شعر نو

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا هزار سال است

که غربتم را به دوش گرفته ام ...

و منتظر ایستاده ام ...

منتظر ارابه ای

تا رد بشود ...

و مرا چنان گرم به آسمان ببرد ...

که آتش بگیرد دروازه های جهان ...!


فرشید فرهمند نیا
 

Data_art

مدیر بازنشسته

این بار تو چشم هایت را ببند

تا من قایم شوم !

چشم هایت را ببند و بشمر . . .

از اول شروع کن

از اولین نگاه حتی . . .

بشمر !

گره خوردن نگاه هامان را

سادگی تو که نمی دانم کجا جا ماند را

چشم های مهربانت را ببند و بشمر !

چشم هایت را که باز کنی

من رفته ام !

و نوبتی هم که باشد

این بار نوبت توست

که همه ی قصه ها را بگردی

تا پیدایم کنی !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن روز ، روز باران
آن روز
روز باران بود
آن روز روز باد
من
سبزه زار
ساحل
در هاله ی سکوت فرو بودیم
دریای دور
از رویش سپید و کبود موج
در آستان سبز بهاران بود
در دور دست
در سبزه زار
ناگاه
باغی از زنبق
رست
آن روز
امواج یاد
آرام آرام
در ساحل سپید نشستند
من
سبزه زار
ساحل
آن روز ، روز باران بود
آن روز ، روز زنبق
محمد حقوقی

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايد

بيشتر به آسمان ها فكر كنم ...

همين طور به آب ها !

در روياهايم

موجي آبي جلو مي آيد

و بعد به اعماق برمي گردد ...

بايد اين دريا

شكل بگيرد

و من به آرامش برسم ...

بايد بيشتر به آبي ها فكر كنم ...!


رسول یونان
 

Data_art

مدیر بازنشسته
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند


 

Data_art

مدیر بازنشسته
بی شکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر ، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل ، اما
ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
با دل من چه می تواند کرد
یادت ؟ ای باد من ز دل برده
من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
هم درخشان و پاک ، چون باران
چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
با یکی برگ پیر و پژمرده ؟
(اخوان ثالث)
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چو مرغی زیر باران راه گم کرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه اید
برآمد عنکبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
نسیمی آنچنان آرام
که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در ایینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد
بزرگ و پاک شد و ان توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
نگدار زمین
چونین در این پایین
بکرداری که پایین تر نمی لیزد
ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار
نه می افتد نه می خیزد
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
که را این صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
که را گریه ؟
که را خنده ؟


 

Data_art

مدیر بازنشسته
زندگی

بر زمین افتاده پخشیده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا ؟
کی ؟
کس نمی داند
و نمی داند چرا حتی
سالها زین پیش
این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
وز کدامین سینه ی بیمار
عنکبوتی پیر را ماند ، شکم پر زهر و پر احشا
مانده ، مسکین ، زیر پای عابری گمنام و نابینا
پخش مرده بر زمین ، هموار
دیگر ایا هیچ
کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
به چنین پیسی
تواند بود ؟
من پرسم
کیست تا پاسخ بگوید
از محیط فضل خلوت یا شلوغی
کیست ؟
چیست ؟
من می پرسم
این بیهوده
ای تاریک ترس آور
چیست ؟




 

Data_art

مدیر بازنشسته
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد ساکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان

( فروغ فرخزاد)
 

Data_art

مدیر بازنشسته
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ، پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ، او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزاده ای والاست
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق پندار
شاید او خواهان من باشد
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ، خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
کیست پس این دختر خوشبخت ؟
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ، آری ، اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم که می آیی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره ، قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته میگویند
دختر خوشبخت ...!

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجای قصه بودی

که این همه سال خبری از تو نبود؟!

از کجا معلوم ...

نیامده به خواب دیگری نروی؟!

فردا هم که هیچ پیدا نیست با که و کجا ...

در کدام صحنه ی این نمایش خیمه شب بازی؟!

عیب از تو نیست !

تقصیر نویسنده ی این داستان کوتاه است ...

که تورا لا به لای قصه از یاد برد !

کتاب را می بندم ...

تا تو از من نگریزی !

همین صفحه جای خوبی برای بوسیدن توست ...!


شهرام شهیدی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرندۀ عاشق

پرنده نیز عاشق بود
گهی می رفت
گهی می ماند
سپس در اوج تنهایی
گهی آواز غم می خواند
*
از این شاخه به آن شاخه
خودش را جستجو می کرد
و هر گلبرگ خوش رنگی
دلش را زیرورو می کرد
*
نه می خوردو نه می خوابید
نه می پیچید ، نه می تابید
نگاهش خسته بود اما...
به جایی دور می تازید
*

ومن حالا
به پشت پنجره ، تنها
برایش اشک می ریزم
و دستم را
برایش می برم بالا
و می خوانم دعا
*
اما !!
*
پرنده گفت :باید رفت
پرنده رفت
پرنده دور شد حالا
دگر اورا نمی بینم
*
فریبا شش بلوکی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مسافر باران

سیلی باران به گوشم می زند
وه ! که این سیلی به گوشم آشناست
می شناسم دست خیسی را که باز
همچنان سیلی به گوشم می زند
خوب می دانم که غمگینم ولی
ریشۀ نامهربانی ها کجاست؟
*
می دوم در خاطرات کودکی
خوب می آرم بیاد
سال هایی دور بود
مادرم آمد به ایوان بهار
*
تا که باران را شنید
مادرم دستی به موهایش کشید
گفت: تو آماده باش
مهربانی زیر باران می رسد

*
مهربانی خسته است
کوله بارش را بگیر
مهربانی چای می خواهد
بریز
مهربانی غصه دارد
زودباش
دستمالی را بیار
اشک هایش را بگیر
*
سال ها می گذرد
همچنان منتظرم
تاکه باران سیلی اش را می زند
زود از جا می پرم
*
می گذارم روی میز
چای و دستمال تمیز

فریبا شش بلوکی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اوج

ای ره گشوده در دل دروازه های ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مریخ و زهره را
تدبیر می کنی
آخر به ما بگو
کی قله بلند محبت را
تسخیر می کنی ؟

:gol:فریدون مشیری:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی کم می شوم و می شکنم ...

گاهی "من" نیستم و دیگری شده ام ...

گاهی صدا می شوم و می گویم آنچه را نباید بگویم !

گاهی پرنده می شوم و پرواز می کنم جایی که به قفس می رسد لحظاتش ...

گاهی تو به دیدنم نمی آیی و می شوی غصه نیامدن و ندیدنها ...

گاهی صدایت می کنم و نمی شنوی و می شنود بیگانگان و گمراه می شوم ...!

گاهی باید دلم را قفس کنم و یادت نرود از وجودم ...

گاهی ...

خدایا، گاه و ناگاه یادت می کنم ...


محمد جواد نوری
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
می روی در خلوت تنهايی ات
می روم من هم , به تنهايی سفر
آه .. اما بی تو , تنها می شوم
بی تو تنها مرد شبها می شوم
بی تو آخر , عشق هم بی معنی است
بی تو من , شکل معما می شوم
خوب می دانم که نقطه ضعف نيست
عشق قدرت می دهد , از ضعف نيست
دوستت دارم و می دانم , تو هم
دوستم داری , و اين يک حرف , نيست
تق وتق ..... , در را برايم باز کن
تق و تق ....., باشد برايم ناز کن
تق و تق ....., تقريبا اين در باز شد
تو بيا , در را تماما باز کن
آه می دانستم اين را , آشتی ؟
من غرورم را شکستم , داشتی ؟
خب دگر , اين اشک ها را پاک کن
آمدم , حالا تو با من آشتی ؟
گرمی آغوش بازم , مال تو
شعر من , بانوی نازم , مال تو
حس خوب بودن تو , مال من
قلب پر راز و نيازم , مال تو
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گورستان

با تمام حرف و حدیث هایش

تنها راز شادمانه زیستن است ...

گورستان با سکوتش می گوید:

" سخت نگیر!

زندگی ارزش یک ثانیه اندوه را ندارد! "


میلاد تهرانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هدیه

شاید یا حتما
دقایقی از زندگی
مجسم می کنم:
سبزی یک برگ، سرخی گلبرگ یک گل سرخ
بهار را کسی صدا می زند:
به باغ ما هم سری بزن!
نگاهش را برمی گرداند
به چشمان اینده خیره می شود
و سرمای دیروز را از آنها می گیرد
شاید که قبلا آمده بود
ولی کسی هدیه او را ندیده است
یا آنکه حتما خواهد آمد
و در دامن باغ، یک گل سرخ خواهد رویید

ترانه جوانبخت
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند

از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند

دل من، اي دل ديوانه من
كه مي سوزي ازين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگي ها

فروغ
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كــــوچــــه
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه‏ء جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز خهاب ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهء ماه فروريخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آمد تو به من گفتي:
«از اين عشق حذر كن
لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آيينهء عشق گذران است
تو كه امروز دلت با دگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني ، چندي از اين شهر سفر كن»

با تو گفتم حذر از عشق ندانم:
«حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش از تو؟ هرگز نتوانم
روز اوّل كه دل من به تمنّاي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم ، نه گسستم
باز گفتم كه: تو صيّادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم...»

اشكي از شاخه فروريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نه گسستم نه رميدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شب‌هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از آن عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو امّا به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اناری ترکیده از قرمزی شادِ لب‌های تو
آغوش گشوده‌ام بیایی
و صبح در دست‌های ما آغاز می‌شود.

می‌دانم، چشمانت پلی‌ست
به‌آشتی نشسته
وگونه‌هایت را حسِ شرمساری‌شان زیبا می‌کند
که سرخ رنگی نجیب است.

دستی صدا می‌زند از دور‌ « سلام »
و نگاهی که عبور می‌کرد، ایستاده بر من
ـ « اناری برایم بچین »
دست می‌کشم بر سایه‌ی آسمان
و اناری را که از شاخه افتاده برمی‌دارم
تو در آغوش گشوده‌ام می‌خندی و لکه‌ای انار
روی پیرهنِ ما جا می‌ماند تا بعد

چشم به شب‌بستن مانده هنوز در خواب
و سایه هم‌پای ما کوتاه است
جنون قضاوتی دیگر دارد از پیش
آب خود را می‌شوید در خورشید
و سرخی گونه‌های تو پاک می‌شود
آن‌گاه که بیدار می‌شوی و می‌بینی
لکه‌ی سرخ اناری جا مانده از شب
آن‌وقت می‌خندی
آن‌قدر می‌خندی
که بیدار می‌شوم و می‌بینم
اناری ترکیده از قرمزی شاد لب‌های تو.

(احمد زاهدی)
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سیندرلا

آن‌هنگام که پرپر می‌شوند و می‌میرند
گل‌های کاغذی باغِ بی‌ریشه
تو سرودی می‌خوانی
که گوشِ کران را شفا خواهد داد.
من کورترین بیننده‌ی توام آن‌روز
که در بهترینِ جامه‌ها
حسادتِ ملکه‌ها را بیدار می‌کنی
و شادمان
نگرانِ کفشِ جامانده‌ات هم نیستی
آن‌روزکه
با چهره‌ی سیاهِ پسری، واکسی
منتظرِ توام
که برگردی برای گرفتنِ کفشِ جامانده‌ات
و تو غمگینی
چرا که رویا تمام شده و حالا فقط
دخترک فقیرِ زنِ کولی فالگیرِ چهارراه استانبول هستی
که با انگشتِ حسرتی به دهان
دیوارِ سفارتِ انگلستان را می‌بینی
و پسری را که غروب
منتظرِ بازگشتِ آخرین مشتری
زیرِ دیوار
خسته
نشسته

(احمد زاهدی)
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

لاي لاي، اي پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدم هايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را

آه، بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
مي كشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي، آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش

يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد

شيشه پنجره ها مي لرزيد
تا كه او نعره زنان مي آمد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن، پنجه به در مي سايد

نه برو، دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بربائيش از من
تا كه من در بر او بيدارم

ناگهان خاموشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه

ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده

بانگ مي ميرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
مي كنم ناله كه كامي، كامي
واي بردار سر از دامن من

 

Data_art

مدیر بازنشسته
خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...



(قیصر امین پور )

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سكوت صداي گامهايم را باز پس ميدهد
با شب خلوت به خانه مي روم
گله‌اي كوچك از سگها بر لاشه‌ي سياه خيابان مي‌دوند
خلوت شب آنها را دنبال مي كند
و سكوت نجواي گامهاشان را مي‌شويد

من او را به جاي همه بر مي‌گزينم
و او مي داند كه من راست مي‌گويم
او همه را به جاي من بر مي‌گزيند
و من ميدانم كه همه دروغ مي‌گويند
چه مي‌ترسد از راستي و دوست داشته شدن، سنگدل

بر گزيننده‌ي دروغها
صداي گامهاي سكوت را مي‌شنوم
خلوتها از با همي سگها به دروغ و درندگي بهترند
سكوت گريه كرد ديشب
سكوت به خانه ام آمد
سكوت سرزنشم داد
و سكوت ساكت ماند سرانجام
چشمانم را اشك پر كرده است
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام جاده های جهان را به جستجوی نگاه تو آمده ام !

پیاده !

باور نمی کنی ؟!

پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من ...

حالا بگو

در این تراکم تنهایی ...

مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟!...


یغما گلرویی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند
جهاني سياهي با دلم تا چها كند

بيامد كه باز آن تيره مفرش بگسترد
همان گوهر آجين خيمه اش را به پا كند
سپي گله اش را بي شباني كند يله
در اين دشت ازرق تا بهر سو چرا كند
بدان زال فرزندش سفر كرده مي نگر
كه از بعد مغرب چون نماز عشا كند
سيم ركعت است اين غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چين فرا كند
به چشمش چه اشكي راستي اي شب اين فروغ
بيايد تو را جاويد پر روشنا كند

غريبان عالم جمله ديگر بس ايمنند
ز بس كاين زن اينك بيكرانه دعا كند
اگر مرده باشد آن سفر كرده واي واي
زنك جامه بايد چون تو جامه ي عزا كند
بگو اي شب آيا كائنات اين دعا شنيد
ومردي بود كز اشك اين زن حيا كند ؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« [FONT=&quot]دوستی » نیز گلی ست [/FONT]
[FONT=&quot]مثل نیلوفر و ناز ،[/FONT]
[FONT=&quot]ساقه ترد ظریفی دارد[/FONT]
[FONT=&quot]بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد[/FONT]
[FONT=&quot]جان این ساقه نازک را [/FONT]
-[FONT=&quot]دانسته[/FONT]-
[FONT=&quot]بیازارد[/FONT]!

[FONT=&quot]در زمینی که ضمیر من و توست[/FONT]
[FONT=&quot]از نخستین دیدار،[/FONT]
[FONT=&quot]هر سخن ، هر رفتار،[/FONT]
[FONT=&quot]دانه هایی ست که می افشانیم[/FONT]
[FONT=&quot]برگ و باری ست که می رویانیم[/FONT]
[FONT=&quot]آب و خورشید و نسیمش « مهر » است[/FONT] .

[FONT=&quot]گر بدان گونه که بایست به بار آید [/FONT]
[FONT=&quot]زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید[/FONT]
[FONT=&quot]آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف [/FONT]
[FONT=&quot]که تمنای وجودت همه او باشد و بس[/FONT]
[FONT=&quot]بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس[/FONT]

[FONT=&quot]زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست[/FONT]
[FONT=&quot]تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است[/FONT]
[FONT=&quot]در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز [/FONT]
[FONT=&quot]عطر جان پرور عشق [/FONT]
[FONT=&quot]گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز [/FONT]
[FONT=&quot]دانه ها را باید از نو کاشت[/FONT]

[FONT=&quot]آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان[/FONT]
[FONT=&quot]خرج می باید کرد[/FONT]
[FONT=&quot]رنج می باید برد[/FONT]
[FONT=&quot]دوست می باید داشت[/FONT]

[FONT=&quot]با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد[/FONT]
[FONT=&quot]با سلامی که در آن نور ببارد لبخند[/FONT]
[FONT=&quot]دست یکدیگر را [/FONT]
[FONT=&quot]بفشاریم به مهر [/FONT]
[FONT=&quot]جام دل هامان را [/FONT]
[FONT=&quot]مالامال از یاری ، غمخواری [/FONT]
[FONT=&quot]بسپاریم به هم[/FONT]
[FONT=&quot]بسراییم به آواز بلند [/FONT]
- [FONT=&quot]شادی روح تو[/FONT] !
[FONT=&quot]ای دیده به دیدار تو شاد[/FONT]
[FONT=&quot]باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست [/FONT]
[FONT=&quot]تازه ، عطر افشان [/FONT]
[FONT=&quot]گلباران باد[/FONT]
[/FONT]​

[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot]فریدون مشیری[/FONT]​
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]شادم كه در شرار تو می سوزم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شادم كه در خیال تو می گریم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شادم كه بعد وصل تو باز اینسان[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]در عشق بی زوال تو می گریم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]پنداشتی كه چون ز تو بگسستم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]دیگر مرا خیال تو در سر نیست[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]اما چه گویمت كه جز این آتش[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]بر جان من شراره دیگر نیست[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شب ها چو در كناره نخلستان[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]كارون ز رنج خود به خروش آید[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]فریادهای حسرت من گوئی[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]از موج های خسته به گوش آید[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شب لحظه ای بساحل او بنشین[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]تا رنج آشكار مرا بینی[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شب لحظه ای به سایه خود بنگر[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]تا روح بی قرار مرا بینی[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]من با لبان سرد نسیم صبح[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]سر می كنم ترانه برای تو[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]من آن ستاره ام كه درخشانم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]هر شب در آسمان سرای تو[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]غم نیست گر كشیده حصاری سخت[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]بین من و تو پیكر صحراها[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]من آن كبوترم كه به تنهائی[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]پر می كشم به پهنه دریاها[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شادم كه همچو شاخه خشكی باز[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]در شعله های قهر تو می سوزم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]گوئی هنوز آن تن تبدارم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]كز آفتاب شهر تو می سوزم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]در دل چگونه یاد تو می میرد[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]یاد تو یاد عشق نخستین است[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]یاد تو آن خزان دل انگیزیست[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]كاو را هزار جلوه رنگین است[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]بگذار زاهدان سیه دامن[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]رسوا ز كوی و انجمنم خوانند[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]نام مرا به ننگ بیالایند[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]اینان كه آفریده شیطانند[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]اما من آن شكوفه اندوهم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]كز شاخه های یاد تو می رویم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]شب ها ترا بگوشه تنهائی[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]در یاد آشنای تو می جویم[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]زاهدی[/FONT]​
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه ائي افكند طنين
دل من چون دل گل هاي بهار
پر شد از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده است
جستم از جا و در آئينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه، لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آئينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم درهم و لب هايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم ناگه در سينه گرفت
گوئي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بي تاب دويدم سوي در
ضربه پاها، در سينه من
چون طنين ني، در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها، لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد
 

Similar threads

بالا