شعر نو

Data_art

مدیر بازنشسته

سلام ای شب معصوم !

سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی

ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را میبافند

سلام ای شب معصوم




[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنچره باز است
و آسمان پيداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبي روشن
رفته تا بام برين، چون آبگينه پلكان، پيداست

من نگاهم مثل نو پرواز گنجشك سحرخيزي
پله پله رفته بي روا به اوجي دور و زين پرواز
لذتم چون لذت مرد كبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب ديدگه پيدا
مثل دريا ژرف
آبهايش ناز و خواب مخمل آبي
رفته تا ژرفاش
پاره هاي ابر همچون پلكان برف
من نگاهم ماهي خونگرم و بي آرام اين دريا

آنك آنك مرد همسايه
سينه اش سندان پتك دم به دم خميازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
مي نوردد بام را با گامهاي نرم و بي آوا
ايستد لختي كنار دودكش آرام
او در آن كوشد كه گوشش تيز باشد ، چشمها بيدار
تا نيايد گريه غافلگير و چالاك از پس ديوار

پنجره باز است
آسمان پيداست ، بام رو به رو پيداست
اينك اينك مرد خواب از سر پريده ي چشم و دل هشيار
مي گشايد خوابگاه كفتران را در
و آن پريزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بي آذين بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با غرور و شادهواري دامن افشانان
مي زنند اندر نشاط بامدادي پر
ليك زهر خواب وشين خسته شان كرده ست
برده شان از ياد ،‌پرواز بلند دوردستان را
كاهل و در كاهلي دلبسته شان كرده ست

مرد اينك مي پراندشان
مي فرستد شان به سوي آسمان پر شكوه پاك
كاهلي گر خواند ايشان را به سوي خاك
با درفش تيره پر هول چوبي لخت دستار سيه بر سر
مي رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمين پست برگيرند
و آسمان . اين گنبد بلور سقفش دور
زي چمنزاران سبز خويش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پيداست

چون يكي برج بلند جادويي ، ديوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبي
پاره هاي ابر ، همچون غرفه هاي برج
و آن كبوترهاي پران در فضاي برج
مثل چشمك زن چراغي چند ،‌مهتابي
بر فراز كاهگل اندوده بام پهن
در كنار آغل خالي
تكيه داده مرد بر ديوار
ناشتا افروخته سيگار
غرفه در شيرين ترين لذات ، از ديدار اين پرواز
اي خوش آن پرواز و اين ديدار
گرد بام دوست مي گردند
نرم نرمك اوج مي گيرند ، افسونگر پريزادان
وه، كه من هم ديگر اكنون لذتم ز آن مرد كمتر نيست
چه طوافي و چه پروازي
دور باد از حشمت معصومشان افسون صيادان
خستگي از بالهاشان دور
وز دلكهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودييشان آن كبوترها
چون شوند از ديدگاهم دور و پنهان ، تا كه باز آيند
من دلم پرپر زند ، چون نيم بسمل مرغ پركنده
ز انتظاري اضطراب آلود و طفلانه
گردد آكنده
مرد را بينم كه پاي پرپري در دست
با صفير آشناي سوت
سوي بام خويش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نيز سرخ است
آه شايد اتفاق شومي افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پيدا

فارغ از سوت و صفير دوستدار خاكزاد خويش
كفتران در اوج دوري ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زيرا بر چكاد دورتر كوهي كه بتوان ديد
رسته لختي پيش
شعله ور خونبوته ي مرجاني خورشيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قصه ما و شما
امشب از فاصه ما و شما
می گذرم
این دلم ،
راه مرا می نگرد
قاصد صبح سپید
آنکه در اینه این
شب مهتابی من
می گرید
از غزلخانه عشق
قصه ما و شما
اندر این اینه رنگزده
جیوه اندود به بیرنگی خود
می شود جلوه هستی
ره فردا
پیدا
من در آن
قرمز مستی
سینه جنگ سراب
سبزی خاطره عاطفه
را می بینم
زردی نفرت یک
قرن فراق
قصه ما و شما
ناگهان از گذر سرد زمان
در شب مستی این بی خبری
غم همدردی یاران
در دل برف سپید
رنگ خاکستری فاصله را می گیرد
او که زد رنگ
به این بی رنگی
چونکه از جور خزان گذرش
این سپیدی
همه جا زرد نمود


ترانه جوانبخت
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی چو احسان پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بُـت پرست
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی یک تیمّم، یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خداحافظ!
اما
این بوسه
روزی
تو را شاعر خواهد کرد..
چنان که مرا،
بوسه ی سلام..:gol:


"مهدی مظاهری"
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره بازم منم همون بهونه همیشگی
فدایه مهربونیات چه میکنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت
حال من و اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیشه منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هرچی بگم جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون
فدای تو نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت و واست بگم به آخر خط رسیدم
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
نمی دونی چقدر دلم تنگ برای دیدنت
برای مهربونیات ، نوازشات ، بوسیدنت
به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته ؟
یه قلب تنها و کبود هلاک یک نگاهته ؟
من میدونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت می میره
یه وقت منو گم می کنی تو دود این شهر غریب
یه سرزمین غربته با صدتا نیرنگ و فریب
فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نکنه
غم غریبی عزیزم زرد و شکستت نکنه
چادر شب لطیفت تو از روت شبا پس نزنی
تنگ بلور آب تو یه وقت نا غافل نشکنی
اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردمت دست خدایه مهربون
راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم
رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم
از وقتی رفتی آسمونمون پر کبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره
غصه نخور تا تو بیای حال منم اینجوریه
سرفه های مکررم ماله هوای دوریه
گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه
مثه یه بچه که باره اوله میره مدرسه
تو از خودت برام بگ بدونه من خوش میگذره؟
دلت مخواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره ؟
از وقتی رفتی تو چشام فقط شده کاسه خون
همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون
یادت میاد گریه هامو ریختم کناره پنجره؟
داد کشیدم ترو خدا نامه بده یادت نره
یادت میاد خندیدی و گفتی حالا بذار برم
تو رفتی و من تا حالا کناره در منتظرم
امروز دیدم دیگه داری منو فراموش می کنی
فانوسه آرزوهامونو داری خاموش می کنی
گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست
با این که من خوب می دونم جواب نامه با خداست
عکسایه نازنین تو با چند تا گل کنارمه
یه بغض کهنه چند روزه دائم در انتظارمه
تنها دلیل زندگی با یه غمی دوستت دارم
داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی میارم
وقتی تو نیستی چه کنم با این دل بهونه گیر؟
مگه نگفتم چشمات و از چشم من هیچوقت نگیر؟
حرف من و به دل نگیر همش ماله غریبیه
تو رفتی من غریب شدم چه دنیایه عجیبیه
زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه
دیوار خونمون پر از سایه غصه و غمه
تحملی که تو دادی دیگه داره تموم میشه
مگه نگفتی همه جا مال منی تا همیشه؟
دلم واست شور میزنه این دل و بی خبر نذار
تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار
فکر نکنی از راه دور دارم سفارش میکنم
به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میکنم
اگه بخوام برات بگم شاید بشه صدتا کتاب
که هر صفحش قصه چندتا درده و چندتا عذاب
می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات کنن
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چکه های خاطره
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.
می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم! می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ، باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی لحظه ، لحظه ای است جادوئی... ! در کنج خلوت این اتاق دستهای پسری، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد . نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر!
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شناکردن کاغذ در باد ....
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید !

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام !

مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید باکنم
من که در لختترین موسم بی چهچهه سال
تشنه زمزمه ام ؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم!

سهراب سپهری:gol:

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست

گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟

در شب اکنون چيزي مي گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باريدن را گوئي منتظرند

لحظه اي
و پس از آن، هيچ.
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز مي ماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم
نگران من و تست

اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسي گرم از هستي
به نوازش لبهاي عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آن شب که خواب بودم ...

و بر هستی ام تاختی

به غارتم بردی !

و من غفلت زده را

معتاد بودنت ساختی !

بیدار که شدم

به هر جا شتافتم

خود را نیافتم !

مرده بودم؟!

گم شده بودم؟!

نه! هیچ یک ...

"خواب مرا بلعیده بود"

و من امروز

در این برزخ

به انتظار یک شبیخون دیگرم ...!


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
...
مشقم کن
وقتی که عشق را
زیبا
بنویسی
فرقی نمی کند
که قلم
از ساقه های نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر

قسمتی از شعر (تیغ و ترمه ) از کتاب (از ترمه تا تغزل ) - حسین منزوی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از پشت شیشه های کوچک رنگی

که پیدا می کردم گاهی ...

جهان

چه رنگها که نداشت !

حالا هم

از پشت هر شیشه ای

که نگاه می کنم ...

چه رنگ ها که ندارد !!!


مهدی مظفری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من درختی بودم
ميوه هايم همه تو

ريشه هايم، تنه ام
هر چه که بود
همه از عشق تو بود...
برگ سبزی هم اگر بود
دلم بود
کنارت روييد...

تو رسيدی يک روز
به زمين افتادی
دل سبزم خشکيد
ريشه هايم افسرد...

من درختی بودم
که شکستم ديروز
از تو تا اين امروز
و کسی در من مرد...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه

چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
سگي ناگاه ديگر بار
وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنان چون پاره يا پيرار ؟

سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟

پيامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
چه نقشي مي زده ست آن خوب
به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
به شوق و شور يا حسرت ؟

دگر بر خاك يا افلاك روي جاده ي نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
گهي چونان گهي چونين
كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك برچيده ست

ولي من نيك مي دانم
چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
كه او هر نقش مي بسته ست ،‌ يا هر جلوه مي ديده ست
نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر می گردم
با چشمانم
كه تنها یادگار كودكی منند ...
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟!

حسین پناهی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دست استخوانی ناپیدا !
ورق بزن
ایستگاه ها را ...
ورق بزن
اگر این شمارش معکوس
تنها راه رسیدن به کسی باشد ...
که پیری من
در موهایش سفید می شود و
جوانی من
در چشم هایش
برق می زند و
کودکی ام
در پاهایش
می دود
تا
باز گردد ...

حسین منزوی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها آمده ام ...

هیچ غریبه ای نیست ...

تنم را در خانه گذاشته ام ...

نگاهم را در خواب ...

لبخندم را در عکس گوشه آینه ...

زیبایی ام را هم پشت در می گذارم ...

تو فقط در را باز کن ...!

آیدا عمیدی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]دلم را سپردم به بنگاه دنیا[/FONT]
[FONT=&quot]و هی آگهی دادم اینجا و آنجا[/FONT]
[FONT=&quot]و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت[/FONT]
[FONT=&quot]و هی این و آن [/FONT]
[FONT=&quot]سرسری آمد و رفت[/FONT]
[FONT=&quot]ولی هیچکس واقعاً [/FONT]
[FONT=&quot]اتاق دلم را تماشا نکرد[/FONT]
[FONT=&quot]دلم قفل بود[/FONT]
[FONT=&quot]کسی قفل قلب مرا وا نکرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است[/FONT]
[FONT=&quot]یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است[/FONT]
[FONT=&quot]یکی گفت چرا نور اینجا کم است[/FONT]
[FONT=&quot]و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش [/FONT]
[FONT=&quot]فقط از غم و غصه و ماتم است[/FONT][FONT=&quot] ![/FONT]
[FONT=&quot]و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری [/FONT]
[FONT=&quot]و من تازه آن وقت گفتم[/FONT][FONT=&quot] :[/FONT]
[FONT=&quot]خدایا، تو قلب مرا می خری ؟[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]و فردای آن روز[/FONT]
[FONT=&quot]خدا آمد و توی قلبم نشست[/FONT]
[FONT=&quot]و در را به روی همه [/FONT]
[FONT=&quot]پشت خود بست[/FONT]
[FONT=&quot]و من روی آن در نوشتم[/FONT]
[FONT=&quot]ببخشید، دیگر[/FONT]
[FONT=&quot]"[/FONT][FONT=&quot]برای شما جا نداریم [/FONT]
[FONT=&quot]از این پس به جز او کسی را نداریم"[/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغاز فصلي سرد

با قدم هايي پر از ترديد

به باغي مرده قدم مي گذارم ...

كلاغ ها بي هيچ حادثه اي

به رسمي كهن فقط مي خوانند ...

و مي دانند

كسي بر شوم بودن آنها صحه نمي گذارد ...

سالهاست رنگ سياهشان پريده است ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]شب بخیر مهتاب[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]در اتاق کلان سبز[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]یک تیلفون بود[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک پوقانه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک تصویر از[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]گاوی دیوانه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]که از بالای مهتاب پرید[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و سه خرس بالای سه چوکی[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و دو چوچه پشک[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک دانه موشک[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک جوره دستکش[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک جوره جراب[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک خانه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک شانه [FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک کاسه پر از نان[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و یک زن پیر که پس پس می کرد: آرام.[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر اتاق[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیرمهتاب[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر گاو دیوانه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر نورو پوقانه [FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر خرس ها [FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر چوکی ها[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر چوچه های پشک[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و آن یک دانه موشک[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر ساعت دیواری[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و دیوار و الماری[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر خانه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر شانه[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر جراب[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر دستکش[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر کاسهء نان[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]و شب بخیر ای زن پیر که پس پس می کنی: آرام...[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر ستاره ها[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر هوا[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شب بخیر سروصدا در هر کجا.[FONT=&quot][/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] [FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]By Margaret Wise Brown/[FONT=&quot]1947[/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]Pictures by Clement Hurd[FONT=&quot][/FONT][/FONT]​
[FONT=&quot]ترجمه پروین پژواک[FONT=&quot]/[/FONT][FONT=&quot]2006[/FONT][FONT=&quot][/FONT][/FONT]​

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبها که تنها می شوم از خویش می پرسم
بار دگر گر نوجوان گردی
با خود چه خواهی کرد ؟
در کوچه های مست از عطر اقاقی ها
در نم نم باران
در زیر چتر زلف او شب را سحر دیگر نخواهی کرد
در بزم عیاران
آن چشم های تیره لبریز خواهش را
از ابر انبوه غرورت تر نخواهی کرد ؟
در کوچه عشاق
خاک وطن را با دلی پرشور
بر سر نخواهی کرد ؟
قلب پر از امید و خواهش را
با تیغه تیز تبر پرپر نخواهی کرد
غم در دلم پر می کشد
با خویش می گویم
دیگر نمی خواهم بمانم چون رسد تا نوجوان گردم
آموزگار سخت گیری زندگانی بود
من کودک کودن
آنگاه می رانم
خیزاب اشک بر روی ایینه
نصرت رحمانی
 

Data_art

مدیر بازنشسته

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به اگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسید به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
 

Data_art

مدیر بازنشسته
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن وبیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـ
بهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق را ...:gol::gol:

عشق را
می گویم
باید این حادثه را
از نگه سبز تو
آغاز نمود
عشق را
باید
از زمزمه
بارش چشمان تو
با واژه احساس
سرود
و در این
قدرت دریایی تو
کشتی توفان زده را
در دل امواج
سپرد
به تب حادثه غرق شدن
مردن و آغاز شدن
به هم آوایی قلب دو پرنده
به سبکبالی اوج
دل سپردن
به شب هم نفسی
راغب پرواز شدن
آری
عشق را
باید ابراز نمود
عشق را
باید گفت :gol:
 

Data_art

مدیر بازنشسته


دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
***
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
***
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
***
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
***
دير گاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دست ها، پاها در قير شب است.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در اين شبگير
كدامين جام و پيغام صبوحي مستتان كرده ست ؟ اي مرغان
كه چونين بر برهنه شاخه هاي اين درخت برده خوابش دور

غريب افتاده از اقران بستانش در اين بيغوله ي مهجور
قرار از دست داده ، شاد مي شنگيد و مي خوانيد ؟

خوشا ، ديگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پير بد عهد است و بي مهر است ، مي دانيد ؟
كدامين جام و پيغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه كن ، با همين آفاق تنگ خانه ي تو باز هم آن كوه ها
پيداست

شنل برفينه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سايه هاي تيره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنك طلايه ي روشنش ، چون شعله اي در دود
بهار اينجاست ، در دلهاي ما ، آوازهاي ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود

هزاران كاروان از خوبتر پيغام و شيرين تر خبرپويان و گوش آشنا جويان
تو چه شنفتي به جز بانگ خروس و خر
در اين دهكور دور افتاده از معبر
چنين غمگين و هاياهاي
كدامين سوگ مي گرياندت اي ابر شبگيران اسفندي ؟

اگر دوريم اگر نزديك
بيا با هم بگرييم اي چو من تاريك
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه چیز مسخره است !

از خنده ریسه می روم

و بعد گریه میکنم ...

از اینکه شب ها

امتداد می یابند ...

همین طور گیسوی باد ها را شانه می کنم

تا همه چیز مرتب

و زندگی زیبا باشد ...

چند نفر آدم مضحک

متفکر

شجاع

و احمق

در من جمع شده

نام مرا یدک می کشند !!!



رسول یونان
 

Data_art

مدیر بازنشسته
در همه عالم كسي به ياد ندارد

نغمه سرايي كه يک ترانه بخواند

تنها با يک ترانه در همه ي عمر

نامش اينگونه جاودانه بماند


صبح كه در شهر آن ترانه درخشيد

نرمي مهتاب داشت ، گرمي خورشيد

بانگ ِ "هزار ‌آفرين!" ز هر جا بر شد

شور و سروري به جان مردم بخشيد


نغمه ، پيامي ز عشق بود و ز پيكار

مشعل شب هاي رهروان فداكار

شعله بر افروختن به قله كهسار

بوسه به ياران ، اميد و وعده به ديدار


خلق، به بانگ ِ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر به ساز ِ "مرا ببوس" تو رقصيد!

هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد

هر كه دلي داشت ، بوسه داد و ببوسيد!


ياد تو در خاطرم هميشه شكفته ست

كودک من با "مرا ببوس"ِ تو خفته ست

ملت من با "مرا ببوس"ِ تو بيدار

خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست


روي تو را بوسه داده ايم ، چه بسيار

خاک تو را بوسه مي دهيم ، دگر بار

ما همگي سوي سرنوشت روانيم

زود رسيدي! برو ، خدا نگهدار !


هاله ي مهر است اين ترانه ، بدانيد

بانگ اراده ست اين ترانه ، بخوانيد

بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد

آتش او را به قله ها برسانيد​
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعری هستم

کوتاه ...

کوتاه مثل دستی

که هر چه درازتر می شود

به رویایش نمی رسد !

و می ماند تهی ...

در نیمه راه چشم و آرزو ...


محمد علی حق شناس
 

Similar threads

بالا