دست‌نوشته‌ها

لی لی جون

عضو جدید
يادته اون روزو؟
من که هيچ وقت يادم نميره ، گفتي برو منم مثل هميشه رفتم
مثل هميشه منتظر بودم خودت بياي دنبالم
انتظار .........................
اون روز بارون مي يومد
من از اينکه دارم از پيشت ميرم هم خوشحال بودم هم ناراحت .
خوشحال بودم واسه اينکه تو خيال اين بودم که دير يا زود مي ياي پيشم
ناراحت بودم واسه اينکه اون روز نمي تونستم با تو زير باروووووووون قدم بزنم ، نمي تونستم به شونه هات تکيه کنمو از آرزوهاي خوبمون واسه هم بگيم
من خيلي صبر کردم خيلييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي
ولي نيومدي
هيچ وقت نيومدي
من الان فهميدم که اون روز آخرين روزي بود که تو مال من بودي
و چقدر سخت بود
کاشکي اون روز مي گفتي مي خواد چي بشه؟
حداقل بعد از 2سال دوستي برام يه خاطره از آخرين روز بودنم کنارت ميذاشتي
تو رفتي رفتني که هيچ بازگشتي نداشت
الان ديگه از بارووون خيلي بدم مياد
چون اون روز لعنتي رو يادم مياره
از بارون بازم بدم مياد
چون يه بار ديگه که ديدمت تو با يکي ديگه بودي
و
من تنها زير باروونو
فقط به راه رفتنت نگاه ميکردم و از ته دل خواستم خدا هميشه خوشي رو برات بياره و هر چي غم و درد ميخواد سرت بياد مال من بشه.
مي دووني چرا؟
چون من يه عشق تو زندگيم داشتمو اونم تو بودي
ولي واسه تو عروسکي بودم
که هزاران عروسک ديگه عين من واسه تو بود
داشتن يه عشق با داشتن يه عروسک خيلي فرق ميکنه
عروسک روح نداره مي توني بازيش بدي
ولي عشق لوس?
اذيتش کني مي رنجه
دلش مي گيره
مگه نه ؟
منم دلم از تو گرفت عين هميشه
 

لی لی جون

عضو جدید
سقفي كه هر صبح با باز كردن چشم هايت مي بيني چهره اي كه هر روز در آينه تمرينش مي دهي رنگ مسواك اخبار داغ آشپزخانه ، فرم فنجان قهوه ، رايانه اي با دم و دستگاهش راه پله ، دم پايي لا انگشتي طبقه پاييني ، در حياط راننده هاي تاكسي كه شايد فقط چهره شان تغيير كند ( وگرنه ماهيتشان كه يكي است )ءغرغر هاي مردم توو تاكسي ، اسم رييس جمهور جذابمان ، خدا........ءهمه و همه تكراري است هر چند از گاهي خبري مي شود از سفارشات كار ،از تولد دوستان ، از مرگ نزديكانا ز احساساتي در پس دلي لرزان كه نمي داني جديش بگيري يا نه.......ءذهنت درگير مي شود آخر شب به خلاء خودت باز مي گردي خلائي پر از اميد ، پر از سكوت پر از سوال ، پر از سكوت پر از سكوت ، پر از سكوت تصميم مي گيري فردا را به گونه اي كه دلت مي خواهد آغاز كني.......ءبا اين اميد روي همان بالشت هميشگي ات مي خوابي ، به همان تابلوي روبرويت خيره مي شوي و مثل هميشه به خواب مي رويء................................................................................................... و صبحهمان سقفي كه هر صبح با باز كردن چشم هايت مي بيني ، مي بيني چهر اي كه در آينه تمرينش مي دهي ......ءرنگ مسواك..........ءاخبار دا...........ء
 

Asemane Barani

عضو جدید
تو اتاقم نشستم و به صدای بارون گوش میدم
یکریز داره می باره...انگاری اسمون خدا هم دلش گرفته!
میرم کنار پنجره و زل میزنم به گریه اسمون
دلم تنگ شده...خیلی خیلی تنگ شده...
...........................................................
حالا این اسمون که به صورت بارون زده ام خیره شده!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رفتي بي اراده از لحظه هاي من اما
چه عزيزي هنوز ...

سپيده كه ميزند تو مي آيي
مانند يك نفس از يك صبح ارغواني
و به نشان اهورايي يك غروب دل انگيز
اما ميدانم
امروز هم بي تو ميگذرد و من
با سكوتي كه از تو يادگاري دارم
ستاره ها را آهسته خواهم شمرد.

تقديم به يك دوست
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدانم چه شد که پای صحبتهایش نشستم ...حافظش را گشود و برایم خواند ... برایم خواند و مرا مات

خویش کرد .. از کوچه پس کوچه های ذهنم گذشت و هر چه را که حتی فراموش کرده بودم به خاطرم
آورد ..

گفت ..هر چه را که باید ..
گفت ...هر چند ناخوشایند ...
تمام دلتنگیم را دانست ...
تمام نیتم تو بودی ..اما در جوابش تو ....
جدال قدیم من و خدایم را به میان آورد ؛جدالی که فقط من و او و تو میدانیمش ...از تضادهای جاودانه ام
سخن گفت ... و مرا مات خویش ساخت ..
کاش می توانستم انکارش کنم ... اما حقیقتی بود انکار ناشدنی ...
حتی نمیتوانستم با حافظ جدال کنم ...شاخه نباتش را قسم داده بودم و هرگز دروغ نمیگفت ..
حرفهایش هم غمگینم ساخت و هم شاد ...میتوانم متعادلشان بسازم ..مثل همیشه ....
باید اشکهایم را بسپرم به خواست او .. چه کنم که از کودکی آموخته ام راضی باشم به رضای او ..
اما آتشی به جانم انداخت ..آتش نبودن تو ... تو بگو از تو کمک بخواهم از خدایت یا از ۱۲۵؟
پ.ن:راستش را بگو ..تو نشانی اش را پیش از من میدانستی ؟ وحافظش را تو برایش نوشته بودی ؟ و از او خواسته بودی ....؟
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
خط فاصله
وقتی که می نویسم
یک خط برای کسی که دوست می دارمش ..
یک خط به رنگ عشق _زیبایی بهار_لبخند مهرگون_ارامش سحر_...
یک خط فاصله_..
تنها همین وبس
که ....دوست میدارمش
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضجه
چه تلخ می نگریست به دستان خالی پدر
چشمانش انگار فنجان فنجان قهوه خورده بود .
ودرونش تهی شده بود تا پر شود از چرا؟
انگاه که سکوت بی شرمانه خانه را اشغال کرده بود تا فقر ضجه سر دهد...
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
ميدانم ميدانم كه ديگر نبايد به تو بينديشم
اما پرو بال من فقط در هواي خوب تو شوق پرواز دارد..
هرچند...........خسته تر از آنم كه بالي بزنم.



 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنویس به نام
ازادی این میراث به جا مانده از وجدان های بیدار
بی گمان شعرسبزت از لبان سرخت شنیده خواهد شد
همان طور که از پدرانمان شنیدیم سرود بودن را بر دیواره غارها بعد از هزاره ها
تازه باره بنویس
انگاه که زندان را به زنجیر میکشی ...
 
آخرین ویرایش:

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
تیک...تاک...
توی یه کویر...زیر آسمون خدا جون،نشستم و
به آسمون و ستاره هاش نگاه میکنم...
گاهی وقتا حتی یه نم بارون هم آدمو امیدوار می کنه
به اینکه هنوز اون بالا بالا ها یکی هست که صدامونو میشنوه..به یادمونه...
اما کویر معمولا خشکه...


میگذره و میگذره
این روزا رو میگم...
ولی تا کِی؟
تا کِی زیر این آسمون خدا جون هستیم؟


تیک...تاک...
تموم شد...


 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغک سینه سرخ
انگاه که خورشید پنهان شده بود پشت ان سطل کلاه نمدی مترسک پیر وپلشت مزرعه غروب زده
وباد سوزناک طعم گس سرما را زوزه میکشید تا تاریکی را با ترس این ابر گناه به جا مانده از اعماق تاریخ در هم امیزد .
و اوای سقوط روشنی از دل دره سکوت با صدایی نامریی به گوش می رسید تا قفس قفس ازادی را تسخیر کند.
انگاه تو ای مرغک سینه سرخ بخند ...چشم هایت را مبند....
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميدانم سنگيني سكوتي را
كه در بغض معصوم تو فرو ميريزد
اما نيانديشيدن چاره كار نيست
كه من هميشه به خاطره مي انديشم
كه خاطره گاهي تنها يادگار است

و من قد كشيده ام
و تو قد كشيده اي
به وسعت اين همه آسمان پاك
و به وسعت اين همه احساس سخاوت
كه هديه روزگار يست بخشنده
و اين همان روزگار بي رحم ديروز است

و در اين پرواز چه بي بال و پر اوج ميگيري
كه صاحب آسمان خودش نگهدارت است
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
..

سرشار می شوم از بودن تا نبودنت را در خیالی ترین لحظه ها فراموش کنم وتورا در اغوش انیدیشه ام به تصویر بکشم با لبخند..وانگاه تازه باره سرشار شوم از عطر خوش گل های سرخ باغچه ای کوچک زیر نم نم باران.هر چند ارام چشم هایم را میبندم ولی باز هم برای بودن با توسرشار می شوم از سبدسبد عشق و ترانه ...:gol:
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار تانگویم از
بگذار تانگویم از انچه که ان رانمی توان دید از دریچه ای که به ظاهر باز است و هرگز کسی را فکر بستنش نیست اما چه سود انگاه که دیده نمی شود ازان مگر به اسمان کشیده شده دیواری بلند با اجرهایی سرد بی روح که سالیان درازی است کاری جز محصور کردن خلوت خانه ته حیاط مان راندارند . پنجرهایی که هیچ را باسکوتی وحم الود پر شده از هوای خفگی طراحی میکنند تانه هیچ کس را از ان توان دیدن باشد ونه دیده شود هیچ ...
بگذار تا نگویم هیچ
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
لازم است بدانیم
واجب است ببینیم
تا بفهمیم سرگذشت آبی که گندید ، رودی که خشکید و رابطه ای که از هم پاشید
عمری که تلف شد ، وجودی که سوخت
و خاکستری که اولش شمع بود
سوخت با دلیل تا من بدانم و بفهمم
که یکی هست ، آنجا که کسی نمی ماند
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
امروز عصر وقتي همه كارهامو انجام دادم ...ديگه كاري نداشتم...بچه ها هم خواب بودن و خونه توي آرامش و سكوت خاصي رفته بود...
منم جلوي شومينه نشسته بودم و زانوهامو بغل كرده بودم و چونه ام رو گذاشته بودم روي زانوهام...داشتم فكر ميكردم..............
حس كردم
چقدر جاش خالي بود...
جاي سر و صداهاش...شوخيهاش...خنده هاي آزاد و رهاش...
جاي سربه سرگذاشتنهاش...جوك گفتنهاش...
هميشه نزديك اعياد كه ميشد...حتما با يه جعبه شيريني ميومد خونه
حتما شيريني ( لطيفه ) جزو عوض نشدني انتخاب نوع شيرينش بود
آخه خيلي دوست داشت.
وقتي در حياط رو باز ميكرد همه متوجه ورودش ميشدن...اونقدر پر سر و صدا بود و شوخ و شنگ بود كه
هركس يه دنيا غم هم به دلش بود ...شده واسه يكساعت كه بود فراموشش ميكرد.
تا وقتي بود خنده از لب هيچكس محو نميشد.. ساز بود آواز بود..خنده بود...و يك دنيا شادي بود ...
اولين اسمي كه از دهنش خارج ميشد...سايه ....بود.
با صداي بلند داد ميزد...پريزاد من ...خاتون من....سايه من ..كجايييييييي..؟؟

آخخخخخخخ...يادش بخير...ديگه نميتونم جلوي سيل اشكم رو بگيرم


سايه ات اينجاست
حالا تو كجايي داداشم

:cry::cry::cry:
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر خاطرات

دفتر خاطرات

سالیان درازی است که مینویسم خاطرات روزانه ام را ..
گاهی روزها فقط یاداشت میکنم یک احساس خالی و زودگذر را
گاهی وقت ها منویسم از روییدن لبخند بر لبی
گاهی وقت ها از دلتنگی هایم مینویسم واز ارزو هایی که دست یافتنی بودند..
گاهی وقت ها ازدوست داشتن وگاهی از گذر زمان واینکه جه زود میگذرد
واکنون بعد از ان سالها وقتی به همه انها نگاه میکنم خنده ام میگیرداز ان همه دغدغه هایی که برایم مهم بودند امتحان فردا دیر رفتن به مدرسه ونگاه تلخ مدیر جدایی از یک دوست برای همیشه رفتن به دانشگاه و .....
واحساس میکنم که چقدر تغییر کرده ام
واین تنها یادگاری است که از گذشته به همراه اورده ام دفتر خاطرات
وباز مینویسم
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای مامانم ....

برای مامانم ....

گاه کافیست چشم‌هایمان را ببندیم، اندوه را کنار بگذاریم .... بغض را رها کنیم .... اشکی در چشمانم جمع شده را نمی دانم چه کنم، مانع از نوشتارم می‌شود ....

کافیست چشم‌ها را بسته، بخندیم، شادی کودکانمان را ببینیم، اوج لذت زندگی را بچشیم، زندگی کنیم ....
نمی‌دانم ....
همه‌ش را دروغ گفتم

من می‌گریم .... طاقت ندارم ... من می‌گریم،‌از این دلتنگی، از این خنده‌های گم شده ... بغضهایی که خود به خود می‌ایند

من می‌گریم
تو بخند .... مامانم، تو بخند .....:heart::gol:
 

yasi * m

عضو جدید
من امشب گناه بزرگی کردم
اونقدر بزرگ که هنوز باورم نمیشه
تک تک صحنه هارو مرور می کنم...
من بودم!!؟؟
فکر می کردم خدا دعوام کنه واسه این کار
ولی نکرد
چون اصلا نیست....
هست!
نیست
هست....
باورم نمیشه...
من بودم؟؟!
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما پنجره

انگاه که پنجره چشم هایش را بست..
هنوز ماه میخندید و ستاره ها چشمک می زدند و درخت بالای تپه شنی پا به پای نسیم می رقصید و می شد از دل شب بوی چمن های شبنم خورده و خاک نم نشسته را حس کرد قورباغه های کنار برکه یک درمیان اواز میخواندند جیر جیرک ها هم بودند
اما پنجره خیلی زود خواب رفته بود...
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی پیرمرد کودک بازیگوشی را که درچشمانش برق بی خیالی موج میزد دید خیره ماند برای لحظه ای تبسمی کرد جلو رفت تا دستان اورا که پر بود از بغل بغل پاکی و بی الایشی حس کند اما کودک بی خیالتر بی انکه حتی او را ببیند به این سو وانسو می دوید...
پیرمرد پر شده بود از خیال کودکی..
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
حس دوگانه

حس دوگانه

حس دوگانه

شاید دوگانه ترین احساسم هنگامی بود که برای اولین بار گناه کردم چیز بین تنفر ودوست داشتن بین خوب وبد بین لذت و رنج بین اولین بار واخرین بار...برزخی بود که روح را از هر جهنمی بیشتر میسوخت تا پاک کند از پلیدی..
اما انگاه که برای اخرین بار گناه کردم میدانستم که دوباره هم اخرینی هست بدترینی هست متنفر ترینی هست پررنج ترینی هست و نه روحم میسوخت ونه جهنمی بود...
چه دوست داشتنی بود ان حس دوگانه
 
آخرین ویرایش:

amator-2

عضو جدید
دوست خوبم
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آنرا که نیست عالم غم نیست عالمی
ایشالا 120 سال زنده باشی و صبور و مقاوم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو به من سخن نگیر من ز خود شرمنده ام مشکل از من بوده تا ابد پابندم
دوست داری بپذیر یا به بادش یا کمربند که زجرم بدهی یا که در جمع برو خارم
حق داری اما بدان
من همانی ام که بودم
به من حقی بده....
 
بالا