از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب،
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم گريان، از اين بي داد
مي كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!
يادم آمد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن!
نهاده دست بر گیسوی سرو/بر آن دریای غم نظاره می کرد
بدو می گفت اگر زنجیر بودی/ترا شمشیرم امشب پاره می کرد
گرت سنگین دلی ای نرم دل آب/رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرین های ایام/ که ره بر این زن چون ماه بندی
یافت مردی گورکن عمری دراز/سائلی گفتش که چیزی گوی باز
چون تو عمری گور کندی در مغاک/چه عجایب دیده ای در زیر خاک
گفت این دیدم عجب بر حسب حال/کاین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد/یک دمم فرمان یک طاعت نبرد