يكشبي روح الامين در سدره بود
بانك لبيكي ز حضرت ميشنود
بندهاي گفت اين زمان ميخواندش
ميندانم تا كسي ميداندش
اين قدر دانم كه عالي بنده ايست
نفس او مرده است او دل زنده ايست
خواست تا بشناسد او را آن زمان
زو نگشت آگاه در هفت آسمان
در زمين گرديد در دريا بگشت
نه ز كوهش بازيافت و نه ز دشت
سوي حضرت باز شد با صد شتاب
همچنان لبيك ميآمد خطاب
از كمال غيرت او را سر بگشت
بار ديگر گرد عالم در بگشت
هم نديد آن بنده را گفت اي خداي
سوي او آخر مرا راهي نماي
حق تعالي گفت عزم روم كن
در ميان دير شو معلوم كن
رفت جبريل و بديدش آشكار
كآن زمان ميخواند بت را زار زار
پس زبان بگشاد و گفت اي بينياز
پرده كن در پيش من زين راز باز
آنكه در ديري كند بت را خطاب
تو به لطف خود دهي او را جواب
حق تعالي گفت هستش دل سياه
مينداند زان غلط كردست راه
گر ز غفلت ره غلط كرد آن سقط
من چو ميدانم نكردم ره غلط
هم كنون راهش دهم در پيشگاه
لطف ما خواهد شد او را عذر خواه
اين بگفت و راه جانش برگشاد
در خدا گفتن زبانش برگشاد
تا بداني تو كه اين آن ملتست
كآنچه اينجا ميرود بي علتست
گر بدين درگه نداري هيچ تو
هيچ نيست افكنده كمتر پيچ تو
نه همه زهد مسلم ميخرند
هيچ بر درگاه او هم ميخرند
"فريدالدين عطار نيشابوري"