فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
جمعه با دست زد رو پيشاني خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت.» ر
زن گفت «بد به دلت راه نده.» ر
جمعه گفت «مگر نمي گويي با كوزه آب خورد؟» ر
زن گفت «چرا!» ر
جمعه گفت «خدا مي داند كه گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روز روشن نبرد, شب تاريك مي برد.»ر
بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب كه مي خواهند بخوابند, گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان. ر
نصفه هاي شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتي ديد لاشهگوسفند سر جاش نيست, تا ته ماجرا را خواند و بي سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زير لحاف, لاشه گوسفند را يك كم غلتاند طرف برادرش, يك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بين شان درآورد و با خود برد. ر
كمي بعد, جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبري نيست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حياط ايستاد. ر
شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در. جمعه در را باز كرد و شنبه به خيال اينكه زنش در را باز كرده, در تاريكي شب گوشت را داد به دست جمعه. جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشكي زد بيرون و برگشت به خانه خودش.ر
كله سحر, شنبه زنش را بيدار كرد و گفت «پاشو يك آبگوشت پرگوشت بار بگذار براي نهار.» ر
زن گفت «با كدام گوشت؟» ر
شنبه گفت «با همان گوشتي كه ديشب آوردم خانه تحويلت دادم.» ر
زن گفت «خواب ديدي خير باشد!» ر
شنبه از همين يكي دو كلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبي زد تو سر خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمي بينيم.» ر
بعد, پاشد رفت سروقت يك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمي بخورند و هم با او صحبت كنند و قرار و مداري بگذارند. ر
نهار را كه خوردند, شنبه و يك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند «اي برادر! از انصاف به دور است كه سور و سات تو اين قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادري گفته اند, برابري گفته اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدي و هر چه گير آورديم تقسيم كنيم.» ر
جمعه گفت «به شرطي كه هر چه من گفتم گوش كنيد.» ر
شنبه و يك شنبه قبول كردند. برادر بودند, دست برادري هم با هم دادند.
زن گفت «بد به دلت راه نده.» ر
جمعه گفت «مگر نمي گويي با كوزه آب خورد؟» ر
زن گفت «چرا!» ر
جمعه گفت «خدا مي داند كه گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روز روشن نبرد, شب تاريك مي برد.»ر
بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب كه مي خواهند بخوابند, گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان. ر
نصفه هاي شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتي ديد لاشهگوسفند سر جاش نيست, تا ته ماجرا را خواند و بي سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زير لحاف, لاشه گوسفند را يك كم غلتاند طرف برادرش, يك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بين شان درآورد و با خود برد. ر
كمي بعد, جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبري نيست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حياط ايستاد. ر
شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در. جمعه در را باز كرد و شنبه به خيال اينكه زنش در را باز كرده, در تاريكي شب گوشت را داد به دست جمعه. جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشكي زد بيرون و برگشت به خانه خودش.ر
كله سحر, شنبه زنش را بيدار كرد و گفت «پاشو يك آبگوشت پرگوشت بار بگذار براي نهار.» ر
زن گفت «با كدام گوشت؟» ر
شنبه گفت «با همان گوشتي كه ديشب آوردم خانه تحويلت دادم.» ر
زن گفت «خواب ديدي خير باشد!» ر
شنبه از همين يكي دو كلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبي زد تو سر خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمي بينيم.» ر
بعد, پاشد رفت سروقت يك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمي بخورند و هم با او صحبت كنند و قرار و مداري بگذارند. ر
نهار را كه خوردند, شنبه و يك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند «اي برادر! از انصاف به دور است كه سور و سات تو اين قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادري گفته اند, برابري گفته اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدي و هر چه گير آورديم تقسيم كنيم.» ر
جمعه گفت «به شرطي كه هر چه من گفتم گوش كنيد.» ر
شنبه و يك شنبه قبول كردند. برادر بودند, دست برادري هم با هم دادند.