مفهوم عشق از نگاه مولانا اشعار زیبای مولانا در مورد عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چه رویید از پی محتاج رست
تا بیابد،طالبی چیزی که جست

حق تعالی گر سماوات آفرید
از برای دفع حاجات آفرید

هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری ،نوا آنجا رود

هر کجا مشکل ،جواب آنجا رود
هر کجا کشتی ست آب آنجا رود

تا تراید طفلک ن ازک گلو
کی روان گردد زپستان، شیر او
 

sky walker1

عضو جدید
داییم خیلی اهله کتاب همیشه وقتی بحثا عارفانه یا عاشقانه میکنیم با هم ای بیت از مولوی رو برام میخونه که به موضوع تاپیکتون مربوطه:
هر که را در سر نباشد عشق یار
بهر او پالانو افساری بیار
که به مقام عشق تاکید داره و ارزشی که به انسان میده ومن واقعا بش معتقدم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که ماند از جاهلی بی شٌکر صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هر که صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپس تر شود
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
موزه بربودی و من در هم شدم
تو غمم بودی و من در غم شدم

گر چه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه بخود مشغول بود

عبرت است آن قصه ای جان مر تورا
تا که راضی باشی از حکم خدا

تا که زیرک باشی و نیکو گمان
چون ببینی واقعه بد ناگهان

دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان

گوید از خاری چرا افتد به غم
خنده را من خود ز خار آورده ام

هر چه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا

آن عقابش را ،عقابی دان که او
در ربود آن موزه دا زآن نیکخو
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشنود آن نغمه ها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس

نشنود نغمه پری را آدمی
کو بود ز اسرار اعجمی

گر چه هم نغمه پری زین عالم است
نغمه دل برتر از هر دو دم است

که پری و آدمی زندانی اند
هر دو در زندان این نادانی اند

نغمه ها ی اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزا بیا

هین ز لا و نفی سر ها بر زنید
این خیال و وهم یکسو افکنید
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت پیغمبر که نفحت های حق
اندرین ایام می آرد سبق

گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را

نفحه آمد و شما را دید و رفت
هر که را می خواست جان بخشید و رفت

نفحه ی دیگر رسید آگاه باش
تا از این هم وانمانی ، خواجه تاش

آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عق و جان عین بهار است و بقاست

مر تو را عقلیست جزوی در نهان
کامل العقلی بجو اندر جهان

جو تو از تو کل او کلی شود
عق کل بر نفس چون غلی شود
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بحر,كو آبي به هر جو مي دهد
هر خسي رابرسر رو مي نهد
كم نخواهد گشت دريا زين كرم
از كرم ,دريا نگردد بيش و كم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
نان دهي ازبهر حق ,نانت دهند
جان دهي از بهر حق ,جانت دهند
گربريزد برگ هاي اين چنار
برگ بي برگيش(عدم تعلق) بخشد كردگار
گرنماند از جود,دردست تو مال
كي كند فضل الهت پاي مال؟
هر كه كارد ,گردد انبارش تهي
ليك اندر مزرعه باشد بهي
و آنكه در انبار ماند وصرفه كرد
اشپش و موش و حوادث هاش خورد
اين جهان , نفي است ,دراثبات جو
صورتت صفر است ,در معنيت جو
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي همه دريا چه خواهي نم ؟
و اي همه هستي چه مي جويي عدم؟
اي مه تابان چه خواهي كرد گرد؟
اي كه مه در پيش رويت روي زرد
تو خوش و خوبي و , كان هر خوشي
تو چرا خود منت باده كشي؟
تاج كرمنا ست بر فرق سرت
طوق اعطيناك آويز برت
جوهرست انسان , چرخ او را عرض
جمله فرع و يا يه اند واو غرض
اي غلامت عقل و تدبيرات و هوش
چون چنيني خويش را ارزان فروش ؟
خدمتت بر جمله هستي مفترض
جوهري چون نجد ه (ياري)خواهد از عرض؟
علم جويي از كتب ها اي فسوس
ذوق جويي تو زحلوا , اي فسوس
بحر علمي , درنمي پنهان شده
در سه گز تن عالمي پنهان شده
مي چه باشد يا سماع و يا جماع؟
تا بجويي زو نشاط و انتفاع
آفتاب از ذره يي شد وام خواه
زهره يي از خمره يي شد جام خواه
جان بي كيفي شده محبوس كيف
آفتابي حبس عقده , اينت حيف
 

meysam_ie

عضو جدید
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه درفتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنی است
او به عکس شمع های آتشی است
می نماید آتش و جمله خوشی است
 

meysam_ie

عضو جدید
هر نبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنی بشنو نام تو را
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق کصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
 

meysam_ie

عضو جدید
من عجب دارم زجویای صفا
کو رمد در وقت صیقل ازجفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
 

meysam_ie

عضو جدید
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
مادر ار گوید تو را مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
 

meysam_ie

عضو جدید
عاشقم من،کشته قربان لا
جان من نوبت گه طبل بلا
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
عاشق آنم که هر آن آنِ اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد سنگ آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد، کسش نگوید: تدبیر خون‌بها کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
بس کن که بی‌خودم من، ور تو هنز فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون جفا آ ري , فرستد گوش مال
تازنقصان وا روي سوي كمال
چون تو وردي ترك كردي در روش
برتو قبضي آيد زرنج و تبش
آن ادب كردن بود , يعني :مكن
هيچ تحويلي از آن عهد كهن
پيش از آن كين قبض , زنجيري شود
اين كه دل گيريست , پاگيري شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگيري اين اشارت را به لاش
در معاصي قبض هادلگير شد
قبض ها بعد از اجل زنجير شد
او همي گويد : عجب اين قبض چيست ؟
قبض آن مظلوم كز شرت گريست
چون بدين قبض , التفاتي كم كند
باد اصرار , اتشش را دم كند
قبض دل ,قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس ا ن معني,زد علم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن

گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچ می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی، خواه تازی، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی ، هم بسازی ، هم بتابی در جهان
آفتابی، ماهتابی، آتشی، مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی، حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویرانه تن
گر تو بازی بر پر آنجا ور تو خود بومی بگو
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
ار نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله‌ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
.
.
من خودم عاشق اين شعرم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانهء خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقهء لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجهء علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنهء فتانه
.
.
اينم شعر محبومه
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی مطرب همی خواهم در این دم
که نشناسد ز مستی زیر از بم

حریفی نیز خواهم غمگساری
ز بی خویشی نداند شادی از غم

همه اجزای او مستی گرفته
مبدل گشته از اولاد آدم

مسلمانی منور گشته از وی
مسلم گشته از هستی مسلم

چو با نه کس بیاید بشمری ده
ده تو نه بود از ده یکی کم

خدایا نوبتی مست بفرست
که ما از می دهل کردیم اشکم

دهل کوبان برون آییم از خویش
که ما را عزم ساقی شد مصمم

دهلزن گر نباشد عید عید است
جهان پرعید شد والله اعلم

پراکنده بخواهم گفت امروز
چه گوید مرد درهم جز که درهم

مگر ساقی بینداید دهانم
از آن جام و از آن رطل دمادم

مرادم کیست زین ها شمس تبریز
ازیرا شمس آمد جان عالم
 

meysam_ie

عضو جدید
روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

و مولوی از آن پس مرید همیشگی شمس شد...​

 

meysam_ie

عضو جدید
سلام استارتر محترم...............و دوست عزيز.........خوبم مرسي...........شما خوبي؟
شما نظر لطفته............مولانا شعراش همش قشنگه
دوست عزیزم ممنون خوبم واقعا اشعار مولانا از زبون خودش نیست و همه توی قلبش وحی میشد و به زبون جاری میشد
توی ادامه نحوه آشناییشونو اگه دوس داری تعریف میکنم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا