دست‌نوشته‌ها

yasi * m

عضو جدید
میگم که...
بی خیال همه چی
با بودنم خودم و باید بزنم به نفهمی
بارفتنم هم خودم و باید بزنم به نفهمی
خیلی وقته یاد گرفتم این کار و بکنم و کسی رو اذیت نکنم
اما این بار خیلی سخته
خیلی
این بار از این کار بدم اومده
از خودم
از نفهمیدنم
از دروغم
برای یه بارم که شده
بسه....!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
گفتی دوست دارم انقدر که هر کاری بخوای انجام می دم.گفتی هر چی تو بگی.
گفتی بهت شکی ندارم.به صبورترین بودنت،به خستگی ناپذیریت...
گفتی لازم نیست چیزی بگی،همرو میدونم..
پس حتما اینم میدونی که دیگه طاقتی نمونده.صبری وجود نداره.
خواهش میکنم خدا.خیلی خستم.
دیگه طاقت تکرار مکررات ندارم.طاقت نگاه های ..
به خاطر همین اشکها اگه هنوزم ارزشی دارن.به خاطر این دلِ..
تمومش کن.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار دارم یخ میزنم ....شایدم زدم ...
همه چیزا رو دارم از دست میدم ....
هیچی از ته دل خوشحالم نمیکنه .....
در عوض همه چی یه غم میشه گوشه دلم .....
دیگه نمیخوام هیچی تجربه کنم ....

دلم یه خیال راحت میخواد ... با یکم بی خیالی ....
اما همیشه چیزی برای نگرانی دارم همیشه !!!
خسته شدم خیلی زیاد

پس چرا حالم خوب نمیشه ...

(آ رامی ... اگه امپول بی حسی داشتی به منم بده .. لطفا .... نیاز مبرم دارم ...!!)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
انگار دارم یخ میزنم ....شایدم زدم ...
همه چیزا رو دارم از دست میدم ....
هیچی از ته دل خوشحالم نمیکنه .....
در عوض همه چی یه غم میشه گوشه دلم .....
دیگه نمیخوام هیچی تجربه کنم ....

دلم یه خیال راحت میخواد ... با یکم بی خیالی ....
اما همیشه چیزی برای نگرانی دارم همیشه !!!
خسته شدم خیلی زیاد

پس چرا حالم خوب نمیشه ...

(آ رامی ... اگه امپول بی حسی داشتی به منم بده .. لطفا .... نیاز مبرم دارم ...!!)
وسیع باش..سربزیر و سخت:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خزان تهي

خزان تهي

چند وقته ننوشتم؟ چند روزه؟ چند ساعته؟...نمي دونم. حسابش از دستم در رفته. از وقتي برگشتم ديگه ننوشتم. نمي تونم بنويسم. نمي دونم...دست خودم نيست. نمي تونم!
پك مي زنم به سيگار! به جهنم كه سيگاري نيستم! شايد آرومم كنه! به زور و ضرب هم كه شده پك مي زنم! نمي دونم...اينم دست خودم نيست...

اصالت حرفه نويسندگي در مقاومت در برابر ظلم است، و بنابراين،تن دادن به تنهايي.
اين جمله رو آلبر كامو گفته بود. قبلا،پيش از رفتنم، اين جمله رو خيلي براي خودم تكرار مي كردم. اما حالا...تهوع آوره! ديگه نمي تونم به دفترم نگام كنم. خجالت مي كشم. دستم به نوشتن نمي ره... نمي تونم! به خدا نمي تونم!
نوشتن، از چيزهايي ست كه سوا از علاقه و استعداد،نيازمند عقيده و ايدئولوژيه! بايد به چيزي باور داشته باشي، بايد بعضي سنگا رو براي خودت وا كرده باشي... وقتي هر چيزي تو ذهنت بوده رنگ و لعابشو از دست ميده...چه بي معنا مي شود نوشتن آن زمان....

اين چند وقته اين شعر رو هي براي خودم تكرار مي كنم:
You look up to the sky
With all those questions in mind
All you need is to hear
The voice of your heart
In a world full of pain
Someone's calling your name
Why don't we make if true
Maybe I, maybe you
وقتي گوشش مي كنم، تنم مي لرزه! ديگه نسبت بهش حسي ندارم. نمي تونم. صدايي تو قلبم نمونده كه بخوام بهش گوش كنم! كدوم ترانه؟ كدوم آوا؟؟ زمزمه هيچ انگاري؟ ...آه...

بي خيال همه چي شدم! از وقتي برگشتم خيلي چيزا عوض شدن! ديگه هيچي برام مهم نيست. نيهيليسم و ناتوراليسم رو بوسيدم گذاشتم كنار! به من چه كه ماركسيسم چيه و رمانتيسم چه تاثيري تو اروپا گذاشته؟ چه اهميتي داره؟...

Maybe I, maybe you
Are just dreaming sometimes
But the world would be cold
Without dreamers like you
آره! شايد من دنيا بدون رويا پردازي ها، بدون ايده آليست هايي مثل من سرد و تهي باشه! شايد لازمه كه باشيم! ولي نه...ديگه نه! بزار دنيا يخ ببنده! بزار سرما تا مغز استخون بقيه نفوذ كنه؟ چه فرقي مي كنه؟‌براي من كه تاثيري نداره...وجودي برام نمونده كه بخوام نگرانش باشم... آره سروش، ديوار سارتر رو خوب اومدي... خيلي خوب....

كامران رو دو چيز زنده نگه مي داشت: ادبيات- موسيقي. اگر اين دوتا نبود شايد كار به اينجاها نمي كشيد... شايد اصلا نبايد...آه. بي خيال! مي تونم صفحه ها و صفحه ها بنويسم و آخر سر هم به هميني برسم كه دارم مي گم. چرا سر بقيه رو درد بيارم؟...چه اهميتي...آخ! دوباره شروع شد. شرمنده!

ادبيات را كشتم! من ادبيات را در وجودم كشتم! كامراني كه از سفر ِ 5 روزه اش برگشت هرگز كامرانِ سابق نخواهد بود! آن كامران مرد! بي صدا در حالي كه هيچ كس حتي صداي هق هقش را هم نشنيد! ديگر نخوام نوشت. نه در تكاپوي تهي ، و نه در هيچ جاي ديگر...اصالت نويسندگي ام،بگذريم كه هيچ وقت به راستي خودم را نويسنده نخوانده ام، به آهستگي شكل گرفت. بي صدا و هياهو! و حالا مرگش هم به همان صورت خواهد بود. شوق ادبيات در وجودم ديگر جايي ندارد!
شايد مرگ واژه درستي نباشد. شايد بهتر باشد بگوييم خواب زمستاني...چندان تفاوتي ندارد! روح ادبي ام را مدفون مي كنم. اينكه از زير آوار و خاك زنده بيرون بيايد يا نه را ديگر نمي دانم.
ديگر نمي نويسم. حداقل عجالتا!


*مرگ، يا شايد هم خواب،ادبي ام را بر در باغ بي انتهاي فلك مي كوبم. پيكره اي كه در كودكي كشته و مصلوب شد. مي دانم، غم انگيز است ولي...ياد گرفته ام كه زندگي دورغ هم انگيزي بيش نيست!
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب انگار خسته از دردهايي ام كه چندي است افكارم را مغشوش خويش كرده اند تا به اين لحظه هاي بيتابي بسنده كنم.

ثانيه ها ميگذرند و اينك نيست كبوتر نامه بر لحظه هاي تنهايي كه عاشقانه در آسمان دل پرواز كند و پيغام نبودن خوشي هاي زندگي را به دست باد رساند تا پيك نامه برم از دور دستها براي آمدنش مژده دهد.

باز اين دل ديوانه دست به گريبان خويش سپرده تا خويش را با چنگال تيز بينش زخمي كند و نگذارد لحظه اي خوش از ياد خاطره ها باشم....

*( خانم مهندس)*



 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميخواسم دست ازين ساحل تشنه بردارم...

