مفهوم عشق از نگاه مولانا اشعار زیبای مولانا در مورد عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مورد عیادت پیامبر از شخصی هست که به بیماری مبتلا شده؛

چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را

زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا ،آن دم ،مر او را آفرید

گفت بیماری مرا این بخت داد
کامد این سلطان بر من بامداد

ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب

نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری ای داد و سقم

درد پشتم داد ،تا من ز خواب
برجهم هر نیمه شب، لابد شتاب

تا نخسبم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش

رنج گنج آمد که رحمت ها در اوست
مغز تازه شد ،چو بخراشید پوست
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنج گنج آمد که رحمتها دروست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست

ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد

چشمه‌ی حیوان و جام مستی است
کان بلندیها همه در پستی است

آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن

همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمدست

تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان

مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود

حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا

نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بیت بسیار زیبا از مولوی

عقل تا يابد شتر از بهر حج

رفته باشد عشق بر کوه صفا
.
.
گویند که فردوس برین خواهد بود

آنجا می ناب و حور عین خواهد بود

پس ما می و معشوق به کف می داریم

چون عاقبت کار همین خواهد بود
.
.
گر عاشق را فنا و مردن باشد

یا در ره عشق جان سپردن باشد

پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق

از عین حیات آب خوردن باشد
.
.
گر نگریزی ز ما به نازی چه شود

ور نرد وداع ما نبازی چه شود

مارا لب خشک و دیده ی تر بی تست

گر با تر و خشک ما بسوزی چه شود
.
.
اندر طلب دوست همی بشتابم

عمرم بکران رسید و من در خوابم

گیرم که وصال دوست درخواهم یافت

این عمر گذشته را در کجا دریابم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق آن زنده گزین کو باقیست

کز شراب جان‌فزایت ساقیست

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوق ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما تشنه این باده هم از روز الستیم
ما جام شکستیم ولی باده پرستیم


رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم


در کاسه ما باده به جز عشق مریزید
کز باده عشق است کز آن باده بجستیم


جز با دل ساقی و به جز ساقی بی دل
نه عهد ببستیم و نه عهدی بشکستیم


چون جام تن ما به پشیزی نخریدند
از جام و هم از دانه و از دام برستیم


هر روز در این بادیه حیران و ملولیم
و ز فتنه ساقی نهان شب همه مستیم


گفتیم که ما را به جز این کار هنر نیست
گفتند که مستید و پریشان ،بله هستیم


ای ساقی اعظم که در این شهر نهانی
ما دلخوش از آنیم که خورشید پرستیم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز


ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
.
.
اين شعرم دوسش دارم


 

meysam_ie

عضو جدید
شعر مولانا

شعر مولانا

همچو پروانه شرر را نور دید احمقانه درفتاد از جان برید لیک شمع عشق چون آن شمع نیست روشن اندر روشن اندر روشنی است او به عکس شمع های آتشی است می نماید آتش و جمله خوشی است(مولانا)
 

ensan1

عضو جدید
جمع باید کرد اجزا را به عشق***تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا