معماری با مصالحی از جنس دل

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میترسم
ار روزهای بیخاطره
از لحظه هایی که تو نباشی
از نبود احساس میترسم...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم…

یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم.

یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره.

یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه ای دلشو بشکونم.

یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم.

یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.

یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم…

می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه.

تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه.

توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه.

می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی…

می خوام تنها باشم…

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دستم بـه سمـت ِ تلفُـن مـیرود و

بـاز می‌گـردد

چـون کودکـی که به او گفته‌اند

شیرینـی روی میـز

“مــال ِ مهمان‌هـاست”

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گاهی می گیرد

گاهی می سوزد

گاهی تنگ می شود

و حتی گاهی ...

گاهی نه ، خیلی وقت ها دلم می شکند

اما هنوز می تپد ...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر آهنگی که گوش میدهم ،
به هر زبانی که باشد ، بغضم را میشکند ...
نمی دانم ...
بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است !!
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
خـدایـــا...!

هــــرگز کـسـی را بـه آنـکـه قـسـتمـش نـیـسـت عـادت نـده..

کـه دل کـنـدن از او مــــرگ اسـت..!
 
آخرین ویرایش:

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دنیا را نامرد کردیم
از ببریم نامردی های خودمان را
تا که شاید برسه روزی که
ماندن بدون چرا بشه ؟؟؟؟؟؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنهایی یعنی :
ذهنم پــــــــــــــــر از تو
خالی از دیگران است !
امـــــــــــــا ...
کـــــــــــــــنارم
خالی از تو ،
پــــــــــــر از دیگران است !




 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به فرض هم كه برویم آن دورهــا

با پاكتــی سیگار

دود كنیم خــاطراتمان را . . .

با عطــر ِ جــا مانده روی پیراهنمان چــه كنیم رفیق!؟

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوابــــهایم بوی تن تـــو را می دهـــد
نکنـــد آن دور تــر هــا
نیمــه شب ، در آغوشم می گیـــری...

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی وقتا شنیدن یه
" بگو ببینم چه مرگته "
از یه رفیق خیلی بیشتر از حرفای کلیشه ای
"عزیزم چی شده"
بیشتر میچسبه....!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




دیروز شعرم را فروختم ...

با پولش یک پاکت سیگار خریدم ...
دودش کردم ... دود ...
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در اب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. ...
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان.
مرگ در حنجره ی سرخ- گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدانی که دلم اسیرقلبت شده است
میدانی نفسم بند نگاهت شده است
میدانی که تنم خمارنوازشهای گاه گاهت شده است
میدانی که لبم تشنه لبانت شده است
میدانم که میدانی
اما
به روی خود نمی آری
 

Melina666

عضو جدید
سـرد اسـت و مـن تـنهایـم
“چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا قرار بگذاریم که . . .

هیچ وقت با هم قراری نداشته باشیم !

بگذار همیشه اتفاق بیافتد !


این طور بهتر است من هر لحظه منتظر اتفاقم !

منتظر ِ یک اتفاق که ” تــــو ” را به ” مـن ” برساند.
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لحظه ی دیدار نزدیک است،باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم، دستم،باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفکم را، دست
... آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست،لحظه ی دیدار نزدیک است ...

"مهدی اخوان ثالث"
 

Melina666

عضو جدید
” یـــــاد تـــــو ””
حــــــس قشنـــــــگی ست
کــــه در ”” دل ”” دارم
چــه تــو بــاشــی؛ چــه نبــاشـی
نــــگهش مــــی دارم …!
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا...

آدم که نه!

آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!

و جالب تر !

اینجا هر کسی

هفتاد رنگ بازی میکند

تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا...

همه قار قار چهلمین کلاغ را

دوست می دارند!

و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!

شهر من اینجا نیست!

اینجا...

سبدهاشان پر است از

تخم های تهمتی که غالبا "دو زرده" اند!

من به دنبال دیارم هستم,

شهر من اینجا نیست...

شهر من گم شده است!


 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان
می مانی...



گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت
می کنی ...


گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...


گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری
و حال هم که...


گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای
گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه
کنی...


گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیدارآخر و چشمای گریانم یادته
آه بلند والتماس شبانه ام یادته
فریاد تنهایی ایم را نشنیدی
بغض تو گلوم را تو ندیدی

(برف)
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز هم مرا به جان تو قسم مي دهند
مي بيني...
تنها من نيستم كه رفتنت را باور نميكنم...
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم می خواهد تنها توی خیالم پرواز کنم...

پرواز که نه فقط چشم هایم را ببندم و دورتر هایِ بعدترم را قشنگ تر

از آنی که قبل تر ها تصور می کردم زندگی کنم_دراز بکشم روی تختم

و سرم را وارونه از تخت بیاویزم تا وزن چیزهایی که فکرم را مشغول میکند

حس کنم

زندگی کردن با آهنگ غمگین واقعاً لذت بخش است،آن هم وارونه...

احساس خوبی به من می دهد
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هیچ نمی خواهم ...
تنها صدایت را می خواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد
نگاهت را می خواهم تا روشنی چشم های خسته ام باشد
وجودت را می خواهم تا گرمای قندیل آغوشم باشد
خیالت را می خواهم تا خاطره لحظه های فراموشم باشد
دست هایت را می خواهم تا نوازشگر بی کسی اشک هایم باشد
و تنها خنده هایت را می خواهم تا مرهم کهنه زخم های زندگی ام باشد
آری تنها تو را می خواهم ...
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز


مثل باران های بی اجازه

وقت وبی وقت

درهوایم پراکنده ای

ومن بی هوا

ناگهان خیسم از تو!‌
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را گم کرده ام
انگار نیستی،نه صدایی از تو است و نه نگاهی
پس بگو چرا نمیکنی از من یادی
من برایت شده ام لحظه ای،گهگاهی
فکر نمیکنم از دوری ام آرامی
در حسرت منی و پریشانی
تو را گم کرده ام و در جستجوی توام ،تا تو را دوباره به قلبم برسانم ،
قلبم نفس میخواهد،باید قلبم را تا لحظه ی پیدا کردنت بی نفس بکشانم.
آنقدر دلم برایت پرپر زد که بی بال شد،
آنقدر گشتم و گشتم اینجا و آنجا که اینک خودم را نیز گم کرده ام.
بشنو صدایم را ،این آخرین نوای کسی است که بی تو بی صداست
ببین حالم را،این آخرین نفسهای کسی است که بی تو بی هواست
تو را گم کرده ام و تنهایی را پیدا،ای غم تو دیگر به سراغم نیا
نیستی و خیالت با من است،از خیال تو یادت در قلب من است،
از یادت ،دلتنگی به جا مانده و انتظار،بیش از این مرا بیقرار نگذار.
تو را گم کرده ام و آغوش سردم در حسرت گرمای وجودت مانده،
قلب عاشقم این قصه نیمه تمام را تا آخرش خوانده،
این خاطره هاست که در خاطر پریشانم به جا مانده.
میخواهمت ای جواهر گمشده ام،
اگر بودی و میدیدی حالم را ،میفهمی که چرا دیوانه شده ام.
فاصله ی من و تو ، دورتر از آسمان و دریا است ،
من میبارم و تو فکرت پیش ساحل است هنوز هم باور نداری که قلبم عاشق است.
تو را گم کرده ام و پیدایت میکنم،اگر تو را دیدم به اندازه تمام عمرم نگاهت میکنم
 

samira20*

عضو جدید
کاربر ممتاز
خستــه ام…
از صبوری خستـــه ام…
از فریـــادهایی که در گلویـــم خفـه ماند…
از اشــک هایی که قـاه قـاه خنـــده شد…
و از حـــرف هایی که زنده به گـــور گشت در گــورستان دلم
آســان نیست در پس خـــنده های مصــنوعی گریــه های دلت را ،
در بی پنـــاهیت در پشت هـــزاران دروغ پنهـــان کنی…
این روزهــا معنی را از زندگـــی حذف کــرده ام…
برایــم فرق نمـــی کند روزهایـــم را چگونــه قربانـی کنم !
 
بالا