**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فرودست انگار كفتري ميخورد آب...
يا كه در بيشه دور سيره اي پر ميشويد...
يا در آبادي كوزه اي پر ميگردد...

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در موستان گره ذائقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شبتاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ،این همه سبز........

زير بيداري بيدهاي لب رود
انس
مثل يك مشت خاكستر محرمانه
روي گرماي ادراك پاشيده مي شد .
فكر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند .
در كجا هاي پاييز كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب

حرف خواهد زد؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه-روشن رِؤیاست.

تا سود قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي،
شب درون آستين هامان.
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا سود قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي،
شب درون آستين هامان.

نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تابش ژرف نگاهم به جهان بسته شده[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جدا از همه ی دنیا ام[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از جهان خسته شدم[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نردبان آسمان شکسته است...[/FONT]​
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم
به نماز...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم
به نماز...
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا اناري تركي برمي داشت
دست فواره خواهش مي شد..........

در هواي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام .
مانده تا مرغ سر چينه هذياني اسفند صدا بردارد .
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام ؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تابش ژرف نگاهم به جهان بسته شده[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جدا از همه ی دنیا ام[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از جهان خسته شدم[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نردبان آسمان شکسته است...[/FONT]​

تنها دو جا پا ديده مي شد.
شايد خطايي پا زمين نهاده بود.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد..وقتي از پنجره مي بينم حوري دختربالغ همسايه
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند...........
 

sacred

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب کجایی که عشق را هم یارانه بندی کردند........
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لرزید
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
در پس پرده‌يي از گرد و غبار
نقطه‌يي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي‌بيند
آدمي هست كه مي‌پويد راه
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هرتكه نگاهم را جايي افكندم پركردم هستي زنگاه
برلب مرداب پاره لبخند توبرروي لجن ديدم رفتم به نماز
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه.
رفتم نزديك:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سايه بدل شد به آفتاب.
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
برف يك دسته كلاغ
جاده يعني غربت
باد آواز مسافر وكمي ميل به خواب
شاخ پيچك ورسيدن وحياط
من ودلتنگ واين شيشه خيس
مي نويسم وفضا
مي نويسم ودوديوار وچندين گنجشك...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم ، تنها ، نشسته ام .
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
رفتم قدري در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن ،
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روی غمی راه افتاده ام
به شبی نزدیکم ، سیاهی من پیداست :
در شب (( آن روزها )) فانوس گرفته ام
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده
برگ هایش خوابیده اند ، شبیه لالایی شده اند
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن طرف سیاهی من پیداست :
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام ، شبیه غمی
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام
روی این پله ها غمی ، تنها ، نشست
در این دهلیز انتظاری سرگردان بود
((من)) دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا ، گرفتن خورشید را در ترسی
شیرین تماشا کرد
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي‌اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روی باغ های روشن پرواز می کنم
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد
می پرم ، می پرم
روی دشتی دور افتاده
آفتاب بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری
به خاک می افتم
 

Persia1

مدیر تالار زبان انگلیسی
مدیر تالار
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او ،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو.
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش.
و دير وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او ،خدای دشت ،می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی :
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک ،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب
 

Similar threads

بالا