من آبادی نمی خواهم خرابم کن خرابم کن
بسوزان شعله ام کن در دهان شعله آبم کن
خوشا آن شب که با آهی بسوزم هستی خود را
خدایا تا گریزم زین تن خاکی شهابم کن
به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم
مرا گر عاشق صداق نمی دانی جوابم کن
اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها عذابم کن
ز شرم تنگدستی می گریزم از تهی دستان
مرا ای دست قدرت یا بمیران یا سحابم کن
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشنی بخشم
تو ای مهر آفرین در برج هستی آفتابم کن
پس از مرگم تو ای افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ی صدها کتابم کن
مدتی هست که دلداده ز دلدار جداست
ببین ای باد صبا ماه پری چهره کجاست
درد هجران همه شب در دل من شور کند
ترسم آخر غم او چشم مرا کور کند
برو ای باد صبا بفرست به سویم بویی
به مشامم برسان عطر تن خوش رویی
بگو ای باد به یار از غم تنهایی من
بگو از خاطر من از دل شیدایی من
بگو ای باد بگو از من بیمار بگو
به من از رسیدن لحظه دیدار بگو
شاید آن یار عزیز غم ز دلم باز کند
یا که با ناز خودش در دل من ساز کند
...
..
.
ببخشید اگه خیلی معنی نداشت
چون خودم گفتم