خزان تهي
خزان تهي
چند وقته ننوشتم؟ چند روزه؟ چند ساعته؟...نمي دونم. حسابش از دستم در رفته. از وقتي
برگشتم ديگه ننوشتم. نمي تونم بنويسم. نمي دونم...دست خودم نيست. نمي تونم!
پك مي زنم به سيگار! به جهنم كه سيگاري نيستم! شايد آرومم كنه! به زور و ضرب هم كه شده پك مي زنم! نمي دونم...اينم دست خودم نيست...
اصالت حرفه نويسندگي در مقاومت در برابر ظلم است، و بنابراين،تن دادن به تنهايي.
اين جمله رو آلبر كامو گفته بود. قبلا،پيش از رفتنم، اين جمله رو خيلي براي خودم تكرار مي كردم. اما حالا...تهوع آوره! ديگه نمي تونم به دفترم نگام كنم. خجالت مي كشم. دستم به نوشتن نمي ره... نمي تونم! به خدا نمي تونم!
نوشتن، از چيزهايي ست كه سوا از علاقه و استعداد،نيازمند عقيده و ايدئولوژيه! بايد به چيزي باور داشته باشي، بايد بعضي سنگا رو براي خودت وا كرده باشي... وقتي هر چيزي تو ذهنت بوده رنگ و لعابشو از دست ميده...چه بي معنا مي شود نوشتن آن زمان....
اين چند وقته اين شعر رو هي براي خودم تكرار مي كنم:
You look up to the sky
With all those questions in mind
All you need is to hear
The voice of your heart
In a world full of pain
Someone's calling your name
Why don't we make if true
Maybe I, maybe you
وقتي گوشش مي كنم، تنم مي لرزه! ديگه نسبت بهش حسي ندارم. نمي تونم. صدايي تو قلبم نمونده كه بخوام بهش گوش كنم! كدوم ترانه؟ كدوم آوا؟؟
زمزمه هيچ انگاري؟ ...آه...
بي خيال همه چي شدم! از وقتي برگشتم خيلي چيزا عوض شدن! ديگه هيچي برام مهم نيست. نيهيليسم و ناتوراليسم رو بوسيدم گذاشتم كنار! به من چه كه ماركسيسم چيه و رمانتيسم چه تاثيري تو اروپا گذاشته؟ چه اهميتي داره؟...
Maybe I, maybe you
Are just dreaming sometimes
But the world would be cold
Without dreamers like you
آره! شايد من دنيا بدون رويا پردازي ها، بدون ايده آليست هايي مثل من سرد و تهي باشه! شايد لازمه كه باشيم! ولي نه...ديگه نه! بزار دنيا يخ ببنده! بزار سرما تا مغز استخون بقيه نفوذ كنه؟ چه فرقي مي كنه؟براي من كه تاثيري نداره...وجودي برام نمونده كه بخوام نگرانش باشم... آره سروش، ديوار سارتر رو خوب اومدي... خيلي خوب....
كامران رو دو چيز زنده نگه مي داشت: ادبيات- موسيقي. اگر اين دوتا نبود شايد كار به اينجاها نمي كشيد... شايد اصلا نبايد...آه. بي خيال! مي تونم صفحه ها و صفحه ها بنويسم و آخر سر هم به هميني برسم كه دارم مي گم. چرا سر بقيه رو درد بيارم؟...چه اهميتي...آخ! دوباره شروع شد. شرمنده!
ادبيات را كشتم! من ادبيات را در وجودم كشتم! كامراني كه از سفر ِ 5 روزه اش برگشت هرگز كامرانِ سابق نخواهد بود! آن كامران مرد! بي صدا در حالي كه هيچ كس حتي صداي هق هقش را هم نشنيد! ديگر نخوام نوشت. نه در تكاپوي تهي ، و نه در هيچ جاي ديگر...اصالت نويسندگي ام،بگذريم كه هيچ وقت به راستي خودم را نويسنده نخوانده ام، به آهستگي شكل گرفت. بي صدا و هياهو! و حالا مرگش هم به همان صورت خواهد بود. شوق ادبيات در وجودم ديگر جايي ندارد!
شايد مرگ واژه درستي نباشد. شايد بهتر باشد بگوييم خواب زمستاني...چندان تفاوتي ندارد! روح ادبي ام را مدفون مي كنم. اينكه از زير آوار و خاك زنده بيرون بيايد يا نه را ديگر نمي دانم.
ديگر نمي نويسم. حداقل عجالتا!
*مرگ، يا شايد هم خواب،ادبي ام را بر در باغ بي انتهاي فلك مي كوبم. پيكره اي كه در كودكي كشته و مصلوب شد. مي دانم، غم انگيز است ولي...ياد گرفته ام كه زندگي دورغ هم انگيزي بيش نيست!