**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش میکشید.
وجودش میان آغازو انجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا میگذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان میداد.
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید.
وخودش را جای دیگر یافت
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کشت گمان هر سبزه لگد کردم از هر بیشه شوری به سبد کردم
بوی تو می آمد به صدا تیرو به روان پر دادم آواز درآ سردادم
پژواک تو می پیچد چکه شدم از بام صدا لغزیدم و شنیدم
یک هیچ ترادیدم و دویدم
آب تجلی تو نوشیدم و دمیدم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ,همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است..
 
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی،رنگی
چون من در این دیار،تنها،تنهاست.

تا بخواهي خورشيد،تا بخواهي پيوند،تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته ي بابونه...
 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا بخواهي خورشيد،تا بخواهي پيوند،تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته ي بابونه...
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیر از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیشب، لب رود شیطان زمزمه داشت
شب بود و چراغک بود
شیطان , تنها , تک بود

باد آمده بود, باران زده بود , شب تر , گل ها پرپر ,

ناگاه ...

زمزمه ای میمرد.

بادی می رفت , رازی می برد .
 
در جوي زمان ،در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان،با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم؟
پر پر شده ام.
چشم نويدم به نگاهي تر شده ام.
اين سو نه،آن سويم
و در آن سوي نگاه ،چيزي را مي بينم ،چيزي را مي جويم...
 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته میگریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم
 
مرا سفر به كجا بردي؟
كجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن،و پهن كردن يك فرش؟
و بي خيال نشستن و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
و در كدام بهار درنگ خواهي كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
 

fairy a

عضو جدید
در پس درهای شیشه ای رؤیاها
در مرداب بی ته آیینه ها
هرجا که من گوشه ای از خودم را مُرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
 
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي،سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد ،نارون شاخه ي خود را به كلاغ
هر كجا برگي هست ،شوق من مي شكفد....
 

fairy a

عضو جدید
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد؛
طرح من آلوده شد با آفتاب.
 

nilofarane

کاربر بیش فعال
بی گمان در ده بالا دست
چینه ها کوتاه است.
مردمش میدانند که شقایق چه گلی است.
بی گمان انجا آبی آبی است....
 

fairy a

عضو جدید
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه-روشن رِؤیاست.
 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از مرز خواب می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها
در مرداب بی ته آیینهها
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بود م
یک نیلوفر روییده بود
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید
من به رویا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش درمن ریشه داشت
همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
در موستان گره ذائقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شبتاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ،این همه سبز........
 

لیمویی

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا اناری ترکی برمیداشت دست فواره ی خواهش میشد
تا چلویی میخواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت........
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
 

Similar threads

بالا