رمان غزال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdiehershad

عضو جدید
دکتر بهرامی به مردمک چشمانم خیره شده بود و گوش به حرفهایم می داد. نمی دانم در نگاهش چه بود که آرامش و اطمینان میداد. کمی که حرف زدم گفت: برای امروز بسه، باید استراحت کنید. در ضمن من شماره تلفن منزلمو، اینجا یادداشت می کنم هر وقت که کاری داشتی می تونی تماس بگیری. حتی اگه نصف شب باشه.
دکتر حدودا مردی 35، 36 ساله بود. لبخندی زدم و گفتم: دکتر حتما ازدواج کردین.... فکر نمی کنید اگه نصفه شب زنگ بزنم خانمتون از خونه بیرونتون کنه؟
خندید و گفت: اونوقت میام همین جا روی زمین می خوابم چون هر چی باشه بهتر از لنگه کفشه.
-یعنی شما هم زن....
خجالت کشیدم روز اول آشنایی همچین شوخی بکنم. که خودش گفت: خجالت نکش بگو، بله من هم مثل بقیه آقایون زن ذلیل ام، تا می رسم خونه افسانه همسرم با دمپایی ازم پذیرایی می کنه، اگه یه روز دمپایی نخورم انگار یه چیزی رو گم کردم. پس فعلا خداحافظ و شب بخیر تا فردا.
-خدا نگه دار.
دکتر بهرامی هر روز به دیدنم می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردیم، هر روز که می گذشت سبک تر می شدم. تنها کسی که می توانستم در بیمارستان حرف بزنم دکتر بود. با بقیه یا با اشاره و یا با انگلیسی دست و پا شکسته حرف می زدم.
ده روز از بستری شدنم می گذشت. وقتی دکتر آمد، احساس کردم مطلبی را می خواهد بگوید ولی دچار شک و تردید بود. نمی دانم چرا به دلشوره افتادم ولی منتظرش شدم تا خودش بیان کند.
دکتر- خانم سراج شما فردا مرخص میشید چون وضعیت جسمی تون شکر خدا خیلی بهتر شده فقط....
ادامه نداد که مضطرب پرسیدم: فقط چی دکتر، خواهش می کنم هر چی هست بگید طاقت شنیدن هر نوع درد و مرضی را دارم.
خندید و گفت: دختر تو چقدر عجولی، زود خودت بریدی و دوختی. همین کارها رو کردی که کار به اینجا کشیده. اگه اون موقع هم مشکلاتت رو با بزرگترها در میوم می ذاشتی الان اینجا نبودی. ببینم تو احساس نمی کنی تغییر و تحولاتی در بدنت ایجاد شده. یعنی تا حالا متوجه نشدی که چرا چند ماهه عادت ماهانه نمی شی؟
حال عجیبی بهم دست داد ولی باور کردنش سخت بود، قادر به درکش نبودم. برای همین بریده، بریده گفتم منظورتون اینه که من حامله... هستم. ولی این غیر ممکنه.
دکتر- چرا ممکنه چهار ماه از بارداری شما می گذره.
-از وقتی که ناراحتیه عصبی پیدا کردم یعنی از موقعی که عمو و پدربزرگم فوت کردن، وضعیت فیزیکی بدنم بهم خورده بود و درست و مرتب سر هر ماه عادت ماهانه نمی شدم.
دکتر سرش را تکان داد و گفتک یکی از دلایلی که دیر حامله شدین همین بوده. حالا می خواین جیکار کنید به همسرتون خبر میدین یا نه، من که هنوز به خانواده تون در این مورد حرفی نزدم. منتظر بودم وقتی که از آمادگی لازم برخورداربودید اول به خودتون خبر بدم. چون می ترسیدم بیماریتون تشدید بشه و افسرده تر بشید.
ملتمسانه گفتم: نه دکتر نمی خوام شوهرم بدونه اونوقت مجبورم یا به اون خونه برگردم یا بچه رو به دست نامادری بسپارم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد دلم به حال موجودی زنده ای که در بطن ام در حال رشد بود و خدا می دانست چه آینده ای به انتظارش هست، می سوخت. بچه ای که قبل از بدنیا آمدن به خاطر اشتباهاتم از نعمت داشتن پدر محروم بود. اگر بی عقلی نمی کردم و درست و به جا تصمیم می گرفتم و دست از کارهای بچه گانه ام برمی داشتم، حالا به این روز نمی افتادم کهنه راه پس داشته باشم نه راه پیش.
دکتر- نشد، دیگه قرار نشد از الان ماتم بگیری و دوباره برگردی سر جای اولت، باید قرص و محکم باشی. به خاطر طفلی که تا چند ماه آینده پا به این دنیا می ذاره. باید هم پدرش باشی و هم مادرش تا احساس کمبود نکنه. چون تا به امروز خیلی بهش ظلم کردی به جای تقویت با قرصهای آرام بخش بنیه اش را ضعیف کردی. باید شکر کنی با توجه به آزمایشهایی که انجام شده آسیبی بهش نرسیده و از نظر ما سالمه.
دکتر لحظاتی سکوت کرد و ادامه داد: خوب سرنوشت این بچه هم اینچنین رقم خورده، حالا که تصمیم داری به شوهرت نگی اگه اجازه بدی در این ورد من تصمیم بگیرم و با خانواده ات صحبت کنم. چون که حقیقتا می ترسم که اگه شوهرتون بفهمه وضع تغییر کنه و ضربه دیگری بهت وارد بشه. تو هنوز به درمان نیاز داری و باید تحت مراقبت باشی.
-دکتر فقط با عموم صحبت کنید چون اگه داییم بفهمه حتما به پدر و مادرم اطلاع میده و اونا هم....
دکتر-متوجه شدم، نگران نباش خودم همه کارها رو ردیف می کنم. تو فقط به بچه فکر کن به آینده ای روشن.
بعد از رفتن دکتر فقط به اینده اش فکر کردم. شب سختی بود، هر دقیقه اش مثل قرنی گذشت. با طلوع آفتاب، انگار آفتاب زندگیم دوباره طلوع کرد. چون تا صبح به حرفهای دکتر بهرامی فکر می کردم،راست می گفت. باید زندگی تازه ای را شروع می کردم. روی پای خودم بدون تکیه گاه می ایستادم و از نو می ساختم.
نزدیکی های ظهر عمو به دیدنم آمد و با لبخندی که پشت اش هزار غم و غصه پنهان شده بود گفت: غصه نخور دخترم تا اینجاش باهات بودم و بقیه راه رو باهات هستم. دکتر دیشب همه چیز رو بهم گفت. قرار شد یه آپارتمان نزدیکی های خونه دکتر برات بگیرم و یه پرستار استخدام کنیم. تا مواظبت باشه و به شهرام هم میگیم یه مدتی می خوای بری جزیره نیس، تا آبها از اسیاب بیافته. بقیه اش رو هم خدا بزرگه.
همان روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم. وقتی به دایی گفتم که مدتی می خوام به نیس برم، گفت: اتفاقا خیلی خوبه، آب و هوای اونجا کاملا روحیه تو تغییر می ده و صحیح و سالم برمی گردی ایران که دل مسعود و شیرین برات یه ذره شده.
پوزخندی زدم و گفتم: از تلفناشون مشخصه.
دایی - دایی جون اگه اونا مستقیما بهت زنگ نمی زنن به خاطر اینه که نمی خوان تو ناراحت بشی و گرنه هر روز زنگ می زنن و حالتو از من جویا میشن.
چند روز بعد عمو آپارتمانی را که یک خیابان با خانه دکتر فاصله داشت اجاره کرد و هرگونه وسیله رفاهی برایم ساخت تا راحت باشم. وقتی همه چیز تمام شد به دایی شهرام تلفن کردم تا خداحافظی کنم. او هم گفت: عزیزم بعد از اینکه رسیدی حتما تلفن و آدرس هتل رو بهم بگو.
-چشم.
از اینکه مجبور به فیلم بازی کردن بودم، خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز این نداشتم. سه روز بعد از مسافرت دروغین من عمو پاریس را ترک کرد. چون دو ماه و نیم بود که به خاطر من دست از کار و زندگیش کشیده بود و در پاریس ماندگار شده بود. طبق برنامه ریزی که با سهند کرده بودیم، صبح ها به کلاس زبان می رفتم و بعد از ظهرها با سهند بیرون می رفتیم تا با محیط آشنا شوم. سهند مثل پرستار مواظبم بود و سعی می کرد تا کمتر فکر کنم وغصه بخورم.
لیزا پرستاری بود که دکتر بهرامی پیدا کرده بود و شب و روز، کنارم بود. اوایل به سردی رفتار می کرد ولی بعد رفتارش تغییر کرده و بهتر شده بود.
تقریبا زندگیم روال عادی را طی می کرد و در این میان اینده مبهم بچه عذابم میداد. مخصوصا زمانی که جلوی آینه می ایستادم و به برآمدگی شکمم نگاه می کردم. با حرکاتش موجودیت خودش را برایم ثابت می کرد، نمی دانستم غمگین باشم یا خوشحال.
دکتر بهرامی که اکثر اوقات به دیدنم می آمد. سعی می کرد با جملات امید بخش، دیدم را نسیت به زندگی آینده تغییر بدهد و امیدوارم کند که موفق هم شد. کاملا روحیه ام عوض شده بود و سعی می کردم کمتر فکر کنم و غصه بخورم. چون دکتر می گفت: غم و غصه برای بچه مثل سم می مونه.
یک روز که باز به دیدنم آمده بود، گفت: غزال خانم برای اینکه از تنهایی دربیایی می خواهم تو رو با همسرم آشنا کنم. برای همین فردا شب که شب یک شنبه هست به خونه ما تشریف بیارید.
-ممنونم که تا این حد به فکر من هستید.
-خواهش می کنم، تو یه شهر غریب همه باید به فکر هم باشن تا کمتر احساس غریبی کنیم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
عصربا سهند و لیزا به خانه دکتر رفتیم. همسر دکتر که او هم جراح چشم بود به گرمی از ما استقبال کرد. انها پسری سه ساله بنام پویا داشتند که خیلی شیطون و بازیگوش بود و از در و دیوار بالا می رفت و یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. با دیدن پویا من و سهند به یاد دوران کودکی خودمان افتادیم و بی اختیار خندیدیم که دکتر گفت: چی شد که شما دوتا خندیدید.
-پویا جان ما رو به یاد بچگی خودمان انداخت. همه از دستمون ذله می شدند. مخصوصا مامانم.
افسانه- مگه شما دو تا هم سن هستید؟
سهند- بله ما هر دومونو مادر من بزرگ کرده، در واقع خواهر و برادر شیری هستیم.
افسانه- جدی؟ چه خوب. ولی بیچاره مادرتون، چی از دست شما کشیده. چون من از عهده این یه دونه برنمی آم. از صبح تا عصر توی بیمارستان و مطب وقتی هم که به خونه میام باید دنبال پویا بدوم. کسری هم که می آید واویلا میشه. چون خرده فرمایشات دو نفر را باید انجام بدم.
نگاهی به دکتر انداختم و خنده کنان گفتم: ولی من چیز دیگه ای شنیدم. وکتر میگن شما هر روز با دمپایی ازشون پذیرایی می کنید.
افسانه برگشت و به ترکی گفت: دستت درد نکنه حالا دیگه جلوی مریض هات از من بد گویی می کنی.
دکتر- من سگ کی باشم افسانه جون، من غلط می کنم از این حرفها می زنم. شوخی می کنه.
یک دفعه من و سهند زدیم زیر خنده، از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم.
سهند- دکتر جان کانال را عوض کردین ما متوجه نشیم. ولی غافل از اینکه ما هر دو ترکی می فهمیم.
دکتر خنده کنان گفت: پس چیز خوریهای منو فهمیدین؟ راستی من فکر می کردم شما کردین، نه ترک.
-درسته چون ما هم ترکیم هم کرد. پدرمون کرده و مادرمون ترک ارومیه.
دکتر- اتفاقا ما هم ترک تبریز هستیم. چون من و افسانه پسر خاله و دختر خاله هستیم.
آن شب، شب فراموش نشدنی بود چون بعد از مدتی یک آشنا و یک همدل پیدا کرده بودم و راحت می توانستم با او درد و دل کنم. از آن پس رابطه من و افسانه صمیمی و صمیمی تر شد.
بیش از یک ماه از سفر دروغینم می گذشت. در این مدت دو بار با دایی شهرام تماس گرفته بودم و هربار به بهانه ای از دادن نام هتل و تلفن سر باز زده بودم. دفعه سوم که آخرین بارام هم بود به محض تلفن کردن دایی عصبانی شد و گفت: معلوم هست دختر تو کجایی؟ چرا تلفن و نشونی تو بهم نمی دی. شیرین و مسعود می خوان باهات حرف بزنن.
از کوره در رفتم و جواب دادم: من حرفی با او ندارم که بزنم. بگو غزال مرده، یعنی اون روزی که از خونه بیرونم کردند مردم.
و شروع به لرزیدن کردم. لیزا فورا گوشی را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت. ولی من حال خودم را نمی فهمیدم چون تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانم رژه می رفتند. وقتی حال خودم را فهمیدم که کسری کنارم نشسته بود.
کسری- چی شده، با کی حرف می زدی که اینجوری شدی.
بی حال جواب دادم: با دایی شهرام.
-دیگه حق نداری باهاشون تماس بگیری. من از این می ترسیدم. تو نباید عصبی بشی، فهمیدی، حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن، تا خوب بشی.
سرمی به دستم وصل بود که با تزریق آمپولی دوباره چشمانم سنگین شد. وقتی بیدار شدم دیدم سهند کنار تختم نشسته و دستم را در دستش گرفته است.
سهند- حالت خوبه.
-آره فقط کمی سرم درد می کنه.
سهند- اونم خوب میشه.
سپس رو به لیزا گفت: لطفا یه لیوان آب میوه براش بیار.
بعد از خوردن آب میوه و کمی غذا دوباره خوابیدم. تا چند روزی دوباره دچار آن حالت می شدم که باز با کمک کسری، کمی بهتر شدم. برای اینکه سرگرم شوم کسری پیشنهاد کرد در شرکتی کار کنم. خودش با یک شرکت مهندسی که صاحبش ایرانی بود صحبت کرده بود و روزها مشغول به کار شدم. آقای محبی مردی پنجاه و سه ساله بود که رفتار بهتری با من داشت. و من تا جایی که می توانستم رضایتش را جلب می کردم. با سرگرم شدن به کار وضعم کمی بهتر شد. چون هم کمتر وقت فکر کردن پیدا می کردم و هم درآمدی داشتم. هرچند که عمو سنگ تمام برایم می گذاشت. ولی این درآمد کم دل گرمی برای من و آینده ام شده بود. چون در آینده می توانستم به خودم متکی باشم.
از زمانی که فهمیدم باردارم، سعی کردم جسم وروح خودم را بیشتر تقویت کنم. با پیاده روی، قرص های تقویتی، غذاهای مقوی، کمبود ویتامین مورد نیاز جنین را تا حدودی جبران کرده بودم.
در هفتمین ماه بارداریم، عصر برای خرید با سهند به خیابان نوفل لوشاتو رفتیم کمی که قدم زدیم، دردی بد در ناحیه پهلوم پیچیده شد. با خودم گفتم « درد معمولی که افسانه بهم گفته بود» ولی هر چه می گذشت این درد شدید و شدیدتر می شد. مجبور شدم با سهند در میان بگذارم.
سهند با شنیدن این جمله دستپاچه گفت: چرا زودتر نگفتی، خدایا خودت کمک کن.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم: چرا هول شدی. افسانه می گه برای هر زن بارداری این مشکل پیش میاد که با استراحت کردن خوب میشه. حالا بیا بریم خونه تا استراحت کنم.
سهند- چی چی خونه، اول میریم دکتر تا مطمئن بشیم که مشکلی نیست. بعد با خیال آسوده به خونه میریم.
با هم به مطب دکتر هانری رفتیم. منشی بعد از شنیدن حرفهایم اجازه داد تا زودتر از بقیه داخل برویم. دکتر بعد از معاینه بلافاصله به دکتر تلفن کرد و آمبولانس خواست و گفت که هر چه زودتر اتاق عمل را آماده کنند.
سپس رو به ما گفت: شما هر چه زودتر باید سزارین بشید، چون ممکنه هم خودتون و هم بچه اسیب ببینید. ضربان قلب جنین منظم نیست.
با شنیدن این جمله وا رفتم و سست و بی حال شدم. دقایقی طول نکشید که با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند. ترس و دلهره به جانم چنگ انداخته بود. از خدا خواستم تا بچه صحیح و سالم به دنیا بیاید و با این ذکر همه چیز را در هوا معلق دیدم.
وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که از پرستار پرسیدم، وضعیت بچه بودم. پرستار لبخندی زد و گفت: نگران نباشید بچه شما صحیح و سالمه و منتظره که مادرش شیرش بده، یک دختر کوچولو و ناز.
چون تا آن ساعت کسری اجازه نداده بود دکتر هانری جنسیت بچه را بگوید، از شنیدن اسم دختر تنم لرزید، آهی کشیدم و گفتم:
-خدایا شکرت که از سپهر جدا شدم و مجبور نیستم دخترمو، پاره تنمو از خودم جدا کنم.
وقتی مرا از ریکاوری به بخش بردند، کسری و افسانه و سهند منتظرم بودند. نگرانی در چهره تک تک شان موج می زد. سهند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، پیشانی ام را بوسید و گفت: خدا را شکر که هر دوشون سالم هستند.
و نتوانست بقیه حرفش را بزند و برای اینکه ناراحتم نکند و شاهد گریه اش نباشم، پشت به ما کرده و جلوی پنجره ایستاد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
لحظات سختی بود چون آرزوی هر زنی است که در موقع زایمانش عزیزانش در کنارش باشند و در شادی او سهیم شوند. ولی من بدون شوهر، پدر و مادر در این وضعیت حساس بودم. غمی که در دلم لانه کرد، دقایقی بعد با ورود پرستار جایش را به شادی داد. از اینکه مادر شده بودم خوشحال شدم و دلم برای دیدنش پر می کشید. پرستار دختر کوچک و معصومم را در آغوشم گذاشت، تا شیرش بدهم. محکم به سینه ام فشردم. دختری ضعیف و لاغر که از دیدنش اشک از چشمام سرازیر شد و روی صورتش چکید. به خیال اینکه شیر هست چشم باز کرد و اولین گریه اش را سر داد. سهند که به صورتش خیره شده بود گفت: بچه حلال زاده به داییش رفته، شکمو و نانجیب، از الان می خواد زهر چشم را بگیره.
با هر مکی که به سینه ام میزد احساس عجیبی بهم دست می داد که قابل توصیف نبود. من مشغول شیر دادن بودم که بقیه به خاطر تمام شدن وقت بیمارستان خداحافظی کرده و رفتند. دقایقی بعد پرستار آمد تا دخترم را ببرد. با التماس گفتم: اجازه بده ساعتی پیشم بمونه.
پرستار-معذرت می خوام من این اجازه رو ندارم. چون بچه شما باید در دستگاه بمونه تا بتونه راحت نفس بکشه. چون دستگاه تنفسی اش مشکل داره.
دلم هری ریخت و در دلم خودم را کلی سرزنش کردم چون مسبب اصلی خودم بودم. حرفی نزدم وچشم بستم. نیاز به همدم و غمخوار داشتم تا با حرف زدن کمی از دردهایم کاسته شود. از اینکه تنها و بی کس بودم دلم به درد آمد و شروع کردم به گریه کردن، به پهنای صورتم اشک می ریختم که دوباره یاد خدا قوت قلب بهم بخشید. خدایی که تا به آن لحظه پشت و پناهم بود و در سختی ها یار و یاورم. پس باید با توکل به خدا با این وضع کنار می آمدم.
زنگ تلفن رشته افکارم را از هم گسست، گوشی را برداشتم و گفتم: الو.
پشت خط عمو بود، با شنیدن صدایش جان تازه ای گرفتم: سلام عزیزم، قدم نو رسیده مبارک، نوه خوشگلم چطوره؟
-سلام عمو، هم خودم هم اون خوبیم!
و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن، عمو هم همپای من گریه می کرد و دلداریم می داد. عمویی که هم پدر هم مادر و بعد از خدا تنها پناهگاهم بود.
چند دقیقه ای با عمو صحبت کردم و بعد گوشی را به زن عمو داد. زن عمو هم گریه می کرد از این که در شهر غریب، تنها و بی کس، اولین بچه ام را به دنیا آورده بودم ناراحت بود.
صبح سهند با دسته گلی سرخ به دیدنم آمد. کنارم روی صندلی نشست و دستهای یخ زده ام را در دستش گرفت. سربه سرم می گذاشت و شوخی می کرد. از قیافه اش مشخص بود که تظاهر به شادی می کند. اسم های عجیب و غریب پیدا کرده بود که خودش هم خنده اش می گرفت. که گفتم: سهند از دیشب تا حالا همش این اسم های خارجی و عجیب و غریب رو فکر کردی و پیدا کردی، خوب چند تا هم اسم ایرانی برای بچه ام انتخاب می کردی.
لحظه ای فکر کردم و سپس اسمی به نظرم رسید که برازنده اش بود:
-سهند طلا چطوره؟ چون این بچه حکم طلا رو داره، پر بها و با ارزش.
سهند- خیلی قشنگه. فقط خدا کنه قیافه اش هم مثل داییش طلا باشه تا رو دستم نمونه. چون اگه مثل مامانش بی ریخت باشه، کارمون دراومده!
نیم خیز شدم تا حسابش را برسم که جای عملم سوخت، آخی گفتم و سرجا دراز کشیدم. سهند قهقه ای زد و گفت: خانم خانما شما فعلا مریض و علیل هستین و هر چقدر که دلم بخواد می تونم اذیتت کنم.
-به همین خیال باش، روزی که بتونم راه برم، حسابتو می رسم.
هفت روز در بیمارستان بستری بودم. همه اش دعا می کردم تا هرچه زودتر از بیمارستان مرخص شوم تا طلا هر لحظه در کنارم، در آغوشم باشد. چون فقط روزی چهار، پنج بار می تونستم ببینمش. دختری ناز و کوجولو که دلم می خواست فقط ببوسمش، رنگ چشمانش هم رنگ چشمان سها، عمه اش بود. صورتش گرد و بلورین، لبهایش کوجک و غنچه بود. وقتی بغلش می کردم مثل مسکنی بود بر درد و رنجهایم و مرهمی بردل شکسته ام.
بعد از هفت روز با طلای عزیزم به خانه پا گذاشتیم. لیزا همه چیز را آماده کرده بود و مثل پروانه دور سرم می چرخید. لحظه ای احساس کردم ساناز کنارم است. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. نه تنها برای ساناز بلکه برای دستهای گرم و مهربان بابا، ناز و نوازش مامان که هر وقت مریض می شدم مثل پروانه دور سرم می چرخید. ولی حالا به خاطر سپهر نامرد، طردم کرده بودند. تاز معنای تنهایی و غریبی را می فهمیدم. چون تجربه داری را نداشتم هنگام گریه کردن هول و دستپاچه می شدم. اگر لیزل نبود عرضه هیچ کاری را نداشتم. به یاد حرفهای مامان می افتادم که همیشه به سپهر می گفت« اینقدر لوسش نکن، چون اگه بچه دار بشین مشلات تون زیاد می شه ها»
حالا سپهر کجا بود که حال ور ورزم را ببیند و به دادم برسد. وای خدایا چه گوهری را از دست داده بودم. خدایا چرا با دستهای خودم، زندگیم رانابود کردم، و به دنبالش اشکم جاری شد. هر وقت ناانیدی سراغم می آمد، به یاد خدا می افتادم و با ذکر نام او دلم آرام می گرفت.
 

mahdiehershad

عضو جدید
یک ماه با هر زحمت و مشقتی بود پشت سر گذاشتم. طلا کمی وزن گرفته و ترس روزهای اولیه از وجودم رخت بربست دیگر موقع جمام کردن و بغل کردنش نمی ترسیدم که بمیرد.
تمام هن و غم من و سهند شده بود طلا. سهند از دانشگاه مستقیم می آمد خونه ما و تا آخر شب می موند. عمو و زن عمو به خاطر حفظ ظاهر نمی تونستن بیایند و همین امر ناراحتمان می کرد ولی چاره ای جز صبر و تحمل نداشتیم. سهند تعطیلات عید را، برای عروسی یاشار به تهران رفت. خیلی دلم می خواست که من هم می تونستم با سهند بروم و در عروسی یاشار شرکت کنم و هم اینکه پدر و مادرم را ببینم. ولی افسوس که قادر نبودم و با رفتن سهند بیشتر احساس دلتنگی می کردم.
یاد و خاطره ایران در ذهنم، زنده می شد. مخصوصا روز عروسی از غصه داشتم دیووانه می شدم. آلبوم را باز کردم تا عکسشان را ببینم. از ناراحتی و دوری گریه ام گرفت. آنقدر گریه کردم که دوباره دچار لرز شدم و دندانهایم به شدت بهم می خورد. بیچاره لیزا نمی دانست چیکار کند مواظب من باشد یا طلا. برای همین مجبور شد کسری تلفن کند و از اون کمک بگیره. دقایقی بعد کسری نگران و مضطرب خودش را رساند.
-باز چی شدی، چه اتفاقی افتاده؟
دوباره چشمانم مثل ابر بهاری شروع به باریدن کرد. با گریه گفتم:
-کسری جدایی از مامان اینا خیلیبرام سخته، مثل مرگ می مونه، یه مرگ بی صدا.
کسری به زور جلوی ریزش اشک هایش را گرفت و شروع به دلداری دادن کرد: می دونم خیلی سخته ولی چاره چیه، تو به خاطر طلا هم که شده باید تحمل کنی. اون به تو بیشتر از هر کس دیگه ای احتیاج داره! نباید خودتو به این روز بندازی. تو باید مثل درخت ریشه تو تو زمین محکم کنی تا در مقابل مشکلات مقاومت کنی. برای همین نمی خوام با دارو و آرام بخش آرومت کنم. فهمیدی چی می گم؟ سعی گذشته رو از ذهنت خارج کنی و به آینده فکر کنی، به آینده ای روشن. اگه یه روز پدرش فهمید نگه عجب مادر بی عرضه ای بودی، باید سربلند و سرافراز باشی. خوب پس حالا پاشو تا بریم خونه ما.
تا روزی که سهند برگرده اکثر شبها با کسری و افسانه بیرون می رفتیم. ولی باز پرنده دلم در آسمان تهران پرواز می کرد. دل تو دلم نبود . برای آمدن سهند روز شماری می کردم تا از اوضاع و احوال همه با خبر شوم. و دو هفته مانند قرنی گذشت، شبی که قرار بود سهند بیایید، آشفته و پریشان بودم. وقتی سهند آمد هر چه می پرسیدم خلاصه جوابم را میداد تا مبادا چیزی بگوید و ناراحتم کند. مخصوصا در مورد سپهر هر چه می پرسیدم جوابم را نمی داد، انگار بر دهانش مهر زده بودند. خیلی دلم می خواست بدانم ازدواج کرده یا نه. چون در این دو هفته وقتی صمیمیت بین کسری و افسانه را می دیدم که چقدر با هم مهربان هستند، دلم بیشتر به درد می آمد و تنها چیزی که آرامم می کرد وجود طلا بود. شب ها به آسمان پر ستاره خیره می شدم و از رنجها درهایم گله می کردم و بر چرخ گردون لعن و نفرین کرده و بی اختیار به یاد شعر باباطاهر که در گوشه مقبره اش نوشته بود می افتادم.
فلک زار نزارم کردی آخر جدا از گلعذارم کردی آخر
میان تخت نرد و محبت شش و پنجی به کارم کردی آخر
و در جای دیگری نوشته بود:
عزیزان از غم درد جدایی به چشمانم نمانده روشنایی
به درد غربت و هجرم گرفتار نه یار و همدمی نه آشنایی
واقعا در شهر غریب اگر کمک و راهنمایی های افسانه نبود لنگ می ماندم. افسانه تمام تجربیاتش را در اختیام می گذاشت. چون من هیچ وقت سختی نکشیده بودم بزرگ کردن طلا مثل کوه کندن بود.
افسانه زن نازنینی بود که در همه کارها نمونه و بی نظیر بود. سعی می کردم رفتار و اخلاق افسانه را سرمشق خودم قرار دهم. هر چند که در شوهرداری موفق نبودم حداقل در بچه داری و مادری باید موفق می شدم.
در خرداد ماه که طلا دختر عزیزم پنج ماهه و خیلی هم بزرگ شده بود عمو و زن عمو به پاریس آمدند، از دیدنشان غرق لذت و سرمستی شده بودم چون عطر و بوی خانواده ام را می دادند. هر دو با حسرت به طلا نگاه می کردند و جای مامان و بابا را خالی می کردند وجود آنها در کنارم، بزرگترین نعمت الهی بود. چون احساس می کردم به کوه استواری تکیه کردم. این احساس بهم امید داده و آرامم می کرد.
همیشه دنبال فرصتی بودم تا از زن عمو حال و روز سپهر را بپرسم که یک روز عمو و سهند بیرون رفتند. فرصت را غنیمت شمرده و پرسیدم: زن عمو بعد از اومدن من چه اتفاقی افتاد؟
زن عمو که غافلگیر شده بود با لکنت گفت: هیچی، هیچی عزیزم، مگه قرار بود اتفاقی بیافته. غیر از اومدن تو به اینجا چه اتفاقی می تونست افتاده باشه. بیچاره شیرین و مسعود اصلا حال و روز خوبی ندارن. طلاق گرفتنت از یه طرف، غم دوری و بی خبریت از طرف دیگه،اونارو حسابی پیر کرده. ولی غزال، اگه من جای تو بودم هر از گاهی یه تلفنی بهشون می کردم تا از نگرانی بیرون بیان.
-زن عمو اینا رو که خودم میدونم چون باهاشون هم دردم و دلم براشون تنگ شده. منظور من سپهره؟
زن عمو سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ خبری ندارم حتی برای عروسی هم نیومده بود یعنی محمود دعوتش نکرد.
-زن عمو، جان غزال، مرگ غزال! راستش رو بگو طاقت شنیدنش رو دارم.
آنقدر خواهش و تمنا کردم تا قفل زبان زن عمو باز شد و در حالی که حاله ای از اشک چشمانش را پوشیده بود: با اون دختره، اسمش چیه؟
-شراره......؟
-آره ازدواج کرده.
این خبر برایم سقوط از بالایی پرتگاه به ته دره بود. از دورن خرد شدم. حالم به کلی دگرگون شد و نگاهم به صورت زیبا و معصوم طلا افتاد. آهی از نهادم بیرون دادم. برای اینکه مریض نشده و زن عمو را ناراحت نکنم، به بهانه شیر دادن طلا را گرفتم و محکم به سینه ام فشردم و خودم را سرگرم کردم. ولی خدا می دانست چه حالی داشتم، احساس شکست و ناامیدی، می کردم.
بعد از رفتن عمو، برای اینکه از افکار پوچ و باطل دست بکشم، در باشگاه ثبت نام کردم. هر روز به باشگاهی که سهند معلم یکی از کلاسهایش بود می رفتم. چون دو سال و نیم بود که ورزش را کنار گذاشته بودم، بدنم حسابی تنبل شده بود و آمادگی قبلی را نداشت. در عرض دو ماه توانستم با تمرین مداوم و کمک سهند، بدنم را مثل سابق آماده کنم. دومین کاری که کردم ثبت نام در دانشگاه بود. می خواستم فوق لیسانس بگیرم تا راحت تر کار کنم.
وقتی به دانشگاه رفتم طلا هشت ماهش شده و از غذاهای کمکی استفاده می کرد به همین خاطر به راحتی می توانستم پیش لیزا بگذارمش.
 

mahdiehershad

عضو جدید
با رفتن به دانشگاه مشکلاتم زیاد شد. چون از صبح تا ظهر دانشگاه می رفتم و بعد از ظهر هم درس می خواندم و هم به طلا می رسیدم.
طلا راه رفتن را تازه باد گرفته بود، همه اش مواظب اش بودم تا مبادا زمین بخورد یا دست به چیزهای خطرناک بزند. جونم به جونش وابسته بود، زمانی که مریض می شد، هزار بار می مردم و زنده می شدم. چون با کوچکترین سرما خوردگی، نفس اش بند می آمد.
خدایا چقدر سختی، چقدر رنج و عذاب. واقعا اداره زندگی به تنهایی سخت و دشوار بود. ولی با این حال با تمام مشکلات مبارزه می کردم. از طرفی چون نمی خواستم تا اخر عمر سر بار عمو باشم و به خودم تکیه کنم، دنبال کار نیمه وقت می گشتم. ولی هر کجا که می رفتم مایوس و سر خورده بیرون می آمدم.
عصر روز یک شنبه چون هوا آفتابی بود با لیزا به پارک بزرگ و معروفی که نزدیکی خونه بود رفتیم، تا کمی قدم زده و حال وهوایی عوض کنیم. چون طلا و لیزا در حال بازی بودند من هم روی نیمکتی نشستم. بی اختیار به یاد گذشته افتادم، به چهارسال زندگی مشترکم با سپهر، اما حیف که از آن روزها و زندگیم، جز خاکستر چیزی نمانده بود. از زیر این خاکستر گل امید و گرانبهایی روییده بود. غرق رویا بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد. کسی که به اسم صدایم می زد. وقتی چشم باز کردم، از دیدن چهره آشنا که روبرویم ایستاده بود یکه خوردم. آن شخص کسی جز رامین اویسی نبود، چون انتظار دیدنش را نداشتم حول شدم و گفتم: خداحافظ، سلام....
رامین خندید و گفت: هول شدین آره، آخه انتظار دیدن من رو نداشتید. ولی من خیلی وقته دنبال شما می گردم. چند بار هم به آقا سهند زنگ زدم ولی ایشون اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند که فقط می دونن به جزیره نیس رفتین.
سکوت کردم چون نمی دانستم چه جوابی دهم و به دنبال جمله ای می گشتم که گفت: وقتی از گرفتن ویزای آمریکا ناامید شدم، یه احظه یاد شما افتادم و خوشبختانه موفق شدم. الان نزدیک یک ساله که اینجا اومدم و به تازگی هم یک شرکت مهندسی راه اندازی کردم، خوب شما چی کار می کنید، دیگه به ایران نرفتید.
-نه فعلا مشغول تحصیل هستم، راستی چرا شما ادامه تحصیل ندادید.
رامین- می خوام مدتی کار کنم بعد ادامه درس بخونم.
با آمدن لیزا و طلا صحبتمون نیمه تمام ماند. رامین مات ومبهوت نگاهی به طلا سپس به من انداخت و لحظه ای بعد پرسید: دخترتونه.
به ناچار جواب دادم: بله.
آن شب شام را مهمان رامین بودیم و من مختصری از آنچه اتفاق افتاده بود را برایش گفتم. رامین پیشنهاد داد بعد از ظهرها و در ساعات بی کاری در شرکت تازه تاسیس اش مشغول به کار شوم. درست در اوج ناامیدی در نجات به رویم باز شد و خدا به فریادم رسید.
اوایل کار زیادی نداشتیم. ولی باز با کمک و سفارش کسری به دوستانش کم کم، کارمان رونق گرفت. طوریکه وقت سر خاراندن را هم نداشتیم. شب ها از خستگی بیهوش روی تخت می افتادم. ولی ارزش این فشار و خستگی به آینده درخشانش می ارزید. و بعد از دو سال می توانستیم در کار برج سازی فعالتی کنیم.
در آستانه تولد یک سالگی طلا هفدهم دی ماه، از چند روز قبل ذوق و شوق عجیبی سرتا پایم را فرا گرفته بود و همه اش دلشوره و استرس داشتم
خانه را با کمک لیزا تزئین کردیم و کیک کوچکی را پخته و برای شام کسری، افسانه، سهند و رامین را دعوت کردم. وقتی همه آمدند نگاهی به دورو برم انداختم، و خلائی را در وجودم احساس کردم و این نبود خانواده ام و سپهر بود که سخت عذابم می داد. طوری که موقع بریدن کیک دست و دلم می لرزید و به جای کیک دستم را بریدم. برای اینکه شب آنها را هم خراب نکنم خودم را به زور کنترل می کردم تا گریه نکنم. خوشبختانه با شیطنت به موقع پویا که موقع عکس گرفتن با سر رفت تو کیک، همگی خندیدیم و غمی که تا لحظاتی پیش در دلم لانه کرده بود از یادم برد.
چند روز که روز سه شنبه هم بود تا از داشکده رسیدم منشی شرکت گفت: سهند چند بار تلفن کرده و کار مهمی باهام داره.
دلم به شور افتاد و فورا باهاش تماس گرفتم، لرزش صدایش بیشتر نگرانم کرد.
-سهند چی شده، برای بابا اینا اتفاقی افتاده؟
-نه، نه.
-پس چی شده، تو رو خدا زودتر بگو تا از نگرانی نمردم.
-ای بابا، شما زنا چه زود نگران میشین و به مرگ و میر فکر می کنید. عرض کنم خدمت سرکار خانم.......
از تاخیرش عصبانی شدم و گفتم: سهند زودتر جون بکن و خلاصم کن.
سهند- چشم اگه کاری نداری بیام اونجا و جون بکنم.
-منتظرتم.
و تا سهند بیاید، دل تو دلم نبود. تا از در، تو اومد گفتم:
-خوب من آماده ام بگو.
سهند- ای بابا، اول یه چایی بدین بعد.
بعد از خوردن چایی دیگه طاقتم طاق شده بود گفت: امروز شیدا تلفن کرده بود.
از شنیدن این جمله دهانم باز مانده بود و ناباورامه پرسیدم: چی؟! شیدا؟! بعد این همه سال.
سهند-آره درسته، بعد از سه سال و نیم. وقتی صداش رو شنیدم شوکه شدم، اصلا باورم نمی شد و فکر می کردم تو خواب هستم و برای همین نمی تونستم حرف بزنم و اون هم گریه می کرد.
سهند بغض اش گرفته بود به همین خاطر نتوانست ادامه دهد، سرش را میان دستانش گرفت. گیج شده بودم، باورش برایم مشکل بود. سهند شیدا را از جان و دل دوست داشت ولی او بهش پشت کرده و با کس دیگری ازدواج کرده بود. طفلکی سهند چقدر عذاب کشید تا توانست فراموشش کند و حالا بعد از این همه سال دوباره خاطرات را برایش زنده کرده بود. خاطرات عشق نافرجام.
دقایقی بعد سهند با صدای گرفته ای ادامه داد: اول می خواستم تلفن را قطع کنم بعد دلم نیومد، راستش می خواستم علت این بی مهری و بی وفایی اش را بدونم. آخه غزال خیلی برای من سخت بود، باید می فهمیدم چرا پشت پا به عشق ام زد و سراغ کس دیگه ای رفت. نمی دونی چه آرزوها و رویاهایی تو سرم داشتم. ولی افسوس که همه اش بر باد رفت.
-راستی شماره تلفن تو رو از کجا پیدا کرده؟
سهند- از عمه اش شنیده بود که ایران نیستم و برای همین برادی یکی از دوستاش زنگ زده خونه و خودشو یکی از دوستای دوره سربازیم معرفی کرده و از مامان شماره رو گرفته.
-خوب حالا که شوهر داره چرا سراغ تو اومده، دیگه چرا با احساس تو بازی می کنه.
سهند- هفت ماهه که از شوهرش جدا شده، چون پدر و مادرش به زور شوهرش داده بودند، به یه چهل و دو ساله! بابای شیدا ورشکست میشه و یکی از دوستای پدرش که زن و بچه هم داشته حاضر میشه تمام بدهی هاشو پرداخت کنه ولی در عوض با شیدا عروسی کنه. پرد نادونش هم قبول می کنه. شیدا اول زیر بار نمی رفته، ولی پدر و مادرش اونقدر تو گوشش می خونن که اگه تو قبول نکنی پدرت به زندان میره، نمی دونم بعد از تو برادر و خواهرت هم بیچاره میشن و آخر اونهم مجبور میشه که قبول کنه. مردتیکه عیاش چون پول زیادی داشته، با پول دخترای کم سن و سال رو بیچاره می کرد. بعد از شیدا دو تا زن دیگه هم صیغه کرده بود.
-پس چطور تونسته ازش طلاق بگیره، چون این جور مردا که زن رو فقط برای هوا و هوس می خوان زیر بار طلاق نمی رن.
-آخه یارو دست بزن هم داشته، هر بار که شیدا رو کتک میزنه، اونهم یواشکی به پزشک قانونی می رفته و گواهی پزشکی می گرفته و با جمع آوری این مدارک تونسته طلاق بگیره. الان هم خونه مادربزرگش زندگی می کنه. غزال تو بگو چی کارکنم موندم بر سر دو راهی، نه می تونم خودمو قانع کنم و نه می تونم برای همیشه فراموشش کنم.
-درکت می کنم. چون خودمم این حال رو دارم. ولی باید تمام مسائل رو در نظر بگیری تا بعدا پشیمون نشی و نباید از روی احساس تصمیم بگیری.
سهند دقایقی نشست و بعد خداحافظی کرد و رفت. این مسئله فکر منو بد جور به خود مشغول کرده بود. چون در صورتی که سهند می خواست با شیدا ازدواج کند، راضی کردن عمو و زن عمو کار بسیار دشواری بود. چرا که شیدا یک بار ازدواج کرده بود و این مسئله بین ما ایرانیان، عیب بسیار بزرگی محسوب میشد. البته برای اقایان عیبی نداشت همانطور که هنوز مهر طلاق من خشک نشده سپهر با شراره ازدواج کرده بود. چون به سال جدید نزدیک بودیم با پولهایی که حاصل زحمت خودم بودم اول یک ماشین تا رفت و آمدم راحتتر شود. دوم مقدمات سفر به جزیره نیس را چیدم تا در کنار دریا چند صباحی خوش باشیم. در این یکک سال و اندی زندگی زیر بار فشار زندگی احساس عجز و خستگی می کردم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
سهند هم که برای تعطیلات مهمان داست. قرار بود یاشار و فرشته بیایند و من چون نمی خواستم با آنها باشم بهترین راه به مسافرت رفتن بود. تا هم خودم استراحتی بکنم و هم لیزا به مرخصی رفته و دیداری از پدر و مادرش در المان بکند. پدر و مادر لیزا متارکه کرده بودند و چون مادرش فرانسوی بوده، در پاریس کنار خانواده اش زندگی می کردند و مادر لیزا چند سال پیش از دنیا رفته و لیزا پیش پدربزرگ و مادربزرگ اش زندگی می کرد.
دو روز قبل از مسافرت در شرکت مشغول کار بودم. احساس کردم رامین می خواهد مطلبی را بگوید ولی نمی تواند. با خودم گفتم« حتما به خاطر کار زیاد نمی خواد من به مسافرت برم ولی در رودربایستی گیر کرده» و از این رو خودم پیش دستی کردم و گفتم: رامین مشکلی پیش اومده، انگار می خوای حرفی بزنی ولی دودلی.
رامین من و منی کرد و جواب داد: یادته .... چند سال پیش... تو دانشگاه پیشنهادی بهت کردم در ... مورد ازدواج.
از شنیدن این حرف در چنان موقعیتی یکه خوردم، تنم لرزید، انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کردند. چون یک بار طمع تلخ زندگی زناشویی را چشیده بودم. بدون اینکه چیزی بگویم سرم را پایین انداختم.
رامین- میدونم انتظار چنین پیشنهادی رو نداشتی. ولی راستش من خیلی بهت علاقه دارم و دلیل اینجا اومدنم همین بود و برای همین می خوام در مورد پیشنهادم حالا که میری مسافرت خوب فکر کنی.
و به دنبال این جمله از اتاق خارج شد و از شرکت بیرون رفت. من هم تا زمانی که به خانه برسم، سردرگم و کلافه بودم. نیاز مبرمی به هم زبان داشتم. از این رو به افسانه زنگ زدم و گفتم بعد از تعطیل کردن مطب برای شام به خانه ما بیاید.
چون حوصله غذا پختن نداشتم به رستوران تلفن کرده و سفارش غذا دادم. ساعت هشت و نیم بود که پویا و افسانه آمدند. قبل از افسانه پویا گفت: خاله غزال مژده بده که به زودی صاحب برادر یا خواهر میشم.
از خوشحالی بغلش کردم و دور خودم چرخاندم و افسانه خنده کنان می گفت: غزال تو رو خدا بس کن، سرم گیج رفت. چرخ و فلک بازی دیگه بسه.
پویا- آخ جون، خاله مامان رو بزار پایین چون نوبت من و طلاست.
بچه ها رو به نوبت بغلم کردم و دور خودم چرخاندم. هروقت طلا می خندید ناخودآگاه به یاد سپهر می افتادم چون مثل اون موقع خندیدن چالی روی گونه اش ظاهر میشد و صورتش را زیباتر می کرد.
افسانه- چی شد باز سگرمه هات تو هم رفت، اخم خاتو باز کن ببینم چیکارم داشتی که خودتو به زحمت انداختی و شام مهمونمون کردی.
-هیچی! بعضی موقع ها به یاد اونور مرز می افتم. در ضمن تو کی می خوای از تعارفات دست برداری؟ نمی شه که همیشه ما خونه شما بیاییم مخصوصا از این به بعد... راستش امروز با یه حرف تمام افکارم ریخته بهم و برای همین مزاحمت شدم.
-چی شده؟
-رامین بهم پیشنهاد ازدواج داد.
افسانه- خوب این که پیشنهاد خوبیه، حالا چرا افکارت بهم ریخته و غمبرک زدی. در این چند ماهه که با هم کار می کنید خوب با خلق و خوی هم آشنا شدین و تو می تونی به راحتی تصمیم بگیری.
-اونقدرهام که تو فکر می کنی راحت و ساده نیست. چون آینده طلا به تصمیم من بستگی داره.
-خدا عقل رو برای همین موقع داده تا با درست فکر کردن از هر سختی و مانعی به راحتی عبور کنی. تو نباید زیاد سخت بگیری چون طلا کوچیکه و راحت با این مساله کنار میاد. ولی وقتی بزرگ بشه کارت سخت تر میشه.
بعد از افسانه با سهند در میان گذاشتم او هم با افسانه هم عقیده بود. ولی برای من قبول کردن این موصوع خیلی سخت و اندوهناک بود. برای اینکه با رامین روبرو نشم، این دو روز باقی مانده را به شرکت نرفتم، و در خانه رفتم و کارهای عید را انجام دادم. سفرکوچکی پهن کردم و وسایل هفت سین را رویش چیدم. وسه تایی دور سفره نشسته و منتظر آغاز سال جدید شدیم. لحظه ای که دعای تحویل سال خوانده شد از خدا خواستم تا کمکم کند تا تصمیم درستی را بگیرم و در آینده دوباره دچار مشکل نشوم.
بعد از تحویل سال صورت هم را بوسیدیم و تبریک گفتیم. سپس نوبت عیدی دادن رسید. اول سهند عیدی طلا را که سه النگوی طلا بود به دستش کرد و سپس مال من که یک جفت گوشواره بود داد. من هم گردن بندی که رویش نوشته بود( الله) در گردن طلا انداختم و ادکلنی که برای سهند خریده بودم دادم.
هند به شوخی گفت: ببین چرا برا دخترت طلا گرفتی، برای من ادکلن. خسیس، ترسیدی پول زیاد خرج کنی. بیا بگیر نمی خوامش، اصلا من قهرم تا قیامت.
صورتش را دوباره بوسیدم و گفتم: ببخشید، حالا جون من قهر نکن، سال دیگه حتما برات می خرم.
سهند- ا ؟! خیلی زرنگی، زحمت نکش.
دقایقی با هم شوخی کردیم و سربه سر هم گذاشتیم. سپس به عمو محمود تلفن کرده و با هر دوصحبت کردیم و سال نو را تبریک گفتیم.
بیچاره ها تنها بودند چون یاشار و فرشته به فرودگاه رفته بودند تا به پاریس بیایند. وقتی گوشی را گذاشتم، بی قرار شدم. دلم برای شنیدن صدای ماما و بابا و ساناز پر می زد. وای خدایا چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. بی اختیار تلفن را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
سهند- تهران زنگ نزن چون رفتن شمال، باید اونجا تلفن کنی.
-از کجا فهمیدی می خوام به اونا تلفن کنم.
-از قیافه ات از بی قراری ات. غزال کار خوبی می کنی چون حالا بهترین موقع است برای دور ریختن کدورت ها.
وقتی شماره را می گرفتم دستم می لرزید. با هر بوق قلبم از جا کنده می شد. تا اینکه صدای سهیل در گوشی پیچید: الو؟
لحظه ای مکث کرده و نفس کشیدم که سهیل دوباره گفت: الو بفرمائید.
--سلام آقا سهیل، سال نو مبارک.
سهیل از شنیدن صدایم هیجان زده شد: ... غزال تویی؟؟؟ وای خدا باور نمی کنم، دختر تو کجایی؟
-بله که خودمم، حتما فکر کردی مردم.
سهیل- نه خدا نکنه، باور کن اونقدر هول شدم که یادم رفت سلام کنم و سال نو رو تبریک بگم. پس اول سلام و بعد سال نو مبارک، سوم کجایی، اومدی ایران؟
خنده ای کردم و جواب دادم: نه فرانسه هستم، خوب حال عمو سعید، خاله، سها و شوهرش و بابک جون چطورن. همه خوبند. راستی بابا اینا هم اونجا هستن؟
سهیل- همه خوبند و دسته جمعی به خونه آقای بهادری براب عید دیدنی رفتند.
سهیل آهی کشید و گفت: بی وفا چرا گذاشتی و رقتی. نگفتی خانواده ات، دوستات نگرانت میشن. آخه چرا تا حالا تلفن نمی کردی، نمی دونی بیچاره بابات اینا چه زجری می کشن. زندگی براشون شده جهنم. بی خبری از تو اونارو داغون کرده، در واقع جات خالیه. خلاصه دلمون برات خیلی تنگ شده.
-یعنی تو خبر نداری که چرا فرار کردم و اومدم اینجا، راستی رابطه ات با زن داداش تازه ات چطوره؟
سهیل چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت: اگه بگم نمی دونم دروغ گفتم چون ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونهولی باور کن از اون روز به بعد سپهر دیگه خونمون نیومده. چون مامان بهش گفته دیگه حق نداره پا تو این خونه بزاره. حتی برای تولد پسرش کسی از ما نرفت. غزال ... تو از ما دلخوری، گناه اونو به پای ما نوشتی؟
این خبر مانند پتکی به سرم کوبیده شد، گفتن حرف زدن را نداشتم دقایقی طول کشید تا تونستم حرف بزنمک نه من از شما دلخور نیستم. خوب بعدا باز هم تماس می گیرم تا با بابا اینا هم صحبت کنم. فعلا خداحافظ.
-منتظرم، خداحافظ.
وقتی گوشی را گذاشتم بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. سهند که کنارم نشسته بود، نگران شد و پرسید: چی گفت که اینقدر ناراحت شدی، اتفاقی افتاده؟
نه دارم به بد بختی خودم گریه میکنم! به این دنیای بی وفا و ظالم. سهند تو بگو من به کی ظلم کرده بود که اینجوری مورد ظلم و ستم قرار گرفتم. آخه چرا با احساس من اینطور بازی کرد؟ چرا؟ چرا؟
 

mahdiehershad

عضو جدید
سهند سرم را به سینه اش فشرد و دلداریم داد. ولی درد من دردی نبود که به این راحتی ها درمان شود و التیام پیدا کند. طلا معصومانه ایستاده و به من نگاه می کرد و از گریه من او هم لبهای غنچه ایش را جمع کرد و به گریه افتاد.
سهند- غزال دیگه گریه نکن، آخه این طفلکی چه گناهی داره که به اتیش ما بزرگترا بسوزه. تو بسپار به دست خدا. اون جای حق نشسته و قاضی عادلیه که می دونه که چطوری حکم کنه. شنیدی که چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره.
طلا بغل سهند بود که بوسیدمش و گفتم: عزیزم دیگه گریه نکن چون منم دیگه گریه نمی کنم.
با دستهای کوچکش اشکهایم را پاک کرد و برای اولین بار گفت: مامی نه، نه.
انگار دنیا را بهم بخشیدن، من وسهند نگاهی بهم انداختیم و سهند گفت: چی گفتی دایی جون؟
خندید و گفت: مامی گله نه.
-آخ فدات بشم با این حرف زدنت. چشم دخترم دیگه هیچ وقت گریه نمی کنم.
بلند شدم و صورت خورم و طلا را شستم. تا هر چه زودتر حاضر شویم و به فرودگاه برویم چون ساعت دو بعداز ظهر پرواز داشتیم.
کفش های طلا را پایش کردم و در را باز کردم تا بیرون برویم که طلا به سمت پله ها دوید تا آمدم بگیرمش در یک آن جلوی چشمانم از بالای پله به سمت پایین غلتید. جیغی کشیدم. پاهایم از ترس سست شده بودند و نتوانستم پایین بروم. سهند پله ها را دوتا یکی کرد و خودش را بالای سر طلا که بی جان و خونین روی زمین افتاده بود رساند. سهند فریاد زنان گفت: چرا نشستی؟ پاشو برسونیمش بیمارستان.
با دیدن ما یکی از همسایه ها بیرون آمد و با دیدن طلا و حال من که نمی توانستم درو فقل کنم، کلید را از دستم گرفت و در را برایم قفل کرد. با عجله خودمان را به بیمارستان رساندیم. از سر و صورت طلا خون می ریخت و قلبم را به درد می آورد. و دلم را ریش ریش می شد چون نمی توانستم کاری انجام دهم، چز التماس و یاری از خداوند یکتا.
وقتی به اتاق عمل بردنش، به پهنای صورتم اشک می ریختم و می نالیدم: سهند دیدی، بیچاره شدم، اگه طلا بمیره من به امید کی زنده بمونم. آخه چرا هر چی بدبختیه سر من میاد....؟
سهند-ناشکری نکن، خدا بزرگه! من مطمئنم زنده می مونه. اینا همه از آزمایشات الهیه که همه مون به نوعی پس بدیم.
از ناراحتی شروع به لرزیدن کردم. سهند پرستار را صدا کرد و به کمک پرستار روی تخت خوابیدم. بعد از کنترل فشارم، پرستار با راهنمایی سهند، آمپولی را که در این مواقع تزریق می کردند، تزریق کرد. لحظاتی بعد همه چیز گنگ و مبهم بود. همه دور و برم بودند بجز طلا و از هر کسی سراغش را می گرفتم جواب نمی داد. صدایش را می شنیدم ولی از خودش ولی از خودش خبری نبود. هر طرف که می رفتم و دنبالش می گشتم پیداش نمی کردم، فریاد زدم و کمک خواستم. در این لحظه بود که گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم، خواستم برگردم که از خواب پریدم. افسانه با چشمان سرخ و متورم لبه تخت نشسته و دستم را در دست گرفته بود: طلا، طلا کجاست، مرده؟
افسانه- نه عزیزم اون حالش خوبه و از اتاق عمل آوردنش و الان کسری و سهند، بالای سرش هستند.
با صدایی که انگار از ته چاه درمی آمد گفتم: یعنی باور کنم زنده است و نمرده؟
دستم را به گرمی فشار داد و گفت: چرا فکر می کنی دروغ می گم، جان پویا زنده است. به جای اینکه به خودت فشار بیاری و پس بیافتی، سعی کن قوی باشی تا بتونی از طلا مراقبت کنی.
-می خوام ببینمش.
افسانه- باشه فقط اینو بگم که هول نکنی، به خاطر اثر بیهوشی الان زیر چادر اکسیژنه و به محض بهبودی و به هوش اومدن بیرون میارنش. فهمیدی؟
-خدایا شکرت که زنده موند.
یه کمک افسانه بلند شدم و به طرف اتاقی که طلا آنجا بود رفتیم. عزیز دبم با سر و دست و پای باند پیچی شده روی تخت خوابیده بود. طاقت دیدنش را نداشتم و از اتاق بیرون آمدم، چرا باید من صحیح و سالم سرپا باشم و دخترم با آن سر و وضع گوشه بیمارستان افتاده باشد.
با دیدن سهند که پشت سر من از اتاق خارج شده بود، تازه به یاد آوردم که باید دنبال یاشار و فرشته به فرودگاه برود.
-سهند تو برو. اگه اونا بیان و ببینن تو نیستی نگران میشن.
سهند- آخه تو تنها می مونی.
-آخه نداره، الحمدلله زنده است و جای نگرانی نیست.
سپس رو به کسری و افسانه گفتم: شماها هم برید. طفلکی پویا الان تنهاست و درست نیست روز اول عید تنها بمونه، شرمنده که عید همه رو خراب کردم.
کسری- این حرفا چیه، طلا هم مثل پویاست و هیچ فرقی نداره. تو هم که مثل خواهرمی و وظیفه هر برادریه به خواهرش کمک کنه.
-ممنون. این نهایت لطف و محبت شما رو می رسونه.
افسانه- پس اگه به کمک نیاز داشتی حتما خبرم کن. نه مثل الان که ما به سهند به خاطر تبریک سال نو زنگ بزنیم و خبردار بشیم.
-چشم.
آنها رفتند و من ماندم و غصه هایم، غصه هایی که تمامی نداشت. چه کسی باورش می شد که یک روز دختر عزیز دردانه که هیچوقت لبخند از لبانش محو نمی شد و اشک با چشمانش غریبه بود به این روز بیافتد و اشک و گریه مهمان همیشگی چشمانش باشد. نیاز به تکیه گاه و شانه ای داشتم تا کمی آرام بگیرم. کجا بود تکیه گاه و شانه ودست گرم و نوازش گر که هم سفر این راه سخت و دشوارم بود. اهی از نهادم برآمد.
وقتی از رویاهایم بیرون آمدم دیدم رامین گوشه ای ایستاده و نگاهم می کند: سلام کی اومدی؟
-سلام یه ده دقیقه ای میشه! فکر کردم خوابیدی، خوب حالت چطوره؟
-نه خواب نبودم، فقط چشمانم را بسته بودم. در این موقعیت چه حالی می تونم داشته باشم؟ درب و داغون. هنوز به هوش نیومده.
-ناراحت نباش به هوش میاد. متاسفم که همچین روزی این اتفاق پیش اومد.
-از کجا فهمیدی، سهند بهت گفت؟
رامین- آره، خیلی ناراحت بود که تو این شرایط نمی تونه کنارت باشه.
-شرمنده که مزاحم تو هم شدیم.
رامین ابرویی درهم کشید و گفت: دیگر هیچ وقت این حرف را نزن.
 

