آرزو !

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
منوچهر نیستانی

منوچهر نیستانی

هر لحظه خیال روی او با ما
ماییم و چه مایه آرزو با ما


مرگ است، خیال مرگ در هر گام،
این دیو عبوس زشترو با ما !



ما شمع فسرده ، نذر معرابیم،
در نزع و هنوز،کورسو با ما !



آن در یتیم- کش ربود ایام
با حلیت و حال ، جست و جو با ما !

ما خواب نه ایم و قصه ،بل هیچیم !
هم ، بر سر « هیچ » های و هو با ما !


ای کاش که حرف تازه ای می بود
تا هست مجال گفت و گو با ما !

-زین خالی بی سخن دلم فرسود
از خلوت خود ، بگو،بگو ! با ما –


مهمان طلوع دیگری هستیم ،
با هر چه نشسته رو به رو با ما






 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر از هـــــــــــزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب

دگـــــــــــــــــــــــــر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب

دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیــــــــــاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب


اوحدی مراغه ای
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است

عشق کو، کاین شیشه‌ها را جمله یکجا بشکند؟

کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست

وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند

همت مردانه می‌خواهد، گذشتن از جهان

یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند

بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون

هر که این‌جا بیشتر در دل تمنا بشکند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زهی روی تو صبح شب نشینان
خیالت مونس عزلت گزینان

دهانت آرزوی تنگدستان
میانت نکته باریک بینان

عذارت آفتاب صبح خیزان
جمالت قبلهٔ خلوت نشینان

به زلف کافرت آوردم ایمان
که اینست اعتقاد پاک دینان

چرا از خرمن حسن تو یک جو
نمی‌باشد نصیب خوشه چینان

چو این شکر لبان جان می‌فزایند
خنک آنان که نشکیبند از اینان

برو خواجو و بر خاک درش بین
نشانهای جبین مه جبینان
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست
در آرزوی روی تو خونابه گریست
بیچاره بمانده‌ام، دریغا! بی تو
بیچاره کسی که بی تواش بایدزیست


عراقي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سیّد حسن غزنوی

سیّد حسن غزنوی

آخر دلم به آزرویِ خویشتن رسید

و آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید

دل رفته بود و جان شده ، منّت خدای را

کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آمد اما ...
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شيدايی در آن آيينه ی سيما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بيدار خود جز بيم رسوايی نداشت
گرچه روزی همنشين جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود
بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود
جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود


ابوالحسن ورزی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما


فريدون مشيري
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود
ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت؟
گر در و دیوار ما از تو منور شود
گر نگهی دوست‌وار بر طرف ما کنی
حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود
گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری
سنت پرهیزگار دین قلندر شود
هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست
هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود
چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود
پرتو خورشید عشق بر همه افتد، ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود
هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید
دفتر وعظش به گوش همچو دفِ تر شود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

اشتیاق

بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق
آزار اين رهيده سر در كمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت اندوه چيست؟
عشق كدام است؟
غم كجاست؟
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان عمري است
در هواي تو از آشيان جداست
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه فراق
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرمتربتاب
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر
***
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت
***
انديشه روز و شبم پيوسته اين است
((‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم
***
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
***
اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو،
غروري از توان من فزونتر


حميد مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

من وصلِ یارم آرزو ، او را به سویِ غیر رو

نه من گنه دارم نه او ، کارِ دل است این کارها
 

م.سنام

عضو جدید
هر زمان بی خود هوایی می‌کنم

قصد کوی دلربایی می‌کنم


گه به مستی های هویی می‌زنم

گه به گریه های هایی می‌کنم


غرقه زانم در بن دریای خون

کارزوی آشنایی می‌کنم


تنگ دل شد هر که آه من شنود

زانکه آه از تنگنایی می‌کنم


چون مرا باد است از وصلش به دست

خویشتن را خاک پایی می‌کنم


ای مرا چون جان ببین زاری من

کین همه زاری ز جایی می‌کنم


گر دمی از دل برآمد بی غمت

این دم آن دم را قضایی می‌کنم


چون غم تو کیمیای شادی است

من غمت را مرحبایی می‌کنم


در غم تو چون کم از یک ذره‌ام

هست لایق گر هوایی می‌کنم


روشنی دیدهٔ عطار را

خاک پایت توتیایی می‌کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای شکر خوشه‌چین گفتارت
سرو آزاد کرد رفتارت

بس که طوطی جان بزد پر و بال
ز اشتیاق لب شکر بارت

خار در پای گل شکست هزار
ز آرزوی رخ چو گلنارت

هر شبی با هزار دیده سپهر
مانده در انتظار دیدارت

لعل از جان بشسته دست به خون
شده مبهوت جزع خون‌خوارت

نرگس تر که ساقی چمن است
حلقه در گوش چشم مکارت

هرکه را از هزار گونه جفا
دل ببردی به‌جان گرفتارت

بحر از آن جوش می‌زند لب خشک
که بدیدست دُر شهوارت

آسمان می‌کند زمین بوست
زانکه سرگشته گشت در کارت

گشت دندان عاشقان همه کند
زانکه بس تیز گشت بازارت

بر دل و جان من جهان مفروش
که به جان و دلم خریدارت

بر بناگوش توست حلقهٔ زلف
حلقه در گوش کرده عطارت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه دل مفتونِ دلبندی، نه جان مدهوشِ دل‌خواهی
نه بر مُژگان من اشکی، نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را، نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرِ الفت، نه با مِهری نه با ماهی

کی‌ام من، آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه هم‌دردی، نه همراهی

گَهی اُفتان و خیزان، چون غُباری در بیابانی
گَهی خاموش و حیران، چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم، در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شَرر نازم، که دارد عُمر کوتاهی


رهي معيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی

در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صائب تبریزی

صائب تبریزی

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا می‌کند …
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینك ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

حميد مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا...

مولانا...

رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند

وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند

ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاهش جان من این شعر من است
آرزو می كردم

كه تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست كه خواننده ی شعرم باشی


حميد مصدق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعدی

سعدی

گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم

چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم

دل با تو خصومت آرزو می‌کندم

تا صلح کنیم و در کنارت گیرم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم

بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم


سعدي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کعبهٔ جانان اگرت آرزوست

در گذر از خود ره بسیار نیست

**عطار**
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد.
با این همه ،هنوز،به جان می پرستمت
بالله،اگر که عشق،چنین پاک اوفتد.


فريدون مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری...

فریدون مشیری...

ياد و كنار



روزهايي كه بي تو مي‌گذرد
گرچه با ياد توست ثانيه‌هاش
آرزو باز مي كشد فرياد:
در كنار تو مي‌گذشت، ايكاش!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزوهایت بلند بود
دستهای من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم


با این همه
فراموشم مکن
وقتی که بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
وبه ماه فکر می کنی


حافظ موسوي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است
این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است


سيمين بهبهاني
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
حیف بود حرف دیگر به لب اورد
تا که دم از ارزوی دوست توان زد
مشیری
 
بالا