دست‌نوشته‌ها

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی سخته که فکر کنی خدا در انتهای راههای سخت, منتظر کمک به آدمهاییست که اون رو طی کرده اند.
 

Tik TAAk

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خداوند بی نهایت است ...
اما به اندازه نیاز تو فرود می اید
به قدر ارزوی توگسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشاست....
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
برای بودنی چنین ...،
نبودن بهترین گزینه است!


Come not, when I am dead,
To drop thy foolish tears upon my grave,
To trample round my fallen head,
And vex the unhappy dust thou wouldst not save.
There let the wind sweep and the plover cry;
But thou, go by.
Child, if it were thine error or thy crime
I care no longer, being all unblest:
Wed whom thou wilt, but I am sick of Time,
And I desire to rest.
Pass on, weak heart, and leave me where I lie:
Go by, go by
 
آخرین ویرایش:

رهگذر*

کاربر بیش فعال
می گویند در این شب ها فرشتگانت را به حوالی ما می فرستیشب هایی که چون روز روشن و نورانی است می دانی چه حالی دارم این شب ها حس می کنم در دل شب لشکریانی چراغ به دست را به سوی دنیا روانه ساخته ای تا بشکافند دل شب را و بشکافند دل هر ذره نهان در شب را شرمی مرا فرا گرفته است شبیه راهزنی هستم که دانم قاصدان ی چراغ به دست مرا در این سیاهی یافته اند نمی دانم کجا گریزم از فرشتگانت که مرا نیابندکجا گریزم از تو که این شب ها بیشتر نگاهمان می کنی کجا گریزم از منجی که نامه ام در دستان اوست این شب ها پر نورند فرشتگان نگاهم می کنند تو نگاهم می کنی منجی هم برگ برگ زندگانی ام را نگاه می کنددر کدامین کمینگاه آرام گیرم در کدامین گذر قرار یابم با دل سیاهم چه کنم ؟با دستان پر گناهم چه کنم؟بیا این بار هم سروری کن سایه انداز بر قامتم که این روزها رو به خمیدگی می روددلم را زیر دستانت نهان کن مرا در هاله ای بپیچان و ببرپیش از انکه فرشتگان چراغ به دستت روانه زمین شوند پیش از آنکه چراغ بر چهره ام گیرند و مرا شرمسار کنندپیش از آنکه منجی سیاه نامه ام را بخواندمشتی آب می خواهم امشبقدحی بر شب نامه ام بریزجوهرش پخش می شودتا فرشتگان تباهیم را نبینندتا منجی سیاهیم را نخواند من نیز امشب سیاه پوش می شومتا سیاهی در سیاهی فرو رود تا سیاهی دلم چشمان پر نور کسی را نیازارداین بار هم بگذر شاید سال دیگر آدمتر شدم
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
و شهر به آرامی در خواب فرو می رفت - خوابی سنگین و طولانی - برف و سرما بیداد می کرد - صدای غرش طوفان در دور دست ها به گوش می رسید - هیچ کس در خارج از خانه دیده نمی شد - تاریکی همه جا را فرا گرفته بود - اما انگار یک نفر نمی خواست تسلیم سرما شود - کودکی تنها آخرین شمع را دستانش گرفته بود . به این خیال که با آن نور را دوباره به شهر بازگرداند - در میان سوز و سرما دست های کودک با تمام قوا اطراف شمع گرفته شده بود تا آن را خطر خاموشی حفظ کند - کسی به کمک کودک نمی آمد - بسیاری قبلا شهر را ترک گفته بودند - آنان که مانده بودند اکثرا همچون مردگان در خانه های سردشان به خوابی طولانی فر رفته بودند - آن چند نفری هم که کودک را می دیدند از ترس طوفان جرات بیرون آمدن نداشتند - اما کودک در کتاب هایش به یاد می آورد که روزی قهرمان شهر را دوباره روشن خواهد کرد - اما او باید این شمع را تا روز روشن نگاه می داشت - برف و سرما همچون تازیانه بر کودک می زد در میان هیاهوی طوفان کسی صدای گریه کودک را نمی شنید - اما او نباید می گذاشت که نور به خاک سپرده شود - کودک چشمناش را بست - در رویایش مادرش را دید که از میان سبزه ها به او لبخند می زند - مردم شهر را دید که هر کدام با شمعی از خانه ها بیرون می آیند و خورشید را دید که دوباره به شهر می تابد - دیگر از تاریکی و ترس سرما خبری نبود - صدای خرد شدن یخ ها را می توانست بشنود - در میان رویاهایش تصمیم گرفت این امید را با بلندی فریاد بزند- تمام نیرویش راجمع کرد و صدایش را رها کرد - فریادی بلند در تمام شهر بر خواست و به آن روح تازه ای دمید - فریادی بلند همچون بلندترین فریاد خاموش .
 
آخرین ویرایش:

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستش را بخواهي رفتن تو چيزي را تکان نداد!
من هنوزهم قهوه ميخورم...
سيگار ميکشم ..
قدم ميزنم.
هستم؛
اما
تلخ تر..
بيشتر...
تنهاتر...!

I know you didn't want to leave B
U
The hope runs dry, and the words of comfort T
 

hani0

کاربر بیش فعال
من نمیدونم چی بنویسم فقط میدونم دلم زیادی گرفته............
اما مشکلی نیست من به دل گرفته عادت دارم یعنی اگه دلم نگرفته باشه جایه تعجب داره...............
اینم زندگه ماست شماها به دل نگیرید..................
دیونه گی که شاخو دم نداره منم یه دیونه....
یه دیونه که همیشه سرخوش روزگاره ،همیشه میخنده و میگه عالیم............................
اما...................
واقعیت چیز دیگریست
هیچ وقت خوب نبودم .............
 

hani0

کاربر بیش فعال
کاش دلت برایه دلم می سوخت
کاش حداقل یه معرفت داشتی که میخوای بری
ای کاش حداقل سنگی به شیشه پنحره انتظارم می زدی و
بعد ره گذر دیگری می شودی....
بی معرفت رفتی اما...
من هنوز پایه این بی معرفتیت هستم!!!...


((نوشته از خودم))
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نگاهم
قد مي كشد....
به بلنداي تو...
همچون غرور............
تو
سرو ماننده بشكوهي...

وقتي ......... مي نويسي...

ونسيم... غنج ميزند زير وبم تصنيف دلنوازي را كه مي نوازي...

...........درين .......حزن موزون!!!!!!!
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز

خاطرات دوستی هایم بـا مـن چــه مــی‌کـــنــد در ایـن هـوای ابـری ِ بــی‌بــاران...!
رفاقت مثل آدم برفی میمونه ، درست کردنش راحت اما نگه داشتنش سخت
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
باز دلم سرگردان است بی حضور تو یا رب
باز هم جای تو در دلم خالی است
تو نیک میدانی که وقتی نیستی دلم چگونه می شود
حیران و سرگردان با چشمانی منتظر که به هر سو نگاه می کند
منتظر قاصدی است تا خبر آورد منتظر نشانی است تا آرام گیرد
رهگذر این کوی و آن کوی می شود
به چشمان رهگذران نگاه می کند پی آشنایی
به لب هایشان نگاه می کند پی نشانه ای
آنچنان که رهگذران تصور کنند در پی آنان آمده است
نه اشتباه تصور می کنید
رهگذر پی رهگذران نیامده است
رهگذر در پی خویش آمده است
رهگذر در پی دل خویش آمده است
به چشمانتان نگاه می کند شاید عکس خویش را بیابد
(و همان جمله ی همیشگی : من در آینه ی چشمانت چشمان خود را دیدمپر مهر و بی مانند)
به لبهایتان چشم می دوزد شاید آوایی از درون خود را باز جوید
به درد دلتان گوش می سپارد شاید دل سرگشته خویش را میان واژگانتان پیداکند
نترسید
از رهگذر نگریزید
دستان خویش را مشت نکنید
آرام باشید
او چیزی از شما طلب نمی کند
تنها در پی دل سرگشته ی خویش است
دمی که خدای را از دلم برون کنم
من می مانم و دلی گریزان و سرگردان
تاب نمی آورد
که به آنی رهگذر را رها می کند و می رود
چون مرغی که از قفس می پرد
شبیه گنجشکی که به اسارت گرفتار آمده باشد به در و دیوار می کوبد
زخم خورده و پریشان راهی به بیرون می یابد و رهایم می کند
آنگاه من می مانم بی دل
من می مانم بی خدای صاحب دل
دمی می مانم اما من نیز تاب نمی آورم
چون بی دل و بی خدای صاحب دل شوریده و بی ماوا می شوم
آن زمان من نیز از من می گریزم
به شتاب خویش را رها می کنم
اگر توان داشتم روح خویش را از خویش باز می ستاندم
من نیز چون سرگشته ای پریشان
در پی خویش می دم
در پی دل خویش می دوم
در پی خدای خویش می دوم
تا خویش را دل خویش را و خدای خویش را بازیابم
تا دست در دستانشان گیرم و آرام گیرم و راه خویش در پیش گیرم
من و دل و خدای صاحب دل به درون باز گردیم
چه نسیم خنکی می آید
دیگر به رهگذران نگاه نمی کنم
می خواهید بگریزید؟
بگریزید
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
هر چند گاهی
دوست دارم اینجا را خط خطی کنم
حس خوبی به آدم دست می دهد
شبیه احساس یک فرمانده
این واژگان به اراده تو جلو می روند به اراده تو می ایستند
به اراده تو زاده می شوند و به اراده تو محو می شوند
همین چند کلمه می توانند حکایت درون تو باشند
همین خط خطی ها می توانند راوی وجود تو باشند
وقتی به سکوت آدمها نگاه می کنم
انگار به یک راز سر به مهر می نگرم
تا در میان واژه ها کار ساز شوند
واژگان صفی از لشگریانند که از دل آدمی تا این دنیای پر آشوب صف می کشند
هر واژه قدحی به دست دارد قطره قطره حس آدمی را با خود حمل می کند
واژگان حاملان درون آدمی هستند
وقتی خط خطی های کسی را می خواهی بخوانی
این گونه تصور کن
صفی از لشگریان به هم پیوسته قدح به دست و قد کشیده
هر سرباز تکه ای از احساس صاحب خویش را در جام دارد
و تو در میان صف قدم می زنی از ابتدا تا انتها
وقتی انتهای صف می رسی
همه چیز را در کنار هم می چینی
همه ی جام هارا با هم مز مزه می کنی
آنگاه می ایستی ومی گویی فهمیدم
تو باز هم سر از یک راز سر به مهر در آوردی
راستی وقتی در صف می گردی
دمی چشمهایت را ببند
دست بر جام های سربازان بکش
بهتر می فهمی در دل صاحبش چه می گذرد
گاهی جام ها سردند و از دلسردی صاحبان خویش خبر می دهند
گاهی تب دارند ونشان از دل تب دار و بیمار فرماندگان خویش دارند
گاهی نم دارند و خبر می دهند چشمه ای در پس دالان دل مالکانشان می جوشد
گاهی سوزانند حکایت از آتشی دارند که از درون می خروشد
و گاهی چون بر جام ها دست می کشی تلالویی از نور در دلت می پیچید
آنها نشان از طبق هایی از نور دارند که از آسمان برایشان رسیده است
نور ،نم ،تب همگی زیبا هستند اما سوز حکایت دگری دارد
این جمله را یادت بماند
سوز از واژگان هیچ صاحب دلی بر نمی خیزد
مگر آنکه یک بار مرده باشد و بار دیگر دوباره متولد شود
سوز بر نمی خیزد مگر از زایشی دوباره
حکایت ققنوس را یادت هست؟
همان پرنده ی افسانه ای
که می سوزد می میرد خاکستر می شود و از خاکسترش ققنوسی جوان برخیزد
حکایت صاحبان واژگان پر سوزحکایت ققنوسند
آنها نیز دو بار متولد شده اند
راستی می دانی فرق دل پر نور با دل پر سوز درچیست؟
دل پر نور طبقی از نور را از آسمان به ودیعه گرفته است
دل پر سوز آهی را از زمین به آسمان کشیده است
دل پر نور عاریه دار نور است
دل پر سوز صاحب و مالک سوز است
دل پر نور چیزی را از آسمان با خود آورده است
دل پر سوز با دارایش را تا آسمان کشانده است
اگر جامی پر نور دیدی بی اختیار چشمانت را ببند و بنوش
و سپاس گوی و برو آن نور در دل تو نیز فرخواهد رفت
اما اگر جامی پر سوز را دیدی رهایش مکن سوز را نتوان نوشید
اما می توان در کنارش ماند دست بر قامتش حلقه کرد و تا ابد با گرمایش ماوا گرفت
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طاقت دلتنگی هایم را که نداری
همه اش را برای خودم جمع کرده ام، زکات این همه دلتنگی را با لبخند می دهم تا تو شاد شوی
متهم به بی عاری می شوم !
معامله پرسودیست !
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لذت می برم، بیگانه اگر هر روز هزار ۳۰۰ بسازد و عقده هایش را عریان تر کند
که شکوه شاهانه کورش، بر دروازه های شرق و غرب، جاودانه خواهد ماند.
و تلخ تر از آن نمی یابم، که با دستهای خود، یادگار سردار پاسارگاد را
که زیر خروارها خاک آسوده نخوابیده است، غرق کنیم.


اینم دست نوشته



نـیمـکتِ بـا هـم بودنمـان تنـهاسـت
مـن دل نـشستـن نـدارم ،
تــو دلـیـل نـشستـن !…
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت می خواهد برو …
فقط آرزو می کنم …
وفتی دوباره هوای من به سرت زد…
آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری …
دلم اگر
به وسعت آسمان باشد
که تو می گویی
باز برای تو
تنگ است
نمیدانم !
دل من نازک است
یا چشمان تو تـیز!
هر چه نگاه به تو می دوزم
بند دلم
پاره می شود
شانه هایت را کم دارم
برای شکسـتن بغض باروری
که تا لبه پلکهـایم
بالا آمده است ؛
پناهم می دهی؟؟
بودنت اینجا، هر لحظه اش یک اتفاق تازه است برایم!
هیچ وقت رنگ عادت نمی گیرد لحظه های با تو بودن!
و نمی دانم راز زود عادت کردنت را…
به دقایق نبودن!!
بی جا نبود که رفتی بی جا من بودم که جایی برای ماندن نداشتم
بگذار دوست داشتنهایم را در دلم پنهان بدارم
ودنیایم را با دوست داشتن هایت بسازم.
نگاه کن دنیایمان یکیست!
عجیب است دریا
همین که غرقش می شوی
پس می زند تو را
مثل تو
پرگـــار های خوبی شده ایم ،
همدیگر را خوب دور می زنیــــم…
نکنه پنجره ت رو یکی ببنده ! نازنین !
نکنه چشمکت رو بدزدن از شب زمین !
بی تو من جایی ندارم تو تموم آسمون !
بی تو من سایه ی یک ستاره ام ! فقط همین
گیرم که از دیوار کوتاه دلم ساده میپری
با حصار بلند خیالم چه میکنی؟
برگرد و همه ی دنیا را غافلگیر کن من حتی با خدا هم شرط بستم
گر بدانم نیستی غمی نیست زتنهایی
اینکه هستی و تنهایم غم دارم
نمیدونم حقیقت چیه و به چی میشه گفت حقیقت؟
اما اینو خوب میدونم که دل ِ تنگ و خسته ی من، بزرگترین حقیقت ِ امروز و فردای منه.
به دلم آمد
می آیی
آمدی
دلم رفت
دلم میخواهد کسی «باشد»
«خوب» باشد…«مهربان »‌ باشد…« بس» باشد…
همه ی این بودن هایش فقط برای من باشد…
فقط برای من
دستم را بگیر
و مرا به دور دست هایی ببر که
در دسترس هیچ دستی نباشم
حالا که نیستی…من به پرندگان حق می دهم…که نخوانند…همین طور به خورشید…که مضحک و منگ…مثل یک دلقک دیوانه از کوچه ها بگذرد
به هیچ روزی پ‍‍س ات نمی‌دهم! به هیچ ساعتی به هیچ دقیقه‌ای به هیچ، هیچی! سخت چسبیده‌ام تمامت را …
استخاره میزنم
ازبرگ برگ تنت
به نیت چشیدن شیرینی لبانت …
انقدر به نازوغمزه افسون کردی
تا جام دل مرا پر از خون کردی
با ناز نگاهت عقل من دزدیدی
لیلی نشدی مرا چو مجنون کردی
زیبا ترین بهانه تویی زنده ام اگر
می میرم و به دوریت عادت نمی کنم
معشوق مایی و منظور دیگران دگر
حاشا نکن ز من که حسادت نمی کنم

ﻧﻴـﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺯﻣﻴﻦ ﺟﺎﻱ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﻧﻴﺴــﺖ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﻴﻨـــــــﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﻲ ﺩﺍﻧــﻢ،
ﻛــــــﻪ ﺍينجا ﺟﻤﻌـــــــﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺳــــــــــﺖ ﻭ
ﺩﻳﺪﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﺭﺩ ﻛﻮﭼﻚ ﻧﺴﻴﻪ
ميدﺍﺩﻧـــــــــﺪ،

ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻗﺪﺭ ﻣــــﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧــــــﺪ،
ﻧﻴـﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭘﺸﻴﻤــــﺎﻥ ﻣﻴﺸﻮﻱ ﺍﺯ ﺁﻣـــــﺪﻥ! ﺑﺮﮔﺮد...!

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری


با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری


رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

چشم من

بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیرگریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابر های اسمونا
کاش می داد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
قصه ی گذشته های خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانوم بزارم
تا قیامت اشک حصرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالکه گریه دوای دردمه
چرا چشمام اشکشو کم میاره
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشاش کوره نمیبینه
زخم خنجرش میمونه تو سنه
لب بسته سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن ادم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد

جایی به من بدهید
دورترین دلتنگی آدمی با من است
گفته بودم
روزی باران دریا را خیس خواهد کرد
و تلخ ترین روز ماه خواهد رسید
...و تلخ ترین تبخیر
آسمان را سیاه خواهد کرد
جایی به من بدهید
تمام دلتنگی آسمان با من است
گفته بودم
شبی ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غریب
و زمین تنها خواهد مرد
جایی به من بدهید
تمام تنهایی زمین با من است

دلم یک دشت بنفشه می خواهد
و یک اسمان رهایی
یک دشت بنفشه
بنفشه
بنفش
...هیچ وقت ساز من کوک نبوده در بنفش
ولی حالا من بنفش را خوب می فهمم
بنفش رنگ غربت است
اما نه غربت غریب
بنفش نوعی غربت غریبگی در خانه است
که غریب تر از غریبی است
زرد بپاش اسمان

وقـتی کـه نیـستی

پـرنـده خیـالـم بـه سـرش مـیزند…

کـه خـود را حلـق آویـز کـند از دار دلتنگی ات!

بـه دادش نمـی رسـی؟

مگسی را کشتم ،
نه به این جرم که حیوان پلیدی ست بد است ، و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است!
طفل معصوم به دور سر من می چرخید.. به خیالش قندم..!
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد گندم!
ای دوصد نور به قبرش بارد ! مگس خوبی بود ..
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد ، مگسی را کشتم.


آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

حرفهائی هستند که

اگر نگویی می میری

اگر بگویی می میرند !

تا ابد در دلت می مانند

و با تو زندگی میکنند

بی آنکه گفته شوند . .




دوستان عزيز از ارسال نوشته هاي ديگرا ن در اين جستار جدا خوداري كنيد در صورت تكرار براي شما امتياز منفي خواهد داشت اين جستار براي ارسال دست نوشته هاي خود كاربران مي باشد با تشكر
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو به من سخت مگیر
من ز خود شرمندم
مشکل از من بوده
تا ابد پابندم
دوست داری بپذیر یا بادش بسپار
یا کمر بند که زجرم بدهی یا که در جمع برو خارم
حق داری اما بدان
من همانی ام که بودم
به منم حقی ده......
 

hani0

کاربر بیش فعال
دلم به ناگاه گرفت و بغضی در نگاهم خانه کرد...
دیگر به تنهایی عادت کرده ام.....................
دل من خیلی صبور.................................
خداوندا بی تو بودن کار من نیست.............................
بس ناعادلانه دلم را این روزگار در هر گذر از زمان میشکند.....
خسته تراز انم که بگویم چه میخواهم.ستارها کجایید که دردلم را باشما گوییم؟؟؟؟؟
تاکی میخواهد این دلم بی دلیل بگیرد و بهانه گیر باشد.....................؟؟؟؟!!!!
 

hani0

کاربر بیش فعال
خدایا دلم خیلی گرفته،تنهام،تنهای تنها!بی تو تنهاترینم،خدایا گناهانم زیاده اما هنوز دوست دارم هنوز بی تو دلم میگیره...
خدایا من که تاوان گناهم و دادم پس چرا هنوز دلم گرفته است؟؟؟؟!!!!
پس چرا هیچ کس نمیتونه من و به وجد بیاره!!؟؟اگرم باشه فقط برایه لحظه ایی کوتاه است؟؟!!!خدایا چندسالی میشه که از ته دل نخندیدم و نیز چند سالی است که نتوانسته هم برایه رهایی از غم هایم اشکی بریزم......
دلم از غم ها سرازیر است اما نمیدانم چرا اشکی نیست!!!خدایا چی کار کنم نگاهم کنی؟خدایا همیشه همراهم بودی همیشه کمکم کردی اما این من بودم که ناسپاسی کردم،من بودم که همیشه فراموشت کردم تو همیشه در جواب فراموشیه من کمکم کردی اما اون نگاهی که دوسش دارم و ارزویه احساسش را دارم را به من ندادی....
همیشه دستانم در دستانت بودو سردیه روزهایه تنهایی رااز دستانم زدودی و گرما بخشیدی،خدایا دستانی که همیشه در دستانت بوده را رها نکن....
من بی تو نمی توانم ،تنهایم نگذار...
خدایا دلم شکسته ی روزگاراست و طبیبی جز تو نمی شناسم پیش هر طبیب دیگری رفتم شکسته تر از پیش رهایم کرد،اما تو میتوانی مرا نجاتم دهی از این دل شکسته ایی که حتی عشق به خودمم هم دیگر نمی توانم در او بیابم!!!اما در حین ناباوری عشق به تو همچنان پابرجاست!!!!
خداوندا دلم گناهی ندارد تنها بی پناه به من اعتماد کرد امامن اعتمادش را از خود صلب کردم خجالت زده اش شدم....
او به سادگی به اعتمادی که به من داشت به دیگران محبت کرد بی انکه بداند دارد به گرگهایی محبت میکند که تمام افکارشان را برایه نابودیه او به کار بسته بودن!!!
خداوندا من را همان گرگهایی شکستن که به انها عشق می ورزیدم،دوسشان میداشتم!!!!
اما تو یاری دهنده ایی،یاری ام ده؛تو هدایت کننده ایی چس هدایتم کن؛خداوندا مگر ان است که من جزیی از تو هستم؟؟؟!!!
چس به تکیه از خود که روحت را در ان دمیدی کمک کن.....
گناهانم را ببخش و بی انکه دفتر گذشته ام را ورق زنی به من نگاه کن و اینده ام را بساز که من شکسته ی روزگارم...
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
نجس شدست لبت

از صدای آزادی

تو غسل واجب شهری

خدای آبادی

"منم مسافر غربت.... خدا نگهدارت "

تو بر جنازه رستم نماز می خواندی

چکید از سر سروم به قد رعنایت

سفید مرگ زمستان ... بهار اسقاطی
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
مینویسم دوستت دارم و قایمش میکنم تو به درد زندگی نمیخوری تو را باید نوشت و گذاشت وسط همان شعرها و قصه هایی که ازشان آمده ای
 
بالا