mahdiehershad

عضو جدید
تا آخر شب رامین ماند و بعد به اصرار من به خانه رفت. در این فاصله چندبار پنهانی تلفن کرد و حال طلا را جویا شد. طلا همچنان بیهوش افتاده بود. شب سختی را گذراندم، انگار خیلی تمام شدن را نداشت و زمان به کندی سپری می شد. با دمیدن آفتاب جان تازه ای گرفتم تا شاید طلای من هم چشم باز کند. بی قرار و کم طاقت شده بودم و فقط راه می رفتم. وقتی سهند آمد کمی آرام شدم.
-سهند چیکار کنم هنوز به هوش نیومده.
سهند- صبر کن انشالله به هوش میاد. غزال با خود خوری که چیزی عوض نمی شه، ببین صبحانه ات هم دست نخورده مونده.
-از گلوم پایی نمی ره، میل ندارم.
از دیروز هیچی نخوردی، اگه اینطور ادامه بدی مطمئن باش تو هم پیش طلا می افتی. بیا بشین به زور هم که شده بخور.
دو لقمه به اجبار خوردم. سهند یک ساعتی نشست و از روی ناچاری دوباره به خانه برگشت. آن روز هم طلا به هوش نیامد چون در اثر پایین افتادن به مغزش آسیب رسیده و ضربه مغزی شده بود. می ترسیدم که مبادا، امیدم، پاره تنم چشم باز نکند و برای همیشه ترکم کند. تا روز سوم دکتر هربار که معاینه می کرد می گفت: باید امیدوار باشیم و توکل به خدا.
چقدر نذر و نیاز کردم تا خدا بهم رحم کرد و طلا را دوباره بهم برگرداند. شش روز در کما بودن، یعنی قطع امید کردن. از بس که راه رفته بودم پاهایم تاول زده بود و درد می کرد. روز هفتم تازه آفتاب طلوع کرده بود که احساس کردم پلکهایش تکان خورد به صورتش زل زدم تا مطمئن شوم. ولی نه حقیقت داشت چون چشمانش را کاملا باز کرد و با شیرین زبانی گفت: مامی، آب.
فورا زنگ زدم و پرستار آمد، و او نیر به محض دیدن چشمان باز طلا بیرون دوید و به دکتر خبر داد. دکتر بعد از معاینه کامل لبخندی زد و گفت: خدارو شکر، مشکلی نداره و می تونید آب یا شیر بهش بدید.
آنقدر خوشجال بودم که بدون در نظر گرفتم وقت به سهند تلفن کردم و اطلاع دادم. نیم ساعت طول مشید تا سهند خودش را رساند. همدیگر را بغل کرده و از خوشحالی اشک می ریختیم. که با شنیدن صدای آشنای یاشار میخکوب شدم.
یاشار- به به غزال خانم، تو اینجا چی کار می کنی؟ چه بلایی سرت اومده.
و چشمش به طلا افتاد. به کنار تخت اش رفت و سپس نگاه غضبناکی به هر دویمان انداخت و رو به سهند گفت: پس هر روز صبح اینجا می آیی، آره و برای همینه که پریشون و نگرانی. حالا دیگه من غریبه شدم که ازم پنهون می کنی. و تو غزال خانم به خاطر این بچه است که از همه پنهون شدی؟
نه جای انکار بود و نه حرفی برای گفتن داشتم، یاشار در حالی که دست طلا را در دست گرفته بود پرسید: خوب خانم کوچولو اسمت چیه؟
-طلا........
یاشار- چه اسم قشنگی هم داری درست مثل خودت، خوب سر و دستت چطوره؟
-اوف شده.....
یاشار- اوف شده، آخه چرا؟
سهند- از پله ها افتاده و تا امروز صبح تو کما بوده! درست هفت روزه.
یاشار- آخه چرا بهم نگفتی، من شک کرده بودم که تو هر روز صبح کجا غیبت می زنه؟ عقلم به همه چیز و همه جا رسید، الا این یکی، فکر می کردم بی خبر از ما زن گرفتی و برای همین امروز که تلفن زنگ زد دنبالت راه افتادم.
سهند- من زن گرفتم؟! مطمئن باش هیچ وقت از این غلط ها نمی کنم. خیالتون راحت باشه چون اینجا یکی هست که زاغ سیاه مو چوب بزنه. در مورد طلا هم مجبور بودم.
یاشار- تا کی می تونید پنهونش کنید، آخه بچه که شی و لباس کوچک نیست که به راحتی قائمش کنید.
-چیکار کنم ببرم دو دستی بچه مو تقدیمش کنم.
یاشار- نه نمی گم این کارو بکنی، ولی حداقل باید عمو اینا خبر داشته باشن. نمی تونی که تا آخر عمرت قید خونواده تو بزنی، می تونی؟
-نه نمی تونم، ولی صبر می کنم یه خورده که بزرگ شد می گم یه بچه آوردم تا بزرگ اش کنم.
یاشار- برو اول تو آینه نگاه کن بعد ببین چه به روز خودت آوردی، با یه انتخاب غلط...
بقیه حرفش را ادامه نداد، طلا دست یاشار راتکان داد، انگار می خواست حرفی بزند ولی نمی تونست که یاشار پرسید: چی شده عزیزم، سرت درد می کنه؟
طلا- نه.
یاشار- پس چی؟ ناقلانکنه شکلات می خوای.
-مامی، دعوا، نه.
یاشار- آخ عزیزم من که مامانتو دعوا نمی کنم، دلم براش می سوزه. ولی چشم دیگه چیزی بهش نمی گم. همه اش تقصیر باباست که گوش به حرفای مامانت میده تا کارا به اینجا بکشه، مگه نه غزال خانم.
-نمی دونم شاید، حالا آقا یاشار پاشو برو تا فرشته دربدر دنبالت نگشته.
یاشار بلند شد می خواست برود که گفتم: یاشار خواهش می کنم به فرشته حرفی نزن! فعلا اجاززه بده یه مدت بگذره بعد ببینم چی میشه.
یاشار- چشم تو هم مواظب خودت و طلا باش. یه خورده هم به خودت برس و نذار زود شکسته بشی، چون هنوز جوونی و باید زندگی کنی.
دقایقی بعد از رفتن یاشار، سهند هم رفت. بعد از رفتن یاشار وقتی خوب فکر کردم، دیدم که چه اشتباهی کردم ولی افسوس که زمان به عقب برنمی گشت تا جبران کنم.
یاشار بعد از آن روز چند دقیقه ای به بیمارستان می آمد و سری به ما می زد و می رفت. وقتی آنها به ایران برگشتند سهند با خیال راحت و آسوده، به بیمارستان می آمد و ساعتها می ماند. در طول بیست روزی که طلا بیمارستان بود، پنج کیلو وزن کم کرده بودم، حسابی خسته و کوفته بودم و تمام بدنم درد می کرد.
روزی که مرخص شد و به خانه رفتیم، احساس می کردم دوباره متولد شدم. اول یک دوش آب گرم گرفته و سپس به رختخواب رفتم و ساعتی را استراحت کرده و خوابیدم. چون لیزا هم برگشته بود از بابت طلا هم خیالم آسوده بود و با، باز شدن گچ دست و پایش به مراتب نیاز به مراقبت زیادی نداشت.
بعدازظهر که از خواب بیدار شدم، شدیدا احساس ضعف می کردم. وقتی لیزل برایم غذا گرم کرد با اشتها شروع به خوردن کردم. بعد از غذا سراغ درس های عقب افتاده رفتم تا کمی جبران کنم. سرم حسابی گرم درس بود که طلا آمد و گفت: مامی
-جان مامی.
طلا-این نه، بازی.
-حوصله ات سر رفته. چشم عزیزم الان میام و بازی می کنیم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
باسرش گفته هایم را تایید کرد. به اجبار کتابهایم را جمع کردم و با هم شروع به بازی کردیم، تازه مشغول بازی بودیم که رامین با یک عروسک بزرگ به دیدنمان آمد. حسابی شرمنده شده بودم، چون این مدت حسابی به زحمت افتاده بود ولی هر کاری می کردم نمی توانستم به چشم شوهر آینده ام بهش نگاه کنم. به عنوان یک دوست و همکار بیشتر قبولش داشتم تا همسر.
وقتی چایی و شیرینی آوردم و نشستم، رامین گفت: غزال حالا که به سلامتی حال طلا خوب شده و جای نگرانی نیست پس راجع به پیشنهاد من فکر کن، تا هر چه زودتر از بلاتکلیفی دربیام. چون از تنهایی خسته شدم.
-من به درد تو نمی خورم، من یک زن مطلقه هستم که یک بچه دارم و ....
حرفم را قطع کرد و گفت: از نظر من مشکلی نداره، پس لطفا بهونه نیار.
-باور کن بهونه نمیارم. تو دیگه باید دنبال یکی دیگه بری چون من فعلا قصد ازدواج ندارم.
-تا هر وقت که بخوای صبر می کنم.
به اصرار بیش از حد رامین، مجبور شدم بگویم تا کمی صبر کند تا بیشتر فکر کنم و جواب دهم.
رامین آنقدر به من و طلا محبت می کرد که شرمنده می شدم. ولی نمی توانستم خودم را قانع کنم. انگار دلی در سینه ام نبود که برای بتپد، در واقع بال و پرم شکسته بود.
سال اول دانشگاه را با موفقیت و تمام واحدهایم را با نمراتA به پایان رساندم. سهند هم همین طور، سال آخر ددانشگاه را با موفقیت به اتمام رساند و در یک شرکت کامپیوتری استخدام شد. ولی قبل از شروع کار به ایران رفت، چون تصمیم گرفته بود با شیدا ازدواج کند. می خواست در این مورد با عمو و زن عمو صحبت کرده و رضایتشان را جلب کند. من هم همراه طلا و لیزا یک هفته به مسافرت رفتم. کنار دریا احساس سبکی و ارامش می کردم بخصوص موقع غروب افتاب که دریا منظره جالبی به خود می گرفت. حسابی آب به زیر پوستم دوئیده و احساس شادابی و نشاط می کردم. وقتی از مسافرت بازمی گشتیم خستگی از تنم بیرون رفته بود و راحت می توانستم کار کنم. رامین که می دید سرحالم با ذوق و شوق در مورد آینده صحبت می کرد تا شاید تغییر عقیده داده و به ازدواج مجدد تن دهم اما من تصمیم گرفته بودم که قید ازدواج را برای همیشه بزنم و نمی خواستم بخت خود را یک بار دیگه امتحان کنم، چون همان یک بار برایم کافی بود.
سهند هم بعد از یک ماه کلنجار رفتن دست از پا درازتر برگشته بود. چون هیچکدام راضی به وصلت نشده بودند. برای همین اینبار مرا واسطه قرار داد: غزال خواهش می کنم تو باهاشون حرف بزن، مطمئنم بالاخره قانعشون می کنی.
-نه سهند، اونوقت عمو فکر می کنه من از اخلاقش سواستفاده می کنم.
سهند- بگو حالا که کلید دست منه ناز می کنم و طاقچه بالا می ذارم.
-نه به جان سهند، آخه برا چی ناز کنم. نمی خوام عمو ازم دلخور بشه و فکر بد بکنه.
آنقدر گفت و گفت تا بالاخره مجبور شدم تلفن کنم. خود عمو گوشی را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: عمو یه خواهش ازتون دارم و امیدوارم که دست رد به سینه ام نزنین.
عمو- اتفاقا عمو جان منتظر تلفن ات بودم چون می دونستم سهند دست به دامن تو میشه. ولی دخترم به جان عزیزت می ترسم، نمی خوام شاهد از هم پاشیدن زندگی این یکی هم باشم، غصه تو ما رو از پا درآورده. می ترسم سهند الان احساساتی شده و این تصمیم را گرفتته باشه و بعد از یه مدت پشیمون بشه.
-نه عمو جون باور کنید الان هشت ماهه که روی این موضوع فکر کرده و تمام جوانب رو در نظر گرفته و سنجیده، شکر خدا شیدا مثل من بچه هم نداره که به خاطر اون مشکل به وجود بیاد. فکر کنید اونهم دختر شماست واین بلا سرش اومده. آخه اون چه گناهی داره که چوب اشتباهات پدر و مادرش رو خورده؟ جرمش چیه که شما قبول نمی کنید؟ غیر از یک بار شوهر کردن. باور کنید من حال شما رو درک می کنم. چون این بلا سر خودم هم اومده و طعم تلخ شکست رو خودم یه بار چشیدم و الان هم دارم می چشم. ولی چرا باید به زنانی که هر کدام به دلیلی طلاق گرفتند به چسم یه بزهکار و مجرم نگاه کنن؟! اگه سهند قبلا یک بار ازدواج کرده و بعد از مدتی از هم جدا می شدن، اونوقت شما نمی ذاشتین با یه دختر دیگه تشکیل خانواده بده.
عمو- حرفهای تو دخترم منطقیه و من قبولش دارم ولی چه کنم که این از فرهنگ غلط ماست، جواب دیگرون رو چی بدم؟
-به کسی مربوط نیست، این دو تا می خوان با هم زندگی کنند نه دیگران.
عمو- نمی دونم چیکار کنم، خودمم کلافه و گیجم.اما بذار با سیمین هم صحبت کنم ببینم چی میشه، اونوقت خودم بهت زنگ می زنم.
تا زمانی که عمو تلفن کند، سهند مثل مرغ سرکنده بال بال می زد، صبر و قرار نداشت و در دلشوره و اصطراب به سر می برد. تا اینکه عمو بعد از دو هفته تلفن کرد و موافقت خودش را اعلام کرد. قرار بر این شد که سهند اخر شهریور به ایران برود و به آرزوی دیرینه اش برسد. تا رسیدن به روز موعود لحظه شماری می کرد. سرانجام این روز رسیده و به سوی ایران پرواز کرد.
خیلی اصرار کرد تا من هم با او بروم و در عروسی اش شرکت کنم. ولی من کجا باید می رفتم، طلا را چیکار می کردم؟ هرچند افسانه حاضر بود در غیاب من از طلا نگهداری کند ولی چون می دانستم به محض رسیدن به ایران برگشتن در کار نیست، قبول نکردم. مطمئن بودم بابا نمی گذارد دوباره به پاریس برگردم.
شب عروسی سهند مثل عروسی یاشار، خیلی به من سخت گذشت.
دو روز بعد از عروسی عروی و داماد به فرانسه آمدند تا هم سفر ماه عسل شون باشد و هم سرآغاز زندگی مشترکشان. از روز قبل خانه را تزئین کرده بودم. دودل بودم که آیا با شیدا روبرو شوم یا نه. چون یکی دو روز نبود که بتوانم خودم را از دید شیدا پنهان کنم، و سهند تنها کس و کار من بود.
چون نیمه شب به پاریس می رسیدند به فرودگاه نرفتم و صبح روز بعد دسته گلی گرفتم و با طلا به دیدن عروس و داماد رفتیم. وقتی در زدم، سهند در را باز کرد. با سهند مشغول روبوسی و احوال پرسی بودیم که شیدا از اتاق حواب بیرون آمد.از دیدنم شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم می کرد.
-چیه عروس خانم، مهمون نمی خوای.
انگار که تازه از خواب بیدارشده باشه جلو آمد و همدیگر را در آغوش کشیدیم، چهارسال میشد که همدیگر را ندیده بودیم، چقدر قیافه اش تغییر کرده بود، خانم و جا افتاده شده بود.
شیدا- غزال نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم. اصلا انتظار دیدن تو رو نداشتم، البته این آقا سهند گمراهم کرد و گفت که هیچ خبری ازت نداره و فقط گهگاهی بهش تلفن می کنی.
-سهند تقصیر نداره.
حرفم را قطع کرد و گفت: البته خودم با دیدن طلا حدس زدم که چرا این دروغ بزرگ رو گفته. ولی غزال خیلی دختر خوشگلی داری، ناز و ملوس! چشماش عسلی، موهاش خرمایی و حلقه حلقه، لب و دماغ کوچک، انگار که عروسکه یعنی اگه تکون نخوره و پلک نزنه، همه فکر می کنن عروسکه.
طلا که تا آن لحظه ساکت نشسته و به شیدا نگاه می کرد، گفت: چرا لباس نپوشیدی؟
شیدا- خانم خوشگله اینایی که تنمه چیه، مگه لباس نیست؟
طلا- نه از اون لباسهای خوشگل.
شیدا- اخ فدات شم، لباس عروسی رو میگی.
طلا-اوهوم.
طرز صحبت کردن طلا خیلی جالب بود. نیمی از کلمات را به فرانسه و نیمی دیگر را به فارسی می گفت و به تازگی هم چند کلمه ترکی از پویا یاد گرفته بود. تمام کارهای پویا را به خوبی یاد می گرفت و شیطنت می کرد و درست مثل پویا از در و دیوار بالا می رفت، تا دقیقه ای ازش غافل میشدم خراب کاری میکرد.
اواخر پاییز پدربزرگ لیزا مریض شد و لیزا مجبور شد که مدتی پیش آنها برود برای همین مجبور شدم روزها طلا را پیش شیدا بگذارم و بعدازظهر ها چون شیدا کلاس زبان می رفت با خودم به شرکت می بردم که این کار را مشکل کرده بود. چون هم مجبور بودم به کارهایم برسم و هم مواظب طلا باشم. لحظه ای که از او غفلت می کردم همه چیز را بهم میریخت.
یک روز با رامین سر یک نقشه ساختمانی کار می کردیم و سرمان گرم کار بود و به همین دلیل طلا را از یاد برده بودم. از سر و صدای مگی و طلا تازه به خود آمدم. وقتی به دنبال سر و صدا رفتم دیدم مگی بغل اش کرده و او داد و فریاد راه انداخته است و می خواهد خودش را از دست مگی خلاص کند.
از دیدن اتاق کار رامین گریه ام گرفت. چون طلا با ماژیک سیاه و قرمز همه جا را خط خطی کرده بود.
با عصبانیت گفتم: طلا چرا این کارو کردی؟
-خوب مامی جون خواستم اتاق رامین جون خوشگل بشه. ببین چه نقاشی هایی کشیدم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
سپس رو به رامین گفت: عمو کار بدی کردم.
رامین خندید و جواب داد: نه عمو جون خیلی هم خوشگل شده. اما اگه از تموم رنگها استفاده می کردی بهتر بود.
طلا- باشه شما مامی رو ببر تا خوشگل اش کنم. اصلا شما هم نقاشی خودتونو بکشید.
رامین- بچه راست میگه بیا بریم نقاشی های خودمونو بکشیم و مزاحم کارش نشیم. چی کار کنیم! حالا که آب از سر ما گذاشته و چاره اش نقاشی دوباره است.
-بله راست میگی، چون هنوز شش ماه هم نشده و باید بسپاریم دست نقاش.
وقتی کار تمام شد باا لیزا تماس گرفتم و ازش خواستم هرچه زودتر به خانه برگرددو چون نگهداری طلا آنجا کار مشکلی بود. تا گوشی را گذاشتم کسری تلفن کرد تا حالمان را بپرسد وقتی برایش تعریف کردم که طلا چیکار کرده با خونسردی جواب داد: عیب نداره چون این کار سلامتی کامل بچه رو نشون میده.
-از نظر تو بله، ولی من داشتم دیوانه میشدم.
-این که تازگی نداره، تو از اولش هم دیوانه بودی ولی از نوع کلاسیک.
و به دنبالش خنده ای سر داد. این عادت کسری بود همیشه می گفت فکر نکن عاقل شدی فقط الان دیوانه باکلاس هستی، همین. به نظر کسری کارهای پویا و طلا عادی بود بلکه این ما بودیم که اعصابمان ایراد داشت و نمی توانستیم تحمل کنیم.
آنقدر گفته بووود تا کم کم برای من هم عادی شده و کمتر حرص می خوردم. چون با یادآوری دوران کودکی خودم، به آنها حق می دادم، چرا که من هم دست کمی از آنها نداشتم.
برای زایمان افسانه مادرش خانم احتشام آمد. کمی رشک بردم، چون من جز سهند کسی را نداشتم.
خانم احتشام دکتر پوست بود ولی چند سالی میشد که دست از طبابت برداشته و خانه نشین شده بود. زن بسیار محترم و با شخصیتی بود که مادرانه نصیحت ام می کرد و می گفت: مادر ما سردی و گرمی روزگار را چشیدیم، بهتره با خانواده ات آشتی کنی و تا جوانی دوباره تشکیل خانواده دهی و با رامین خان که خیلی تعریف اش رو می کنی ازدواج کنی. چون زندگی بالا و پایین داره و نمی تونی تا اخر عمرت تنها باشی. مرد ستون زندگی و تکیه گاه زن و اگه نباشه پایه های زندگی سسته.
-طلا را چیکار کنم. می ترسم بعدا با هم نسازن.
خانم احتشام- اتفاقا چون کوچیکه خیلی زود باهاش انس می گیره و به عنوان پدر قبول می کنه.
هر وقت که به دیدنش می رفتم همین طور نصیحت ام می کرد و از بازی های روزگار می گفت، بیچاره خانم احتشام علاوه بر افسانه دختر دیگری هم داشت که چهارده سال پیش در حادثه رانندگی فوت کرده بود و تنها یادگاریش دختری بنام خاطره بود. الهام برای دومین بار حامله بوده که نیمه های شب درد به سراغش می آید. خاطره را پیش همسایه می گذارند و با عجله به سمت بیمارستان حرکت می کنند. اتفاقا آن شب هم باران به شدت می باریده و شوهرش با عجله رانندگی می کرده و که از فرعی ماشین دیگری هم باس رعت وارد خیابان می شود که در اثر سرعت زیاد و لیز بودن خیابان، ترمز به خوبی عمل نمی کند و با هم ترمز وحشتناکی می کنند و هر سه درجا می میرند. بیچاره پدر افسانه بعد از شنیدن این خبر سکته می کند و از آن پس فلج و زمین گیر می شود. خاطره ان موقع هفت سال داشته و از آن پس سرپرستی اش را، آنها بر عهده می گیرند. در حال حاضر دختر بزرگی شده و در رشته پزشکی مشغول به تحصیل بود. به قول خانم احتشام پزشکی در خانواده شان حالت موروثی داشت. چون اکثر فامیلها پزشک بودند. برادر بزرگ افسانه دکتر قلب و عروق بود و تنها برادر کوچکش به کار تجارت روی آورده بود و فعالیت می کرد. چند روز بعد از آمدن خانم احتشام افسانه دختری به دنیا آورد که اسمش را کمند گذاشتند.
چون تعطیلات کریسمس در راه بود، رامین برای دیدن خانواده اش به ایران رفت. مسافرتش حدود یک ماه طول کشید. در نبود رامین دست تنها شده بودم، و معنی حرفهای خانم احتشام را می فهمیدم. با اینکه رامین همسرم نبود در بسیاری از کارها، کمک حالم بود. رامین بعد از امدن دوباره در مورد ازدواجمان حرف پیش کشید و چون من فکرهایم را کرده بودمگفتم: رامین بذار خیالتو راحت کنم من تصمیم به ازدواج ندارم. بی خودی منتظر من نباش.
رامین از کوره در رفت و عصبانی شد و گفت: اگر منتظر جناب مهندسی باید عرض کنم خدمت شما که بی خودی منتظر نباشید، چون ایشن با زن و پسرش در حال خوش گذرونی هستند و به ریش تو دارن می خندند.کاش در مهمانی حمید بودی و میدیدی که چطور شراره با آب و تاب از شوهرش تعریف می کرد.من چند دقیقه قبل از شراره رسیده بودم. زهره رو که می شناسی وقتی اومد علت نیامدن شوهرش را پرسید. می دونی چی گفت؟یه قری به سر و گردنش داد و گفت مهندس برای راحتی من میلادو نگه داشت و گفت که از طرف اون از همه تون عذر خواهی کنم. آخه مهندس همه فکر و ذکرش اینه که من راحت باشم. ببینم با اینتعریفهایی که می کرد باز هم به فکر اون مرتیکه عیاش هستی؟
-ببین رامین چرا فکر می کنی من منتظر سپهرم؟ دوستی ما جای خود ولی تو حق نداری پشت سر سپهر اینجور حرف بزنی.چون اون هرچی باشه پدر طلاست. این. بدون که من از هر چی مرده حالم بهم میخوره.
هر دو سکوت کردیم، دقایقی بعد رامین سکوت را شکست و گفت: معذرت می خوام. قصد توهین نداشتم یه لحظه از کوره در رفتم و نتونستم خودمو کنترل کنم. غزال بگو چی کار کنم تا تو راضی بشی، آخه من..... خیلی دوست دارم! باور کن راست میگم.
چون ذهنم هنوز درگیر حرفهایش بود پرسید: در مورد من که حرفی به شراره نزدی؟
رامین- راستش رو بخوای چرا گفتم. چون دیدم زهره نمی دوه شراره با کی ازدواج کرده، برای اینکه پته این زن حقه باز و کثیف رو آب بریزم. به محض اینکه حمید از خانه و زندگیم پرسید، گفتم غزال سراج که یادت هست، با اون شرکت ساختمانی تاسیس کردم و کار می کنیم. حمید به شوخی خندید و گفت بله یادمه جنابعالی چشمت دنبالش بود ولی حیف که طرف شوهر داشت. در جواب حمید گفتم غزال از شوهرش که همسر فعلی شراره خانمه طلاق گرفته. حمید و زهره و بقیه مهمونا که اکثرا از بچه های دانشکده بودند، حیرون نگاهم می کردند. و زهره با چشمای گشاد شده پرسید: آخه چرا؟ جواب دادم اونو باید از شراره بپرسی که چطور ی زندگی اونارو از هم پاشیده. دلم خنک شد چون زنیکه رو سکه روی یخ کردم که اینقدر پز شوهرشو نده، و هی نگه آقای مهندس، آقای مهندس. نیم ساعت ننشسته بود که بلند شد و رفت چون هیچ کس تحویل اش نمی گرفت.
-در مورد طلا چی، حرف نزدی؟
رامین- چون خودت چندبار گفته بودی که بهشون میگم از پرورشگاه آوردم، من هم اینطوری گفتم. چون وقتی من گفتم از شراره بپرسین، خوب من چیکار کنم که غزال حامله نمی شد و شوهرش هوس بچه کرده بود. راستش من به اونا گفتم قراره به زودی با غزال ازدواج کنم.
-چرا دروغ گفتی، من که جواب مثبت ندادم اگه به گوش بابا اینا برسه خیلی ناراحت میشن که چرا بی خبر و بدون اجازه اونا می خوام ازدواج کنم! آمدنم به اینجا بس نبود که اینم بهش اضافه شد؟! ولی رامین برای اخرین بار میگم همه اینایی که گفتی نظر منو عوض نکرد! بی خودی وقتتو تلف نکن. من به خاطر طلا نمی خوام ازدواج کنم، تا بتونم بدون دغدغه بزرگش کنم و به جایی برسونم که فکر نکنه چون پدر بالا سرش نبوده در حقش کوتاهی کردم.
تا مدتی با هم سرسنگین بودیم. رامین به خاطر جواب رد از دستم رنجیده بود و من هم به خاطر دروغی که گفته بود از دستش ناراحت بودم. چون این خبر خیلی زود همه جا پیچید و عمو تلفن کرد و در مورد صحت این موضوع ازم سوال کرد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
از طرفی هم گیج حرفهای شراره بودم، فکر نمی کردم سپهر این همه بی وفا باشد، انگار حکم یک رهگذر را برایش داشتم که خیلی زود و به راحتی فراموشم کرده بود. همه اش زمزمه های عاشقانه اش در گوشم به صدا درمی آمد و زندگی را به کامم تلخ می کرد. باید من هم، همین کار را می کردم و برای همیشه، وجود سپهر را از ذهنم پاک کرده و دور می ریختم و تغییر و تحولی در زندگیم ایجاد می کردم.
با رسیدن فصل بهار، بهار زندگی من هم آغاز شد. ابتدا به آرایشگاه رفتم و بعد سه سال و نیم به خودم رسیدم. صورتم را اصلاح کردم و موهایم را که تا کمرم می رسید کوتاه و به شرابی رنگ کردم. انگار به اندازه دو سال جوانتر شده بودم. وقتی به خانه آمدم لیزا هم از تغییراتم به وجد آمده بود و مدام اظهار خوشحالی می کرد.
بعد به شیدا تلفن کردم و برای روز بعد قرار گذاشتم تا برای خرید لباس با هم به مرکز خرید برویم. شیدا در مرحله اول مرا نشناخت وقتی جلو رفتم و سلام کردم با تعجب گفت: وای غزال چقدر تغییر کردی، اون قدر که نشناختمت، خیلی خوشگل شدی. تو رو خدا همیشه اینطور به خودت برس، مثل شوهر مرده ها می موندی.
خندیدم و جواب دادم: برای همین دیروز رفتم که بعد از مدت ها از عزای شوهر مرحومم دربیام. خدا رحمتش کنه مرد نازنینی و با خدایی بود. الهی نور به قبرش بیاره، خیلی حیف شد. خوب حالا بیا بریم که خیلی کار دارم.
و با هم به داخل فروشگاه رفتیم. چند دست کت و دامن، کت شلوار در رنگ های متفاوت خریدم. چون از رنگهای تیره خسته شده بودم. بعد از خودم و طلا نوبت لیزا بود. چند دست لباس برای لیزا خریدم. چون لیزا هم عضوی از خانواده ما شده بود. این کارم باعث خوشحالی اش شده بود. بغلم کرد و بوسید و گفت: ممنونم! خیلی خوشحالم کردی. واقعا شما ایرانی ها خیلی با احساس و با عاطفه هستید. درست برعکس ما، خیلی به اطرافتون توجه دارید و انقدر مهربانی می کنید که ادم لذت می بره.
-لیزا بیش از این شرمنده ام نکن دو تا تیکه لباس که این همه تشکر نداره.
برای سال نو باز هم سفره هفت سین چیدم. با شور و نشاط همگی کنار سفره نشسته و منتظر حلول سال جدید شدیم. لیزا هم مثل ما و به تبعیت از آداب و سنن ما کنار سفره نشست و زیر لب دعا می خواند. موقع تحویل سال حال دیگری داشتم چون خیلی به خودم و اینده امیدوار شده بودم و روزهای خوبی که پیش رو داشتیم فکر می کردم و پوچی و بیهودگی را از ذهنم پاک کرده بودم.
بعد از تحویل سال قبل از هر چیز به عمو تلفن کرده و تبریک گفتم. ولی هیچ اشتیاقی به تلفن کردن به خانواده ام نداشتم و شاید هم غرورم اجازه نمی داد. چون همیشه احساس می کردم فراموشم کرده و از یادم برده اند. چرا که، اگر مرا به فرزندی قبول داشتند و به فکرم بودند حتما دنبالم می آمدند تا شاید ردی از من پیدا کنند. پس با این حساب دلیلی وجود نداشت که من مزاحم زندگی آنها نشده و اوقات خوش شان را تلخ می کنم. ساعتی نگذشته بود که سهند و شیدا که موقع تحویل سال در خانه خودشان بودند برای عید دیدنی به حساب اینکه من بزرگتر بودم، رسیدند. و چون دیروقت دقایقی نشسته، سپس به خانه شان رفتند.
صبح روز بعد که روز اول عید و فروردین بود طلا را حاضر کردم و سپس به سر و وضع خود رسیدم، کمی ارایش کردم و کت و دامن ابی ام را پوشیده و به دیدن افسانه و مهمانانش که سه روزی از آمدنشان می گذشت، رفتم.
زنگ آپارتمان را زدم. لحظه ای بعد کسری در را باز کرد با دیدنم قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: بله بفرمائید با کی کار داشتید؟
-منم کسری غزالم.
کسری- صداتون اشناست ولی قیافه تون نه! من شما رو به یاد نمی آرم. البته یه غزالی می شناسم ولی ببخشید اون یه خورده شبیه میمون بود.
چون با کسری رابطه ای صمیمی و دوستانه داشتم، زیاد سر به سر هم گذاشته و شوخی می کردیم. می خواست در را ببندد که پایم را لای در گذاشتم و گفتم: بی معرفت اول سال اینطوری ازم پذیرائی می کنی.
چشمانش را تنگ کرد و گفت: آخ آخ ببخشید خانم مهندس که به جا نیاوردمتون، شما همونی نیستید که موتورش یه خورده عیب پیدا کرده بود.
-زهرمار.
کسری- ممنون، حالا بفرمائید داخل، لطف کردید، صفا آوردید.
طلا که به کار کسری می خندید، گفت: عمو عیدتون مبارکه.
کسری بغلش کرد و بوسید و گفت: عزیزم تو هم عیدت مبارک، عزیزم یه خورده زودتر حرف می زدی، تا با وجود تو مامان تو می شناختم.
طلا- یعنی من جرف زدم شناختین.
کسری- خوب بله عمو جون.
با هم به پذیرایی پیش مهمانها رفتیم و کسری رو به آنها گفت: ایشون خانم مهندس سراج از دوستان ما هستند. همونی که چند دقیقه پیش غیبت و بدگویشو می کردیم.
افسانه-کسری بذار از راه برسه بعد اذیتش کن.
با اشاره به تک تکشان گفت: ایشون اقا پیمان، برادر عیال ما هستند و این خانم همسر آفای دکتر آرزوجون و خواهر بنده هستن و این دوتا پسر گل شایان و تابان پسراشون هستند. حالا نوبت این آقای محترم می رسه، ایشون جناب پیام احتشام برادر کوچیکه عیال بنده هستند و هنوز مجرد تشریف دارند و این خانم خوشگل خاطره جون، خواهرزاده افسانه خانم هستن.
-از آشناییتون خوشبختم، بفرمایید. معذرت می خوام که سرپا نگه تون داشتم.
دکتر- خواهش می کنم آشنایی با شما باعث افتخار و سعادته. چون افسانه و کسری خیلی از شما تعریف کردند.
-لطف دارن.
همه در مواقع معرفی لبخند می زدند بجز پیام. برای همین نگاهی گذرا به پیام انداختم. مردی قد بلند با هیکل ورزیده، چشم و ابرو مشکی، صورت کشیده و سفید و موهای سیاهی که با چند تار موی سفید آراسته شده بود روی هم رفته قیافه جذابی داشت که با ابروهای گره خورده مغرور و از خودراضی به نظر می رسید. آهسته در گوش کسری گفتم: این پیام خان چرا خشک و عصا قورت داده است.
کسری- سه روز شکمش کار نکرده و برای همین خشک مزاج شده.
-اه بی تربیت.
و به دنبالش هر دو خندیدیم.
شایان- دایی جون چی شده؟ بلند بگو ما هم بخندیم.
کسری- دایی جون قربونت برم مگه از جونم سیر شدم چونکه عمه ات سرمو می بره.
آرزو- طفلکی افسانه، همین یه کار از دستش برنمی آید. واقعا نمی دونم چطوری تور و تحمل می کنه. زن معصوم و کم حرف و خانه داریه!
کسری- حتما شوهرش هم ظالم و وراجه! بگو ابجی خانم دستت درد نکنه.
آرزو- تو اجازه دادی.
و به دنبالش صحبت زن سالاری و مرد سالاری شروع شد. خانم ها یک طرف جبهه گرفته بودند و آقایون یک طرف، دقایقی بعد سهند و شیدا هم آمدند و جمع مان، جمع شد. می گفتیم و می خندیدیم. تنها پیام بود که گوشه ای نشسته و سیگار می کشید. با سرفه های پیاپی طلا به اتاق دیگری رفت. علت این تنهایی و انزوا برایم معما شده بود بعد از نهار هم وقتی برای گردش بیرون رفتیم، همراه ما نیامد و در خانه تنها ماند.
 

mahdiehershad

عضو جدید
از زمانی که به پاریس آمده بودم به اندازه آن روز خوش نگذشته بود. چون همیشه تنهایی و سکوت بود. برای روز بعد همه را شام به هتل دعوت کردم تا باز هم دور هم جمع شویم. برای دور کردن کدورت و آشتی کردن، تلفنی از رامین هم دعوت کردم.
بعد از شام می خواستیم به آپارتمان من برویم که پیام جلو آمد و گفت:
-خانم مهندس اگه اجازه بفرمایید بنده از حضورتون مرخص میشم چون سرم به شدت درد می کنه
با طعنه گفتم: سرتون درد می کنه یا تحمل ما رو ندارین. چه عیبی داره یه روز هم تو خونه فقیر فقرا بد بگذره.
پیام- شکست نفسی می فرمایید، چون من پدرتونو به خوبی می شناسم، ولی باور بفرمایید سرم خیلی درد می کنه.
از شنیدن این جمله تعجب کردم و یکه خوردم ولی خودم را نباختم و جواب دادم: تعجب می کنم با وجود برادر و زن برادر پزشک، چرا به شما نمی رسن که سردردتون خوب بشه. چون گویا دیروز هم با این مشکل دست به گریبان بودید و به اتاق دیگه ای پناه بردید.
کسری- پیام خان فکر کردید که ما هستیم که کوتاه بیایم، غزال به هر بهونه ای، حرفی تو استین داره.
پیام- چشم بنده تسلیم و همراه شما می آیم تا باعث دلخوری خانم مهندس نشم.
و به این ترتیب پیاام هم همراه ما امد. در خانه صحبت به ساختمان وساختمان سازی کشیده شد. پیام که کار خانم ها را قبول نداشت، مرتب متلک بارم می کرد. سعی می کردم به حرمت میزبانی حرمت مهمانان را حفظ کرده و حرفهایش را نشنیده بگیرم. نمی دانم با خانم ها لج بود یا می خواست لج من را درآورد. مخصوصا که رامین و کسری از کار من تعریف می کردند.
کسری- اتفاقا غزال خوب شد یادم افتاد. چون قراره یکی از دوستام بیاد پیش ات تا براش یه خونه ویلایی بسازین. می شه خواهش کنم تو قبل از اومدن اون نقشه شو بکشی تا این پیام خان ببینه اونطوری که فکر می کنن نیست و خانوما هم در هر کاری می تونن خبره و ماهر باشن.
-شاید هم حق با پیام خان باشه و من اونطوری که شما فکر می کنید در کارم ماهر نباشم و شما از روی لطف و محبت کارهای منو می پسندید و قبول دارید.
کسری- این یعنی نه دیگه غزال خانم.
-مگه من می تونم روی حرف تو نه بیارم. فقط می ترسم پیش پیام خان شرمنده ات کنم. در ثانی برای این کار یه سری اطلاعات می خوام که ندارم.
کسری- تو فقط قب.ل کن و کار به اوناش نداشته باش.
-چشم قبوله فقط متراژ دقیق زمین و مدلی که مدنظره رو باید بدونم چون سلیقه شخص لازمه.
کسری- سلیقه شخص رو بی خیال چون همچین قابل تعریف نیست. فقط اصطبل داشته باشه که دوستم سوارکار ماهریه.
-جدی؟ چه حسن سلیقه ای. من و سهند هم عاشق سوارکاری هستیم. مگه نه؟
سهند- آره، تو باد بابابزرگ، یادش بخیر چه روزهای خوبی داشتیم.
با یادآوری روزهای گذشته و پدربزرگ و خان عمو هاله ای از غم، صورتم را پوشاند. و حالم را دگرگون کرد یک لحظه نگاهم به سهند افتاد که دیدم او هم مثل من در گذشته سیر می کند.
کسری برای اینکه جو را عوض کند، آکاردیونش را که در نواختن مهارت خاصی داشت، برداشت و شروع به نواختن کرد.
پدر و مادر کسری لز آذری زبانهای اصیل و پدر افسانه از تهرانی های اصیل بودند که اصل و نصبشان به شازده های قاجار مربوط میشد.
صبح روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه به شرکت رفتم تا کاری را که کسری ازم خواسته بود هرچه زودتر انجام دهم. بعد از سلام و احوالپرسی با رامین و دیگر کارمندان یکراست به اتاقم رفتم و تا وقت نهار بیرون نیامدم. طرحی را که در نظر گرفته بوم روی کاغذ پیاده کردم.
ساختمان به صورت گرد در وسط قرار گرفته بود. در قسمت پایین یک اتاق خواب با هال و پذیرایی و اشپزخانه بزرگ و اوپن قرار داشت. راه پله به صورت مارپیچ بود ه در هر پاگرد یک اتاق خواب قرار داشت و مجهز به سرویس بهداشتی بود. اتاق خواب چهارم که طبقه اخر هم محسوب می شد دیوارهای شیششه ای داشت و همه جا به خوبی پیدا بود. در حیاط استخر در قسمت جلو و زمین بازی، در پشت بنا قرار داشت. دو روز تمام روی این نقشه کار کردم. بعد از اتمام کار وقتی به رامین نشان دادم. گفت:
-غزال خیلی عالی شده حرف نداره.
-فکر می کنی روی این پیام کم میشه یا نه؟
-شرمنده ات هم میشه با اون همه اراجیفی که می گفت. غزال به نظرت خیلی از خودراضی نبود؟
-چرا خیلی هم زیاد، امشب باید برم و تحویل کسری بدم.
-حتما برو و نتیجه .......منظورم نظریه شازده رو هم زنگ بزن و بگو.
شب بعد از خوردن شام، طلا را برداشتم و به خانه کسری و افسانه رفتم. نقشه را جلوی کسری گذاشتم و گفتم: آقای دکتر بفرمایید اینم کاری که ازم خواسته بودید.
کسری حیران پرسید: یعنی به این زودی اماده کردی؟
سپس آهسته زیر لب زمزمه کرد: ببینم هول هولکی دو تا خط که نکشیدی.
چشمکزدم و گفتم: ای همچین چیزی.
 

mahdiehershad

عضو جدید
کسری از قرار معلوم با پیام شرط بندی کرده بود چون تا خواست نقشه را به اتاق خوابش ببرد، پیام گفت: کسری چی شد؟ چرا جا زدی و قایمش می کنی. سعی می کنم جلوی خانم مهندس زیاد عیب و ایرادش را نگیرم. لطفا بیار اینجا.
کسری از روی ناچاری نقشه را به دست پیام داد و او هم خواست تا برایش توضیح دهم. نقشه را روی میز پهن کردم و شروع کردم به توضیح دادن، همه دوورم جمع شدم و گوش می دادند. بعد از توضیح، پیام که فکر نمی کرد کار خودم باشد چشم تنگ کرد و گفت: یعنی میگین باور کنم که این طرح کار شماست؟
-کسی شما رو مجبور نکرده که باور کنید. در ضمن من عادت به دروغ گویی ندارم جناب احتشام.
کسری سوتی کشید و گفت: خیلی خوشم اومد. حالا اقا پیام، هی واسمون کر، کری بخون، مهندس شکوهی ال، بل، اینم از خانم مهندس ما. اگه خودتو هم بکشی مهندس جانت به پای غزال نمی رسه.
پیام- حق با شماست. خانم مهندس معذرت می خوام که پیش داوری کردم. راستش چون شما مدت زیدی نیست که مشغول به کار شدید بعید می دونستم که از عهده اش بربیایید.
به یاد سپهر افتادم و آهی از نهادم برآمد. لحظه ای مکث کردم و سپس جواب دادم: برای اینکه من استاد ماهری داشتم که از دانشگاه ایتالیا فارغ التحصیل شده بود و از وقتی که چشم باز کرده بود، همه فنون این کار را از پدرش یاد گرفته بود.
پیام- آفرین به این استاد که شاگرد خوبی مثل شما را تعلیم داده، باید قدر این استادتون رو بدونید. راستی شما تو ایران لیسانس گرفتید درسته؟
-بله، چطور مگه؟ باز مشکلی پیش اومده؟
خندید و جواب داد: نه فقط می خواستم دفتر کار استادتونو بدونم، تا در صورت نیاز پیش ایشون برم. در ضمن در صورت تماس سفارش منو هم بکنید.
از شنیدن این حرف وا رفتم و قلبم از حرکت ایستاد. به دنبال جوابی می گشتم ولی هر کاری می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید. گویی تمام جملات از یادم رفته بود. افسانه به موقع به دادم رسید و گفت: استاد غزال دیگه ایران نیست و دوباره برگشته ایتالیا.
نفس راحتی کشیدم و چون دیروقت بود بلند شدم تا بروم. در این لحظه پیام پاکتی به دستم داد و گفت: ممنون از زحماتتون و ببخشید که در مقابل کار شما، این ارزشی نداره.
با تعجب پرسیدم: پس دوست کسری شما بودید؟
لبخندی زد و گفت: بله با اجازتون.
پاکت را به طرفش گرفتم و گفتم:این هدیه ای است از طرف من به شما.
پیام- نه! خواهش می کنم قبول کنید چون در غیر اینصورت من هم کار شما را قبول نمی کنم. چونشما خیلی زحمت کشیدید و وقتتونو صرف این کار کردید. این مبلغ ارزش چندانی نداره، فکر کنید عیدی برای دخترتون.
چون کسری و افسانه هم پافشاری کردند، پاکت را گرفتم و تشکر کردم و بیرون آمدم. قبل از حرکت داخل ماشین پولها را شمردم. درست سه برابر پولی بود که همیشه در مقابل کارم دریافت می کردم. مبلغ قابل توجهی بود و برای همین بهم برخورد. پیاده شدم و زنگ را فشردم. پویا جواب داد.
-پویا جان، به بابا بگو بیاد چند لحظه پایین.
لحظاتی بعد کسری پایین امد و پرسید: چی شده؟
-کسری این پولو به پیام پس بده و چون دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه و دل بسوزونه. و از طرف من بهش بگو که من گدا نیستم که صدقه قبول کنم.
کسری- دیوونه این چه حرفیه؟ کسی به تو ترحم نکرده. من و پیام شرط بیسه بودیم که اگه من باختم این پولو به پیام بدم. حالا که بردم به تو می رسه.
-در هر صورت من نمی تونم قبول کنم.
کسری- آخه چرا؟ این حق توئه، چون خیلی زحمت کشیدی.
سوار ماشین شدم و هرچقدر کسری اصرار کرد قبول نکردم و عصبی و ناراحت به سوی خانه حرکت کردم.
دو روز بعد تازه از دانشکده رسیده بودم که پیام با سبد گلی به شرکت امد. سرد و خشک سلام و احوالپرسی کردم و تعارف کردم تا بنشیند.
پیام- اگه اجازه بفرمایید خارج از شرکت مزاحمتون بشم.
به ناچار بلند شدم و با هم به کافی شاپی که در نزدیکی شرکت بود رفتیم، بعد از سفارش کیک و قهوه گفتم: من در خدمتم.
پیام- برای خلاصی از دست من خیلی عجله دارید.
بی تفاوت جاب دادم: نه مگه من دست شما اسیرم که بخوام زودتر خلاص بشم.
تبسمی کرد و گفت: همیشه حاضر جواب! غرض از مزاحمت به خاطر سوتفاهمی که پیش اومده. ببینید خانم مهندس من اون پولو بابت حق الزحمه شما پرداخت کردم. نه به عنوان صدقه یا از روی دلسوزی.
-ولی رفتار و غرور شما اینو میرسونه. درست مثل نگاه و رفتار ارباب به زیر دستش.
خنده ای کرد و جواب داد: عجب تشبیه جالبی. شهامت و بلبل زبونی شما، باعث تحیر و شگفتی آدم میشه. در واقع شخصیت شما خیلی برام جالب شده. ولی باور بفرمایید من مغرور و خودخواه نیستم و تربیت خانوادگیم از من چنین شخصیتی ساخته و در واقع رفتار و منش پدرم، روی من تاثیر گذاشته. درست برعکس پیمان و افسانه... حتی خدابیامرز الهام هم اینطوری نبود اونا مثل مادرم خونگرم و زودجوش هستند.
-خوب آقای احتشام گذشته از این مطالب، حالامی خوایین این ویلا رو کجا بسازید؟ البته اگه حمل بر فضولی نباشه.
پیام- خواهش می کنم. راستش چند سال پیش زمینی نزدیک هتل هایت چالوس خریدم که همین طور بلا استفاده مونده. می خوام اگه قسمت باشه اونجا رو بسازم.
-پس با این حساب، باید کمی اون نقشه رو تغییر بدم تا رفت و آمد پدرتون راحت تر باشه.
پیام- ممنون که به فکر پدرم هستید.
-خواهش می کنم این وظیفه منه. در ضمن اینو هم بگم که اونوقت با پدرم اینا همسایه میشین. چون بین ویلاشون تا هتل هایت فاصله ای نیست.
پیام- جدی؟ داشتن همسایه خوب نعمته. مخصوصا با شما که حساس و زودرنج هستید.
-راستی آقای احتشام تا یادم نرفته بهتون بگم اگه زمانی پدرمو دیدید از من حرفی نزنید.
-چشم قبول ولی به شرطی که این پولو از من قبول کنید.
به اصرار و خواهش بیش از حد پیام، مجبور شدم که پول را قبول کنم. این مبلغ قابل توجه، باعث شد که با جمع آوری حق الزحمه ها، خانه ای بخرم و آسوده و راحت باشم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
آن چنان غرق زندگی شده بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. همچنان به روبرو نگاه می کردم و جلو می رفتم. در این میانتنها مشکلم نبود خانواده ام بود که عذابم میداد. سخت در انتظار دیدنشان بودم. که با امدن عمو محمود، تمام درها به رویم بسته شد. چون عمو آمده بود تا مرا چند روزی با خودش به ایران ببرد. که چون زیر بار نرفتم، دست آخر گفت: بابات گفته تا زمانی که به ایران برنگردی نه حاضره باهات حرف بزنه، نه به دیدنت بیاد. حتی مانع امدن ساناز و مامان به پاریس شده که مبادا سراغی ازت بگیرن.
بابا می دانست که من گهگاهی به سهند و عمو تلفن می کنم و از طریق آنها از امدن ساناز و مامان باخبر می شوم. و به این ترتیب از دیدن دوباره خانواده ام ناامید شدم. تنها راه، بازگشت به ایران بود. در این دنیای بی وفا، تنها همدم و مونس ام، طلا بود. چون سهند هم بعد از ازدواج سرگرم زندگی و مشکلات خودش بود و زیاد فرصت نمی کرد به ما سر بزند. سهند سعی می کرد برای شیدا که سختی زیادی کشیده بود زندگی خوبی فراهم کند. و الحق هم شیدا لایق آن زندگی بود. چون با مهربانی و گذشت و عشقی که به سهند داشت، در برابر مشکلات و سختی ها ایستاده و دم نمی زد. چرا که به مراتب زندگی در خارج سختتر از ایران بود. برای داشتن رفاه، باید بیشتر کار می کردی و از خواسته هایت می گذشتی برای همین انها فعلا تصمیم نداشتند بچه دار شوند.
رامین هم بعد از اینکه از من ناامید شد، با دختری که پدر و مادرش ایرانی ولی خودش متولد پاریس بود عروسی کرد. با مریم از طریق پدرش اشنا شده بود.
من چون قید ازدواج مجدد را زده بودم یک تنه به جنگ مشکلات می رفتم و خم به ابرو نمی آوردم، در واقع عشق به طلا بهم امید و انرژی می داد. و او هرچه بزرگتر می شد بیشتر حالم را درک می کرد. شبها وقتی خسته و کوفته به خانه می رفتم با دستهای کوچک و ظریفش پاهای خسته و ورم کرده ام را می مالید و مثل بچه های بزرگ از من دلجویی می کرد و می گفت: مامی یه کم دیگه که بزرگ شدم خودم کمکت می کنم تا کمتر خسته بشی.
بغلش کردم و می بوسیدمش و جواب می دادم: عزیزم، عروسک خوشگلم، من خسته نیستم و تازه هر وقت تو بوسم میکنی خستگی و غصه ها از تنم بیرون می ره.
طلا- مامی من که عروسک نیستم بهم میگی عروسک.
-تو از عروسک هم قشنگتری! تو عروسک قشنگ منی.
و در این لحظات در اسمان سیر می کردم و از اینکه بزرگ شده و درک و فهمش زیاد شده بر خودم می بالیدم. غاقل از اینکه با بالا رفتن سن و رشدش، کنجکاوتر هم میشود. اولین زنگ خطر در شب تولد چهار سالگی پویا به صدا درآمد. وقتی از مهمانی بازگشتیم، موقع خواب به چشمام زل زد و گفت: مامی جون چرا من مثل پویا و کمند بابا ندارم.
آواری از مصیبت بر سرم فرو ریخت و ضربه ای بر جسم و روحم وارد شد. چون هیچ وقت به این لحظه فکر نکرده بودم، در حال جان کندن بودم که چه جوابی بدم که دوباره گفت: مامی حرف بدی زدم که ناراحت شدین؟ فقط پرسیدم بابای من کجاست؟
اشک به چشمانم هجوم آورد و تنها گفتم: نه
و سرش را به سینه ام فشردم و سرش را نوازش کردم، تا شاید بدون جواب خوابش ببرد.
دقایقی بعد خوابش برد ولی من همچنان بیدار مانده و گریه کردم.
تاچند روز کلافه و سردرگم بودم. حوصله هیچ کاری را نداشتم. چون تابستان هم بود، دیدم بهترین راه، مسافرت است تا سر هر دو نفرمان گرم شود. برای همین برای دو هفته سه نفرمان به هلند رفتیم. به شهر گل و بلبل، زیبایی شهرهای هلند به حدی تماشایی و زیبا بود که آدم غرق لذت شده و همه چیز را فراموش می کرد. بدین ترتیب این مسئله تا حدی از ذهنم بیرون رفت. بعد از پانزدهروز سیر و سلوک دوباره به پاریس برگشته و کار و فعالیت را از نو اغاز کردم. برای سرگرم شدن طلا در کلاس ژیمناستیک ثبت نامش کردم چون تنها چیزی بود که می توانست طلا را چند دقیقه ارام و ساکت نگه دارد ورزش بود که از تلویزیون پخش می شد. یا رقص باله و کارتون تارزان بود. بجز این مواقع یا روی میز بالا و پایین میپرید یا بالای مبل ها راه می رفت. همزماان با کلاس ژیمناستیک در کلاس باله هم ثبت نامش کردم. به قدری با استعداد و باهوش بود که به سرعت یاد می گرفت.
چند ماهی از شروع این کلاسها گذشت که روزی، طبق روال هر هفته، روز شنبه بعد از خرید به پارک رفتیم. پسر بچه ای با ویلونی که به دستش گرفته و مشغول نواختن بود، پول جمع می کرد. طلا هم از من پول گرفته و به سمت پسرک رفت. محو تماشایش شده بود وقتی اهنگ تمام شد پیشم برگشت و گفت: مامی از اینا برام میگیری. میخوام مثل این پسره کار کنم تا تو کمتر کار کنی و خسته بشی. از دلسوزیش بغضم گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم: نه عزیزم من خسته نمی شم تا تو بخوای کار کنی. ولی اگه تو دوست داشته باشی ویلن برات می گیرم تا یاد بگیری.
دستانش را دور گردنم انداخت و گفت: اخ جون قربون مامانم مهربونم برم.
از پارک مستقیما به مغازه لوازم موسیقی رفتیم و بعد از خریدن ویلون از فروشنده خواستم مربی با تجربه ای را به خانه مان بفرستد تا به طلا اموزش دهد. سه روز بعد، مرد میانسالی، بنام ادوارد به خانه مان مراجعه کرده و با حوصله و دقت کامل، آموزش ویلون به طلا را اغاز کرد. روح طلا برعکس من سرکش و ستیزه جو نبود. متواضع، حساس و در ضمن شکننده بود. هر وقت با پویا دعوا می کردند کوتاه می آمد و با صلح و صفا به بازی ادامه میداد و این کارش باعث شده بود، پویا به طلا علاقه بیشتری نسبت به سایر دوستان و هم بازیهایش داشته باشد و کمتر ازار و اذیت اش می کرد.
تعطیلات کریسمس ان سال پیام و خانم احتشام به پاریس امدند. در عرض دو سالی که با پیام اشنا شده بودم گاهی با هم تماس تلفنی داشتیم. چون مهندس شکوهی که از اشنایان انها بود از کارم خوشش امده بود و با هم رابطه کاری داشتیم.
روز سه شنبه، دومین روز تعطیلات از صبح به کارهای عقب افتاده ام رسیدگی می کردم. چون در نبود لیزا که باز به المان رفته بود، کارم چند برابر شده بود. عصر حوصله ام سر رفت و دست از کار کشیدم و بعد از گرفتن دوش، حاضر شدم و با طلا به دیدن پیام و خانم احتشام رفتیم.
سر راه دسته گلی هم گرفتم. خانم احتشام مثل دفعه قبل به گرمی به استقبالم امد. یک ساعتی نشستیم چون خبری از پیام نشد، سراغش را گرفتم که گفت: مادر دست رو دلم نذار که از دستش خونه.
-ای وای چرا؟ مگه بچه است که از دستش اه و ناله می کنید.
خانم احتشام- کاش بچه بود، چون اونوقت حریف اش می شدم. پیش پای تو باهاش جر و بحث می کردم و اخر هم گذاشت و از خونه رفت.
-آخه سر چی بگو مگو می کردین؟
اه بلندی کشید و گفت: عزیزم چی بگم، دل همه ادما پر از قصه است، قصه ای که به دنبالش غصه است.
افسانه- مامان تو رو خدا باز شروع نکنید، تا دوباره اعصابتون بهم بریزه و مریض بشین. بذار هر غلطی می خواد بکنه.
مادر- نمی تونم، یعنی هیچ مادری نمی تونه درد بچه هاشو فراموش کنه. اون یکی رو اونطوری از دست دادم و غصه هاش از پا درم آورده درد این پسره هم اینطوری از پا درم میاره.
 

mahdiehershad

عضو جدید
بیچاره خانم احتشام با یادآوری الهام و مشکل پیام که نمی دونم چه بود، چهره اش غمگین شد و اشک از گوشه چشمش پایین غلتید. چند دقیقه ای سکوت کرد و سپس با دستمال اشک هایش را پاک کرد و گفت: غزال جان می دونم پدر و مادرت تو این مدت چه زجری کشیدن. اگه پدر و مادری حرفی می زنن، به خاطر اینه که سعادت و خوشبختی بچه هاشونو می خوان. اگه اون موقع که بیست و شش سالش بود حرفمو گوش می کرد حالا به این درد گرفتار نمی شد. هشت ساله تو اتشی که با دست خودش ساخته می سوزه. انگار همین دیروز امد و گفت: مامان می خوام با بیتا عروسی کنم باید برید خواستگاریش. از شنیدن بیتا نفسم بند اومد.
بیتا حسابدار شرکت بود که چند ماه پیش استخدام شده بود. خیلی زیبا بود. چشمهای سبز و افسون گر با موهای بور، سفید و خوش برو رو، قد متوسطی داشت و روی هم رفته زیبا بود. ولی از نظر خانواده از زمین تا اسمان با ما فاصله داشت. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و بیتا پیش پدر معتادش زندگی می کرد. هر چقدر گفتم پیام این دختره به درد ما نمی خوره، پدرش معتاده، مادرش تا حالا ده تا شوهر کرده و زن درست و حسابی نیست، چطوری می خوای جلوی فامیل سر بلند کنی. می دونی چی گفت، گفت یا بیتا یا هیچکس. تهدیدم کرد اگر قبول نکنی خودم را می کشم، به ناچار تسلیم شدم چون مادرجون هنوز داغ الهامو فراموش نکرده بودم. خلاصه سرتو درد نیارم غزال جون، بالاخره با بیتا عروسی کرد. شب عروسی از حرص و جوش زیادی، وسط جشن از حال رفتم، اخه نمی دونی فامیل های بیتا با چه سر و رضعی امده بودند. همه دهاتی، بی اصل و نسب و از قوم تاتار، چنان به میوه و شیرینی حمله کرده بودند که نگو، دوستان و اشنایان ما رو مسخره می کردند و من طاقت این بی ابرویی رو نداشتم. از انروز خانم شد همه کاره شرکت! با چرب زبونی و حرفهای عاشقانه، حسابی پیام را خر کرد و دار و ندارش را به اسم خودش کرد. دو سال بعد از ازدواجشون وقتی پیام برای کار به المان رفته بود، خبر دادند که تمام چک هایش برگشت خورده، با عجله به شرکت رفتیم. چه شرکتی، خانم هر چی پیام تو بانک پول داشت کشیده بود و فرار کرده بود. دو سه رئز بعد از ان هم فهمیدیم خانم خونه و شرکت رو هم فروخته. به پلیس خبر دادیم ولی چه فایده؟! انگار یه قطره اب شده بود رفته بود زمین. به پیام گفتم پدرت مریض شده هر چه زودتر برگرد وقتی اومد، پدرش هم همه چیز رو فهمید. نمی دونی چه قیامتی شد، شازده دوباره سکته کرد. پیام شوکه شده و در بیمارستان افتاده بود. فقط خدا رحم کرد که اونم سکته نکرد. ولی جگر گوشه ام از ضربه ای که خورده بود هفت ماه تو اسایشگاه بستری شد. نه با کسی حرف می زدو نه غذا می خورد ، به زور سرم زنده مونده بود. مثل مجسمه ها شده بود. از اونروز به بعد از زن جماعت متنفر شده و هر چی میگم بابا همه اینطوری نیستند، گوش نمی کنه و می گه دیگه نمی خوام زن بگیرم. فقط سرش را انداخته پایین و کار می کنه. از همه بریده، خودش را بیشتر حبس می کنه. والله نمی دونم چه خاکی تو سرم بکنم.
میگم مادر سی و شش سالته بیا و زندگیت و سر و سامانی بده از تنهایی از لاک خودت بیا بیرون، می گه یه بار واسه هفت پشتم بسه.
به فکر فرو رفتم، به معمایی که برایم حل شده بود و دلیل انهمه انزوا و تنهایی، این مساله بوده است. بیچاره پیام! چهسیلی سختی از روزگار خورده بودو درد مشترکی داشتیم.
ساعت دیگری هم منتظرش شدم ولی نیامد. برای همین بلند شدم تا به خانه برگردم. افسانه هر چقدر اصرار کرد تا شام را بمانم قبول نکردم و سر درد را بهانه کردم.
افسانه- غزال جون ببخش که مامان با حرفاش ناراحتت کرد. برای همین نمی خواستم در مورد پیام حرف بزنه. چون می دونستم زخم تو هم سر باز می کنه. ببخشید.
-این چه حرفیه، من بیشتر به خاطر پیام ناراحت شدم، تا خودم. من دیگه گذشته رو از یاد بردم.
خداحافظی کردم و بیرون امدم. چون حوصله اشپزی نداشتم دوتا پیتزا خریدم و به خانه رفتیم، ولی میلی به خوردن نداشتم. اشتهایم کور شده بود. بعد از دادن شام طلا برای عوض کردن لباس به اتاق خواب رفتم و چشمم به عکس سپهر افتاد. بی اختیار جلوی میز ارایش نشستم و دستم را ستون سرم کردم و به عکس اش خیره شدم. در خلوت با عکس بی روح درد و دل کردم . از غصه هایم و از رنج هایی که می کشیدم گفتم اشک می ریختم. نمیدانم چقدر در ان حال بود که دستهای کوچک و گرم طلا را روی شانه ام ااحساس کردم فورا اشکهایم را پاک کردم و به طرفش برگشتم.
طلا- مامی این اقا کیه که باهاش جرف می زنی و گریه می کنی؟
-این نامردیه که به خاطرش اواره دیار غربت شدم، همونیه که به خاطرش از همه کسم بریدم، از بابام، مامانم، خواهرم و همه عزیزانم، همونیه که دلمو شکوند.
طلا- مامی؟
-جانم.
-همونی که سرتو هم شکوند.
به یاد چند ماه پیش افتادم که طلا علت خطی که روی پیشانی ام افتاده بود را پرسید که جواب دادم: به خاطر یه ادم بی انصاف و نامرد شکسته و جواب دادم: بله.
طلا- مامی چرا سر و دلتو شکوند؟ مگه چی کار کرده بودی؟
بغلش کدم و صورتش را بوسیدم و گفتم: وقتی قد من شدی بهت می گم. پس تا وقتی که بزرگ نشدی سوالی نپرس.
طلا- چشم، مامی یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟
-نه ناراحت نمی شم، بگو.
-مامی جون، من از این اقا نامرده خیلی خوشم میاد.
قلبم چنان دردی گرفت که نفسم برید. با صدای لرزان جواب دادم: برای اینکه به تو بدی نکرده. حالا پاشو بخوابیم که خیلی خوابم امده.
خواب برای فرار از این درد ناعلاج، بهترین چاره بود. تا دم دمای صبح از ناراحتی، از این دنده به ان دنده می غلتیدم. چون طلا با اینکه پدرش را ندیده بود ولی مهرش به دلش نشسته بود. مهر پدری بی عاطفه، پدری که از دختر بیزار بود و از وجودش بی خبر.
صبح با بالا و پایین پریدن طلا که پشتم نشسته بود بیدار شدم. داد و بیداد راه انداخته بود و می گفت: مامی من گشنمه.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم یاعت یازده و ده دقیقه است. طفلکی زودتر از من بیدار شده بود و کمی کیک و شیر خورده بود. ساعتی دیگر که طاقتش طاق شده بود، داد و بیداد راه انداخته بود تا بیدار بشم. چون نزدیک ظهر بود و شام هم نخورده بودم، املت درست کردم و با اشتها شروع به خوردن کردم، مشغول خوردن صبحانه بودیم که ایفون به صدا درآمد، طلا قبل از من به طرف ایفون دوید و جواب داد و بعد رو به من گفت: مامی عمو پیام.
به استقبالش رفتم. وقتی داخل امد، طلا را بغل کرد و گفت:
خانم خوشگله چقدر بزرگ شدی. ماشا... روز به روز هم که خوشگل و ناز میشی.
-پس عمو پیام با من ازدواج می کنی تا مامانی غصه نخوره و گریه نکنه.
طلا به تقلید از پویا و کمند خانم احتشام را مامانی صدا می کرد. با این جمله هر دو شروع به خندیدن کردیم.
پیام در حالی که می خندید گفت:خوب طلا خانم حالا که تو حاضری با من ازدواج کنی فردا مامانی رو بفرستم خواستگاری قبول می کنی؟
طلا- بله قبوله، آخ جون اونوقت من لباس عروسی می پوشم. آخه پویا میگه تو عروس خوشگلی میشی.
پیام- پس همه این حرفا، زیر سر پویا پدر سوخته است.
طلا با اخم جواب داد: نخیر عمو کسری نسوخته، من با شما قهرم چون حرف بدی زدین.
-طلا جون بده ادم با کسی قهر کنه، اونوقت عمو پیام باهات عروسی نمی کنه.
طلا صورت پیام را بوسید تا با هم اشتی کنند.
پیام- خوب غزال مثل اینکه لنگ ظهر خواب بودی. چون چشات پف کرده. راستی خونه نو هم مبارکه.
-مرسی، حالا تا املتمون یخ نکرده بیا بریم، راستش نزدیکی های ظهر خوابیدم و برای همین دیر هم از خواب بیدار شدم.
پیام- بله می دونم که دیروز مامان تو رو ناراحت کرده.
-حق داره، نمی تونی که تا اخر عمرت یالقوز بمونی. باید تشکیل خانواده بدی و از تنهایی در بیای.
پیام- جدی؟ خانم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره . ببین رامین یه دختر یک ساله هم داره، ولی تو هنوز تنها مموندی.
-چه اطلاعات کاملی هم داری، چون من به یاد ندارم که در مورد رامین حرفی زده باشم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
پیام- مثل اینکه تو از جنس خانوما نیستی و اونارو نمی شناسی. ماشا.... یه پا کارآگاه هستن، افسانه به مامان، مامان هم به من، قبل از اینکه با تو اشنا بشم یعنی ببینمت بیوگرافی کاملی از زندگیت داشتم.
-پس برای همینه که دفعه اول زیاد تحویل ام نگرفتی.
خندید جواب داد: نه، چون با دیدنت خاطرات تلخ گذشته برام زنده شد. زیبایی تو من رو یاد بیتا انداخت. راستش اول حرفای مامان رو باور نداشتم.
حرفش را قطع کردم و گفتم: پس برای همین اون پولو بهم دادی؟ می خواستی امتحانم کنی؟
خنده ای سر داد و گفت: ای!! تقریبا. چون همیشه بر این باور بودم که یک زن زیبا از زیباییش سواستفاده می کنه. راستی می تونم ازت یه سوالی بپرسم.
-صد تا بپرس، چون ما که دیگه از جیک و بیک هم باخبریم.
پیام- اون استادی که ازش حرف می زدی همسرت بود اره؟
-درسته.
-هنوز هم دوستش داری؟ خیلی دلم می خواد ببینمش......
-اون برام مرده، چون مسبب همه بدبختی هام اونه. هر چی می کشم از دست اون نامرده، منی که به هیچ وجه حاضر نبودم یعنی نمی تونستم از ایران دور بشم، حالا پنج سال و نیمه که حسرت دیدن زادگاهم، پدرم،مادرم رو دارم. به خاطر اون پدرم روم دست بلند کرد از خونه بیرونم کرد. ببینم اگه تو جای من بودی ازش متنفر نمی شدی؟
پیام به نقطه ای خیره شده و به فکر فرو رفته بود. برای همین متوجه سوالم نشد. برای اینکه از فکر و خیال بیرون بیاید، ابی که در لیوان بود به صورتش پاشیدم. یک متر از جایش بالاپرید. طلا خوشش امده و از خنده ریسه می رفت و میگفت: آفرین مامی! دوباره بپاش که بترسه.
پیام- فسقلی حالا دیگه مامانت رو هم تشویق می کنی. اگه جرات داری وایسا تا پارچ رو، رو سرت خالی کنم.
طلا بیرون دوید و پیام هم به دنبالش، دور مبل ها و صندلی ها می چرخیدند و کوسن را بهم پرت می کردند. بعد از ان طلا با وسایل شوخی که سهند برایش گرفته بود پیام را اذیت می کرد و با هم شوخی می کردند و می خندیدند. برای اولین بار می دیدم پیام با بچه ای شوخی می کند و می خندد و عبوس و گرفته نیست. دقایقی بعد پیام دست از بازی کشید و گفت: عروس خانم من تسلیمم چو اگه همین طور ادامه بدیم مامانت هر دومونو بیرون می کنه.
بلند شدم تا برای رفع خستگی شربتی بیارم که طلا گفت: نه مامی هیچی نمی گه، بیا بازی کنیم. چون چند روز با پیش با پویا بازی می کردیم با توپ زدیم، شیشه شکست. مامی هم گفت بیایید این ور تا دستتونو نبره.
پیام- افرین به شما، خدا حفظ تون کنه چقدر شما ساکت و ارام هستین.
طلا- عمو؟
پیام- جان عمو؟
طلا- اگه تو با من عروسی کنی باید بهت بگم بابا؟ خیلی خوب میشه اونوقت من هم مثل پویا بابا دارم.
از شنیدن این جمله پاهایم سست شد. برای کنترل خودم روی صندلی نشستم و بغضم گرفت.
خدایا چه ناتوان بودم. چند دقیقه ای بعد بغضم را فروخوردم و با سینی شربت به هال رفتم. اثری از شادی دقایقی قبل در پیام نبودو به جایش گرد غم نشسته بود. شربتش را خورد و بلند شد و عزم رفتن کرد. دم در ایستاد و نکاهی کرد و گفت: غزال اگه جای تو بودم، حتما ایران می رفتم و دیداری از خانواده ام می کردم. چون چند هفته پیش بابات رو دیدم خیلی شکسته شده. وقتی حرف جنس و این چیزا بود گفتم که از پاریس تهیه می کنم، بیچاره اهی کشید و گفت: من هم اونجا گم کرده ای دارم. ولی دیگه ادامه نداد. و من هم اسمی از تو نبردم، چون سفارش کرده بودی. می دونی شاعر چی میگه.
سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت:
شد بهار و دل من اسیر شهر طوفانی انتظارست
حرف قلب من این بوده و هست ان زمانی که بیایی بهار من است
-افرین!! شاعر هم که شدی.
پیام- اولا ادم عاشق با شعر زندگی می کنه ثانیا خانم دکتر اینده من فوق لیسانس ادبیات دارم.
-جدی، این یکی رو نمی دونستم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
حرفهای پیام و خانم احتشام، فکرم را به خود مشغول کرده بود و تحت تاثیر قرار گرفته بودم. باید در مورد رفتن به ایران با کسی مشورت می کردم. و بهترین شخص کسری یاور همیشگی ام بود. برای اینکه خارج از محیط خانه و بچه ها، و راحت تر بتوانم صحبت کنم، به مطبش رفتم. بعد از اینکه اخرین نفر مطب را ترک کرد، داخل رفتم و سلام کردم.
کسری- سلام از ماست خانم دکتر، چی شده باز موتورت داغ کرده، عیب و ایرادی پیدا کرده که اومدی سراغ من؟
-اگه متلک هات تموم شد، اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم. البته اگر وقت داشتی.
چینی بر پیشانی انداخت و گفت: هر چند وقت برام خیلی ارزش داره، ولی به ناچار، مجبورم که به حرفات گوش بدم. به شرطی که قبل از خوردن لنگه دمپایی به مادامم زنگ بزنم.
-الهی بمیرم برات که این قدر زن زلیل هستی.
کسری- چه کنم که دوره زن سالاریه.
کسری بعد از تماس با افسانه گفت: خوب، دیگه شوخی بسه. حالا من در خدمتم! امرتونو بفرمایید.
-می خوام چند روزی به ایران به دیدن خانواده ام ببینم. نظرت چیه؟
با چشمان از حدقه درآمده اش پرسید: بله، بله چی شنیدم. یعنی حقیقت داره که خانم نظرشون عوض شده و از خر شیطون پایین اومدن؟ وای خدایا معجزه شده.
-کسری اجازه می دی بگم؟ دست از مسخره بازیات بر می داری.
- آخه چی کار کنم، خبر خیلی، خیلی مترقبه ای بود. گفتم شاید خواب می بینم. حالا جدی جدی می خوای بری، به سلامتی کی تشریف می بری؟
- تا چند روز دیگه.
کسری- به، نه به ناز کردنت نه با کله رفتنت. عزیزم حالا با این عجله کجا میری، مرگ من چند روز دیگه هم بمون. باور کن اینجام مثل خونه خودته، تورو خدا اینقدر غریبی نکن، معذب نباش.
-کسری تو رو خدا بس کن. اصلا منو ببین که اومدم با تو مشورت کنم.
کیفم را برداشتم که بروم که دستم را گرفت و گفت: کجا؟ چه زود هم قهر می کنی. نرفته که باز شروع کردی. نمی دونم وقتی اسم ایران میاد اداهاتو از سر میگیری. حالا جان طلا بگو ببینم که راست میگی یا منو دست انداختی. آخه پارسال عید، تابستون اون همه بهت گفتم. پاتو تو یه کفش کردی که نه، نه که نه.
-به جان طلا راست میگم.
جدی جواب داد: پس حالا نرو، صبر کن عید برو. چیزی نمونده.چون عید بهترین موقع است و کینه و کدورت ها زود فراموش میشه.
کسری راست میگفت چون بابا عادت داشت که اگر با کسی ناراحتی یا کدورتی داشت عید به دیدنش می رفت و یا تلفنی عید را تبریک می گفت. برای رسیدن عید لحظه شماری می کردم. دل تو دلم نبود. چون فقط خدا می دانست که چه سرنوشتی در انتظارم است. یا بابا برای همیشه بیرونم می کرد یا اینکه مرا می بخشید و اشتی می کرد.
چند روز بعد که روز یکشنبه هم بود، صبح بعد از صبحانه طلا را هم اماده کردم و به دیدن سهند و شیدا رفتیم. وقتی در زدم، دیدم اماده بیرون رفتن هستند. برای همین گفتم: مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم. جایی می خواستین برین؟
سهند ژستی گرفت و گفت: بله عمه خانم می خواستیم به دیدن شما بیاییم.
از شنیدن این خبر خوشحال شدم. به شیدا که نگاه کردم دیدم چشمانش از خوشحالی برق می زند. بغلش کردم و بوسیدمش و به هر دوشون تبریک گفتم. بعد از اینکه لباسهاشان را عوض کردند، دور هم نشستیم و گفتم: یه خبر خوب هم من براتون دارم. تصمیم گرفتم عید به ایران برم.
سهند از خوشحالی فریاد کشید و گفت: وای خدای من بهتر از این نمی شه.
از خوشحالی بیش از حدش چشمانش پر اشک شد و ادامه داد: پس عید امسال عمو و زن عمو بهترین عید رو دارن. چون هر دوشون سخت در انتظارت هستن.
شیدا- خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی. حالا برای همیشه می خوای بری؟
-نه بابا، فقط تعطیلات عید رو می رم و برمی گردم. البته اگه باز بیرونم نکردن و راهم دادن.
سهند- غزال واقعا تو دیوانه ای. اون بیچاره ها مرتب تلفن می کنند و دورا دور از اوضاع و احوالت باخبر میشن. حالا می آن و بیرونت کنن؟ تو یه تخته کم داری. آخه می دونی وجه اشتراک تو و عمو چیه، اینکه هر دوتون یه دنده و لجبازین و برای همین هم تا حالا دووم آوردین که دور از هم باشین.
-خوب سهند جان موعظه بسه. راستی در مورد رفتن ام حرفی بهشون نزن، چون همونطور که بی خبر اومدم، بی خبر هم می خوام برکردم.
سهند-چشم، فقط ما هم همراهیت می کنیم، تا هم ضمانتت رو بکنیم و هم این صحنه دیدنی رو از نزدیک ببینیم.
-اولا من ضمانت تو رو نمی خوام چون عمویی دارم که همه جا ضامنمه، ثانیا این همه پول خرج می کنی که بیایی و فیلم تماشا کنی.
سهند- خیلی هم دلت بخواد که همراهت بیام تحفه.
به حالت قهر بلند شد و به اشپزخانه رفت که پایش به لبه مبل گیر کرد و سکندری رفت. ولی قبل از اینکه زمین بخورد، خودش را کنترل کرد. من و طلا بهش می خندیدیم.
شیدا- طوریت نشد؟
-نترس بادمجون بم آفت نداره.
سهند- چیه افت زده، نرفته بلبل زبون شدی. حالا دیگه ما اخ شدیم. برنمی گردی که، تنها نمی شی که.
طلا- دایی جون پس من چی برگ چغندرم؟
هر سه به خنده افتادیم و سهند گفت: قربون تو برم دایی جون کی گفته تو برگ چغندری. حالا بگو ببینم این حرف ها رو از کی یاد گرفتی، از مامان دکترت؟
با خوشحالی جواب داد:نه از پویا.
شیدا- این اقا پویا هم شده معلم. هر کاری می کنه طلا فورا یاد می گیره.
-شیدا خدا به دادت برسه. چون بچه شما با دوتا معلم نابغه میشه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
از آن پس کارم شده بودخرید، برای همه سوغاتی می خریدم، فقط نمی دونستم چند نفری به فامیل اضافه شده اند. از سهند که می پرسیدم می گفت: وقتی رفتی خودت می بینی.
-بابا نمی دونم چقدر بگیرم، می ترسم ازم دلخور بشن، راستی سهند تو چرا خرید نمی کنی، نا سلامتی بعد از سه سال به دیدن فامیل ات می خوای بری.
سهند- وقتی تو می خری من چرا زحمت بکشم؟ من و تو نداریم. در ضمن تو هی برج می سازی و پول پارو می کنی. من بیچاره کارمندم و با حقوق کارمندی فقط می تونم شکم زنو بچه مو سیر کنم.
-سهند خودتی، فکر نکن نمی دونم چقدر حقوق می گیری یا عمو ماهانه برات پول نمی فرسته.
می خندید و می گفت: خواهر و برادر که از این حرفا ندارن، این دفعه تو بخر دفعه بعد من خرید می کنم.
با ذوق و شوق فراوان روزها رو می شمردم تا روز موعود برسد. مرتب خرید نی رفتم و بهترین لباسها را برای خودم و طلا می خریدم. مخصوصا برای طلا، لباسهای مارک دار و معروف می گرفتم. بعد از خرید نوبت رسیدن به سر و صورتم بود. با ارایش دائم و بلوند کردن موها، آن هم مرتب شد. برای روز بیست ونهم ساعت یک بامداد بلیط گرفتم. سهند و شیدا قبل از ما به فرودگاه رسیده بودند، سهند با دیدن چمدان هایم گفت: وای مگه سفر قندهار می خوایم بریم که پنج تا چمدان برداشتی. این همه وسایل رو کجا می بری. باور کن گمرک گیر می دن و مرجوع می کنن.
سپس دو دستی به سرش کوبید و به شوخی گفت: خدایا به داد این حمال برس و کمکش کن تا سالم برسه.
وقتی بلیط ها و پاسپورتها را به دستش دادم از تماس دستم گفت:
-غزال چرا دستات یخ کرده، سردته؟
-از استرس زیاده.
شیدا- چرا؟
-به خاطر طلا، خیلی می ترسم.
سهند- نترس، اونا می دونن که تو دختری رو به فرزندی قبول کردی. وقتی رامین بهشون گفته بود، زن عمو تماس گرفت و پرسید، که من هم جواب دادم چند ماه پیش که جنابعالی با من تماس داشتی، گفتی که قراره یه همچین کاری بکنی. و دو سه ماهه بعد زن عمو دوباره تماس گرفت که گفتم بله یه دختر بچه آوردی.
-ناراحت نشد؟
سهند- بذار اول برم بارامو تحویل بدم بعدا بشینیم و صحبت کنیم.
طفره رفتن سهند از جواب دادن حکایت از عصبانیت مامان داشت، ولی چاره ای نبود باید تحمل می کردم.
داخل هواپیما سهند سر طلا را گرم کرده بود تا حوصله اش سر نرود و اذیت نکند. و شیدا هم با دستهای گرمش دستم را گرفته و باهام حرف می زد تا زیاد فکر نکنم. ولی من هرچه به تهران نزدیکتر می شدم ااسترسم زییاد و ضربان قلبم، تندتر و تندتر می شد. برای همین شیدا از مهماندار خواست تا برایم قهوه بیاورد. تا هم گرم شوم و هم فشارم بالا بیاید. بعد از خوردن قهوه کمی از استرسم کم شد.
ولی وقتی هواپیما بالای شهر تهران قرار گرفت، اشک از چشمانم سرازیر شد. به یاد روزی افتادم که مستاصل و درمانده، با چه حال و روزی با این شهر عزیز وداع کردم. روزیکه تمام درها به رویم بسته شده بود و چاره ای جز رفتن نداشتم. انقدر حواسم پرت بود که متوجه باز شدن روسری ام نشده بودم.
سهند- خانم این چه وضعیه، اینجا ایرانه و باید روسری سر کنید تا ممنوع الخروجتون نکردم، روسریتونو سر کنید.
خندیدم و گفتم: ببخشید برادر حواسم پرت شده بود. قول می دم دفعه اخرم باشه.
سهند- حتما، راستی غزال خوب شد که هوا سرده و گرنه باید چادر سرت می کردی چون مانتو نداری. البته چون چادر هم نداری باید بیست متر پارچه می خریدیم و مثل هندی ها دورت می پیچیدی.
-خوب یه دفعه، یک طاقه می خریدیم.
و شروع به خندیدن کردیم. بعد از انجامامور گمرکی که خیلی هم طول کشید و دادن جریمه به بیرون پا گذاشتیم. فکر کردم حتما افسانه به پیام خبر داده و به دنبالمان امده، چشمم به دنبالش می گشت ولی از او هم خبری نبود.. برای کسب تکلیف رو به سهند گفتم: خوب اقا سهند حالا کجا باید بریم خونه شما یا خونه ما؟
سهند- هیچ کدام، چون همه رفتند چالوس. شانس آوردی که همه یک جا جمع اند و تا دلت بخواد همه شونو یکجا می بینی.
وقتی از سالن بیرون رفتیم هوای شهر را با تمام وجودم می بلعیدم. احساس کردم دوباره متولد شدم. از فرودگاه تاکسی گرفتیم و بدون اینکه نظر شیدا را در مورد دیدن خانواده اش بپرسیم مستقیم به چالوس رفتیم. با دقت به اطراف نگاه می کردم. چقدر تغییر و تحولات ایجاد شده بود. در جاده جوانه زدن درختان نوید بهار، نوید زندگی دوباره را می داد. چه قدر دلم برای دیدن این مرز و بوم تنگ شده بود.
بعد از طی مسافتی کنار رستورانی که مملو از جمعیت بود نگه داشتیم تا صبحانه بخوریم. طلا متعجب به اطرافش نگاه می کرد.
طلا- مامی چرا همه اینجا فارسی صحبت می کنند؟
-عزیزم اینجا ایرانه و زبان ملی اینجاست.
همه چیز برایش عجیب و غریب بود.مخصوصا طرز لباس پوشیدن خانمها. چون تا حالا مانتو روسری ندیده بود و برای همین مرتب به من و شیدا می گفت: دلم گرفت اینو از سرتون بردارین.
من و شیدا می خندیدیم و می گفتیم: طلا خانم نمی شه.
درست بالای گردنه هزار چم بودیم که از رادیو حلول سال نو را اعلام کردند. تحویل سال نو اخل ماشین و بدون سفره هفت سین لطف دیگری داشت. هرچه به شه نزدیک تر می شدیم، قلبم دیوانه وار خودش را به قفسه سینه ام می کوبید. انگار در حال پرواز بودم. وقتی جلوی در ویلا رسیدیم دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم. همین که از ماشین پیاده شدم چون به جای دیوار شمشاد وجود داشت و داخل به خوبی دیده می شد سپهر را که روی ایوان و جلوی ساختمان نشسته بود دیدم. خنده از روی لبهایم محو شد، چون انتظار دیدنش را نداشتم. شادی و حرارت چند لحظه پیشم به کوهی از یخ تبدیل شد. خدایا چه باید می کردم. نه پای رفتن به داخل را داشتم و نه یارای برگشتن. او هم به محض دیدن ما، لبخند زنان بلند شد و به سمت در دوید. چون سهند مشغول پایین آوردن چمدانها و حساب کتاب با راننده بود متوجه این صحنه نشد ولی شیدا در کنارم ایستاده بود، دست های یخ زده ام را به دستش گرفت و گفت: غزال خودتو کنترل کن.
سپهر فورا در را برایمان باز کرد و در حالی که صدایش می لرزید سلام کرد. سرم را پایین انداختم و جواب سلامش را ندادم. بی اعتنا از کنارش رد شدم و به داخل رفتم. ولی سهند و شیدا احوال پرسی کردند. دست طلا را گرفتم و با قدم های تند خودم را به ساختمان رساندم از پشت در با صدای بلند گفتم: صاحب خونه مهمون نمی خواین.
 

mahdiehershad

عضو جدید
صدای «وای غزاله» بلند شد. کفشهایم را درآوردم. تا در را باز کردم، بابا را دیدم، خودم را در اغوشش انداختم. خدایا چقدر به این اغوش گرم نیاز داشتم. هر دو از خوشحالی گریه می کردیم. بعد از بابا نوبت مامان بود که گریه کنان گفت: مادر می ترسیدم بمیرم و نتونم دوباره ببینمت. چشمام به در خشک شده بود تا بیای.
ساناز که برای خودش خانمی شده بود میان خنده و گریه گفت:
-مامان جان قربون صدقه هاتونو بذارید برای بعد، تا نوبت ما هم بشه.
دست در گردنش انداختم و گفتم: قربون تو برم! نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
ساناز- ما هم همینطور، خواهر بی وفا که رفتی و شش سال پشت سرت رو هم نگاه نکردی.
بعد از ساناز با همه روبوسی کردم، عمو سعید، عمو محمود، زن عمو، خاله، سها، سهیل. انقدر که حواسم پرت بود طلا را فراموش کرده بودم و اگه بغل عمو نمی دیدمش به یادش نمی افتادم. بین بابا و مامان نشستم و بابا دست در گردنم انداخت و سرم را به سینه اش فشرد و دوباره بوسید، سپس دستانش را بالا برد و گفت: خدایا شکرت که امسال بهترین عیدی رو بهم دادی و دخترمو برگردوندی.
همه گرداگردم نشسته بودند، به غیر از سپهر که گوش ای کز کرده بود و مغموم و گرفته نگاهم می کرد. چند لحظه ای که گذشت عمو محمود رو به بقیه گفت: ببخشید اگه نوبتی هم باشه نوبت این مهمون کوچولو است، با طلا خانم اشنا بشین.
بابا- ببخشید طلا خانم بیا بغلم ببینم، چه دختر خوشگل و نازی. راستی فارسی بلده حرف بزنه؟
طلا- بله که بلدم. مثل بلبل حرف می زنم. مگه نه عمو جون؟
عمو محمود- بله دخترم مثل بلبل فارسی حرف می زنه.
ساناز- آخی چقدر هم شیرین زبون هستی.
طلا- من شما رو می شناسم خاله، آخه شیدا جون عکس همه رو نشونم داده.
ساناز- پس بیا به خاله یه بوس بده.
طلا پیش ساناز رفت و صورتش را بوسید. سپس یکی یکی اسم همه را می گفت و می بوسیدشون. جلوی مامان که ایستاد و گفت: مامان بزرگ شما چرا اخم کردین. همیشه اخمو هستین؟
قیافه مامان، نشانه نارضایتی اش بود ولی چاره ای جز تحمل نداشتم و برای همین گفتم: طلا جون مامان بزرگ اخمو نیست، گویا حال نداره و سرحال نیست.
مامان بدون اینکه توجهی به طلا بکند لبخندی زد و گفت: اتفاقا خیلی هم سرحالم. بعد از اینهمه مدت دخترم اومده.
طلا سرش را جلو آورد و آهسته در گوشم گفت: مامی آقا نامرده با ما قهره که تنها نشسته؟
-ساکت باش.
طلا- چشم.
چون بهش چشم غره رفتم، پکر دوباره بغل عمو نشست. عمو هم دستی به سرش کشید و رو به ما گفت: چرا بی خبر اومدین، اگه اطلاع می دادین یاشار اینا به شیراز نمی رفتن.
سهند- اولا این دختر شما رو به زور راضی کردم که بیاد ثانیا خواستیم غافلگیرتون کنیم.
بابا- چرا دخترم، یعنی تا این حد از ما بیزاری؟
نگاهی به موهای سفید و صورت کشیده اش کردم و جواب دادم: حرفاشو باور می کنید؟ تا من گفتم می خوام برم ایران، زودتر از من راه افتاد. پول بلیط اش رو به گردن من انداخت.
عمو سعید- خوب غزال جان، رامین خان چطوره. چرا ایشون تشریف نیاورده؟
به زور جلوی خنده ام را گرفتم تا سپهر پست فطرت فکر نکند دوستش دارم به پایش نشستم. برای همین جواب دادم: اون هم خوبه، چون کار داشت تونست بیاد.
مامان- این چند ساله اونجا چی کار می کردی از زندگیت راضی هستی؟
سهند به جای من جواب داد: زن عمو تو شهرداری کار می کنه.
مامان با چشمهای گشاد شده پرسید: شهرداری؟ چرا چیکار میکنه؟
سهند خیلی جدی جواب داد: تو شهرداری، یعنی زمین هارو براشون متر می کنه و گهگاهی هم که حوصله اش سر رفت تخمه می شکونه.
مامان که تازه متوجه منظور سهند شده بود خنده ای کرد و گفت: سهند تو کی ادم میشی، زن گرفتی ولی باز هم از این ادا هات دست برنداشتی.
-مامان جان بگو، فردا بابا میشی ولی هنوز عاقل نشدی.
زن عمو و مامان که خبری از بارداری شیدا نداشتند از شنیدن این خبر خوشحال شدند و بعد از بوسیدن شیدا و تبریک گفتن پرسیدند چند ماهه است؟
شیدا با شرم جواب داد: سه ماهه.
به قیافه تک تک افرادی که در انجا بودند نگاه کردم. همه تغییر کرده بودند، عمو سعید و خاله پیرتر شده بودند، سهیل برای خودش مردی شده بود وقتی در قیافه سها دقت کردم، تازه متوجه شدم که خیلی چاق و چله شده و قیافه اش بامزه تر شده است.
-سها چقدر چاق شدی، مثل توپ گرد شدی. راستی افشین و بابک کجا هستند؟
خنده ملیحی کرد و گفت: افشین بچه ها رو برده بیرون.
-بچه ها رو؟ مگه به غیر از بابک بچه دیگه ای هم دارید؟
سها- بله دو تا دوقلوی اتیش پاره، بهاره و بردیا، سه ساله هستن.
-وای چه جالب، ولی خیلی بزرگ کردنشون سخته، چطوری از عهده اش براومدی.
خاله- پدر من و حاج خانم دراومد تا کمی بزرگ شدن. اینو ساکت می کردی اون یکی گریه می کرد.
بابا- خوب عزیزم یه خورده هم از خودت بگو. چی کار می کنی؟ از اونجا از زندگیت راضی هستی یا نه.
-بله چرا راضی نباشم. فقط اوایل تا کمی عادت کنم سخت گذشت ولی الانخدا رو شکر همه چیز بر وقف مراده.
مامان اهسته گفت: این بچه رو برای چی آوردی. چطوری از پس کاراش برمیایی؟
جوابی ندادم که بابا گفت: شیرین نرسیده شروع نکن. بچه که نیست حتما صلاح دونسته که این کارو کرد.
نفس راحتی کشیدم و چشمم دنبال طلا می گشت که دیدم بغل سپهر نشسته و با او حرف می زند، خیلی حرصم گرفت، من از او متنفر بودم آنوقت طلا بغل اش نشسته بود، نتوانستم خودم را کنترل کنم و با عصبانیت گفتم: طلا بیا این ور مزاحمشون نشو.
سپهر با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد جواب داد: نه مزاحم نیست.
-راستی خاله عروستونو نمی بینم، کجا هستن؟
خاله سرش را پایین انداخت و اهسته جواب داد: سپهر تنها آمده.
سهند برای عوض کردن جو حاکم بلند شد و گفت: این همه پول سوغاتی دادم ولی یادم رفته بود که تقدیمتون کنم. الان میارم خدمتتون.
-به! روتو بنازم، خسیس! دستت درد نکنه این همه زحمت کشیدی.
چمدانها را آورد و گفت: خواهش می کنم چه زحمتی، فقط اگه کم بود ببخشید، شرمنده.
وقتی خواست چمدان طلا را باز کند گفتم: سهند جان اون چمدان طلاست و سفیده هم مال منه. بقیه رو باز کن.
باز از رونرفت و گفت: ببخشید، آخه می دونین خانمم حالش خوب نبود دادم خواهرم بسته بندی کنه.
سهیل- سهند پاشو بیا این ور که لو رفتی،این همه لاف نزن.
و باعث خنده همه شد. خواستم چمدانها را باز کنم که افشین و بچه ها آمدند. او هم از دیدنم تعجب کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی با افشین ، بهاره و بردیا را بغل کردم و بوسیدمشان. و بردیا با شیرین زبانی پرسید: شما کی هستین؟
-من غزالم، دوست مامان سها.
بهاره- اگه دوست مامانی چرا تا حالا خونمون نیومدی؟
-خانم خوشگله چون که اینجا نبودم.
طلا با دیدن بچه در بغلم، از بغل سپهر پایین آمد و سپس پیشم امد و به فرانسه گفت : مامی چرا بغل شون کردی؟ دیگه منو دوست نداری؟
بچه ها رو پایین گذاشتم و گفتم: بچه ها این هم دختر من طلاست.
و آهسته در گوشش گفتم: دخترم من تو رو بیشتر از همه دوست دارم.
طلا- پس دیگه بغل شون نکن چون باهات قهر می کنم.
-آخه عزیزم نمی شه که، چطور همه تو رو بغل می کنن و دوستت دارن. من هم باید اونارو بغل کنم.
عصبانی شد و با فریاد گفت: نخیر اینجا هیچ کس منو دوست نداره. چون فقط ساناز و سپهر جون بغل ام کردند. بغضم گرفت. او گناهی نداشت که اینجور مورد بی مهری قرار بگیرد.
بابک که حالا پسر بزرگی شده بود پرسید:زن دایی طلا چرا عصبانی شده؟
دلم لرزید، هنوز من را زن دایی صدا می کرد. قبل از اینکه جوابی بدهم بردیا گفت: اون که زن دایی ما نیست دوست مامانه. زن دایی ما شراره جونه، مامان میلاد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
چه لحظات سختی بود. به سختی توانستم خودم را کنترل کنم و بر سر چمدانها نشستم. مشغول دادن سوغاتی ها بودم که تلفن زنگ زد. سهیل بهد از جواب دادن گفت: غزال اقای اویسی است.
از اینکه به موقع تلفن کرده بود خوشحال شدم گوشی را گرفتم و گفتم: الو سلام.
رامین- سلام، سال نو مبارک، چطوری خانم دکتر؟ اوضاع و احوال چطوره، بر وقف مراده؟
-عید تو هم مبارک، اون هم خوبه بد نیست. مریم جون چطورن؟ پارمیدا خوبه؟
-مریم قهر کرده و پارمیدا رو برداشته و رفته خونه باباش.
-چرا؟
-اصرار می کرد چند روزی بریم مسافرت، من هم گفتم نمی تونم، می بینی که دست تنهام و این همه کار دارم.
-همین؟ الکی، الکی.
رامین- باور کن اگه غیر از این چیز دیگه ای باشه. این از شانس بد منه.
خندیدم و گفتم : کمال هم نشینی بر من اثر کرده، راستی از کسری اینا چه خبر؟
-قبل از اینکه به تو تلفن کنم زنگ زدم و عید رو تبریک گفتم. فکر کنم الان بهت تلفن کنه، چون دلواپس ات بود. خوب از اوضاع اونجا تعریف کن.
-شرمنده.
رامین- نمی تونی حرف بزنی، آره؟ خوب طلا چطوره، سهند، شیدا ، عمو.....
-طلا هم خوبه و بقیه هم همین طور.
-دیگه وقتتو نمی گیرم، چون الان سرت حسابی گرمه و وقت نداری. با من کاری نداری، خداحافظ.
-نه قربونت، مواظب خودت باش، خداحافظ.
موقعی کهبا ارمین حرف می زدم زیر چشمی به سپهر که به صورتم زل زده بود، نگاه می کردم. برای همین ناراحتی لحظه ای پیش از وجودم بیرون رفت.
بعد از گذاشتن گوشی بابا گفت: عزیزم چرا پیش شوهرت کار نمی کنی که از بی کاری بچه رو آوردی و این طوری خودتو عذاب می دی. و هم باعث ازار و اذیت بچه میشی.
-بابا جون من می دونستم این مساله شما رو ناراحت کرده و آزار میده. ولی بای من هیچ آزار و اذیتی نداره. من هم پیش رامین کار می کنم و هم به طلا می رسم. چون دیگه بهقول خودتون عاقل و بالغ شدم.
عمو برای اینکه کدورتی پیش نیاید رو به بابا گفت: مسعود به جای این حرفا یه خورده به اون محبت کنید، چیزی ازتون کم نمی شه. تازه این وسط اون طفل معصوم چه گناهی داره که به اتیش ما بزرگتر ها باید بسوزه.
این حرف عمو در واقع طعنه ای بود به پدر بی خبرش که با پستی و رذالت زندگی ما رو تباه کرد.
زنگ تلفن رشته افکارم را از هم گسست، سهیل باز گوشی را برداشت و لحظه ای بعد قطع کرد.
عمو سعید- سهیل کی بود؟
سهیل- اشتباه گرفته بود.
تلفن دوباره زنگ زد و سهیل گوشی را برداشت و این بار به تندی جواب داد: یه بار گفتم ما همچین شخصی نداریم، اشتباه گرفتید.
-نخیر.
-استغفرالله، میگم اشتباه گرفتید.
بابا- سهیل که؟ چرا دعوا می کنی.
سهیل- یه اقایی میگه، می خواستم ببینم ماشین خانم دکتر موتورش داغ کرده یا نه، از تعمیر گاه بهرامی زنگ زده.
با شنیدن این جمله من و سهند به خنده افتادیم. قبل از اینکه سهیل گوشی را بگذارد، گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: مرض گرفته نمی تونی مثل ادم حرف بزنی.
کسری در حالی که می خندید گفت: اولا سلام کن بی ادب، ثانیا این چه طرز حرف زدن با بزرگترته، همه اش تقصیر منه که خواستم بدونم باز موتورت عیب پیدا کرده یا نه.
-زهر مار تو که باز شروع شدی.
کسری- این مدل جدید تبریک گفتنه، ممنون عید شما هم مبارک.
نگاهی به اطرافم کردم همه هاج و واج من را نگاه می کردند، که این شخص کیست. برای همین گفتم : ببین با این طرز حرف زدنت باعث شدی مامانم اینا چپ چپ نگاهم کنند، در ضمن عید تو هم مبارک. خوب افسانه جون چطوره؟ پویا، کمند؟
کسری- ممنون همشون خوبند، افسانه هم منتظره تا وراجی های من تموم شه تا باهات حرف بزنه. ولی یه دقیقه صبر کن.
-بفرما گوشم با شماست.
-چو چلر، سو، سپ،میشم یار گلند توز اولماسین
سهیل رو به بقیه گفت: بابا تعمیر کار خیلی با کلاسه، آواز هم می خونه.
-کسری اواز رو نگه دار واسه بعد. راستی وزیر جنگ اینا کجا هستن؟
کسری همیشه مادرزنش را که خاله اش نیز محسوب می شد وزیر جنگ صدا می کرد.
-در کنار سرکار، ولی از تشریف فرمایی تون خبر ندارن، باید بهشون تلفن کنی حتما از امدنت خوشحال میشن.
سپس گوشی را به افسانه داد. بعد از من سهند و شیدا و عمو و طلا هم صحبت کردند و عید راتبریک گفتند. درست یک ساعت پای تلفن بودیم. بعد از قطع کردن تماس مامان گفت: غزال چرا با اینطور ادما، تعمیرکارا دوست شدی؟
سهند، خنده کنان، به جای من جواب داد: زن عمو کسری دکتره نه تعمیرکار. سال اینده هم دکتری شو می گیره. با غزال خیلی شوخی می کنه و برای همین اینطوری گفته. اتفاقا مرد خوبیه خانواده اش هم همین طور.
بابا- پس با این حساب غزال در پاریس زندگی می کنه نه نیس، آره سهند جان؟
سهند که دسته گل اب داده بود ساکت شد، خودم جواب دادم: بله بابا، این همه مدت هم خودم از سهند خواسته بودم به شما چیزی نگه.
بابا- آخه چرا؟
-چون لجبازی و یک دندگی را از شما به ارث بردم.
طلا که تا ان لحظه با بچه ها بازی می کرد آمد جلوی مامان ایستاد و گفت: ببخشید مگه ما مهمون شما نیستیم.
مامان بغلش کرد و گفت: چرا عزیزم، خیلی هم خوش آمدید.
طلا- پس چرا به ما نهار نمی دین، مردیم از گرسنگی.
مامان فورا به ساعت نگاه کرد و گفت: ای وای، خاک بر سرم! ساعت سه است ولی ما هنوز نهار اماده نکردیم. خوبه طلا اعتراض کرد وگرنه تا شب هم یادمون نمی افتاد.
زن عمو- خوب جی کار کنیم؟ سرمون گرم صحبت بود. الان اقایون زحمت می کشن و میرن بیرون و تهیه می کنن.
سپهر بلند شد و رو به سهیل گفت: سهیل پاشو بریم بخریم.
تا ان لحظه نتوانسته بودم به صورتش دقت کنم. خوب کهنگاه کردم دیدم موهای شقیقه اش ریخته و تارهای سفید خود نمایی می کنن.
طلا- سپهر جون من هم باهات بیام؟
سپهر- برو از مامانت اجازه بگیر بعد.
طلا- مامان اجازه میدی من هم باهاشون برم.
سهیل- غزال اجازه بده، همراهمون بیاد.
-باشه بذار پالتوشو بپوشونم.
بچه ها همراه انها رفتند و من در این فرصت مناسب که مامان و بقیه، سفره را پهن می کردند، رفتم تا لباسم را عوض کنم. بعد از عوض کردن لباسهایم دراز کشیدم، چون دو روز تمام سرپا بودم. ساناز هم پیشم امد و لبه تخت نشست و گفت: عجب تیپی زدی، دامن کوتاه! خیلی هم که خوشگل شدی. انگار خسته ای اره؟
-یه خورده، آخه از دیروز صبح یه بند سرپام.
ساناز- غزال خیلی به موقع اومدی، آخه تابستون عروسیمه.
بلند شدم و محکم بغل اش کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و گفتم: باورم نمی شه، با کی؟
ساناز- با یکی از همکلاسیام، اسمش امیره. هر دومون تابستون فارغ اتحصیل میشیم. راستی تو تغییر رشته دادی و پزشکی خوندی؟
-نه ادامه تحقیل دادم و این سال من هم دکترا مو میگیرم.تو چی می خونی؟
-وای چقدر خوب، پس بگو چرا اقا کسری خانم دکتر گفته بود. خانم دکتر من هم شیمی می خونم.
دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: پاشو بریم تا به مامان و بابا هم خبر بدم، چون می دونم از شنیدن این خبر خوشحال میشن.
با هم به پذیرایی پیش بقیه رفتیم و ساناز با صدای بلند گفت: بابا و مامان عزیزم، یه خبر خوب دیگه براتون دارم. غزال امسال دکتراشو می گیره.
همه برایم کف زدند و عمو سعید گفت: افرین دخترم به ای پشت کارت، هم درس می خونی و هم کار می کنی. جدا افرین به تو.
بابا هم بلند شد و دست عمو را بوسید و گفت: محمود ببخش، تا امروز با طعنه هام و نیشخندهام خیلی ناراحتت کردم و آزارت دادم، حلالم کن. ولی تو منو رو سفید و سر بلند کردی.
عمو در اغوشش گرفت و جواب داد: تو حق داشتی ولی باور کن من هم هر کاری کردم، به خاطر خیر و صلاح دخترم بوده و بس.
بابا آمد و دوباره بغلم کرد و صورتم را بوسید و گفت: الهی سفید بخت بشی.
آهسته در گوشش گفتم: بابا جون بختی وجود نداره که سفید و سیاه باشه. رامین شوهر من نیست. اون زن و بچه داره.
بابا مات و مبهوت نگاهم کرد ولی حرفی نزد و جلوی دیگران علت را نرسید. در آن لحظه سپهر و سهیل با بچه ها داخل آمدند و سهیل با خنده گفت: عمو چی شده، باز بازار ماچ و بوسه که داغه.
-حسودیت میشه.
سهیل- نه استاد، چشمم بترکه اگه حسودیم بشه.
بابا- سهیل جان دخترم تا چند ماه دیگه دکتراشو می گیره و برای همین خوشحالم.
سهیل- نه بابا، جدی، جدی داری استاد میشی. تبریک میگم خانم دکتر.
-اتفاقا از طرف دانشگاه بهم پیشنهاد تدریس دادن، شاید قبول کردم و رفتم تو کار تدریس.
سهیل –شیرینی یادت نره خانم دکتر. اتفاقا به سپهر می گفتم چرا این اقای دکتر، غزال رو خانم دکتر صدا می کرد، نگو به خاطر اینه، پس اقا کسری استادته؟
-نه کسری دکترای طب داره.
سپهر- تبریک می گم خانم دکتر. امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت موفق باشی.
بدون اینکه جوابی بدهم طلا را از بغل سهیل گرفتم تا برای نهار، دست و صورتش را بشویم. داخل دستشویی گفت: مامان تو که می گفتی اسم سپهر جون، نامرده.
-طلا دوست ندارم سپهر جون صداش کنی، فهمیدی؟
-پس چی صداش کنم، مامی تو چرا از اقا نامرده خوشت نمی آید و جوابشو نمی دی؟
معصومانه نگاهم کرد تا جوابش را بدهم ولی چه باید می گفتم: طلا همون سپهرجون صداش کن و اینهمه هم سوال پیچم نکن، اه!
طلا- چشم دیگه چیزی نمی پرسم. من دوس ندارم شما رو ناراحت کنم. حالا مامی یه چیزی بگم؟
-بگو عزیزم.
-ولی سپهر جون خیلی دوست داره، خودش بهم گفت.
عصبانی شدم و گفتم: سپهر جون غلط کرده. بی شعور می خواد با احساسات تو هم بازی کنه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
بدون این که ادامه بدهد از دستشویی بیرون رفت. با حرص چند مشت اب به صورتم زدم و بیرون امدم. کنار سفره نه سهند و شیدا بودند و نه عمو و زن عمو.
-پس بقیه کجا رفتند؟
ساناز- طلا که از دستشویی دراومد با گریه دوید تو اتاق، اونا هم رفتن پیش اش.
بهاره- خاله کتک اش زدی؟
-نه عزیزم.
فورا به اتاق خواب رفتم. سهند با دیدنم با عصبانیت گفت: مگه مرض داری که این طفل معصوم رو اذیت می کنی؟ تو این چند ساعت یه گوشه کز کرده از یه طرفی بی محلی اینا از یه طرف هم تو می چزونیش.
-می گی چه خاکی تو سرم کنم؟
سهند- می میری دو کلمه با سپهر صحبت کنی، می دونی که طلا چقدر حساسه. طفلکی میگه از مامی می پرسم چرا با سپهر جون حرف نمی زنی، سرم داد می کشه.
زن عمو- مادر جون از واقعیت نمی تونی فرار کنی، به هر جهت خونی که تو رگ هاشه، به طرف اش می کشه حالا چه تو بخوای چه نخوای. نباید زیاد حساسیت به خرج بدی. چون این بجه از داشتن نعمت .........
و بقیه حرفش را ادامه نداد.زن عمو راست می گفت، چون این واقعیتش بود که من از او گریزان بودم ولی ایا مستوجب این همه درد و رنج بودم. اگه او عاشق یکی دیگه شده بود من چه گناهی داشتم.
طلا روی تخت دمر افتاده بود و گریه می کرد و شیدا کنارش نشسته بود و نوازشش می کرد و با وعده و وعید می خواست ارامش کند. لبه تخت نشستم و دست به موهای خرمایی اش کشیدم و گفتم: ببخشید قول میدم دیگه سرت داد نزنم، حالا پاشو بریم نهار بخوریم چون همه منتظرمون هستند.
اعتنایی نکرد که دوباره گفتم: طلا جون اگه محلم نذاری و بلند نشی دلم می شکنه ها.
صورتش را بطرفم برگرداند و لبخند زنان گفت: بغلم کن تا اشتی کنیم.
صورتش را بوسیدم و بغل اش کردم و با هم بیرون رفتیم که سهیل گفت: طلا جون ببین چفدر خاطرخواه داری که چهار نفر اومدن دنبالت و نازتو می کشن.
طلا- عمو سهیل، خاطرخواه یعنی چی؟
سهیل-یعنی اینکه دوست دارن.
طلا- پس تو منو دوست داری.
-معلومه که دوست دارم، اصلا بیا با هم نهار بخوریم.
بهاره و بردیا- دایی جو ما هم بیاییم.
سهیل- شما هم بیایین.
کنار دست بابا نشستم که گفت: چرا گریه می کرد؟
-دعواش کرده بودم.
بابا- تا اونجایی که من یادم میاد کسی تو رو دعوا نکرده بود. الا یه بار که.......
دستم را جلوی دهنش گرفتم وو گفتم:دیگه نمی خواد گذشته هارو پیش بکشید.
بعد از خوردن غذا چون خسته بودم رفتم تا بخوابم. وقتی بیدار شدم ساعت هشت بود. برای رفع کسالت و خستگی به حمام رفتم. بعد از دوش گرفتن لباس مناسبی پوشیدم و به سر و صورتم رسیدم و مرتب و اراسته بیرون رفتم.
سهیل- خوش خواب چقدر می خوابی، نکنه خوابتو آوردی واسه ما. الان یه ساعته طلا بیدار شده ولی از تو خبری نیست.
-ببینم پیر پسر تو نمی خوای زن بگیری تا بلبل زبونی ات از یادت بره.
سهیل دستی به موهایش کشید و گفت: والله به ننه ام میگم ولی میگه دختر مورد نظر فعلا در شبکه موجود نمی باشد.
-مگه از اینترنت می خوای پیدا کنی؟
-نه.
خاله- غزال جان تو باهاش حرف بزن شاید سر عقل بیاد.
سهیل- مگه عقلمو از دست دادم، تازه وقتی زن گرفتم از دست میدم. خانم دکتر چایی میل دارید؟
-بدم نمی آید.
بلند شد و برایم چایی آورد که پرسیدم: سهیل جدی خیال زن گرفتن نداری؟
آهسته جواب داد: چرا ولی چه کنم که طرف تحویل ام نمی گیره. خونشون این نزدیکی هاست.
-شمالیه؟
سهیل- نمی دونم، چون اسمش رو هم نمی دونم چه برسه به ایناش. شب با هم میریم تا هم ببینیش و هم شاید اسمش رو فهمیدی.
-چقدر دست و پا چلفتی هستی. حالا چند وقته عاشق این بی نام و نشون شدی؟
-دوسال.
یک پس گردنی بهش زدم و گفتم: خیلی برات متاسفم. یه خورده از داداش بزرگت یاد بگیر. چون با یه دست دوتا هندوانه برداشته بود.
سهیل- اونطوری که تو فکر می کنی هم نیست. سپهر خیلی بد بخته! نمی خوام ازش طرفداری کنم، ولی خیلی دلم براش میسوزه. حرف برای گفتن زیاده و سر فرصت با هم حرف می زنیم.
-بد بختی یا خوشبختی اش به من ربطی نداره چون من دیگه گذشته رو فراموش کردم.
لبخندی زد و گفت: فکر نکنم فراموشش کرده باشی، چون اونی که گردنته خلاف اینو ثابت می کنه.
به چشمانش خیره شدم و گفتم: چون تو به گردنم انداختی نگه اش داشتم.
در همین هنگام طلا کنارم امد و گفت: مامی می تونم اهنگ بزنم؟
سهیل- با چی می خوای اهنگ بزنی؟
-صبر کن الان میارم تا ببینی.
فورا دوید و از چمدانش ویلون را آورد و شروع به نواختن کرد. هم اهنگهای خارجی می زد و هم ایرانی. لذتی خاص تمام وجودم را در برگرفته بود و به داشتن چنین دختری افتخار می کردم، گهگاهی هم به سپهر نگاه می کردم. دستش را ستون چونه اش کرده بود و محو تماشایش بود.
طلا نیمه های اهنگ، دست از زدن کشید و ویلون را زمین گذاشت.
بابا- دخترم چرا قطع کردی و نمی زنی؟ تازه رفته بودیم تو حس.
طلا- آخه بابابزرگ دستم خسته شد.
بابا- فدای اون دستای کوچولوت بشم، پاشو بیا بغل بابابزرگ ببینم.
با ذوق و شوق خودش را در آغوش بابا انداخت و محکم بوسیدش، بابا هم او را بوسید و گفت: آفرین دختر، خیلی خوب زدی.
طلا- بابابزرگ باله هم بلدم برقصم.
عمو سعید- پس دختر هنرمندی هستی، دیگه چی بلدی؟
طلا- ژیمناستیک هم بلدم. الان پشتک می زنم تا ببینی.
فورا لباسهایش را از تنش درآورد و با شورت شروع به پریدن و پشتک زدن کرد، با اهنگ خیالی باله هم می رقصید. می ترسیدم سرما بخورد و دچار دردسر شوم، گفتم: طلا بیا لباستو بپوش، سرما می خوری.
طلا- مامی با لباس نمی تونم برقصم.
وقتی دست از رقصیدن کشید، بدون اینکه لباس بپوشد،بازی می کرد و در اتاق می چرخید. برای اینکه لباس تنش کنم دنبالش راه افتادم ولی تند و تیز به این طرف می پرید و نمی توانستم بگیرمش، بچه ها به خیال اینکه گرگم به هوا بازی می کنم طلا را تشویق می کردند.
-سهند پاشو بگیرش خسته شدم.
سهند به جای اینکه کمکم کند شانه بالا انداخت و به جای اون ساناز بلند شد. ولی دوتایی هم حریف اش نمی شدیم. تا اینکه از بغل افشین رد می شد گرفتش. تقلا می کرد تا دوباره فرار کند. با هزار مصیبت لباس تنش کردم و بعد برای خوردن شام، سر سفره رفتیم طلا باز هم از سر و روی سهند بالا می فت و اجازه غذا خوردن به سهند نمی داد.
خاله نازی خنده کنان گفت: به این بچه یواشکی چی دادین که انرژی گرفت؟
شیدا- هیچی، فقط نشنیدین که میگن از محبت خارها گل می شود. طلا همیشه شیطونی میکنه و اروم نمی شینه. ولی از ساعتی که اینجا رسیدیم، بی توجهی و بی مهری اطرافیانش، اونو آزرده کرده. آخه خیلی حساس و زود رنجه.
خاله- حق با شماست، حالا غزال جان طلا چند سالشه؟
-پنج سال.
سها- جدی؟ من فکر می کردم هفت سالش اینا باشه. آخه ماشالله قد بلند و درشته.
طلا که سوار بر گردن سهند بود جواب داد: خوب خاله، مامی هم قدش بلنده. درست مثل اونایی که میان لباس می پوشن می مونه.
سها- یعنی مثل مانکن هاست، آره؟
طلا- بله مانکن و خوشگل.
سها- خوش به حالت غزال! چه دختری داری که این همه تعریف و تمجید تو رو می کنه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
-خوب چی کار کنه از دار دنیا فقط منو داره و برای همین خیلی هوامو داره.
عمو سعید- اتفاقا داشتن مادر خوبی مثل تو ، لطف بزرگیه که شامل حالش شده.
عمو به خیال اینکه طلا بچه پرورشگاهی است برایش دل می سوزاند. غافل از اینکه هم خون خودش است. این مساله برایم عذاب آور بود مخصوصا وقتی خاله یا عمو سعید، بچه های سها را درآغوش می فشردند.
چون نیاز به هم دل داشتم تا کمی صحبت کنم و کمی از غم هام کم بشه، شماره موبایل پیام را گرفتم که خاموش بود. شماره ویلا را گرفتم که مرد ناشناسی جواب داد: منزل آقای احتشام؟
