:
می دونم خیلی لجباز و یک دنده است. اگه بگه مرغ یه پا داره یعنی یه پا داره و بس. حالا جای شکرش باقیه که موهاشو مرتب کرد.
من سکوت کرده بودم. او آمد جلو و آهسته گفت: قهر کردی که محلم نمی ذاری؟ یا زبونتو موش خورده که نمی تونی حرف بزنی.
به زور دهانم را باز کردم و زبانم را نشانش دادم.
-خوب الحمدالله که زبون به اون درازی هنوز سرجاشه.
بعد انگار می خواست چیزی بگه که از حضور ساناز و بقیه خجالت کشید.
به شوخی گفت: ساناز چرا هنوز نخوابیدی؟
ساناز- ببخشید چون هنوز خوابم نمی یاد و تازه سر شبه.
سپهر- اما من فکر می کردم که دیر وقته و بچه ها تا الان باید خوابیده باشن!
ساناز بهش برخورد و با ناراحتی گفت: دست شما درد نکنه ما این همه بچه بودیم و خودمون خبر نداشتیم.
روز، روز بسیار خوبی بود چون تمام غصه هایم را فراموش کرده بودم و دوباره خنده روی لبهایم آمده بود. عصر سپهر گفت: غزال چند وقته بیرون نرفتیم، اگه موافق باشی شام بریم بیرون تا نفسی تازه کنیم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
-اگه تو هم موافق باشی با فرید و افشین اینا بریم که تنهایی نمی چسبه.
با خوشحالی جواب داد: البته که موافق ام، عزیز دلم.
دستم را در دستش گرفت و به گرمی فشار داد و گفت: تو همه چیز منی، اگه یه وقتهایی باهات دعوا می کنم و یا حرفی می زنم، به خاطر اینه که خیلی خیلی دوست دارم و نمی تونم ناراحتی تو تحمل کنم.
از آن روز به بعد کمی رفتارم با سپهر تغییر کرده بود ولی باز هم غم و غصه بچه دار نشدن، همچنان به دلم چنگ می انداخت و عذابم میداد و روح و روانم را آزرده می کرد. وقتی فکر می کردم به خاطر بچه وجود کس دیگه ای رو باید تو زندگیم تحمل کنم، زندگی برایم زجر آورتر می شد. دل کندن از سپهر و یا تقسیم کردن مهر و محبت او با کس دیگه ای که همانند زهری آرام آرام در شریانهایم تزریق میشد و من جرات بیان کردن مشکل ام را هم نداشتم. دیگر آن غزال سابق نبودم که خنده از روی لبهایم محو نمی شد و هر روز آرامتر و افسرده تر میشدم، مخصوصا بعد از پایان ترم، سپهر برای حامله شدنم پافشاری می کرد.
ترس و دلهره تمام وجودم را دربرگرفته بود و نمی تونستم بهش بگویم خودم هم می خواهم ولی این خواست خداست که نمی خواهد.
کم کم اطرافیانم هم متوجه افسردگیم شده بودند. عمو محمود بیشتر از همه نگرانم بود و هر روز مرا از این دکتر به آن دکتر می برد. ولی هیچ سودی نداشت و درد و رنج از من آدمی گوشه گیر و منزوی ساخته بود. مایوس و ناامید به خانه و زندگیم می رسیدم. زندگی که بی روح و خسته کننده شده بود.
یک جمعه طبق معمول به خانه عمو سعید رفتیم بعد از ما سها و افشین و بابک هم آمدند، دقایقی از آمدنشان می گذشت که سها گفت: غزال پاشو بریم حیاط درختا شکوفه دادن وحیاط رنگ دیگه ای به خودش گرفته و قشنگ شده.
مثل کودکی مطیع به دنبالش راه افتادم. کمی که قدم زدیم زیر یکی از درختان سیب که پر از شکوفه بود نشستیم.
سها-غزال تو چت شده، از چی ناراحتی؟ چی تورو رنج میده که هر روز افسرده تر می شی و آب میری. غمی که تو چشمات لونه کرده داد می زنه که مشکل داری. لپهای سرخت که مثل انار بود تبدیل شده به استخوان. اگه به خاطر عمو و پدربزرگته که باید بگم با عذاب کشیدن تو روح اونا هم عذاب می کشه! یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
سرم را به علامته منفی تکان دادم که گفت: قصدم فضولی کردن نیست و می خوام کمکت کنم چون تو هم بهترین دوست منی و هم زن داداشم. اگه بچه دار بشی همه چیز رو فراموش می کنی و سرت گرم میشه.
خنده تلخی کردم وگفتم: حق با توئه.
دیگر حرفی نزدم چون بغض سد راه گلویم شده بود و نمی خواستم صدای شکسته شدنم را کسی بشنود. بعضی موقع خنده تلخ از گریه غم انگیز است و این من بودم که کارم از گریه گذشته بود و می خندیدم.
در این آشفته بازار رفت و آمدهای مکرر شراره امانم را بریده بود ولی هر کاری می کردم نمی توانستم جوابش کنم. چون رفتار مشکوکی ندیده بودم که بهانه ای بترشم و از طرفی هم فرنوش زمزمه می کرد که پای شراره را خونه ام ببرم. آخر یک روز عصبانی شدم و گفتم: فرنوش تو روخدا من ومن نکن و اگه چیزی می دونی رک و پوست کنده بگو تا خیال هر دومون راحت شه.
فرنوش درمانده جواب داد: قول میدی خودتو کنترل کنی و تا مطمئن نشدی کاری نکنی.
-آره، آره.
-من فکر می کنم رابطه ای بین شراره و شوهرت باشه! چون سه چهار بار بچه ها اونا را بیرون با هم دیدن.
یک دفعه احساس کردم قلبم از حرکت ایستاده. به سختی جواب دادم: نمی دونی کجا، یعنی کی با هم دیدنشون؟
با آدرسی که فرنوش داد دیدم حوالی شرکت با هم بودند. فهمیدم سپهر حواسش جای دیگری است که به من توجهی ندارد، و بعضی شبها هم دیر به خانه می آمد و کار را بهانه می کرد با هم به گشت و گذار می رفتند. هنوز چیزی نشده، سراغ یکی دیگر رفته بود وای به روزی که می فهمید من قادر به مادر شدن نیستم و نمی توانم او را به آرزویش برسانم! خدایا چقدر احمق بودم که با دستهای خودم پای زن دیگری را به خانه ام باز کردم. باید هرطوری بود غافلگیرشان می کردم. با صدای فرنوش به خودم آمدم که گفت: غزال جان منو ببخش که تو این اوضاع و احوال که حالت خوب نیست این موضوع را بهت گفتم. راستش دلم طاقت نمی آورد که بهت اطلاع ندم. تو نباید بذاری این هرزه زندگیتو بهم بزنه. از اول سال که آقای زمانی رو دیده منظورم بعد از مراسم ختمه چشمش دنبال اون بود چون همش می گفت غزال عجب شوهر خوشگل و خوش تیپی داره. البته خودت هم مقصری. چقدر بهت گفتم با این دختره دوست نشو، دختر خوبی نیست، گوش نکردی. اینجور آدما همیشه دنبال فرصت می گردن، که به خاطر جیب و نفس خودشون، یکی دیگه رو بدبخت کنن.
حرفهای فرنوش، همانند زنگ خطر در گوشم صدا می کرد تا از خواب غفلت بیدار شوم. بعد از پایان کلاس برای اینکه سر و گوشی آب دهم پیش بهناز رفتم. بهناز با دیدنم متعجب پرسید: آفتاب از کدوم طرف دراومده، چون سابقه نداشت تو این وقت روز اونهم خبر نداده اینجا بیایی.
-اگه ناراحت شدی برگردم اومدم حالتو بپرسم.
-نه دیونه چرا ناراحت بشم. خیلی هم خوشحال شدم. فقط کمی نگران شدم که مبادا اتفاقی افتاده.
-شاید هم.
-مرض گرفته تو که منو جون به لب کردی. بگو چی شده، زود باش.
-چقدر سئوال پیچم می کنی، شوخی کردم.
به سر و صدای ما مهرداد که خوابیده بود، بیدار شد و از اتاقش بیرون آمد. با دیدنم خندان بسویم دوید و گفت: سلام خاله جون، دلم برات تنگ شده بود.
بغلش کردم و بوسیدم و گفتم: منم دلم تنگ شده بود عزیزم، برای همین اومدم تا ببینمت.
مهرداد- برای شکلات خریدی؟
-آخ ببخشید یادم رفت، بیا بریم بخریم و زود برگردیم.
آنقدرهول و دستپاچه شده بودم که یادم رفته بود برای طفلکی شکلات بخرم. بی توجه به بهناز که می گفت: مهرداد خاله رو اذیت نکن. بغلش کردم و با هم به بیرون رفتیم و بعد از خریدن چند بسته شکلات دوباره به خانه برگشتیم. تا آمدن فرید دل تو دلم نبود و بیشتر حرفهای بهناز را نمی فهمیدم. عصر وقتی فرید به خانه آمد از دیدنم تعجب کرد و پرسید: چه عجب خانم مهندس. خونه فقیر فقرا رو مزین کردین. قابل دونستن. اگه می دونستم تشریف میارین گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردم.
با طعنه گفتم: اومدم همکاریتو با خانم مهندس جدید تبریک بگم.
درست به هدف زده بودم چون فرید ساکت شد و خیره نگاهم کرد. و این بهناز بود که پرسید: منظورت چیه، مگه کارمند جدید استخدام کردند.
-از شوهرت بپرس، اون محرم راز دوستشه و همین که اونجا کار می کنه.
بهناز نگاهی به من کرد و سپس رو فرید پرسید: فرید چی شده. من می گم غزال بی خودی راه گم کرده، پس بگو خبری شده.
فرید سرش را پایین انداخت و جواب داد: من چیزی نمی دونم.
در میان حرفش دویدم و گفتم: نمی دونی یا نمی خوای بگی؟ بله باید هم طرفداری دوستتو بکنی. هر چی باشه اون به تو از من نزدیکتره. ولی عیبی نداره ما هم خدایی داریم.
بهناز- غزال واضح تر حرف بزن تا من هم بفهمم، منظورت کیه؟
-دوست و همکلاسیه عزیز بنده، شراره خانم، معشوقه آقای سپهر زمانی، حالا فهمیدی؟
بهناز با چشمان از حدقه درآمده نگاهم کرد وگفت: نه باور نمی کنم، غزال شوخی می کنی همچین چیزی امکان نداره
سپس رو به فرید گفت: آره فرید؟ چرا ساکتی بگو دروغه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
فرید- من تنها چیزی که می دونم اینه که این شراره خانم چند بار اومده شرکت و با سپهر رفتن بیرون. و هر وقت اعتراض کردم سپهر گفته غزال خبر داره چون وقتی غزال خونه است میاد. و در ضمن یه جز یک دوستی ساده هیچ چیز بین ما نیست. ولی غزال این وسط تو هم مقصری، اول اینکه چرا اجازه میدی همچین آدمی به خونت رفت و آمد کنه و دوم اینکه از وقتی که پدربزرگت و عموت مردن تو از زندگی دست کشیدی. کو اون غزالی که صدای خنده هاش تا هفت آسمون می رفت. همیشه آشفته و پریشونی، غمگین و افسرده و دوا درمون دکتر هم که فایده ای نداشت. یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز مثل میت شدی. ببخشید که این حرف رو می زنم ولی مجبورم کردی. مردی که آتشی مزاجه و قبل از ازدواجش شبی را با چند زن به سحر می رسونده، حالا بی توجهی زنش رو ببینه، حتما دنبال یکی دیگه مثل شراره میره. هر چند من فکر نمی کنم رابطه ای بین اون دوتا وجود داشته باشه ولی اگه اینطور هم باشه، مقصر خودتی که این وضع رو به وجود آوردی و از این به بعد باید چشم و گوشت را خوب باز کنی تا زندگیت تباه نشه.
از ناعلاجی و درماندگی به گریه افتادم چون دیر یا زود سپهر را از دست می دادم. وقتی می فهمید من قادر به باردار شدن نیستم یکی دیگر را می گرفت. پس قبل از اینکه در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرم خودم باید می رفتم و میدون را برای رقیب باید خالی می کردم. به قول معروف با عزت و احترام دنبال بدبختی خودم می رفتم. چون تحمل دیدن رقیب یا بهتره بگم هوو را نداشتم. بیچاره بهناز هم پای من گریه می کرد و دلداریم می داد. ولی مگر روح آزرده و خسته من آرام میشد. چون بیش از یکسال منتظر بچه بودم.
وقتی حسابی عقده دلم را خالی کردم رو به فرید گفتم: فعلا تو در این مورد به سپهر حرفی نزن تا ببینم عاقبت این دلدادگی به کجا می رسه.
بهناز- جلوی ضرر رو از هر کجا بگیری منفعته. ولی غزال به عنوان دوست دارم بهت نصیحت می کنم که زود دست به کار شی، چون بچه سر هردوتونو گرم می کنه. ببین چقدر سر ما رو گرم کرده که می خوایم یکی دیگه اضافه کنیم.
در دلم گفتم« خدایا چقدر خوب می شد یکی هم به ما میدادی تا زندگیمون از هم نمی پاشید»
و بعد رو به مهرداد که در حال بازی کردن بود کردم و گفتم: بیچاره مهرداد، پس قراره سرش هوو بیاد. ولی بهناز زود نیست. چجوری می خوای دو تا بچه کوچیک رو بزرگ کنی.
بهناز- چون سخته می خوام تا انرژی دارم یکی دیگه بیارم و هر دوشونو با هم بزرگ کنم و یکدفعه راحت شوم.
-حالا دوست داری این یکی پسر باشه یا دختر؟
فرید به جای بهناز گفت: هیچ فرقی نداره، فقط سالم باشن کافیه.
نگاه غمگینم را به فرید دوختم و گفتم: ولی سپهر فقط پسر دوست داره. می گه اگه دختر باشه میدیم خاله بزرگ کنه.
فرید خندید و گفت: دختر تو چقدر ساده ای، خواسته سربه سرت بزاره.
-حق داری بخندی، ولی باور کن جدی میگه. چون نه یک بار بلکه دهها بار اینو گفته! حتی یه بار بهش گفتم شاید هیچ وقت خدا به ما پسر نداد، اونوقت چیکار می کنی. خیلی راحت جوابم را داد که میرم یه زن دیگه می گیرم تا برام پسر بیاره و نسلم منقرض نشه.
فرید و بهناز متحیر به دهانم چشم دوخته بودند. فرید آب دهانش را قورت داد و گفت: چی بگم، نکنه دیوونه شده. مثل آدمهای امل حرف میزنه. ناسلامتی تحصیل کرده و اروپائیه.
بهناز- پس برای همین بچه نمی خوای. من فکر می کردم دوست نداری.
یک دفعه با دیدن ساعت یادم افتاد به سپهر اطلاع ندادم کجا هستم. بلند شدم که بهناز گفت: کجا؟
دیگه باید برم، چون سپهر خبر نداره اینجا هستم.
فرید- زنگ می زنیم اونم میاد و دور هم یه لقمه نون و پنیر می خوریم.
-نه حوصله شو ندارم، زودتر برم تا همه خبر دار نشدن.
هر چقدر اصرار کردند بمانم قبول نکردم، از شانس بد، خیابانها ترافیک بود و تا خانه برسم ده ونیم شده بود. وقتی از در تو رفتم، سپهر مضطرب و برافروخته پرسید: تا حالا کجا بودی، اون زهرمار رو چرا خاموش کردی؟
چون دنبال بهانه می گشتم تا عقده دلم را خالی کنم، خونسرد جوابی دادم: دنبال الواطی، خوش گذرونی! رفته بودم با دوست پسرام حال کنم.
چنان کشیده ای به صورتم زد که برق از چشمانم پرید. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. به صورتش خیره شدم از عصبانیت تن و بدنم می لرزید، ولی باز خودم را نباختم و ادامه دادم: چیه به غیرتت برخورد؟ چطور برای تو خوبه ولی نوبت من که می رسه غیرتی میشی و مثل حیوون می مونی. چی شد اون شعارها که میدادی، هان؟! تازه اول کاره از این به بعد هر شب میرم چه عیبی داره، من هم مثل بعضی آدمها کار کنم، کار کردن که عیب نیست. درست مثل جنابعالی که اغلب شبها تا دیر وقت کار می کنی.
فریاد کشید و گفت: خفه شو! اون روی سگ منو بالا نیار. حالم از زن و زندگی بهم می خوره دیگه خسته شدم.
-از زن نه، از من حالت بهم می خوره، اتفاقا منم دیگه خسته شدم. در ضمن این تو بودی که شعار میدادی که عاشقم هستی و بدون من می میری. حالا که خسته شدی برای همیشه از زندگیت بیرون می رم تا با خیال آسوده هرغلطی که خواستی بکنی.
و به سمت در رفتم که از پشت بازویم را گرفت و گفت: هنوز اونقدرها هم بزرگ نشدی، یعنی بی صاحب نشدی که سرتو بندازی و بری فعلا اختیارت دست منه.
زنگ تلفن به بحثمان خاتمه بخشید، پشت خط بابا بود به محض شنیدن صدایم گفت: دخترم تا الان کجا بودی، موبایلت چرا خاموشه، همه نگرانت شدن تا تمام بیمارستان ها رو زیر پا گذاشتیم.
-معذرت می خوام که نگرانتون کردم رفته بودم خونه بهناز اینا، سرگرم صحبت بودیم و یادم رفت زنگ بزنم. در ضمن شارژ موبایلم هم تموم شده بود.
بابا- پس یه زنگ به یاشار و سیا و محمود و سعید بزن، چون دربدر دنبالت می گردن.
اول به عمو سعید اطلاع دادم، سپس به عمو محمود. مشغول صحبت بودم که زنگ در هم به صدا درآمد، از طرز حرف زدن سپهر فهمیدم یاشار و سیا وش هستن. بلافاصله از عمو خداحافظی کردم و به طرف آیفون رفتم و گوشی را از دست سپهر گرفتم و به خانه دعوتشان کردم. یعد از خیلی خواهش و تمنا بالا آمدند. سیا برای اولین بار به خانه ما پا می گذاشت برخلاف انتظارم سپهر که همیشه به سردی با سیا برخورد می کرد، خیلی گرم تحویل اش گرفت.
-ببخشید که باعث دردسر شدم و این وقت شب تو خیابونا سرگردانین.
یاشار- چه زحمتی، وظیفه است. حالا کجا بودی؟
-پیش بهناز.
سیا- خدا رو شکر که سلامتی و در ضمن ببخشید که دست خالی و بدون گل و شیرینی آمدم.
لبخندی زدم و گفتم: تو خودت گلی دیگه گل رو می خوای چیکار.
سپهر زیر چشمی چپ چپ نگاهم می کرد و سیاوش که راضی به نظر می رسید لبخندی زد. چون در این چهار سال همیشه جروبحث داشتیم و زیاد تحویل اش نمی گرفتم.
بعد از خوردن چای، چون دیروقت بود خداحافظی کردند و رفتند، سپهر هم برای بدرقه پایین رفت.
 

bahar_19

عضو جدید
مرسی عزیزم
ولی این رمان بعضی جاهاش سانسور شده
من سانسور نشده اش رو خوندم
ولی خداییش رمان خیلی عالیه من به شخصه عاشقشم هر چقدر میخونمش بازم برام تازگی داره
در امتداد حسرت هم از همین نویسنده خیلی قشنگه
 

mahdiehershad

عضو جدید
مرسی عزیزم
ولی این رمان بعضی جاهاش سانسور شده
من سانسور نشده اش رو خوندم
ولی خداییش رمان خیلی عالیه من به شخصه عاشقشم هر چقدر میخونمش بازم برام تازگی داره
در امتداد حسرت هم از همین نویسنده خیلی قشنگه
بهارجون من که سانسورش نکردم. کتابشم همین جوریه . نمی دونم شاید این چاپش اینجوری باشه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
من هم به اتاق خواب رفتم تا هر چه زودتر بخوابم، دقایقی بعد سپهر آمد و کنارم دراز کشید و در حالی که صورتم را با دستش نوازش می کرد گفت: معذرت می خوام که زدمت.... حرفشو قطع کردم و گفتم:
دستتو بکش کنار چون دیگه حنات پیش من رنگ نداره و ما به درد هم نمی خوریم. چون تو هم خسته شدی هم من.
سپهر- آخه لعنتی حداقل بگو جرم من چیه و چه گناهی رو مرتکب شدم که مستحق این چنین رفتاری باشم.
لحظه ای سکوت کرد و دوباره گفت: آخر عزیز دلم نمی شد همون موقع که اومدی با زبون خوش می گفتی که کجا بودی، تا من دست شکسته، دست روت بلند نمی کردم؟ ببخشید می دونم کار اشتباهی کردم ولی به من حق بده داشتم دیوونه می شدم.
پوزخندی زدم و برای اینکه شکی نکند گفتم: حق با توئه، من هم معذرت می خوام.
خنده من باعث شد فکر کنه که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده، وقتی کینه ای از کسی به دلم گرفتم تا تلافی نکنم آرام نمی شوم وسیلی که به صورتم زده بود باید پس می دادم.
تا نیمه های شب بیدار بودم و به دنبال راه چاره ای می گشتم. چون چند روزی به امتحانات پایان سال نمانده بود و باید حسابی درس می خواندم تا هر چه زودتر از دست ددرس و دانشگاه برای همیشه خلاص می شدم این طوری خیال سپهر از دست من آسوده میشد که سرم گرم درس است و متوجه کارهای اون نیستم.
صبح وقتی به دانشگاه رفتم مثل سابق، و شاید هم بیشتر با شراره گرم گرفتم. فرنوش مات و مبهوت نگاهم می کرد و برای همین به بهانه ای کنارم کشید و گفت: دختر مگه دیوانه شدی، دیروز سه ساعت برات روضه خوندم، حالا داری باهاش دل میدی و قلوه می گیری.
-صبر کن می فهمی، چه فکری تو کله امه وقتی پته اشو ریختم رو آب متوجه میشی، راستی تا یادم نرفته بهت بگم در مورد کارت هم نگران نباش با پدر شوهرم صحبت کردم و قرار شده هر وقت مدرکتو گرفتی اونجا کار کنی.
با خوشحالی بغلم کرد و چندبار صورتم را بوسید و گفت: نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم، تا عمر دارم این خوبی تو رو فراموش نمی کنم که اینقدر تو فکرم بودی.
-به قول شراره پس دوستی برای چی خوبه؟
با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: خیلی دلم می خواست کمکت کنم ولی نمی دونم چطوری، افسوس که این بی چشم و رو دستمزد خوبی های تو رو اینجوری میده. اگه کمکهای تو نبود الان به جای درس خودن باید گدایی می کرد.
-بی خیال، من به خاطر رضای خدا بهش کمک کردم، نه به خاطر خلق خدا. به قول سعدی:
تو نیکی می کن و در دجله بنداز که ایزد در بیابانت دهد باز
بعد از تعطیل شدن کلاسم وقتی بیرون رفتم، سیاوش را جلوی درب دانشگاه دیدم. زیاد تعجب نکردم، چون می دانستم تا علت چیزی را نداند ول کن نیست. جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: چی شده آقا سیا که اینجا اومدی، خبری شده؟
-قبل از اینکه حراست سر بسره بیا از اینجا بریم، بعد با هم حرف می زنیم.
چون ماشینش را نیاورده بود به طرف ماشین من رفتیم. وقتی سوار شدیم پرسید: سر چی دعوا کرده بودید، گوشه لبت هم که ورم کرده بود، عزیز دل محمود خان.
نگاهی به صورتش انداختم و جواب دادم: طعنه می زنی، آره؟ گوشه لبم از کشیده های تو ورم کرده سیاوش خان.
-نه طعنه نمی زنم. ولی همچین روزی رو پیش بینی می کردم.
-همه مردا، سر و ته یه کرباسن و تا به چیزی که می خواستن دست پیدا نکردن هر کاری انجام میدن. وقتی به دست آوردن مقل یه دستمال کثیف می اندازن دور.
آه بلندی کشید و گفت: نه اشتباه می کنی، من از بچگی بهت علاقه داشتم. ولی اون موقع، معنی عشق رو نمی فهمیدم. بزرگتر که شدم فهمیدم این عشقه، نه علاقه ای بین دختر عمو و پسر عمو! اگه دوست نداشتم الان اینجا نبودم. می بینی که مثل یاشار نتونستم فراموشت کنم و یکی دیگه رو جایگزین کنم.
-الان برای گفتن این حرفها خیلی دیر شده چون من سپهر رو خیلی دوست دارم و نمی خوام بهش خیانت کنم. حالا هر چقدر هم باهم مشکل داشته باشیم.
-من هم نیومدم که آب گل آلود ماهی بگیرم و یا خدایی نکرده باعث جدایی شما بشم. اگر هم قبلا بهت حرفی زدم از روی علاقه و حسادت بوده.
لبخندی زد و ادامه داد: در ضمن اگه زن خیانتکاری بودی خودم سرتو از تنت جدا می کردم، چون تعصب و غیرتی که تو خون ماست این اجازه رو نمی ده که به هم خیانت کنیم، دلیل اومدنم فقط به خاطر حل مشکلته، نه چیز دیگه.
-فکر نمی کردم که اینقدر دوستم داشته باشی که بخوای تو این شرایط کمکم کنی.
-برای اینکه هیچ وقت به اطرافیانت توجه نکردی تا عشق و علاقه اونارو ببینی. افسوس که تا سومین نفر از راه رسید و دوبار ابراز علاقه کرد اونو انتخاب کردی.
لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: خوب بی خیال! حالا که گذشته ها گذشته بریم سر اصل مطلب.
آهی کشیدم و گفتم: من مشکلی ندارم که تو بخوای کمکم کنی.
-دروغ نگو. پس چرا دعوا کردین، چرا کتکت زد. یعنی می خوای بگی من احمق ام و چیزی حالیم نیست. می دونی غزال تو عادت بدی که داری این که وقتی کار از کار گذشته دردتو میگی، آخه چرا؟ تو رو به روح بابابزرگ قسم میدم بگو چی شده، شاید تونستم کمکت کنم.
دقایقی به سکوت گذشت و من این سکوت را شکستم و گفتم: تو هم قسم بخور که هر چی میگم بین خودمون بمونه و شر به پا نکنی.
-به ارواح خاک پدربزرگ قسم می خورم که امروز هر چی از تو شنیدم همین جا بمونه و شر به پا نکنم.
با بغض جواب دادم: الان بیش از یک ساله که منتظرم.
شرم و حیا مانع شد که دردم را بگویم که خوشبختانه سیاوش پیش دستی کرد و گفت: حامله نمیشی آره؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم که دوباره گفت: پیش دکتر رفتی شاید ایراد از سپهر باشه.
-سپهر اصلا از این موضوع خبر نداره و پیش دکتر هم نرفتم چون می ترسم که بگه هیچ وقت قادر به مادر شدن نیستم و من طاقت این حرف رو ندارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد، سیاوش هم سکوت کرده و حرفی نمی زد. تا اینکه گفت: تو که هیچ وقت توسو نبودی، چرا اینجوری شدی. حتما باید پیش روان پزشک بری و بعدا هم به دکتر زنان مراجعه کنی. خدا رو شکر با پیشرفت علم، درمون خیلی از دردها آسون شده. غزال روحیه تو خیلی ضعیف شده و نیاز به درمون داری.
-آخه درد من که فقط این نیست، از طرفی هم سپهر فقط پسر می خواد و دیگه اینکه به تازگی پای کس دیگه ای در میونه.
سیاوش چشمانش را بست و گفت: خدای من این همه درد رو چطوری تحمل می کنی و دم نمی زنی، پس بگو چرا به این روز افتادی. حالا طرف کیه میشناسی؟
-آره، دوست دانشگاهیم شراره. از وقتی که پدربزرگ و عمو فوت شدن پاش به خونمون باز شد. به اسم دوست می اومد دیگه نمی دونستم اط پشت می خواد بهم خنجر بزنه. چون چند بار یکی دیگه از همکلاسیام با سپهر دیدنش.
-به نظر من باید به عمو و زن عمو هم اطلاع بدی و باهاشون در میان بذاری. چون اینطوری هم خودت از بین میری و هم زدگیت داغون میشه.
-بدون مدرک که نمیشه چیزی رو ثابت کرد. من باید مطمئن بشم، بعد.
-باید چند روز تعقیبشون کنی و دور از محیط خونه مچشون رو بگیری. میگم شاید خواست خدا بود که بچه دار نشی و زندگی یه طفل معصوم هم اسیر طوفان و تباهی نشه. حالا اگه اجازه بدی من این کارو می کنم، ولی باید اول اون عوضی رو نشونم بدی.
-تو که نمی تونی از کار و زندگیت دست بکشی و زاغ سیاه اونا رو چوب بزنی.
-غزال دیگه از این حرفا نزن، ناسلامتی تو دختر عمو و هم خون منی. باید بهت کمک کنم.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: غزال به نظر من بهترین موقع سالگرد پدربزرگ ایناست. تو چنر دوزی که ارومیه بمونی خیال اونا از بابت تو راحت میشه. و اونوقت من سر موقع خبرت می کنم. چطوره؟
-خیلی خوبه.
-در مورد بچه هم باید خودت تصمیم بگیری و تنها توصیه من اینه که به دکتر مراجعه کنی.
-الان نمی تونم، چون نمی خوام ذهنم بیش از این درگیر این ماجرا بشه. چون این ترم، آخرین ترم منه، هر طوری شده باید درسارو پاس کنم. ولی سیا یادت باشه تو به من قول دادی و قسم خوردی. کسی نباید بویی ببره چون نمی خوام به خاطر من چند خانواده بهم بریزه.
-مطمئن باش تا زمانی که تو نخوای قفل دهان من باز نمی شه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
بعد از گرفتن شماره موبایل و شماره شرکت سیاوش، ازش خداحافظی کردم و به خانه رفتم. خودم را سخت درگیر درس و کتاب کرده بودم و کمتر سربه سر سپهر می گذاشتم و او هم کاری به کارم نداشت. و دیگر مثا گذشته در درسهایم کمکم نمی کرد. فقط گهگاهی در کارهای خانه کمک حالم بود. انگار واقعا خسته شده بود و محیط خانه تبدیل به محیطی سرد و بی روح شده بود. اغلب شبها، خسته و بی حال می آمد و اگر شبی زود می آمد، سرگرم تماشای تلویزیون بود و کمتر با هم حرف می زدیم. دیگر مطمئن بودم که شبها با شراره بیرون می روند و خستگی بهانه ای است برای رد گم کردن.
فشار عصبی از یک طرف و فشار درسها از طرفی دیگر از من آدمی تندخو و بد اخلاق ساخته بود. سر مسائل بی خود و بی ارزش به اطرافیانم پرخاش می کردم بخصوص با سپهر. خودم هم از دست خودم عاصی و شاکی شده بودم ولی نمی دانستم چیکار کنم.
بعد از پایان آخرین امتحانم، نفس راحتی کشیدم. جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم. دیدم بی خوابی و بی اشتهایی از من زنی لاغز و تکیده ساخته و چیر و شکننده شده بودم.
آثار غم در چهرام هم نمایان بود و احتیاج به تکیه گاه محکم داشتم تا درخت زندگیم را که ریشه اش در حال خشکیدن بود در خاک نگه دارم. عشق و محبت و توجه سپهر بود که می توانست نجاتم دهد و تن سرد و بی روحم را به زندگی گرم و امیدوار کند.
عصر ساعت پنج بود که زنگ در زده شد. خیال کردم یکی از همسایه هاست. وقتی در را باز کردم سپهر با یک جعبه شیرینی و دسته گلی جلوی در ایستاده بود تعظیمی کرد وگفت: سلام عرض می کنم خانم مهندس، اجازه میدین بیام تو.
شاد و مسرور از جلوی در به کنار رفتم و گفتم: سلام از ماست قربان، خواهش می کنم بفرمائید داخل، منزل خودتونه.
خیلی وقت میشد که سپهر را این چنین شاد و سرحال و خندان ندیده بودم. آغوش گرمش را برویم گشود و گفت: بیا بغلم که از شر هر چی درس و دانشگاه راحت شدیم. پاک زندگیمون بهم ریخته بود.
مثل ماهی دور از آب با دیدن دریا، خودم را به آغوشش سپردم تا با گرمای تنش گرم شوم. دستش را بر سرم کشید وگفت: غزال دیگه از این به بعد تو آرامش زندگی می کنیم. آسوده و راحت باور کن برای این روز لحظه شماری می کردم.
-سپهر.
-جانم.
-هنوز منو دوست داری.
صورتم را بین دستانش گرفت و گفت: خوب معلومه که دوست دارم. تو همه چیز منی. درد تو درد من هم هست. غصه تو، غصه منم هست و من زمانی شادم که تو شاد باشی. حالا بیا بشینیم و یه خورده حرف بزنیم که دلم ترکید.
روی مبل کنارش نشستم و گفت: اول بگو ببینم امسال باز هم ارومیه میری یا نه.
یک دفعه با این حرف دلم لرزید، سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و گفتم: خوب برای سالگرد که حتما میرم.
-اینو که می دونم و خودم حتما میام، می خواستم طبق قولی که پارسال بهت داده بودم چند روزی هم به فرانسه پیش سهند بریم.
از عمو جان پرسیدم گفت سهند نمی آید تا بتونه برای عروسی یاشار و فرشته بیاید. راتی خانم مهندس کی افتخار همکاری با ما رو می دید؟
-شاید از اول مهر، چون می خوام این دو ماه و حسابی استراحت کنم. شاید هم یکسال مرخصی بدون حقوق گرفتم.
چون مدتی بود حرف بچه را نمی زد می خواستم علت اش را بدانم.
سپهر-چرا؟
-چون می خوام تمرین بچه داری بکنم و حامله بشم.
کمی به فکر فرو رفت و گفت: نه هنوز یه کمی زوده و تو آمادگی لازم برای بارداری رو نداری. بدنت خیلی ضعیف شده و اول باید دوباره به باشگاه بری تا تن ات مثل سابق بشه بعد.
سرم را تکان دادم، فکر کرد حرفهایش را قبول کرده ام. ولی در درونم غوغایی به پا شد و یک دفعه شروع به لرزیدن کردم. سپهر با تعجب و پریشان پرسید: غزال چی شده، چرا می لرزی؟
فورا بلند شد و پتو آورد و روی دوشم انداخت ولی بدن من گرم نمی شد. مثل بید می لرزیدم. پتوی دیگری آورد و دورم پیچید و بعد از اینکه قرص هایی را که دکتر برایم تجویز کرده در دهنم گذاشت گفت:
-نترس الان زود خوب میشی.
-سرم گیج میره و چشمام سنگین شده.
-دراز بکش و سرتو بذار رو پام و بخواب.
دراز کشیدم و کم کم به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم دیدم سرش را به لبه مبل تکیه داده و خوابیده است. نگاهی به ساعتم کردم که سه نیمه شب بود. دلم به حالش سوخت و آهسته صدایش کردم چشم که باز کرد لبخندی زد و گفت: بیدار شدی عزیزم، پاشو بریم راحت سرجات بخواب.-چرا صدام نکردی و ایم چند ساعت رو نشسته خوابیدی.
-خواستم راحت بخوابی و خستگی ات برطرف شه.
-سپهر من گرسنه ام، تو چی؟ نمی خوای چیزی بخوری؟
-اتفاقا جسم و روح من سخت گرسنه شون شده.
خنده ای کردم و گفتم: چس ناقلا اول با شیرینی هایی که خریدی از خودمونیم پذیرایی می کنیم و بعد میریم می خوابیم.
-بهتر از این نمی شه خانم.
دو هفته بین ما و رفتن به ارومیه مانده بود و در این فاصله رفتارم نسبت به سپهر تغییر کرده بود. چون او نیز خیلی بهم توجه می کرد. درست سه روز قبل از مراسم سالگرد، دسته جمعی رهسپار ارومیه شدیم. سپهر سعی داشت خاطرات سال قبل را در ذهنم زنده کند ولی باز حال من دگرگون شده و غیر از مراسم خاک سپاری خاطره دیگری در ذهنم تداعی نمی شد. طوری که یک دفعه سست و بی حال شروع به لرزیدن کردم. به خصوص در روز مراسم در گورستان هر کسی مرا میدید شروع به پچ پچ می کرد و این کارشون سخت آزارم می داد، دلم می خواست به جایی خلوت پناه ببرم اما این کار عملی نبود برای همین وسط مراسم چنان حالم بد شد که تمام فامیل مضطرب و نگران دور سرم جمع شده بودند. حالت تهوع و سرگیجه داشتم. تمام بدنم درد می کرد و از شدت درد به خودم می پیچیدم، فورا آمبولانس خبر کرده ومرا به بیمارستان رساندند. دکتر بعد از معاینه سرم وصل کرد و آمپولی تزریق کرد، کم کم از دردم کاسته شد و به خواب رفتم. تا صبح مامان بالای سرم بیدار نشسته بود. صبح دکتر دوباره معاینه ام کرد و اجازه مرخصی داد. با سپهر و بابا که به دنبالمان آمده بودند به خانه برگشتیم.
روز بعد به غیر از عمو محمود و زن عمو سیمین همه می خواستند به تهران برگردند. خیال می کردم سپهر هم مرا با خودش می برد. وقتی ازش سوال کردم جواب داد: فعلا تو چند روزی اینجا بمون و استراحت کن. تا بعدا خودم بیام دنبالت و با هم برگردیم.
بعد از رفتن آنها، دختر عمه ها و دختر عموها، همه و همه، سعی می کردند که مثل گذشته دور هم جمع شویم ولی جای خالی پدربزرگ و خان عمو همه را عذاب می داد و نمی شد مثل گذشته شاد و بی خیال باشیم. من بیش از همه ناراحت بودم، چون دلهره و دلشوره، مثل زالو، خونم را می مکید بخصوص شبها، با تنها شدنم فکر و خیال سپهر و شراره دیووانه ام می کرد.برای همین پنهانی هر روز به سیاوش زنگ می زدم و از اوضاع و احوال آنها با خبر می شدم. هر چند که او می گفت که فعلا که خبری نیست. ولی طرز حرف زدنش مرا به شک و گمان وامی داشت.
ده روز در اضطراب و بی خبری سپری شد، آخر روز دهم زنگ زدم و با عصبانیت گفتم: سیاوش مگه تو بهم قول ندادی که کمکم کنی. مگه قسم نخوردی؟ پس چرا راستش رو نمی گی.
-آخه غزال با این وضعیتی که تو داری چی بگم.
با التماس گفتم: واقعیت رو.
کمی من و من کرد و بعد گفت: راستش هر روز بعد از آمدن سپهر، شراره هم می آید و دو بار هم...
 

ilili

عضو جدید
لولوفر خانم

لولوفر خانم

اخه عزیزم چرا انقدر کم کم تایپ میکنی هر سری حداقل یه چند صفحه ای بذار دیگه .بخدا تو کف داستان موندم میخوام ببینم آخرش چی میشه.چند روز بعدم میرم مسافرت بیشتر تو کف میمونم.تورو خدا این چند روز رو که من هستم بیشتر داستان و برامون بذار.ازت منونم.دستت درد نکنه:w27:
 

ilili

عضو جدید
لولوفر خانم

لولوفر خانم

راستی مهدیه جون چقدر طول میکشه تا تموم بشه؟:w30:
 

mahdiehershad

عضو جدید
ساکت شد. با عصبانیت فریاد کشیدم: دوبار چی؟ چرا ساکت شدی و زجرم میدی.
-دوبار تا صبح خونه شما مونده. چون تا صبح دم درتون کشیک دادم و دیدم صبح با هم بیرون رفتن. اگه فکر می کنی دروغ می گم و می خوام زندگی توبهم بریزم بیا و خودت ببین.
-چطوری بیام که سپهر متوجه نشه.
-باید بی خبر بیایی.
-باشه.
بعد از قطع کردن تلفن پیش عمو محمود رفتم و گفتم: عمو جون میشه امروز منو بفرستی تهران، دلم برای خونه و زندگیم تنگ شده.
عمو- چند روزی بمون تا با هم بریم.
-نه عمو نمی تونم،دیگه طاقت ندارم.
عمو- چشم دختر شیطون به این زودی دلت برای شوهرت تنگ شد. نه به سالهای قبل که به زور به تهران می بردیمت نه به حالا.
-فقط خواهش می کنم به مامان اینا و سپهر نگید، چون می خوام غافلگیرشون کنم.
-اینم به چشم، زود آماده شو تا بریم فرودگاه.
تند تند وسایلم را جمع کردم و به همه و همه سفارش کردم که اگر کسی زنگ زد، حرفی از رفتن من به تهران نزنن. به کمک دوستان و آشنایان عمو بلیط جور شد. نمی دانم از شانس خوبم بود یا بد اقبالیم. از سالن انتظار به سیاوش تلفن کردم تا دنبالم بیاید. ساعت یک ربع به سه، به تهران رسیدم. سیاوش برای اینکه شناخته نشویم با ماشین یکی از دوستانش به دنبالم آمده بود.
جلوی خانه با کمی فاصله داخل ماشین به انتظارشان نشسته بودیم. قلبم به شدت می تپید، دل تو سینه ام نبود و احساس می کردم به آخر خط رسیدم و چیزی به مرگم نمانده بود.
درست سر ساعت شش و نیم سپهر به خانه آمد و یک ساعت بعد شراره. دقایقی بعد از ماشین پیاده شدم که سیا گفت: می خوای چیکار کنی؟
-می خوام برم داخل.
-من هم باهات بیام؟
-نه تو ماشین منتظرم باش. من به تنهایی میرم.
دست ودلم می لرزید. به سختی توانستم در را باز کنم. آهسته بالا رفتم. آپارتمان ما در طبقه آخر قرار داشت. وقتی جلوی در رسیدم اضطراب تمام وجودم را در برگرفته بود. خواستم گوشم را به در بچسبانم ولی نیاز به این کار ندیدم چون بلند حرف می زندند و می خندیدند.
شراره- حالا کی میاد؟
سپهر- هفته آینده میرم دنبالش چون با دکتر هماهنگ کردم و باید بستری بشه تا مشکل حل بشه و گرنه خیلی سخته. هر چند که خانواده اش با این کار موافق نیستند.
شراره خنده کش داری کرد وگفت: پس باید برای ملاقات به تیمارستان بریم.
سپهر- تیمارستان خنده داره، کاری نکن تو رو هم ببرم اونجا.
و به دنبالش خنده بلندی سر داد. به زور خودم را کنترل کردم چون به شدت می لرزیدم.
شراره- سپهر؟
-جانم.
شراره- به جای اینکه این همه خودتو عذاب بدی طلاقش بده، خودتو راحت کن. آخه می دونی اون شب چی شد...؟
دیگر اختیار را از دست دادم و کلید را انداختم و در را باز کردم. هر دو از دیدنم میخکوب شدند. سپهر که انتظار دیدنم را نداشت با تته و پته پرسید: تو... کی اومدی.... چرا ... خبر ندادی.
جلو رفتم و با دستهای لرزانم کشیده ای به صورتش زدم و گفتم: چون می دونم عاشق سورپریزی آشغال کثافت.
فورا بیرون دویدم. چون نمی توانستم طاقت بیاورم، سپهر صدایم می کرد و من بدون اینکه بیایستم گریه کنان پایین رفتم و سوار ماشین شدم و گفتم: زودتر برو، دیگه تموم شد.
به پهنای صورتم اشک می ریختم. چنان زار می زدم و های های گریه می کردم که گویی عزیزم را از دست داده ام. لحظه ای چشمم به سیاوش افتاد دیدم او هم گریه می کنه. وقتی آرام شدم، سیاوش پرسید: حالا می خوای چیکار کنی، کجا میری؟
-خونه.
-خونه؟؟؟
-اون جهنمه نمی گم منظورم خونه بابا ایناست، تا فردا تکلیفمو با این احمق مشخص می کنم. فقط خواهشا با کسی در این مورد حرف نزن چون نمی خوام پای تو هم این وسط کشیده بشه. فقط قبل از رفتن به خونه برین جایی نیم ساعت بشینیم بعدا بریم خونه.
به پارک ملت رفتیم و ساعتی آنجا نشستیم، چند بار صورتم را شستم تا کمی حالم بهتر شود و از سرخی چشمانم کاسته شود. چون اگر با آن وضع مرا می دیدند سکته می کردند.
جلوی خانه سیاوش مرا پیاده کرد و رفت. وقتی زنگ زدم مامان با شنیدن صدایم گفت: غزال تویی؟ چرا بی خبر اومدی.
-چون دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی بالا رفتم دیدم هر دویشان با نگرانی جلوی در ایستاده اند. بابا زودتر پرسید: دخترم مشکلی پیش اومده؟ چون چند ساعت پیش که با ساناز حرف می زدیم چیزی نگفت.
-اجازه میدین بیام تو، یا همین دم در می خواین بازجویی کنین . آخه چه اتفاقی قراره بیافته؟ حوصله ام سر رفت اومدم، یعنی دلم تنگشده بود حالا راحت شدین.
با گفتن این جمله از جلوی در کنار رفتند و من به داخل رفتم. بی حال روی تخت ولو شدم، مامان برایم چایی آورد.
مامان- غزال راستش رو بگو چی شده ایم موقع شب بی خبر اومدی و خونه خودتون هم نرفتی.
نگاهی به صورت هر دو که نگرانی در آن موج می زد کردم. سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و راحت بتوانم حرف بزنم: راستش من این ده روز خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم با سپهر زندگی کنم و اومدم ازش جدا بشم. یعنی طلاق.
هر دو با چشمانی از حدقه دراومده گفتند: چی؟ طلاق.
بابا- دختر می فهمی چی میگی، مگه عقل تو از دست دادی. دیگه اصلا حرفش رو هم نزن، فهمیدی؟
سرم را که در حال انفجار بود بین دستانم گرفتم و گفتم: اگه شما این کار رو نکنید من خودم انجام میدم، فهمیدین.
مامان- تو بیخود می کنی، مگه تو بزرگتر نداری که هر کاری خواستی بکنی، پاشو مانتو بپوش، تا ببریمت خونه خودت.
دیگر عنان از دست دادم و گفتم: من دیگه پامو اونجا نمی ذارم حتی اگه بمیرم.
صدای تلفن باعث شد تا ساکت شوم. یایا گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آره اومده یه خورده کسالت داشت رفته بخوابه.
سپس اشاره به من گفت: سپهر می خواد باهات حرف بزنه.
پوزخندی زدم و با صدای بلند گفتم: من دیگه باهاش کاری ندارم، بین ما همه چی تموم شده.
بابا بعد از قطع کردن تلفن شماره ای را گرفت:
-الو سلام خوبی عمو جون، عمو محمود اونجاست. پس گوشی رو بده.
-سلام محمود، این دختر انگار عقل اش پاره سنگ برداشته، اومده میگه می خوام از سپهر طلاق بگیرم.
-به تو نگفت چرا می خواد این کارو کنه؟... من هم همین رو می گم. پس فردا پاشو بیا اینجا ببینیم چه خاکی باید توسرم بکنم. این نفره که می خواد تو خانواده ما طلاق بگیره، فکر آبرو حیثیت ما رو نمی کنه. فردا چطور می تونم تو روی سعید اینا نگاه کنم. نمی گن چرا با زندگی پسر ما بازی کردی.
با فریاد گفتم: مگه من خلاف می کنم که اینجوری صجت می کنین، انگار قتل کردم که آبروتون بره. اصلا می دونین چیه، آره من دیوونه شدم عقلمو از دست دادم.
دوباره شروع بع لرزیدن کردم، از لرز دندانهایم بهم می خورد و این دردی بود که تازگی ها موقع عصبانیت به سراغم می آمد. بابا فورل خداحافظی کرد و مامان برایم پتو آورد. هردوتاشون گریه می کردند.
-مامان از اون قرصهایی که تو کیفم هست بده بخورم.
بعد از خوردن قرصهایم کمی آرام شدم و مامان گفت: پاشو بریم رو تخت دراز بکش، پاشو عزیزم.
به کمک مامان به اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مامان لبه تخت نشسته بود و همانطور اشکش سرازیر بود می گفت: آخه این چه بلایی بود سرت اومد. آخه دردت چیه، که اینقدر آب شدی، و به این روز افتادی. عزیزم ما نباید بدونیم مشکل تو چیه. هر چقدر هم که پیش دکتر رفتی بی فایده بود. اگه با سپهر مشکل داری بگو! هر چند اون بیچاره هم نمی دونه ناراحتی تو از چیه. درست یک ساله که روح و روانت مریض شده، آخه عزیزم تو زندگی چی کم داری که ما نمی دونیم. و اگه هم به خار مرگ اوناست باید بگم چاره ای جز تحمل نداریم و این شتری که در خونه همه می خوابه. پس بیچاره شوهرت چه تقصیری داره که باید بسوزه.
مامان همان طور یک ریز حرف می زد و من شنونده بودم، اما انگار قلبم را لای منگنه گذاشته بودند و فشار می دادند. شکر خدا به خاطر آرامش بخشی که خورده بودم، کم کم خواب چشمانم را ربود. یک بار بیدار شدم و دیدم چراغ ها خاموش هستند و مامان و بابا خوابیدند و دوباره خوابیدم که دیدم سپهر و شراره جلوی من همدیگرو بغل کردن و به من می خندند. چون دست و پاهای مرا بسته بودند، فریاد می کشیدم و کمک میخواستم، ناگهان با تکان های محکمی که می خوردم از خواب پریدم. بابا بود که می گفت: دخترم بیدار شو خواب بودی! اشک روی گونه هایم جاری شد و با التماس گفتم: بابا تو رو خدا نجاتم بدین، نمی خوام دیگه اونجا برگردم و می خوام پیش شما زندگی کنم، می خوام تنها باشم.
بابا- باشه حالا بیا کمی از این آب بخور تا حالت جا بیاد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
کمی آب خوردم و دوباره سرجایم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. و آنها هم وقتی خیالشان راحت شد که من به خواب رفته ام، به اتاق خودشان رفتند. وولی من با آن خوابی که دیده بودم، حرفهایی که از پشت در شنیده بودم هر لحظه جلوی چشمانم زنده و زنده تر می شد. گوشهایم را گرفته بودم تا صدای خنده هایشان را نشنوم. ولی دست از سرم برنمی داشتند. مثل دیوانه ها بلند شدم بهترین موقع نابود کردنشان بود. پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم و چاقویی بزرگ برداشتم و تند تند مانتو ام را پوشیدم و چاقو را داخل کیفم گذاشتم و آهسته در را باز کردم و بیرون رفتم. از خیابان به تاکسی تهران زنگ زدم چون اگر ماشین بیرون می بردم، سرایدار بیدار میشد.
نمی دانم سر و وضعم چطوری بود که رانننده مدام آیینه نگاه می کرد. با عصبانیت پرسیدم: آقا شاخ درآوردم که اینطور نگام می کنی؟
آهسته جواب داد: نه خانم فقط احساس کردم، مصطرب و پریشون هستین. جسارته ولی این وقت شب یه خانم تنها درست نیست بیرون بره.
-من هم فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه، شما پولتونو بگیرید و کاری به کار کسی نداشته باش.
-ببخشید، قصد فضولی نداشتم.
جلو در خانه نگه داشت. پیاده شدم و به سمت در رفتم و آرام کلید انداختم. پایین کفشهایم را درآوردم تا مبادا سر و صدایی ایجاد شود. لذتی وصف ناپذیر تمام وجودم را در برگرفته بود با خودم گفتم « الان راحت و آسوده بغل هم خوابیدند و به ریش من می خندند» چاقو را درآوردم و آهسته وارد شدم، پاورچین به طرف اتاق خواب می رفتم ولی خدا می داند که در آن حال چه حالی داشتم. از اینکه زن دیگری به جای من روی تخت خوابیده بود، خفه می شدم. چون تاریک بود تشخیص ندادم که کدام جلو خوابیده. نزدیک که شدم دیدم سپهر تنهاست لحظه ای خوشحال شدم ولی دوباره وسوسه شدم که انتقام این خیانت را بگیرم. دلم می خواست خفه اش کنم، تمام بدنش را تکه تکه کنم. ولی چهره معصومش در خواب نهیب زد و گفت« ترسو، بزدل، چون تو خوابم می خوای بکشی، اگه جرات داری تو بیداری این کارو بکن»
یک لحظه حرف یاشار تو گوشم زنگ زد که می گفت « لذتی که تو بخشش هست تو کینه و انتقام نیست»
راست می گفت نباید می کشتمش، نباید دستم را به خونش آلوده می کردم. دوباره به صورتش نگاه کردم با این همه ظلمی که در حقم روا داشته بود باز هم دوستش داشتم. هرچند که دیگر نمی خواستم با او زندگی کنم. پس بهترین راه کنار کشیدن بود. بلند شدم و آهسته بیرون امدم. یک لحظه احساس کردم دستم می سوزد، نگاه کردم دیدم آنقدر چاقو را با دستم فشار دادم که بریده. جلو درب آپارتمان که رسیدم از دیدن راننده تاکسی جا خوردم.. بدون اینکه حرفی بزند راه افتاد و من هم دنبالش روان شدم. چون ساعت چهار نیمه شب بود تاکسی گیر نمی آمد سوار همان تاکسی شدم. راننده مرد جوانی بود. جعبه دستمال کاغذی را بدستم داد و گفت: چند تا بذارین روش تا از داروخونه باند بگیرم. ولی خانم می تونم بپرسم چرا می خواستین این ادم رو بکشین. به گمونم شوهرتون بودند درسته؟
-میشه شما اول بگین چطوری داخل اومدین و انگیزتون از این کار چی بود؟
راننده- برای اینکه از لحظه ای که سوار شده بودین از چشماتون خون می بارید و چون خیلی عجله داشتین یادتون رفت درو ببندید و من برای اینکه بعضی مواقع به تصمیم و جنون آنی، زندگی چند نفر رو نابود می کنه داخل آمدم تا مانع بشم.
در همان هنگام جلوی داروخانه ای نگه داشت و پیاده شد و دقایقی بعد باند و چسب را به دستم داد و گفت: بیایید زخمتون رو پانسمان کنید تا جلوی خون ریزی گرفته بشه.
بعد از پانسمان کردن پرسیدم: شما همسر و بچه دارید؟
-بله دو تا دختر هم دارم، سه ساله و پنج ساله، اگه اونا نبودن که تا این وقت شب کار نمی کردم و در واقع عشق اوناست که قدرت، سخت کار کردن رو بهم میده.
- و اما دلیل کارم!! ببینم اگه یه روزی همسرتونو با مرد دیگه ای ببینید چی کار می کنید، می نشینید و تماشاشون می کنید؟
لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس جواب داد: نه شاید من هم همون کاری رو که شما می خواستین انجام بدین رو می کردم. البته با این کار زندگی چندیدن خانواده مخصوصا بچه هام نابود می شد. ببخشید که امشب کار من شده فضولی، شما بچه هم دارین؟
-متاسفانه یا خوشبختانه،نه بچه ندارم ولی شاید اگه داشتم کار به اینجا نمی کشید.
-بله چون بچه نعمت بزرگیه. موهبت الهیه. باید برید و خدارو شکر کنید که دست به این کار خطرناک نزدید، چون اونوقت به اعدام محکوم می شدید و یه عمر داغ ننگ روی خانواده خودتون و همسرتون می ذاشتین. راستی می خواید برید به همون جایی که سوارتون کردم.
یادم افتاد که کلید برنداشتم. بنابراین گفتم: نه، چون کلید خونه رو برنداشتم. لطفا جلوی یه پارکی نگه دارید تا صبح بشه برم خونه. الان برم همه بیدار میشن و حوصله سیم جیم کردنشونو ندارم.
-نه خانم این کار شایسته نیست. چون یا مامورا به جرم فرار از خونه می گیرنتون یا گیر آدمای ناباب می افتین. الان پارک پر از آدمهای لات و لوت که دنبال طعمه می گردن. شما هم که زیبا و جوان هستین. اگه اجازه بدید تا صبح تو خیابونا بگردیم تا صبح بشه چون چیزی نمونده، کم کم هوا روشن میشه.
سکوتی بینمان حاکم شد. فکر و خیالم به ورزهای آشنایی پر کشید. چه روزهای خوبی بود آسوده و بی خیال، غرق شادی بودم ولی حیف که همه چیز در یک چشم بهم زدن مثل باد گذشت و آخرش به ویرانی و تباهی کشیده شد. صدای راننده از فکر و خیال بیرونم کشید.
راننده- خانم به نظرم اگه کمی گذشت داشته باشین، زندگیتون از هم نمی پاشه، باهاش صحبت کنید و جوری با هم کنار بیائید. از قرار معلوم مشکل مالی ندارین، حیفه بخدا.
آهی کشیدم و گفتم: ببخشید می تونم بپرسم تحصیلات شما چقدره؟ چ.ن بهتون نمی یاد آدم بی سوادی باشید.
-لیسانس شیمی دارم.
-لیسانس شیمی؟؟ پس چرا با تاکسی کار می کنید.
-حق دارید تعجب کنید ولی چه کنیم؟ چاره چیه؟ باید یه جوری شکم زن و بچه مونو سیر کنیم. با این اقتصاده کشورمون خیلی از فوق ایسانس ها بیکار می گزدن چه برسه به ما لیسانس ها، با هزار بدبختی درس بخون و آخرش هم راننده تاکسی شو. بیچاره پدرم کارگری می کرد و مادرم خیاطی. اغلب شبها دیر می خوابید و زودتر از بقیه بلند می شد، تا ماها بتونیم درس بخونیم و به جایی برسیم، ولی کو اون کار؟ حالا وضع من خیلی بهتره، کسایی رو می شناسم که تو رستوران ظرف می شورن و میز پاک می کنن. باور کنید روزی چهارده ساعت کار می کنم و آخرش هم هشتم گرو نه امه. بی خود نیست که اینهمه جوونا آواره دیار غربت می شن. آخه چرا ما باید اینقدر بدبخت باشیم؟! شرمنده که با حال و احوال شما درد و دل من باز شده. قصدم از این حرفها اینه که نذارین سر مسائل کوچک زندگیتون از هم بپاشه.
هوا را به درونم ریه هایم کشیدم و گفتم: آقا درد من یکی نیست که شما دارید از تورم و بی پولی و نداری می نالید. من حاضرم تو یه خونه کوچک زندگی کنم ولی یکی بچه های شما مال من باشه. هرچند که همسرم دختر دوست نداره. همه این عوامل باعث شده زندگیم، جهنمه بشه و تنها چاره کارم جدا شدنه.
چون هوا کاملا روشن شده بود از راننده خواستم که به دادگاه خانواده برود. تا هرچه زودتر دست به کار شوم و اقدام به طلاق کنم. چون می دانستم بابا و بقیه مانع خواهند شد. جلوی دادسرا پیاده شدم و از راننده خواستم تا منتظر بمان، سه چهار ساعت طول کشید تا تقاضای طلاق را پر کردم.چون مملو از جمعیت بود و هر کسی به دلایلی می خواست که طلاق بگیرد. از دادسرا که بیرون آمدم به سرو زد که پیش پدرام بروم و وکالتم را به بدهم تا هرچه زودتر خلاص شوم. می دانستم دربه در دنبالم می گردند و سرزنشها را به جان خریدم.
بیچاره راننده دست از کارش کشیده بود و مرا از این سو به آن سو می برد. جلوی دفتر پدرام پیاده شدم و داخل رفتم: یلام خانم ببخشید آقای امیری تشریف دارن؟
منشی نگاهی به من کرد وگفت: وقت قبلی دارید، چون اگه نداشته باشید شما رو قبول نمی کنن و باید وقت بگیرید.
چون اعصابم خرد بود به تندی جواب دادم: یعنی چی؟ مگه رئیس جمهوره یا مقاماته که برای دیدنش وقت بگیرم. شما فقط لطف کنید و اتاق ایشون رو نشونم بدید.
در همین هنگام دری باز شد و مردی گفت: خانم این سر و صداها.....
 

mahdiehershad

عضو جدید
به طرف صدا برگشتم که دیدم آرین دوست پدرامه، با دیدنم لبخندی زد و گفت: غزال خانم شمایید.
-بله اومدم دیدن پدرام.
آرین- بفرمایید اتاق من چون پدرام نیست. ولی چند دقیقه صبر کنید میاد.
سپس رو به منشی گفت: ایشون دختر دایی خانم آقای امیری هستن و نیاز به وقت قبلی ندارن.
منشی-معذرت می خوام خانم باید اول خودتونو معرفی می کردید.
به اتفاق آرین به اتاقش رفتم. ابتدا دستور چایی داد و سپس پرسید:
خوب غزال خانم ایشالله که خیره چون پیش پای شما پدرام پیش آقای زمانی رفت.
-جدی؟ پس باید دنبال یه وکیل دیگه باشم.
-وکیل؟ برای چی؟
-می خوام طلاق بگیرم و از قراره معلوم سپهر زودتر از من اقدام کرده.
انگار هضم این کلمه برای همه سخت بود چون آرین با شنیدن این جمله با ناباوری گفت: طلاق؟ حتما شوخی می کنید.
-اتفاقا خیلی هم جدی ام. قبل از اومدن به اینجا رفتم تقاضای طلاق دادم. راستی شما حاضرید وکالت منو به عهده بگیرید.
آرین دقایقی سکوت کرد و گفت: اولا مثل اینکه شما یادتون رفته پدرام وکیل شرکت پدرشوهرتونه. ثانیا مطمئن هستید که این آخرین راه حله. شاید الان از روی عصبانیت این تصمیم رو گرفتید و چند وقته دیگه پشیمون بشید و اونوقته که مشکل میشه زیر یک سقف با هم زندگی کنید، خونواده تون چی، اونا راضی هستند؟
-به قول شما اولا خونواده ام نمی خوان به جای من تو اون خراب شده زندگی کنن، ثانیا همه پلهای پشت سر ما خراب شده و دیگر هیچ راه حلی نیست. در ضمن اگه شما قبول نکنید مجبورم پیش کس دیگه ای برم.
-باشه من قبول می کنم تا شاید فرجی باشه.
-نه اینطوری نمی خوام، من فق می خوام طلاق بگیرم، همین و بس.
-هرچند دلم راضی به این کار نیست ولی اول باید دلیل تون رو بدونم تا بتونم به راحتی از حقوق شما دفاع کنم.
دلیل درخواست طلاقم را بهش گفتم و در آخر افزودم: آرین خان من دوست دارم تا اونجا که امکان داره خانواده ام از این مسائل چیزی ندونن، نمی خوام به خاطر ما، دوستی اونا بهم بخوره. یعنی بی سر و صدا و بدون دردسر از هم جدا بشیم.
-غزال خانم هرچند که دلایل شما زیاد محکمه پسند نیست و قاضی سعی میکنه شما رو آشتی بده ولی چشم من سعی خودمو می کنم.
-کسی که به قول آقای مهندس مشکل روحی داره و باید تو بیمارستان بستری بشه دیوونه است، پس چطوری می تونه زندگی خوبی داشته باشه. فقط خواهش می کنم حرفهامو پیش پدرام بیان نکنید.
-یه وکیل باید رازدار موکلش باشه. فقط یه سری مراحل قانونی هست که باید طی بشه، ببینم شما امروز وقتش رو دارید.
-وقت!! هر کجا که لازم باشه میام و هر کاری که باشه انجام میدم تا هر چه زودتر این قائله ختم بشه و خلاص بشم.
طبق قانون آرین رسما وکیل من شد. وقتی به خانه رفتم، ماشین سپهر جلوی در بود. نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت 5/1 ظهر بود. زنگ را که زدم، بابا با عصبانیت جوابم را داد. خودم راآماده هرگونه رفتار و پرخاشی می کردم. بابا، با صورتی برافروخته جلوی در منترم بود. سلام کردم و وارد شدم. دیدم همه هستند و که با رسیدن من جمع شان کامل شد. عمو محمود و زن عمو، عمو سعید و خاله نازی و سپهر، سلامی کردم و گوشه ای نشستم.
بابا- کجا بودی؟
که جوابی ندادم. بلندتر پرسید: مگه نشنیدی؟ پرسیدم کدوم گوری رفته بودی. حالا دیگه نصفه شبا راه می افتی خیابونا، آره؟دستت چی شده؟
پوزخندی زدم و به سپهر که گوشه ای مثل بی گناه ها نشسته بود نگاه کردم و جواب دادم: خوب معلومه کسی که نصفه شبا راه بیافته خیابونا کجا میره.
و بعد با فریاد گفتم: دنبال خوش گذرونی، هرزه گی.
بابا جوابم را با سیلی داد، عمو محمود که تا آن دم ساکت نشسته بود با عصبانیت بلند شد . گفت: مسعود این چه کاریه کردی؟ منمی بینی ناراحته، بذار حرفش رو بزنه.
-اتفاقا خیلی هم خوشحالم! چون دیگه چیزی به آزادیم نمونده. در ضمن بابای عزیز زمین خورده که دیگه زدن نداره.
سپهر- غزال می خوام باهات تنهایی صحبت کنم.
در حالی که تن و بدنم می لرزید جواب دادم: من با کسی حرفی ندارم که بزنم اونهم خصوصی! اگه حرفی داشتید می تونید با وکیلم صحبت کنید آقای زمانی.
. کارت ویزیت آرین را جلویش پرت کردم. بابا از حرص دندانهایش را بهم فشرد و گفت: دختره احمق! اونقدر بزرگ شدی که میری واسه خودت وکیل می گیری. بفرما محمود خان ببین چه غلطی کرده. حالا پاشو از جلوی چشمام دور شو دختره بیشعور.
خاله- مسعود، اجازه بده یه دقیقه دندون رو جیگر بزار ببینیم مشکل شون چیه، آخه چرا می خواد این کارو بکنه. دخترم دلیل این کارت چیه؟
-خاله من با هیچ کس مشکلی ندارم، مشکل از خودمه که روانیم. برای همین نمی خوام زندگی این شازده پسر هم بخاطر من تباه شه.
مامان از کوره در رفت و گفتک در این که شکی نیست، درمونش هم آسونه، می تونیم.......
به میان حرفش دویدم و به تندی گفتم: مامان جان می دونم که می خواید روانه تیمارستانم کنید تا از شرم خلاص شوید.
عمو سعید- لااله الله، شما دو تا چرا نمی زارین این دختر حرفش رو بگه، غزال جون کی گفته که می خوایم تو رو تو تیمارستان بستری کنیم.
یکدفعه دیدم شراره و سپهر بلند بلند می گویند« دیوونه، دیوونه» و می خندند. می آمدند جلوی چشمانم و داد می زدند. چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم، ولی دست از سرم برنمی داشتند، هرچقدر التماس می کردم تا بس کنند، ولی صدای خنده هایشان بلند و بلندتر می شد. با لرزش بدنم چشم باز کردم، دیدم عمو محمود در حالی که گریه می کرد، شانه هایم را گرفته و تکان می دهد:
-آخه دخترم چه بلایی سرت اومده، کی روح و روان تو رو آزرده کرده.
با التماس گفتم: عمو تو رو خدا نذار بهم بخندن و مسخره ام کنند، اگه دویتم داری منو نجات بده، منو از اینجا ببر، اینا می خوان منو نابود کنن.
عمو- عزیزم کی به تو می خنده، ببین – با دست همه را نشون داد- کسی اینجا نمی خنده، چون تو اشک همه رو درآوردی. باشه می برمت پیش خودم، خوبه؟ هر وقت دوست داشتی برگرد خونتون.
-نه من هیچ وقت پامو اونجا نمی ذارم. حتی اگه تکه تکه ام بکنن.
بابا دوباره با عصبانیت پرسید: آخه چرا؟ این بیچاره که باهات کاری نداره، چرا پاتو، توی یه کفش کردی که الا و بلا باید طلاق بگیرم، اصلا این ادا و اصولها چیه درمیاری.
فریاد زنان جواب دادم: شما که فقط بلدید سنگ اینو به سینه بزنید، اصلا می دونین چیه؟ یکی بهتر از اینو پیدا کردم حالا فهمیدین چرا؟
فریاد زنان گفت: پاشو برو بیرون دختره هرزه، دیگه جات تو این خونه نیست، حالا دیگه با آبروی من بازی می کنی، برو همون جایی که دیشب رفته بودی.
بلندش دم که بروم، سپهر گفت: آقای سراج فکر کنم دیشب اومده بود خونه، چون رد خون از لبه تخت تا جلوی در بود!
با این جمله سپهر بابا بیشتر عصبانی شد و به طرفم حمله ور شد و با دستانش گردنم را گرفت و گفت: رفته بودی بکشیش؟ دختره احمق، حالا من خودم خفه ات می کنم تا هر دومون راحت بشیم دیوونه.
عمو سعید و عمو محمود به زور بابا را از من جدا کردند. چون نفسم بند آمده بود سپهر لیوان آب را به طرفم گرفت و گفت: یه کمی بخور تا حالت خوب بشه.
و آهسته زیر لب زمزمه کرد: غزال ببخشید! دیگه تکرار نمی کنم.
دستش را پس زدم و گفتم: کثافت! هر چی میکشم از دست توئه، فقط زودتر برگه آزادی منو امضا کن.
و بلند شدم و به طرف در رفتم که عمو هم بلند شد و به دنبالم آمد و گفت: بیا بریم دخترم! هنوز عموت نمرده، می برمت خونه خودم و روی تخم چشام نگهت می دارم.
سپس برگشت و رو به بابا و سپهر گفت: وای بحالتون اگه یه مو از سر این دختر کم بشه، روزگار هردوتونو سیاه می کنم. درسته که غزال حرف نمی زنه ولی من میدونم هر چی هست زیر سر این پسره است. اگه من دختر بزرگ کردم می دونم که بی دلیل کاری نمی کنه. در ضمن سپهر فردا میری و بی چک و چونه طلاقشو امضا می کنی، فهمیدی.
مامان- آقا محمود همه اش تقصیر شماست که این دختر رو اینقدر لوسش کردین.
 

mahdiehershad

عضو جدید
عمو محمود- شیرین اگه اون چشای کور شده ات رو باز کنی می بینی که این همون غزالی نیست که فرستادی خونه این پسره، ببین به چه روزی افتاده.
زن عمو آنجا ماند و من و عمو بیرون آمدیم، خدا هیچ کس را بی یار و یاور نکند، اگر عمو نبود هرگز از آن خانه نجات پیدا نمی کردم، درست مثل فرشته ها همیشه مواظبم بود.
قبل از اینکه به خانه شان برسیم گفت: دخترم کلید خانه همراهت هست؟
-بله.
-پس اول بریم مدارکتو برداریم. پاسپورت و مدارک دانشگاهی تو و هر چیزی که لازم داری، چون دیگه نمی خوام ریختش رو ببینی.
با هم به خانه رفتیم و مدارکی را که متعلق به من بودند را براشتم، خواستم لباسهایم را هم بردارم که عمو گفت: نمی خواد آت و آشغال هایی که اون برات خریده رو برداری.
حلقه نامزدی، طلاها، موبایل و هر چی که سپهر خریده بود را روی میز گذاشتم، به غیر از زنجیری که سهیل از طرف سپهر به گردنم انداخته بود. دور از چشم عمو عکسی را که در ماه عسل انداخته بودیم را در کیفم گذاشتم، و با حسرت به دور و برم نگاه کردم. چون هر گوشه خونه، خاطره ای برایم داشت. بغض گلویم را گرفته بود چون آخرین دیدارم بود. دیگه طاقت نیاوردم و گریه کنان بیرون رفتم. در وجودم اتشی به پا شده بود که شعله های این آتش، ذره، ذره وجودم را می سوزاند. بعد از اینکه از خانه بیرون آمدیم عمو یکراست به آژانس هواپیمایی رفت.
عمو-عزیزم پاسپورت و دعوت نامه رو بده به من، چون می خوام یه مدتی رو بریم پیش سهند، چطوره؟
قلبم به درد آمده بود چون قرار بود با سپهر برویم ولی حالا همه چیز تغییر کرده بود و بجاش با عمو می رفتم.
عمو- چیه عزیزم، اگه اونجا رو دوست نداری بگو تا جای دیگه ای بریم.
-نه، نه، خیلی خوشحال میشم که به فرانسه بریم چون یک ساله که سهند رو ندیدم.
عمو به داخل رفت و بعد از دقایقی برگشت. برای شب بلیط گرفته بود. وقتی به خانه رسیدیم، زن عمو و سیاوش هم امده بودند. زن عمو پکر و ناراحت بود. بیچاره با ان حال برایمان غذا آورد. درست بیست و چهار ساعت بود که لب به غذا نزده بودم ولی با این حال باز اشتها نداشتم. با اصرار عمو که خودش چند قاشق به زور در دهنم گذاشت خوردم.
سرم، تنم و همه اجزای بدنم درد می کرد. از قرصهایی که تو کیفم بود چندتایی برداشتم و خوردم.
زن عمو- پاشو برو دخترم یه خورده بخواب، این طوری از پا درمی آیی، ببین زیر چشمات کبود شده و گود افتاده، بلند شو عزیزم.
به اتاق سهند رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خاطرات روزهای خوب و خوشی که با هم گذرانده بودیم جلوی چشمانم زنده شد. چه روزهای خوبی داشتیم به دور از غصه و غم، آزاد و بی خیال، سربه سر هم می گذاشتیم و دعوا می کردیم. کاش زمان به عقب برمی گشت و در همان سن و سال می ماندیم. کی باورش می شد که غزالی که همیشه شاد و سرحال از دیوار بالا می رفت و شیطنت می کرد، دیوانه خطابش بکنند. این دمل بزرگی شده و روی دلم سنگینی می کرد و عذابم میداد. با این افکار به خواب رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود. به ساعت نگاه کردم، ساعت هشت بود. با عجله بلند شدم چون ساعت دوازده و نیم پرواز داشتیم. وقتی پایین رفتم دیدم یاشار هم آمده و فرید و بهناز هم آنجا هستند. سلام کردم و کنار بهناز نشستم: کی اومدین، مهرداد چطوره؟
بهناز- تازه اومدیم، مهرداد هم سلام رسوند.
سپس به عمو گفت: آقای سراج اجازه میدین با غزال چند دقیقه بریم بیرون.
قبل از عمو سیاوش به تندی جواب داد: بهناز خانم فکر نکنم غزال حرفی با شما برای زدن داشته باشه هر چی هست اینجا بگین.
من و عمو چپ چپ نگاهش کردیم و عمو گفت: پاشو دخترم برو لباساتو بپوش و با هم برید و یه دور بزنید و برگردید. فقط زود برگردید.
-چشم.
فورا مانتو تنم کردم و با هم بیرون رفتیم. تا سوار ماشین شدم گفتم: ببین بهناز اگه کلکی بزنی و با آقا قرار گذاشته باشین، به جان مهرداد که دیگه باهات حرف نمی زنم، فهمیدی.
بهناز در حالی که سعی می کرد به زور بخندد، گفت: خوب چرا گازم میگیری، مگه من روباهم که بهت کلک بزنم.
-فیلم بازی نکن که هنر پیشه خوبی نیستی و زود هر حرفی رو که داری بزن که باید برگردم.
فرید- غزال نمی خوای تو تصمیمی که داری تجدید نظر کنی، یعنی گذشت کنی و یه فرصت دیگه به سپهر بدی؟ آخه با یه اشتباه که گردن کسی رو نمی زنن.
-اولا توبه گرگ مرگه! ثانیا اون که از خداش بود من از سر راهش کنار برم و مشکل اش حل بشه. پس واسطه فرستادنش واسه چیه؟ اینطوری هم اون راحت میشه هم من.
هرچه فرید و بهناز گفتند که با سپهر اشتی کنم و به خانه برگردم قبول نکردم. چون شیشه دلم شکسته بود.آخر بهناز عصبانی شد و گفت: خره تو چقدر یه دنده ای! حداقل یه بار باهاش حرف بزن. حتی برای اخرین بار هم که شده باشه. بذار سپهر حرفاشو بزنه. شاید برای این کارش دلیلی داشته باشه و به یه نتیجه ای رسیدین. آخه تو هم این وسط بی تقصیر نیستی.
خنده ای کردم و گفتم: فردا حتما منتظرم باشه تا خدمت اش برسم.
جلوی در هر دو از ماشین پیاده شدند، بهناز را حسابی در اغوش گرفتم و بوسیدمش، چون خیلی دوستش داشتم و با فرید دست دادم. موقع خداحافظی بهناز تاکیید کرد و گفت: حتما فردا برو پیش اش.
به شوخی گفتم: برای اینکه خیالت اسوده باشه. فردا صبح ساعت ده بیاد دنبالم و با هم بریم.
فرید- پس خداحافظ تا فردا.
دستی تکان دادم و گفتم: به امید دیدار.
وقتی به داخل رفتم عمو پرسید: حرفی از رفتنمون که بهشون نزدی؟
-نه حرفی نزدم، تازه باهاشون قرار گذاشتم که فردا ساعت ده سپهر بیاد و صحبت کنیم.
یاشار نگاهی بهم کرد و گفت: غزال مطمئنی اشتباه نمی کنی و تصمیم درستی گرفتی؟
با دلی آکنده از درد جواب دادم: چی رو یاشار؟ از اینکه سپهر با کس دیگه ای رابطه داره و می خواد با اون عروسی کنه. اینو گفتم تا شما همفکر نکنید که واقعا دیوانه شدم. دردم من اینه.
هر سه نفر با بهت و حیرت نگاهم کردند و عمو عصبی و برافروخته گفت: پس چرا ظهر پیش همه نگفتی و رسواش نکردی؟ چرا اجازه دادی مسعود هرچی دلش می خواد بهت بگه و تحقیرت کنه. هان؟
بلند شد و در حالی که اینطرف و آنطرف می رفت گفت:
مرتیکه عوضی، فکر کرده شهر هرته که هر غلطی که دلش خواست بکنه! حق اش بود همون دیشب خفه اش می کردی. نه اصلا خودم می کشمش چون تو حیفی جوونی.
از شدت خشم و عصبانیت به خودش می پیچید، مرتب بد و بیراه می گفت و آخر سر مشت اش را به دیوار کوبید و گفت: قبل از اینکه بریم باید حسابش را برسم. کثافت فکر کرده از زیر بوته عمل اومدی و بی کس و تنها هستی و اونوقت اون هر غلطی که خواست انجام بده.
به سمت در می رفت که محکم بغلش کردم و گفتم: نه عمو، مرگ من کاری به کارش نداشته باش. نمی خوام به خاطر ما دوستی بین بابا و عمو سعید بهم بخوره.
و همانطور بغل عمو شروع به لرزیدن کردم، عمو با دیدن وضعیت ام یکباره آتش خشمش به سردی گرائید و سرم را به سینه اش فشرد و گفت:
عزیزم ناراحت نباش تا زمانی که زنده ام، نمی گذارم غصه بخوری. اگه مسعود تو رو از خونه اش بیرون روند، در این خونه همیشه برای تو بازه. خودم که نمردم عمو فدات بشه. ببین خودتو به خاطر اون احمق به چه روزیانداختی.
و گریه مجالش نداد. در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت نوازشم می کرد. دقایقی بعد از خوردن قرص ها حالم به جا آمد. حاضر شدم و از زن عمو و سیاوش خداحافظی کردم و با یاشار به فرودگاه رفتیم. ساعتی را که با یاشار در فرودگاه بودیم، کنارم نشسته و نصیحت ام می کرد و می گفت: غزال سعی کن زندگیتو از نو بسازی، چون می دونم دیگه برنمی گردی. باید همون غزالی باشی که قبلا بودی سالم و سرحال. غزال یه چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی؟
-نه بگو.
یاشار- تو نباید خودتو شکست خورده بدونی، همانطور که من این کار رو کردم، من هم نقشه های زیادی کنار تو کشیده بودم. تو خواب و بیداری فکر و ذکرم تو بودی. ولی زمانی که تو سپهر رو اتخاب کردی فکر او رو برای همیشه از سرم بیرون کردم. می دونی چرا؟
سرم را تکان دادم که گفت: چون برای زندگی کردن باید زنده بود. انگیزه داشت و کسی که انگیزه نداشته باشه زندگی رو فنا شده و پوچ و تهی می دونه. تو باید مثل کوه، استوار باشی و احساس شکست نکنی، تا همونی که بودی باشی. چون سرنوشت تو هم این چنین رقم خورده بود و غیر از خدا کسی نمی تونه تغییرش بده. پس سعی کن در مقابل مشکلات بایستی و آینده خوبی داشته باشی.
با نزدیک شدن عمو یاشار دیگر ادامه نداد. از هم خداحافظی کرده و به سالن انتظار رفتیم. حرفهای یاشار همیشه منطقی و آرامش دهنده بود. برای اولین بار متوجه شدم که چقدر در انتخابم اشتباه کردم و چه گوهری را ازدست داده ام. ولی افسوس پشیمانی سودی نداشت. یا شاید هم به قول یاشار، سرنوشت من هم اینگونه رقم خورده بود
 

mahdiehershad

عضو جدید
در سالن انتظار سرم را بر شانه عمو تکیه داده بودم که مردی جلو آمد و سلام کرد. در وهله اول نشناختمش ولی دقت که کردم، دیدم رامین اویسی است. خیلی قیافه اش تغییر کرده بود، قبلا همیشه ته ریش داشت ولی حالا صورتش را اصلاح کرده و کت و شلوار پوشیده بود و مرتب و منظم روبرویم ایستاده بود. بعد از احوالپرسی و معرفی به عمو تعارف کردم و گفتم: بفرمائید.
کنارم نشست چون دیدم با تعجب براندازم می کند، پیش دستی کردم و گفتم: خیلی تغییر کردم نه، پیر و شکسته شدم.
رامین- نه فقط کمی خسته به نظر می آیید. راستی اقای مهندس چطورن، خوبن؟ مثل اینکه ایشون با شما مسافرت نمی رن؟
بغض به گلویم چنگ انداخت و جواب دادم: آقای مهندس از زمانی که با خانم حسینی می گردن حالشون خوبه. برای همین قراره از هم جدا بشیم.
به صورتم زل زد وگفت: خانم شراره حسینی درسته؟ همون خانمی که سر و وضع زننده ای داشت.
-بله.
-اتفاقا دوستی شما با ایشون، برای خیلی ها از جمله خود من، سئوال برانگیز بود. چون با شناختی که از شما و خانواده تان داشتم جای تعجب داشت که با دختری جلف و سبکی مشاعرت می کردیند.
سرم را به علامت تاسف تکان دادم و آهی سینه سوز کشیدم. عمو برای اینکه مسیر حرف را عوض کند پرسید: آقا رامین شما کجا تشریف می برید؟
رامین- من الان چند ماهه که اسیرم و مرتب برای گرفتن ویزای کانادا به ترکیه میرم و هر دفعه هم دست از پا درازتر برمی گردم.
-چرا می خواید برید کانادا؟
-برای ادامه تحصیل، می خوام فوق لیسانس بگیرم.
عمو- چرا در تهران ادمه تحصیل ندادید.
رامین-چون کمی خسته ام و می خوام برم کمی دور از اینجا و زندگی رو تجربه کنم در مورد آینده ام فکر کنم و شاید بتونم به تحصیلات عالیه برسم تا در موقع برگشت به فرد مفیدی به این مملکت باشم.
در آن لحظه به یاد خانواده ام افتادم به یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم، پسر عموها وعمه ها و بقیه فامیل. ای کاش همیشه در آن دوران خوش کودکی می ماندیم و هیچ ووقت بزرگ نمی شدیم خاطرات گذشته چقدر برایم لذت بخش بود.
صدای رامین از عالم رویا بیرونم کشید: ببخشید خانم سراج انگار ناراحتتون کردم.
-نه خواهش می کنم، شما چه تقصیری دارید.
بعد بلند شدم و به عمو گفتم: ببخشید عمو جون من میرم یه آبی به صورتم بزنم و برگردم. هوا خیلی گرمه و نفس آدم بند می یاد.
و بلافاصله از آنها جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم، چون هر وقت تنم می سوخت پس از آن بلافاصله لرزه می آمد. نمی خواستم در فرودگاه دچار این حالت شوم و مورد ترحم و دلسوزی دیگران قرار بگیرم. آنقدر که حواسم پرت بود به دستشویی مردانه رفتم و آقایی که آنجا بود هشدار داد. بیرون آمدم و به دستشویی زنانه رفتم و صورتم را زیر آب سرد گرفتم تا گرمای درونم کاسته شود. وقتی بیرون آمدم دیدم عمو منتظرم ایستاده. دلواپس و نگرانم شده بود.
عمو- بیا بریم دخترم همه دارن سوار میشن.
بدون خداحافظی از رامین به سمت در خروجی رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. بالای پله هواپیما، نگاهی با حسرت به اطراف انداختم و با تمام وجود هوای شهرم را بلعیدم و زیر لب زمزمه کردم « خداحافظ برای همیهش دیار آمال و آرزوهام»
سپس سرم را بالا گرفتم و گفتم « خداحافظ بیوفا، امیدوارم خوش باشی» و بی اختیار اشک از گونه هایم پایین لغزید.
عمو دستم را گرفت و به هواپیما برد. دوباره لرز به سراغم آمد. عمو دستپاچه شد و ار مهماندار کمک خواست، مهماندار بلافاصله چند پتو آورد و رویم انداخت و بعد دو تا از قرصها را دهنم گذاشت، که کم کم چشمانم سنگین شد.
وقتی عمو بیدارم کرد بالای شهر پاریس بودیم. وقتی هواپیما به زمین نشست احساس عجیبی داشتم، احساس پوچ بودن، بیهودگی و غریبی. بعد از انجام امور گمرکی و کنترل پاسپورت بیرون رفتیم. چشمم که به سهند افتاد مثل پرنده سبک بالی به طرفش دویدم. از ذوق اشک می ریختم، او هم اشکش روان بود، بعد نوبت عمو رسید.
سهند- bonjur madame (سلام خانم)
چون از قبل چند کلمه ای بلد بودم همانطور جوابش را دادم که سهند گفت:
-خوش آمدید. bienrenu
- Merci . سپس به فارسی گفتم: نمی خواد پز بدی. تا چند ماه دیگه خودم یاد می گیرم.
جوابم را به فرانسه داد که متوجه نشدم و با خنده گفتم:
-سهند جان، اذیت نکن بابا، فهمیدم جنابعالی اینجا چند قدم از من جلوتری.
سهند-ببینم تو مگه بی کاری که هرجا می رم پا میشی دنبالم میایی، مزاحم؟
عمو- آقا سهند دخترمو اذیت نکن، چون اونوقت با من طرفی فهمیدی. پس حسابی حواستو جمع کن.
سهند به علامت تسلیم دستانش را بلند کرد و گفت: بله می دانم کسی حق نداره بگه غزال خانم بالای چشمت ابروست، چرا، چون عزیز دردونه محمود خانه.
نگاهی به صورت مهربان عمو که همیشه حامی و پشتیبانم بود انداختم و گفتم: خدا سایه عمو رو از سرم کم نکنه چون اگه عمو نبود الان به جای پاریس تو تیمارستان بودم.
و اشکم سرازیر شد. سهند دست در گردنم انداخت و گفت: گریه نکن، خودم تا آخر عمر غلام حلقه به گوشتم و روی تخم چشمم جا داری.
در میان گریه خندیدم و گفتم» آخه اگه از گوشت آویزون بشم گوشت کنده میشه.
سهند-خوب برای همین گفتم و گرنه از خوش گذرونی جا می موندم.
عمو- پدر سوخته تو اومدی درس بخونی یا خوش بگذرونی. پس از فردا جیره ات قطع می شه.
سهند-ببخشید بابا غلط کردم، منظورم، تاب سواری و سرسره بازی بود و گرنه به من میاد از این کارا بکنم.
وقتی به آپارتمان سهند رسیدیم، با دیدن خونه کوچکش گفتم: سهند تو این قفس چطور زندگی می کنی؟ دلت نمی گیره؟ مثل موش دونیه.
سهند خنده ای سر داد و گفت: چرا اول که اومدم خیلی سخت بود، خونه دوهزار متری کجا و آپارتمان 120 متری کجا؟
عمو- عزیزم حق داری ولی باور کن بابت این خونه کلی پول دادم چون پول ما اینجا ارزش نداه. هرچی باشه بهتر از اجاره نشینیه!
چشمکی زد و ادامه داد: فعلا اینجا موقتی زندگی می کنه. از سال آینده که کار کرد بزرگترش را می خره.
-یعنی تا یه سال مهمون جیب شماست و از سال آینده جیره اش قطع میشه. حالا عمو جون من تا کی مهمون شما هستم.
سهند یه جای عمو گفت: غزال خانم حساب شما جداست. شما تا آخر عموتون مهمون آقا محمود هستین، نگران نباشید.
شکلکی درآوردم و گفتم: بترکه چشم حسود.
و خنده بلندی سر دادم. مدت ها بود که خنده از یادم رفته بود و گریه هم نشینم شده بود. ولی سهند از اولین روز ورودم، حال و هوای گذشته را برایم زنده کرد. تا طلوع آفتاب حرف زدیم و سربه سر هم گذاشتیم. از شانس سهند، رسیدن ما روز یکشنبه و روز تعطیلی بود.
 

mahdiehershad

عضو جدید
عصر روز بعد با هم به خیابان شانزلیزه رفتیم و چون لباسی برای خودم نیاورده بودم، چند دست لباس راحتی و مهمانی و زیر خریدم، و کمی هم گشتیم و شام را هم خوردیم و بعد به خانه برگشتیم. تازه آمده بودیم که زنگ خانه زده شد. سهند گفت: کیه این نصفه شب.
بعد از جواب دادن برگشت و گفت: آقا شهرامه.
نه سالی می شد که دایی شهرام را ندیده بودم. وقتی داخل آمدند، مثل بچه ها به اغوشش پریدم. دایی بوسه بارانم کرده و صدقه ام می رفت. بعد از دایی با ژانت همسر دایی شهرام، سلام و احوال پرسی کردم. راوینا وملینا خیلی تعییر کرده بود. ملی بیست و یک سال و راوی هفده سال داشت. راوی شبیه دایی بود تا مادرش، چشم و ابرو مشکی، پوست سفید، قد بلند و خیلی خوشگل و تو دل برو، ولی ملینا شبیه ژانت بود. بعد از دو مدت ها دور هم نشستیم.
-دایی جون از کجا فهمیدین ما اینجا اومدیم.
دایی- امروز صبح شیرین تلفن کرد و از اینکه بی خبر گذاشتین و اومدین خیلی ناراحت بود و می خواست از حال و احوال تو خبر بگیره.
-مگه فرقی هم به حالشون می کنه؟
دایی- دایی جون این چه حرفیه می زنی، هر پدر و مادری نگران بچه هاش میشه.
با عصبانیت جواب دادم: نه! اونا هیچ وقت نگران من نبودم. همین بابای عزیزم به خاطر سپهر داشت خفه ام می کرد و جلوی همه از خونه بیرونم کرد.
ملی به فارسی پرسید: چرا می خوای از همسرت جدا بشی، عمه خیلی ازش تعریف می کرد. می گفت خیلی داماد خوبیه.
نگاهی به چشمان آبیش کردم و گفتم: تو بزرگ شده اینجایی و با فرهنگ و قانون اینجا همه چیز رو می سنجی در صورتیکه فرهنگ ما در ایران با اینجا فرق می کنه. من تحمل زور شنیدن ندارم و می خوام ازش جدا شم. قانون اونجا با این طرف فرق می کنه تو اکثر زندگی ما ازت انتظار اطاعت کامل را دارند و من دیگه طاقتم تمام شده.
ملینا- در عوض مردای ایرانی خیلی با عاطفه هستند و همسرشونو می پرستن و نسبت به اونا وفادارن، مثل بابای من.
با شنیدن این جمله، حرفهای سپهر و شراره به یادم افتاد و خنده هایشان در سرم پیچید. محکم گوشهایم را گرفتم ولی هر لحظه بیشتر می شد.
با خنکی چیزی چشم باز کردم و دیدم همه، دور سرم جمع شده اند. دقایقی نشستند تا حالم بهتر شد و بعد بلند شدند و رفتند. بعد از رفتن آنها عمو پرسید: غزال چرا دست رو گوشات می ذاری، به کی این همه التماس می کنی؟
صحنه هایی که جلوی چشمانم ظاهر می شدند و عذابم می دادند برایشان تعریف کردم، اشک سهند و عمو درآمده بود.
سهند- تو باید تحت درمان باشی تا از دست این کابوس خلاص بشی.
-شما هم فکر می کنید من دیوونه شدم و می خواین، تیمارستان بستری ام کنید؟
سهند- نه باور کن من همچین منظوری نداشتم. منظورم اینه که، تحت نظر روانشناس باشی تا با مشاوره خوب بشی.
عمو- آره دخترم سهند درست میگه، وقتی بیهوش بودی، شهرام که کما بیش یه چیزایی از شیرین شنیده بود، همین نظر رو داشت و می گفت از فردا دنبال یه روان پزشک ایرانی می گرده، تا به راحتی بتونی باهاش صحبت کنی، عزیزم روح تو مریض شده و باید درمان بشی.
هر چه زمان می گذشت بیش از بیش افسرده می شدم. توی اتاق پرده ها را می کشیدم و در تاریکی می نشستم و در عالم خیال عروسی سپهر و شراره را می دیدم که دست در دست هم داده و جلوی من، این سو و آن سو می روند.... آنقدر به فکر می رفتم تا آخر با صدای بلند شروع به خندیدن می کردم. خنده ای که بعدش به گریه تبدیل می شد. برای همین احساس می کردم همه از دستم خسته اند، دنبال راهی بودم که هم خودم و هم اطرافیانم را از این وضع نجات بدم.
نمی دانم چند روزی بود که در پاریس بودم چون گذشت زمان را فراموش کرده بودم. یکروز که سهند به دانشگاه رفته بود و عمو در حمام بود به آشپزخانه رفتم و چاقویی برداشتم و رگ دستم را بریدم تا برای همیشه از شر این زندگی راحت شوم. انگار عروسی ام بود چون با صدای بلند شروع به خندیدن کردم. عمو سراسیمه از حمام بیرون آمد. وقتی مرا با آن وضع دید، دو دستی بر سرش کوبید و گفت: وای خدا بدبخت شدم. آخه عزیزم چرا این کارو کردی.
فقط گفتم: عمو می دونم همتون رو خسته کردم، می خوام خلاص بشم. می خوام راحت........
و دیگه نفهمیدم چی شد، با سوزش دستانم چشم باز کردم. عمو و دایی شهرام بالای سرم بودند.
-من کجام؟ دستم می سوزه.
دایی- تو بیمارستان، اگه یه کم تحمل کنی زود خوب می شی، سعی کن کم حرف بزنی.
با مسکن هایی که بهم تزریق می کردند، کمتر احساس درد می کردم و مدام به خواب می رفتم، یکباره که چشم باز کردم، مردی با روپوش سفید کنار تختم ایستاده بود و نبضم را کنترل می کرد و سهند هم کنارش ایستاده بود. هر دو لبخند زدند و دکتر رو به سهند به فارسی گفت: آقای سراج حالا شما می تونید تشریف ببرید. دیدید که حالشون خوبه، چون می خوام چند لحظه با این خانم تنها باشم.
سهند صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن سهند مرد به فارسی گفت: من دکتر کسری بهرامی هستم، می خوام یه خورده با هم حرف بزنیم، از گذشته، از زندگی، خلاصه همه چیز رو برایم تعریف کنید. از روزی که ازدواج کردید و تا روزی که به بیمارستان آمدید. مطمئن باشید حرفهای شما مثل رازی در دل من حبس می شه و کسی باخبر نمی شه.
سپس خنده کنان گفت: البته جاهای خوب، خوبشو بدون سانسور بگید.
لبخند بی رمقی زدم و جواب دادم: حتما، ولی میشه بگید حرفهای من، یعنی گذشته ام چه دردی رو دوا می کنه، چه چیزی رو تغییر می ده.
دکتر- ببین عزیزم برای درمان روح و روان باید از و ضع زندگی مریض باخبر بود تا بشه کمکش کرد و شاید هم خیلی چیزها تغییر کرد.
-هر چیزی هم که تغییر کنه نظر من در مورد همسرم تغییر نمی کنه و دیگه هم حاضر نیستم با اون زیر یک سقف زندگی کنم.
دکتر- کسی هم نمی خواد شما رو به خونه همسرتون برگردونه. چون حکم طلاقتون صادر شده. قصد من فقط کمک به شماست. شما نباید ناامید بشید و دست به کارهای احمقانه بزنید و خودتونو نابود کنید. باید زندگی کنید مرگ و زندگی دست خالق یکتاست. پس شروع کنید تا به خواب نرفتید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا