گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

دغدغه مند

عضو جدید
راستی یک سوال بپرسم.:question:
این وسط میایم بین صحبت ها داستانی که یا خودمون اون رو نوشتیم یا از جایی کپی کردیم رو میگذاریم که اشکالی نداره.:razz:
بهرحال یک دفعه به ذهنم رسید.:whistle:
گفتم بهرحال بد نباشه.:redface:
چون احتمال دادم که ممکنه بگن آره دیگه نگذاریم :exclaim:
یک داستان همین الان میگذارم.:thumbsup2:
 

دغدغه مند

عضو جدید
خیابان خلوت است.
چراغ های اطراف خیابان سایه هایم را کوتاه و بلند می کنند.
باران شروع به باریدن می گیرد.
گویی غم های من بر دوش آسمان سنگینی می کند.
قطرات باران به صورتم می خورد.سرازیر می شود.
از کنار چشمانم حرکت می کند.
انگار به جای من اشک می ریزد.
صدای گام های بلند من در صدای نم نم ریز باران گم می شود.
گاهی ماشینی با سرعت از کنارم می گذرد.
خودم را کنار نمی کشم.آب بر رویم می پاشد.
به دنبال مقصدی ناشناخته حرکت می کنم.
از دور ماشین کهنه ای را می بینم.
سوارش هم کهنه است.
کنارم می ایستد.شیشه اش را پایین می آورد.پیرمردی ریش سفید بلندی دارد.می گوید:"جوون بیا بالا"
می گویم:"دست شما درد نکنه.همین نزدیکی هاست."دروغ می گویم.نمی دانم کجا می روم.
پیرمرد لبخندی می زند و می گوید:"خب چه بهتر.من هم معطل نمی شوم".بعد می خندد.
نمی فهمم منظورش چیست.فقط لبخند می زنم.
بعد می گوید:"مواظب خودت باش.باید بگذری.باید حرکت کنی.نباید تو این اوضاع بایستی"
باز هم متوجه منظورش نشدم.فکر کردم پیرمرد درباره باران صحبت می کند که نباید بایستم.
تو دنده زد.صدای گوش خراشی بلند شد.کلاج ماشینش خراب بود.به چهره ام نگاه کرد و گفت:"باید مثل این صدا فقط شنید و مویی سیخ کرد و حرکت از خدا هم برکت.البته اگر تعمیرش کنی بهتره.اما بعضی وقتها وسع آدم نمی کشه.پس برو،خدا به همرات؛یا علی ی ی ی "
به دلم نشست.با اینکه سخت می فهمیدم.
انگار جانی دوباره یافتم.به آسمان نگاه کردم و گفتم"یا علی"
 

EHSAN.E

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درخت

تو قامت بلند تمنایی ای درخت

همواره خفته است

در آغوشت آسمان

بالایی ای درخت !

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار

زیبایی ای درخت !

وقتی كه بادها

در برگ های درهم تو لانه می كنند

وقتی كه بادها

گیسوی سبزفام تو را شانه می كنند

غوغایی ای درخت !

وقتی كه چنگ وحشی باران گشوده است

در بزم سرد او

خنیاگرغمین خوش آوایی ای درخت !

در زیر پای تو، اینجا شب است و شب زدگانی كه چشمشان، صبحی ندیده است

تو، روز را كجا ؟!

خورشید را كجا ؟!

در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت !

چون با هزار رشته تو با جان خاكیان، پیوند می كنی

پروا مكن ز رعد !

پروا مكن ز برق، كه بر جایی ای درخت !

سر بر كش ای رمیده كه

همچون امید ما

با مایی و یگانه و تنهایی ای درخت !


شعر از : سیاوش كسرایی
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
:confused::confused::confused::confused:

باز تو فنی بهم سلام کردی ندیدمت :confused::confused::confused:
به جان خودم من تو خیابونم راه میرم تا یکی داد نزنه نمیبینمش

حواسم زیاد به اطراف نیس

ببخشین

سلاممممممممممممم:gol:
:surprised:
به به...
یادم باشه دیدمت اصلا به روی خودم نیارم.:cool:
 

ho3in.s

عضو جدید
 

دغدغه مند

عضو جدید
راستی یک سوال بپرسم.:question:
این وسط میایم بین صحبت ها داستانی که یا خودمون اون رو نوشتیم یا از جایی کپی کردیم رو میگذاریم که اشکالی نداره.:razz:
بهرحال یک دفعه به ذهنم رسید.:whistle:
گفتم بهرحال بد نباشه.:redface:
چون احتمال دادم که ممکنه بگن آره دیگه نگذاریم :exclaim:
یک داستان همین الان میگذارم.:thumbsup2:

خب خداروشکر انقدر کارمون خوبه که نه تنها اعتراض نکردند.;)بلکه اصلا محل هم نگذاشتند.:cry:
یک داستان دیگه:)
 

دغدغه مند

عضو جدید
سر کلاس نشسته بودم.
کلاس تاریک بود.چراغ ها را روشن نکرده بودم.
هنوز کسی نیامده بود.زودتر رسیده بودم.
برای خودم درس را توضیح می دادم.با اینکه حواسم اصلا به درس نبود.
فقط صدایم را می شنیدم که دارم بلند بلند می خوانم.
نمی دانم به چه فکر می کردم.
کسی داخل آمد.دستمال سفید تمیزی دستش بود.دستمال تو تاریکی چشمم رو گرفت.
شروع کرد به تمیز کردن تخته.
پیرمردی بود.فکر کردم از مستخدمین دانشگاه است.اما لباس آنان را به تن نداشت.
چهره اش آشنا بود.اما در دانشگاه ندیده بودمش.
شروع کرد به تمیز کردن صندلی ها.
به صندلی من که رسید.گفتم:"خسته نباشید."
با صدای گرمی گفت:"سلامت باشی جوون"
چه صدای آشنا و گرمی داشت.گفت:"داری درس میخونی؟"
با اینکه حواسم اصلا به درس نبود:"گفتم:آره،حاج آقا"
گفت:"جوون،تو یک کشور مسلمااااااان،شیــــــــــــــــــعه نشین،داری درس میخونی.حواست باشه."
فکر کردم حتما الان میخواد درد دلش باز بشه و شروع کنه به نصیحت.با لبخند گفتم:"چشم"
تا صندلی آخر تمیز کرده بود و گفت."چشمت بی بلا.اما درس زندگیتو هیچ وقت مثل الان نخونی.بخوای اینجوری یاد بگیری.موقع امتحان سرت پایینه.آخرکار هم که دیگه باختن حتمیه.تازه بدیش اینجاست که دیگه زمانی نیست برای خوندن درسهایی که اشتباه خوندی."
من که با تمام وجود گوش شده بودم.به دستمالش نگاه کردم و دیدم اصلا سیاه نشده بود حتی بیشتر برق می زد.اما چون در بین کلماتش گم شده بود بودم.حرفی نزدم.
وقتی میخواست بره بیرون برق ها رو روشن کرد و این شعر رو با یک آواز قشنگی زمزمه کرد و رفت:
"در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی که مجنون باشی"
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب خداروشکر انقدر کارمون خوبه که نه تنها اعتراض نکردند.;)بلکه اصلا محل هم نگذاشتند.:cry:
یک داستان دیگه:)
من که یه چیز گذاشته بودم.
جالبه داستانات. چرا اینقدر با افراد ماوراءالطبیعه برخورد داری؟ راستی چرا تو وبلاگ ات نمیذاری شون؟
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بچه ها
من بالاخره دفاع كردم اونم ساعت 19!!
:w33::w33::w33:

:w31::w31:
:w32::w32::w32:
جالب بود اول دفاعيم ساعت 2 بود بعد افتاد 4 بعدم افتاد 19.30 اخرشم ساعت 19 دفاع كردم!!
جاي همه دويتاي گلم خالي......

از همه دوستاي خوبم كه اومدن ممنونم
بخصوص از دوست خوبم اقا احسان كه تا اون وقت شب دانشگاه موندن!
 

REZAB

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بچه ها

من بالاخره دفاع كردم اونم ساعت 19!!
:w33::w33::w33:

:w31::w31:
:w32::w32::w32:
جالب بود اول دفاعيم ساعت 2 بود بعد افتاد 4 بعدم افتاد 19.30 اخرشم ساعت 19 دفاع كردم!!
جاي همه دويتاي گلم خالي......

از همه دوستاي خوبم كه اومدن ممنونم
بخصوص از دوست خوبم اقا احسان كه تا اون وقت شب دانشگاه موندن!

تبریک تبریک خانوم مهندس....:gol:
ایشالا همیشه موفق باشید...
شیرینی چه جوری باید بگیریم؟!!:D
 
بالا