غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناگهان عطر تو پیچید در آغوش اتاقم
با سرانگشت نسیم آمده بودی به سراغم


زیر و رو کرد مرا دست نسیمی که خبر داشت
من خاموش سراپا همه خاکستر داغم


بین آغوش تو بگذار بسوزم به جهنم-
که به آتش بکشد باغ مرا چشم و چراغم


بیت در بیت بیا پیرهنم باش از آن پس
آشنا می شود آغوش تو با سبک و سیاقم


حرف چشمان تو مانند غزل های ملمع
واژه در واژه کشیده است از ایران به عراقم


سید حمیدرضا برقعی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
محمد علی بهمنی

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه نباید زیاد بنشینم، باید از چشمتان خبر ببرم
آسمان منتظر نشسته که من، از گریبانتان سحر ببرم

آسمان منتظر نمی ماند ترس دارم کمی ترک بخورد
جای دوری نمی رود بانو، بگذارید بیشتر ببرم

چشم هایت چقدر دریایی است کاش می شد که موج بردارم
حداقل برای چشمانم یک شب تا سپیده تر ببرم

رمه های گل اند در دهنت ، یک شبان در صدات نی می زد
آن شبان را به غار من بسپار، تا به شهرم پیامبر ببرم

تا مسیحی به این دهات آمد زارعان هی صلیب می کارند
می شود از نگاهتان پیشش، یک قبیله پر از پدر ببرم

این خدا عاشق قشنگی هاست کی تو را دست بنده ها می داد
آه با اسب سر کشی باید از دلش من تو را به در ببرم

واژه ها در به در درون سرم،اگر از این حصار نگریزند
می توانم برای هر دیوار غزلی با ردیف در ببرم

خسته ام ، خسته از سکوت ولی چای دیگر نریز برخیزم
من نباید زیاد بنشینم باید از چشمتان خبر ببرم


رضا امیرزاده
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟

پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم


آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر


کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من


در کشور زیبایی تو چند به چند است؟

با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!


غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را


در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق


تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند


کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟

چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟


چندین بغل از برف دماوند به چند است؟

حسین منزوی

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هی مترسک کلاه را بردار

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم

محمد علی بهمنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی

وداع با من بی تکیه گاه می گویی


میان این همه آدم میان این همه اسم

همیشه اسم مرا اشتباه می گویی


به اعتبار چه ایینه ای عزیز دلم

به هر که می رسی از اشک وآه می گویی


دلم به نیم نگاهی خوش است اما تو

به این ملامت سنگین نگاه می گویی!?


هنوز حوصله عشق در رگم جاری است

نمرده ام که غمت را به چاه می گویی


(محمد علی جوشایی)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]دو غزل از حسین منزوی[/h]
نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟​
زخمی ام - زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟​
با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را​
خسته هستم- خسته آیا می‌‏شناسیدم؟​
راه ششصد ساله‌‏ای از دفتر(حافظ)​
تا غزل‌‏های شماها، می‌‏شناسیدم؟​
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است​
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم​
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر​
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟​
می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را​
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم​
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید​
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!​
من همان دریایتان ای رهروان عشق​
رودهای رو به دریا! می شناسیدم​
اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود​
عشق(قیس) و( حسن)لیلا می‌‏شناسیدم؟​
در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من!​
من بریدم(بیستون) را می شناسیدم​
مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام​
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم​
من همانم, آشنای سال‌‏های دور​
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟​
==================================​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

فاضل نظری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

تیکه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم

محمد علی بهمنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آرامشی دوباره مرا رنج می دهد

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد
مگذار در غذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر



محمد علی بهمنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد


کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد



اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد



عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد



چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد



فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یکی بود یا نبود




در قلب قصه های یکی بود یا نبود
یادم نمی رود که کسی جز خدا نبود

یادم نمی رود که در آن سال های دور
مردانگی ز افسر شاهی جدا نبود

در باور قبیلة احساس های پاک
بی حرمتی به ساحتِ گل ها روا نبود

آن روز در تصور انسانِ قصه ها
می گفت مادرم که محبت خطا نبود

وقتی د لی برای د لی درد می نوشت
پیکی به جز کبوتر بادِ صبا نبود

این کوه این تهی شده از یادِ تیشه ها
در بیستونِ عشق چنین بی صدا نبود

روزی که قهرمان به سر چشمه می رسید
راهی به جز مبارزه با اژدها نبود

می شد که در هوای مساوی نفس کشید
یک بام در کشاکشِ چندین هوا نبود


محمد سلمانی

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

دشمن




من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم اینکه گشوده ست به من ، تیغه ی خنجر


دشمنم نیست منم ، اینکه تبر می زند از خشم
تا که از ریشه بیفتم ، به یکی ضربه ی دیگر


این همان لحظه ی تلخ است که به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد کشد پر روی ویرانه ی باور


ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق
هیچ راه سفری را نرساندیم به آخر


هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه
تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در


آه ای دشمن من ، خسته از این جنگ و گریزم
سوختم ، آب شدم ، از من ویران شده بگذر



اردلان سر افراز



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد


گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!



خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد



عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد



زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد



یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد



فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبیه شعر، شبیه غزل، ظریف شدی
برای قافیه‌ی من، شبی ردیف شدی


شبیه خواب دمِ صبح، مثل ابری دور
شبیه سبزه‌ی باران‌زده لطیف شدی


حریف عشق تو من نیستم، تویی بانو
که در لباس غزل بر خودت حریف شدی


نه مثل خواب بخارا، نه مثل خاک بهشت
نه مثل، نه، که بسی بیشتر ظریف شدی


قشنگ‌تر شدی ای روح محض، در باران
علی‌الخصوص که از گِل کمی کثیف شدی


زمین مهمل اگر آسمان زیبا شد
تو فعل ربطیِ این مُسند سخیف شدی


در این زمانه که عشق از شرافت افتاده
مثال جالب یک عاشق شریف شدی


هم اعتبار جدیدی به عشق بخشیدی
و هم کسادی بازار بند کیف شدی


همیشه قابل تشخیصی ای همیشه فصیح
اگر شدید شدی یا اگر خفیف شدی


و این اشاره به یک شعر تازه است که تو
برای خاتمه‌ی این غزل ردیف شدی


ابراهیم واشقانی فراهانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غزل
غزل برای تو می گویم ای ترانه ی من
که واژه های پر از غم شده بهانه ی من

غزل برای رسیدن به یار دیرینم
همیشه زنده ترین خاطرات شیرینم

غزل برای تو می گویم و قصیده شده است
و در کلام من اندوه تو تنیده شده است

غزل برای رهایی نمی نویسم من
برای سوز جدایی نمی نویسم من

غزل شکوه تو در انتظار باران است
برای گفتن تو واژه ها چراغان است

غزل تویی و من از تو سروده می سازم
اگر چه در پس الفاظ خشک می تازم

سروده های من اکنون سکوت خواهد کرد
در این زمین نفس گیر و این زمانه ی سرد
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را

یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را


اول پدر پیر خورد رطل دمادم

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را


تا مست نباشی نبری بار غم یار

آری شتر مست کشد بار گران را


ای روی تو آرام دل خلق جهانی

بی روی تو شاید که نبینند جهان را


در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را


آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل

شهد لب شیرین تو زنبورمیان را


زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را


یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را


وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را


سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

کز شادی وصل تو فرامش کند آن را


ور نیز جراحت به دوا باز هم آید

از جای جراحت نتوان برد نشان را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بكشد
رود را از جگر كوه به دريا بكشد

گيسوان تو شبيه‌است به شب اما نه
شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد


خودشناسي قدم اول عاشق شدن است
واي بر يوسف اگر ناز زليخا بكشد

عقل يكدل شده با عشق، فقط مي‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من

من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد




فاضل نظری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانی ها

با گل زخم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی ست در این بی سر و سامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانی ها

سایه ی امن کَسای تو مرا بر سر بَس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها ...

قیصر امین پور
:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

ز دوردست سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش

کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش

هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش

کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش

کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش

کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سري
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
...من به ماندن دچار...

