غزل و قصیده

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راز این داغ نه در سجده‌ی طولانی ماست
بوسه‌ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست
موج با تجربه‌ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده‌ی عشق پشیمانی ماست
خانه‌ای بر سر خود ریخته‌ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه‌ی ویرانی ماست
باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی‌خبر از بوسه‌ی پنهانی ماست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بریز باده که ساقی ، خمار ِ دست ِ تو هستم
مکن بهانه که دل را به تار ِ موی تو بستم

من آن خرابه نشینم ، چگونه غیر تو بینم
به شوق دیدن ِ رویت ، دلم به دام تو بستم

قسم به جام ِ زلالت ، به مطرب و می و تارت
سحر ز عشق تو خیزم ، به ناز چشم ِ تو مستم

لب از بهانه نگیرم ، مگر چو کام تو گیرم

که ره دگر نگزینم ، شبی که در کوی تو هستم

غزل غزل بسرایم ، دوباره سوی ِ تو آیم

بیا که نغمه ی تارم ، دوباره کوک تو بستم

بریز باده که ساقی خمار ِ دست ِ تو هستم

نماز ِ کبر شکستم ، اقامه سوی تو بستم




شاعر: رضا آسمان (ر.ص.آسمان)
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز
بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز
چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز
شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز
چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز
تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز
شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !
حسین منزوی
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست


دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست


گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست


هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست


دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست


هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست


دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست


هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست


کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند


بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست


نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست


غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست


رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست


مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست


حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست


هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست


می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست


وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست


نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نماندست


صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست


در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نماندست


حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نماندست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی


فاضل نظری
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را


ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را


مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا


دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا


همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را


چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را


به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را


راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را


عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کان جا همیشه باد به دست است دام را


در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را


ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را


در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را


ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را


حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود
بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود

امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن
تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود

من اسیر عابر این کوچه ی پاییزی ام
ورنه هر جایی که آب و دانه پیدا می شود

عصر پاییزی زیبایی ست لبخندی بزن
یک دوفنجان چای در این خانه پیدا می شود



حامد عسکری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سلام حضرت والای شعرهای من
بگو کجای خیالت بگسترم دامن

کجای این شب تاریک منتظر باشم
چراغ رابطه ام با تو می شود روشن؟

چقدر مثل پریزاده های دریایی
میان بستر عشقت شنا کنم اصلن؟

تو هیچ وقت به من فکر می کنی آیا؟
نه یک فرشته ی کوچک، نه یک پری یک زن

که دست هرچه فرشته ست بسته ...دستانش
پر از طراوت باران و عطر آویشن

و شاعرانه ترین لحظه های عمرش را
به انتظار تو در ایستگاه راه آهن

بگو که می رسی از راه و می بری با خود
مرا میان گل و تور و ترمه و ساتن
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]

مژگان عباسلو
[/FONT]

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را


ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را


به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را


به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را


طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را


به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را


به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را


نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را


به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را


به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را


به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را


حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جادوى شهر خاطره! بانوى بی بدل!

می بوسم ات شبیه غزلواره از ازل


هر یازده دقیقه یکی می نویسم ات

الهام می شوى به دلم مثل یک غزل.


من حالـی ام نـمـی شـود ایـن حـرف پـاره هــا

درگـیر عـطـر و بـوى تـــو هستــم، بیــا بــغـل...!


من مال تو، تو مال خودم، عشق من تویی

با من برقص پاى همین شعر بی بدل...


شعرم شکست می خورد از دورى ات گلم!

نزدیک شو ... به حرف دلم – عشق – لااقل ...


(حسین ظهرابی )
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تلخ است این ترانه و تلخ است کام من
بنویس فصل های جنون را به نام من

بنویس ابر ،هرچه که باران برای تو
بنویس باد ،هرچه که توفان برای من

بنویس تا بخواند و بی تاب تر شود
دنیای با دوام تو و بی دوام من

حق باتو بو،عمر خوشی ها دراز نیست
فرصت نشد تمام تو باشد تمام من

فرصت نشد که باتو خداحافظی کنم
قسمت نشد که سهم تو باشد سلام من

حالا کمی شراب بنوش و غزل بخوان
مستی حلال جان تو،هستی حرام من

ناصر احمدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است

باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است

در سکوت چشم دوختن به جاده های دور

باز انتظار عادت کسی که عاشق است

دستهای التماس ما گشوده پس کجاست؟

دستهای با محبّت کسی که عاشق است

باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست

از زبان تو حکایت کسی که عاشق است

من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش

مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است

بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست

خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است

شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند

عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است

منتظر نایستید٬نوبت شما که نیست

نوبت من است٬نوبت کسی که عاشق است

"زیبا طاهریان"

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


من که در تنگ برای تو تماشا دارم


با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟


دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست


به زبان آورم آن را که تمنا دارم


چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده


لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم


با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی


سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟


چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم


خانه ای را که فروریخته برپا دارم


فاضل نظری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا می کنم

گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم


گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام

گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم


گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم


گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم

گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم


سیمین بهبهانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است


بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است



توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:



دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است



نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند



درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است



چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها



چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است



من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....



فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟


حامد عسکری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگــــذار با یــــــاد تــــــــو بی پروا بسوزم
با لحن آتشبار غـــــــم همــــــــپا بسوزم

موی تو را با شانه ی من نسبتی نیست
راهم بده در عـــــــالم معـــــــــــنا بسوزم

از جنس آب و آتشم چشمم که ابریست
چشمم نزن تــا در دل دریـــــــــــا بسوزم

بوی قفس دارد زمــــین وآســــــمان ! آه
باید به حــــــال خود نه ، بر دنــیا بسوزم

پیراهــن شــــبگردیم هـم نخ نمـــــا شد
نوش است خود در حسرتت رسوا بسوزم

خـــواب مـرا بر هــم نزن وقــت طلوعـت
بگـــذار تــا در صـــحن آن رؤیــا بســـوزم

آئیـــــنه ها از من مــــنی دیگر نسـازید
تا در تـــــب تنـــهائیم تنــــها بســــــوزم


جعفر لاهوتی آذر

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاظم بهمنی
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـاني دلـم رفت

‏ بــاور نمي‌کــردم بــه آســـاني دلـم رفت

از هـم سـراغـش را رفـيـقـان مي‌گـرفـتـنـد

‏ در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـاني... دلم رفت

رفــتــم کـنــارش، صـحـبتـم يـادم نـيـامــد!‏

‏ پـرسـيـد: شعـرت را نمي‌خـواني؟ دلم رفت

مـثـل مـعــلـم‌ها بـه ذوقـــم آفـريـن گــفـت

‏ مــانـنــد يـک طــفــل دبـسـتــانـي دلـم رفت

مــن از ديــار «مـنــزوي»، او اهــل فـــردوس

‏ يک سيـب و يـک چـاقـوي زنجاني ؛ دلم رفت

اي کاش آن شب دست در مويش نمي‌بـرد

‏ زلـفش که آمــــد روي پـيـشـاني دلم رفــــت

اي کـاش اصلاً مـــن نمي‌رفــتـم کــنــارش

‏ امـا چـه سـود از ايـن پشيــمـاني دلـم رفـت‏

ديگـر دلـم ــ رخت سفيدم ــ نـيـست در بـنـد

‏ ديـروز طـوفـان شد، چه طـوفـاني... ( ) رفت!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاظم بهمنی
من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم
هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم
این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم
کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم
فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای لب تو قبله ی زنبورهای سومنات
خنده ات اعجاز ٬شهناز ٬ است در کرد بیات

مطلع یک مثنوی هفت من زیبایی است
ابروا نتت: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

من انار و حافظ آوردم تو هم چایی بریز
آی می ٫چسبد شب یلدا هل و چای و نبات

جنگل آشوب من ای آهوی کوهستان شعر
یک گوزن پیر را بیچاره کرده خنده هات

می دود... بو میکشد.... شلیک ..... مرغی می پرد....
گردنش شل می شود آرام می افتد به پات

گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود
می کشد آهی که : آهو جان جنگل به فدات

سروها قد می کشند از داغی خون گوزن
عشق قل قل می کند از چشمه ها و بعد...... کات:

پوستش را پالتو کرده زنی در نخجوان .....
شاخ هایش دسته شمشیر مردی در هرات

حامد عسگری
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جواد منفرد
دستور آمد تا بنایی خم بسازد
معمار ساسانی دژی محکم بسازد

ای کاش می شد مثل طاق ابروانت

کسری و بستان را کنار هم بسازد

اما فقط کار خدا بود اینکه در تو


هر آنچه یک عمر آرزو کردم بسازد


اشکی چکید از گونه ات یک آن سبب شد


این ایده تا بر روی گل شبنم بسازد


شاعر شدم وقتی که راضی کرد خود را


در عمق چشمت حالتی از غم بسازد


داروست اشکت روی زخمم کیست جز تو؟


آنکس که حتی از نمک مرحم بسازد


رد می شوم از هفت خوان چون می تواند


عشق زیاد از هر کسی رستم بسازد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قاسم صرافان
خاکستر این لانه اصلا دیدنی نیست
آتش در این کاشانه اصلا دیدنی نیست
در پیش چشمان ترِ یک شمع خاموش
افتادن پروانه اصلا دیدنی نیست
وا می‌شد این در رو به اقیانوس و امروز
پشت در این خانه اصلا دیدنی نیست
دستان ساقی بسته و ساغر شکسته
خون بر درِ میخانه اصلا دیدنی نیست
وقتی بیفتد چادر خاکی، خدایا!
هم از سر و هم شانه اصلا دیدنی نیست
بر صورت معصوم یک زن جای یک دست
ـ یک دست نامردانه ـ اصلا دیدنی نیست
باور کنید افتادن یک مرغ زخمی
بین چهل دیوانه اصلا دیدنی نیست
«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم...»
نه رفتن جانانه اصلا دیدنی نیست
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب سر رسید و باز تنها شدی رفيق
در بند لحظه های تمنا شدی رفيق
شبگرد کوچه و همپای هرغزل
در دست انتظاری و یلدا شدی رفيق
گفتم مگیر باده زساقی که بی وفا
دل می کند! چو که شیدا شدی رفيق
افسون بوی دلاویز و دلکشش
مستی فزاید و رسوا شدی رفيق
گشتی اسیر دل از آه صد حریف
می سوزدت چو به صحرا شدی رفيق
گفتم ببند چشم دل از تیر زلف او
آخر شکار چشم زلیخا شدی رفيق
می ترسم عاقبت ره بیداد گیرد او
در چاه یوسف و پیدا شدی رفيق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آهوان را هر نفس از تیر ها فریادهاست
لیک صحرا پر زِ بانگ خنده صیادهاست

گل به غارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بس که از جور خزان بر باغها بیداد هاست

غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یاد هاست

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های های زاریش در هوی هوی بادهاست

گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست !!!


مهدی سهیلی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای مهربان تر از برگ در بوسه‌های باران
بيداری ستاره ، در چشم جويباران

آيينه ی نگاهت؛ پيوند صبح و ساحل

لبخندِ گاه گاهت ؛ صبح ِ ستاره باران

بازآ که در هوايت ، خاموشی جنونم

فريادها بر انگيخت از سنگ ِ کوهساران

اي جويبار ِ جاري ! زين سايه برگ مگريز

کاين گونه فرصت از کف ، دادند بي شماران

گفتي : "به روزگاري مهری نشسته بر دل!"

"بيرون نمی‌توان کرد، حتي به روزگاران"

بيگانگي ز حد رفت، اي آشنا مپرهيز

زين عاشق ِ پشيمان، سرخيل شرمساران

پيش از من و تو بسيار ، بودند و نقش بستند

ديوار ِ زندگي را زين گونه يادگاران

وين نغمه ی محبت، بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا