لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزدالهي داد ازين دل داد ازين دل
كه يكدم مو نگشتم شاد ازاين دل
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزدالهي داد ازين دل داد ازين دل
كه يكدم مو نگشتم شاد ازاين دل
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
دیگــــر تَنهـــــا نیستـم!!تو آشناترین انسان این حدودی
که این آواز را می شنوی
من در این آواز محو می شوم
احساس می کنم آرامشی را
در اندیشه ام
آرام آرام خدا در من خلاصه می شود
در عشق
در مهربانی
و با او می توان دو دنیا را به اشاره ای سرود
و سرنوشت را پیمود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
وای از این چشم که می کاود نهان
روز وشب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
در آن شهری که مردانش عصا از کور می دزدند
من از نا باوری آنجا محبت آرزو کردم
مرا از ازل عشق شد سر نوشت … قضای نوشته نشاید سترد
در اينجا چار زندان استدر بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم؟دام شما دانه ندارد
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوعنقا شکار کس نشود دام بازچینکان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برویعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیشپیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارماگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواخواهان کویش را چو جان خویشتن دارم
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفتمست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میرویگفت: جرمِ راه رفتن نیست، ره هموار نیست
تویی که کوله بارتُ میبندیُ میخوای بریـــ
یه روز پشیمون میشیُ میفهمی که مقصریـ
من دیگه طاقت ندارَم ببینمت با اینُ اون
آخه عاااشِقِ تو بودَم نرو با من بمونـ
نداند رسم ياری، بيوفا ياری که من دارم
به آزار دلم کوشد، دل آزاری که من دارم
وگر دل را بصد خواری، رهانم از گرفتاری
دل آزاری دگر جويد، دل زاری که من دارم
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من این راز توان دیدن و گفتن نتوان
نداند بجز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
تا کی می صبوح و شکر خواب بامدادراهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
به من بگو چرا میریروی مخمل لطیف گونه هات.غنچه های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست میکند بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب
به من بگو چرا میری
بگو گناه من چیه
بگو اگه بری دیگه همدمِ آه من کیه
کی داره آتیش میکشه به سرنوشت ما دوتا
داره جدامون میکنه یــ ادم بی سَرو پا
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه بازست
به امید آنکه شاید تو به چشم من در آیی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |