دست‌نوشته‌ها

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لال شدن گذشته؛ گاه تمام جوارحش خواب می شود آدم!
همان بی حسی مزمن آزاردهنده!
تمام توانت این است که دردت را به دندان بگیری... بخزی گوشه تختت... نوازشش کنی و با خود بگویی چرا
این چرائیست که مدام تکرار می شود...
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
دست تو را که رها می کنند میبینی روی صحنه ای .
دستت را که می آوری بالا همه میبینند.
خم که میشوی همه میبینند.
سر را که به اسمان جهت میدهی همه میبینند.
از تو می خواهند بداهه بگویی
و این...
هیچ... فقط گاهی غریبیت میکند.
 

DDDIQ

مدیر ارشد
از شعرهای یکی از بهترین و عزیزترین دوستانم////////

به نام خداي آسمان
**
چه حكايت است عشقت كه مرا نزار كرده
همه طاقتم ربوده دل و ديده زار كرده
مه من گذشت عمرم به هواي صبح رويت
چه ستاره هاي اشكي به رهت نثار كرده
كه قسم به آن نگاهت به دو چشم مست ماهت
تو كه لحظه هاي عمرم همه در شمار كرده
دلم از فراق خون شد غم و حسرتم فزون شد
كه خيال نقش رويت دل من شكار كرده
تو طبيب درد مائي به برم چرا نيايي
كه نديدن جمالت غم من هزار كرده
چه شود كه گاه گاهي تو بما كني نگاهي
كه مرا هواي وصل تو چه بي قرار كرده
به كرشمه نگاهت بنواز عاشقي را
كه در اين بهار جانم ، طلب نگار كرده
.
كورش جوادي
 
آخرین ویرایش:

FahimeM

عضو جدید
حرفهای تکراری ..مُدام و هر روز...تکرار و تکرار و تو مجبور به شنیدن ِجملاتی که میدانی فقط تو را از تو جدا می سازد...

کلماتی که اجازه فهمیدن به تو نمی دهد! باید بفهمی!! اجازه درک کردن و تشخیص دادن به تو نمی دهد! اجازه تصمیم گرفتن به تو نمی دهد!! کلماتی که اجازه فکر کردن به تو نمی دهدو حقی برای تو قائل نیستند!! فقط برایت تجویز می کند و تو باید بپذیری...

وتو آرزو می کنی کاش عادت کنی... آرزو میکنی کاش هاضمه ای خوب داشته باشی! برای خوردن و هضم کردن این جملات...
عادت می کنی (شاید فکر میکنی که عادت کردی) به همه چیز، و می پذیری شرایط نپذیرفتنی ات را! و عادت میکنی به بودنی بدین شکل! ولی روزی درونت پُر می شود...پر می شود از لحظات فاسدشده، از احساسات فرو خورده و انگیزه و تمایلاتِ له شده.. آنقدر روی هم انبار کردی و در درونت ماندگار! که بالا آرودن تنها کاریست که از دستت بر می آید!!

ولی در آن انتها در درونت ندایی است که تسلیم را نمی خواهد...می خواهد انتخاب کنی...تو انتخاب کنی...
زیرا که تو آدم شنیدنو فراموش کردن و عادت نیستی تو ادم تسلیم نیستی...
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
سونیا رو صدا می کنم.. صدای معصوم کودکانش می پیچه که می گه الان میام...
بهش می گم تا ده تا که بشمرم باید اینجا باشی، گله می کنه تا صد.... تا صدتا باید بشمری ...
لبخند میزنم...می دونم به صدتا احتیاج نداره ... شروع می کنم
یک...دو...سه...
به پنج نرسیدم همه ی راهو دویده، با یک دنیا خنده خودشو میندازه توی بغلم....
کاش همه ی دنیا مثل سونیای عزیز من بود...
چشمامو می بندم آرزو می کنم...
خدایا نذار اینبار بیشتر از ده تا بشمرم....
یک... دو... سه ..
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه!
هرگز بازیگر توانمندی نبوده ام.سیاست را در صداقت معنی می کنم.نه حبی ببر بیگانگان دارم نه ابراز علاقه ای می کنم.به اجدادم فخر می کنم.آینده گان نیز به ما فخر خواهند کرد.
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حجم بغضی که این روزها گلویم را می فشرد از جنس کلمه نیست
سکوتی مرگبار
که از حاصل عشقبازی دستانم با کاغذ و قلم تصویری مبهم از جنون و درماندگی ام را به رخم می کشد
انگار که انگشت سبابه ای
به سوی من قصه ام را در گوش دیگری نجوا می کند
و او نیز پوزخندی بر لب دارد

سادگی ام را گاهی اوقات زیادی به رخم می کشی
اصلاح می کنم حماقتم را
خستگی مفرطی در خونم جریان دارد
سراپایم را در برگرفته این احساس تلخ

باشد که سردی دستانم اپیدمی شود....!
 

amirhm

عضو جدید
کاربر ممتاز
تعريف فقر از دكتر شريعتي

تعريف فقر از دكتر شريعتي

ميخواهم بگويم ......
فقر همه جا سر ميكشد .......
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......​
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......​
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......​
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......​
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....​
فقر ، همه جا سر ميكشد ........​
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست .. فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
دیدی باز علی ماند و حوضش
من ماندم و تکرار دوار روزمرگی ها
که چون جامه ای ناهمگون بر تنم پیچیده است
چه شد که این رخت را بر تنم کردم؟
این جامه به قامتم نمی آید راه نفسم را گرفته است
راستی زندگی کجا رفت ؟ من دیر رسیدم یا او به سرعت گذشت ؟
چشمانم هنوز هم بر سر هر گذری بهانه اش را می گیرد
در هر آغازی که دلم هوای دویدن دارد و هر پایانی که تنم خسته از رفتن است
تنم خسته است و چشم هایم خسته است و کفش هایم خسته است
آنقدر راه رفتم که پلک کفشهایم خسته شد
حالا دیگر چشم بسته راه می رود
شاید از این سوست که گاه و بیگاه اشتباه می رود
اگر کمی بیش از این ادامه دهم کفش هایم در خواب هم راه می رود
با اینکه زندگی پشت پایم را زده است ،کفش هایم از رو نمی رود ،همچنان راه می رود
گفتم که پلک چشمهایم مثل کفش هایم خسته است ؟
پلک چشم هایم زودتر از کفش هایم خسته می شود
در هم فرو می رود، سنگین و کشیده شبیه میله های زندان
آن زمان که از پشت پلک های فرو افتاده دنیا را نگاه می کنم
حس می کنم دنیا را زندانی کرده اند و من از پشت میله ها نگاهش می کنم
یا شاید هم بر عکس، من زندانیم و دنیا از پشت این میله ها نگاهم می کند
این به واقعیت نزدیک تر است نیست؟
آیا ماوایی برای تنی خسته و چشم هایی خسته و کفش هایی خسته هست ؟
می دانی دل خوشی یم این روزها چیست؟
این که هنوز هم خدای خستگی ناپذیری وجود دارد
که گاهی با تمام وجود حس می کنم که وقتی پناهنده اش می شوم
دست بر شانه هایم می زند
وصله بر کفش هایم می زند
آب بر چشم هایم می زند
آن زمان است که حس می کنم خستگی از شانه هایم از کفش هایم ازچشم هایم به شتاب می گریزد
قدری آرامتر می شوم
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
یادمه بچه که بودم، بهم یاد داده بودن شبایی که میترسم اگه یازده تا " انا انزلنا" (سوره ی قدر) بخونم خدا یازده تا فرشتشو میفرسته از آسمون پایین تا مواظبم باشن و خوندن اون یازده تا انا انزلنا شده بود عادت هر شب من ... نه به خاطر اینکه هر شب می ترسیم به این خاطر که خوابیدن کنار یازده تا فرشته نگهبانو دوست داشتم....دلم براشون تنگ شده ... یکی از همین شبا دوباره یازده تا انا انزلنا رو می خونم...خدا رو چه دیدی...
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به بالا نگاه می کنی،تمام ناشدنی ست.(برای سیر آن)حریص تر می شوی،(سقف آن) چندان دور هم نباشد تمام ناشدنی می نماید.
وقتی سقوط می کنی،استرسی تو را فرا می گیرد.زمزمه می کنی:روزی خواهی افتاد اگرچه ملیون ها سال طول کشد.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد/
نخواست او به منه خسته بی گمان برسد/
شکنجه بیشتر ازین که پیش چشم خودت/کسی که سهم توباشد به دیگری برسد/
رهاکنی برود از دلت جدا بشود/به او که دوسترش داشته به آن برسد/
گلایه ای نکنی بغض خویش را نخوری/که هق هق تو مبادابه گوششان برسد/
خدا کندکه........نه نفرین نمیکنم که مباد/به او که عاشق او بودمش زیان برسد/
خدا کند فقط این عشق از سرم برود/خداکند آن زمان زودتر برسد

**آنتونی رابینز: کسانی را می شناسیم که سر در گمند،هر روز به راهی می روند،کاری را شروع می کنند بعد به کار دیگری می چسبند.آنها مشکل ساده ای دارند؛آن مشکل این است::نمی دانند چه می خواهند.شما هم اگر ندانید هدفتان چیست،طبیعی است که نتوانید به آن برسید


دوستان عزيز از ارسال نوشته هاي ديگران جدا خوداري كنند دراين جستار بايددست نوشته هاي خود افراد ارسال شود
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
من نقطه ... چین های زیادی پر کرده ام:
فرزند بودن، دختر بودن، مادر بودن!!!
دوست بودن، خواهر بودن،
شاگرد بودن، معلم بودن را...


با جای خالی _____خودم چه کنم؟
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به گذشته سرد و تاریکم نگاه میکنم میبینم موجودی قدرتمند تر از بازوانم در حال شکل گیری است که من عمری از وجود ان بی خبر بودم!
خودم را به او سپردم و ماه عسل این سفر غم بود
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
بین من و آن هایی که از کنار هم عبور می کنیم چه فاصله ی عمیقیست.... این درون من چقدر جداست از بیرون... این فاصله هر بار مرا به عمق خودم فروتر می برد... تاز گی هاست که فهمیده ام چه عمقی دارم....
در دوردست خودم تنها نشسته ام.
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
عمق دل گرفتگی چیست که گمان می کنم دلم یک دنیا گرفته است و فردا باز دل گرفته ترم؟
یک دنیا... دو دنیا.... چند دنیا؟
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
سخت است امضایت را بخوانی و با تعجب جلو اش چند علامت سوال بگذاری....
زندگی خیلی هم دشوار نیست؟!
می توان چون کوه بود ؟
می توان با زمین پیوند زد، با افق های وسیع نسبت داشت؟
و ز اندوه نلرزید هرگز؟؟؟؟؟؟!
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
و زندگی همچون قطاری با سرعت به پیش می رود و ما به ایستگاه آخر نزدیک می شویم - آیا وقت پیاده شدن رسیده است - مسافران جدید می آیند و مسافران قدیمی یکی یکی پیاده می شوند و باز هم در این قطار به پیش می رویم - برخی آنقدر نگران هستند که مناظر زیبای خارج را نمی بینند - برخی آنقدر مجذوب مناظر که مسافران دیگر را نمی بییند - برخی آنقدر خوشحال که گویی هرگز از این قطار پیاده نخواهند شد و برخی هر لحظه هراسان از خروج از آن - در این مسیر پر پیچ وخم، ایستگاه های زندگی یکی پس از دیگری می آیند و می روند و هیچ کس نمی داند که شاید ایستگاه بعد مقصد او باشد .
 

shanli

مدیر بازنشسته
دلمان گرفته! كلا دل گرفتن ما ملس است يا گرفتن ِدل ما ملس است يا يك همچين چيزي!( اصولا ما اين عبارات را بلد نيستم فقط ميخواهيم بگوييم دل ما تند تند ميگيرد شما به دل نگيريد)
روزهاي مزخرفي ست كه درش احساس خوبي نداريم و به شدت حس پوچي و نهيل و تمامي اينجا سر تا پايمان را گرفته و غوطه وريم و اينها . ولي در جواب تمام پرسش هاي "خوبي؟" با نهايت صداقت جوابمان مثبت است كه جواب ما هميشه همين بوده و خواهد بود! امتحانش مجانيست

درسمان تمام شد و ما تمام نشديم. لبخند ژكوندي ميزنيم در قبال كساني كه تا فيس تو فيسشان ميشيويم حالمان را ميگيرند كه "خوب حالا چه كاره اي؟" و ما همچنان لبخنديم! بله ما كلا آدم خجسته اي هستيم كه فقط لبخند ميزنيم يا به عبارت بعضي ها تن پرور!(اين تن پروريست آيا؟!)نميدانيم شايد
ما كلا كاره اي نيستيم! خودمان هستيم. همين خودي كه تا فيس تو فيسش ميشويد سوال مسخره "خوب حالا چه كاره اي" تان را ميپرسيد

پ.ن:ما به قدري كول هستيم كه جاست فرندمان مهماني هاي سي روزه ي 16.5 ساعتي گرفته اند وبه تمامي مهماني هايي كه ما تا به حال پيچانده ايم پنج سور زده اند !
پ.ن: كوچه خيلي خوبه..خونه خيلي دوره..كبوتره ميخونه اونكه روي بوم خونه...!*
پ.ن:اين روزها غرق كتابيم

*كوچه-زدبازي
 
بالا