ساعتم‌ را نگاه‌ کردم‌ و بعد، چشم‌ در چشم‌چار عطسه ‌زدم‌
تو به‌ رفتن ‌بلیت‌ می‌دادی‌ من‌ به ‌ماندن‌ دچار، عطسه ‌زدم‌

از تنم‌ کوپه‌کوپه‌ می‌رفتی‌ روی‌ ریلی ‌که ‌مقصدش ‌بودم‌
ناگهان ‌از بلندگو مردی‌گفت: « لطفاً سوار... » عطسه ‌زدم‌

شیهۀ ‌آن ‌قطار هر جایی ‌این و آن را به ‌خویشتن ‌می‌خواند
تو به ‌سویش ‌قدم‌قدم ‌رفتی‌ من‌ ولی ‌زار زار، عطسه ‌زدم‌


هاپ چی! صبر کن ...
ولی‌ رفتی‌ـ ریل ‌آبستن ‌از عبوری ‌تلخ‌
تک‌تلک‌ـ تک‌تلک‌
ـ خداحافظ

پشت‌ پای ‌قطار عطسه‌ زدم



علیرضا بدیع







 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند
آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند
شادم تصور مي‌كني وقتي نداني
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند

برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را
ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان
با اين حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن
پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جــــــــام را بوسه زنان توبه شکستم امشب
مژده ای باده کشان مژده که مستم امشب

کس نبیند به صفای می و مینا به جهــــــــــان
زان به جز ساغـــر می از همه رستم امشب

دست در گردن مینا فکنم تا به سحــــــــــــــر
بر نیاید به جز این کار ز دستــــــــــــم امشب

بست پیمان مــــــــــــــــرا اختر روشن با می
آسمان نشکند این عهــــــد که بستم امشب

ساز شد طالع ناساز،مـــــــرا چون من و عقل
عهــــــــد هر چند که بستیم شکستم امشب

آشنایی به خـــــــــــــرد کار من شیفته نیست
رشته الفت بیگــــــــــــــــانه گسستم امشب

روشن از پرتو مــــــی شد دل گلشن که چنین
شمع سان تا سحــــــر از پا ننشستم امشب

گلشن کردستانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلوت

همچنان وعده‌ي بخشايش شاهنشاهش
مي‌كشد گمشدگان را به زيارتگاهش
نه در آيينهء فهم است؛ نه در شيشهء وهم
عاقلان آينه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسيده است به جز دلهره‌ء جانكاهش

از هم آغوشي دريا به فراموشي خاك
ماهي عمر چه ديد از سفر كوتاهش؟

كفن برف كجا؟ پيرهن برگ كجا؟
خسته‌ام مثل درختي كه از آذر ماهش

باز برگرد به دلتنگي قبل از باران
سورهء توبه رسيده است به بسم الله‌اش

فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"رفتن رسیدن است"


موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم

پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش

آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما ، از کال چیدن است


"
قیصر امین پور"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایینه
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادوییشاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گوی

فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خـــــــــــدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظــــــــــاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گـــــــــــــدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عـــــنایت و این کــــــــرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایـــــاغ مدعــــــــیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکـــــــــــستهٔ ما کـنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همـین، که خدا نکــــــــرده خــــطا کنی

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیـــــــکران
قدمی نرفته ز کـــــــوی وی، نظر از چه سوی قـــفا کنی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را

ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد
ما به جان پذرفته‌ايم از زلف تو بيداد را

گيرم از راه وفا و بندگي يک سو شويم
چون کنيم اي جان بگو اين عشق مادرزاد را

زين توانگر پيشگان چيزي نيفزايد ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنياد را

قدر تو درويش داند ز آنکه او بيند مقيم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از يک بوسه‌ي شيرين‌تر از آب حيات
چو دل و جان سنايي طبع فرخ‌زاد را

سنايي غزنوي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشمها پرسش بي پاسخ حيرانيها
دستها تشنة تقسيم فراوانيها
با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم
داغهاي دل ما، جاي چراغانيها
حاليا! دست كريم تو براي دل ما
سرپناهي است در اين بي سر و سامانيها
وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي!
اي سرانگشت تو آغاز گل افشاني ها!
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسيد
فصل تقسيم غزلها و غزلخواني ها...
ساية امن كساي تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عرياني ها
چشم تو لايحة روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پايان پريشانيها

* زنده ياد قيصرامين پور*
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا