سال تحویل ساعت 4 صبح بود .. می خواستم بیدار باشم .. نمی دونستم می تونم یا نه ، ولی خیلی دلم می خواست تو اون موقع با نیما حرف بزنم و عیدشو بهش تبریک بگم ..
چقدر بد بود که نیما عید ، زمان سال تحویل کنارم نبود .
عید امسال واقعا با بقیه سالها فرق داشت . امسال اولین عیدی بود كه خانواده ما كامل نبود . نمی دونستم چطوری می تونم جای خالی نیما رو سر سفره تماشا و تحمل كنم ..
تلویزیون داشت مرتب از سال نو و گرمی خانواده و دور هم بودن می گفت و من فكر می كردم چه حوصله ای دارن .. سعی كردم سرمو با چیدن هفت سین گرم كنم .. سفره هفت سینو با بهترین سلیقه ای که خیر سرم داشتم چیدم . هر چی شمع داشتم از تزیینی گرفته تا معمولی چیدم تو سفره .. سبزه ها رو روبان زدم// سیر// سماق // سکه // سیب // سرکه // سنجد .. با قران و یه دسته گل که بابا عصر گرفته بود آورده بود خونه ..
تنگ ماهی ها رو گذاشتم تو سفره . ماهی امسال رو بابا گرفته بود . من دلم نیومد برم بگیرم آخه هرسال با نیما با هم می رفتیم می گرفتیم . دو تا ماهی یكی واسه من . یكی واسه نیما . آهی كشیدم و رفتم سراغ بقیه سفره .. حسابی خوشگلش کردم و خیلی زود طرفای 10 رفتم خوابیدم .. ساعت موبایلمو کوک کردم رو نیم ساعت قبل سال تحویل .. قرار بود مامان اینا هم بیدار بشن .. نمی دونستم می شن یا نه ولی زیاد مهم نبود ..
مثل همیشه صورت مهربون نیما و لبخند همیشگی و ارامش بخشش جلوی چشمام اومد . نا خودآگاه یاد سالهایی افتادم كه با هم سر سفره سال تحویل جمع می شدیم . بابام دعای یا مقلب القلوب می خوند . همیشه هم اشتباه می خوندش . مامانم دعا می كرد و من و نیما همش كرم می ریختیم و می خندیدیم . نیما یه تیكه سنگگ بر می داشت می زد تو سركه می خورد . من می زدم به تنگ ماهی كه موقع سال تحویل بپره بالا پائین و شگون داشته باشه . مامانم غر می زد
زشته . بزرگ شدین . نیما تو مثلا الگوی اینی ؟ . زشته به خدا
یاد وقتهای سال تحویل افتادم . عیدیهای لای قرآن .. و عیدیهایی كه همیشه نیما بهم می داد . حتی در حد یه هدیه كوچیك . یه بار یه دونه از این كارتهای سه بعدی بهم داد . وقتی درست نگاهش می كردی توش یه قلب بود . به كارته كه الان چهار سال بود روی میزم بود نگاه كردم . اشكام دوباره تند تند تند اومدن بیرون . نگاهمو ازش گرفتم . بی اختیار در حالی كه واسه خودم آهنگ منصورو زمزمه می كردم و اشكام می اومد چشمام و بستم و خوابیدم ..
عیده و امسال ٬ عیدی ندارم
گذاشتی رفتی عزیزم ٬ من بی قرارم
عیده و امسال ٬ تنهای تنهام
بجای عیدی عزیزم ٬ من تو رو میخوام
از وقتی رفتی ٬ غمگینه خونه
گریه م میگیره ٬ با هر بهونه
رفتیو موندم ٬ با این همه درد
هرگز نمیشه ٬ فراموشت کرد
اگرچه نیستی ٬ یاد تو اینجاست
عشقت توی قلب ماهاست
هر جا که هستی ٬ خدا به همرات
دعای خیر پشت و پنات
هرجا که رفتی ٬ خدا به همرات
....
.
.
با چشای خواب آلود فقط دنبال گوشیم میگشتم که یه جوری خفه اش کنم .. ساعت سه و نیم صبح صدای خروس همه خونه رو برداشته بود . تا برش داشتم یهو یادم اومد که اوه اوه عیده ..
هم دلم می خواست پاشم ، هم شدید خوابم می اومد .. وقتی یاده نیما افتادم دیگه همه چیزو فراموش کردم
زود از جا پریدم .. صدای تی وی می اومد و چراغها روشن بود . پس مامان و بابا هم بیدار شده بودن ... یه نیگاه به ساعت انداختم و سریع رفتم سمت در ...
درو که باز کردم چیزی که می دیدم اصلا باور کردنی نبود ..
خدایا دارم خواب می بینم ؟
یه لحظه درو بستم چشمامو بازو بسته کردم یه دونه زدم تو سره خودم که مثلا خواب از سرم بپره دوباره درو باز کردم
نه
خواب نبودم
پس این چجوری ممکنه ؟
نیمااااااااااااااااا ؟
رو مبل
جلوی تی وی نشسته ..
یعنی چی ؟
عین بهت زده ها نگاش می کردم
تا منو دید جا خورد
یه دفعه پاشد
از دیدن قیافه ام واقعا خنده اش گرفته بود .. چون نمی تونست هیچی بگه فقط می خندید
همونطوری که زل زده بودم بهش دیدم مامان از تو اشپزخونه کلشو کشید بیرون با یه لبخنده کذایی به من نگاه کرد
رومو کردم اون طرف دیدم بابام پشت میزی که سفره هفت سینو روش چیده بودم نشسته و کر کر داره میخنده
از دستشون واقعا حرصم گرفت
انگار همه خبر داشتن غیر از من
با تعجب و حرص گفتم نیمااااااااااااااااا
اومد سمتم دستاشو گذاشت رو صورتش و همونطوری که میخندید گفت ببخشششششششششششششید .. به خدا مامان اینا مقصر نیستن . من بشون گفتم چیزی بت نگن .. ببخشید ببخشیددددددددددد
باز چشمامو باز وبسته کردم رفتم جلو
دست زدم بش انگار که می خوام ببینم واقعا نیمائه جلومه ؟
بعد خیلی بی اختیار گفتم خیلیییییییییییییی خری نیما
بابام با این تیکه من غش کرد از خنده ..
برگشتم سمتش گفت حساب شمارو بعدا میرسم بابایی .. دارم برات .. حالا به من چیزی نمیگین؟
یه نگاه چشم غره آلود !!! هم به مامانم کردم و دسته نیما رو گرفتم گفتم کی اومدییییییییی ؟
دستمو خیلی آروم فشار داد و منو نشوند کناره خودش رومبل گفت به خدا می خواستم سوپرایزت کنم .. دیشب اومدم . ساعت 1 .. فکر می کردم بیدار باشی ولی مامان گفت زود خوابیدی
یه دستی تو موهام کشیدم . تازه فهمیدم چقدر به هم ریخته ام !!!
زود بلند شدم گفتم الان میام الان میام
رفتم تو دستشوویی موهامو درست کردم . انگار جون تازه ای گرفته بودم . یه آبی به سر و صورتم زدم و باز برگشتم پیش بقیه ..
مامان و نیما هم رفته بودن پیش بابا دور سفره هفت سین
دنبال بهونه می گشتم تا یه جوری سر مامان بابا غر بزنم
با دلخوری گفتم حالا من بیدار نمی شدم شما هم بیدارم نمی کردید ؟
نیما پرید وسط حرفم گفت نه نه .. اتفاقا خودم می خواستم بیام بیدارت کنم .. منتها دیدم صدای خروست همه خونه رو برداشته . وقتی هم دیدم قطعش كردی فهمیدم كه بیدار شدی .
تو اون لحظه تو دلم به خودم و موبایلم و زنگ موبایلم و هرچی خروسه لعنت فرستادم که چرا دست به دست هم دادن تا منو بیدار کنن ..
یه کم مامان و بابا راجع به کار نیما ازش می پرسدین و من واقعاااااااااااااا هنوز تو شک بودم که نیما اینجا چی کار میکنه و چطور تونست تحمل کنه و به من نگه که داره میاد ..
عجب سالی
عجب سال تحویلی
همونطور محو تماشای نیما شده بودم و چشم ازش بر نمیداشتم .. اونم انگار فهمیده بود که دارم نگاش می کنم بی اختیار .. وسط حرفش برگشت سمت من و یه چشمک کوچولو همراه با لبخند کمرنگی بهم زد و تا ته اعماقمو جشن و پایکوبی فرا گرفت ..
دیگه نزدیکای تحویل سال بود
بابام داشت دعا می خوند
یا مقلب القلوب والابصار
یا محول الحول و الاحوال
یا محول اللیل و النهار
حول حالنا الی احسن الحال
از این دعا ها و دامبال و دیمبولاشون که تموم شد
آقاهه عربده کشید اول صبحی که
آره
آغااااااااااااااازه ساااااااااااااله هزار و سیصد و هشتاد و فلان هجری شمسی !!!
بعدشم صدای ساز و ناقاره
نای نااااااااااااااانا نای نینای نینا نای نینایییییییییی
شمعای روشن تو سفره
تکونای خوشگل ماهی توی تنگ
صورت ناز نیما
و عیدی های خوشگل بابا که نصفش از جیبش زده بود بیرون !!!
واقعا لحظه قشنگی رو درست کرده بود
اول از همه پریدم بابا رو بوس کردم و زود گفتم عیدی عیدی .. بدو عیدی
اونم مثه همیشه با خنده و شیطنت عیدیمو داد و بقلم کرد و سرمو بوسید
چقدر دوسش داشتم اون لحظه
چقدر بد بود که نیما عید ، زمان سال تحویل کنارم نبود .
عید امسال واقعا با بقیه سالها فرق داشت . امسال اولین عیدی بود كه خانواده ما كامل نبود . نمی دونستم چطوری می تونم جای خالی نیما رو سر سفره تماشا و تحمل كنم ..
تلویزیون داشت مرتب از سال نو و گرمی خانواده و دور هم بودن می گفت و من فكر می كردم چه حوصله ای دارن .. سعی كردم سرمو با چیدن هفت سین گرم كنم .. سفره هفت سینو با بهترین سلیقه ای که خیر سرم داشتم چیدم . هر چی شمع داشتم از تزیینی گرفته تا معمولی چیدم تو سفره .. سبزه ها رو روبان زدم// سیر// سماق // سکه // سیب // سرکه // سنجد .. با قران و یه دسته گل که بابا عصر گرفته بود آورده بود خونه ..
تنگ ماهی ها رو گذاشتم تو سفره . ماهی امسال رو بابا گرفته بود . من دلم نیومد برم بگیرم آخه هرسال با نیما با هم می رفتیم می گرفتیم . دو تا ماهی یكی واسه من . یكی واسه نیما . آهی كشیدم و رفتم سراغ بقیه سفره .. حسابی خوشگلش کردم و خیلی زود طرفای 10 رفتم خوابیدم .. ساعت موبایلمو کوک کردم رو نیم ساعت قبل سال تحویل .. قرار بود مامان اینا هم بیدار بشن .. نمی دونستم می شن یا نه ولی زیاد مهم نبود ..
مثل همیشه صورت مهربون نیما و لبخند همیشگی و ارامش بخشش جلوی چشمام اومد . نا خودآگاه یاد سالهایی افتادم كه با هم سر سفره سال تحویل جمع می شدیم . بابام دعای یا مقلب القلوب می خوند . همیشه هم اشتباه می خوندش . مامانم دعا می كرد و من و نیما همش كرم می ریختیم و می خندیدیم . نیما یه تیكه سنگگ بر می داشت می زد تو سركه می خورد . من می زدم به تنگ ماهی كه موقع سال تحویل بپره بالا پائین و شگون داشته باشه . مامانم غر می زد
زشته . بزرگ شدین . نیما تو مثلا الگوی اینی ؟ . زشته به خدا
یاد وقتهای سال تحویل افتادم . عیدیهای لای قرآن .. و عیدیهایی كه همیشه نیما بهم می داد . حتی در حد یه هدیه كوچیك . یه بار یه دونه از این كارتهای سه بعدی بهم داد . وقتی درست نگاهش می كردی توش یه قلب بود . به كارته كه الان چهار سال بود روی میزم بود نگاه كردم . اشكام دوباره تند تند تند اومدن بیرون . نگاهمو ازش گرفتم . بی اختیار در حالی كه واسه خودم آهنگ منصورو زمزمه می كردم و اشكام می اومد چشمام و بستم و خوابیدم ..
عیده و امسال ٬ عیدی ندارم
گذاشتی رفتی عزیزم ٬ من بی قرارم
عیده و امسال ٬ تنهای تنهام
بجای عیدی عزیزم ٬ من تو رو میخوام
از وقتی رفتی ٬ غمگینه خونه
گریه م میگیره ٬ با هر بهونه
رفتیو موندم ٬ با این همه درد
هرگز نمیشه ٬ فراموشت کرد
اگرچه نیستی ٬ یاد تو اینجاست
عشقت توی قلب ماهاست
هر جا که هستی ٬ خدا به همرات
دعای خیر پشت و پنات
هرجا که رفتی ٬ خدا به همرات
....
.
.
با چشای خواب آلود فقط دنبال گوشیم میگشتم که یه جوری خفه اش کنم .. ساعت سه و نیم صبح صدای خروس همه خونه رو برداشته بود . تا برش داشتم یهو یادم اومد که اوه اوه عیده ..
هم دلم می خواست پاشم ، هم شدید خوابم می اومد .. وقتی یاده نیما افتادم دیگه همه چیزو فراموش کردم
زود از جا پریدم .. صدای تی وی می اومد و چراغها روشن بود . پس مامان و بابا هم بیدار شده بودن ... یه نیگاه به ساعت انداختم و سریع رفتم سمت در ...
درو که باز کردم چیزی که می دیدم اصلا باور کردنی نبود ..
خدایا دارم خواب می بینم ؟
یه لحظه درو بستم چشمامو بازو بسته کردم یه دونه زدم تو سره خودم که مثلا خواب از سرم بپره دوباره درو باز کردم
نه
خواب نبودم
پس این چجوری ممکنه ؟
نیمااااااااااااااااا ؟
رو مبل
جلوی تی وی نشسته ..
یعنی چی ؟
عین بهت زده ها نگاش می کردم
تا منو دید جا خورد
یه دفعه پاشد
از دیدن قیافه ام واقعا خنده اش گرفته بود .. چون نمی تونست هیچی بگه فقط می خندید
همونطوری که زل زده بودم بهش دیدم مامان از تو اشپزخونه کلشو کشید بیرون با یه لبخنده کذایی به من نگاه کرد
رومو کردم اون طرف دیدم بابام پشت میزی که سفره هفت سینو روش چیده بودم نشسته و کر کر داره میخنده
از دستشون واقعا حرصم گرفت
انگار همه خبر داشتن غیر از من
با تعجب و حرص گفتم نیمااااااااااااااااا
اومد سمتم دستاشو گذاشت رو صورتش و همونطوری که میخندید گفت ببخشششششششششششششید .. به خدا مامان اینا مقصر نیستن . من بشون گفتم چیزی بت نگن .. ببخشید ببخشیددددددددددد
باز چشمامو باز وبسته کردم رفتم جلو
دست زدم بش انگار که می خوام ببینم واقعا نیمائه جلومه ؟
بعد خیلی بی اختیار گفتم خیلیییییییییییییی خری نیما
بابام با این تیکه من غش کرد از خنده ..
برگشتم سمتش گفت حساب شمارو بعدا میرسم بابایی .. دارم برات .. حالا به من چیزی نمیگین؟
یه نگاه چشم غره آلود !!! هم به مامانم کردم و دسته نیما رو گرفتم گفتم کی اومدییییییییی ؟
دستمو خیلی آروم فشار داد و منو نشوند کناره خودش رومبل گفت به خدا می خواستم سوپرایزت کنم .. دیشب اومدم . ساعت 1 .. فکر می کردم بیدار باشی ولی مامان گفت زود خوابیدی
یه دستی تو موهام کشیدم . تازه فهمیدم چقدر به هم ریخته ام !!!
زود بلند شدم گفتم الان میام الان میام
رفتم تو دستشوویی موهامو درست کردم . انگار جون تازه ای گرفته بودم . یه آبی به سر و صورتم زدم و باز برگشتم پیش بقیه ..
مامان و نیما هم رفته بودن پیش بابا دور سفره هفت سین
دنبال بهونه می گشتم تا یه جوری سر مامان بابا غر بزنم
با دلخوری گفتم حالا من بیدار نمی شدم شما هم بیدارم نمی کردید ؟
نیما پرید وسط حرفم گفت نه نه .. اتفاقا خودم می خواستم بیام بیدارت کنم .. منتها دیدم صدای خروست همه خونه رو برداشته . وقتی هم دیدم قطعش كردی فهمیدم كه بیدار شدی .
تو اون لحظه تو دلم به خودم و موبایلم و زنگ موبایلم و هرچی خروسه لعنت فرستادم که چرا دست به دست هم دادن تا منو بیدار کنن ..
یه کم مامان و بابا راجع به کار نیما ازش می پرسدین و من واقعاااااااااااااا هنوز تو شک بودم که نیما اینجا چی کار میکنه و چطور تونست تحمل کنه و به من نگه که داره میاد ..
عجب سالی
عجب سال تحویلی
همونطور محو تماشای نیما شده بودم و چشم ازش بر نمیداشتم .. اونم انگار فهمیده بود که دارم نگاش می کنم بی اختیار .. وسط حرفش برگشت سمت من و یه چشمک کوچولو همراه با لبخند کمرنگی بهم زد و تا ته اعماقمو جشن و پایکوبی فرا گرفت ..
دیگه نزدیکای تحویل سال بود
بابام داشت دعا می خوند
یا مقلب القلوب والابصار
یا محول الحول و الاحوال
یا محول اللیل و النهار
حول حالنا الی احسن الحال
از این دعا ها و دامبال و دیمبولاشون که تموم شد
آقاهه عربده کشید اول صبحی که
آره
آغااااااااااااااازه ساااااااااااااله هزار و سیصد و هشتاد و فلان هجری شمسی !!!
بعدشم صدای ساز و ناقاره
نای نااااااااااااااانا نای نینای نینا نای نینایییییییییی
شمعای روشن تو سفره
تکونای خوشگل ماهی توی تنگ
صورت ناز نیما
و عیدی های خوشگل بابا که نصفش از جیبش زده بود بیرون !!!
واقعا لحظه قشنگی رو درست کرده بود
اول از همه پریدم بابا رو بوس کردم و زود گفتم عیدی عیدی .. بدو عیدی
اونم مثه همیشه با خنده و شیطنت عیدیمو داد و بقلم کرد و سرمو بوسید
چقدر دوسش داشتم اون لحظه