داشتم تازه پرواز را مي آموختم...

بالهاي عشق را گشوندم و فهميدم زندگي معنايش گسترده تر از دلخوشي به افق هاي دور دست است.....


( دلنوشته هاي خودم) بهمن 1387............


 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب از كوچه تنهايي خود ميرفتم
كه شب از خيره چشمان تو پر شد از غم
زمزمه كردم از آن خاطره دور كه با هم گفتيم :

" بي تو مهتاب شبي باز آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم ، خيره به دنبال تو گشتم ... "

شوق ديدار به دل ماند كه جامم بشكست
در نهانخانه جانم شرر آمد ، دل بست
يادم آمد كه شبي بي تو از آن كوچه گذشتم
غرق در اين غم رفتن ، پي آن خلوت دلخواسته گشتم
پي آن راز نهان در پس چشمان سياهت
پي آن محو تماشا شدنم سوي نگاهت
آسمان صاف ، شب آرام و زمان رام نگشته
دل من از گذر از سوي تو آرام نگشته
يادم آمد ؟ تو به من گفتي از اين عشق حذر كن ؟
آب آيينه عشق گذران است ؟ از اين شهر سفر كن ؟
رفتي و فرصت آن را تو گرفتي كه بگويم :
حذر از عشق نميدانم و هرگز نتوانم ، چه بگويم ؟
يادم آمد تو به من سنگ زدي ، من به نشاني
سنگ اين خاطره را از سر احساس سپردم به نهاني ....

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
 
آخرین ویرایش:

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
امشب هوس کردم چند قدمی زیر باران قدم بزنم
ولی ...
قدم که میزدم
صدایی مرا به خود آورد
در آن تاریکی
در این شب بارانی
یعنی چیست
ترس
وهم
همه مرا یاری کردند
اما
صدای ناله ای مردی بود
که از سرما و قطره های باران پناهی برده بود زیر آن دیوار کوتاه
اشک ریختم
اما او نفهمیدم
فکر کرد باران است
با خود گفتم
عجب دنیایی است
باران برای من آرامش است
اما برای او زجر آور
 

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
عمری از کنار رودخانه می گذشتم و فقط سنگریزه های اطرافش پاهایم را آزرده می کرد و شکایت می کردم. ناگهان برگی از سپیدار از مقابل چشمانم گذشت، بر روی آب نشت و راه خود گرفت. نگاهم مسیر دور شدن برگ را می جست که متوجه موج روی آب شدم که بر رودخانه می جهد و فرو می ریزد و گاهی در برخورد با سنگ موانع می شکند اما دوباره به پا می خیزد و دور می شود، راه باریکه ای می یابد تا اطلسیهایی را که دستهایشان را بسوی رودخانه دراز کرده اند سیراب کند....
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی امدم می سرایم از برای تو غزلی سپید
نه میگویم از برای تو قصه ای پر از عشق های جاودانی
نه ترانه مخوانم از باران وپنجر و دشت ...
نه می کشم حضورت را در بوم احساس ...
نه می تراشم تمثیل روحت را تا از روزنه عشق بنتگرم به شکوه تو ...
نه بگذار می خواهم وقتی می ایم فقط به تو بنگرم ...فقط تورا ببینم چون تو همه اینهایی.
 
آخرین ویرایش:

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گل نوشكفته قلبم چندي است از ساقه جدا كرده اند و مرا بدست مشتي خاك سپردند. گويي قدرت نفس كشيدن از من بريده بود و با تمام وجود عطر دلرباي گلهاي ياس و نرگس مرا وادار به ماندن ميكرد.

در قفسي محبوس خويش بودم با غروب دلگير شامگاهان زبيخود ميگريستم و به ياد شبهاي بودن برگ برگ وجودم را به عشق آن روزها فنا ميكردم. قدرت آنم نبود كه در ميان سكوت خويش ببارم و نيست گردم.گردنم را قطره باراني شكست و موجودي بيروح ساخت كه با حرارت ژاله روي چشمانم ناله رسوايي دلم را به همگان ميفهماند.
من از دشت بهاران به ديار پاييزي مرگ شتافتم . مرا ناخواسته به اين سرزمين تكبر و ريا آورده بودند و پاهايم را با مشتي خاك و گل بسته بودند تا مبادا خيال رفتن كنم.

من زندانبان خويش بودم و افكارم در قفس تنهايي ميسوخت.
لاله واژگون شده اي بودم و دستم جز دعا دلخوش چيزي ديگر نبود....

اما مرا لايق اين پرستش نبود اين ستايش نبود....
(خانم مهندس)


 

negin1313

عضو جدید
چند روز دیگر خواهم مرد زمان زیادی نیست
تحمل کن ،چند صباحی بیشتر میهمانت نمی مانم
نمی خواهد با چشم هایت فریاد بزنی که دوستم نداری
می روم
دیگر این بدنم زیر خروارها خاطره خواهد پوسید
دیگر فردا زیر سنگینیه این غم ها خواهم مرد.
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
موج سوم
موج ها ارام خود را به اسکله چوبی می مالیدند ...
وموج نگاهمان بود که تا دوردست غروب را دنبال میکرد ...
انگاه که گوشی همراه تو زنگ خورد این موج سوم بود که نگذاشت اخرین ثانیه خورشید راببینیم ....
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح-ازخواب بیدار میشوم لباس ورزشی میپوشم آهنگ میگذارم شاد و سرحال ورزش میکنم :
من باید به فکر سلامت جسمم باشم .. صبحانه میخورم و غرق در لذت از زندگی
درس میخوانم کمی اما با تمرکز :
علم خوب چیزی است ..
صدای بال زدنی را میشنوم ذهنم است که به دروها سفر میکند
به یاد می آورم : مرگ پدر ...اشک میریزم ... کتاب را میبندم تلقین میکنم : سرنوشت است .
بعد از نیم ساعت ..شروع میکنم ... و باز هم شروع میشود .. مرد معتاد ... مرد هوسباز ..روابط نامشروع ... زن بیچاره .. دوست بازداشت شده ...کتاب را به کناری می اندازم ..حالم خوب نیست ..
نهار میخورم و ۱۰۰۰ فحش و نفرین به معده که طاقت هیچ ندارد .. جر و بحث میکنم ..به دکتر نمیروم ..
به دنیای مجازیم رو میکنم .. هر چه میگردم نیست اهل دلی ...
به تاریکی پناه میبرم ...چشمهایم را میبندم تا بالهایم برگردند ...سعی میکنم فکرهای خوبی در سر
بپرورانم :
اگر ۱۰۰ میلیون جایزه ببری چه میکنی ؟
اینقدر برای خودم -اینقدر به فلانی -اینقدر به دیگری - فلان چیز را میخرم -به فلان جا میروم ..
کسی داد میزنه .. پس کار خیر چی ؟ پس زهد و تقوا چی ؟ وبعد فتوا میدهد حتی یک قرانش هم نباید صرف خودت شود ....
چشم باز میکنم .. حجم اتاق گنجایش مغز ورم کرده ام را ندارد .... باز هم جر و بحث ..باز هم درد معده ..
باز هم پناه به تنهایی و درهای بسته ..
من میمانم و تضاد جاودانه ام : چرک یا نعمت ؟ زجر یا لذت ؟ توجه یا عدم توجه ؟ خود یا دیگران ..
همه چیز را بالا میآورم .....
این بود روز زیبای من . شکر .
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
يه وقتها آدم خودشم نميدوني چش شده ..چي ميخواد...فقط ميدونه كلافه است..انگار يه چيزي گم كرده
عصري كنار پنجره ايستاده بودم و داشتم به كوچه نگاه ميكردم...هيچكس از كوچه عبور نميكرد.
حس كردم اين كوچه هم دلش خوشه به آدمهايي كه گهگاهي ازش عبور ميكنن
يا بچه هايي كه با توپ پلاستيكي شون ته كوچه گل كوچيك بازي ميكنن
اما اين كوچه هم وقتي كسي ازش يادي نكنه دلش ميگيره
مثل من...
چقدر منتظر بودم كه يه نفر آشنا از سر كوچه پيداش بشه
و براي دو چشم منتظر من دستي بتكاند.
اما دريغ....چشمم ساعتي به راه بود و كسي نيامد
اصلا قرار هم نبود كسي بيايد..و باز هم من ماندم و سكوت وحشت فزايم.
به آسمون نگاه كردم ديدم اونم مثل من و كوچه دلش گرفته
يهويي بغضم تركيد

و همزمان گونه هاي من و آسمون و كوچه خيس شد.
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد
نگاهم درپیچاپیچ دستان غروب اگین ولختش تاب میخورد ..
حجم لخت وباشکوه درخت در پاییز ساکن وساکت انگار خشکیده بود ..
انگاه که سایه اش برسطح زمین میرویدزنده به نظر میرسید ...
برای چشمانی که یک بعد کمتر میدیدند
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام شده بود ..
در میان برزخی بین جهنم وانجا که نمیدیدم ..
ونگاه تو بود که دستانم راگرفت تا مرا از دوزخین ثانیه هارهایی دهد
به جایی که جهنم تمام شده بود ..
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
کتاب باز میکنم تا بخوانم ...بخوانم تا موفق شوم ... بخوانم تا بانوی قصه های کودکی ام شوم ..

اصلا تمام این حرفها به کناری ..بخوانم تا میان ترم را پاس کنم ..
مغزم تیر میکشد ..از صبح تیر می کشید ... حالا بیشتر .. هر صدایی را خفه خواهم کرد ...
اعصاب را نمیشناسم .. دانسته هایم را مرور میکنم .. قانون جاذبه ام که روزگاری همه عشق و زندگی ام را مرور می کنم .... میلرزم ... لحظه به لحظه بیشتر میشود ... شعله ی بخاری را به جان میخرم ...کاش امشب هر چه زودتر بگذرد ... بیخیال همه چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییز ...
پ.ن ۱ : دنبال دلیلش نباش .. فقط بگذار به این خودزنی آنقدر ادامه دهم تا از نفس بیفتم .. شاید بغضم هم بیفتد و افکار پریشانم هم دور شوند.
پ.ن۲: فکر نکن نویسنده ام که هرگز نخواسته ام کسی باشم که نیستم .. لطفا بی خیال غلط هایم باش .. بگذار هر چه میخوام بنویسم ..چون برای خودم مینویسم نه کسی دیگر !
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنرمند
وقتی تو از پنجره به کوچه می نگری انچه را می بنی نمیبینم.
شاید این همان دلیلی باشد که انچه راکه من میبینم نمی بینی
وهر روزهزاران هزار از پنجره به بیرون می نگرند ونمی بینند انچه را دیگری می بیند
با این وجود انچه دیده نمیشود ازانچه دیده می شود بیشتر است ..
انگاه چشمانی پیدا میشوند که میبینند ان ندیده ها را
چشمانی که چشمه هنرند ....
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو باور میکنی...
وانگاه که باد سوزناک ترین ترانه اش را فریاد میزد
مترسک میرقصید با کلاغان پیر وپلید در جشن غارت گندم زار ..
ان سوی تر کفتروکفتار این دوستان قدیمی به بازی سرگرم
وخورشید یخ زده بود تب کرده بود میسوخت انگاه که زرد وبیمار گونه مینمود ..
توباور میکنی رسیدن فصل سرما را...
 

راضیه (ت)

عضو جدید
چه ساده یکسال گذشت

چه ساده یکسال گذشت

امروز(3/9 /88) سالروز مرگ عشقم رو به عزا مینشینم تا به یادداشته باشم که دیگر به هیچکس دل نبندم و به یادداشته باشم که دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نکنم.
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب ها وروزها
میان دو دیوار بلند تکرار میشوم هرزمان
انگاه که ثانیه ها کشیده میشوند
هیچ دریچه ای هیچ روزنی نیست تا دیده شود نم نمکین لبخندی انسوی دیوارهای شب و روز
 
بالا