-بله بفرمایید.
- خانم احتشام تشریف دارن؟
-نخیر با دکتر و بچه ها تشریف بردن بیرون، ببخشید شما؟
-من یکی از دوستانشون هستم، شما؟
-من خدمتکارشون هستم.
-پیام خان چی، ایشون هم تشریف ندارن؟
-چرا تشریف دارن، ولی ایشون فرمودند هر کسی تلفن کرد بگم الان نمی تونن و بعدا خودشون تماش می گیرن.
-شما لطف کنید و صداشون کنید. من کار واجبی دارم.
هر چقدر بهش گفتم، گفت: نمی شه اقا دستور داده که مزاحمش نشیم.
آخر از کوره در رفتم و گفتم:
آقا غلط کرده، بهت میگم برو صداش کن.
بیچاره از ترس گوشی را گذاشت و رفت تا صداش کند. در این فرصت بابا پرسید: این آقای احتشام تاجر هستند؟
-بله چطور مگه؟
-اخه با غرور و تکبری کهاون داره یه چیزی هم باید دستی بدی تا جوابتو بده اونوقت تو میگی غلط کرده؟ کسی جرات بلند حرف زدن با اون رو نداره.
قبل از اینکه جواب بابا را بدم صدای پیام در گوشی پیچید، با عصبانیت فریاد کشید: بله بفرمایید؟
-سلام عرض شد، آقا.
پیام- ا، تویی. سلام. تو اسمونا دنبالت می گشتم روی زمین پیدات کردم. خوب غزال خانم دستت درد نکنه چه عیدی خوبی برام حواله کردی.
خندیدم و گفتم: خواهش می کنم، قابل شما رو نداشت. آخه هر چی به این مرتیکه میگم صداش کن. میگه اقا دستور داده، مزاحم استراحتشون نشیم. انگار علیا حضرت دستور داده.
قاه قاه خندید و گفت: خوب بگذریم! از صبح کجا بودی، هر چی تماس می گرفتم کسی جواب نمی داد.
-در یک قدمی جنابعالی.
-جان من راست میگی یا سرکارم گذاشتی.
- به جان تو راست میگم، ده و نیم رسیدیم.
پس زود پاشو بیا اینجا که کار واجبی باهات دارم.
-شرمنده! آقا گفتن که مزاحمشون نشم و حالا دیر وقته.
-به قول خودت اقا غلط کرده، حالا جان طلا پاشو بیا که خیلی حوصله ام سر رفته.
پیام انقدر اصرار کرد تا مجبور شدم قبول کنم. بعد از گذاشتن گوشی کت و دامن شیری ام را پوشیدم. چون طلا با بچه ها مشغول بازی بود همراهم نیامد. خواستم بیرون بروم که بادم افتاد ادرس را نپرسیدم.دوباره تلفن کردم و ادرس را پرسیدم. خداحافظی کردم که بروم، مامان گفت: دخترم فکر می کنی کار درستیه که این وقت شب بری اونجا، تو از کجا می شناسی و بهش اعتماد داری.
-من پیام را به خوبی می شناسم و مرد محترمیه. و در ضمن برادر خانم دکتر بهرامیه.
مامان- خیلی خوب برو.
کلید ماشین بابا را گرفتم و بیرون رفتم. دیدم سپهر جلوی ماشین بابا ایستاده. به ناچار می خواستم صدایش کنم که خودش بیرون امد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: کاش قبلا هم این همه به خودت می رسیدی.
-آخه بعدا فهمیدم با رنگ و روغن می تونی مردهارو فریب بدی و خرشون کنی. اونا هم کاری به باطنت ندارن و فقط ظاهرتو می بینن.
سپهر- هر چقدر دلت می خواد طعنه بزن و متلک بارم کن. چون خود کرده را تدبیر نیست.
به دنبالش سوار ماشین شد و حرکت کرد. من هم سوار ماشین شدم و بیرون رفتم. خدمتکار با دیدنم در را باز کرد و وبه داخل رفتم. پیام داخل حیاط به انتظارم ایستاده بود. پیاده شدم به گرمی سلام و احوالپرسی کرد. بعد به داخل رفتیم. قبل از اینککه بشینم پیام تمام ساختمان را نشانم داد. وقتی به بالا رفتیم گفت: اینجا رو خیلی دوست دارم چون بهم ارمش میده. در هر فصلی قشنگه مخصوصا موقع برف و بارون. .اقعا دستت درد نکنه. می دونی تا حالا چند نفر غریبه اومدن و از داخل اش دیدین کردن.
-دعوت کردی تا از کارم تعریف کنی؟
پیام- نه می خواستم... می خواستم بگم خیلی خوشگل شدی به حدی که قابل توصیف نیست.
-خواهش می کنم حاشیه نرو و اصل مطلب رو بگو.
-با من ازدواج می کنی؟
غافلگیر شدم. اصلا فکرم به اینجا خطور نمی کرد. فکر می کردم در مورد کار می خواد باهام صحبت کنه.
سرم را میان دستانم گرفتم و به فکر فرو رفتم که دوباره گفت: اگه مشکل تو فقط طلا است، باید بگم اونهم راه حلی داره و من فکرامو کردم و اگه اجازه بدی شناسنامه اش رو عوض می کنیم و به اسم من میگیریم. تا تو مشکلی برای اومدن به ایران نداشته باشی.
-تو که ماشا... خودت بریدی و دوختی و جای چک و چونه برام نذاشتی.
- پس قبول می کنی؟!
-اجازه بده چند روزی فکر کنم و با خانواده ام در میان بذارم. تازه تو فکر می کنی خانواده ات با ازدواجمون موافقت می کنن، چون من یه بچه دارم.
پیام- این پیشنهاد رو مامان از موقعی که تو رو دیده داده و بابا هم حرفی نداره و مشتاق دیدنته. راستی تا یادم نرفته دعوتت کنم که پنجم تولد خاطره است. حتما با بابا اینا بیاید.
-پس سهند و شیدا و عمو و زن عمو رو دعوت نمی کنی.
پیام- ببخشید نمی دونستم اونا هم اومدن. از طرف من دعوتشون کن.
-بذار قبل از هز چیزی اینو بهت بگم که بعدا عیب و ایراد نگیری. سپهر و خانواده اش هم اینجا هستن. می دونی که بابای سپهر یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستای باباست.
پیام- برام مهم نیست، تو فقط قبول کن. چون از این تنهایی و گوشه گیری خسته شدم. می خوام شور و نشاط تو بهم سرایت کنه.
جوابش را با لبخند دادم و نیم ساعتی هم انجا نشستم. دیگر در مورد ازدواج حرفی نزدیم. زیاد نمی توانستم بمانم نیاز به خلوت و تنهایی داشتم تا خوب فکر کنم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
وقتی برگشتم، لباسهایم را عوض کردم تا لب دریا برون که سساناز پرسید: غزال کجا میری؟
-لب دریا.
ساناز- بیمعرفت چرا تنها، ما هم باهات میاییم.
سپس رو به بقییه گفت: هر کی میاد زود آماده شه.
سهیل، افشین، سها، شیدا و سهند هم آماده شدند. چون هوا تاریک بود از بردن بچه ها خودداری کردیم. موقع رفتن سهند به سپهر که نشسته بود گفت: چرا مثل پیرمردها نشستی، بلند شو همراه ما بیا.
سپهر- مزاحمتون نمی شم.
سهند- چه مزاحمتی، دیگه کار من و شیدا از این حرفها گذشته. بلند شو.
با هم به لب ساحل رفتیم. هر قدمی که برمی داشتم یاد و خاطره گذشته در ذهنم زنده می شد. به یاد روزی افتادم که لب دریا پایم پیچ خورد و سپهر با وزن سنگین ام تا خونه کولم کرد و آورد. از ناراحتی و عصبانیت پایم را به سنگی که جلوی پایم بود کوبیدم که پایم به شدن درد گرفت و گفتم: آخ.
سهیل- خانم دکتر اون توپ نیست، سنگه، اشتباه گرفتی.
-سهیل خواهش می کنم اینقدر نگو خانم دکتر من همون غزالم.
سهیل- چشم خانم دکتر.
-خانم دکتر و زهر مار.
خنده ای کرد و گفت: چشم! راستی غزال فردا شب با هم میریم و خونه طرف رو بهت نشون میدم اگه مایل باشی.
-حتما.
لب دریا مردها آتش روشن کردند و دورش نشستیم. مثل گذشته من و سهیل و سهند محفل را گرم کرده بودیم و میگفتیم و می خندیدیم. فقط سپهر بود که ساکت و خاموش نشسته بود و نگاه می کرد و چشم یه صورتم دوخته بود. وقتی که نگاهم در نگاهش گره خورد، سرش را پایین می انداخت. دو ساعتی انجا نشستیم. موقع برگشتن اهسته از سها پرسیدم: سها چرا شراره و میلاد رو نیاورده.
سها- برای اینکه مامان و بابا اجازه نمی دن. خود سپهر هم دو سالی میشه که اجازه رفت و امد پیدا کرده یعنی از وقتی که بابا سکته کرد و افتاد بیمارستان.
-نمی دونستم عمو سکته کرده.
سها- برای همینه که سیگار نمی کشه، غزال، سپهر اون سپهری که تو می شناختی نیست. کمتر حرف می زنه، خیلی تو خودشه. اون با دستای خودش، زندگی شو نابود کرد. همیشه تنهاست.
-پس شراره و میلاد برگ چغندر ان.
سها خندیدو گفت: تقریبا، چون سپهر حتی یک شب هم با اونا زیر یه سقف زندگی نکرده. جدا از هم می مونن. شراره زن شناسنامه ایشه.
-باور کردنش برام مشکله، نمی تونم قبلش کنم. راستی از بهناز اینا چه خبر؟ کجان؟
سها- پس فردا میان اینجا. می دونی بهناز یه دختر داره مهدیس هم سن طلاست.
-جدی، نه خبر نداشتم. در این چند سال از همه بی خبر بودم.
وقتی رسیدیم، قبل از خوابیدن بابا و عمو را صدا کردم و اول در مورد رامین به بابا توضیح دادم و سپس خواستگاری پیام را گفتم.
عمو- به نظرم پیام پسر لایق و خوبیه.اگر قبول کنی سر و سامان میگیری.
بابا- وقتی عموت تاییدش می کنه، من هم حرفی ندارم و هر جور خودت صلاح می دونی و دوست داری. راحتی تو راحتی ما هم هست.
-راستش خودمم بی میل نیستم. چون از تنهایی و خیلی مسائل دیگه، خسته شدم.
بابا- پس مبارکه.
صبح روز بعد تازه سفره را جمع کرده بودیم که پیام و خانم احتشام به دیدنمان امدند. طرز رفتار و صحبت کردن پیام و خانم احتشام مورد توجه همه، بخصوص مامان و بابا قرار گرفته بود. خانم احتشام، برای روز بعد همه را برای نهار دعوت کرد و دقایقی نشسته و سپس عزم رفتن کردند.
موقع رفتن اهسته به پیام گفتم: من حرفی ندارم.
لبخندی زد و گفت: خوشحالم! پس با اجازه یه بار دیگه مزاحمتون میشیم.
-مراحم هستین.
بعد از رفتن انها، بابا برای خرید بیرون رفت که از من هم خواست تا همراهش بروم. پالتو طلا را تنش کردم و سه تایی رفتیم. بابا فقط در مورد اینن چند سال که ازشان دور بودم می خواست بداند. کمابیش برایش تعریف کردم و در اخر هم از پیام و خانواده اش پرسید. چون یک بار طمع تلخ شکست را چشیده بودم می ترسید. از حرف زدنش، از اه کشیدنش، مشخص بود که در این چند سال خیلی عذاب کشیده است. از خرید که برگشتیم همه بودند به جز سپهر. طلا که به سپهر علاقه پیدا کرده بود از خاله پرسید: خاله سپهر جون کجا رفته؟
خاله- عزیزم سرش درد می کرد رفته بخوابه.
طلا- چرا سرش درد می کرد، شما دعواش کردین؟
خاله- نه فدات شم، من دعواش نکردم. مریضه، میگرن داره و بعضی اوقات همین طور درد می کنه.
طلا- اجازه میدین برم پیشش و حالش را بپرسم.
خاله- برو عزیزم فقط اگه خواب بود بیدارش نکن دخترم.
طلا- چشم.
ساناز- غزال، طلا چقدر باادبه برای هر چیزی اجازه می گیره.
-به مامانش رفته.
طلا- مامی بیا با هم بریم. آخه می ترسم درو بد بزنم و بیدار بشه، گناه داره.
به ناچار بلند شدم، چون نمی خواستم ناراحتش کنم. بغلش کردم و با هم به طبقه بالا رفتیم. به تمام اتاقها سرک کشیدیم ولی خبری از سپهر نبود. داشتم فکر می کردم که کجا می تونه باشه که طلا گفت: مامی شاید اون اتاق بالایی رفته باشه.
-نه عزیزم، فکر نکنم. اخه اونجا انباریه، تو انباری که نمی خوابه.
طلا-حالا بیا بریم و اونجا رو نگاه کنیم.
به اتاق زیر شیوانی رفتیم در را که باز کردیم، دیدم انجا کنار وسایل خوابیده است. دلم براش سوخت. با صدای در چشم باز کرد و با دیدنمان لبخندی زد و بلند شد و نشست.
طلا- سپهرجون ما بیدارت کردیم؟
سپهر- نه گلم بیدار بودم.
-چرا اینجا خوابیدی، جا قحطی بود.
سپهر- پایین سروصدا می یاد اذیت ام می کنه. ولی اینجا هیچ صدایی نمیاد.
-پس معذرت می خوام که مزاجمت شدیم راستش طلا مجبورم کرد.
سپهر- مزاحم نیستی بلکه مراحمی. در ضمن اینو هم می دونم که طلا تو رو کشونده اینجا. چون که جواب سلام رو نمی دی. چه برسه که بیای و حالم را بپرسی. نمی دونم برعکس تو که این همه از من بیزاری، چرا این بچه اینقدر به من علاقه نشون میده.
پوزخندی زد و گفت: طفلکی فکر می کنه اسم من نامرده.
خواستم بیرون برم که گفت: ولی من هنوز می پرستمت.
برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم: از زن گرفتنت معلومه.
سپهر- غزال یه دقیقه وایسا تا ....
توجهی نکردم و بیرون امدم. ولی طلا پیش اش ماند. وقت نهار از سهند خواستم که دنبال طلا برود. لحظه ای بعد برگشت و آهسته گفت: رو دست باباش خوابیده.
دندانهایم را بهم فشردم و گفتم: مرض گرفته نمی شد از اون کلمه استفاده نکنی.
سهند- ببخشید حواسم نبود.
-ای خدا!! کی این دو هفته تموم میشه تا از این مخمصه نجات پیدا کنم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
بعد از خوردن نهار، همه خوابیدند الا من، بدون طلا آرام و قرار نداشتم. دلم شور می زد که نکند بدون پتو بخوابد و سرما بخورد و دچار تنگی نفس شود. از وقت غذایش گذشته بود. توی هال بانگرانی به این طرف و ان طرف می رفتم، سرانجام بی اختیار بالا رفتم. آهسته در را باز کردم. دیدم سرش روی بازوی سپهر و دستش در گردن اوست. خدایا چه صحنه دردناکی بود. پدر و دختر دست در گردن هم، آرام و راحت خوابیده بودند. چون پتو فقط روی طلا بود و اتاق هم سرد پتوی دیگری برداشتم و روی سپهر انداختم، نمی دانستم از روی علاقه بود یا دل سوزی.
پاورچین پاورچین بیرون امدم که بیدار نشوند. روی کاناپه دراز کشیدم که به محض بیدار شدن طلا غذایش را بدهم. ناخودآگاه قیافه سپهر و پیام را با هم مقایسه می کردم، یک دنیا فاصله بود. سپهر از هر لحاظ از پیام سرتر بود.. زیبا و دلربا که هر زنی با دیدنش شیفته اش میشد ولی چرا باید ان دو را با هم مقایسه می کردم. سپهر هر چی بود، برای من مهره سوخته محسوب می شد. من در شرف ازدواج با مرد دیگه ای بودم. مردی که مثل من شکست خورده و زجر کشیده بود. ولی آیا آن عشق و علاقه ای که موقع ازدواج با سپهر داشتم به پیام هم داشتم؟ باید به دلم رجوع می کردم. اما می دانستم آن عشق وجود نداشت و این پیوند صرفا برای فرار از تنهایی و پشت گرمی بود. پیام را به عنوان شوهر و شریک اینده ام میدیدم نه عشق و معبودم.. با این افکار و اندیشه ها در جنگ و جدال بودم که صدایی از جا پراندم. چشم که باز کردم طلا و سپهر را بالای سرم دیدم.
طلا خنده کنان گفت: ماما گوخدون؟ (ترسیدی)
طلا اغلب به فارسی و فرانسه و ترکی صحبت می کرد و کمتر به یک زبان حرف می زد.
-بله خیلی هم ترسیدم.
طلا- ( من گرسنه ام).
سپهر با تعجب گفت: طلا ترکی هم حرف می زنه؟ بلده؟
با ترشرویی جواب دادم: بله، مگه عیبی داره.
سپهر- نه بداخلاق، خیلی هم خوبه که دختری به این سن و سال بتونه سه تا زبون حرف بزنه.
-طلا دختر باهوشیه.
طلا- مامان من دستشویی دارم.
بلند شدم و طلا را به دستشویی بردم، سپس به اشپزخانه رفتم تا غذا گرم کنم. طلا از روی میز به روی کابینت پرید. سپهر با نگرانی گفت: طلا مواظب باش، چی کار می کنی؟
با خونسردی پرسیدم: چی می خوای عزیزم؟
طلا- هیچی فقط خواستم مثل تارزان بپرم.
سپهر- طلاجون این مامان ریلکس ات بهت نگفته اون کارتونه و واقعیت نداره و با این کارت ممکنه بیافتی و دست و پات بشکنه.
طلا- اونوقت مثل مامی میشم اره؟
سپهر- مگه دست و پای مامی شکسته؟
طلا- نه مامی سر و دلش شکسته. سپهر جون چرا دل مامی رو شکوندی؟
-چون که بتکده اش هستم و منو می پرسته.
سپهر هیچ جوابی نداد. غذا را کشیدم و گذاشتم جلوش و بعد گفتم: چرا ساکتی و جواب نمی دی. چون حنات پیش من رنگ نداره و می دونی که حرفای دروغین تورو باور نمی کنم؟ بگو دیگه چرا لال شدی. ولی اقای زمانی بذار یه چیزی رو حالیت کنم، وای به حالت اگه بخوای با احساسات این بچه هم بازی کنی. اونوقت من میدونم و تو.
سپهر- تو اشتباه می کنی و می دونم هرچقدر هم بهت بگم باور نمی کنی چون خطایی که من مرتکب شدم قابل بخشش نیست ولی من هنوز دوست دارم. ولی در مورد این طفل معصوم اخه چرا باید با احساساتش بازی کنم، دلیلی نداره. شاید باور نکنی ولی از وقتی که دیدمش احساس می کنم سالهاست می شناسمش و به اندازه....
به میان حرفش دویدم و گفتم: حتما به اندازه شازده پسرت دوستش داری، آره؟
طلا- سپهرجون چرا پسرتو نیاوردی تا با من بازی کنه؟
-خفه شو و اینقدر سپهرجون، سپهرجون نکن.
اششک گونه های طلا را خیس کرد. خواستم بغل اش کنم که خودش را انداخت بغل سپهر، چشمای او هم پر اشک شد. از اینکه بی خودی سر دخترم داد کشیدم خودم هم گریه ام گرفت. با صدای فریادم، سهند و سهیل که پایین خوابیده بودند، به اشپزخانه امدند. سهیل پرسید: چی شده، چرا داد می زنی؟
-هیچی، ببخشید که شما رو هم بیدار کردم.
سهند بطرف طلا رفت و گفت: دایی جون چرا گریه می کنی؟
طلا به فرانسه جواب داد: دایی جون از موقعی که اومدیم مامی همش سرم داد می زنه. بهم میگه خفه شو! آخه من که حرف بدی نزدم.
سهیل- طلا لطفا بزن کانال فارسی تا ما هم بفهمیم موضوع از چه قراره که هر سه تون آبغوره گرفتین.
سپهر- سهیل الان چه وقت شوخی کردنه.
سهیل- ببخشید، نمی دونستم اوضاع اینقدر وخیمه.
طلا برای سهند توضیح داد که برای چی سرش داد زدم و سهند عصبانس شد و گفت: اگه یک بار دیگه الکی سرش داد بزنی.....لا اله الا الله.
سپس کمی ارامتر ادامه داد: تو اگه با سپهر مشکلی داری و سر جنگی، طلا این وسط چه تقصیری داره که چوب شما رو بخوره. اصلا سپهر خواهش می کنم که با طلا حرف نزن.
سپهر به علامت مثبت سرش را تکان داد. طلا گفت: آخه می دونی دایی من سپهر جون رو دوست دارم می خوام باهاش حرف بزنم. همه اش تقصیر این مامیه که سر ما داد می زنه و اذیت می کنه.
سهند- فدات بشم تو ببخش، این مامانت یهکمک قاطی کرده و حالش خوش نیست. اصلا اگه از این بعد اذیتت کنه خودم حسابشو می رسم خوبه. تو هم هر چقدر خواستی.......
خندید و گفت: با این تحفه حرف بزن.
طلا- نه دایی من نمی خوام حساب مامی رو برسی اخه من اونم دوست دارم.
سهند- چشم هرچی تو بگی.
سهیل- غزال بیا با هم بریم لب دریا، چون هوای اینجا خیلی پسه و می ترسم خون و خونریزی راه بیفته.
اونقدر حالم بد بود که بدون هیچ حرف و حدیثی پالتو پوشیدم و دنبال سهیل به راه افتادم. باد سردی از جانب دریا می وزید و مانند سیلی به صورت داغم می خورد. احساس ضعف و ناتوانی می کردم. تازه دو روز از دیدار طلا و سپهر گذشته بود که طلا این چنین وابسته اش شده بود.
سهیل دستی به پشتم زد و گفت: کجایی استاد بی وفا. رفتی و سراغی از ما نگرفتی و تر و خشک رو با هم سوزوندی.
-به خاطر سیلی که از روزگار خوردم، نتونستم حتی پشت سرمو هم نگاه کنم.
سهیل- غزال فکر نکن چون سپهر برادرمه می خوام ازش طرفداری کنم، نه ولی باید یه کمی هم حق رو به اون داد. چون تو بودی که میدون رو برای تاخت و تاز رقیب خالی کردی و اجازه هر کاری رو بهش دادی. از وقتی پدربزرگ و عموت فوت کردن، تو دست از زندگی کشیدی. شاید اون روزا رو خودت به یاد نداری. ولی ما که کنار ایستاده و شاهد زندگی شما بودیم همه چیز رو به خوبی می دیدیم. تو با مرگ اونا مردی. چقدر دکتر رفتی ولی متاسفانه هیچ تاثیری نداشت و روز به روز تو پژمرده می شدی.
حرفش را قطع کردم و گفتم: سهیل تو اشتباه می کنی. مرگ اونا بهونه ای بود برای درد من. و درد من هم چیز دیگه ای بود که مسبب اش هم سپهر بود. چیزی که منو عذاب می داد، بچه بود. سپهر ته دل منو خالی می کرد و با حرفهاش آزارم می داد. اون فقط پسر می خواست، حتی چند بار هم گفته بود اگه پسر نیاری یه زن دیگه می گیرم. در واقع بیماری من زمانی شروع شد که بابک به دنیا اومد. همه هوش و حواس سپهر بابک بود. حتی تو خواب هم بابک، بابک می کرد. اوایل به خاطر این مساله بچه نمی خواستم. اون موقع هم که خودم خواستم، خدا نخواست. بیشتر از یک سال من منتظر بچه بودم، و بیماری ام با مرگ اونا و این مساله اوج گرفت.
بغض سد راه گلویم شد. هروقت به یاد آن روزها می افتادم اعصابم بهم می ریخت و تن و بدنم می لرزید. چه سختی ها که نکشیده بودم. بی اختیار روی شنها نشستم و هم می لرزیدم و هم گریه می کردم. سهیل کاپشن اش را درآورد و روی شانه ام انداخت و کنارم نشست و با دستهای گرمش، دستههای یخ زده ام را به دست گرفت.
-غزال معذرت می خوام که ناراحتت کردم. ما از این چیزا خبر نداشتیم، حتی سپهر هم نمی دونه. چون تابحال حرفی در این مورد نزده.
-نه این دروغه، اون می دونه، چون همسر عزیزش به رامین گفته بود که من چیکار کنم که غزال حامله نمیشه و شوهرش هوس بچه کرده بود.
سهیل با مشت به شن ها کوبید و گفت: آخه چرا سپهر به ما هم کلک زد، چرا، چرا؟
لحظاتی به سکوت گذشت سپس دوباره گفت: غزال؟
-بله.
سهیل- برای همین طلا رو آوردی؟ از رامین و از زندگیت راضی هستی. اذیتت نمی کنه.
-دو تا دوست، دو تا همکار چرا باید همدیگه رو اذیت کنن.
با تعجب پرسید: یعنی رامین شوهرت نیست؟ ولی بهناز می گفت غزال با یکی از هم کلاسی هاش بنام رامین ازدواج کرده.
-رامین قبل از اینکه از سپهر جدا بشم ازم خواستگاری کرده بود که خود سپهر هم در جریان بود. البته اون نمی ونست که من شوهر دارم. از شانس خوب یا بدم موقعی که داشتیم می رفتیم پاریس، تو فرودگاه همدیگه رو دیدیم. دوباره بعد از یک سال تو پاریس دیدمش و البته بر حسب اتفاق و از انروز به بعد با هم کار کردیم. چند بار ازم خواستگاری کرد ولی من قبول نکردم. اون هم با یه دختر دیگه عروسی کرد و حالا هم یه دختر داره.
سهیل- پس چرا دیروز که سراغ رامین رو می گرفتن چیزی نگفتی؟
-گفتم بذار فکر کنن رامین شوهرمه.
سهیل- اصلا ولش کن گور پدر هر چی مرده، حالا پاشو بریم که داشت یادم می رفت تو رو برای چی اوردم، ناسلامتی آوردمت تا طرف رو شناسایی کنی و دستی برام بالا بزنی. چون این سها کاری از دستش برنمیاد. طفلکی سرزبون دار نیست. همین که این سه تا رو بزرگ کنه قلعه اورست رو فتح کرده.
-وضع زندگی سها چطوره؟ راضیه یا نه؟
سهیل- ای بد نیست، به هر حال هر زندگی بالا و پایین داره، تلخ و شیرین داره. اگه خواهر افشین اتیش بیار معرکه نباشه، بهتر میشه. چون خدایی مامان و بابای افشین خوبند. افراست که دخالت و فضولی می کنه. حالا بیا بدویم که یاد جونیام افتادم.
-پس بدو پیر پسر.
شروع کردیم به دویدن و مسافت زیادی را طی کردیم که نفس سهیل بند آمدو مجبور شدیم آهسته برویم. از دور دختر و پسری را که روی تخته سنگی نشسته بودند نشان داد و گفت: اوناها، نمی دونم چه نسبتی با پسره داره چون هر وقت که دیدمش با هم بودن.
-نکنه نامزدشه.
سهیل- نه فکر نمی کنم چون حلقه دستش نیست، حالا بیا از جلوشون رد بشیم تا خوب ببینیش. بذار اول اینو بهت بگم که مسخره ام نکنی. دختره زیاد خوشگل نیست، قیافه با نمکی داره. تنها چیزی که باعث شده شیفته اش بشم نجابتشه.
-ببینم دیوونه به خاطر یه نگاه هر روز این همه راه رو پیاده میایی.
-چه کنیم همشیره، عشق و عاشقی دیگه.
سرم را پایین انداختم تا جلب توجه نکنم و همین طور که از جلوشون رد می شدیم صدای اشنایی درجا میخ کوبم کرد: به به، غزال خانم پارسال دوست امسال اشنا.
برگشتم و دیدم که شایان و خاطره هستند، جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی رو به انها گفتم: بچه دوست عزیزتر از برادرم اقا سهیل.
سپس به سهیل گفتم: سهیل جان اقا شایان و خاطره جون برادرزاده و خواهرزاده آقای احتشام هستند.
شایان به گرمی احوالپرسی کرد ولی خاطره با اخم و به سردی جواب داد. سپس گفت: غزال جون تا اینجا که اومدین بیایین بریم تو چون بابا بزرگ می خواد که زودتر شما رو ببینه.
-ممنون، اگه می تونستم حتما مزاحم می شدم ولی شرمنده چون طلا خونه است و ممکنه اذیت کنه و باید زود برگردیم.
چند دقیقه ای با هم بودیم و بعد خداحافظی کرده و برگشتیم. در دل این دلدادگی سهیل به خاطره را جشن گرفته بودم. چون بیشتر می توانستم سپهر را زجر داده و تلافی کنم.
چند قدمی که دور شدیم سهیل گفت: خوب غزال جون طرف اشنا دراومد، حالا هر چی در موردش می دونی برام بگو.
آنچه در مورد خاطره و خانواده اش می دانستم برایش گفتم. به غیر از خواستگاری دایی پیامش از خودم، چون نمی خواستم تا روز موعود کسی بفهمد. وقتی به ویلا رسیدیم بشکن زنان به خاله گفتم: خاله اماده شو که می خوایم بریم خواستگاری. چون عروس اشناست و نوه خانم احتشامه، و در ضمن عروس خانم پزشکی می خونه.
سهند و شیدا مات و مبهوت نگاهم می کردند و چندان راضی به نظر نمی رسیدند. دقایقی که گذشت شیدا من را به کناری کشید و پرسید:
-غزال حالا می خوای چیکار کنی؟
-هیچی، چون خیلی ساده است. با اجازه می شم زندایی خاطره وو عذابی رو که این چندین سال متحمل شدم تلافی می کنم. همونطور که سپهر منو به خاکستر نشوند. چهار سال زنداداش سهیل بودم حالا هم میشم زن دایی خانمش. فقط خدا کنه خاطره قبول کنه و این وصلت صورت بگیره.
شیدا- مگه غزال دیوونه شدی؟ به خاطر طلا هم که شده این کارو نکن چون اینده اونم خراب میشه.
-نه شیدا، چون امروز احساس کردم گذشته رو نتونستم فراموش کنم و کینه و انتقامی که سالها زیر خاکستر دفن شده بود امروز شعله ور شده و داره تمام وجودمو می سوزونه.
وقتی شادی سهیل را می دیدم به خودم نهیب می زدم که غزال از خیر پیام بگذر و اجازه بده این پسر به ارزوش برسه. ولی وقتی به یاد تباهی زندگی خودم می افتادم، نمی توانستم از این فرصت چشم بپوشم.
شادیم زمانی به اوج رسید که خاله به سهیل گفت: سهیل جان قول می دم اگه خاطره رو بپسندم همانجا ازش خواستگاری کنم. حالا یه خورده اروم بگیر چون می ترسم غش کنی.
طلا- عمو سهیل می خوای عروس بیاری.
سهیل چشمکی زد و گفت: بله تو رو هم دعوت می کنم.
طلا، شادمان رفت و بسته ای شکلات و آب نبات اورد. به بزرگترها آب نبات و به بچه ها شکلات می داد. بعد از خوردن آب نبات، وقتی حرف می زدیم از دهانمان حباب در می اومد، و باعث خنده بچه ها شده بود
 

mahdiehershad

عضو جدید
سهند- پدر سوخته این چی بود که به خوردمان دادی که از دهنمان کف میاد بیرون.
طلا که از خنده ریسه رفته بود جواب داد: دایی جون اینا رو عمو کسری برام گرفته. تازه اون یکی هارو قایم کردم.
سهند- غزال تا منفجرمون نکرده، پاشو چمدونشو بگرد.
-طلا جون کی برات گرفته که من نفهمیدم، حالا کجا قایم کردی؟
طلا- نمی گم، شما که نباید همه چیز رو بدونید. وقتی گرفت از لیزا خواهش کردم تا جایی قائم کنه که شما نبینین.
مامان- لیزا کیه؟
چون چند کلمه ای خودم از لیزا یاد گرفته بودم وقتی طلا جواب داد« پرستارمه» فهمیدم.
بابا- طلا جون به چه زبونی حرف زدی، ما که متوجه نشدیم چی گفتی؟
طلا باز به المانی جواب داد که اینبار خودمم نفهمیدم وقتی صحبتش تمام شد گفتم: طلا جون یک بار دیگه به فارسی بگو تا متوجه بشیم.
طلا- میگم لیزا پرستارمه که المانی هم بهم یاد داده وکمی می تونم حرف بزنم وقتی یاد گرفتم. قراره انگلیسی هم بهم یاد بده. آخه من فارسی، فرانسه و ترکی هم بلدم.
عمو سعید- این بچه نابغه است، تورو خدا براش اسفند دود کنید تا چشمش نزدیم.
طلا- آخه عمو جون کسری گفته تو باید استاد زبان می شدی برای همین می خوام زیاد یاد بگیرم. تا به مامی کمک کنم تا کمتر خسته بشه. آخه مامی زیاد کار می کنه و خسته میشه.
عمو سعید- آفرین به تو دختر گل و مهربون. حالا بیا بغلم تا بهت یه جایزه بدم.
بهاره و بردیا هم از عمو جایزه خواستند و عمو دوتا تراول چک به مبلغ پنجاه هزار تومان به انها و دوتا دویستی به طلا داد و سپس گفت: هر کسی هر چی دوست داره برای خودش بخره باشه.
طلا- عموجون نمی شه به جاش منو سوار گردنت کنی و راه ببری و بعد هم اسبم بشی؟
-طلا این حرفا چیه که می زنی، مگه عمو هم سن توئه که باهات بازی کنه.
طلا- مگه عمو کسری و دایی جون هم قد من هستن که باهام بازی می کنن؟
عمو سعید لبخندی زد و گفت: راست میگه، خوب بیا دخترم تا سوارت کنم.
عمو طلا را سوار گردنش کرد. کمی بعد هم روی شانه هایش ایستاده و دستانش را ول کرد که باعث ترس مامان و خاله شده بود. خاله مرتب می گفت: سعید مواظب باش میافته.
طلا- خاله نترس، بلدم چطوری بیاستم نیافتم.
در یک چشم بهم زدن طلا پاهایش که میان دستان عمو محکم گرفته بود، آزاد کرد و پایین پرید. همزمان صدای« یا فاطمه زهرا» بلند شد. ما که عادت به کارهایش داشتیم خونسرد نگاه می کردیم. چون می دانستیم به راحتی می تواند خودش را کنترل کند.
ولی مامان با عصبانیت فریاد زد: چرا نشستی، بلند شو حداقل یک لیوان آب برایش بیار.
-چرا؟ مگه از حال رفته، اون که بلند شده و داره می خنده.
مامان- حتما از ترس می خنده.
طلا- نه مامان بزرگ من نترسیدم، چون شما ترسیدین من دارم می خندم. آخه به من یاد دادن که چطور بپرم که دست و پام نشکنه.
بابا- لااله الا الله، یه زمانی ما نگران تو بودیم که مبادا صدمه ببینی حالا هم نوبت این، نمی شد به جای ژیمناستیک شنا یاد می گرفت.
طلا- بابابزرگ شنا هم بلدم، پاشین بریم دریا با هم شنا کنیم.
بابا- الان نمی شه دخترم، چون هوا سرده و سرما می خوری.
طلا- نه اونوقتjerespicemal من بد نفس می کشم.
بابا- چرا عزیزم؟
-وقتی سرما بخوره ریه هاش برونشیت می شه و دچار تنگی نفس میشه.
خاله- وقتی تحویل گرفتی می دونستی اینجوریه یا بعدا فهمیدی؟
-بله چون مادرزادیه.
مامان- پس چرا قبولش کردی. می دونی نگه داری این بچه با این مشکل چقدر سخته.
در دلم گفتم« ای خدایا عجب مصیبتی گیر کردم، چه خاکی با این نصایح مامان تو سرم بکنم.» درست انگشت روی زخم من می گذاشت و آزارم میداد. که عمو گفت:
-شیرین حالا کار از کار گذشته، خواهش می کنم جلوی بچه دیگه از این حرفا نزن.
در این لحظه بابک که با طلا در حال بازی بود، بلند بلند گفت: زن دایی چرا طلا همه اش عصبانی میشه. خوب متوجه حرفاش نمی شم.
قلبم به شدت فشرده شد، خدایا چگونه به این بچه باید حالی می کردم که دیگه زن داییش نیستم. خواستم جوابش را بدم که نگاهم در نگاه سپهر گره خورد و رشته کلام از دستم خارج شد. لحظه ای مکث کردم سپس به طلا گفتم: طلا فارسی صحبت بکن تا متوجه حرفات بشن.
از ماجرای عصر به بعد چهره سپهر مغموم تر و گرفته تر شده و وقتی که همانطور نگاهمان گره می خورد با چشمان خاکستری و غمگین اش، دلم را می لرزوند. کلافه بودم. طوری که اشتهایی برای خوردن شام نداشتم و فقط با غذا بازی کردم. بعد از جمع کردن سفره سپهر طلا را صدا کرد و روی زانوانش نشاند و گفت: بازم برامون ویولون می زنی.
طلا- بله وقتی مرد محترمی ازم درخواست می کنه نمی تونم قبول نکنم.
سپهر خندید و گفت: این حرفا رو از کی یاد گرفتی؟
طلا- از فیلم ها، سپهر جون چرا وقتی می خندی لپ هات مثل لپ های من سوراخ میشه.
سپهر بوسیدش و جواب داد: عزیزم اینا سوراخ نیستن، چاله. خدا خواسته که لپ هامون اینجوری باشه، من دقت نکرده بودم که گونه های تو هم چال داره خانم خوشگله.
طلا گونه سپهر را نیشگون گرفت و گفت: آقا تو هم خیلی خوشگلی. اونقدر خوشگل و مهربون هستی که من به اندازه مامی دوست دارم.
سپهر- پس باباتو چی، اونو دوست نداری؟
هاله ای از غم صورت طلا را پوشاند و گرفته جواب داد: من که بابا ندارم.
سپهر دیگر حرفی نزد ولی ساناز پرسید: مگه آقا رامین بابای تو نیست؟
طلا- نه اون بابای پارمیداست و اسم مامان پارمیدا هم مریم جونه. مگه نه مامی؟
سرم را تکان دادم و طلا رفت و ویولونش را آورد و شروع به زدن آهنگ سلطان قلب ها شد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
طلا عاشق این فیلم بود. چون هم درد با قهرمان داستان بود و خلا عاطفی اش را به این طریق می خواست پر کند. احساس می کردم نمکی روی زخمم می پاشند و هر لحظه سوزشش بیشتر می شود. احساس می کردم کسی گلویم را فشار می دهد و در حال خفه شدن هستم. برای همین بلند شدم و به حیاط رفتم. وقایقی بعد عمو محمود هم کنارم آمد و گفت: غزال عمو جون، چرا خودتو اینقدر عذاب می دی با غصه خوردن که مشکلی حل نمیشه.
-خودمم دوست ندارم که غصه بخورم ولی چیکار کنم؟ خودش به سراغم میاد. طلا هر چی بزرگتر میشه بیشتر سراغ پدرشو می گیره و من عاجزم و نمی تونم این خلا رو براش پر کنم.
-اونروز به خاطر بهبودی تو این پنهون کاری رو قبول کردم تا تو از بابت بچه خیالت اسوده باشه و کاملا خوب بشی. دیگه نمی دونستم امروز باید شاهد عذاب کشیدن هر دوتون باشم. عذاب وجدان خودمم هم آزارم میده.
-عمو می بینی چطور مثل آهنربا پیش سپهر میره. باور کن اگه دست خودم همین فردا برمی گشتم.
عمو- صبر داشته باش این چند روز هم تموم شه. ولی فردا که بزرگ شد چیکار می کنی؟ کافیه خوندن یاد بگیره و اسم پدرشو تو شناسنامه اش ببینه، آنروز مشکلت دوچندان میشه.
-آن روز، روز مرگ و نابودی منه.
عمو- به جای خودخوری بهش بگو، منظورم سپهره.
-نه عمو، نمی تونم دو دستی تقدیمش کنم. راستش پیام می گفت حاضره به اسم خودش براش شناسنامه بگیره. این کار باید بعد از ازدواجمون در پاریس انجام بگیره تا دردسر ایجاد نکنه.
-فقط خدا کنه تا اون موقع گندش درنیاد که پیش سعید و نازی رو سیاه میشم. زندگی شماها شده مصیبت نامه. تا میام از یکی تون خیالم اسوده باشه، اون یکی دچار مشکل میشه. ببینم تا حالا از خودت نپرسیدی چرا یاشار باهات تماس نمی گیره و یا اینکه اونجا نمیاد. چون می ترسه، می ترسه که خطا کنه. آخه فرشته قادر نیست مادر بشه.
سرم سوت کشید با چشمهای گرد شده پرسیدم: نه عمو! شوخی می کنی. آخه چرا؟
آهی کشید و گفت: نمی دونم چرا هر چی بدبختی دامن ما رو میگیره. نمی دونی چقدر دکتر رفتن، هر روز یه دکتر می رفتن ولی افسوس که فایده نداشت و فرشته تا اخر عمرش قادر نیست مادر بشه. یاشار هم می ترسه ه با دیدن تو، اشتباهی رو که سپهر مرتکب شده، بکنه. البته من و سیمین خیلی بهش گفتیم که طلاقش بده ولی قبول نکرد. میگه من زندگیمو دوست دارم و اگه این بلا سر من میومد و فرشته می ذاشت و می رفت شما چیکار می کردید.
-یاشار روح بزرگی داره و مرد کاملیه، راستی عمو، سیا چی کار می کنه، باز هم تهرونه یا رفته ارومیه؟ زن گرفته یا نه؟ راستش از عمو بهرام روم نشد بپرسم.
-نه زن نگرفته، بعد از رفتن تو در به در دنبالت گشت تا شاید نشونی ازت پیدا کنه. به بهانه مسافرت یه بار هم به پاریس اومد و من که متوجه شدم به سهند گفتم تا مواظب باشه تا خونه تورو پیدا نکنه. چقدر به سهند گفته بود تا بهت بگه باهاش تماس بگیری. الان هم از طرف شرکت برای شش ماه دوره اموزشی فرستادنش المان. اگه می دونست که برگشتی حتما میومد. اون به خاطر تو حاضر نیست زن بگیره.
-عمو می تونم علت این کارتونو بدونم، نه اینکه فکر کنید ناراحت شدم نه فقط کنجکاو شدم.
-چون سیا اخلاق تندی داره و من می ترسیدم هم تو رو و هم طلا رو آزار بده. آخه عزیزم سپهر هر چی که بود خوشبختانه تورو اذیت نمی کرد و همیشه نازتو می کشید. فقط می تونم بگم لعنت بر شیطون.
عمو دقایقی سکوت کرد و سپس ادامه داد: دلم براش کباب میشه در مقابل متلک ها و زخم و زبون های تو دم نمی زنه و فقط نگاه می کنه. از نگاهات مشخصه که هنوز دوست داره ولی نمی دونم چرا این کارو کرد.
سینه ام ز آتش دل در غم جانانه سوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
ای خدا کمکم کن که دیه کاسه صبرم داره لبریز میشه. پاشو عمو جون، پاشو تا دیونه نشدم بریم تو، چون بارون هم نم نم شروع شده.
وقتی به داخل رفتیم سهند گفت: ببخشید تشریف برده بودید سازمان انتقال خون؟
عمو- اونجا برای چی؟
سهند- آخه رنگ و روتون پریده، برای همین گفتم شاید رفتید و خون دادید.
-نه رفته بودم کارخونه یک و یک، تا خیارشور بخریم و بی مزه ها رو توش بخوابونیم.
سهند- غزال چان، منو مامانم تو دریاچه ارومیه زاییده و نمک خالصم. زیاد خودتو به خرج ننداز. اگه پول اضافی داری بده خرج کنیم.
زن عمو- پسر خجالت بکش.
در جواب سهند گفتم: نمی شه به جای پول سنگ پا بدم.
بابا- سهند انگار شیدا ورشکستت کرده چون از وقتی زن گرفتی زیادی به فکر پولی.
-بیچاره شیدا، باباجون از خساست زیاده، هر وقت میریم بیرون مهمان جیب منه.
سهند- آخه من بیچاره عیال وارم و خرجم زیاده. اونوقت بابا به تو بیشتر می رسه تا به من. تازه درآمد تو بیشتر از منه.
عمو سعید- پس با این حساب غزال خرجی دوتا خونه رو میده. راستی غزال جون وضع کارت چطوره، خوبه؟
سهند سوتی زد و به جای من جواب داد: کارش خوبه؟ مثل این نزول خورها، هی پول می ریزه به حساب بانکی خودش و طلا. بیچاره رامین مثل خر کار می کنه، اونوقت غزال خانم اسکناسها رو میریزه تو جیبش و دستور میده.
-برای اینکه اگه من نباشم رامین از پس پروژه های بزرگ بر نمیاد. چون بنده مجوز دارم نه رامین. عمو شما بهش بگو شما که تو این کار هستین و واردین.
عمو لبخندی زد و گفت: پس با این حساب درآمدت خوبه. در ضمن سهند جان نابرده رنج گنج میسر نمی شود. این همه درس خونده برای چی؟ اگه دکتراشو بگیره کارش سکه تر میشه. اصلا غزال بیا پیش خودم کار کن.
بابا- آره باباجون، برگرد ایران تا هم خیالمون اسوده باشه و هم این اخر عمری چشممون به در نباشه.
-ای بابا، ابن حرفا چیه می زنید؟ مگه شما چند سال دارید. در ضمن شاید یه روزی برگشتم.
ساناز- غزال تابستون برای عروسی میای؟
-اگه زنده باشم حتما، مگه من چندتا خواهر دارم که عروسی شو نبینم.
سهند- مگه صد تا برادر داشتی که عروسی من نیومدی. چقدر اصرار کردم ولی مرغ سرکار یک پا بیشتر نداشت.
طلا- دایی جان مگه مامی مرغ داره که یه پا داشته باشه.
ماما- بله دخترم هم بابابزرگت و هم مامانت، مرغشون یه پا داره، یعنی یه دنده و لجباز هستن.
طلا- ولی مامانی من یه دنده و لجباز نیستم و برای همین هیچ وقت با پویا قهر نمی کنم.
مامان- آفرین دختر خوب. تو سعی کن کارهای مامانتو یاد نگیری. چون کینه به دل گرفتم هم بده.
طلا- چشم، چون عمو کسری میگه مامی کینه شتری داره.
طلا- مثل اینکه عمو کسری مرد خوبیه.
طلا- بلهouijl aimebeaucoup
ساناز با خنده گفت: طلا جون ترجمه کن من که نفهمیدم چی گفتی.
 

mahdiehershad

عضو جدید
شیدا- میگه بله من خیلی دوستش دارم.
ساناز- ببینم شما امشب قصد خوابیدن ندارین.
چون دیروقت بود همه پا شدن و به اتاق خوابهایشان رفتند و من و ساناز و شیدا و طلا به اتاق پایین رفتیم.
طلا- مامی من برم با دایی جون بخوابم.
-برو بخواب نه اینکه کشتی راه بیاندازی.
طلا- چشم.
طلا رفت و ما هم دقایقی با هم حرف زدیم، که کم کم آندو خوابشان برد ولی خواب به چشمان من نمی آمد. یواش بلند شدم و کاپشن ام را برداشتم و روی لباس خواب پوشیدم و به بالکن رفتم. باران بوی خاک و بوی گل ها را در هم آمیخته بود و سستم می کرد. چشمانم را بستم و به سرنوشت پر فراز و نشیب ام فکر می کردم که صدای سپهر در گوشم طنین افککند.
ای شب، به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند بشتابیم به یاریم
ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود هر چند بسته، مرگ کمر بر هلاکت من
پس خبر نداری که این حرفها و زمزمه هات همه هستی ام را به باد داد و تنها چیزی که برایم موند، این بودکه هر شب مثل شمع بسوزم و اشک بریزم و حالا دیگه برام اشکی نمونده که دوباره به پات بریزم.
جلوتر آمد و جلوی رویم دو زانو نشست و گفت: غزال می دونم اشتباه کردم و خطا رفتم ولی باور کن در هوشیاری و آگاهی نبوده، من اون شب مست، مست بودم و همه زندگی ام فدای اون شب لعنتی شد.
چشم باز کردم و به صورتش خیره شدم، چشمانی که باروتی بود، پوزخندی زدم و گفتم:
-من که از تو چیزی نپرسیدم و دلم نمی خواد چیزی بدونم. ولی اینو بهت میگم که فکر نکنی مثل کبک سرم زیر برف بوده، نخیر آقای زمانی، دقیقا می دونم غیر از اون شب که به جنابعالی خیلی هم خوش گذشت، اون خانم محترم دو شب دیگه هم، تو خونه من شب را به صبح رسانده بود، فهمیدی؟
-نه این دروغه! هر کی بهت این حرف رو زده فریب ات داده، من احمق فقط یه شب با اون بودم که اون یه شب هم تمام هستی مو ازم گرفت. به جان عزیزت قسم جز اون شب من هیچ وقت پیش اون نبودم. در واقع زن شناسنامه ایم هستش.
- پس جضرت مریم شده و از طریق وحی حامله شده. اصلا میشه بگی منظورت از این حرفای کهنه چیه؟ من که پامواز زندگیت بیرون کشیدم. دیگه چرا آزارم میدی. باید قدرش رو بدونی چون شراره جونت تو رو به آرزوت رسوند و صاحب ولیعهد شدی. به خاطرش تو خونه می مونی و نگه اش می داری تا خانم با خیال اسوده به مهمونی بره.
سپهر سرش را پایین انداخت و جواب داد: من که گفتم تموم زندگیم فدای اون شب شد. اگه شراره حامله نمی شد که من مجبور نمی شدم عقدش کنم. ولی باور کن، به پیر به پیغمبر من هیچ وقت اون بچه حروم زاده رو نگه نداشتم. حتی به اندازه یه سر سوزن هم دوستش ندارم. تنها کاری که من به اجبار انجام میدم دادن مخارجشونه.
بلند شدم و بی تفاوت شانه بالا انداختم و جواب دادم: به من ربطی نداره. چون هر چی بین من و تو بوده تموم شده و قراره با کس دیگه ای ازدواج کنم.
سپهر- غزال من!
اعتنایی نکردم و به داخل رفتم تا بخوابم ولی تا صبح فکر و خیال رهایم نمی کرد. حرفهایش دگرگونم کرده بود. یعنی سیاوش بهم دروغ گفته بود؟ ولی چرا!! آنقدر فکر کرده بودم که داشتم دیوانه می شدم. برای اینکه فکرم را آزاد کنم بلند شدم و به حمام رفتم. وان را با آب گرم پر کردم و به داخلش رفتم تا شاید کمی آرام شوم که کم کم خواب چشمانم را سنگین کرد. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با کوبیده شدن در بیدار شدم. ساناز از پشت در صدایم می کرد
-غزال، غزال.
-بله.
-چیکار می کنی، چرا جواب نمیدی، ترسیدم.
-نترسین، خوابم برده بود الان میام بیرون.
تند تند خودم را شستم و بیرون رفتم. خاله خنده کنان گفت: غزال جان، جا قحطی بود که توی حموم خوابیده بودی.
-راستش تا صبح بیدار بودم، دیدم بدنم کوفته است وان را پر کردم که داخلش خوابم برد.
بابا- چرا عزیزم نتونستی بخوابی، دیروز ظهر هم که نخوابیده بودی.
-نمی دونم، همین طوری.
با، بابا صحبت می کردم که سهیل اومد و گفت: غزال برای طلا حوله و لباس ببر.
-مگه حموم رفته؟
 

یاکاموز

عضو جدید
مهدیه جان متاسفانه مشکلی برام پیش اومده که برای چند روزی خونه نیستم و به اون صفحاتی که تایپ کردم دسترسی ندارم.انشااله وقتی برگشتم براتون می زارم و امیدوارم دوستای گلمم درکم کنن.هیچ دوست نداشتم که بد قولی کنم ولی چه کنم راستی برام دعا کنین...
 

mahdiehershad

عضو جدید
سلام.
دوستان تایپ قسمتی از رمان رو یاکاموز عزیز بهم کمک کردن ولی الان نمی تونن بذارن.
به محض اینکه ایشون گذاشتن من هم ادامه رو هر چه سریعتر براتون می ذارم.;)
 

یاکاموز

عضو جدید
سهیل-بله آخه یخورده خرابکاری کرده.
-ای وای!
مامان-مگه شب ادراری داره؟
سهیل-نه خاله شب ادراری چیه.انقدر که اول صبحی آقا سپهر،رو شکمش نشونده و قلقلکش داد که اون طفلک هم کار خرابی کرد روش.اگه من بجای طلا بودم حتما یه کاره دیگه می کردم.
عمو سعید-سهیل تازگیا خیلی بی تربیت شدیواین حرفا چیه می زنی.
خنده کنان به طرف اتاق رفتم و بعد از برداشتن حوله ولباس به اون یکی اتاق رفتم.از پشت در صدایش کردم ولی صدای آب و خنده ها مانع از رسیدن صدام میشد.مجبور شدم که در را باز کنم.دوتایی داخل وان،به هم آب میپاشیدن.سپهر با دیدنم مشتی آب به رویم پاشید و طلا هم به تبعیت از سپهر آب پاشید.
-نکنید خیس میشم.
طلا-مامی بیا سه تایی حموم کنیم.
-من تازه بیرون اومدم.فقط یه خورده زود باش بیا بیرون که می خواییم صبحانه بخوریم.
طلا-مامی،خواهش میکنم بیا یه بار دیگه با ما حموم کن.جون من بیا.
-طلا جون نمیشه.
طلا اصرار می رکدو سپهر می خندید،خیره نگاهش کردم و گفتم:
-چیه جوک میگه که اینقدر می خندی؟
سپهر-نه حرف دلمو می زنه.
-زهر مار،این حوله و لباس طلاست،گذاشتم اینجا که اگه زحمت نباشه بپوشونش تا سرما نخوره.
می خواستم در را ببندم که گفت:غزال لطفا حوله ی منم بده.
حوله را از ساکش برداشتم و در حموم داخل سبد گذاشتم.سپس گفتم سپهر؟
-جانم؟
یک لحظه تمام تنم داغ شد و یادم رفت که چی می خواستم بگم که دوباره گفت:عزیزم جان دلم چی می خواستی بگی،بنده در خدمت گذاری حاضرم.
-می خواستم...می خواستم بگم موهاشو خوب خشک کن تا سرما نخوره.
سپهر-چشم عزیزم فدات بشم!نترس مواظبشم.
در را بستم و به حال پیش بقیه که در حال خوردن صبحانه بودن رفتم.به زور چایی لقمم پایین رفت.چون حرفهای سپهر دلم را به آشوب انداخته بود.احساس می کردم گلی پژمرده هستم که برای طراوت دوباره هام،نیازمند دستهای باغبان هستم تا با آبیاریش نجاتم دهد.
دقایقی بعد سپهر و طلا هم آمدند.طلا با خوشحالی گفت:مامی ببین سپهر جون چیکار کرده،اول موهامو خشک کرد بعدشم چرب کرد تا موقعشونه کردن دردم نگیره ببین چه حوشگل برام بسته.
لبخندی به رویش زدم و کنار خودم نشاندم تا صبحانه اش را بدهم که سهند گفت:
-سپهر جون من زبون غزال هستم و میگم دستت درد نکنه.
-تو زحمت نکش.
سهند-ببخشید،حتما اگه لازم بود خودت تشکر میکردی آره؟
زن عمو-ببینم اول صبحی با هم دعوا میکنین.بیس تو نه سالتونه،هنوز هم مثل خروس جنگی به هم می پرین.
شیدا-مامان اگه این دوتا یه جا باشن و با هم جرو بحث نکنن من شک می کنم نکنه با هم قهرن.
سهند-این دعواها نمک زندگیمونه.
جواب سهند را ندادم و تند تند صبحانه ی طلا را دادم و به اتاق پناه بردم.همه برای رفتن آماده می شدند.نمی دانم چرا دلهره ی عجیبی به جانم چنگ انداخته بود و آرامو قرارمو ازم گرفته بود.فقط خدا می دانست که چه مرگم شده بود روی تخت دراز کشیدم تا شاید کمی آرام بگیرم که ساناز به داخل اتاق آمد و با دیدنم گفت:اوا ،مگه تو نمیری که خوابیدی.ناسلامتی به خاطر تو مارو هم دعوت کردند.
-چرا می رم ولی نمی دونم چرا استرس و دلهره دارم.دلم بد جوری شور می زنه.
ساناز-نکنه خبری هست و ما بی خبریم.
-شاید،لطفا ساناز از بین لباسام یه دست انتخاب کن تا بپوشم.چون خودم حوصله ندارم.
ساناز-خوب ناقلا این مرد خوشبخت کیه؟
-یه مرد بدبختی مثل خودم.پیام که دیروز دیدی همونه.یکی نیست بگه آخه نونت کم بود آبت کم بود که میخوای دوباره شوهر کنی و بد بخت بشی.
ساناز آمد لبه ی تخت نشست دستمو گرفتو گفت:چرا فکر میکنی شوهر کردن بدبختی میاره می ترسی یا هنوز...سپخرو دوست داری؟
پوز خندی زدمو جواب دادم دوسش دارم؟!به حدی ازش متنفرم که می خوام سر به تنش نباشه.
ساناز-غزال ما هنوز بعد از یان همه سال آخر نفهمیدیم که چرا طلاق گرفتی و دلیل این همه نفرت تو چیه؟
-دیگه گذشته ها گذشته بیخیال باش.حالا تا صدای اونا در نیومده بلند شو و لباسمو انتخاب کن.
ساناز-پس امروز نامزدیه؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا