رمان دو نيمه سيب ( قسمت اول )

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمان دو نیمه سیب

قسمت اول : :gol:

دستاشو محکم زد رو میز و گفت ندا چرا فکر می کنی من خرم ؟ مثه آدم بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟
صدای شهروز تو سرم میخورد .. داشتم دیوونه میشدم .. خدا چجوری حالیش کنم ؟
- چقدر بگم ؟ گفتم که تو خونه بحث شده بود .. منم نمیتونستم اون موقع شب بهت زنگ بزنم .. چرا باید برای تو صد بار یه حرفی رو تکرار کرد شهروز ؟ .. بس کن دیگه ..
- اینجووریائه دیگه ندا خانوم ؟ اوکی .. باشه .. منم بلدم .. از این به بعد اون روی شهروزم میتونی ببینی .. خودت خواستی !
سوییچه ماشینو با عصبانیت بر داشت و بدون خدافظی از در کافی شاپ زد بیرون ..
سرمو تو دستام نگه داشتم .. جایی نبودم که بتونم راحت گریه کنم .. ولی اعصاب به هم ریخته ام .. آهنگ غمگینی که تو کافی شاپ گذاشته شده بود .. همه و همه دست به دست هم دادن تا اشکای من برای اولین بار جلوی یه جماعت ریخته بشه . نگاههای سنگین آدمها رو صورتم حس می كردم .
شهروزو دوست داشتم .. ولی اون آدم شکاکی بود .. نمی شد باهاش کنار اومد .. خسته ام می کرد یه موقع هایی .. دفعه اولش نبود .. هر دفعه هم متوجه اشتباهش میشد و می اومد عذر خواهی میکرد .. هر دفعه هم من قبول میکردم .. دیگه خسته شده بودم .. دستامو روی چشام گذاشتم و گذاشتم اشکام راحته راحت بیان و خودشونو آزاد کنن .. جامو عوض کردم نشستم روی صندلی که رو به دیوار بود كه كسی اشكامو نبینه.. دختر پسر بغلی خووب متوجه جریان شده بودن ..خیلی خجالت کشیدم .. سریع اشکامو پاک کردم .. زدم بیرون ..
سوز سرما باعث شد سریع تر خودمو برسونم به یه تاکسی و خودمو بندازم توشو برم سمت دانشگاه .. همیشه وقتی آدم دلش گرفته انگار تمام دنیا هم باش همدردن .. سوار تاکسی هم که شدم معین داشت می خوند .. عجیب غمگین می خوند ..
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم
تو مستی وبی خبری اسیر میخوونه بشم
امشب از ان شباست که من
دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردمو فریاد بزنم
دلم گرفت از آسمون
هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه
دلم گرفته از همه
خوشبختانه تنها بودم تو تاکسی .. راننده انگار تو یه حال دیگه بود .. با یه قیافه ناله ای جولوشو نگاه میکرد که انگار تمام مصیبتای عالم سرش ریختن .. سرمو زدم به شیشه بخار گرفته ماشین و چشامو بستم .. تمام اتفاقات این 1.5 سال اومد جلو چشمم
چقدر اون اوایل شهروز خوب بود .. مهربون بود ... یاد یه جمله افتادم كه بالای در ورودی انتشارات دارینوش تو شریعتی خونده بودم :
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
اصلا نمی تونستم یه روز بد شدن شهروز رو مجسم كنم . یه جورائی معصوم می دونستمش و فكر می كردم كه اصلا توانائی بد بودن نداره . ولی خوشی من 2.3 ماه بیشتر دووم نداشت .. نمیدونم چرا ؟ ولی یه دفعه عوض شد .. نمی دونم ، شاید دیگه احساس كرده بود صاحابمه و دائم بهم گیر می داد . اوایل از گیر دادناش خوشم می اومد . میگفتم غیرتیه ولی دیگه کار از غیرت گذشته بود .. کاراش دیوونه کننده بود .. هر جا میرفتم باید بش میگفتم... چکم میکرد .. کجا میرم ... با کی میام .. چرا زنگ نزدم ؟ چرا آنتن نداشتم .. چرا دیر جواب دادم .. چرا نتونستم جلو بابام باش حرف بزنم ؟ چرا کووفت ... چرا زهر مار .. خدایا چرا اینطوری شد ؟
چشمای نمناكمو باز کردم باید کم کم پیاده میشدم .. کرایه رو حساب کردم و اومدم بیرون .. دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم و سریع رفتم اون سمت خیابون .. اصلا نگاه به کسی نمیکردم .. هر کی میدیدم فکر میکرد من چقدر سر به زیرم! سرمو انداخته بودم پایین و تند تند راه میرفتم ..
بوق بوق
سرمو بلند کردم
- مستقیم سر بهار
راننده سرشو به علامت تائید تکون داد و منم سریع سوار شدم . چپیده بودیم به هم توصندلی عقب .. تو ماشین گرم تر بود .. اینجا دیگه خبری از غم و غصه و معین و گریه نبود .. ماشین ساكت بود و هركس تو حال و هوای خودش بود . سر خیابون پیاده شدم .. سر در دانشگاهو می شد دید .
تند تند تند رفتم تو دانشگاهو بدون هیچ نگاهی به این ور و اون ور رفتم تو نماز خونه .. پریدم دم شوفاژ و زانوهامو بغل کردم تو خودمو چشامو بستم .. هنوز زمستون نشده بود ولی سوز پاییزی شدید بود .. یادم افتاد که دو هفته دیگه تولدمه .. پوز خندی زدم و گفتم امسال شهروز نیست بهم تبریک بگه .. حیف .. چقدر دلم برای تولد و کیک و کادو تنگ شده بود .. پارسال تولدم شهروز خیلی مهربون بود .. خیلی خوش گذروندیم اون روز .. انقدر که هیچ وقت فراموشش نمیکنم .. ولی امسال ؟؟؟؟
...
...
اون شب سر جریانی مامان و بابا با هم بحث داشتن تو خونه .. منم قاطی بحثشون شدم و طبق معمول فحش خور اون خانواده من شدم و همه کاسه کوزه ها سر من شکسته شد .. دعوای شدیدی بود .. منم گوشیمو خاموش کردم تا یه وقت شهروز زنگ نزنه وسط دعوا .. دقیقا همون موقع زنگ زده بوده و تا صبح میگرفته و من خاموش بودم و این باعث آتیشی شدنش شده بود و حرفای منم باور نمی كرد ..
اوضاع خونه خوب شده بود ولی اوضاع منو شهروز به هم ریخته بود ..
کم کم احساس داغی تو کمرم کردم پا شدم کاپشنمو در آوردم یه نگاه این ور اون ور کردم ..
نگام به یلدا خورد.. منو دید .. طبق معمول مشغول آرایش کردن بود .. بش چشمک زدم .. گفت الاااااااغ اینجایی صدات در نمیاد ؟
خندیدم بش اشاره کردم سرم در میکنه .. پاشد اومد پیشم .. در حالی كه روی یه دستش یه وری تكیه داده بود پرسید : چی شده ؟ اروم گفتم هیچی هیچی .. با شهروز بحثم شده ..
ی : اه ه ه ه ه ه .. کی دعواهای شما دو تا تموم میشه ؟
ن : وا ما کجا همش دعوا داشتیم ؟
ی : ندا دهنتو ببند .. دیگه واسه من نمیخواد ادا بیای
یه کم فکر کردم دیدم راست میگه .. یلدا محرمم بود تو دانشگاه .. یه موقع هایی باهاش درد دل میکردم .. تو جریان دعواهای ما بود ..
خندیدم بش و گفتم تموم میشه . . به زودی تموم میشه
زد به پام با خنده گفت ایول میخوای به هم بزنی؟
با تعجب گفتم تو چرا حال میکنی ؟
- چون که تو لیاقتت خیلی بیشتر از شهروزه . واسه تو بهتر از اینا هست .. چیه خودتو اسیرش کردی ؟ اصلا پویا انقدر دووستای خووب داره .. خودم یكیشونو برات جور میکنم
با خنده بش گفتم کشتی ما رو با این دوستای پویا
یه نفس عمیق کشیدم و دستمو بردم زیر مقنعه مو کشیدمش بالا .. درش آوردم .. دکمه های مانتومم باز کردم .. یه دستی تو موهام کشیدم و سرمو گذاشتم رو کاپشنمو گرفتم خوابیدم .. خسته بودم .. هم جسمی هم روحی ..
- کلاس میای ؟
همونطوری كه چشمام بسته بود جواب دادم : آره .. هفته پیشم نیومدم .. دیگه پرتم میکنه بیرون ..
خندید و گفت زکی .. چی فکر کردی ؟ برات حاضری زدیم .
چشام 6 تا شد !!!!!!!!! کییییییی ؟ تو ؟
پشت چشمشو نازك كرد و با لوس بازی گفت بعله .. چی فکر کردی ؟ همه که مثه تو بی معرفت نیستن
پا شدم صورتشو گرفتم یه بوس گنده از لپش کردم ..
با خوشحالی گفتم ایووووووووووول یلدا .. قربوونت برم من .. نفهمید که ؟
ی : نه بابا اصلا تو باغ نبود .. اسمارو نوشتیم رو کاغذ دادیم بش
ن : ایول .. دستت در نکنه .. پس امروز میتونم برم خوونه ؟
زد به پامو با دلخوری گفت گم شوو .. بی خود .. مسخره شو در آوردیااااا .. پاشو بیا ببینم .. کلاس بدون تو اصلا حال نمیده .. پاشو پاشو فعلا بریم ناهار بخوریم الان تموم میشه .. بعدش حالت جا میاد میریم سر کلاس .. بعد از ظهر پویا میاد دنبالم میگم تو رو هم برسوونه .. دیدم خووبه .. دیگه سرما رو تحمل نمیکنم .. گفتم اوکی بریم
پاشد دستمو گرفت و کشیدم بالا مانتومو پوشیدمو مقنعه امم سرم کردم .. کیف و کاپشنمو دستم گرفتم رفتیم بیرون از نماز خونه ..
غذا گرفتیم و مشغول خوردن شدیم .. تمام مدت حرفای شهروز می اومد تو گووشم .. صداش ..داد و بیداداش .. تازه باز رعایت کرده بود تو کافی شاپ داد نزده بود .. تو ماشین منو سرویس کرد بس که داد زد .. دیگه عادت کرده بودم .. صدای آرومش برام عجیب بود .. فکر میکردم داره خرم میکنه وقتایی که آروم حرف میزنه !
قیمه مزخرف دانشگاه و خوردیم و یلدارو فرستادم بره چایی بگیره .. موبایلمو در آوردم دیدم نه زنگی نه اس ام اس .. هیچی .. نمیدونم تا کی باید قهر میکرد و دوباره می اومد و میگفت که اشتباه کرده .. خواستم براش اس ام اس بزنم ولی پشیمون شدم .. چی بگم ؟ بگم بیا تو روخدا آشتی کنیم ؟ مگه من کاری کرده بودم ؟اونه که همیشه اشتباه میکنه .. باید متوجه کارش بشه ..
تو فکر بودم که لیوان چایی رو جلوی خودم دیدم .. تمام وجودم شد عطش به این چایی .. قندو برداشتم و داغ داغ چاییه رو خوردم .. بدنم گرم شده بود ..
یلدا هم چاییشو خورد و گفت بریم ؟
ن : بریم .. ولی من هیچی نخوندماااااااا ..
ی : بیا بابا .. حالا انگار چقدرم میپرسه
ن : گفته باشم ..جزوه تو می ذاری جلوی من ببینم جلسه پیش چی گفته
ی : باشه بابا .. بریم


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوم

قسمت دوم

قسمت دوم : :gol:

راه افتادیم به سمت کلاس و خدا رو شکر بدون مشکل این دو ساعت سپری شد و تموم شد .. یلدا بیرون کلاس داشت با پویا حرف میزد .. منم آروم آروم داشتم وسایلمو جمع میکردم .. یهو اومد بازومو گرفت بدو بدو ندا پویا سر خیابونه ..بدو بدو .. گفتم وایساااااا .. اومدم اومدم .. آیینه مو در آوردم یه نگاه به خودم کردم .. مرتب کردم خودمو رفتیم با هم پایین ..
پویارو دیده بودم .. میشناختمش .. ای .. نه خوب بود نه بد .. باید به دهن بزی شیرین بیاد دیگه .. به من چه ؟ از تو حیاط پر از برگ پاییزی دانشگاه رد شدیم و رفتیم بیرون .. یه کم اینور اون ورو نگاه کردیم تا یلدا دیدش براش چراغ زد اونم بدو بدو رفت سمتش .. وسط راه یادش افتاد منم هستم برگشت سمت من با من هم قدم شد و رفتیم سمت ماشینش .. پراید سفیدی که من مونده بودم چجوری دووم آورده زیر دست این بشر .. فقط تو این 6 ماه آشنایی با یلدا 3 بار تصادف کرده بود .. درعقبو باز کردم .. سلام کردم
- به به .. سلام علیکم .. ندا خانوووم!
یلدا هم شروع کرد سلام علیک و ناز و عشوه اومدن ..
تو دلم گفتم اووووووووه شروع شد .. اصلا این یلدا تابلو بود .. جولو همه میپرید دوست پسرشو ماچ میکرد .. یه کم با هم شوخی موخی کردن و راه افتادیم ..
پویا همینطور كه رانندگی می كرد تو ایینه نگاه کرد بمو گفت چطوری ندا خانوم ؟
لبخدی زدم و گفتم مرسی ممنون .. ببخش بازم مزاحم شدم من..
پویا در حالی كه زیر چشمی منتظر عكس العمل یلدابود گفت این حرفا چیه ؟ تو و یلدا نداریم که .. به خدا برا من مثه یلدایی ..
بعد زرت زد زیر خنده
یلدا زد تو سرش و گفت تو غلط کردی که منو ندا برات مثه همیم پرروو ..
خنده ام گرفته بود .. پویا عادت به شوخی داشت .. همش در حال چرت و پرت گفتن بود .. البته جدیشم دیده بودم ...دور از جونه سگ .. خلاصه این دفعه هم گفت و گفت و گفت تا اشک ما رو در آورد از خنده .. همش یلدا رو ضایع میکرد جلو من . البته رو شوخی تا بخندیم ..
خلاصه رسیدیم جایی که مسیرمون از هم جدا میشد ..
گفتم دستت درد نکنه اگه لطف کنی من همین جاها پیاده میشم
زد بغل و جفتشون برگشتن عقب . بازم ازش تشکر کردم .. صورت یلدارو بوسیدمو خدافظی کردم ..
ااااااوه بازم سوز و سرما .. اینجاست که قدر شهروزو خووب دوونستم .. البته قدرماشینشو !!!!!!!!!!!
دیگه تا خونه راهی نبود .. پیاده رفتم و رسیدم . کلیدو انداختم تو در و رفتم تو خوونه
حیاط خونه هم عین حیاط دانشگاه پر برگ بود .. برگای زرد قرمز نارنجی و رنگایی که حتی نمیشد اسم روش گذاشت .. درو باز کردم رفتم تو .. صدایی نمی اومد .. بابا که میدونستم سر کاره ... نیما ( داداشه بزرگم ) نباید خونه باشه . با دوستش یه مغازه کامپیوتری داشتن بعد از ظهرا میرفت اونجا .. رفتم سرک کشیدم تو اتاق مامان اینا ..دیدم بعله مامان خوابیده .. بدون سر و صدا رفتم تو اتاق خودم . لباسامو در آوردم رفتم دستشوویی جلو آیینه وایسادم نگاه به خودم کردم . نمیدونم چرا دلم برای خودم سوخت .. برای اوضاع احوالم .. شدید هوس همون آهنگ معینو کردم .. پریدم تو اتاق .. کامپیوترو روشن کردم و در اتاقو بستم و گذاشتمش .. صداشو بی اختیار بلند کردم و همون جا پای میز کامپیوتر نشستم رو زمین .. نمیدونم این بغض لعنتی کدوم گوری بود ؟ یه دفعه با اولین ناله معین ترکید و سیل اشکام ریخت رو صورتم .. زانوهامو بغل کرده بودم و دستامو گذاشته بودم رو صورتمو بی صدا گریه میکردم .. به حال خودم .. به دلخوشی های الکی ..
تو زندگیم چقدر غمه . دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی . سخته بهت هرچی بگم
به همه چیز این دنیا لعنت می فرستادم تو دلمو.... گریه میکردم
یه دفعه صدای در اتاق اومد ..
مامان اومد تو با تعجب نگام کرد و گفت نداااااااااااا .. تو کی اومدی ؟ ئه ئه ئه چی شده ؟ چرا گریه داری میکنی ؟
اشکامو سریع پاک کردم .. گفتم سلام ..
- سلام چی شده ؟ کسی چیزی بت گفته ؟ کسی کاری کرده ؟ کسی طوریش شده ؟
همیشه عادت داشت موقع گریه از من اینارو میپرسید ..
با بغض گفتم نه مامان .. هیچی نشده .. دلم گرفته
- یعنی چی آخه ؟ از چی ؟ یه چیزی شده حتما دیگه ؟
- نه مامان .. نگران نباش .. هیچی نشده .. خیالت راحت .. برو..
- همین آهنگارو گوش میدی اینطوری میشی دیگه .. اه
درو بست و با ناراحتی رفت
راست میگفت پاشدم قطعش کردمو خوابیدم رو تختم و نمیدونم کی خوابم برد ..
.
.
.
.
.
.
ندا کجاست ؟ چرا نمیاد ؟
این اولین صدایی بود که بعد از بیدار شدنم شنیدم .. بابام بود .. چشامو باز کرد .. ساعت دیواری روبروم بود .. اووووووه ساعت 8 ه .. یعنی من سه ساعت خوابیدم ؟ خیلی سر حال تر بودم .. تا پا شدم گوشیمو رو میز دیدم .. باز یاد شهروز افتادم .. باز دلم گرفت . . پا شدم رفتم بیرون .. بابا و مامان نشسته بودن کنار هم .. بوی قیمه تو خوونه پخش شده بود..
با لحن غرغرانه گفتم ای بابا .. اینجا قیمه دانشگاه قیمه .. چه خبره ؟
بابام سرشو بلند کرد .. سلام بابا ...
ن : سلام .. خووبی ؟
ب: ساعت خواب .. چه خبره ؟ چرا انقدر خوابیدی ؟ مامانت میگه 2.3 ساعته خوابی ؟
ن : خسته بودم .. خیلی خسته بودم .. اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
ب : دانشگاه چطور بود ؟ چجوری اومدی خونه ؟ نیما اومد دنبالت ؟
ن : هی .. خبری نبود .. نه بابا با تاکسی اومدم ..
نمیشد بش بگم با دوست پسر دوستم اومدم . قاط می زد ..
رفتم سمت آشپزخوونه .. گفتم مامان کی میکشی این قیمتو؟ بوش خفمون کرد !
م : بذار نیما بیاد ..
ن : کی میاد ؟ ساعت 8 ه
رفتم سمت تلفن شماره نیما رو گرفتم .. یه جورایی خودم هم دلم براش تنگ شده بود . شام بهانه بود . دوست داشتم زودتر بیاد ببینمش . نیما داداش بزرگم بود . 28 سالش بود و همونطور كه گفتم با دوستش یه مغازه كامپیوتری زده بود . خیلی دوسش داشتم . نمی دونم چجوری بگم ... یه جورایی عاشقش بودم ... واسم تكیه گاه بود ... واسم الگو بود . شاید چون تنها برادرم بود این حسو بهش داشتم . به هر حال حس قشنگی بود . خیلی وقتها وقتی می خواستم یه چیزی بخرم اول به این فكر می كردم كه نیما از این خوشش میاد ؟ بعد به شهروز فكر می كردم ... اونم البته منو خیلی دوست داشت . همیشه هوامو داشت ... اگه مشكلی برام پیش می اومد كمكم می كرد و خیلی جاها راهنمائیهاش به دادم رسیده بود . همیشه هم اینقدر كنارم وا میستاد و كمك می كرد كه مطمئن بشه مشكلم حل شده . خلاصه رابطه ما اینجوری بود
ن : الو نیمایی ؟!
نیما : سلام فینگیلی ( همیشه وقتی می خواست لوسم كنه بهم می گفت فینگیلی )
ن : سلام داداشی . كجایی ؟ كی میایی خونه ؟
نیما : دارم جمع و جور میکنم .. تا نیم ساعت دیگه خونه ام (مغازشون پشت خونه خودمون بود )
هووووووووه چه خبره ؟ زود بیا .. می خوایم شام بخوریم
با عجله گفت اومدم اومدم .. کاری نداری ؟
ن : نه . زود بیایااااا . منتظرتیم
نشستم پای تلویزیون و الکی کانالها رو عوض کردم .. یه دفعه صدای زنگ اس ام اس موبایلم اومد .عین فنر از جام پریدم .. فکر کردم شهروزه .. عینه دیوونه ها پریدم رو گوشی دیدم یلداست .. طبق معمول جک فرستاده ..

هم حرصم گرفته بود از این که شهروز نیست ، هم خنده ام گرفته بود .. براش جواب دادم اینو پویا فرستاده بود برات ؟ تو که از این چیزا نداری ..
با بی حوصلگی گوشی رو انداختم رو تخت و خودمم ولو شدم کنارش ..


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سوم

قسمت سوم

قسمت سوم : :gol:

نیما : سلام .. دیدی چه زود اومدم .. فقط به خاطر تو ( این فقط به خاطر تو رو با آهنگ ترانه منصور گفت )
ن : تو غلط کردی .. اسم شام اومد پریدی خوونه ..
نیما : اره دیگه . منم با شام بودم .. فقط به خاطر شام..
کفشاشو که داشت در می اورد .. شروع کرد بو کشیدن ..
به به .. فقط به خاطر قیمه !!!!!!
زدم پشتش ..
ن : بمیری .. دیوونه ..
اومد تو و سلام علیک با مامان اینا کرد .. طبق معمول تو دستاش پره سی دی و سیم و این جور چیزا بود . وسایلش رو ازش گرفتم و در حالی كه سعی می كردم از دستم نریزه گفتم
- بدو داداشی . بدو دستاتو بشور كه روده كوچیكه روده بزرگمونو خورد
- دستت درد نكنه فینگیلی
وسایلشو بردم گذاشتم تو اطاقش . بعد در حالی كه بر می گشتم تو هال از همون دم در اطاق نیما داد زدم
- وای مامان بدو نیما هم اومد .. من این غذای مزخرف دانشگاهو خوردم گشنمه
مامانم اشاره به پشت سرش کرد و رفت کنار
ووووووووو غذا رو کشیده بود
رفتم زرت پشت میز و برای خودم کشیدم ... بابامو صدا کردم ..
- بابااااااا بیا دیگه .. سرد شدااا .. نیماااا بدو بیا ..
همه رو جمع کردم سر میز .. تو دلم پره غصه بود .. تو گلوم پره بغض بود ولی مجبور بودم برای آروم نگه داشتن جو خوونه به روی خودم نیارمو بذارم جو خوونه خووب بمونه ..تازه دعوای مامان و بابا داشت یادم میرفت . دیگه نمی خواستم این دفعه به من گیر بدن ..
شامو که خوردیم با بی حوصلگی ظرفاشو شستم رفتم سر کتاب دفترای دانشگام .. بازشون کردم .. امروز دائم سر کلاس فقط توی دفترم شعر نوشته بودم .. شعرای عاشقانه غمگین به یاد شهروز ..
نمیدونستم باید چی کار کنم ؟ کلافه بودم .. این که نشد کار .. هر دفعه یه دعوا یه بحث .. یه هفته قهر .. باز دوباره می اومد و با یه کلمه حرف یا یه شاخه گل یا یه کادوی کوچولو خرم میکرد و دوباره روز از نو روزی از نو !
سرمو تو دستام گرفته بودمو به حال و روز خودم افسوس میخوردم ..
دلم خیلی گرفته بود .. دلم میخواست یکی بود که باش در دل میکردم .. خودمو خالی می كردم . ولی بدبختی هیچ کس نبود .
تو فکر خودم بودم که صدای نیما روشنیدم
- ندا ییییی !! فیلم عروسی این پسره خوانندهه رو آوردم برات ..
سرمو بلند کردم با بی حوصلگی نگاش کردم .. گفتم دستت درد نكنه . مرسی . بذارش رو میز .. میبینم بعدا
با تعجب نگام کرد گفت همونیه که دنبالش بودیااااااا ..
گفتم میدونم .. مرسی .. بذار می بینم
نشست لبه تخت سرمو اورد بالا
- چته ندا ؟ مریضی ؟
یه نفس عمیق کشیدم .. پا شدم سی دی و ازش گرفتم گذاشتم ببینم .. گفتم نه .. هیچی نیست .. چیزیم نشده
اومد یه صندلی دیگه گذاشت کناره صندلی من .. فیلمو باز کردم و مشغول دیدنش شدیم .. اصلا انگار هیچی نمی بینم . تو یه حال و هوای دیگه بودم .. حوصله نیما رو هم نداشتم . برای دک کردن نیما فیلمو گذاشتم ولی انگار اون ول کن نبود .. اونم نشسته بود ببینه .. یه ده دقیقه ای تحمل کردم دیگه نتونستم .. پا شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم .. نیما با تعجب برگشت نگام کرد و با همون لحن پر احساس همیشگیش گفت
- ندایییییییی ؟؟!!! چیه ؟؟؟؟؟ چرا نمی بینی ؟ حالت بده ؟ چیزی شده ؟
دستمو خم کرده بودم گذاشته بودم رو چشمام .. درد می کردن چشمام .. انگار پشت پلکام اشک بود ولی من نمی ذاشتم بیان بیرون واسه همین درد گرفته بودن .. سرمو تکون دادم گفتم نه چیزی نشده
فیلمو قطعش کرد و اومد نشست لبه تخت ..دستشو كشید رو موهام و آروم گفت :
- بگو ببینم. چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ نمی خوای واسه داداشیت درد و دل كنی ؟ به من بگو
صداش بهم آرامش می داد . تو دلم گفتم بذار به نیما بگم .. بعد خودم از فکر مزخرفم خنده ام گرفت .. بالاخره داداشم بود .. غیرتی میشد .. بد تر میشد
گفتم نه با با سرم درد میکنه ..
دستمو از روی چشمام برداشت .. نگام کرد گفت نمیگی ؟ غریبه ام من دیگه ؟
یه لحظه تصمیمو گرفتم که بگم و خودمو راحت کنم .. نمیدونستم این آرامشی که الان داره بعد از شنیدن حرفام هم داره یا نه ؟
با ناراحتی گفتم چی بگم آخه؟ تو هم ناراحت میشی .... با لبخند گفت تو کاری به کاره من نداشته باش .. من ناراحت نمیشم .. قول میدم بخندم بعد حرفات ...
پوز خندی زدم و پشتمو بش کردم ..
سکوتش نشون میداد منتظر حرفمه .. هیچی نگفتم .. شونمو تکون داد ..
- ندااااا .. منتظرمااا .. بگو دیگه .. ما كه همیشه حرفامونو به هم می زنیم ؟
راست می گفت . ما همیشه حرفامونو به هم می زدیم . خیلی وقتها اون می اومد از مغازه و مشتری و كار و شریكش واسه من می گفت و من هم تا جایی كه می تونستم كمكش می كردم ، خیلی وقتها هم من براش از دانشگاه و استاد و حتی رفتار بابا مامان شكایت می كردم و اون هم خدائیش از هیچ كمكی دریغ نمی كرد . حتی با بابا مامان هم به خاطر من دعوا كرده بود . ولی هیچوقت از دوست دختر یا دوست پسرامون واسه هم نگفته بودیم ( البته می دونستم كه نیما اصلا دوست دختر نداره ) به هر حال تصمیم گرفتم بهش بگم
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم نیما عصبانی نشیااا ..
خندید گفت نترس نه گریه میکنم نه ناراحت میشم نه عصبانی بگو ببینم کشتی منو
نمی دونستم دارم کار درستی می کنم یا نه ولی الان به نظرم بهترین کار بود
برگشتم سمتش و بلند شدم نشستم رو تخت و تکیه دادم به دیوار پشتم .. نگاش کردم .. تو چشاش هم نگرانی بود هم کنجکاوی .. هرچی بود نگاهش قابل اعتماد بود
سرمو پائین انداختم و در حالی كه با رو تختی بازی می كردم گفتم نیما من با یکی مشکل دارم .. و زیر چشمی نگاهش كردم
با تعجب نگام کرد و گفت کی ؟
هیچی نگفتم
یه کم با سکوت گذشت
.
.
.
چونمو گرفت آورد بالا ..اروم گفت پسره ؟
چشامو باز وبسته کردم یعنی بعله و به زور سرمو دادم پایین
هیچی نمی گفت ...
نه من حرفی می زدم نه اون
نمی دونستم الان چه شکلی شده ؟ عصبیه ؟ قاط زده ؟ تعجب کرده ؟ چجوریه ؟
جراتم نداشتم سرمو بلند کنم
یه دفعه صداش اومد که خیلی آروم گفت خب ؟
یه کم راحت شدم .. پس قاط نزده ..
دوباره گفت خب ؟ چرا مشکل داری ؟
نمیدونستم چجوری بش بگم
دوباره گفت بگو دیگه .. چی کارته ؟ باش دوستی ؟
اینو خیلی راحت گفت . سرمو سریع آوردم بالا .. خیلی آروم نگام میکرد .. با ناراحتی سرمو تکون دادم یعنی بعله ..
اینبار با صدای مهربونتری گفت : خب ؟ برام تعریف کن ببینم چی شده ؟
باز لال شده بودم .. گرمای دست مهربونشو روی صورتم حس کردم ..
اروم گفت : ندااا !؟.. بگو به من .. راحت باش ..
انگار تمام مشکلاتم حل شده بود .. انگار یه وزنه دویست كیلویی رو از روی سینه ام بر داشتن . نفس كشیدم دلم می خواست می پریدم ماچش میکردم .. چقدر خوب بود كه تو این شرایط نیما كنارم بود
با من من کردن شروع کردم به تعریف کردن


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت چهارم

قسمت چهارم

قسمت چهارم : :gol:

http://groups.yahoo.com/group/shiz/joinhttp://groups.yahoo.com/group/shiz/joinشهروز یکی از دوستای هم کلاسی های دانشگام بود ..چون کلاسای دانشگاه خودشو نتونسته بود بره یه چند باری قاچاقی می اومد سر کلاسای ما تا بتونه خودشو به کلاسای دانشگاه خودشون برسونه .. کم کم سر درس و کمک کردن بهش و با هم بودنای طولانی مدت سر کلاس و دانشگاه با من بیشتر عیاق شد .. هفته آخری هم که می اومد دانشگاه نشست پیشمو از علاقه اش بهم گفت .. به نظرم پسر محکمی اومد .. حتی اون موقع از خشن بودنش و شل و ول نبودنش خیلی خوشم اومد پسره جدی بود فکر کردم باید گزینه مناسبی باشه بهتر از دور وبری هام بود اون اوایل خیلی خوب بود.. سنگین ... رنگین .. مهربون .. صمیمی .. در عین جدی بودن محبت هم بهم میکرد .. ولی همه چیز تقریبا بعد 3 ماه عوض شد ..
از اخلاقش گفتم .... دعواهاش .. داد و بیداداش .. خشن بودنش .. توهین هایی كه گاهی حتی خانواده ام رو هم شامل می شد . از شک کردناش .. گیر دادناش بهش گفتم که حتی یه بار چون تو رستوران به گارسونی كه اومده بود سفارش بگیره لبخند زدم چقدر با من دعوا کرد و داد و بیداد راه انداخت .. از دفعه اولی که سر یه تلفن مشکوک یكی از همكلاسیهای پسرم به موبایلم ، سیلی بهم زد .. از همه و همه چیزایی که باعث دلسردی من شده بود بهش گفتم
تو تمام این مدت فقط زل زده بود به چشامو گاهی اوقات از ناراحتی فقط سرشو تکون میداد .. حرفام که تموم شد یه نفس عمیق کشیدم .. آخرین چیزی که براش تعریف کردم جریان امروز بود ..
با ناراحتی و بغض نگاش كردم و گفتم نیما خسته شدم !
پا شد یه کم راه رفت تو اتاق .. الکی با وسایل من بازی میکرد ... معلوم بود داره فکر میکنه .. نیما خودش پسر بود ... خودشو ، همجنس خودشو خوب می شناخت .. می تونست کمکم کنه .. تو اتاق سکوت بود و بس ..
یه دفعه صدای مامان اومد که نیمااااا .. ندا کجایین ؟
نیما خیلی جدی رفت دم در گفت مامان یه یك ساعتی با ما کاری نداشته باش ..
نفهمیدم مامانم چه عکس العملی نشون داد ولی نیما اومد تو و درو بست .. صندلیشو آورد جلو تخت منو روبروی من گذاشت .. خیلی جدی گفت دوسش داری ؟
داشتم فکر می کردم ..
با تعجب گفت چرا فکر میکنی ؟ دوسش داری ؟
خیلی آروم گفتم خوب خاطره خوب كه زیاد داشتیم با هم . یه زمانی خیلی همدیگه رو دوست داشتیم . اونم منو دوست داشت . نمی دونم چرا اینجوری شد . وقتی یاد اونروزها می افتم ، یاد روزهای خوبی كه با هم داشتیم ... دلم نمیاد ولش كنم . به سقف نگاه كردم . در حالی كه خاطرات و گذشته های دور مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شد آهی كشیدم و ادامه دادم .
- یه وقتهایی فكر می كنم هنوز دوستم داره . فكر می كنم یه روز همون شهروز سابق بر می گرده و همه چی مثل سابق می شه .
آخرین جملات رو با بغض گفتم و با گفتنش اشكام هم جاری شد ... نیما با دیدن گریه و اشكهای من اومدم نشست كنار من روی تخت ... سرمو گذاشت روی سینه اش و با لحنی كه خیلی شبیه لحن مامانم وقتی برام دلسوزی می كرد بود گفت :
- عزززززییییییزززممم ؟!!!!! ندا ؟؟!!!
در حالی كه با یه دستش موهامو ناز می كرد با دست دیگه شروع كرد اشكامو از رو صورتم پاك كردن ... چقدر تو بغلش احساس آرامش می كردم ... گرمای تنش آرومم می كرد و بهم دلگرمی می داد .
- نیگا كن . اشكاشو نیگا . این همیشه یادت باشه . هیچ پسری ارزش اینكه براش گریه كنی نداره . اگه داشت باعث ریختن اشكات نمی شد .
سرمو بر گردوند . تو چشام نگاه كرد و با لبخند گرمی گفت ندا ، تو ارزشت خیلی خیلی بیشتر از این هاست . چرا خودت رو به خاطر این پسره اینقدر كوچیك می كنی ؟ مطمئن باش اگه دوست داشت اینجوری باهات رفتار نمی كرد .
سرمو ول كرد و از روی تخت بلند شد . شروع كرد توی اطاق قدم زدن
- آخه مگه خوشت میاد تحقیر بشی . اعصابت خورد بشه ؟ چرا به این مرتیكه اجازه می دی اذیتت کنه ؟ بشه سوهان روحت ؟ ها ؟
تعجب کرده بودم اون از من بیشتر آتیشی شده بود .. سرمو انداخته بودم پائین و هیچی نمی گفتم .
- چند بار تا حالا از این بحثها داشتین ؟
پوز خند زدم گفتم تو این 1.5 سال شاید 20 بار سر همین گیر دادنهاش ما با هم قهر کردیم .. همشم بعد 1 هفته 2 هفته می اومد می گفت اشتباه کرده دوباره شروع می کرد ..
با تعجب نگام کرد گفت اون وقت تو باز ادامه میدادی ؟ آره ؟ با سر جوابشو دادم ..
با عصبانیت گفت چراااااااااا ؟ چرا باز ادامه می دادی ؟ مگه نمی دیدی باز شروع می کنه ؟ یه بار .. دو بار .. سه بار .. نه این که یه سال و نیم تو اشتباه خودتو تکرار کنی .. چرا ؟
با ناراحتی نگاهش کردم . نمی دونم تو چشام چی دید .. خیلی ناراحت شده بود ..
با صدای ملایمتری گفت آخه قربوون اون چشات برم من .. این آدم از اعصاب تو چیزی باقی نذاشته .. پس بگو یه زمانایی پشت تلفن دعوا میکردی .. گریه میکردی با این مرتیکه بودی . آره ؟
با سر تائید كردم و دوباره اشكام جاری شد . تو چشاش نگاه كردم و با بغض گفتم چیكار كنم نیما ؟ تو بگو چیكار كنم .
- عزیز دلم . اینكه معلومه چیكار كنی ؟ ولش كن . اصلا دیگه سراغش نرو .
با همون بغضم گفتم اگه دیگه بر نگرده ؟
- خوب بر نگرده ؟ شكسپیر می گه كسی رو كه دوست داری ولش كن . اگه برگشت كه مال توئه . وگرنه بدون از اول هم مال تو نبوده
- سخته
- آره . سخته . می دونم . خیلی هم سخته . دل كندن سخته ... حتی از حیوونی كه یه مدت نگهش داشته بودی و فرار می كنه یا می میره
نشست روی صندلی و در حالی كه به دور دست نگاه می كرد زیر لب گفت : مثل مردن می مونه دل بریدن ... ولی دل بستن آسونه شقایق .
بعد روشو به طرف من كرد و گفت اما ارزششو داره . ارزششو داره . بهایی كه تو داری پرداخت می كنی فكرته . اعصابته . روحیه اته . همین الان هم كه داری زجر می كشی . اونجوری یه سختی می كشی ... ولی بعدش آزاد می شی ... راحت می شی
تو فكر رفتم . حرفاش خیلی آرومم كرده بود . مخصوصا كه همش هم منطقی بود . نیما هم ساكت بود و انگار منتظر بود اثر حرفاش رو ببینه
...
- من هم بخوام اون دست از سر من بر نمی داره . می دونم . تو نمی شناسیش . ازش می ترسم نیما .
- نترس . مگه داداشیت مرده ؟ خودم درستش می کنم .. تو اصلا فکر نکن بهش .. من اینا رو می شناسم .. تو رو مظلوم گیر آورده با من که روبرو شد می فهمه دنیا دست کیه ..
ترسیدم . نكنه اینا یه بلائی سر هم بیارن ؟؟!!
گفتم نه نیما تروخدا نکنی همچین کاریاااااااا .. می خوای ببینیش که چی بشه ؟
با عصبانیت گفت این همه وقت تو دیدیش.... خودت خواستی درستش کنی..... تونستی ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟میخوای منم بشینم نگات کنم ؟ نه . نمی ذارم . نمی تونم ببینم عزیز ترین كسم اینجوری داره آب می شه و بشینم نگاه كنم . حالیش می كنم
ای خدااااااا عجب غلطی کردم .. کاش بش نمی گفتم
با التماس گفتم نیما تروخدا .. جون مامان کوتا بیا
با جدیت گفت قسم نده ندا ..
بعد در حالی كه با دقت تو چشام نگاه می كرد گفت ندا نكنه ...
می دونستم منظورش چیه ولی خودم رو زدم به اون راه
- نكنه چی ؟
- نكنه این مرتیكه از تو چیزی داره ؟
- یعنی چی نیما !!
- نكنه اتفاقی افتاده ؟ ها ؟ كاری كه نكردین ؟
صورتم قرمز شد . از اینكه نیما داره در اینباره با من صحبت می كنه و منظورش اینه كه هنوز دخترم یا نه داشتم از خجالت آب می شدم . سریع تو چشاش نگاه كردم و گفتم نه به خدا نیما . اصلا . اصلا از این حرفها و صحبتها بین ما نبوده . ( البته تا حدودی بود ولی همونجوری كه گفتم هیچوقت نذاشته بودم شهروز از حد خودش جلوتر بره ، ولی خوب به نیما كه نمی تونستم بگم )
- پس نترس . خودم می دونم چی کار کنم .. فردا باهات صحبت می کنم .. الان بگیر بخواب .. اصلا هم گریه کن... نگران هیچی هم نباش .. من هستم فینگیلی ... از چی می ترسی ؟ بگیر بخواب ..
از رو صندلی بلند شد سرمو گرفت بین دستاش و یه بوسه آروم رو موهام کرد و گفت نبینم دوباره گریه کنیااا .. باهات حرف میزنم فردا .. شبت بخیر
با گیجی گفتم شب بخیر و ولو شدم رو تخت
...
چی کار کنم ؟ یعنی بذارم این دو تا با هم روبرو بشن ؟ نكنه یه بلایی سر نیمای من بیاره ؟ اینقدرا هم مهم نبود که من شلوغش كرده بودم ... ولی بالاخره کاریش نمی شد کرد .من حرفمو زده بودم ..
پاشدم مسواک زدم .. یه کم نشستم تو بالکن و نگاهمو دوختم به اسمون و ستاره هاش .. نیما اومد تو بالکن گفت چرا نخوابیدی ؟ گفتم ظهر 3 ساعت خوابیدم خوابم نمی بره .. می خوابم .. تو برو بخواب
پشت صندلی من وایساد دستشو گذاشت رو شونه هام .. یه کم وایساد . بعد سرشو آورد پایین و گفت شب بخیر و رفت
پشت سرشو نگاه کردم و از این که همچین برادری دارم خیلی خوشحال بودم .. یه جورایی از اینكه می دیدم بی كس و تنها نیستم و یكی هست كه ازم دفاع كنه و پشتم باشه احساس آرامش و اطمینان می كردم ... واقعا حس می كردم سایه یه مرد بالا سرمه ... یه تكیه گاه دارم ... چقدر دوستش داشتم ... چقدر با شهروز فرق داشت ؟ كاش نیما دوست پسرم بود ......
نیم ساعتی تو بالکن بدون هیچ حرکتی چشم دوخته بودم به روبروی خودمو فکر میکردم ... ماهو نگاه می كردم ... یعنی الان چند تا دختر مثل من چشم دوختن به این ماه و دارن فكر می كنن كه چقدر بد بختن ؟
..
هوا خیلی سرد شد یه دفعه .... بدون هیچ نتیجه ای از این همه فکر بلند شدم و خیلی آروم رفتم تو اتاقمو خوابیدم


ادامه دارد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت پنجم

قسمت پنجم

قسمت پنجم : :gol:

ندا؟ ..ندا ؟! ندا نمیری دانشگاه ؟
چشامو به زور باز کردم .. چه دردی میکرد چشام !! .. مامانم بود .. به زور گفتم نه . کلاس ندارم
گفت پاشو پاشو .. من دارم می رم بیرون .. پاشو صبحونه بخور .. نیمارو صدا کن به اونم صبحونشو بده
اسم نیما رو که شنیدم یاد تمام اتفاقات دیشب افتادم .. روم نمیشد نگاش کنم.. یه جوری بودم .. گفتم باشه .. الان پا می شم .. تو برو
نیم ساعتی تو رختخواب قلت زدم و بالاخره پا شدم .. رفتم دستشویی و سر و صورتمو شستم . چشمام پف کرده بود .. اومدم بیرون و چایی برای خودمو نیما ریختم و صبحونه رو آماده کردم .. رفتم دم اتاقش .. یه احساسی داشتم .. از این که در باره دوست پسرم باهاش درد دل کردم خجالت می کشیدم .. روم نمی شد صداش کنم .. ولی کاری بود که کرده بودم ..
در زدم و صداش کردم
نیما .. داداشی ؟!! ..پاشو صبحونه حاضره
صدایی نشنیدم . درو باز کردم .. غرق خواب بود . رفتم بالا سرش . نشستم لب تخت و شروع كردم موهاشو ناز كردن ... همیشه وقتی اینجوری بیدارش می كردم خیلی خوشش می اومد
- نیما .. نیمایی .. پاشو .. پاشو دیگه ..
یه کم قلت زد ..
با صدای گرفته گفت چیه ؟ چی شده ؟
همونطوری كه موهاشو ناز می كردم گفتم پاشو ساعت 9 ه .. پاشو صبحونتو آماده کردم .. چاییت سرد میشه .. پاشو عزیزم ..
سرشو برگردوند سمت من نگام کرد گفت سلام.. صبح بخیر
دستشو گرفتم کشیدم تا بلند بشه .
گفتم صبح بخیر ! پاشو .. بیا صبحونه آماده است .
گفت برو منم اومدم
دیدن صورت مهربونش اون خجالت و ناراحتیمو از بین برد .. رفتم مشغول صبحونه خوردن شدم دیدم رفت دستشویی بعدش اومد سر میز صبحونه ..
نگام کرد و خندید . گفت چطوری ؟ خوبی ؟
همونطوری که خودمو مشغول صبحونه خوردن نشون میدادم گفتم اره ..
گفت کی خوابیدی دیشب ؟
گفتم یه نیم ساعتی بیدار بودم بعدش خوابیدم ..
صندلیشو عوض کرد اومد کنار من نشست دستشو کشید روموهام . آروم گفت بهتری ؟
.. سرمو بلند کردم ... صورتم نزدیک صورت مهربونش بود .. توی چشماش می شد دید که چقدر نگرانمه و دوست داره کمکم بکنه .. گفتم آره .. مرسی ..
همونطوری که با موهام بازی می كرد با همون لحن مهربونش ادامه داد : بهترم میشی . وقتی همه چیز تموم بشه بهترم میشی .. نگران هیچی نباش .. من تا آخرش باهاتم
صدای ارومش تو گوشم میرفت ... تمام وجودم اعتماد و آرامش می شد .. با حق شناسی و تشكر نگاهش كردم ...لبخندی تحویلش دادم و دوباره مشغول خوردن شدم .. نیما یه كم نگام كرد و اونم مشغول خوردن شد ..
نیما صبح تا ظهر خونه بود .. ظهر میرفت مغازه تا طرفای 8 . 9 شب .. مثلا مهندس این مملکت بود بیچاره ولی کار بی کار .. واسه همین با دوستش مغازه زده بودن و کار میکردن .. دوستش صبحها رو می رفت در مغازه و نیما بعد از ظهر ها رو . بعد از صبحونه رفت سراغ کاراش تو اتاقش . منم خونه رو جمع و جور کردم و نشستم سر درسام .. ولی همش تو فکرم بود که چی میشه
..
تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد .. وااای زنگ مخصوص شهروز بود . نمی دونستم چی کار کنم ..
به نیما بگم ؟ نگم ؟
رفتم سراغ گوشیم .. یه لحظه دلم براش تنگ شد .. اومدم جواب بدم .. یاده حرفاش و دعواهاش افتادم ... یاد حرفهای نیما... پشیمون شدم .. دویدم سمت اتاق نیما .. تصمیم گرفتم دیگه در جریان همه اتفاقات مربوط به شهروز باشه . دیگه نمی خواستم با یه قربونت برم و فدات بشم خر بشم
با عجله گفتم نیما نیما .. شهروزه .. شهروزه ..
با عجله اومد سمتم گفت جواب بده بدو ..
با استرس جواب دادم بعله ؟
صدای خشنش پیچید تو گوشم
ش: سلاااااام ..
با جدیت سلام کردم بهش .. دل و جرئتم به خاطر وجود نیما بیشتر شده بود
ش : سراغی نمی گیری ؟ منتظری من یه چیزی بگم تو هم بری دنبال خوشی خودت ؟
صدامو بردم بالا گفتم کدوم خوشی ؟ تو خوشی هم گذاشتی واسه من ؟
نیما اون دستمو که آزاد بود گرفت تو دستش .. بهم اشاره کرد اروم باشم ...نفس عمیق کشیدم ..
شهروز گفت اوهو اوهو .. چه صداشو میبره بالا واسه من.. دست پیشو میگیری پس نیوفتی ؟
هیچی نمیگفتم ..
با پوز خند گفت چیه؟ لال شدی ؟
نگاه مظلومانه ای به نیما کردم .. گوشیو به سمتش گرفتم گفتم نیما من نمیتونم با این حرف بزنم .. کلافه ام میکنه .. نیما گوشیو چسبوند به گوش خودم .. نمی خواست الان حرف بزنه باهاش ..
صداش دوباره اومد . با عصبانیت گفت من کلافه ات میکنم عوضی ؟ رفتی پشت داداشت زبون در آوردی واسه من؟
داد زدم عوضی جد و آبادته بیشعور .. خسته شدم از دستت .. همش دعوا ...همش فحش ...همش گیرای الکی .. نمیخوام آقا .. نمیخوام باهات باشم .. خسته شدددددم .. می فهمی ؟
نمی دونستم دارم کار درستی میکنم یا نه ؟ فقط هر چی تو دلم بود گفتم ..
نیما که متوجه به هم ریختگی من شد گوشیو از دستم کشید بیرون صداشو برد بالا .. و گفت الووووو .. الووووووو .. مثل این که شهروز حرف نمی زد .. نیما از شهروز 5 سال بزرگتر بود .. شاید ازش ترسیده بود! .. باز گفت چرا حرف نمیزنی ؟ مرتیکه... عوضی سر تا پا هیکلته .. جرئت داری دهنتو وا کن تا حالیت کنم با کی طرفی ..
یه چند ثانیه ای گوشی دست نیما موند . بعدشم خندید و گفت بیا .. قطع کرد بدبخت .. خاک بر سر ..
دستام می لرزید .. داشتم می مردم از ترس .. شهروز خیلی کله خر بود .. ممکن بود بلا ملایی سر من یا حتی نیما بیاره .. واسه نیما بیشتر دلم سوخت ... گریه ام گرفت .. اشکام تند تند ریخت رو صورتم ..
نیما با تعجب نگام کرد گفت چرا گریه میکنیییییییییی ؟!! دیوونه شدی ؟!! تو الان باید بخندی خره
همونطور که گریه می کردم با صدای خفه با چونه ای لرزون گفتم نیما می ترسسسسسسسسسم .. ازش می ترسم . می ترسم یه كاری كنه
نیما با تمام وجود بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش ... کنار گوشم آروم گفت عزیییییییییییییزم ... نترس .. فدای اون اشكات بشم ... مگه من مردم ؟ می دونی از دیشب تا حالا چقدر اشك ریختی ؟ نكن اینجوری با خودت ... به خدا طاقت اشكاتو ندارم ندا ... گریه نكن
باز متوجه شدم که چقدر تو آغوشش اروم می شم .. با گرمای تنش ... با بوی بدنش ... سفت بغلش کرده بودم و دلم نمی اومد ازش جدا بشم .. احساس می کردم تنها جاییه که میتونم توش به آرامش برسم الان ... انگار تنها داراییم تو این دنیاست
با گریه فقط اسمشو تکرار میکردم
نیمااااا نیمااااا
اونم تو موهام دست میکشید و سرمو می بوسید ..
- جان نیما .. اروم باش عزیزم .. اروم باش .. هیچی نمیشه ..مگه شهر هرته ؟؟ ... غلط کرده کاری کنه .. هم من هستم هم بابا .. خواست غلطی بکنه خودمون حسابشو میرسیم .. از هیچی نترس .. از هیچییییی ...
خیلی آروم شده بودم .. خودمو از تو آغوشش کشیدم بیرون .. رفتم عقب .. نگاش کردم .. نهایت مهربونی یه آدمو می شد تو صورتش دید .. برای اولین بار صورتشو آوردم پایین و بوسش کردم .. احساس کردم چقدر صورتش داغه !!!!
به آرومی گفتم مرسی ... من اگه تو رو نداشتم می مردم
با مهربونی نگام كرد
عزیزم ... الان كه هستم ... به خاطر من زنده بمون
دستم كه تو دستش بود رو آورد بالا و پشتشو بوسید . بغضم گرفت . پاشدم رفتم از اتاق بیرون ..
رفتم تو اتاقم و باز غصه خوردم ... از خودم بدم می اومد . هم به خاطر اینكه به شهروز اجازه داده بودم كه اینقدر منو تحقیر كنه . و هم به خاطر اینكه نیما رو هم اینقدر اذیت می كردم . فقط وقتی صورت مهربون و صدای قشنگ نیما توی ذهنم می اومد آروم میشدم ..
...
سر درس و مشقم بودم که مامان اومد .. با چند تا كیسه خریدی كه كرده بود رفت تو اشپزخونه و مشغول آماده کردن ناهار شد .. منم مشغول درس خوندن بودم .. نیما هم تو اتاقش کاراشو میکرد ..
...
ساعت طرفای 12 بود که نیما اومد دم اتاقم .. در باز بود .. گفت فینگیلی ! این فیلمه که دیشب بهت دادم بریز رو کامپیوتر می خوام ببرمش .. گفتم خودت بریز اگه میشه .. می خواستم حواسم پرت نشه و درسمو بخونم . اومد نشست و مشغول شد . منم پایین پاش رو زمین ولو شده بودم داشتم درس می خوندم .. ولی چیزی كه حواسمو پرت می كرد خود نیما بود ... وسط درسم دستمو از آرنج خم کردم زدم زیر سرمو شروع کردم نگاه کردنش .. ازش خیلی خوشم اومده بود .. قبلش هم خیلی دوسش داشتم . همونطور كه گفتم نیما تو خیلی از موارد كمكم كرده بود . اما مورد به این مهمی تا حالا پیش نیومده بود كه ببینم جایی كه بقیه با خشونت بر خورد می كنن و كتك می زنن و حتی سر می برن اون چطوری بر خورد می كنه ؟ و الان خیلی برام با ارزش بود كه به جای اینكه شلوغش كنه و آبرومو ببره ، اینقدر منطقی برخورد كرده و داره نقش محرم و حامی و سنگ صبورمو بازی می كنه ... یه داداشی منطقی توووووووپ کم پیدا می شه . ولی خدا رو شکر که داره کمکم می کنه و خیالمو تا حدودی راحت کرده ..
همونطوری که داشتم نگاش میکردم انگار متوجه شد.. سرشو خم کرد سمت من .. نگامون خورد به هم .. بش خندیدم ولی اون فقط نگام کرد .. یه چشمک بش زدم و بازم خندیدم که یعنی تو فکر نیستم و الان خوبم ولی اون باز فقط نگاه کرد .. تعجب کردم سرمو انداختم پایین و به کتابم نگاه کرد .. چند ثانیه بعد باز نگاش کردم و دیدم باز داره منو نگاه میکنه .. بلند شدم نشستم رو زمین کنارش ..
- چیه نیما ؟ تو فکری ؟ چیزی شده ؟
نگاشو از من برید و مانیتورو نگاه کرد .. زدم به زانوش ..
- نیما .. با توئم .. چی شد ؟
نگام کرد و باز با همون آرامشش گفت هیچی عزیزم . هیچی نشد .. درستو بخون ..
می دونستم كه یه چیزیش هست . ولی خوب شاید الان راحت نیست بگه . نخواستم اذیتش كنم . باز ولو شدم رو کتابام ..
کارش که تموم شد پاشد از اتاق رفت .. کم کم باید میرفت مغازه .. مامان ناهارو آماده کرده بود .. صدامون کرد .. رفتیم سر میز .. یه کم با مامان باز سر این که من چرا دیروز گریه می کردم بحث کردیم . ولی نیما اصلا خودشو قاطی ماجرا نکرد . انگار که هیچی نمی دونه .. تمام مدت سر ناهار ساکت بود .. نمیدونم چش شده بود ؟ می ترسیدم .. نکنه خبری شده به من نگفته؟ آخه چه خبری شده باشه مثلا ؟
ناهارش که تموم شد پاشد رفت مغازه
ادامه دارد ...


</B>
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت ششم

قسمت ششم

قسمت ششم : :gol:

تقریبا 5 روز از اون روزی که شهروز به من زنگ زد و با نیما حرف زد می گذشت .. تو این 5 روز 500 بار زنگ زده بود . ولی من اصلا جواب نداده بودم ... شاید می ترسیدم ... شاید هم نمی خواستم بیشتر از این تحقیر بشم . حرفهای نیما خیلی روم تاثیر گذاشته بود ... 5000 بار هم اس ام اس زده بود . محتوای همشون هم از این شروع می شد كه تو مال منی و من هرجور شده تو رو نگه می دارم و نمی ذارم ازم بگیرنت و در نهایت به فحش و بد و بیراه به من و خانواده ام ختم می شد ... نمی دونم چرا این پسرا تا با یكی دوست می شن سریع نسبت بهش احساس مالكیت پیدا می كنن و فكر می كنن دوست دخترشون یه ملكه كه سندشو شش دنگ زدن به اسم اونها . نمی خوان ببینن كه این دختر هم یه آدمه عین خودشون . با احساسات و افكار مشابه و مثل اونها آزاده . از مردی هم فقط می زنم و می كشم و روابط جنسی رو یاد گرفتن . البته استثنا هم دارن . یكیش داداشی گل خودم ...
جریان تماسهای چپ و راست و اس ام اس های شهروزو به نیما گفته بودم . گفت بهش بیمحلی كن خودش خسته می شه . من نمی گم باهاش به هم بزن . انتخاب خودته . می تونی انتخاب كنی كه همینجوری باهاش باشی و تحقیرت كنه و به همین وضعیت رضایت بدی ... می تونی هم انتخاب جدیدی داشته باشی و تصمیم بگیری برای خودت ارزش غائل بشی و باور كنی كه هزاران نفر هستن كه منتتو می كشن . هزاران هزار نفر هستن كه حسرت داشتن تو رو دارن و از ته دل آرزو می كنن كه تو رو داشتن .
با این حرفهاش بهم امید می داد . تو خونه هم خیلی هوامو داشت . نمی ذاشت بهم سخت بگذره و هوای شهروزو كنم . یه شب هم دوتائی شام رفتیم بیرون . خلاصه اش كه برادری رو در حق من تموم كرده بود .
...
صبح از خواب پا شدم و زود حاضر شدم . باید می رفتم دانشگاه ... صبحونه خوردم و اومدم برم .. نیما رو دیدم لباس پوشیده گفت می رسونمت .. منم شدید حال کردم گفتم ایول بدو بریم پس ... هوا بازم سرد بود ..من تو حیاط موندم تا ماشینو بیاره بیرون ... صورتمو توی شال گردنم پوشونده بودم بس که سوز می اومد اول صبحی .. اومد در حیاطو ببنده گفت بدو برو سرما می خوریاااااا .. رفتم تو ماشین .. بخاری رو روشن کرده بود .. داشتم یخ می زدم .. اصلا نه برفی بود نه بارونی نه چیزی . ولی خییییییلی سوز سردی می اومد .. دستمو کردم تو جیب کاپشنم و با خنده گفتم وووووووووووووی سرررررررررررررده !!.. . بخاری رو زیاد كرد و اروم گفت الان گرم میشی .. راه افتادیم سمت دانشگاه .. یه بیست دقیقه ای راه بود تا برسیم .. دیگه کم کم داشتم گرم میشدم .. دستامو در آوردم از تو جیبم داشتم می کشیدمشون به هم تا گرم تر بشم.. نگام کرد گفت سردته هنوز ؟ گفتم خووبه .. زیاد نه .. دستمو گرفت تو دستش گفت الان چی ؟ خندیدم گفتم اووووووه چه داغی تو بچه ؟!! چه خبره ؟ یه پا بخاری تشریف داری .. بلند بلند خندید و دستمو برد جلوی دهنش ها كرد ... بعد اروم اروم شروع کرد به مالیدن دستم . برای عوض کردن دنده هم دستم تو دستش بود ... چند لحظه یه بار بر می گشت نگاه می کرد بهم و باز جلو رو نگاه می کرد .. اونروز خیلی مهربون شده بود !! ... هیچی نمی گفتیم به هم ... من تو فكر این بودم كه نیما چشه و اون هم حواسش به رانندگی خودش بود . داشتیم کم کم می رسیدیم .. توی کوچه دانشگاه پیچیدیم . دم دانشگاه دستمو ول کرد و منم خیلی سریع کیفمو برداشتم .. گفتم مرسی نیما .. دستت درد نکنه .. پریدم از ماشین بیرون .. یكی از دوستام كنار در ماشین وایساده بود . منو كه دید نیشخندی زد و رد شد . منظورشو نفهمیدم . از تو شیشه با نیما خدافظی کردم .. رفتم سمت در دانشگاه برگشتم ببینم رفته یا نه دیدم سرش به شیشه ماشینه و داره منو نگاه میکنه .. براش دست تکون دادم و رفتم تو دانشگاه !
هنوز به دم پله های حیاط نرسیده بودم که موبایلم زنگ خورد .. نگاه کردم نیما بود !!!
ن : جونم عزیزم ؟! چی شد ؟
نیما : یادم رفت ازت بپرسم .. کی بیام دنبالت ؟
ن : نمی خواد .. با یلدا میام ..
با عجله گفت نه نه خودم میام دنبالت . کی بیام ؟
خندیدمو گفتم پس یلدارو می رسونیااااااا ..
گفت باشه باشه حتما .. کی بیام ؟
- ساعت 12 کلاسم تموم می شه .. ولی تو که باید بری مغازه ؟
خیلی بی تفاوت گفت به امیر می گم یه ساعت بیشتر بمونه .. مشکلی نیست ... من 12 دم دانشگام ..
ازش تشکر کردم و خدافظی کردم . برخوردم به همون دوستم كه دم در دانشگاه بود . لبخندی زدو گفت خدا شانس بده ...
- چرا چی شده ؟
در حال كه با مسخرگی حرفهاشو می كشید گفت :آخه مردم دوست پسرشون می رسوندشون داااااانشگاه . بعد هم وای می ایسته تا برن تو دانشگاه خیالش راحت شه . الان هم خودش بود نه ؟؟!!
با خنده گفتم خره این داداشمه
- بابا اینو وقتی گرفتنتون باید بگی . نه به من
- الاغ ! می گم این نیما داداشمه
- جون من ؟
- آره به خدا . ببین عكسش هم تو كیفمه . اینم عكس خانوادگیمون
- ای بابا ؟ آخه همچین گرفته بودیش در نره هر كی می دید فكر می كرد لیلی مجنونید
- داداشیمه خوب . دوشش دالم
- ولی خدائیش داداش خوشتیپی داری ها . كوفتت بشه
- كوفت صاحبش بشه
- فعلا كه مال توئه
- خفه شو بدو برو سر كلاست
واقعیتش تا اون موقع اصلا دقت به این موضوعها نكرده بودم . ولی دختره راست می گفت . داداشیم هم خیلی خوشتیپ بود هم منو خیلی دوست داشت . من هم خیلی دوسش داشتم . آخی .. داداشی گلم .. قربونش برم .. خدایا شکرت
.
.
.
ساعت 11:45 بود که دم در دانشگاه با یلدا منتظر نیما بودیم .. اومدش .. به یلدا نشون دادم ماشینو رفتیم سمتش . درو که باز کردم گرمای بخاری خورد به صورتم کیییییییف کردم . پریدم تو ماشین یلدا هم عقب نشست .. دو تایی به نیما سلام کردیم .. راه افتاد سمت خونه .. تو راه برعکس پویا خیلی ساکت بود .. نه كه یلدا هم بود، بچه ام محجوب بود ... بیشتر منو یلدا با هم حرف می زدیم .. نیما هم یه زمانایی که ازش چیزی می پرسیدیم جواب می داد .. یلدارو رسوندیم تا دم خونشون .. خیلی اصرار کرد که زودتر پیاده بشه تا ما راهمون دور نشه . ولی نیما قبول نکرد .. یلدا که پیاده شد راه افتادیم به سمت خونه .. نیما هیچی نمی گفت تو ماشین .. ساکت ساکت بود .. دیگه داشتم نگران می شدم ..
به آرومی گفتم نیماا ؟
سرشو چرخوند سمت من
- جانم ؟
- چیزی شده داداشی ؟
سرشو به علامت منفی تکون داد گفت نه ! چی باید شده باشه ؟
گفتم آخه ساکتی از اون موقع تا حالا ؟؟؟؟ صبحی هم ساکت بودی .. حتما یه چیزی شده دیگه .. از دست من دلخوری ؟
سریع برگشت سمت من .. با تعجب گفت از توووووو ؟ دلخورم ؟ واسه چی ؟
شونه هامو بالا انداختم گفتم چه می دونم ... اینجوری که تو توی خودتی آدم هزار تا فکر میکنه ..
لپمو کشید و خندید گفت من هیچیم نیست فینگیلی .. هیچیم نیست
تکیه دادم به صندلی و طبق معمول رفتم تو فکر ... تا زمانی که رسیدیم دم در خونه
نشستم تو ماشین تا درو باز کرد و ماشینو برد تو حیاط ..
از ته دلم بهش گفتم دستت درد نکنه نیما .. خیر ببینی جوون .. خندیدم و از ماشین زدم بیرون ..
نگاش کردم هنوز تو ماشین بود .. بهم خندید و منم رفتم تو خونه
ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هفتم

قسمت هفتم

قسمت هفتم : :gol:

چندین روز از زمانی که با شهروز دعوام شد می گذشت ... باور نمی كنید كه تو یه هفته 384 تا اس ام اس برام زده بود . با وجود اینكه من حتی یه اس ام اس هم بهش نداده بودم ... زنگ زدن هاش هم كه بر قرار بود . وقت و بی وقت ... حتی نصفه شب . به نیما گفتم .
گقت ببین ندا . همونطوری كه گفتم انتخاب با خودته . من مجبورت نمی كنم . اما اگه انتخابتو كردی ... بهترین راه خلاص شدن از دستش اینه كه موبایلتو عوض كنی . خطتو بفروش . خودم برات عوضش می كنم و یه شماره جدید برات می گیرم
- آخه من این شماره رو دوست دارم . همه دوستهام این شماره رو دارن .
- این كه چاره اش خیلی ساده است فینگیلی . یه اس ام اسو سند تو آل می كنی و شماره جدیدتو به همه می گی
- خیلی خوب . هرچی تو بگی .
بعد در حالی كه سرم پائین بود و فكر می كردم آروم گفتم :
ندا : نیما ؟!
ن : جان نیما
ندا : یه وقتهایی شك می كنم
ن : به چی گلم ؟
ندا : به اینكه شاید شهروز دوستم داره . شاید اینكار هاش هم از روی علاقه است ؟
ن : دیوانه ای به خدا
ندا : پس چرا اینقدر میاد دنبالم
ن : آخه دختر مگه هر دنبال اومدنی نشونه عشقه ؟ اون پسره . من می شناسمش . الان از اینكه تو خودت به هم زدی ناراحته . غرورش صدمه دیده . می دونی براش افت داره . دوست داره خودش تموم كننده باشه . واسه همین نمی تونه قبول كنه كه تو بگی دیگه نمی خوام و اون هم بگه چشم . اون هم با اون دید مرد سالاری 200 سال پیشی كه اون داره . دید اون دید پدر بزرگ های ماست : مگه زن هم حق انتخاب داره ؟ با لباس سفید میاد با كفن سفید می ره . حالا مرد هر بلایی می خواد سرش بیاره . حق نداره جیك بزنه . مطمئن باش بعد از اینكه دوباره خیالش راحت شد كه برگشتی و مال اونی همون بساطه . روز از نو روزی از نو
ندا : نمی دونم . خیلی خوب پس بیزحمت خودت این خط منو عوض كن . ممنونت می شم . این كارو می كنی ؟ زحمتت نمیشه ؟
ن : من واسه تو همه كار می كنم آبجی خانوم . تو رحمتی
...
فردا شبش توی اطاقم بودم و افتاده بودم رو كتابها كه نیما وارد اطاق شد ... دو تا دستهاشو قایم كرده بود پشت سرش . اومد روبروم نشست رو زمین ... منم نشستم و تو چشاش نیگاه كردم
- سلام داداشی خسته نباشی
- سلااااااااام . تو هم خسته نباشی . ندا یه دقیقه گوشیتو می دی یه زنگ باهاش بزنم ؟
تعجب كردم . نیما معمولا گوشی منو نمی گرفت . ولی گفتم آره حتما . سریع گوشیمو بهش دادم . گوشیو برداشت و رفت بیرون . چند دقیقه بعد برگشت . گوشیو داد بهم و گفت ندا یه شماره بهت می دم از خونه بهش زنگ می زنی ؟ من كه می گیرم جواب نمی ده ببین جواب تو رو می ده ؟
دیگه واقعا مشكوك می زد . نیما هیچوقت نمی گفت من با دوستاش یا هر كس دیگه ای صحبت كنم یا براش شماره بگیرم . رفتم سمت تلفن و گفتم بگو
- 09121211112
- چه شماره باحالیه ؟ وزارت اطلاعاته ؟
- آره بگیر ببین كی بر می داره
شماره رو گرفتم . اولین بوق رو كه زد موبایل من هم زنگ خورد
- نیما ببین كیه به من زنگ زده ؟
- بذار جواب بدم ... الو
صداش از تو گوشی خونه اومد ؟؟؟!!!!
- نیما ؟؟؟؟!!!!!!!!!
- نگفته بودی شماره ات اینقدر رنده فینگیلی ؟
گوشیو گذاشتم و دویدم طرفش .
- نیما چیكار كردی ؟ چی شد ؟ این خط منه ؟
- از امروز این شماره شماست
پریدم بغلش كردم
- وایییییییی وااااااییییییییی نیما مرسی . چجوری اینكارو كردی ؟ اونم یه روزه ؟
- تو دیگه به اونش كاری نداشته باش فضول . مهم اینه كه دیگه راحت شدی
...
ولی واقعیت این بود كه از اونروز درد سرم بیشتر شد . تا یكی دو روز از شهروز خبری نبود . ولی از دو سه روز بعدش تلفن خونه شد كابوس من .
تو خونه نشسته بودم كه تلفن زنگ زد . روی تلفن رو كه نگاه كردم قلبم وایساد . شماره شهروز بود . انتظار این یكیو نداشتم . اگه مامان بابام می فهمیدن كه دیگه واویلا بود . نیما هم خونه نبود كه بگم اون گوشیو برداره . اینقدر شماره اش رو نگاه كردم كه قطع كرد . نمی دونستم چیكار می خواد بكنه . یعنی چی می خواد ؟ اگه كس دیگه ای گوشیو برداره چیكار می كنه ؟ حرف می زنه ؟ چی می گه ؟ ...
شب دوباره زنگ زد . دویدم و گوشی رو دادم نیما و گفتم شهروزه . زنگ می زنه خونه . گوشی رو گرفت ولی شهروز قطع كرد .
- نیما چیكار كنم ؟ چه غلطی كردم ! اگه بابا اینا بفهمن كه بدبخت می شم . كاش جوابشو بدم .
- نه اون دقیقا همینو می خواد . یه كم دیگه صبر كنی بیخیالت می شه . از طرف بابا اینها هم خیالت راحت . اگه زیاد زنگ زد من می گم یكی از مشتریها یا طلبكارهای منه كه می خواد مزاحم بشه . فوقش تلفن رو می دیم كنترل . فعلا صبر كن تا من به موقعش پدر این مردیكه رو در بیارم .
با قدر شناسی دستشو گرفتم
- نیما . من تو رو نداشتم می مردم .
سرمو تكیه دادم به ساعدش
- مرسی نیما . خیلی دوست دارم
دست مهربونش كه روی سرم كشیده می شد آرومم می كرد . هرچقدر كه من از شهروز دور می شدم احساس نزدیكی و وابستگی بیشتری به نیما می كردم .
...
نیما هنوز هر روز منو می رسوند و می آورد ... ولی فردای اونروز باید صبح می رفت از بازار جنس می آورد . رفیقش هم نبود و دست تنها بود . به خاطر همین با من من خواست كه اونروز با من نیاد
- ندا . من امروز باید برم بازار . امیر هم نیست . تو می تونی تنهایی بری ؟ ناراحت نمی شی ؟
- نه قربونت برم . من كه خودم هر روز می گم كه راضی نیستم به خاطر من هر روز صبح زود بلند شی و منو تو این سرما برسونی .
- فقط امروز ندا . فقط امروز. از فردا باز هم خودم می رسونمت . اونم به این شرط كه امروز رو با آژانس بری .
- خیلی خوب تو امروز رو به كارت برس . صحبت می كنیم
پس من زنگ می زنم آژانس . رسیدی اس ام اس بده
- چشم
نگاهش كردم . چقدر دوستش داشتم . همه چیزم بود . یه فرشته بود . هر روز به خاطر من صبح زود پا می شد و منو می رسوند . چقدر با بوندش احساس امنیت می كردم . یاد شعر گوگوش افتادم
تو از كدوم قصه ای ؟ كه خواستنت عادته ؟ نبودنت فاجعه ... بودنت امنیته
صدای نیما منو به خودم آورد
- ندا آماده شو . زنگ زدم آژانس
...
برای اولین بار توی اون چند روز داشتم تنها می رفتم دانشگاه . چقدر جای نیما خالی بود . چقدر دلم براش تنگ شده بود . كاش الان پیشم بود . دلم واسه وقتهایی كه دستامو تو دستاش می گرفت و گرمشون می كرد تنگ شده بود . بد جوری وابسته اش شده بودم .
تو همین فكرها بودم كه رسیدم دم در دانشگاه . كرایه آژانس رو حساب كردم و پیاده شدم . ریز ریز داشت برف می اومد . یقه های لباسم رو كشیدم بالا و خواستم برم توی دانشگاه كه صدای خشن آشنائی بیشتر از سرمای وحشتناك اونروز لرزه به تنم انداخت
به به . خانم فراری . تنها تشریف آوردید . داداش بادی گاردتون كو ؟

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هشتم

قسمت هشتم

قسمت هشتم : :gol:

http://groups.yahoo.com/group/shiz/joinتندی برگشتم نگاهش كردم . دو قدم بیشتر با من فاصله نداشت ... خدایا چقدر تنها بودم ... نیما كجایی ...
با وجود اینكه خیلی می ترسیدم محكم وایسادم و جدی گفتم
چی می خوای ؟ واسه چه اومدی اینجا ؟
با قیافه حق به جانب گفت هیچی ، واسه چی ؟ اومدم ببینمت . می خوام باهات حرف بزنم دیگه
ن : من با تو هیچ حرفی ندارم . شهروز تو رو خدا اینجا وای نایستا . واسه من بد می شه
دور و برم رو نگاه كردم ... دو تا از همكلاسی هام از كنار ما رد شدن . در حالی كه به من نگاه می كردن در گوش هم یه چیزی گفتن و زدن زیر خنده
ش : خیلی خوب بیا بریم تو ماشین تا واست بد نشه .... می خوام باهات حرف بزنم
ن : من با تو هیچ جا نمیام
ش : نترس نمی دزدمت . می خوام باهات حرف بزنم
با جدیت گفتم من هیچ حرفی با تو ندارم
ش : تو چرا اینقدر عوض شدی ؟ می گم می خوام باهات حرف بزنم . نمی خوام بخورمت كه . نترس تو خیابونه . بلا سرت نمیارم
چاره ای نداشتم . اینجوری خیلی تابلو بود .... می دونستم كه این دست بردار نیست و اگه هم نرم همه دانشگاه پر می شه كه من با دوست پسرم دم در دانشگاه دل می دادم قلوه می گرفتم . همینجوریش كلی واسه من و نیما حرف در آورده بودن . راه افتادم دنبالش . ماشینش دویست متر دور تر از در دانشگاه بود . دزدگیر رو زد و من درو باز كردم نشستم توی ماشین . توی ماشین گرم بود . خودش هم نشست
ن : یالا بگو چی می خوای بگی ؟ من یه ربع دیگه كلاس دارم .
ش : چرا اینقدر بد اخلاق شدی ؟ فقط به خاطر اونروز ؟ به خاطر اون دعوای كوچولو موبایلتو فروختی ؟ گوشیو می دی به داداشت ؟ جواب منو نمی دی ؟
ن : تو اصلا عوض نشدی شهروز .... اصلا ...عادت همیشه ات اینه . كارهای خودت رو كوچیك و بی اهمیت می بینی و كارهای منو بزرگ و اشتباه .
ش : آخه واقعا نمی تونم باور كنم به خاطر یه برخورد تو اینجوری شلوغش كنی . بابا چیزی نشده
ن : آره یه برخورد . اون برخورد تیر خلاص بود . تو چند ماهه خون به جیگر من كردی . كلافه ام كردی . بابا ، ببین منم آدمم ... هم عقل و شعور و آزادی دارم هم مشكلات آدمهای دیگه ... ولی تو كی درك كردی ؟. واسه تو یه عروسكم . باید اونجوری كه تو می خوای باشم . اونجوری كه می گی بگردم ... برم بیام ... روزی 100 بار هم بهت زنگ بزنم . درجه شكت هم كه ماشالله همیشه رو هزاره ... اگه یكساعت بهت زنگ نزنم حتما یه جا دارم یه كار خلاف می كنم یا دوستت ندارم ... اگه اونجوری كه تو می خوای نمی گردم حتما یه ریگی به كفشم هست . من برده تو نیستم شهروز اینو بفهم ...
خیلی تند تند كلماتو گفته بودم . نفس عمیقی كشیدم و ادامه دادم
ن : من دیگه با این شرایط نمی تونم ادامه بدم . می فهمی . تو عوض بشو نیستی .... همینی كه هستی . چند دفعه اومدی گفتی قول می دم عوض بشم . شدی ؟ نه . بد ترم شدی
ش : ندا هر حرفی می زنم . هر كاری می كنم از روی علاقه است ... به خدا بس كه دوست دارم . نمی تونم تحمل كنم با یكی دیگه حتی حرف بزنی
ن : تو مریضی می فهمی ؟ تو از اونایی هستی كه گلشونو می ذارن زیر حباب كه هیشكی بهش دست نزنه و گله اون زیر خفه می شه . به خاطر عشق مسخره صاحبش . ولی من اون گل نیستم ... نمی خوام باشم .... اگه منو دوست داری پس راحتی و نظر من هم برات مهم باشه . دست از سر من بردار.... بذار منم روی آرامشو ببینم
ش : ندا من تو رو از دست نمی دم .... تو مال منی .... تا ابد ... واسه داشتنت همه كار می كنم .... با چنگ و دندون نگهت می دارم .
- شهروز بس كن . این حس مسخره ات منو كشته ... تو همین ماشینتو هم نمی تونی مطمئن باشی یكساعت دیگه زیر پاته . شاید تصادف كنی . شاید بدزدنش
ش: من نمی ذارم كسی تو رو بدزده .
- كسی قرار نیست منو بدزده . مشكل تو اینه كه فكر می كنی همش بستگی به تو داره ... من ماشین بنز مورد علاقه ات نیستم كه واسه به دست آوردنم همه كار كنی و مال تو بشم ... من آدمم ... حق انتخاب دارم ... می فهمی ؟ تو انتخاب من نیستی ... من حتی نمی تونم دو دقیقه با آرامش با تو حرف بزنم . اونوقت چطوری مجسم كنم یه عمر كنار هم زندگی كنیم ؟
ش: پس من انتخابت نیستم ... خوب ؟ انتخابت كیه ؟ خجالت نكش بگو . از من بهتره ؟ چیش ؟ پولش ؟ ماشینش ؟ هیكلش ؟
با حالتی که معلوم بود چقدر خسته از این بحث مسخره ام گفتم حالمو به هم می زنی شهروز .... به خدا وقتی باهات حرف می زنم حس می كنم دارم خفه می شم ... تو رو خدا ولم كن ... چی از جون من می خوای ... دیگه به اینجام رسیده .... تهمتهات ... شكهات ... من هرچی می گم تو آخرش حرف خودتو می زنی ... آخه انتخاب دیگه می خوام چیكار ؟ یه بار تو رو انتخاب كردم واسه هفت پشتم بسه .
ش :حرف آخرم اینه كه من دوست دارم و از دستت نمی دم ... واسه نگه داشتنت هم هر كاری می كنم . هر كاری . فهمیدی ؟. بعدا از دست من شاكی نشی .
درو با حرص باز كردم و پیاده شدم .
- هر غلطی دوست داری بكن
در حالی كه به سرعت به طرف در دانشگاه می رفتم صدای بلندش بدرقه ام می كرد
ش: هرچی دیدی از چشم خودت دیدی . فهمیدی ؟ به اون داداش سوسولت هم نناز
خیلی دوست داشتم برگردم و بزنم تو دهنش . ولی به اندازه كافی جلو دانشگاه تابلو شده بودم . در حالی كه اشكهام صورت سردمو داغ می كرد از در دانشگاه رفتم تو .
هنوز تو حیاط بودم كه زنگ اس ام اسمو شنیدم . بی اختیار فكر كردم شهروزه . ولی اون كه شماره منو نداشت !! گوشیمو بیرون آوردم . واااااااااااای تنها چیزی كه تو اون موقعیت یه ذره می تونست تسكینم بده ، یه اس ام اس از نیما
Salam fingili . reside ? sms nazadi negaran shodam . sare classi ?
یه پسر این . یه پسر هم شهروزی كه اسم خودشو گذاشته مرد . چقدر خوب بود كه یكی نگرانم بود . چی می گفتم ؟ هرچی می خواستم بگم فقط ناراحتش می كرد . اون هم با اس ام اس . مجبور شدم دروغ بگم
Khoobam dadashi . residam . sms ham dadam . hatman nareside
دوباره به طرف در ورودی راه افتادم . اصلا دلم نمی خواست یک دقیقه تو اون دانشگاه باشم .. ولی بدبختی مجبور بودم برم و حضورمو توی کلاس به استاد نشون بدم .. تا آخر ترم چیزی ازم کم نکنه .. در حالی که لعنت به این دنیا و دانشگاه که باعث اشنایی منو شهروز شد می فرستادم سریع رفتم توی راهروی دانشگاه .. حوصله پیدا کردن یلدا رو هم نداشتم . باز می اومد یه سری حرفای تکراری تو مخم فرو می کرد و دوستای پویا رو برام لیست می کرد ... دلم می خواست زنگ می زدم نیما .. ولی نه .. هول می شد بیچاره . فکر می کرد الان باید پاشه بیاد پیشم .. یه ربعی تا شروع کلاس وقت داشتم . رفتم تو سلف .. دم بوفه رسیدم... پیرمرد همیشه مهربون و سر حالی که اونجا کار میکرد و دیدم .. طبق عادت همیشه اش بهم لبخند زد و گفت سلام خانوم خانوما .. این تکیه کلامش بود .. از اون پیر مردای مااااااااه .. عاشق فوتبال بود .. زمانایی که اس اس و پس پس با هم بازی داشتن توی سلف جلو تی وی کوولاک میکرد .. رفتم با بغض جلوش گفتم سلام خسته نباشین ... خندید و گفت اول صبحی خسته برا چی ؟ چی میخوای بابایی ؟
_ یه چایی لطفا ..
چایی رو که داد بهم حساب کردم و بدون حرف رفتم .. میدونستم الان بیچاره تو فکر و خیالش هزار تا چیز اومده .. اون ندایی که همیشه دم بوفه سر به سره این پیر مرد می ذاشت دیگه نبودم .. چه می شد کرد
رفتم پشت یه میز نشستم و چایی رو داغ داغ ریختم تو گلوم و به گذشته مزخرف و حال به هم ریخته و آینده نامعلومم فکر کردم .. این دیگه چه زندگیه .. تو همین فکرا بودم که دیدم یلدا از پله های سلف اومد پایین .. با همون عشوه کرشمه مخصوص داشت راه می رفت که یهو منو دید .. در جا وایساد ..
ی : ندااااااااااااااااااااا( اینو با نهایت تعجبش گفت )
بی اختیار لبخند زدم وگفتم سلام . چته ؟
اومد جلو و زل زد بهم .
ی : گفتم چته ؟ کدوم گووری هستی ؟ واسه خودت تنها تنها میای .. چایی میخوری .. تنها میشینی .. چی شده ؟
ن : واا مگه باید چیزی شده باشه ؟..
نشست جلوم گفت خب خفه خفه .. از قیافه ات معلومه .. بگو ببینم باز این پسره زنگ زده بهت ؟
پوز خند زدم گفتم زنگ زده ؟ الاغ پا شده اومده دم دانشگاه .. جلو سعیده اینااااااا فککر کن
با چشای از حدقه در اومده گفت نیمااااااااااااا چی ؟ نیما هم دید ؟
چاییمو دادم بالا و گفتم نه بابا بدبختی یه امروز که نیما نبود اومد ..
متفكرانه گفت : احتمالا تمام روزها می اومده . امروز كه دیده تنهایی اومده جلو
- نمی دونم . شاید ...
دستشو زد زیر چونشو گفت خب خب .. چی شد ؟ چی گفت ؟
با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا و گفتم هیچی .. چی بگه .. زر زر اضافی .. بعد انگار که شک بهم وارد کرده باشن .. یه دفعه بغضم ترکید دسته یلدارو گرفتم و فشار دادم با ناله گفتم یلدا میگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ؟
بعد زار زار به حال بد خودم گریه کردم ..
یلداهنوز تو شک بود .. سرمو آورد بالا گفت ببینمت ندا .. عینه مامان بزرگا گفت .. اوا خاک به سرم .. اینو نیگااا .. این همه اشک کجا بود تا الان ؟
دلم به حال خودم خیلی می سوووخت .. یه دفعه چشمم افتاد به ساعت دیواری بالای سلف . ساعت 8:05 بود .. با عجله در حالی که دستمال از جیبم در می اوردم تا اشکامو پاک کنم گفتم پاشو پاشو دیر شد ..
یلدا کیفمو گرفت گفت بده من میارم برات ..
بیچاره شک زده شده بود .. هی بر میگشت نگام میکرد ..
پشت دره کلاس که رسیدیم وایساد خیلی بی مقدمه منو بغل کرد سرمو یه کم تو بغلش نگه داشت .. بی صدا اشک می ریختم .. سرمو بوس کرد و گفت ندا تروخدا انقدر خودتو اذیت نکن .. آخه مگه الکیه ؟
خنده ام گرفت از حرفش .. سرمو آورد بالا گفت آخییییییی قربوون اون نیش شلت برم
تند تند اشکامو پاک کردم و رفتیم تو کلاس ..
نگاهای سنگین استاد و بچه هارو خیلی قشنگ احساس می کردم .. یلدا رفت ته کلاس منم به دنبالش .. نشستم .. تو کلاس بودم .. ولی ذهنم جای دیگه بود .. صدا رو می شنیدم ولی درکش نمی کردم .. زل زده بودم به استاد ولی نمی دیدمش .. تمام مدت صورت شهروز جلو چشمام بود ... خدایا چجوری از شرش خلاص شم ؟ یعنی چی کار می خواد بکنه ؟
شروع کردم تو دلم مثل همیشه نجوای بی صدا با خدای خودم
_ خدایا می دونم بنده خوبی نبودم .. می دونم از تموم کارام خبر داری .. می دونم گناه زیاد کردم .. ولی مگه نمی گن تو آبروی بنده هاتو حفظ می کنی .. خدا جوون تروخدا ... جوون هر کی دووست داری .. جوون بنده خوووبات .. جوون فرشته هات .. به خاطر مامانی ( مادر بزرگم که خیلی مومن بود ) نذار آبروم بره .. نذار مامان و بابا چیزی بفهمن .. یه کاری کن تموم شه خدایی .. خسته شدم .. آخه تو که از همه جریانا خبر داری .. تو که می بینی با من چی کار می کنه . تو که هم اونو خووب میشناسی هم منو .. نذار اتفاقی برای من یا کس دیگه ای بیوفته ..یکیو بذار جلوی راهش تا منو فراموش کنه .. خدایی خسسسسسسسسسسسسسسسسسسته شدم ..
همونطور که سرم به دیوار پشت سرم بود افتادن قطره های اشکمو روی لپام احساس میکردم .. نمی تونستم پاکشون کنم .. دسته خودم نبود .. دلم می خواست بیان بیرون .. ببینن چقدر این دنیا کثیفه... ببینن چقدر بی ارزشه .. چقدر ما آدما بشون احتیاج داریم تا تو غم و غصه بریزیمشون بیرون و خودمونو راحت کنیم ...
واقعا میگم هیچیییییییییییییییی از دو ساعتی که سر کلاس بودمو نفهمیدم .. آنتراکت که داد همون جا سر جام نشستم .. یلدا حرفش که با یکی از بچه ها تموم شد اومد پیشم دستامو گرفت گفت بهتری ؟
سرمو دادم بالا .. تکیه اش دادم به دیوار گفتم چه بهتری ؟ این مرتیکه رو دیدم بهتر شدم آخه ؟
با قیافه پر از سوال سرشو بگردوند و زل زد به دفتر کتابا .. اونم تو فکر بود .. بیچاره نمی دونست باید چی کار کنه برام ..
چند بار اومدم زنگ بزنم نیما ، باز گفتم نه نگران میشه ..
داداشیم حلال زاده بود .. زنگ زد رو موبایلم .. با اشتیاق شدیدی گوشیمو جواب دادم گفتم سلاااام نیمایی
نیما : سلااممم .. سر کلاس که نبودی ؟
خندیدم گفتم اگه بودم که جواب نمی دادم .. نه آنتراکت داده ..
نیما : آخی .. پس خسته نباشی .. خووبی عزیزم ؟
همه سعیمو می کردم که نفهمه گریه کردم یا ناراحتم ...
گفتم مرسی .. خووبم .. چه خبرا ؟ چی شده ؟ کاری داشتی ؟
نیما : آره عصر کی بیام ؟
آخییییییییییی .. خدارو شکر .. امروز نیما میاد دنبالم ..
با ذوق گفتم ببین من تا 12 کلاس دارم .. بعدم 1 تا 5 .. میتونی 5 اینجا باشی ؟
یه کم فکر کرد گفت گوشی گوشی
صدای مهربوونش می اومد که داشت با امیر حرف میزد .. فقط شنیدم که گفت اره اره . قربوون دستت .. زیاد طول نمیکشه
بعد اومد گوشیو برداشت گفت آره من 5 اونجام خووبه ؟
ازش تشکر کردم و تا اومدم قطع کنم گفت ندا ندا
گفتم جان ؟
به آرومی گفت امروز که مشکلی پیش نیومد ؟
هول شدم .. نکنه از چیزی خبر داره . ؟ با نهایت تابلو بازی گفتم نه نه اصلا .. برو داداشی برو سره کارت
نیما : اوکی پس می بینمت
این دو ساعتم دقیقا مثل همون دو ساعت اول گذشت .. فقط شانسی که آوردم این بود که چیزی ازم نپرسید وگرنه هیچی برای گفتن نداشتم ..
ساعت 12:15 بود که کلاسو تموم کرد ..بچه ها عین قحطی زده ها توی صف غذا تو سرو کوول هم می زدن .. من و یلدا یه نگاه به صف کردیم یه نگاه به خودمون و بدون هیچ حرفی رفتیم دم بووفه .. بازم همون پیرمرده بوود گفتم بابایی دو تا کالباس بی زحمت ..
در حالی که داشت جنسای دیگه بوفه رو می فروخت گفت خانوم خانوما انقدر از این ساندیویچا نخورین .. بابا جان یه کم تو صف وایسین حداقل برنجی خورشتی چیزی بخورین اینا چیه آخه ؟
یلدا با خنده گفت چیه بابا یی ؟ فکر میکنی این قرمه سبزیشون بهتر از کالباسه ؟ نه والا همین صبحی اومدم دیدم چمنای دانشگاه کوتاه شده فهمیدم قرمه سبزی داریم ..
پیرمردهمچین زد زیر خنده که منم با اون همه غم و غصه ام خنده ام گرفت .. دو ساعت داشت به حرف یلدا می خندید .. ساندویچارو تحویلمون داد و گفت عجب زبونی دارین شما دخترای این دوره زموونه بیچاره شوهراتوون .. منم انگار داغ دلم تازه شده باشه گفتم دوور از جوونه شما .. ببخشیدااا .. مرده شوور هر چی شوهره ببره .. بیچاره وا رفت .. منم بدون هیچ حرفی اومدم کنار و رفتیم پشت میز اصلا وقت نداشتیم کلاس دوممون داشت شروع می شد .. سریع بدون هیچ حرفی غذامونو خوردیم . یه لیوان آب هم روش و رفتیم سر کلاس ..
استاد این کلاسمونو خیلی دووست داشتم .. یه پسر فوق العاده خوشگل و جوون ولی فوووووووووووق العاده جدی .. اصلا به هیچ احدی رو نمی داد .. منم از این جدیتش خوشم می اومد .. نه این که مثلا عاشخش شده باشم ... سر کلاس تمام حواسم به درسش بود .. این 4 ساعت برعکس اون 4 ساعت خیلی سریع گذشت .. اخر کلاس وقتی داشتم جمع و جوور می کردم یلدا گفت ندااا به نیما میگی ؟
در حالی که خودمو مشغول نشون می دادم گفتم نمی دونم .. تا ببینم اوضاع چطوری می شه
گفت ولی من اگه جات بودم می گفتم بش .. تا بره این پسره عوضیو آدم کنه ..
سرمو آوردم بالا و یه نفس عمیق کشیدم . کاپشنمو تنم کردم و راه افتایدم به سمت پایین .. دم در که رسیدم نیما اولین چیزی بود که جلوی چشمام دیدم

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت نهم

قسمت نهم

قسمت نهم : :gol:

تمام وجودم با دیدنش ارامش شده بود ... درو ماشینو كه باز كردم گرمای ماشین و گرمای نگاه نیما هر دو رفت تو وجودم ... هر دومون باهاش دست دادیم و سوار شدیم . چقدر دلم براش تنگ شده بود ... انگار یك ماهه ندیدمش ... دلم می خواست زودتر یلدارو پیاده می کردیم تا باهاش تنها بشم ...
نیما توی راه ساکت بود... نه این که حرف نزنه ولی شلوغش نمی کرد .. یه کم از اوضاع دانشگاه پرسید و یه کمم از کاراش تعریف کرد .. یلدا هم اون وسط به عادت همیشه ایراد سیستمشو بش می گفت و خلاصه زبوون داداش ما رو باز کرد .. تا جایی که رسیدیم نیما داشت برای یلدا توضیح می داد که چی کار بکنه چی کار نکنه ... آخر سرم فکر نمی کنم این بشر فهمید که باید چه غلطی بکنه . من هم داشتم به خودم می خندیدم كه حسودیم می شه كه نیما داره اینجوری به یلدا كمك می كنه .
یلدارو که پیاده کردیم نیما گفت خخخخخب ... فینگیلیه من چطوره ؟
بچه گوونه گفتم ملسییییی .. خووفم .. با خنده گفتم ولی نیما سرده ا اااااااااااااا .. نمی اومدی بدبخت می شدیم ..
همونطور که جلو رو نگاه می کرد گفت آخیییی .. مگه نیما مرده .. دستمو گرفت تو دستاشو گفت بازم بخاری بشم ؟
زدم زیر خنده و دستشو گذاشتم رو فرمون و گفتم حواست به رانندگیت باشه .. نزنی مارو بکشی ..
با خنده گفت چچچچچشم و راهشو ادامه داد
رسیدیم خوونه ساعت طرفای 6 شده بود .. هوا تاریک بود دیگه .. ماشینو که آورد تو پریدم تو خوونه ..موونده بودم چیزی بش بگم یا نه ؟
با مامان و بابا سلام علیک سریعی کردم و رفتم تو اتاقم ..
لباسامو که در آوردم مثل همیشه رفتم زیر پتو و سریع تر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد

...
صدای نیما می اومد ..
یعنی ساعت چنده ؟ آخه نیما منو که پیاده کرد رفت مغازه .. اصولا هم تا 9 می مووند .. چشمامو باز کردم .. زل زدم به ساعت دیواری اتاقم .. نمی فهمیدم ساعت چنده ؟ 8:30 ؟ 9:30 ؟ چنده ؟
عین کورا دستمو کشیدم رو تختم تا گوشیمو پیدا کنم .. برش داشتم و نگاش کردم 21:35 .. اوووووووه چقدر خوابیدم ..
پا شدم با بی حوصلگی .. نشستم لبه تخت یه دفعه در باز شد .. مامانم بود .. گفت چه عجججججب پا شدی .. چرا جواب نمیدی هر چی صدات می کنیم ؟
حوصله جواب دادن نداشتم .. گفتم هوووم ..هوووووم .. یعنی آره آره همونی که تو میگی ..
گفت بیا شام سرد شداااااا ما خوردیم..
سریع پا شدم رفتم دستشویی . سر و صورتمو که شستم باز به قیافه خودم که نگاه کردم غمای عالم ریخت تو دلم .. اصلا کلا آدم ناله ای شده بودم این چند وقته .. یاد حرفا و تهدیدای شهروز افتادم .. سرمو زدم به آیینه و نگامو انداختم به قطره های آبی که داشت چکه چکه میرفت توی راه آب .. کاش منم می رفتم این توو .. راحت می شدم !!!
اومدم بیرون و رفتم سر میز شام .. به آرومی گفتم سلام ..
نیما سرشو آورد بالا .. برق چشماش بهم آرامش داد ..
گفت سلااامم . ساعت خواااب بچه چقدر میخوابی تو ؟با خنده گفت نکنه معتاد شدی حالیت نیست ؟
نیشم باز شد .. نشستم پیش بابا .. روبروی نیما .. توی دلم از این که یه خانواده دارم که شب بتونیم دوره هم جمع بشیم خوشحال شدم .. بدون هیچ حرفی شاممو خوردم و کمک مامان ظرفاشو شستم و نشستم پای تی وی .. فیلم سینمایی داشت ... زل زده بودم به فیلم ولی هیچی نمی فهمیدم .. نیما متوجه رفتارم شده بود .. هی راه می رفت باهام حرف می زد ... ولی جوابای من در حد یه کلمه بود .. نشت پیشم آروم جوری که بابام که کنارم بود چیزی نفهمه گفت ندااا ... چیزی شده ؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم گفتم نه ؟ چی شده باشه مثلا ؟
زد رو پام گفت بیا تو اتاقم کارت دارم
خودش رفت زودتر ...منم چاییمو برداشتم و رفتم دنبالش ...دیدم لبه تختش نشسته .. تا اومدم زد رو تخت و گفت بیا بشین ..چایی رو گذاشتم زمین و اومدم جلوش خیلی عادی نشستم . تصمیم گرفته بودم فعلا چیزی نگم بش ..
دستامو گرفت . تو چشمام عین کارآگاها نگاه کرد گفت به من نمیگی چی شده ؟
خندیدم گفتم عجب چشایی داره .. عینه پلیسا داری حرف از من میکشی ؟ ادم می ترسه ازت
خندید دستامو ول کرد گفت باشه .. باشه .. خودت هرجوور راحتی بگو پس . من چیزی نمی پرسم ..
سرمو انداختم پایین گفتم چیز خاصی نشده
با عجله گفت می دونم می دونم . تو همون عامشو بگو ...
بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا گفتم آخه چی بگم؟ با یلدا بحثم شده ..
ابروهاشو داد بالا گفت ندااااااااا .. این دروغو از کجات در اوردی مثلا ؟
راست میگفت حرف چرتی زدم
می ترسیدم چیزی بش بگم .. اگه عصبانی می شد چی ؟ اگه کاری می کرد چی ؟
سرمو آورد بالا گفت نداا با تو دارم حرف میزنم به خدا .. به منم توجه کن ..
با ناراحتی گفتم به خدا حواسم هست .. این چه حرفیه ...
نیما : پس بم بگوو .. بگوو چی شده که فینگیلیه من از عصر که اومدم دنبالش یه جووری بود ..
وقتی می گفت فینگیلی احساس بچه بودن بهم دست می داد .. الانم همینطور ... احساس یه بچه ایی رو داشتم که هیچ کس مراقبش نیست جز نیما .. احساس کردم پشت و پناهم اومده پیشم داره کمکم می کنه .. بغضم گرفت .. نخواستم دیگه گریه کنم ولی تا تو چشای پر از غصه اش نگاه کردم اشکام تند تند تند ریختن پایین ... چه عجله ای داشتن برای بیرون اومدن ! ... مگه چه خبر بود تو این دنیا ؟ مگه چقدر عمر میکردن که انقدر عجله داشتن ؟ نهایت نهایتش یه ذره تو چشمام میموندن و بعد روی لپام خشک می شدن و فقط ردی ازشون باقی می موند که اونم با اولین مشت آبی که به صورتم می زدم پاک می شد .
مات و مبهووت نگام می کرد ... بغض اصلیم وقتی ترکید ، صدای گریه من هم در اومد ... با صدا اشکامو تمام غصه هامو هل می دادم بیرون ... دستشو کرد تو موهاشو رفت عقب رو تختش تکیه داد به دیوار .... سرشو تو دستاش گرفته بود و منو نگاه می كرد
یه کم که ارووم شدم گفتم نیما .... اشکام می ریخت رو صورتم ... وضع بدی بود ..
اومد جلو دستامو گرفت با ناراحتی گفت جان نیما ؟ نکن تروخدا با خودت این کارارو
همونطوری که دستاشو فشار می دادم و اشکام می ریخت ، بی صدا تمام ماجرای امروزو براش تعریف کردم .. خشمو توی صورتش به وضوح می دیدم .. بی خیال همه اتفاقایی که ممكنه بیافته شدم و تند تند با اشک براش تعریف کردم .. از ترسم .. از احتیاجی که تو اون لحظات بهش داشتم .. از تهدیداش .. از اشکای سر کلاسم از همه چیز براش گفتم و گفتم تا خسته شدم ..
نیما فقط آروومم کرد .. برام عجیب بود که هیچی نگفت ... فقط بلندم کرد و گفت برو راحت بگیر بخواب ..به چیزی فکر نکن .. تا توی اتاقم باهام اومد .. دم تختم بغلم کرد .. توی آغوشش احساس بچه ای رو داشتم که تا الان همه اذیتش می کردن هیچ کسو نداشته ، حالا حامیشو دیده .. حالا اومده کمکش ... کسی که تمام وجودشو پر از آرامش می کنه .. هق هق گریه ام دل هر آدمیو می سوزوند . چه برسه به نیما .. فشارش میدادم به خودم و زااار می زدم ... نیما هیچی نمی گفت .. نمی دونستم چی تو سرشه .. سرمو آورد عقب روی پیشونیمو بوس کرد و گفت بخواب عزیزم.. بخواب .. خودم پیشتم .. تو فقط آرووم باش .. همه چیزو خودم درست می کنم .. منتظر روزای خووبت باش فینگیلیه من ..
قبل از این که حرفی بزنم از اتاقم رفت بیرووون
اون شب نماز خووندم و با تمام وجودم از خدا خواستم خودش کمکم کنه
رفتم زیر پتو . تو نور ضعیف چراغ خواب زل زده بودم به سقف اتاقم و خط تیرآهنهای سقف كه سایه اشون از زیر گچ سقف مشخص بود ... چه بدبختی پیدا كرده بودم . چرا اینجوری شد ؟ خدایا چرا اینجوری شد ؟ اشتباه من كجا بود ؟... اصلا اشتباه من بود ؟ مگه من چیكار كرده بودم ؟ اشتباه من بود كه با یه پسر دوست شده بودم ؟ مگه این جرمه ؟ مگه میلیونها دختر تو كل دنیا این كار رو نمی كنن ؟ ... شاید این تاوان دروغ گفتن به پدر و مادرم بود . ولی آخه چی می گفتم ؟ می رفتم به بابام می گفتم باباجون حقیقتش اینه كه چند وقتیه كه یه پسر اومده توی زندگی من ؟؟!! .... اونم با آغوش باز قبول می كرد و می گفت فردا بیار ببینمش چه جور پسریه . بشناسیمش . بگو بیاد بره تا هم ما با اون آشنا شیم و هم اون خانواده ما رو بشناسه .... فقط دخترم مواظب باش . البته می دونم كه خودت همه چیز رو می دونی .... ولی مواظب باش .... اصلا هر وقت خواستی ببینیش بیارش خونه خودمون . شامی نهاری . دور همیم .
با حسرت آه عمیقی كشیدم ... واقعا چی می شد اگه اینجوری می شد ؟ هرچند كه تصور كردنش هم سخت بود . ولی چقدر خوب بود اگه بابا مامانم اینجوری با قضایا برخورد می كردن ... ولی الان... مگه من جرات داشتم از یه هنر پیشه مرد جلوی بابام تعریف كنم و بگم خوشگله یا مثلا خوش هیكله . چه برسه كه بخوام راجع به دوست پسرم حرف بزنم . یاد حرف نیما افتادم . آدمها خودشون می خوان كه دروغ بشنون . بابا مامانم خودشون منو مجبور می كردن بهشون دروغ بگم . دروغ بگم كه كلاس دارم و با شهروز برم بیرون . دروغ بگم كه كلاس دارم و برم سینما . یاد اولین روزی افتادم كه رفتم خونه شهروز . با كلی اصرار مخ منو زد كه بیرون امن نیست و نمی تونیم راحت حرف بزنیم و می گیرنمون ... بیا بریم خونه ما ... بدبختی ما دخترها ... توی جامعه ای زندگی می كنیم كه محیط امنش خونه خالی و فضای دو نفره با دوست پسرمونه و لولو سر خرمنش پلیسها ... دو سه روز قبلش هم بهمون گیر داده بودن و می خواستن ببرنمون چه می دونم وزرا ... یا هر كوفت و زهر مار دیگه .... حتما ازمون تعهد بگیرن .... تعهد بگیرن كه چی ؟ تعهد بدیم كه دیگه تو خیابون قرار نذاریم . بریم خونه خالی .... بفهمیم كه محیط اجتماعمون چقدر نا امنه .... منم همینجوری مجبور شدم دروغ بگم .... وقتی رفتم خونشون بدترین احساس ممكن رو نسبت به خودم داشتم .
اون موقع هنوز شهروز خوب بود و من هم خیلی دوستش داشتم .... سعی می كردم این حسم رو نفهمه ... یه كم نشستیم و از این ور و اون ور حرف زدیم ... اطاقش كوچیك و ساده بود ... جای كمی داشت و مجبور بودم روی تخت بشینم و اون هم روی صندلی مقابل من نشسته بود ... یه كم كه گذشت بلند شد و اومد نشست كنار من روی تخت ... می دونستم می خواد شروع كنه ... یاد بابام افتادم . با چه شوق و ذوقی منو تا نیمه راه رسوند و گفت برو دخترم . موفق باشی . فكر می كرد من دارم می رم دانشگاه ... ذوقمو می كرد . اون وقت من ... از اعتمادش سو استفاده كردم . تنها چیزی كه بابام نمی تونست تصور كنه این بود كه الان دخترش با یه پسره ... چقدر پست بودم من ... از خودم بدم اومد ... بغضم تركید و بی اختیار زدم زیر گریه .. هق هق میکردم .. شهروز مات و مبهوت داشت نگام میکرد ..
ش : ئه ئه چی شد ندا ؟ ببینمت
سرمو آورد بالا ..
پریدم بغلش .. بقیه اشکامو روی شونه اون خالی کردم .. دوباره منو کشید عقب .. گفت بگو ببینم چی شد آخه ؟ کاری کردم ؟ اذیت شدی ؟
اشکامو پاک کردم گفتم نه نه عزیزم .. هیچ کاری نکردی خودم به خاطر یه جریانی گریه ام گرفت
با تعجب نگام کرد گفت چه جریانی ؟؟؟؟؟؟؟؟
4 زانو نشستم روبروش رو تخت عینه بچه کوچولوها .. گفتم صبحی که بابام داشت منو می رسوند خیلی دلم براش سوخت .. اصلا روم نمی شد نگاش کنم .. تو اون باروون ... با اون همه سفارشی که به من می کرد تا مراقب خودم باشم سرما نخورم .. دلم براش خیلی سووخت که دارم اینطوری می پیچونمش ..
با لبخند نگام کرد ... سرمو کشید تو بغلش گفت ندا ... این حرفا چیه ؟ تو مجبور بودی این دروغو بشون بگی .. میتونستی راستشو بگی ؟ نمیتونستی به خدا .. اوضاع احوال شما دخترا و خانوادتون باعث این همه دروغ و عذاب وجدان می شه ... وگرنه تو خودت مقصر نیستی .. الان هم نباید خودتو سرزنش كنی ... تو مجبور بودی دروغ بگی .
فقط می خواستم آروم بشم .. با حرفاش .. نوازش هاش .. بوسیدنای پی در پی اش کاره خودمو تا حدی که قابل قبول باشه توجیه کردم ..
چقدر راحت !
با دو سه تا کلمه حرف من خودمو سپردم دست این دیوونه .. آه غمگینی به خاطر ندونم کاری های خودم کشیدم .
.
.
یه کم جا به جا شدم روی تخت و دستمو زدم به پیشونیم .. چشمامو بستمو تو دلم گفتم بی خیال اون روزا ... ولش کن .. چی برات داره که داری مو به مو برای خودت دوباره زنده اشون میکنی ؟ .. یه لحظه دلم تنگ شد براش .. البته برای اون زمانی که خووب و مهربوون بود .. دیگه چشمام واقعا خسته بود .. از اشک .. از دیدن صحنه های نابی که امروز برام پیش اومد .. از همه چیز خسته بودن .. دیگه اشکی نبود که بیاد بیرون .. خود به خود بسته شدن و خوابم برد

ادامه دارد ...




http://www.shirazia.mihanblog.com/
</B>
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دهم :

قسمت دهم :

قسمت دهم : :gol:


صبح خیلی حالم بهتر شده بود . طبق معمول با نیما رفتیم به سمت دانشگاه ... كنار نیما همون آرامش همیشگی رو حس می كردم . تو راه به شوخی گفتم
- نیمایی خبر داری فردا چه روزیه ؟ امشب چه شبیه ؟
با تعجب نگام کرد گفت نه ه ه ه .. چه روزیه ؟
قیافه دلخورانه گرفتم به خودم و گفتم ای روزگاااااار .. غریب و بی کس شدم ..
خندید و گفت چیه ؟ چه روزیه ؟
یه دفعه گفت .. اوه اووووووووووه .. فهمیدم فهمیدم .. فردا تولدته .. آره ؟
سرمو از روی تاسف تکون دادم گفتم بعله .. تو حیا نمیکنی یادت رفته ؟
با خنده زد تو سر خودش گفت غلط کردم غلط کردم .. به به پس امشب بخور بخوره ..
گفتم اگه آدم حسابمون بکنین آره ..
دستشو کشید روی سرمو گفت تو فرشته ای .. آدم چیه ؟
گفتم بی خود بی خود ... خرم نکن .. من کادو میخواماااااااااااا .. همین امشب .. گفته باشم
سرشو با خنده تکون داد و گفت باشه بابا . باشه .. عجب آدمی هستیااااااانگفتم نمی گیرم که ؟
جلو رو نگاه کردم تکیه دادم به صندلی و تو دلم گفتم به به کادو بازی .. حالا که شهروز نیست بقیه که نمردن .. آخه من عااااااااشق کادوئم
طبق معمول رسیدیم دانشگاه .. طبق عادت همیشگیش پرسید کی بیام دنبالت ؟
گفتم امروز تا 4 هستم توبرو مغازه با یلدا برمیگردم ..
- نه نه . همون دیروزو نیومدم واسه هفت پشتم بس بود
- نترس مواظبم . یلدا باهامه . دیروز تنها بودم
- نه نه . اگه بمیرمم ...
- نیمایی !! اینقدر لوسم نكن
- لوس چیه دختر . می گم شرط عقل اینه كه بیام دنبالت
- شرط عقل اینه كه شما به كار و زندگیتون برسین . منم با دوستم بیام
- ندا ...
- نیما پسر خوبی باش حرف گوش كن خوب ؟ قول می دم خبری شد سریع بهت بگم
- مثل دیروز دیگه ؟
- نه به جون نیما می گم
یه کم فکر کرد و گفت خیلی خوب .. تو رو خدا مواظب خودت باش !
- هستم عزیزم . تو هم مواظب خودت باش
از ماشین اومدم بیرون و از بیرون باهاش بای بای کردم و رفتم دانشگاه . با چشماش بدرقه ام كرد . انگار نمی خواست ازم جدا شه
اونروز دو تا کلاس گنده داشتم .. نمی شد دودرشم کرد ..
اولیش 9 شروع می شد .. رفتم تو حیاط . اصلا کسی نبود . تک و توک یکی دو نفر نشسته بودن .. انقدر سرد بود هوا که هیچ کس تو حیاط نمی نشست .. مستقیم از پله ها رفتم بالا رفتم توی راهروی بزرگ دانشگاه .. هر چی نگاه کردم خبری از یلدا نبود .. حال نداشتم تمام دانشگاهو بگردم .. یه زنگ بهش زدم گفت تو نماز خونه خوابیده !!
والا تو این نماز خونه تنها کاری که نمی کردن نماز خوندن بود .. یکی می خوند بقیه بشکن می زدن.. یکی با دوست پسرش تلفنی حرف می زد... یکی می خوابید ...یکی آرایش می کرد .. خلاصه که معلوم نبود اون جا دقیقا کجاست !
رفتم تو . نمی دونم چهره ام چطوری بود که یلدا تا دیدم گفت بههههه چقدر شارژی امروز ؟
خنددیم گفتم من ؟؟؟؟ چرا ؟ چطور ؟
همونطوری که صورتش جلو آیینه اش بود و داشت به خودش می رسید گفت کلا کر کر خنده ای .. نیشت باز بود اومدی تو ..چیه نکنه فکر کردی خبریه امروز ؟
میدونستم برام کادوی تولد گرفته ..
شونه هامو با خنده بالا انداختم گفتم نهههههه ! چه خبری باید باشه ؟
یه کم نشستیم کنارهم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم .. نسبت به دیروز و دیشب خیلی بهتر بودم و اینو مدیون نیما بودم ..
.
.
.
.
بعد از ظهر پویا قرار بود بیاد دنبالمون .. ساعت 4:30 بود ولی هنوز نیومده بود .. یلدا نگرانش شده بود .. همینطوری وایساده بودیم دم در تو اون هوای سرد .. خبری ازش نبود .. هر چی هم یلدا موبایلشو می گرفت نمی تونست باهاش صحبت کنه .. منم از ترسم پشت در قایم شده بودم . می ترسیدم یهو شهروز سر برسه ... بالاخره پویا پیداش شد .. دستشو از شیشه ماشین در آورد بیرون و بای بای کرد . ما هم رفتیم سمت ماشینش .. یلدا خیلی ناراحت بود .. تا سوار ماشین شدیم گفت پوووووووووووویا !! معلوم هست کجایی ؟ یه لحظه یاد شهروز افتادم .. (سوال همیشگی شهروز : ندا معلوم هست کجایییییییی ؟ )
بهتر دیدم که اصلا دخالتی نکنم .. فقط سلام کردم و سوار ماشین شدم .. پویا بیچاره کلی عذر خواهی کرد و ناز یلدارو کشید تا خانوم راضی بشه . بعد هم گفت چون كارهاش یه كم طول كشیده از محل کارش دیر راه افتاده و واسه همین دیر رسیده .. من باور کردم حرفشو ولی یلدا فکر نکنم .. ممکن بود دچار همون سوء تفاهمی بشه که شهروز تو این همه وقت می شد .. توی راه هیچی نمی گفتیم ... یلدا که حرفی نمی زد ، منم خب واسه همین هیچی نمی گفتم .. پویا هم از اون شوخی هاش هیچ خبری نبود .. دلم نمی خواست این دو تا مثل من و شهروز بشن .. باید کاری می کردم .. دلم براشون می سوخت ..
اومدم بین دو تا صندلی و با خنده گفتم حالا چرا جفتتون ساکتین ؟ می خواین اگه ناراحتین من پیاده شمااااا
یلدا برگشت عقب با اخم نگام کرد پویا هم از تو آیینه نگام کرد . جفتشون گفتن نه ه ه ه !! چه ربطی داره ..
دستمو گذاشتم رو شونه یلدا گفتم پس بخندین دیگه .. حیف نیست .. قراره با هم خوش بگذرونین .. سر نیم ساعت تاخیر نباید انقدر اوقات تلخی بکنین به خدا ..با خنده گفتم منو ببینین درس عبرت می شه براتون ..
هیچی نمی گفتن .. ضایع شدم
زدم به شونه یلدا گفتم آی با توئمااااا کی بود امروز می گفت نمیدونی چقدر دوووووسش دارم ؟ .. ها ؟
یلدا با تعجب برگشت نگام کرد .. گفت کووفت من کی همچین حرفی زدم ؟؟؟؟؟؟؟
پویا نگاش کرد زرت زد زیر خنده .. لپ یلدا رو کشید و گفت آخی گلم ... منو خیلی دوست دارییییییی ؟
وای خدا من ولو شده بودم از خنده .. یلدا هم حرصش گرفته بود ، هم خنده اش نمی ذاشت نقششو خوب بازی کنه ..
تا خندید من شروع کردم دست زدن .. آی خندید خندید خندید ...
حالا پویا ول کن نبود افتاده بود رو دنده مسخره بازی
آره خانومی ؟ منو دووست داری ؟ میدونم خب من خیلی دووست داشتنیم .. منم دوستت دارم ، ولی خب فکر کنم تو بیشتر دوسم داری ..
یلدا هم به چرت و پرتای پویا فقط می خندید .. یه دفعه زااااااااارپ جلو من پرید به صورت پویا و ماچش کرد .. منم چشام 4 تا شده بود .. آروم رفتم عقب گفتم حالا کوتا بیاین .. بذارین من پیاده بشم بعد آشتی کنین .. اصلا همونطوری خوب بود حرف نمی زدینااااااااا
همونطوری که عقب نشسته بودم دیدیم پویا سرشو آورد سمت یلدا یه چیزی یواشکی بش گفت .. یه دفعه یلدا پرید هوا گفت وایییییییی خاک بر سرم داشت یادم میرفت
برگشت سمت من از تو کیفش یه بسته کادو شده در آورد .. فهمیدم برا من گرفته .. اصلا یادم رفته بود .. بی اختیار خنده ام گرفت .. گفتم دستت درد نکنه عزیزززززززم .. رسیده بودیم جایی که باید پیاده بشم .. پویا ماشینو خاموش کرد جفتشون برگشتن سمت من .. صورت یلدا رو بوسیدم .. جفتشون تولدمو تبریک گفتن ..
خندیدم گفتم باز کنم الان ؟
اون دو تا یه نگاهی به هم کردن خندیدن گفتن آره بازش کن ..
بازش کردم . از زرق و برقش خیلی خوشم اومد . یه تاپ مجلسی مشکی که روش کار شده بود .. خیلیییییییی خوشگل بود .. خیلی خوشحال شده بودم .. گرفتمش جلوی صورتم گفتم وای خدا چه نازه ه ه ه ه ..
پویا زیر لبی گفت به به یلدا جوون یکی هم واسه خودت می خریدی ...
بعد از ترس یلدا سرشو برد اون سمت دستشو گرفت جلو صورتش
یلدا هم خیلی جدی گفت عزیزم دارم .. میپوشششم برات ..
منم خندیدم گفتم بعله همون بهتر که من زودتر برم .. داره کار به جاهای باریک می کشه ..
پویا که حسابی خر کیف شده بود خندید و گفت بعله بعله .. برید ببینیم ما به کجا می رسیم
یلدا تلافی حرف قبلیشم سرش در آورد جووری زد تو سر این بدبخت که من دردشو حس کردم چه برسه اون ..
با خنده ازشون خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ..
...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
5) ساعتو نگاه کردم 5:30 بود .. رسیدم خونه .. خیلی سر حال بودم ..
رفتم توخونه .. مامان بود بابا هنوز نیومده بود ، نیما هم که مغازه بود
رفتم تو اتاق مامان اینا . سلام کردم بهش . مامانم تا دیدم گفت سلام ! تولدت مبارک
نیشم باز شد . خر کیف شده بودم .. بغلش کردم گفتم مرسی .. زیر گوشش گفتم کادوت کو ؟ کادوت کو ؟
خندید منو از خودش جدا کرد گفت شب برنامه داریم برات
با تعجب در حالی که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم اووووووووه !! چه خبره امسال ؟ .. چی شده تحویل گرفتین ؟
مامانم با صدای بلند جوری که من متوجه بشم گفت کاره نیمائه .. ظهری زنگ زد گفت امشب برات تولد بگیریم ..
تو دلم صد بار قربون صدقه اش رفتم .. رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و یه کم دراز کشیدم ..
مامانم اومد تو اتاق . یهو یاد کادوی یلدا افتادم . پاشدم از تو کیفم در آوردم گفتم مامان وایسا ببین یلدا چی بهم کادو داده !
درش آوردم . مامانمم خیلی خوشش اومد ازش . گفت بپوش ببینم ...
لباسمو در آوردم تاپمو پوشیدم جلو آینه اتاق وایسادم .. انصافاً خیییییییییلی قشنگ بود .. قالب بدن من .. یلدا همیشه سلیقه اش خوب بود .. یه چرخ زدم گفتم چطوره ؟
مامانم با نگاه موشکافانه نگام کرد گفت قشنگه .. مجلسیه دیگه ، به درد مهمونی می خوره ..
گفتم آره .. نازه .. دستش درد نکنه
دوباره لباس خودمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت .. مامان هم رفت دنبال کارای خودش .. همونطوری که دراز کشیده بودم خوابم برد ..
.
با صدای مامان بیدار شدم .. داشت صدام می کرد ..
بازم اولین چیزی که بعد از باز کردن چشام دیدم ساعت دیواری اتاقم بود . ساعت 7:30 بود .. خوب خوابیده بودم ! .. رفتم بیرون
با بابا سلام علیک کردم .. مامانم عین ضایع ها زد به بابام تا بابام یادش بیاد تولدمو تبریک بگه ..
بیچاره انقدر سرش شلوغ بود و گرفتاری داشت که بش حق می دادم یادش بره .. حتی با وجود یاد آوری مامان .
بابامم گفت تولدت مبارک باشه خانوم .. منم مثه خودش خندیدم گفتم تولد شما هم مبارک باشه ..
رفتم تو آشپزخونه .. ئه ئه !! .. خبری از شام نبود !
با تعجب گفتم ماماااااان ؟! .. احیاناً یادت نرفته که شام درست کنی ؟
اونم که معلوم بود یه شب استراحت کرده و شام درست نکرده با خوشحالی گفت نه .. نیما گفت شام می گیره.. برا تولد تو ..
یه برش پرتقال بابارو برداشتم گفتم قربون داداشم برم كه اینقدر مهربونه ...
...
ساعت 9 شده بود ولی هنوز از نیما خبری نبود ... به وجودش احتیاج داشتم .. وقتی نبود تو خونه انگار هیچ کس نبود .. نه شوری نه هیجانی نه هیچ ارامشی . طاقت نیاوردم پاشدم زنگ زدم به گوشیش
تا گوشیو جواب داد با ناراحتی گفتم نیمااااااا کجایی ؟
معلوم بود تو مغازه است .. گفت میام .. میام ..تا نیم ساعت دیگه خونه ام ..
گفتم مراقب خودت باش
خیلی جدی گفت باشه باشه اومدم
فهمیدم مشتری داره ... خدافظی کردم و نشستم پیش بابا اینا
...
اون نیم ساعت برای من مثه نیم قرن گذشت . ساعت از 9:30 هم گذشته بود ... دیگه داشتم کلافه می شدم ..هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شبی به خاطر نیم ساعت دیر اومدن نیما انقدر کلافه بشم ..
ساعت نزدیک 10 بود که زنگ خونه رو زد . پریدم پشت در درو باز کردم .. منتظر موندم تا بیاد تو ..
تا دیدمش خندید و گفت سلااااااام . تولدت مبارک .. دسته گلی که برام گرفته بود رو گرفت جلو صورتم ..
تمام نگرانی .. دلتنگی .. ناراحتی و همه حسای بدم از بین رفت ...
خندیدم بهش و گفتم اووووووه چه کرده ؟ همه رو دیوونه کرده ..
دستش پر چیز میز بود .. حسابی سنگ تموم گذاشته بود.. سالای قبل در حد یه کادو بود . ولی امسال خیلی اوضاع فرق داشت ..
کیکواز دستش گرفتم .. وایسادم تا کفشش و در بیاره بیاد تو ..
برگشتم تو هالو نگاه کردم . مامان داشت میزو می چید . بابا هم داشت با تلفن حرف می زد .. تا اومدم صورتمو برگردونم گرمای لباشو روی صورتم حس کردم .. خیلی جا خوردم.. پریدم عقب . .خنده اش گرفت گفت چی شد ؟ ترسیدی ؟
با تعجب همراه با خنده زورکی گفتم نه نه ..
دوباره صورتمو بوس کرد خیلی اروم زیر گوشم گفت تولدت مبارک
تمام صورتم داغ شد یه دفعه
خدایا چی شد ؟
چرا من داغ شدم ؟
قلبم شروع کرد تند تند تند زدن.. هول شدم ..
گفتم مرسییییییییییی .. رفتم تو آشپزخونه کیکو گذاشتم تو یخچال و گلمم گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز . نیما هم شامو گذاشت رو میز و در حالی که بهم لبخند می زد با مامان و بابا سلام علیک کرد و رفت تو اتاقش ..
گیج شده بودم شدیدددددد .. دستام می لرزید .. هنوز داغی صورتمو حس می کردم
شام خودمو برداشتم شروع کردم خوردن ..
جوجه کباب گرفته بود . می دونست من عاشقشم ... همه اومدن و دوره هم شامو با خنده و شوخی خوردیم ..
شامو که خوردیم مامان خودش جمع و جور کرد .. نیما هم کیکو در آورد گذاشت رو میز 22 تا شمع کوچولو فرو کرد توش .. منم فقط نگاش می کردم ..
کادوهای خودش و مامان و بابا رو گذاشت کنار کیک .. مامان هم میوه آورد و خلاصه حسابی داشتن می رسیدن به من .. عجییییییییب مهربون شده بودن همه ..
نیما رفت دوربینشو آورد و گفت خب همه بیاین می خوایم عکس بگیریم ..
با عجله گفتم نه نه من این شکلی عکس نمی گیرم .. بذار برم لباس عوض کنم یه کم به خودم برسم بعد
گفت باشه زود بیا ..
مامان هم رفت لباسشو عوض کنه ... یه تاپ سفید یه دست داشتم اونو پوشیدم با یه دامن سفید که روش پره گلای آبی بود .. موهامو خوشگل کردم و یه کوچولو آرایش کردم اومدم بیرون
بابام از زیر عینکش نگام کرد پوز خند زد و گفت مگه عروسیه ؟
با حرص و شوخی قاطی گفتم چیه مثه تو خوبه ؟ پاشو خوشتیپ کن می خوایم عکس بگیریم ..
خندید و مشغول حل کردن ادامه جدول اش شد ..
نیما همینطوری نگام می کرد .. وقتی دید با تعجب دارم نگاش می کنم خندید و گفت بیا چند تا تکی بگیرم ازت تا بقیه بیان . رفتم نشستم . کیکم جلوم بود . یه 5 .6 تایی ازم گرفت تا مامان اینا اومدن دسته جمعی هم چند تا گرفتیم .. یه دونه هم با مامان و بابا گرفتم . نیما دوربینو داد به بابا گفت یکی هم از منو ندا بگیر ..
بی هوا نشسته بودم واسه خودم . اومد نشست کنارم دستشو انداخت دوره کمرم و منو کشید سمت خودش و بابای منم فرت عکس گرفت ..
تا دستشو گذاشت رو کمرم دوباره همون گرما منتقل شد به بدن من ..
نیما گفت ای بابا نشد نشد دوباره .. یکی دیگه ..
من اصلا تو حال خودم نبودم .. شدید گرم شده بودم ..
دست منم کشوند گذاشت پشت کمر خودش و یه عکس دیگه با هم گرفتیم .. .. همون جا نشست کنارم و گفت خببببببب حالا نوبت کادوهاته .. باز کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ..
با خنده گفتم خب این مال کیه ؟
با ذوق گفت مال منه مال منه ..بازش کن
نمی دونستم چی گرفته ..مامان اینا رومی شد حدس زد . ولی این نیما هر دفعه یه چیز می گرفت که من اصلا تو فکرشم نبودم .
بازش کردم دیدم یه کیف سی دیه ..
تعجب کردم ..
خندید گفت بازش کن
زیپشو کشیدم و بازش کردم ... چشام 4 تا شد .. از ذوق زبونم بند اومده بود ..
تمام فول آلبومهایی که کلی وقت دنبالش بودمو برام جور کرده بود .. همه مرتب .. رو سی دی های خوشگل خوشگل .. دونه دونه ورق زدم دیدم ای خدا !!!‌‌ همه رو زده برام ..
با ذوق پریدم بهش و بی اختیار ماچش کردم گفتم واییییییییییییی نیمایی .. مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی . ای خدا عجب آدمی هستی تو .. از کی تا حالا دنبالش بودی ؟
قیافه گرفت برام و گفت ما اینیم دیگه عزیزم . چی فکر کردی ؟
بازم ازش تشکر کردم و رفتم سراغ کادوی مامان و بابا .. همیشه مشترکی بود کادوهاشون ..
بابام رو شوخی برگشت گفت حالا چی گرفتیم مهین ؟
نگاش کردم و خندیدم . گفتم می دونم انقدر سرت شلوغه که حق داری وقت نکنی خودت بری بگیری
جعبه اش کوچیک بود .. بازش کردم . در جعبه روهم باز کردم دیدم ای خداااااا یه گوشواره خوشگل ناناسه .. آوردمش بالا گفتم بابا اینو گرفتی ، ببینش ..
بابام از زیر عینک نگاه کرد گفت آها یادم اومد
همه زدیم زیر خنده .. رفتم جفتشونو بوسیدم . ازشون تشکر کردم ..
کیکو همیشه مامان می برید . فقط من برا افه دو تا عکس گرفتم یعنی دارم کیک رو می برم.. بعد رفتم كنار ... مامان اومد برید و تقسیمش کرد .. چون بعد شام بود کسی زیاد میل به کیک نداشت .. خلاصه هر کی یه کم خورد و مراسم تموم شد .. بازم از همشون تشکر کردم و هول هولکی با سی دی ها رفتم تو اتاق تا آهنگهایی که یه مدت طولانی بود دنبالش بودمو گوش بدم ..
لباسامو عوض کردم و کادوهامو گذاشتم کنار کادوی یلدا .. بابا اینا کم کم رفتن خوابیدن .. نیما با دوربین اومد تا عکسا رو بریزه رو کامپیوتر ..
گفت چی کااااااار میکنی؟
با خنده گفتم دارم دنبال آهنگی که کلی وقت بود دنبالش بودم می گردم ..
خندید گفت کادوتو دوست داشتی ؟
گفتم خیلیییییییییییییییییییی خری .. دوست داشتم ؟ دارم می میرم از ذوق
صندلی رو کشید کنار صندلی منو نشست روش گفت خدارو شکر . بیا اینم عکسا . کارت تموم شد بریز ببینیم چطوری شده ؟
گفتم باشه باشه .. فعلا که فکر کنم تا صبح میخوام آهنگ گوش بدم ..
با خنده بلند شد یه دستی به موهام کشید و رفت سمت در اتاق
یه دفعه وایساد رفت سراغ کادوی یلدا ..
با تعجب گفت این چیه ؟ کی داده ؟
برگشتم نگاه کردم خندیدم گفتم یلدا داد بهم .. امروز توی راه برگشت ..
با یه حالتی گفت آهااااا .. اوکی ..
گفتم چیه ؟ فکر کردی شهروز داده بهم ؟
چشمک زد .. فهمیدم منظورش همینه
خندیدم گفتم نه بابا ، اون از این سلیقه ها نداره .. ببین چه نازه . اون فقط بلده شر درست كنه
با حالتی كه انگار داره با خودش حرف می زنه گفت : نگران نباش . به همین زودیها از شرش خلاص می شی .
برگشتم نگاش كردم
- هان ؟؟!!
- هیچی عزیزم . منظوری نداشتم . بشین آهنگاتو پیدا كن . صداشم كم كن مامان اینا می خوان بخوابن . بعد هم عكس ها رو بریز تو كامپیوتر . زیاد هم بیدار نمون .
اینقدر دستور داد كه دیگه زیاد گیر به حرفش ندادم و گفتم چشم
بهم شب به خیر گفت و رفت خوابید . من تا یكی دو ساعت داشتم آهنگهامو گوش می دادم و با هر آهنگی كه گوش می دادم كلی ذوق مرگ می شدم . آخرش هم عكسها رو توی كامپیوتر ریختم . نشستم عكسها رو نگاه كردم . از عكس دونفری خودمون خیلی خوشم اومد . چقدر من و نیما به هم می اومدیم . چی می شد نیما داداش من نبود ؟ . از فكرخودم خندم گرفت . پاشدم چراغو خاموش كردم و خوابیدم
ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت یازدهم

قسمت یازدهم

قسمت یازدهم : :gol:

چقدر حالم از دیشب بهتر بود ...
صبح خیلی خیلی سر حال بودم . انگار 100 ساعت خوابیده بودم و تمام خستگیم برطرف شده بود .. جزء روزای معدودی بود که وقتی از خواب پا می شدم چشمام خواب آلوده نبود و بی حس و حال نبودم .. تا بلند شدم چشمم به سی دی هایی که رو میز کامپیوتر بود افتاد .. یاد دیشب و تولدم و کادوهام افتادم .. بازم ذوق کردم . پا شدم زود صبحونمو خوردم با مامان .. نیما هم خواب بود هنوز .. دوباره اومدم پشت کامپیوتر و بازم آهنگایی که خیلی وقت بود دنبالشون بودمو گووش کردم .. تا بریزم رو هارد و گوششون بدم یه ساعت طول کشید . اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .. که نیما رو تو چهارچوب در اتاقم دیدم .. با ذوق بش سلام کردم .. خندید گفت دختر تو هنوز داری آهنگ گوش می دی ؟ نكنه دیشب اصلا نخوابیدی ؟
خودمو لوس کردم گفتم ئهههه خب خیلی دوسشون دارم .. اگه بدونی چقدر دنبالشون بودم .. دستت درد نکنه
خندید و گفت خواهش میکنم فینگیلیه شیطوون ...
رفت پیش مامانم تا صبحونه اشو بخوره .. تقریبا كارم تموم شده بود ... شروع به مرتب كردن سی دی هایی كه رو میز بود كردم که یه دفعه چشمم به فیلمی افتاد که دو سه روز پیش یلدا بهم داده بود تا ببینم ... گفته بود بشین ببین حاااال کن .. حالا نمیدونم منظورش از حال گریه بود ( چون می دونست من دائم در حال گریه ام ! ) یا از اون لحاظ میگفت !!!
البته می دونستم فیلمه صحنه محنه داره نمی شه جلو مامان بابا دید ... تعریفش رو از بچه ها شنیده بودم . فیلم قدیمی بود . ولی خوب من ندیده بودم ... سی دی هایی که نیما داده بود بهم و جمع و جوور کردم .. اومدم فیلمو بذارم ببینم که مامانم اومد دم اتاقم گفت ندا امروز دانشگاه نمیری ؟
همونطوری که سرم تو کارام بود گفتم نه چطور ؟
گفت پس حاضر شو بریم خوونه مامان جوون..
حالم گرفته شد .. اصلا حوصله نداشتم .. البته خب مامان بزرگم بود .. دوسش داشتم .. ولی اول صبحی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ..
با من من گفتم حتما من هم باید بیام ؟
با تعجب نگام کرد و گفت وااا میخوای نیای ؟
به خودم گفتم ول کن بخوام کل کل کنم بدتر بحث پیش میاد ... گفتم نه میام .. میام .. الان حاضر میشم ..
همینطور که داشتم فیلمو می ذاشتم تو کمدم گفتم مامان با چی میریم ؟ نیما میرسونتمون ؟
نیما از دستشویی داشت می اومد بیرون .. گفت کجا ؟
ندا : خوونه مامان جوون اینا .. میای تو ؟
نیما : من که نمی تونم بیام چون امروز کار زیاد دارم .. ولی می رسونمتون ..
باز اینطوری خیلی بهتر بود ..
گفم پس زود حاضر شو مامان لباس پوشیده ااااا
نیم ساعت بعد تو ماشین بودیم .. مامان جلو می نشست .. دلم می خواست مثل روزای قبل من کنار نیما بشینم .. نمی دونم علاقه بود یا عادت .. چون اکثرا ما آدما این دو تا حسو با هم اشتباه می گیریم .. همونطوری به صندلی عقب تکیه داده بودم و زل زده بودم به جلو .. توی فکرم همه چیز بود .. یه موقع هایی می ترسیدم نکنه مخم قاطی کنه بس که فکرای مختلف توی یه زمان بهش حمله ور می شن ؟!
فکر شهروز و تهدیداش .. فکر حرفای سعیده اینا که برام در میارن .. فکر تولد دیشب و قشنگی هاش .. فکر نیما که روز به روز بیشتر بهش عادت می کردم .. همه و همه ... بدبختی بعد از این همه فکر به هیچی هم نمی رسیدم .. جالب بود ..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای نیما منو به خودم آورد ..
نیما : چیه ؟ تو فکری ندا ؟
نگاشون کردم دیدم اون از تو آیینه داره نگاه می کنه ... مامانممم کاملا برگشته زل زده به من ..
خندیدم گفتم واا چتونه ؟
مامانم که حوصله این ادا اطوارای منو نداشت با حرص سرشو برگردوند و به حال اولش برگشت .. نیما همونطوری که رانندگی می کرد حواسش به منم بود .. با چشم و ابروش علامت داد که یعنی چمه ؟
سرمو دادم بالا و لبخندی بش زدم یعنی هیچی .. بی خیال
مامانمم داشت زیر لبی غرغر میکرد .. همیشه بش می گفتم مامان عینه پیرزنا چرا غر غر میکنی ؟ درست صاف و پووست کنده بگو چی میگی ؟ البته رو شوخی می گفتم بش و اونم قاطی می کرد .. ولی امروز اصلا تو مووده شوخی نبود .. ترجیح دادم چیزی نگم ..
پیچیدیم تو کوچه مامان جون اینا .. آخی چقدر خاطره داشتیم اینجا .. از اول بچگیمون خوونشون همین جا بود .. با ذوق و شوق از ماشین پیاده شدم .. و به خودم گفتم خوب شد اومدم .. چقدر دلم برای این خوونه و خاطره هاش تنگ شده بود .. 3.4 ماهی میشد نیومده بودم
رفتم زنگ درو زدم ... مامان جوون بدون این که بپرسه کیه درو باز کرد ( صد بار بهش گفته بودیم بپرس کیه بعد زارپ درو باز کن !!! ) مامانو فرستادم تو و خودم رفتم از تو ماشین چیز میزایی که مامان براش خریده بودو بیارم .. با نیما گذاشتیمشون تو حیاط و نیما رفت که سوار ماشین بشه .. همونجوری دست به کمر وایساده بودم ... گفتم نمیای تو ؟
دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی چیزی نگوو .. اشاره کرد برو برو ..
می خواست مامان جوون نفهمه با اون اومدیم که بعدا دلخور بشه
داشت می رفت سوار بشه که برگشت گفت ندا ..
ندا : جانم ؟؟؟
با حالت شدید پرسشگرانه پرسید چیزی شده بود تو فکر بودی ؟
بی اختیار دستمشو کشیدم رو لپش ( چقدر نرم بود ! ) و گفتم نه داداشی .. نگران نشو .. هیچ خبری نشده .. ندایی در امن وامانه .. خیالت راحت ..
دستمو فشار داد و خندیدد و گفت خدافظ .. مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و رفتم تو
..
..
ساعت طرفای 7 بود که برگشتیم خونه خودمون .. خسته خسته بودم .. ولی مگه این مامانه ول کن بود ..
نیما هم ساعت 10 بود اومد .. اونم بیچاره خیلی خسته بود .. تنها شبی بود تو این شبا که زیاد دور و بر من نپلکید و بعد از شامش رفت خوابید .. منم زیاد اذیتش نکردم .. می دونستم خسته است .. ظرفارو که شستم دیدم به به ... چراغای هال یکی در میون روشنه . یعنی مامان بابا رفتن خوابیدن .. یه دستی به خونه کشیدم و رفتم تو اتاقم گفت آخییییییییش بالاخره تموم شد .
...
چشمامو باز كردم ... یه صبح دیگه ... ساعت رو نگاه كردم ، هفت و نیم بود . هرچند كه نمی خواستم برم دانشگاه ولی طبق عادت زود بیدار شده بودم . یكم قلت زدم . دلم می خواست باز بخوابم ... آفتاب تازه از پنجره ای كه زیرش می خوابیدم به داخل افتاده بود . هوا هنوز نیمه روشن بود ... ادامه اشعه آفتاب رو تا روی میزم دنبال كردم و یهو حواسم كامل سر جاش اومد و یاد تمام وقایع دیشب و خواب عجیب غریبم افتادم ... واقعا هم برام عجیب بود كه چرا یه همچین خوابی دیدم . معمولا آدم وقتی به یه موضوعی فكر می كنه خوابشو می بینه ... به نیما زیاد فكر می كردم . خیلی دوستش داشتم . خوب این علاقه از بچگی بود ... ولی وقتی بزرگتر شدم ، نیما رو شناختم ، خودمو ، احساسمو شناختم و تازه فهمیدم دوست داشتن چیه و وابستگی به یه نفر یعنی چی ... رنگ و بوی دیگه ای گرفت ... به نیما وابسته بودم ... نیما الگوی من و به عنوان یه مرد تكیه گاهم بود . وقتی بهش فكر می كردم احساس می كردم قلبم گرم می شه .نمی دونم . نیما بچه خوشتیپ بود . خیلی از همكلاسیهای من سر و دست می شكستن باهاش دوست بشن . قد بلند و چهار شونه بود . یه مدت بدنسازی می رفت و هیكلش خیلی توپ شده بود ... قیافه اش هم به عنوان یه مرد خیلی جذاب بود . یه كم سبزه بود . موهاشو فرق وسط باز می كرد و وقتی موهاش می ریخت روی پیشونیش دل همه رو می برد . اكثرا هم اسپورت می پوشید .
نیما كلا به بابام و خانواده بابام رفته بود و من به مامانم . من چشمام قهوه ای بود . پوستم سفید بود و صورتم گرد بود . مثل مامانم . بابام می گفت تو سایز كوچیك مامانتی . حتی چاقیت هم به اون رفته . البته من واقعا چاق نبودم . یه كم تپل بودم . مامانم وقتی موهاشو رنگ نمی كرد مثل موهای من مشكی بود . ولی الان معمولا هر ماه یه رنگ و یه مدل بود ... ولی نیما خیلی فرق داشت . چشماش مشكی بود و موهاش قهوه ای سیر . مثل بابام . البته بیچاره بابام الان تقریبا كچل بود و از ته مونده های موهاش می شد یه چیزایی رو فهمید . همونطور كه گفتم نیما كلا شبیه فامیل پدریم بود . مخصوصا یكی از عموهام كه وقتی جوون بود تو تصادف كشته شده بود و عكسش همیشه رو میز بابام بود . عكسش با نیما مو نمی زد . فقط اون موهاشو به سبك اون موقع رو به بالا شونه كرده بود و ژل زده بود . ولی نیما با اون زلف پریشونش دلبری می كرد ... یه كم دیگه تو جام چرت زدم . ساعت هشت و نیم شده بود . دیگه حوصله رختخواب نداشتم ... از جام بلند شدم .

تا از اتاق بیرون اومدم نیما رو دیدم که در حالی که لقمه صبحونش تو دهنشه داره کفششو می پوشه و میره .. نیما امروز كه جمعه است ! كجا می ری صبح به این زودی ؟
خیلی سریع جواب داد جایی قرار دارم عزیزم . و بلند گفت خدافظ خدافظ ...
واااااا !!!؟؟؟ این نیما اصلا چند وقتیه مشكوك می زنه . نكنه عاشق شده ؟ وااااای یعنی من می تونم تحمل كنم ؟ رفتم تو دستشوئی و به خودم نگاه كردم .
... دختر خجالت بكش . مگه نیما دوست پسرته ؟ مگه عاشقش شدی كه از فكر عاشق شدن نیما اینقدر بیچاره می شی ؟ حالا فرضا عاشق یه دختر دیگه شه ... اصلا جنس اون علاقه با جنس علاقه تو زمین تا آسمون فرق داره . نشنیدی یكی می گه مثل برادرمی ؟ تو رو مثل خواهر دوست دارم ؟ اون برادرته و همیشه باهاته . تا آخرش . حتی اگه خودش هم نخواد تا ابد برادرته . هیچكس نمی تونه جداتون كنه . قشنگیش هم به همینه . رابطه شما از روابط بقیه یه قدم جلوتره . چون توش جدائی معنی نداره
سر و صورتمو شستم و باز دیدم که با مامانم تنهام ... بابام جمعه ها صبح زود با دوستاش می رفت كوه . اصولا خونه خیلی سوت و کور می شد وقتی مرداش نبودن .. ما خانواده آرومی بودیم . ولی خب بابام و نیما یه زمانایی شلوغش می کردن .. وقتی اونا هم نبودن دیگه هیچی .. انگار هیچ کس خونه نیست ..
صبحونمو خوردم و یه کم با مامان به گل و گلدونای توی بالکن ور رفتیم .. البته من فقط نگاه می کردم و اون با عشقای خودش که گلاش باشن مشغول بود .. رفتم تو اتاقم . اولین کاری که کردم فیلمو گذاشتم تو پاکتشو گذاشتم ته کیفم . راستی چرا نیما صبح رفت ؟ زیادم تحویل نگرفتاااا .. با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا تو دلم گفتم تو هم بی جنبه ایاااااااا .. تا یکی بت محبت می کنه آویزوونش میشی .. !
تا ظهر خونه رو جمع و جور كردیم . اصولا جمعه ها روز بد بختی من بود . مامانم یادش می افتاد كه باید نظافت كنه . یعنی نظافت كنم . عین كوزت از من بدبخت كار می كشید ... نظافت و دستمال كشی و جارو و پارو و بشور و بساب كه تموم شد رفتم تو اطاقم و باز سی دی های نیما رو زیر و روو کردم و یه کم نانای گوش دادم .. وقت ناهار كه شد انگار مامانم دلش به حالم سوخته بود . چون خودش میزو چید و واسه ناهار صدام كرد . پرسیدم نیما كجا رفت ؟ ناهار نمیاد ؟
- نمی دونم . فكر كنم نیاد . من كه به موبایلش زنگ زدم جواب نمی داد ... براش نگه داشتم .
نمی دونم چرا دلم شور افتاده بود . خیلی سابقه داشت كه نیما می رفت بیرون و بی خبر دیر می كرد . واسه همین هم مامانم ریلكس نشسته بود . ولی من دلم شور می زد . پا شدم زنگ زدم به موبایلش ... جواب نمی داد . براش اس ام اس زدم نیما كجائی ؟ ... دلیور شد ولی جوابی نیومد . رفتم نشستم سر میز جلوی مامانم ... یه کم راجع به مامان جوون و این که قراره بره مکه باهم حرف زدیم .. قرار بود خالم همراهش بره .. مامانم خیلی نگرانش بود ... نمی خواست این پیرزن از جاش تکون بخوره که یه وقت خدای نکرده چیزیش بشه ..
ناهار كه خوردیم مامانم رفت خوابید . منم ظرفها رو شستم و باز رفتم تو اتاقم .. نمی دونم چم شده بود .. همش فکر و خیال تو سرم می اومد
هر چی خواستم بشینم یه كم درس بخونم نشد .. یه حسی داشتم .. نمی دونم دلشوره بود؟.. ناراحتی بود ؟ .. حوصله ام سر رفته بود ؟ تنهایی اذیتم میکرد ؟ چی بود ؟ هر چی بود داشت کلافه ام می کرد ...
پا شدم تل و برداشتم زنگ زدم به نیما . اونقدر گوشی رو نگه داشتم كه قطع شد . ولی جواب نداد ... اس ام اس دادم نیما تو رو خدا به من زنگ بزن . نگرانتم ...
نكنه گوشیشو دزدیدن . نكنه تصادف كرده ... سعی كردم بیخیال این فكرها شم و زنگ زدم به یلدا .. نیم ساعتی با اون حرف زدم .. از همه چیز گفتیم با هم .. ولی از نیما نگفتم . نمی خواستم به زبون بیارم كه شرایط غیر عادیه . اینجوری دلشوره ام بیشتر می شد . بعد از قطع کردن تل بازم دلشوره اومد سراغم ..
کسی هم نبود که باهاش حرف بزنم .. پاشدم آهنگ شاد گذاشتم بلندش کردم تا حواسم پرت بشه .. صدای مامانم در اومد .. تو دلم گفتم این آماده بود من آهنگ بذارم غر بزنه ؟ می ذاشتی یه دقیقه می خووند .. شدید کلافه شده بودم .. بازم به نیما زنگ زدم و باز هم جواب نداد . رفتم تو اتاقم .. بدبختی خوابمم نمی برد که بگیرم کپه مرگمو بذارم .. به زور باز رفتم سر درسم . یه دو ساعتی الکی خودمو با کتابام و جزوه هام مشغول کردم تا زمان بگذره ... حداقل بابا می اومد یه کم اوضاع فرق می کرد .. نمی دونم چرا امروز انقدر من حس بدی داشتم که اینطوری شده بودم ؟
...
ساعت طرفای 5 بود مامانمم دیگه بیدار شده بود و تو اشپزخونه مشغول شام درست کردن بود .همزمان هم با تل داشت حرف می زد .. از نیما هنوز خبری نبود . اس ام اسمو هم جواب نداده بود ... می ترسیدم یه جا كار داشته باشه منم زنگ بزنم شاكی شه ... یهو به ذهنم رسید كه الان اگه یلدا بود می گفت احتمالا رو كاره ... از مجسم كردن نیما با یه دختر دیگه حسودیم شد . مجبورم صادقانه اعتراف كنم .
ولی اون لحظه دعا كردم خدا جوون داداشیم سالم باشه . با هركی و هر كجا كه می خواد باشه . رفتم پیش مامانم . یه کم وول زدم کنارش و دو تا چایی ریختم برا خودمون .. دیگه واقعا از دلشوره داشتم می مردم .. فقط تند تند صلوات می فرستادم . خواستم به مامانم بگم مامان نیما دیر نكرده كه صدای زنگ موبایلم از تو اطاقم منصرفم كرد . دویدم طرفش و شمارشو نگاه کردم . نمی شناختم !! .. با تعجب گوشیو جواب دادم ..
یه صدای نا آشنا از اون طرف گفت : خانم ندا حكیمی ؟
با تعجب گفتم بله ؟
- شما آقایی به اسم نیما حكیمی می شناسید ؟
پاهام شل شد و نشستم روی تخت . اشكام راه افتاد . خدایا نیما

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم : :gol:

با بغض گفتم آقا داداشمه . تو رو خدا چی شده ؟
- گوشی
یكی دو ثانیه بعد صدای دیگه ای گفت الو ؟ ندا ؟ 2.3 ثانیه اول نشناختمش .. بعد با تعجب گفتم نیماااااا تویی ؟
نیما : آره .. هیچی نگو .. اسم منو نبر
تمام بدنم یخ شد .. فهمیدم یه چیزی شده .. خدایا فقط نیمای من سالم باشه ..
نمی دونستم باید چی بگم ؟
مامان که متوجه نشده بود داشت هنوز حرف می زد
گفتم مامان حواسش نیست . من تو اطاقمم ... نیما چی شده ؟ کجایی ؟ این شماره کجاست ؟
با یه حالتی که هم می خواست من هول نکنم هم خودش هول بود گفت ندا شلوغش نکنیااااا .. فقط پاشو بیا اینجا
دستام به وضوح می لرزید ... گفتم ک ک ک جا ؟؟؟؟؟ کجا باید بیام ؟
نیما :کلانتری 125یوسف آباد رو بلدی ؟
تا چند لحظه نمی تونستم حرف بزنم ... با دلهره گفتم نیما کلانتری چیه ؟ یعنی چی ؟
نیما : هول نشو .. هیچی نشده .. تو فقط پاشو بیا اینجا .. باید باشی .. اومدیاااااااا
ندا ندا ... شناسنامه خودت و منم ور دار بیار ... لازم می شه . ماله من تو کشو پایینی کمدمه
( اگه زمان مناسب تری بود می گفتم مگه می خوان عقدمون كنن )
- باشه باشه . ولی نیما اینجا کجاست ؟ من بلد نیستم ...
نیما با حرص گفت ای بابااااا .. سوار آژانس شو بیا . كلانتری كه دیگه تابلوئه . بنویس آدرسو
معلوم بود خیلی عصبیه . آدرسو که داد سریع قطع کرد و من موندم و هزار تا سوال بدون جواب .. که خدایا یعنی چی ؟ چی شده ؟ نیما کجا کلانتری کجا ؟ با من چی کار دارن ؟ یعنی چی شده ؟
بهترین كار این بود كه زودتر برم . تو آژانس هم می شد از این فكرها كرد . با عجله پاشدم رفتم دم کمدم . مثبت ترین لباسی که داشتمو پوشیدم .. با مقنعه بدون یه قلم آرایش اومدم بیرون .. ای خدااااااااااااااااااااا مامان هنوز داشت حرف می زد ... یه لحظه از دستش کلافه شدم دلم می خواست سرش داد بزنم که قطع کنه اون تلفن لعنتیو ..رفتم شناسنامه جفتمونو برداشتم گذاشتم تو کیفم و اومدم تو هال ....مامانم تا منو مانتو پوشیده دید اشاره کرد کجا ؟ با حرص گفتم برو بابا ... رفتم سمت در که کفشمو بپوشم با عجله گفت مامان من زنگ می زنم دوباره الان باید برم..
قطع کرد اومد گفت با توام .. می گم کجا ؟
با عصبانیت گفتم تموم شد بالاخره ؟ خسته نمیشی ؟
خیلی جدی گفت به تو هیچ ربطی نداره . می گم کجا ؟
اومدم بگم به تو هیچ ربطی نداره دیدم خیلی ضایعست
گفتم نیما زنگ زده باهام کار داره . باید برم ..
همونطور جدی گفت کجا ؟ مغازه ؟
هول هولکی جوابشو می دادم ... گفتم نه نه بیرون قرار گذاشته .. باید برم عجله داشت ..
تا اومدم برم بیرون دستمو گرفت گفت ندا مدیونی اگه چیزی شده باشه به من نگی ..
خنده مصنوعی بش کردم و گفتم وااا چی شده باشه مثلا ؟
همونطوری زل زده بود تو چشام و منتظر بود من ادامه بدم حرفمو
بی اختیار رفتم سمت صورتشو و بوسش کردم گفتم به موبایل من زنگ بزن نگران شدی .. نیما گوشیش تو مغازه جا مونده
خودم مونده بود این دروغا رو از کجام در میارم من ؟
با عجله ازش خدافظی کردم و تو حیاط سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم ...هوا تاریک بود ... زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و گفتم خدایا خودت کمک کن ..
نفس نفس میزدم .. انقدر هول بودم که زنگ نزدم آزانس .. رفتم آژانس سر کوچمون ماشین گرفتم و آدرسو دادم بش .. تمام طول راه عین دیوونه ها داشتم دعا می خوندم .. یه دور کامل ختم قران کردم فکر کنم بس که چیز میز خووندم .. دستام می لرزید .. دائم قیافه نیما می اومد جلو چشمام.. خدایا خودت به خیر کن .. یعنی چی شده آخه ؟ یعنی نیما كاری كرده ؟ نكنه با دختر گرفتنش ؟! چرا من باید برم ؟ اونم با شناسنامه ؟! ...
بدبختی با وجود جمعه بودن باز هم ترافیک بود .. 45 دقیقه تقریبا طول کشید تا رسیدیم ...
ای خدا من تا حالا کلانتری نرفتم ... برم بگم چی ؟ رفتم جلو ... ابهت کلانتری و سربازاش و ماشینای پلیسی که دم در بود باعث لرزش بیشتر دستام شد . رفتم جلوی سربازی که دم در تو یه اطاقك آهنی وایساده بود
- سلام جناب سروان
خیلی مودبانه گفت سلام خانم . بفرمائید ؟
- جناب سروان داداشمو آوردن اینجا . زنگ زده من بیام اینجا
یه كم لحنش تغییر كرد . احتمالا اولش فكر می كرده من شاكیم . حالا به عنوان خواهر یه متهم باهام صحبت می كرد
- داداشت چیكار كرده ؟
با گریه گفتم به خدا داداش من هیچ كاری نكرده ... من نمی دونم ... زنگ زده من بیام اینجا
- خیلی خوب . از حیاط برو داخل ساختمان . در اول سمت راست . بالاش زده افسر نگهبان . برو همونجا پیش افسر نگهبان . به اون بگو
رفتم داخل حیاط . حیاط بزرگی داشت . یه گوشه ماشینهای پلیس به ردیف پارك شده بودن . تقریبا خلوت بود .
دیوارهای حیاط به رنگ سبز ماشین پلیس ها بود . رو یه دیوارش هم سر تا سری نوشته بود : نیروی انتظامی مظهر اقتدار ملی است . حیاط رو رد كردم و وارد راهروئی شدم . دو طرف راهرو پر از پوسترهای مختلف بود . انگار اینجا نمایشگاه آثار یه گرافیسته . از تبریك هفته دفاع مقدس كه مال سه چهار ماهه پیش بود و هفته نیروی انتظامی كه نمی دونم كی بود ... تا شعارهای پشتیبان ولایت فقیه باشید تا آسیبی به مملكت نرسد ... آمریكا هیچ غلطی نمی تواند بكند و عكس شهدا و ... .
بالای در اولین اطاق تابلوی افسر نگهبان رو تشخیص دادم . خواستم برم داخل كه سربازی كه اونجا بود و من تازه دیده بودمش اومد جلو
- بفرمائید
- سلام ... مثل اینكه برادر منو آوردن اینجا . زنگ زد گفت اینجائه
- جرمش چیه ؟
كلمه جرم رو كه شنیدم باز بغضم گرفت . اصلا نمی تونستم نیما رو مجرم تصور كنم
- نمی دونم . اون پسر خوبیه . من نمی دونم چیكار كرده . فقط گفت آوردنش اینجا
- اسمش چیه ؟
- نیما حكیمی
- چند لحظه صبر كن
در زد و رفت داخل . از پشت شیشه دیدم با مردی كه پشت میز نشسته بود صحبت كرد و اومد به طرف در . كشیدم كنار
- برو تو
در زدم و داخل شدم ... اطاق كوچیك و خلوتی بود . شاید چون غروب جمعه بود . من همیشه كلانتری رو یه جائی تصور می كردم شلووووووووغ . پر از داد و بیداد و سر و صدا و كتك كاری ... دور تا دور اتاق صندلی بود . دو سه تا میز تو اتاق بود كه فقط پشت یكیش مرد میانسالی نشسته بود كه رو سینه اش نوشته بود داوود رشیدی ... تو اون هاگیر واگیر خنده ام گرفته بود . نگاهش كردم . هیچ شباهتی به داوود رشیدی نداشت یه مرد میانسال ... صورت اصلاح كرده . با سبیل پر پشت داشت . موهاش ریخته بود . مخصوصا جلوی سرش ... هنوز سرش پائین بود . یه كلاه پلیسی روی میزش بود و یه یونیفورم و هفت تیر هم از چوب لباسی كنار دستش آویزون شده بود .... پشت سرش باز زده بود نبروی انتظامی مظهر اقتدار ملی است .
سلام كردم . سرشو بالا آورد .
- بفرمائید
شروع كردم دیالوگ تكراری رو برای سومین بار گفتن
- جناب سروان برادرم رو آوردن اینجا
- اسمش چیه ؟
- نیما حكیمی
- آها بفرمائید
با دست به صندلی جلوی میزش اشاره كرد . نشستم
- جناب سروان تو رو خدا بگین چی شده . برادرم چی كار كرده ؟به خدا اون بیگناهه
- اجازه بدید
و با صدای بلند داد زد سكار كریمی ... كریمی
سربازی اومد تو و شششششق پاهاشو كوبید به هم
- بله جناب سرگرد ؟
- پرونده نیما حكیمی رو بیار . همون متهم به ضرب و جرح
- چشم جناب سرگرد
ضرب و جرح ؟؟!! نیما ؟؟!! با كی ؟ اصلا عقلم كار نمی كرد
سربازه رفت بیرون و دو دقیقه بعد برگشت . تو این دو دقیقه من بدون حرف به عكسهای توی اطاق كه شامل خاتمی و خامنه ای و خمینی می شد نگاه می كردم ... جناب سروانه هم سرش پائین بود و چیز می نوشت ...
وقتی كریمی برگشت پرونده قرمز رنگی رو داد به جناب سروانه و رفت بیرون . داوود رشیدی پرونده رو باز كرد و یه كم اونو خوند . سرشو آورد بالا و مو شكافانه تو چشمای من نگاه كرد
- خانم شما چه نسبتی با شهروز شهبازیان دارین ؟


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سیزدهم

قسمت سیزدهم

قسمت سیزدهم : :gol:

- خانم شما چه نسبتی با شهروز شهبازی دارین .
این كلمه رو كه شنیدم انگار با پتك زدن تو سرم . كل جریانو تا آخرش فهمیدم ... یاد روزی افتادم كه تو پارك طالقانی دو تا سرباز جلومون رو گرفتن و همین جمله تكراری رو پرسیدن :
- شما با آقا چه نسبتی دارین ؟
اشكام بی اختیار جاری شدن
- هیچی آقا . به خدا هیچی
- پس شما با این آقا نسبتی ندارین ؟
- ( با هق هق جواب می دادم ) نه به خدا
- یعنی اصلا نمی شناسینش ؟
- چرا . چرا . ولی نسبتی باهاش ندارم
- خوب ؟
با همون هق هق شروع به تعریف كردم
- جناب سروان به خدا اون اومده بود توی دانشگاهمون
- دانشجوئی ؟
- بله
- كدوم دانشگاه درس می خونی ؟
- آزاد
- خوب ؟ ادامه بده
- جناب سروان . به خدا ما اولش با هم دوست شدیم ... یه دوستی ساده . ولی اون شروع به اذیت كردن من كرد ... عذابم می داد
- چیكارت می كرد ؟
- همش بهم شك می كرد ... بهم تهمت می زد ... گیر می داد
- خانواده تون هم در جریانن ؟
سرمو انداختم پائین
- برادرم می دونه
- پدر مادرت چی ؟
- نه
- پس دوستی ساده نبوده
- چرا به خدا جناب سروان . به خدا یه دوستی ساده بود . به جون همون برادرم
و زار زار شروع به گریه كردم ... تمام غصه های این مدت فریاد شده بود و از گلوم خارج می شد... انگار دلش به حالم سوخت. دست از بازجوئی من كشید . بلند شد از میز وسط اتاق یه لیوان آب ریخت و داد دستم و بالای سرم وایساد
- برات مزاحمت ایجاد كرده بود ؟ این پسره ... شهروزو می گم
- بله جناب سروان . اولش به موبایلم زنگ می زد . به داداشم گفتم . داداشم باهاش حرف زد . ولی دست از سرم بر نداشت . مجبور شدم موبایلمو بفروشم . بعدش خونه زنگ می زد . یه بار هم جلوی دانشگاهمون جلومو گرفت و تهدیدم كرد
- بعدش رفتی به داداشت گفتی بره بزنتش ؟
دوباره شروع به گریه كردم
- نه به خدا جناب سروان . مگه داداشم كتكش زده ؟ من جریانو گفتم . ولی نمی دونستم می ره باهاش دعوا می كنه . به خدا نمی دونستم . حالا داداشم كو ؟
نشست روبروی من و با حالتی كه انگار خسته است تو پشتی صندلیش فرو رفت و گفت
- برادر شما ساعت 11 صیح امروز با شهباز ... ( پرونده رو باز كرد و نگاهی بهش انداخت و ادامه داد ) شهروز شهبازیان وارد نزاع شده و با هم كتك كاری سختی كردن
- الان دادشم كجاست ؟
- هر دو شون تو باز داشتگاهن . برادر شما شهروزو از ناحیه سر و صورت مجروح كرده
- جناب سروان به خدا داداش من بی تقصیره . اون به خاطر من اینكارو كرده
- خوب با این توضیحات شما قضیه فرق می كنه . خودش هم مرتب اظهار می كرده كه این آقا برای خانواده اش مزاحمت ایجاد می كرده . شما همین توضیحات رو بنویسین و امضا كنین . می تونین توش از آقای شهبازیان به خاطر ایجاد مزاحمت شكایت كنید . در اون صورت برادرتون با توجه به این كه جراحات آقای شهبازیان زیاد جدی نیست آزاد می شه و از آقای شهبازیان هم یه تعهد می گیریم كه دیگه برای شما مزاحمت ایجاد نكن .
بعدش كاغذی رو جلوم گذاشت كه بالاش آرم نیروی انتظامی بود و زیرش نوشته بود داد خواست ... یه خودكار هم بهم داد .
- چی بنویسم ؟
مثل معلم هایی كه دیكته می گن گفت :
- بنویس اینجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدینوسیله شكایت خود را از آقای شهروز شهبازیان . به علت ایجاد مزاحمت و تهدید اعلام نموده و تقاضای رسیدگی دارم . زیرش هم آدرس و شماره تماست رو بنویس و امضا كن ... سركار كریمی ... كریمی
دوباره كریمی اومد تو و شقققققققق پاهاشو به هم كوبید و سرشو بالا گرفت
- بله جناب سرگرد .
- برو آقای نیما حكیمی و شهروز شهبازیان رو از بازداشتگاه بیار
- چشم جناب سرگرد
صدای زنگ موبایلم از توی كیفم بلند شد . صدای زنگ خونه بود . نمی دونستم الان چی بگم . ترجیح دادم فعلا بذارمش روی سایلنت ... بعدا یه چاخانی می گفتم ( چه عادی شده بود واسم !! )
دوباره به نوشتن ادامه دادم . همونطور كه تند تند می نوشتم تو دلم گفتم تو رو خدا كریمی . زودتر برو داداشمو بیار ببینمش . مردم از دلشوره
وقتی كریمی رفت . افسر نگهبانه رو كرد به من و گفت : شتاسنامه هاتونو آوردین ؟
سریع و با عجله در كیفم رو باز كردم و شناسنامه ها رو در آوردم
- بعله بفرمائید
شناسنامه ها رو باز كرد و هر دو رو نگاه كرد . معلوم بود با هم مطابقت می ده ... باز داد زد حسین زاده . سركار حسین زاده .
انگار اونجا تلفنی آیفونی چیزی نداشت . عین سر جالیز عربده می كشید
یه پسر قد بلندو لاغرعینكی كچل اومد تو و مثل اولی پا كوبید
- بله جناب سرگرد ؟
- سریع از این دو تا شناسنامه یه كپی بگیر بیار واسه من
- چشم جناب سرگرد
حسین زاده رفت دنبال كپی گرفتن . هنوز در كامل پشت سرش بسته نشده بود كه دوباره باز شد و اول صورت زیبای نیما و بعد نگاه خشن شهروز به دنبالش و در نهایت كریمی وارد شدن .
- بشونشون همون دم در
سرو صورت شهروز كبود و زخمی بود . دست نیما درد نكنه . دلم خنك شد . نیما نگاهم كرد و لبخند زد . با لبخندی جوابشو دادم . صورت نیما هم یكی دو جا قرمز شده بود
افسر نگهبانه گفت :
- خانم شما بفرمائید پیش برادرتون ... ( به شهروز اشاره كرد ) پاشو بیا اینجا .
از خدا خواسته سریع پاشدم رفتم پیش نیما . شهروز هم رفت نشست جای من ... كنار نیما نشستم و بازوشو گرفتم و با بغض گفتم
- نیما حالت خوبه ؟
دستمالی از تو جیبش در آورد و داد بهم
- خوبم . نگران نباش . بگیر اشكاتو پاك كن اینجوری زار نزن اینجا
گرفتم صورتمو پاك كردم . جناب سروانه رو كرد به شهروز و در حالی كه با خودكارش به ما اشاره می كرد گفت :
- این خانم و آقا از تو شاكین
- اونا از من شاكین ؟ این آقا منو كتك زده ... اونوقت شاكیم هست ؟؟!!
عجب بچه پر رویی بود
- بله . این خانوم رو می شناسی ؟
- توی دانشگاهشون دو سه بار دیدمش
نا خودآگاه بلند شدم گفتم جناب سروان دروغ می گه ... نیما دستمو كشید و نشوندم روی صندلی . جناب سروانه هم رو كرد به من و گفت خانم اجازه بدید ... و دوباره از شهروز پرسید
- همین ؟
- بله
- پس قبول نداری كه مزاحم این خانم شدی ؟
- نه جناب سرگرد . من مزاحم این خانم نشدم
- خیلی خوب ... پس من مجبورم صبح شنبه پرونده اتون رو بفرستم دادسرا . اونجوری هم سابقه دار می شی ... هم برات جریمه و شاید هم حبس تعیین كنن . همینجا یه تعهد بده كه دیگه مزاحم این خانم نمی شی و دورش نمی چرخی . به نفعته
شهروز سرشو انداخت پائین
- من مزاحمش نشدم . یه بار رفتم دم دانشگاهشون
- ولی بیشتر از این بوده . مرتب به این خانم زنگ می زدی ... با برادرش هم كه حرف زدی فحاشی كردی . به خونه اشون زنگ می زدی ... دم دانشگاهشون هم تهدیدش كردی . خانم شاهدی هم برای این قضیه دارین ؟ كسی دم دانشگاه شما رو دیده
همین موقع حسین زاده وارد شد و شناسنامه ها و كپیشون رو به افسره داد . داود رشیدی شناسنامه ها رو به خودش داد و با اشاره به ما گفت :
- اینا رو بده به اون خانوم و آقا
یاد سعیده افتادم .
- بله جناب سروان . دوستم دیدتمون
در حالی كه كپی شناسنامه ها رو ضمیمه پرونده می كرد گفت
- خیلی خوب . به اون دوستتون هم بگین فردا بیاد داد سرا .
و به شهروز نگاه كرد
- چیكار كنم ؟ بفرستمتون داد سرا ؟
شهروز همونطور كه سرش پائین بود آروم گفت نه
آخی . یه لحظه دلم براش سوخت .
- پس قبول می كنی كه مزاحم این خانم شدی ؟
- بله
افسر نگهبان فرمی رو از كشوی میزش بیرون كشید و با یه خودكار به دست شهروز داد و گفت خیلی خوب . حالا مثل یه بچه خوب بشین یه تعهد نامه بنویس .
بعد همونطور كه به من دیكته گفته بود شروع كرد : بنویس اینجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدینوسیله تعهد می نمایم از این تاریخ به بعد كوچكترین تماسی با خانم ندا حكیمی فرزند ... پرونده رو باز كرد و از روی شكایتنامه من خوند فرزند حسین ... به شماره شناسنامه 743 ...صادره از تهران ... ( می دونستم شهروز همه رو بلده . آخه مشخصات همدیگه رو حفظ كرده بودیم كه اگه گرفتنمون بتونیم بگیم زن و شوهریم ). نداشته باشم و ... هیچگونه مزاحمتی ... از جانب من ... برای ایشان ایجاد نشود ... این جانب آگاهی كامل دارم ... كه در صورت تخطی
شهروز گفت چی ؟
- تخطی . اولین ت با ت دو نقطه است دومیش با ط دسته دار .
- شهروز زیر لب گفت معنیشو می دونم صداتونو نشنیدم
- بنویس ... در صورت تخطی از این تعهد نامه ... پیگرد و مجازات قانونی ... مشمول حال من خواهد شد .
و در حالی كه از سرعت گفتنش مشخص بود داره شفاهی به شهروز می گه و اینو دیگه نمی خواد بنویسه گفت
- مجازات اولین مزاحمت برای نوامیس مردم دو ماه حبسه . در صورت تكرار می شه شش ماه . فعلا نذاشتم برات سابقه درست شه . چون جوونی . مجازات اینبارت تعلیقیه . یعنی اگه اینا یه بار دیگه ازت شكایت كنن شش ماه می ری بازداشتگاه . ( نا خود آگاه اینقدر خوش به حالم شد كه نیشم تا بناگوش باز شد و زود خودم رو جمع كردم ) . این علاوه بر جریمه ایه كه بهت تعلق می گیره . مفهومه ؟
شهروز با دلخوری گفت بله
- اسم و آدرستو بنویس .. تاریخ بزن و امضا كن
بعد رو كرد به نیما و گفت :
آقای عزیز . شما هم اگه دفعه دیگه مشكلی براتون ایجاد شد به پلیس مراجعه كنین . فیلم سینمائی نیست برادر من كه خودت پاشی بری سراغ كسی كه مزاحم خواهرت شده . این مال دوران قمه كشی پنجاه سال پیش بود . مملكت قانون داره . اگه اینجوری باشه كه سنگ رو سنگ بند نمی شه . شما كه ماشالله تحصیل كرده ای . بیسواد كه نیستین . پلیس حافظ امنیت اجتماعه .
حالا كه همه چیز به نفع ما تموم شده بود خیالم راحت شده بود . یاد كتاب تن تن در آمریكا افتادم . یه جاش هست كه می خوان تن تن رو اعدام كنن و رئیس قبیله سرخپوست ها كلی خطابه ایراد می كنه . یكی از سرخپوستها كه اون گوشه وایساده می گه نطق رئیس عالی بود .
نیما كه تا الان ساكت بود گفت چشم جناب سروان . ما می تونیم بریم ؟
- بله مشكلی نیست . برو وسایلت رو تحویل بگیر .
كریمی برو وسایلش رو تحویل بده . به طرف در رفتیم . شهروز هم بلند شد كه دنبال ما بیاد كه داود رشیدی گفت بشین با تو كار دارم . شما برین
نمی دونم . شاید می خواست با هم بیرون نریم . شاید هم می خواست نصیحتش كنه .
من بیرون درنشستم تا نیما با كریمی رفت وسایلش رو گرفت و اومد . تازه دقت كردم كه بیچاره رو لختش كرده بودن . عینك آفتابیش ، گردنبندش ، ساعتش ، كمر بندش ، كیف پولش ، حتی بند كفشش رو هم گرفته بودن . همه رو ریخته بودن تو یه كیسه و بهش دادن ... با هم راه افتادیم به طرف در حیاط . دم نگهبانی نیما به نگهبان گفت سركار می شه واسه ما یه آژانس بگیرین ؟
- كجا می ری ؟
- میدون ولیعصر
- برو وایسا بیرون میاد . اینجا وای نایستین . واسه ما مسئولیت داره .
- نیما چرا میدون ولی عصر ؟
- بریم ماشین رو برداریم
با هم رفتیم بیرون و وایسادیم كنار در ... چند متر اونورتر از اون كیوسك . هوای سرد شب به صورتم خورد . ساعتمو نگاه كردم . بیست دقیقه به هشت بود . انگار تازه نیما رو دیدم . بازو شو گرفتم و گفتم نیماااااا
- چیه فینگیلی ؟
- نیما چی شد ؟ چیكار كردی ؟ یهو بیخبر؟ چرا به من نگفتی كجا می ری ؟
در حالی كه موبایلش رو از كیسه در میاورد گفت ندا بذار خونه برات تعریف كنم . الان خیلی ذهنم خسته است . اووووه چقدر میس كال . مامان هم چند دفعه زنگ زده . بش چی گفتی ؟
- واااای منم گوشیم رو سایلنته . واسه منم چند دفعه زنگ زده . هیچی گفتم با نیما قرار دارم
- اههههههه . حسنك راستگو . كاش نمی گفتی .
- چی می گفتم ؟ ساعت پنج بعد از ظهر جمعه بگم یهو به سرم زده كجا برم ؟
- عیب نداره . حالا یه چیزی می بافیم .
شماره مامان رو گرفت
- الو ؟ سلام مامان ... هیچی كجام ؟! اوووووه چی شده ؟ واسه چی هزار راه رفت ؟ ... آره پیش منه ... خوب بنده خدا اونم نمی دونست كجا میاد ... من فقط بهش گفتم بیاد پیش من ... چرا بیخیالیم ... بابا من هوس كرده بودم خواهرمو ببرم سینما ، گفتم بهش نگم سورپرایز یشه ... تو سینما بودیم گذاشته بود رو سایلنت ( چه كلكیه این نیما ) چه جوری ؟؟!! ... بابا واسه چی نصف عمر شدی ... خیلی خوب خیلی خوب
اشاره كردم كه ماشین اومده . نیما همونجوری نشست تو ماشین كنار راننده . منم نشستم عقب . نیما هنوز داشت صحبت می كرد .
- نه شام نخوردیم واسه شام میایم ... یه ساعت دیگه خونه ایم . باشه باشه ... بابا دیگه چرا عصبانیه ؟؟!! . ببین من الان پشت فرمونم نمی تونم حرف بزنم . میام خونه صحبت می كنیم . خدافظ ... خداحافظ ... مامان جان خداحافظ ... باشه خدافظ. خدافظ
تازه به راننده سلام كرد
راننده جوابشو داد
- كجا تشریف می برین
- میدون ولیعصر
...
توی راه هردومون ساكت بودیم . نیما یه آهنگ شاد گذاشته بود كه جو عوض یشه . ولی هیچی عوض نشده بود . رسیدیم دم در . نیما پیاده شد كه درو باز كنه . من تو ماشین نشستم كه تو حیاط پیاده شم . هوا سرد بود ... یهو تو نور چراغ دیدم كه لباس نیما از یكی دو جا پاره است . وقتی دوباره خواست سوار بشه بهش گفتم نیما لباست پاره شده .
- عیب نداره . تو یه جوری حواس مامان رو پرت كن . من سریع برم تو اطاقم
ماشینو انداختیم تو حیاط و رفتیم تو خونه . اول من رفتم . مامان تو آشپزخونه بود . به نیما اشاره كردم كه زود بره تو اطاقش . اطاقش نزدیك در بود . من هم رفتم توی آشپزخونه
- سلااااااااااااااااااااام ... مامان خوشگله !
- زهر مااااار .
- جدیدا این جواب سلامه ؟
- چه سلامی ؟ چه علیكی ؟ ما نصف جون شدیم تا حالا ... سلام مامان خوشگله ؟
- نیما كه گفت ؟
- آخه دختر ... این موبایلو واسه چی دست می گیری ؟ خوشگلی ؟ زنگ كه نمی زنی هیچی . جواب هم نمی دی ؟
- نشد دیگه مامان . بعدش هم رفتیم تو سینما . بعدش هم كه نیما زنگ زد
رفتم دست انداختم گردنش و ماچش كردم
- ببخش دیگه . خوب ؟ مامان خوشگله
- خیلی خوب . خیلی خوب ... خرم نكن . نیما كو ؟
ایول . این یعنی بیخیال شد
- تو اطاقشه الان میاد
- كجا بودی تو تاحالا دختر ؟
اوه اوه بابام بود . اینو كجای دلم بذارم
- سلام بابا
- سلام . كجا بودین ؟
- بابا رفتیم سینما با نیما . نشد زنگ بزنم . بعد هم رفتیم تو سینما مجبور شدم موبایلمو خاموش كنم
- مادرت كم مونده بود دور از جونش سكته كنه . آدم وقتی می خواد بره سینما می گه بابا .. مامان ... من رفتم سینما . نه اینكه سرشو بندازه بره بیرون
با اون اعصاب خوردی كه من داشتم كم كم داشتم قاط می زدم
- من سرمو ننداختم برم بیرون . گفتم با نیما می رم . فقط موبایلمو نمی تونستم جواب بدم
تو همین صحبتها نیما وارد شد
- سلام علیكم
بابام برگشت به سمتش
- نیما ؟ نباید یه زنگ بزنی بگی كجایی ؟
- ببخشید . به خدا نمی خواستیم نگرانتون كنیم .
- نیما ؟؟!! گردنت چی شده ؟
صدای مامان فضولم بود .
- هیچی بابا . چیز مهمی نیست
- جای چنگه روی گردنت دعوا كردی ؟
- نه بابا . با بچه ها شوخی كردیم
بابام در حالی كه سرشو تكون می داد و روی مبل می نشست گفت
- بعضی وقتها یه كارایی می كنی نیما كه آدم انتظار نداره . تازه یادت افتاده كه با رفیقات شوخی خركی كنی ؟ نگاه كن گردنشو
- بابا همچین میگی انگار من صد سالمه . شوخی كردیم دیگه . مامان شامو نمی كشی ؟ نكنه امشب به عنوان جریمه قراره چیزی بهمون ندی ؟
- والله حقتون هم همینه
روشو كرد به من و گفت
- بیا . به جای اینكه وایسی اونجا بیا كمك كن شامو بكشیم .
شكر خدا تقریبا بیخیال شدن . شام رو در سكوت خوردیم . نیما بعد از شام رفت توی اطاقش . می دونستم اگه الان برم پیشش مامان هم میاد دنبالم و باز كار آگاه بازی شروع می شه . نشستم پیششون و مشغول تماشای سریالهای صد تا یه غاز شدم . از هیچ كدومشون هم هیچی نفهمیدم . بالاخره سریالها تموم شد و مامان بابا جمع و جور كردن كه برن بخوابن . رفتم تو اطاقم و یه كم میل هامو چك كردم . چراغها كه نیمه روشن شد فهمیدم خوابیدن . رفتم در اطاق نیما در زدم و رفتم تو . بیدار بود ... روی تختش دراز كشیده بود . رفتم كنارش روی تخت نشستم
- نیما ؟ برام می گی چی شد ؟ چیكار كردی ؟ من اصلا انتظار نداشتم . تو شهروزو از كجا گیر آوردی ؟
- بلند شد نشست و با شیطنت تو چشمام نگاه كرد
- آخه تو یادت رفته بود شماره های سیم كارتتو كه به من داده بودی پاك كنی كوچولو
- درست تعریف كن ببینم چیكار كردی
نیما در حالی كه به دیوار خیره شده بود شروع به تعریف كرد

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم : :gol:

از همون روزی كه اومدی با من صحبت كردی دنبال این بودم كه یه كاری كنم . من داداشت بودم . در برابرت احساس مسئولیت می كردم . من تنها مرد خانواده و اصلا تنها عضو خانواده بودم كه از این جریان خبر داشتم و این وظیفه من بود كه كمكت كنم . از طرفی تو به من اعتماد كرده بودی و منو محرم خودت دونسته بودی . به جون خودت این واسه من خیلی ارزش داشت . تازه این یكی از معدود موقعیتهایی بود كه فرصتی پیش اومده بود كه برات كار مهمی انجام بدم . ولی مطمئن نبودم چیكار كنم .
اولش كه تصمیم داشتم بدون درد سر و حرف و حدیث با شهروز حرف بزنم و بگم پاشو از زندگی تو بكشه بیرون . ولی با رفتار و واكنشی كه از شهروز دیدم به این نتیجه رسیدم كه این آدم منطق سرش نمی شه . راستش نمی خواستم من بهانه دستش بدم و تحریكش كنم . ولی وقتی گفتی اومده دم در دانشگاه و تهدیدت كرده به این نتیجه رسیدم كه كارد به استخون رسیده . باید واكنش نشون می دادم . یعنی واكنش تندی باید نشون می دادم .
فكر كردم چطوری با شهروز تماس بگیرم . می دونستم كه تو شماره اونو به من نمی دی . حالا به هر دلیلی . وقتی هم كه من گوشی رو بر می داشتم شهروز قطع می كرد . یهو یادم افتاد سیم كارتت هنوز دست منه . فكر كردم امتحانش كه ضرر نداره ، شاید شماره اش رو اون تو پیدا كردم . و از قضا بود .
چند روز پیش از مغازه زنگ زدم بهش . گوشیو که جواب داد بهش سلام كردم . معلوم بود منو نشناخته . چون شماره مغازه رو هم نداشت . بش گفتم من نیمام
با تعجب گفت نیما ؟
گفتم داداش ندام . نشناختی ؟
انتظار داشتم یا قطع کنه یا هول بشه . ولی اون خیلی آروم گفت بعله بعله سلام علیکم حال شما ؟ این آرامشش منو بیشتر عصبی كرده بود . فكر نمی كردم اینقدر پر رو باشه . باهاش حرف زدم و گفتم که می خوام ببینمش اونم با همون قلدری همیشگیش با لحن لاتی گفت
- باشه داداش خیالی نیست . هرجا دوست داری بگو بریم .
به جون خودت حرصمو در آورده بود . حرصم از این بود كه این آدم آشغال یه مدت دوست تو بوده و با احساساتت بازی كرده . قرار شد جمعه صبح همدیگه رو ببینیم . تو میدون ولیعصر جلوی سینما قدس !!
تا روز قرار كلی فكر كردم . نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ منطقی برخورد کنم ؟ دعوا راه بندازم ؟ شاخ شوونه بکشم ؟ اونقدر دلم ازش پر بود كه اصلا تصور برخورد آروم و منطقی رو نمی تونستم بكنم . دوست داشتم هر جوری شده تلافی کاراشو سرش در بیارم ..
بالاخره روز قرار رسید . روز جمعه . همون روزی كه بهت دروغ گفتم . به جون خودت اصلا دوست نداشم بهت دروغ بگم . ولی مجبور بودم . اگه راستشو بهت می گفتم كه یا نمی ذاشتی اصلا برم . یا تا وقتی برگردم همش دلت شور می زد .
ساعت 20 : 9 جلوی سینما بودم . ساعت 30 : 9 باهاش قرار داشتم . نمی دونستم چه شکلی هم هست . چند تا دختر و پسر دیگه هم تیكه تیكه وایساده بودن و انتظار می كشیدن . خوب اونجا تابلو ترین جای میدون ولیعصر بود و جون می داد واسه قرار . چند تاشون سر جاشون ثابت وایساده بودن و دستشونو هاااا می كردن . بعضیهاشون هم دستشونو توی جیبشون كرده بودن و قدم می زدن . هر از گاهی یه نفر از راه می رسید و سراغ یكی از آدمها می رفت . اكثرا هم سراغ جنس مخالفش می رفت . چند ثانیه ای خوش و بش می كردن و بعد از جمع جدا می شدن و می رفتن .
یه گوشه یه دختری وایساده بود و منو نگاه می كرد . اول فكر كردم اشتباه می كنم . ولی واقعا داشت منو نگاه می كرد . تو كه می دونی اصلا از این كارها خوشم نمیاد . ولی توجهم بهش جلب شد . یكم كه گذشت دیدم یواش یواش اومد سراغ من . یه كم نگاهم كرد و گفت آقا سعید ؟ خیلی جدی گفتم نه خانوم اشتباه گرفتین . حالا نمی دونم واقعا اشتباه گرفته بود یا بهونه اش بود . یه كم نگاهم كرد و رفت اونور
...
حوصله ام سر رفته بود . ساعتو نگاه كردم . نزدیك ده بود . گفتم حتما ترسیده و نمیاد .. به بقیه نگاه كردم . یه لحظه خنده ام گرفت كه بقیه منتظر كین و من با كی قرار دارم . اون دختره كه منو اشتباه گرفت چند دقیقه قبلش با پسری كه اومد سراغش رفته بود . یه پسر جوون و خوش قیافه كه هیچ شباهتی هم به من نداشت .
داشتم به دختر پسری نگاه می كردم كه تازه به هم رسیده بودن و دست همدیگه رو گرفته بودن كه صدایی رو كنار خودم شنیدم كه گفت :
- سلام آقا نیما !!
برگشتم سمتش . انتظار یه آدم جوجه تر رو داشتم ولی هم هیکل خودم بود . با شك نگاهم می كرد . انگار منتظر بود ببینه خودمم یا نه . نمی دونم از كجا منو شناخت . فكر كردم شاید حدس زده بود . شاید هم عكسی ، چیزی از من نشونش داده بودی . سلامشو جواب دادم و نا خودآگاه دستمو بردم جلو . باش خیلی جدی دست دادم و بهش گفتم بریم تو ماشین هوا سرده .
تو سرم هزار تا حرف بود . ولی نمی دونستم باید چه جوری بش بگم . یه كم نگاهش كردم . با این كه هم هیكل خودم بود ولی اگه می خواستم بزنمش زورم بهش می رسید .
ماشینو تو كوچه پشتی سینما پارك كرده بودم . نشستیم تو ماشین . یه کم با سکوت گذشت .. بعد با پررویی تمام گفت :
- خوبی شما ؟
دیگه دوست داشتم كله شو داغون كنم . رفتم سر اصل مطلب و گفتم
- اگه بعضیها بذارن . ببینم تو چی می خوای پسر ؟ دنبال چی هستی ؟
با تعجب گفت : من ؟ مثل اینكه تو زنگ زدی گفتی می خوام ببینمت و باهات حرف بزنم . من چی می خوام ؟
دستمو گذاشتم پشت صندلیش و گفتم آره . گفتم بیایی كه بهت بگم مثه بچه آدم دست از سر خواهر من بردار و برو پی زندگی خودت . با زبون خوش .
پوز خندی زد و سرشو از روی تمسخر تکون داد و روشو کرد به سمت خیابون . چند لحظه بعد برگشت گفت
- اصلا من نمی دونم این بچه بازیها چیه ؟ چرا ندا قضیه رو كشونده به تو ؟ ما دو تا آدم عاقلیم . مثل همه آدمها ما هم یه وقتهایی با هم اختلاف داشتیم . خیلی وقتها هم خوب بودیم . خودمون هم بلدیم چطوری مشكلات و اختلافاتمونو حل كنیم . همونطور كه تاحالا حل كردیم . نمی دونم این سری چرا ندا اینقدر كشش داد و پای تو رو آورد وسط . .. ما با هم کنار میایم . مثل همیشه . چرا تو این میون داری دخالت میکنی ؟!
نگاهش كردم و گفتم
- شما تا حالا مشكلاتتون رو حل نكردین . فقط اون بیچاره تحمل كرده و كوتاه اومده . تو هم فكر كردی با دو تا معذرت می خوام قضیه حل شد . در صورتی كه عمق مشكلاتتون روز به روز بیشتر می شد . منم دخالت می كنم چون برادرشم . فكر كردی بی صاحابه ؟ گفتم به زبون خوش برو دنبال كارت و كاری به كار این دختر نداشته باش
با پر روئی بیشتر گفت
- این همه وقته که با هم هستیم. كجا برم ؟ به همین راحتی برم ؟
بهش گفتم مگه ملك باباته كه چون خیلی وقته دستته احساس می كنی حق آب و گل داری ؟ یا رو سی سال با زنش زندگی می كنه اینجوری احساس حق نمی كنه كه تو می كنی . بابا ولش كن بره دنبال زندگیش چی از جونش می خوای ؟ همش شك و تهمت و توهین و تحقیر . خجالت نمی كشی ؟ اعصاب واسه این بنده خدا نذاشتی
با حالت قلدری برگشت گفت من کاریش ندارم برو ببین اعصابش از کجا و از کی خوورده .. خواهرت مشکل داره آقا نیما .. اگه تو اینقدر روشنفكری من نمی تونم بشینم ببینم دووست دخترم داره کج میره و هیچی بش نگم .. تو اگه برادر با غیرتی هستی كلاتو بذار بالاتر . به جای این كه بیایی سراغ من برو خواهرتو جمع كن .
اینها رو كه شنیدم انگار خون به سرم دوید . تحمل هر چیزی رو داشتم الا توهین به تو . یقشو چسبیدم و گفتم حرف دهنتو بفهم مردیكه . هرچی هیچی بهت نمی گم پر رو می شی ها . به جان خودت می زنم دك و دهنتو همین جا جر می دم
زد زیر ساعدم و با همون قلدری گفت دستتو بنداز . همچین حرف می زنه انگار خواهرش حضرت فاطمه است . من برم فردا با یكی دیگه همین مشكلاتو داره . مگه یكی لنگه خودت نصیبش بشه . به جای اینكه یقه منو بگیری آبجیتو از تو خیابونا جمع كن
دیگه هیچی نفهمیدم . پیاده شدم در ماشینو باز كردم و داد زدم . بیا پائین . بیا پائین كثافت تا حالیت كنم . گمشو بیرون .
یقه شو گرفتم كشیدم بیرون . با همه قدرتم كوبیدمش به دیوار پشت سرش و تا بخواد به خودش بیاد با مشت گذاشتم تو چونه اش . یكی دو تا از مغازه دارا اومدن به سمتمون . یقشو گرفتم و گفتم كثافت حرومزاده . یه بار دیگه اسم خواهر منو بیاری روزگارتو سیاه می كنم . چند تا فحش آبدار هم به خواهر و مادرش كشیدم . دو سه نفر دیگه دورمون جمع شده بودن . یكیشون از پشت منو گرفت كشید عقب كه مثلا جدامون كنه . شهروز هم از موقعیت استفاده كرد یكی دو تا زد تو صورت من و یكی دو تا هم لگد حواله پا و شكم من كرد . خودمو به زور خلاص كردم و رفتم سمتش . یه مشت دیگه زدم تو دهنش كه گوشه لبش جر خورد . اومد دهنشو بگیره یكی زدم تو شكمش . مردم اطرافمون بیشتر شده بودن . یه عده كسایی بودن كه تو صف بلیط سینما بودن و صف و ول كرده بودن و اومده بودن دعوای ما رو تماشا كنن . دو سه نفر منو نگه داشته بودن و دو سه نفر شهروزو . ولی انگار زور من از زور اونا بیشتر بود . انقدر خشم تو همه وجودم بود كه نمی تونستن نگه دارن . شهروز كه معلوم بود از این عصبانیت من ترسیده فحش خواهر و مادر به من می داد . یكی از مردا داد زد آقا اینجا خانواده وایساده . یكی بیاد اینا رو جمع كنه.
باز از بین جمعیت خودمو خلاص كردم و دویدم به سمت شهروز . با مشت و لگد به هر كجاش كه می تونستم می زدم . با همه قدرتم هم می زدم . شهروز نشست روی زمین . اومدم بازهم بزنمش كه یكی از پشت منو گرفت كشید عقب . اینقدر عصبانی بودم كه برگشتم بهش گفتم ولم كن مردیكه . بذار حسابشو برسم . كه یهو دیدم اونی كه داره منو می كشی عقب یه سربازه نیروی انتظامیه . از این باتوم به كمرها. سربازه با خشونت منو هول داد كنار و داد زد . بیا ابنور ولش كن . بیا كنار
یكی دیگه هم شهروزو بلند كرد و رو به جمعیت داد زد برید آقا . اینجا واینایستید . متفرق شو آقا . برو
اونی كه منو گرفته بود بیسیمشو در آورد و پای بیسیم گفت . یاور یاور گشت 1 . یاور یاور گشت 1 .
از اون طرف بیسیم یكی گفت : گشت یك یاور به گوشم .
سربازه گفت جناب سروان یونسی . یه مورد نزاعه دو نفره است . هر دو نفر الان در اختیار ما هستند . چی دستور می فرمایید ؟
باز همون صدا گفت : محلتون كجاست ؟
سربازه گفت كوچه كنار سینما قدس
فرمانده اشون گفت همون جا باشید . الان میام پیشتون
با خشم به شهروز نگاه كردم . تمام تنم عرق کرده بود دلم می خواست بازم می تونستم می زدمش .. احساس می کردم تمام بدنم داره از شدت عصبانیت می لرزه .. نفس نفس می زدم ..
یهو فهمیدم چه اتفاقی داره می افته . اگه كار به كلانتری می كشید و بابا می فهمید ... ولی بعد فكر كردم شاید بد نباشه با شهروز بریم كلانتری . حداقل تكلیفمون روشن می شه .
طولی نكشید كه ماشین اومد . در آخرین لحظه یاد ماشین افتادم و دزدگیر ماشینو زدم تا دیگه این وسط ماشینو کسی ندزده . فرمانده شون با حالت دعوا اومد پائین و گفت سوارشون كن . واسه من دعوا می كنین ؟ لات شدین واسه من . سوار شو . سوار شو بریم حالیت می كنم . سوار ماشینمون كردن . سربازی که بینمون نشسته بود هوای جفتمونو شدید داشت .. که باز دوباره نپریم به هم .. مغزم اصلا کار نمی کرد .. نمی دونستم کاری که کردم درسته یا نه . فقط دلم می خواست بازم می زدمش .. حتی اگه خودم 10 برابرشو می خوردم . چون اصلا طاقت نداشتم ببینم كسی اینجوری به تو توهین می كنه

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم : :gol:

خلاصه راه افتادیم و ما رو بردن كلانتری ... خیلی از جلوی اونجا رد شده بودم . حتی آدرس خونه یكی از دوستام رو هم به عنوان بالاتر از میدون كلانتری می شناختم . ولی اصلافكرشم نمی كردم كه یه روز پام به اینجا كشیده بشه ... ما رو بردن تو و مستقیم بردنمون بازداشتگاه . دم در بازداشتگاه همه وسایلمونو همونطور كه دیدی گرفتن و فرستادنمون تو ... بازداشتگاهش به جون خودت درست عین این فیلمها بود . یه سالن حدودا پنج در ده . بدون هیچ پنجره ای . كه روشنائیش به وسیله مهتابیهای سرتاسری كه رو سقف بود و تهویه اش به وسیله هواكش بزرگ روی دیوار تامین می شد . دیواراش گچی و پر از یادگاری و فحش و شعر بود . این ور اونورش هم پوسترهای مختلف بود ... یه گوشه هم یه تابلو زده بودن و روش نوشته بود قبله . تو دلم فكر كردم كی تو این حال و روز نماز می خونه ... نشستم یه گوشه . به غیر از ما ، ده پونزده نفر دیگه هم اونجا بودن . بعضیها قدم می زدن . بعضی ها هم كاپشنشونو گذاشته بودن زیر سرشون و خوابیده بودن . داشتم به اوضاع خودم فكر می كردم . اگه بابا اینا می فهمیدن . اگه سابقه دار می شدم ... یاد صفحات روزنامه های حوادث افتادم . نامبرده سابقه دار بوده و یكبار به جرم نزاع خیابانی و ضرب و جرح دستگیر شده است . تازه می فهمیدم وضعیتم چقدر وخیمه ... به شهروز نگاه كردم . یه گوشه نشسته بود . سرشو به دیوار تیكه داده بود و پاهاشو دراز كرده بود . چشماشو بسته بود و یه دستمال گذاشته بود رو لبش . از نگاه كردن بهش حالم بد می شد .. چرا آدمها باید اینقدر بی منطق باشن كه برای مجاب كردنشون باید كار به كلانتری بكشه
...
صدای اذون موذن زاده اردبیلی كه تو راهرو پخش می شد منو به خودم آورد . یاد روزهای جمعه ای افتادم كه خونه بودم و مامان رو می دیدیم كه موقع اذون وضو می گرفت . چادر نمازشو سر می كرد و نماز می خوند . دلم واسه خونه تنگ شده بود ... با وجود اینكه یكی دو ساعت بیشتر نبود كه اون تو بودم اما شدیدا احساس اسارت می كردم . تو دلم خدا رو صدا كردم و ازش خواستم كمكم كنه ... در بازداشتگاه باز شد و دو تا سرباز اومدن دم در داد زدن كسایی كه می خوان وضو بگیرن دم در به خط شن . نا خودآگاه منم رفتم به سمت در . چهار پنج نفر دیگه هم بودن . شهروز ولی همونجور نشسته بود روی زمین . رفتیم وضو گرفتیم . موقع برگشتن به سربازی كه كنارمون راه می رفت گفتم سركار من می خوام با افسر نگهبان حرف بزنم . بدون اینكه نگام كنه گفت الان نمی شه . برو تو صداتون می كنن . رفتم تو ... یه جا نماز برداشتم و به سمت تابلوی قبله وایسادم . نگاهش كردم و یاد فكر خودم افتادم . تازه می فهمیدم اینجا آدمها بیشتر از هر جای دیگه ای یه یاد خدا می افتن .
نمازمون تموم شد . یكساعت بعدش ناهار آوردن . عدس پلو بود . یاد ساچمه پلوهای سربازی افتادم . من كه اصلا نتونستم لب بزنم . شهروز ولی با وجود زخم لبش خورد .
حدود ساعت پنج بود كه یه سرباز دیگه درو باز كرد و گفت نیما حكیمی
گفتم بله ؟
گفت بیا افسر نگهبان می خواد ببیندت .
رفتیم توی دفتر افسر نگهبان . اولین چیزی كه توجهمو جلب كرد اسم افسر نگهبانه بود كه داوود رشیدی بود .
ندا در حالی كه برای اولین بار در طول صحبت من می خندید گفت : آره اتفاقا من هم همون اول خنده ام گرفته بود . خیلی باحال بود .
نگاهش كردم . الان كه ندا رو جلوی خودم می دیدم از كارم رضایت كامل رو حس می كردم . چون به خاطر عزیز ترین كسم بود . كسی كه ارزش هر كاری رو داشت . بهش خندیدم و ادامه دادم
- آره . منم خیلی خنده ام گرفته بود . پیش خودم گفتم خدا كنه به اندازه داوود رشیدی مهربون هم باشه .
- خوب . بعدش چی شد ؟
- هیچی . اولش خیلی خشن به من گفت : نیما حكیمی تو هستی ؟
گفتم بعله
تو چشام نگاه كرد و در حالی كه چشمهاشو باریك كرده بود گفت بهت نمی خوره آدم شری باشی
گفتم نیستم جناب سرگرد
گفت پس چرا این بنده خدا رو تو خیابون كتك زدی ؟
گفتم آخه اون مزاحم خواهرم شده بود جناب سرگرد . قبلا هم باهاش صحبت كرده بودم . حتی امروز هم اولش با ملایمت ازش خواستم از زندگی خواهرم بره بیرون
ازم پرسید با خواهرت چه نسبتی دارن ؟
گفتم مثل اینكه دوست بودن . ولی الان نیستن . تو خیابون هم مزاحم خواهرم شده بود . امروز هم به خواهرم دری وری گفت من هم نتونستم خودم رو نگه دارم
پرسید پدر مادرت در جریانن ؟
گفتم نه جناب سروان
گفت می تونی ادعاتو ثابت كنی ؟ خواهرت حاضره شهادت بده ؟
گفتم بله . حاضره .
گفت شماره اش رو بده بهش زنگ بزنم بیاد اینجا . اگه این چیزایی كه گفتی رو شهادت بده ، اون موقع تو می تونی شاكی باشی . شناسنامه ات اینجاست ؟
گفتم نه خونه است
گفت بهش بگو شناسنامه جفتتون رو بیاره .
بعدش شماره ات رو گرفت و وقتی مطمئن شد تو خواهرمی گوشی رو به من داد . بقیه اش رو هم كه دیگه خودت دیدی
ندا سرش رو انداخته بود پائین ... دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرش رو آوردم بالا ... چشمای قشنگش پر اشك شده بود . صورتش رو ناز كردم و با تعجب گفتم
- چیه ؟ چی شده فینگیلی ؟
دستمو گرفت و با بغض گفت :
- نیما . من خیلی شرمنده اتم . باور كن از وقتی اومدیم بدجوری عذاب وجدان گرفتم . تو به خاطر من این همه بلا سرت اومد
پیشونیشو بوسیدم و گفتم
- عزیز دلم . این حرفها چیه ؟ مگه من غریبه ام . من برادرتم . تو ناموسمی . وظیفه امه ازت دفاع كنم . مخصوصا الان كه بابا هم خبر نداره
- باشه . ولی من خیلی ناراحتم
بلندش كردم و گفتم :
- راه آهن نباش . راه هوایی خیلی بهتره . الان هم مثل یه دختر خوب بگیر بخواب . صبح باید بری دانشگاه ها
یهو بغلم كرد . یكم موهاشو ناز كردم . گفت داداشی خیلی دوست دارم . خیلی . سرشو برد عقب و تو چشمهام نگاه كرد
- به خاطر همه چیز ازت ممنونم . تو واقعا حق برادری رو تموم كردی
دستاشو از دور بدنم باز كردم و گرفتم توی دستهام . گفتم عزیزم . مرسی . فراموشش كن . برو آروم بگیر بخواب ... صورتمو بوسید و گفت شب به خیر و قبل از این كه فكر كنم كه جواب بوسه اش رو بدم یا نه از اطاقم بیرون رفت . چراغو خاموش كردم و بدون اینكه مسواك بزنم رفتم توی رختخواب . خیلی خسته بودم . وقایع اونروز رو مرور كردم . باورم نمی شد همه این اتفاقات تو یه روز افتاده . انگار از اون لحظه ای كه صبح از ندا خداحافظی كردم یك سال گذشته بود ... ندا ... احساس می كردم از صبح خیلی بیشتر دوستش دارم . آخه وقتی آدم برای چیزی بهایی پرداخت می كنه ارزشش هم براش می ره بالاتر و دوست داشتنی تر می شه . علاقه من به ندا داشت دیگه خیلی زیاد می شد . یعنی آخرش چی می شه ؟! . بالاخره كه باید یه روزی از هم جدا شیم . اون بره دنبال زندگی خودش و من هم برم دنبال سرنوشت خودم . اونوقت چی ؟ یعنی طاقت دوریش رو داشتم ؟ برگشتم روی شونه ای كه همیشه عادت داشتم روش بخوابم خوابیدم . چشمم افتاد به پوستری كه به دیوار اطاقم بود. عكس یه دختر بود كه زیرش نوشته بود
آری آغاز دوست داشتن است . گرچه پایان راه نا پیداست . من به پایان دگر نیندیشم . كه همین دوست داشتن زیباست .
...
روزا خیلی آروم و بی سر و صدا می گذشت ... احساس می کردم کار مفیدی انجام دادم و الان ندای من بعد از مدتها تو آرامشه و شبا با خیال راحت می خوابه .. البته این فکر من بود و خبر از دل ندا نداشتم .. ولی حداقل فكر اینكه وظیفه برادریمو برای عزیزترین خواهرم انجام داده بودم بهم آرامش می داد .
ازم خواسته بود که دیگه هر روز نرسونمش دانشگاه .. خیلی نگرانش بودم وقتی تنها جایی میرفت . نمی خواستم دوباره براش اتفاقی بیافته . حاضر بودم تمام زندگیمو بدم ولی یه اخم کوچولو هم توی صورتش نبینم چه برسه ناراحتی و اشک و گریه شو ببینم .. چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم آرامشو برگردونم به زندگیش .. چقدر وقتی توی صورتش نگاه می کردم و شادی رو تو چشمای قشنگش می دیدم خوشحال می شدم .. وقتی می خندید و لپاش می رفت دو طرف صورتش و چشماش برق می زد ، از خوشحالی انگار دنیارو بهم می دادن ..
این حس خیلی وقت بود بوجود اومده بود .. نمیدونم از کی ، ولی بوجود اومد .. ناخود آگاه پیش اومد .. نه یه دفعه .. کم کم .. هی خواستم بی توجه باشم بهش نمی شد .. از اول بهش محبت می کردم . حتی از بچگی .. وقتی تنها بودم با بابام و چیزی برام می خرید صبر می کردم بیام خونه دوتایی با هم بخوریم .. هر چیشو گم می کرد یا براش پیداش میکردم یا از ماله خودم بهش می دادم .. هر کی اذیتش می کرد با همون جثه کوچیکم شاخ می شدم براش .. سعی می کردم همیشه بخندونمش .. همیشه شاد نگهش دارم .. این جووریا هم بود ..موفق بودم تو این کارم .. با هر کاری باعث اومدن خنده رو لبهاش می شدم .. با این که دوستام می اومدن و تعریف می کردن که چقدر اذیت خواهر کوچیکاشون می کنن و کلی کیف می کردن ، ولی من دلم نمی اومد همچین موجود کوچولویی رو اذیت کنم ....
دقت بیشتری رو رفتارش داشتم تا متوجه بشم کی ناراحته کی غمگینه تا اون موقع بیشتر بهش برسم ..
کم کم باهاش بیشتر از قبل اخت شدم .. توجهم بیشتر از قبل شده بود .. حواسم بود کجا میره با کی حرف می زنه .. هواشو داشتم کسی اذیتش نکنه ... حس می کردم کسی به غیر از من مراقبش نیست .. اینو یه جوور وظیفه می دونستم برای خودم .. اون موقع ها می ذاشتم به حساب غیرت .. می گفتم داداششم غیرت دارم روش دیگه .. ولی این حس تغییر کرد .. دیگه صحبت غیرت نبود .. تا مامانینا بهش گیر می دادن می رفتم جلوشون و ازش دفاع می کردم .. نمی ذاشتم کسی از گل کمتر بهش بگه .. تو فامیل آشنا درو همسایه .. جوری رفتار می كردم که کسی جرات نداشت بگه بالا چشه ندا ابروئه .. همه به من می گفتن شمشیر كش ندا
... البته اون موقع ها ندا زیاد متوجه این رفتار من نمی شد . سرش با درساش و دوستاش گرم بود .... دلم می خواست می فهمید چقدر دوسش دارم .. چقدر برام با ارزشه ... چقدر هواشو دارم . ولی ندا خیلی عادی رفتار می کرد .
تا زمانی که رفت دانشگاه .. وقتی می اومد و از کلاساش و دوستاش و یه زمانایی از پسرای دانشگاه برای ما تعریف می کرد کلافه می شدم .. دلم می خواست بیشتر هواشو داشته باشم یه وقت کسی تو دانشگاه بهش گیر نده .. به قولی مخشو نزنه .. اذیتش نکنه
متاسفانه نتونستم و قضیه شهروز پیش اومد و این همه دردسر بعدش .. وقتی ندا قضیه شهروز رو با من مطرح كرد هم ناراحت شدم هم خوشحال . از این ناراحت شدم كه چرا من حواسم بهش نبوده . احساس می كردم من برادر خوبی نبودم و تقصیر منه كه این اتفاق افتاده و تا اینجاها هم كشیده شده .
از طرفی وقتی ندا منو محرم خودش دونست و اومد باهام درد دل کرد دنیارو بهم دادن .. این اتفاق منو خیلی خوشحال کرد .. چون ندا باهام راحت تر از قبل شده بود . احساس می كردم اون هم منو دوست داره . منو سنگ صبور خودش می دونه .. دیگه همه چیزم شده بود ندا .. نمی دونم ... شاید این حس به خاطر این بود كه من دوست دختر آنچنانی نداشتم . یعنی نه وقتشو داشتم نه زیاد اهلش بودم . شاید به خاطر این بود كه اینقدر به ندا علاقه مند و وابسته شده بودم و اون شده بود تكیه گاه عاطفیم .. به هر حال احساس می كردم وقتی ندا هست ،‌ دیگه به هیچ دختر دیگه ای احتیاج ندارم . می دونستم كه خیلی مسخره است . ولی احساس می كردم ندا می تونه حداقل تمام نیازهای احساسی و عاطفی منو ارضا كنه

ادامه دارد ...







</B>
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم : :gol:

چند وقتی از اون اتفاقا می گذشت .. ندا خیلی سر حال شده بود .. خودش می رفت دانشگاه . یه زمانایی هم من می رسوندمش می آوردمش .. با هم خوش بودیم .. منو کشته بود بس که ازم تشکر کرده بود برای جریان شهروز ... می گفت که خبری ازش نیست .. امیدوار بودم که دیگه هیچ وقت برنگرده و سرش جایی گرم بشه که دیگه ندا و من و خانوادمونو فراموش کنه
منم مشغول کار و بار خودم بودم با امیر ... امیر دوست دوران دانشگام بود .. 4 سال از دوستیمون می گذشت و خیلی با هم صمیمی بودیم .. با هم مغازه زده بودیم و یه کارای می کردیم واسه خودمون .. سیستم مونتاژ می كردیم می فروختیم . یا كامپیوترهای خراب رو تعمیر می كردیم . یه چیزی دستمونو می گرفت .. کم بود ولی فعلا همین بود .. شدید دنبال کار بودیم .. من و امیر هر دومون لیسانس مهندسی سخت افزار داشتیم . ولی انگار واقعا مدرک مهندسی ما به درد همون در کوزه می خورد ..
یه ماهی از زمستون گذشته بود .. طبق معمول ظهر رفتم سر کار . به امیر سلام كردم و رفتم پشت میزم و مشغول تموم کردن کارای دیشبم شدم . یه سیستم بود كه باید روش ویندوز می ریختم . همونطور كه سیستم رو روشن می كردم و سی دی توش می ذاشتم بهش گفتم نمیری ؟
امیر که شدید تو فکر بود سرشو بالا آورد و گفت چی ؟
همونطوری که سرم تو مانیتور بود و داشتم ست آپ سیستم رو تنظیم می كردم گفتم کی میری ؟
امیر : نیمااااااا ..
برگشتم نگاش کردم : ها ؟ چیه ؟
با عجله پا شد رفت دم در گفت نیما شب ساعت 9 میام .. باش باهات کار دارم ..
با تعجب گفتم چی شده ؟
همونطوری که داشت می رفت گفت هیچی هیچی .. شب میام .. زود نریااااا
سرمو تکون دادم و گفتم باشه هستم ..
دیگه فکر نکردم که چی می خواد بگه .. گفتم باز حتما می خواد یه تنوعی تو کار بده .. یه چیزی اضافه کنه تو مغازه و از این حرفا ..
تا شب کلی مشتری داشتم .. روز پر کاری بود .. از مشتریهایی كه سیستم برای تعمیر آورده بودن تا مشتریهایی كه برای خرید سیدی و كارت اینترنت و .. می اومدن . کلا سیستم مغازه اینطوری بود که یه روزایی شاید در کل 3.4 نفر بیشتر نمی اومدن .. یه روزایی مغازه پر می شد از مشتری ..
ساعت طرفای 8:30 بود که تلفن مغازه زنگ خورد .. با بی حوصلگی ولو شدم رو صندلی و کمرم و که شدید درد می کرد دادم عقب و گفتم بعلههه ؟
صدای مهربون ندا توی گوشی پیچید
ندا : سلام داداشی
صداشو که شنیدم انگار کووه انرژی شدم .. با لحنی که بفهمه چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم گفتم بهههه .. سلاممم فینگیلیه خودم ..
میدونستم لبخند رو لبهاشه ... هر وقت می گفتم فینگیلی لبخند ملیحی رو لبای قشنگش می نشست
باهاش احوال پرسی کردم .. سوال همیشگیشو پرسید
ندا : نیمایی کی میای ؟
سرمو بردم عقب و تکیه اش دادم به پشتی صندلی .. چشمامو بستم و سعی کردم صورتشو تو ذهنم تجسم کنم .. یه آه از روی خستگی کشیدم گفتم ندا خیلی خستم .. امیر هم باهام کار داره گفته 9 میاد .. اون بیاد ببینم چی کار داره بعد میام ..
با یه حالت مظلومی گفت حالا نمیشه فردا صبح بگه بهت ؟ بیا دیگه ..
صورتش قشنگ جلو چشمم بود .. صداشم که تو گوشم .. دیگه چی می خواستم از خدا .. دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم ..
خندیدم بهش و گفتم میام عزیزم .. میام .. با خنده گفتم شامو نخوریناااااااا ..
با یه حالتی که خودشو می خواست لوس بکنه گفت باشه داداشی . ..زود بیا ..
گفتم چشم چشم حتما .. کاری نداری فعلا ؟
با عجله گفت ..ئه ئه ئه ..نیمایی کارت می خوام .. اکانتم تموم شده .. میاری برام ؟ ..
گفتم اونم به روی چشم.. چی می خوای ؟
یه کم فکر کرد گفت نمی دونم .. هر کدوم خوبه بیار دیگه . این دفعه ایه زیاد خوب نبود ..
یه دفعه یه فکری زد تو سرم .. از فکری که تو ذهنم اومد آرامش گرفتم
گفتم ندا پاشو بیا اینجا هر چی می خوای خودت بردار .. من یه کم کار دارم ممکنه یادم بره .. بعدش با هم بر می گردیم
با خوشحالی گفت باشه باشه .. الان میام
زود خدافظی کرد و قطع کرد ..
فینگیلیه من خیلی دوست داشت بیاد تو مغازه .. یه زمانایی می اومد ولی خیلی کم .. می اومد دم در دنبالم .. یا اگه کاری چیزی داشت می اومد می گفت و می رفت ...
از این که قراره تا چند دقیقه دیگه ببینمش شارژ شدم ... پا شدم یه کم جمع و جوور کردم کارامو که تا امیر میاد دیگه کاری نمونده باشه ، حرفشو بزنه و بریم خونه
...
ساعت نزدیک نه بود .. سرم پائین بود و داشتم حساب كتابهای اونروز رو می نوشتم .. یه دفعه صدای قشنگ ندا پیچید تو گوشم .. که با لحن بچه ها گفت آقاااا ! کارت اینترنت دارین ؟
سرمو بلند کردم ... با دیدنش خنده بی اختیار نشست رو لبهام .. گفتم سلام علیکممممم ... به به .. خوش اومدی خانوووم
ندا هم همونطوری که می خندید اومد تو و رو صندلی که کناره من بود نشست ..
با خنده گفتم ..خانوم بفرمایید تو راحت باشین ..
خندید و بلند شد رفت اون سمت من نشست زمین و از توی ویترین داشت دنبال کارت می گشت ..
گفتم چه خبر ؟ شام مام چی داریم ؟
همونطوریکه به زور داشت کارتارو می کشید جلو گفت چولو ملخ دالیم ...
ای فدای بچه گوونه حرف زدنش .. دلم می خواست می پریدم ماچش می کردم ..
یه کارت از اون ته مها کشید بیرون گفت نیماااا این امیر پس کی میاد ؟ مگه نگفتی نه میاد ؟
داشتم کامپیوترو خاموش می کردم و سی دی می دی ها رو جمع و جوور می کردم . گفتم میاد الان .. نمی دونم چی کارم داره ! صبح گفت شب زود نرو 9 میام باهات کار دارم ..
همونطوری ولو شده بود رو زمین و عین بچه کوچولوها داشت با کارته ور می رفت و زیر وبالاشو نگاه می كرد .. یكی از این كارتهای سپنتا انتخاب كرده بود . كارته یه ورش عكس یه شخصیت معروف بود ... یه ورش شعر داشت ... بالاش مسابقه داشت و خلاصه كلی چیز واسه سرگرم شدن داشت .
پاشدم برم بقیه سی دی هایی که پخش و پلا بود اون ورو جمع و جوور کنم . خندیدم بش گفتم پاشو ببینم كوچولو .. چه ولو شده این زیر واسه خودش ... رو قالی بابات نشستی ؟
دستمو دراز کردم سمتش بلندش کردم نشست سر جای من .. تا اومدم اون سمت امیر هم اومد داخل مغازه ..
همونطوری که دست باهام می داد گفت آقا شرمنده دیر شد ..
گفتم خواهش . جریان چیه بابا ؟ بگو ببینم از صبح تا حالا ما رو گذاشتی تو خماری ...
تا از جلوش رد شدم یه دفعه ندا رو دید .. ندا هم خندید و بلند شد گفت سلام امیر خان ..
امیر که تعجب کرده بود از این که ندا اومده مغازه خندید گفت ئه شما کجا این جا کجا ؟
ندا هم با خجالت و خنده کارتو نشون داد گفت اومدم کارت می خواستم .. بعد رو کرد به من و گفت نیما من میرم ... تو هم حرفتون که تموم شد بیا خونه .. منتظرتیم ..
با عجله گفتم نه نه .. بشین .. منم الان میام ..
با دست صندلیو کشیدم جلو و نشستم روش و رو به امیر گفتم بگو ببینم چی شده ؟
امیر شروع کرد حرف زدن و من با دقت گوش می دادم ...
این دفعه حرف از تغییر دکور مغازه و این حرفا نبود .. حرف از رفتن بود .. حرف از رفتن امیر .. امیر میخواست بره دبی برای کار .. پیش پسر عموی باباش .. اولش فکر کردم برای منم می خواد کاری درست کنه اونجا .. با حوصله گوش می دادم به حرفاش .. ولی حرفاش بوی تنهایی می داد .. داشت به زبون بی زبونی می گفت که می خواد بره و منو تنها بذاره .. مگه میشه ؟ پس کار من چی میشه ؟ پس این مغازه چی میشه ؟
انتظارشو داشتم که یه روزی بالاخره باید از هم جدا بشیم و بریم دنبال زندگیمون .. ولی یه دفعه .. اینطوری نه .. البته قرار نبود یه دفعه بره . شاید اگه می رفت بعد از عید می رفت ... یعنی یه چند ماهی وقت داشتیم ...
ندا هم خووب به حرفای ما گوش می داد ..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفاش که تموم شد خودمو خیلی شاد و خوشحال نشون دادم و بهش گفتم آقا مبارک باشه .. تا باشه از این خبرا .. می مردی صبح بهم می گفتی ؟ خندید و گفت باید بازم با پسر عموی بابام حرف می زدم .. عصری اوکیو داد . منم گفتم بهت بگم تا خودت دیگه تصمیم بگیری چی کار می کنی ..
بلند شدم کاپشنمو برداشتم و روبه ندا گفتم ندا خانوم رفیق نیمه راه به این می گناااااا .. ندا که معلوم بود تو مخش هزار تا سواله و فکرش مشغوله فقط لبخندی زد و به همراه من که بلند شده بودم پاشد که بریم .. امیر با خجالت گفت دیگه بیشتر از این خجالتمون نده نیما .. می دونم سخته ولی خوب چه میشه کرد .. خودتو بذار به جای من ... موقعیت كاری خیلی خوبیه . حیفه كه از دستش بدم
رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم و گفتم این حرفا چیه دیوونه ؟! دارم شوخی می کنم .. میری به سلامت .. کار می کنی.. پولدار میشی .. دست مارم می گیری .. پادوویی چیزی می شیم برات دیگه .. با خنده همدیگرو بغل کردیم . تو گوشش گفتم موفق باشی .. ازم جدا شد و به سرعت از من و ندا خدافظی کرد .. می دونستم چقدر ناراحته از این که داره میره .. وابسته خانواده اش و شهرش و دوستاش بود .. رفتن از ایران براش خیلی سخت بود . حالا چه دبی چه آفریقا .. فرقی نمی کرد .. اینو همیشه به خودم می گفت .. ولی وقتی صحبت کار پیش بیاد دیگه کاریش نمی شد کرد . به قول خودش موقعیت كاری خوبی بود و حیف بود از دستش بده ... تو سرم پراز فکر و خیال بود .. به ندا گفتم بریم دیگه ؟
با حالت گنگی نگام می کرد .. شاید منتظر بود من یه چیزی بگم تا اونم شروع بکنه ..
چراغها رو خاموش کردم و رفتیم بیرون .. کمک کرد و کرکره مغازه رو كشیدیم پایین . خیلی از این كار خوشش می اومد . از كركره می رفت بالا و سوارش می شد . بعد من كركره رو می كشیدم پائین و اون هم عین بچه ها با ذوق می گفت هووووووو . قفلها رو زدم و با هم راه افتادیم سمت خونه ..
زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و دستامو کردم تو جیبم .. ندا هم خودشو کرده بود تو کاپشنش . معلوم بود که خیلی سردشه .. زبونم باز نمی شد باهاش حرف بزنم .. همش تو فکر حرفای امیر بودم .. وقتی اون می خواست بره باید فاتحه مغازه رو می خوندیم .. باید جمع و جورش می کردیم و سهم امیرو بهش می دادم تا بره دنبال زندگیش .. یا باید خودم بیشتر پول بذارم و سهم امیرو بخرم و تنهایی مغازه رو بچرخونم . یا باید قید مغازه رو بزنم . پول كمی هم نبود . حدود چهار پنج میلیون بود . حالا خدا رو شكر مغازه اجاره ای بود .
تو همین فكرها بودم كه صدای ندا منو از فكر بیرون آورد .
- نیمایی ؟!
- جان نیما ؟
به آرومی و با ناراحتی گفت امیر بره تو چی کار میکنی ؟
دستشو گرفتم توی دستم . به زور خندیدم و گفتم تو نگران منم هستی فینگیلی ؟ هیچی .. چیزی نمیشه . منم میرم دنبال کار و زندگی خودم .. همش که نمیشه تو همین یه وجب مغازه کار بکنیم .. باید دنبال یه کار درست و حسابی باشیم .. چه الان چه ده سال دیگه بالاخره باید یه روز می رفت .. هم اون هم من ...
غمو تو صداش و نگاش می دیدم .. با حالت مظلومی خاصی نگام کرد ...چشماش تو شبم برق میزد .. گفت ناراحت شدی آره ؟ من قشنگ متوجه شدم ..
چه خوب دركم می كرد ؟! .. حس می کردم با هیچ کس تو دنیا به راحتی ندا نیستم ..
همین موقع رسیدیم دم در خونه ... بدون اینكه جوابشو بدم درو باز كردم ورفتیم توی حیاط . از وقتی دستاشو تو دستام گرفته بودم سرمایی احساس نمی کردم .. دلم نمی اومد دستشو ول کنم .. همونطوری که داشتیم می رفتیم توحیاط گفت دیدی گفتم ناراحت شدی ..
در جا وایسادم همون جا ..زل زدم تو چشاش .. دستشو آوردم بالا کشیدم رو صورتم ... یه بوس آروم رو سر انگشتاش کردم و خندیدم بش ... گفتم میشه یه خواهش بکنم ازت ؟
گفت آره حتما .. بگوو
نگام افتاد به حلقه موهاش که روی پیشونیش افتاده بود .. دستمو بردم روی پیشونیش و با انگشتام یه کم با همون 4.5 تا تار موهاش بازی کردم و آروم گفتم بی خیال ...نگران من نباش .. باشه ؟
تا اومد جواب بده صدای بابامو شنیدم که می گفت نداا نیما ؟! شمائید ؟! چرا نمی آئید بالا پس ؟!
دستشو گرفتم و تند تند رفتیم سمت خونه ..وقتی رفتم تو و گرمای خونه خورد به صورتم تازه متوجه سرمای هوا شدم .. سلام کردیم و پشت سر هم عذر خواهی که ببخشید امیر باهام کار داشت و از این حرفا ..
بچاره ها هنوز شام نخورده بودن .. ندا رفت تو اتاقش . منم زود رفتم لباسامو عوض کردم و همه دور میز جمع شدیم ...
همون شب جریان امیرو به مامان بابا هم گفتم
بابا بیچاره خیلی شرمنده می شد که نمی تونه كمك كنه كل مغازه رو بخرم . یا حداقل برام کاری پیدا کنه .. البته تقصیر اون نبود .. اوضاع مملکت اینطوری بود .. کار بود .. نه این که نباشه . ولی کار درست و حسابی نبود که به درد بخور باشه و بشه باهاش زندگی کرد . بیچاره تو همین نصف مغازه هم كلی كمكم كرده بود .
مامان هم مثه همیشه کلی قربون صدقه من و وضعیتم رفت و بهم امیدواری داد که کار برام پیدا می شه و منم میرم دنبال زندگی خودم ..
وقت زیادی نبود . باید تا عید خودمو جمع و جور می کردم و هر تصمیمی می خواستم می گرفتم .
قرار شد بابا باز به دوستاش و دو سه تا از رفقاش که شرکت مرکت داشتن بسپاره . خودم هم تصمیم گرفتم از فردا بگردم دنبال كار . تو روزنامه ، اینترنت و اینجورجاها
همه اینا یه طرف ، ناراحتی ندا هم یه طرف.. از وقتی که اومدیم خونه هیچی نگفته بود .. فقط دو سه کلمه با مامان حرف زده بود ... شامو که خوردیم رفتم تو اتاقم و مشغول کارای خودم شدم .. هم تو مغازه کار داشتم هم یه سری سفارش تو خونه .. معمولا هم نوت بوكها رو می آوردم خونه . خودمو خیلی غرق کارم کرده بودم .. کار خوبی بود . اگه امیر می موند دو نفری می تونستیم به یه جائی برسونیمش . ولی حیف
...
ساعت از 12 هم گذشته بود .. خبری از ندا نبود .. قبلا برای یه چایی آوردن هم شده بود بهم سر می زد . ولی امشب نه .. جمع کردم و رفتم یه لیوان آب ریختم و رفتم دم اتاق ندا .. نمی دونستم خوابه یا نه ؟
در زدم .. دیدم جوابی نمیده .. دوباره آروم زدم به در .. شنیدم که میگه هوووووم؟ یعنی بعله ؟ !!!
درو آروم باز کردم .. سریع رفتم تو اتاقش و درو بستم .. نمی خواستم مامان اینا بیدار بشن .. اگه یه ذره سرو صدا می کردیم تا صبح خوابشون نمی برد دیگه و تا یه هفته می گفتن کم خوابی دارن .. درو بستم تکیه دادم به در
خوابیده بود رو تختش و چشماشو بسته بود . می دونستم ناراحته .. چقدر دلم می خواست بغلش کنم .. ببوسمش و ازش تشکر کنم واسه این که برای من نگرانه ، و ناراحته از این که بهش گفتم نمی خواد نگران من باشه ..
صداش کردم ندااا ..
چشماشو باز کرد و نگام کرد و باز بستشون ..
چقدر محتاج دیدن این چشما بودم .. حالا بسته بودشون و نمی ذاشت ببینمشون ..
پشتشو کرد به من و به پهلو رو به دیوار خوابید .. خندم گرفته بود از کاراش ..
لیوان آبو سرکشیدم و گذاشتمش رو میزش
رفتم پایین تختش نشستم رو زمین .. سرمو گذاشتم رو تختش .. بوی ندا رو میداد .. دستمو گذاشتم رو کمرش .. به آرومی باز صداش کردم
- ندااا ... ندایی .. قهری با من ؟
هیچی نمی گفت .. هیچ عکس العملی هم نشون نمی داد ..
می دونستم شدید قلقلکیه .. انگشتامو کشیدم رو پهلوهاش .. کمرشو جمع کرد و دستمو پس زد .. فهمیدم جاشو درست حدس زدم .. با شدت بیشتری شروع به قلقلک دادنش کردم .. خودشو می خواست سفت نگه داره تا نخنده .. کمرشو کشید جلو و باز دست منو گرفت که بذاره عقب .. دستشو چسبیدم با ناراحتی گفتم نداییی .. جوابمو نمیدی ؟ دستشو فشار دادم گفتم ندا با توامااااا ..
برگشت سمت من همونطوری که خوابیده بود .. بدجنس چشماشو باز نمی کرد ..
تصمیم گرفتم برای اولین بار انقدر نازشو بکشم انقدر علاقمو بهش نشون بدم تا متوجه بشه چقدر دوسش دارم .. و جوابمو بده
شروع کردم باهاش حرف زدن .. آروم آروم .. جوری که فقط خودش صدامو می شنید و خودم ..
ندای من قهر کرده با داداشی ؟
جوابشو نمیده ؟
از دو ساعت پیش تا حالا یه کلمه هم باهاش حرف نزده ..
پشتشو کرده بود بهش ..
چشمای قشنگشو می بنده رو داداشی ؟
لرزش چشماشو از پشت پلک خووب متوجه می شدم .. دستمو دراز کردم پایین پاش و پتوشو برداشتم کشیدم روش گفتم پتوشو بندازم روش سرما نخوره آبجی خانوم من ..
پاهاشو جمع کرد تو شکمش و سرشو داد بالاتر و خودشو باز به خواب زد ..
با مظلومی گفتم یعنی خوابی دیگه ؟ یعنی من برم گم شم دیگه .. ابروهاش تو هم رفت ولی چشماشو باز نمی کرد .. داشت خوشم می اومد از بازیش ..
دستمو کشیدم رو صورتش و شروع کردم نوازش لپای تپلیش که از همیشه قشنگ تر شده بود .. با پشت انگشتم همه جای صورتشو نوازش کردم .. شیطون تو وجودم اومده بود .. با لرزش خاصی انگشتمو بردم سمت لبش . تا گذاشتم روش بالاخره چشماشو باز کرد ..
هول شدم .. زود انشگتمو بردم سمت بینیش .. با دو تا انگشتام گرفتم فشارش دادم .. جوری که صداش در اومد ..
به آورمی و با عصبانیت خاص خودش گفت آیییییییی .. نکن دیوونه ..
ول کن نبودم . دماغشو گرفته بودم فشارش می دادم می پیچوندمش با انگشتام ..
از قیافه خنده دارش خندم گرفته بود . بینیشو ول کردم و سرمو گذاشتم رو تختش و بیصدا غش کرده بودم از خنده ..
حس کردم بلند شد از جاش .. تا اومدم سرمو بلند کنم گرمای دستشو روی موهام حس کردم .. سرمو باز چسبوندم به تختش و چشمامو بستم .. انگشتاش آتیش بود .. می کشید رو سرم .. سرم داغ می شد .. اروم صداشو شنیدم
- نیمایی .. چرا اینطوری می کنی ؟ چرا تو باید نگران من باشی ؟ چرا تو باید بری با کسی که منو اذیت کرده دعوا بکنی ..بری کلانتری .. چرا منو صبح به صبح میرسونی دانشگاه .. چرا زمانی که باهام نیستی زنگ می زنی و می پرسی كجام و هوامو داری ؟! ولی من حق ندارم دلواپس زندگی تو و کار تو و زندگی تو باشم ؟ چرا تو هیچ وقت با من در مورد این چیزا حرف نمی زنی ؟ چرا فکر می کنی من انقدر بچه ام که نباید به این چیزا فکر کنم ؟؟
همونطوری که سرم توی تشک تختش بود و به حرفاش گوش می دادم از دست خودم و کارام ناراحت شدم .. شاید راست می گفت .. همونطوری که من به خودم حق می دادم که توی کوچکترین مسائل زندگی ندا دخالت کنم به نوعی و بهش کمک کنم و بگم چی کار کنه چی کار نکنه ، اونم همچین حقی داره .. درسته از من کوچیکتره ولی سنگ صبور خوبیه برای درد دلای من .. از طرفی دلم نمی اومد كه با مشكلاتم اونو ناراحت كنم . اون چه گناهی كرده كه باید غصه منو هم بخوره . ولی آخرش به خودم گفتم اون هم خواهرمه . غریبه كه نیست . من كه غیر از اون كسی رو ندارم . تصمیم گرفتم مثل سابق همه چیز رو بهش بگم
هنوز انگشتاش توی موهام می گشت .. سرمو بلند کردم و رفتم عقب .. دستشو از آرنج خم کرده بود و زده بود زیر سرش و به پهلو خوابده بود .. زل زدم تو چشاش گفتم تسلیم ... ببخشید ..
هیچی دیگه نگفتم .. همین دو تا کلمه که گفتم جواب تمام سوالاش بود ..
با ذوق خندید و سرمو کشید رو تختش و دهنشو آورد بغل گوشم و بچه گونه گفت پس میذالی از این به بعد فوضولی تنم تو زندگیت ؟
دیوونه شدم از این مدل حرف زدنش . سرمو تند آوردم بالا و صورتشو محکم بوسیدم .. بر عکس همیشه که صورتش پره تعجب می شد خندید و دوباره دراز کشید .. چشماش پره شیطنت بود .. شیطنتی که هیچ وقت این مدلشو ندیده بودم
با خنده گفتم آشتی دیگه ؟
همونطوری که خوابیده بود چشاشو عصبانی نشون داد و انشگتشو مثه مامانا که خط و نشون میکشن تکون داد و گفت به شرطی که از این به بعد حرفاتو بهم بزنی و بهم نگی نگلان نباش نگلان نباش ..
پاشدم از رو زمین لپشو کشیدم گفتم باشه فینگیلیه من .. اداشو در آوردم خودمو عصبانی نشون دادم و مدل انگشتمو مثه خودش کردم و گفتم البته به شرطی که دیگه باهام قهر نکنی و چشمای قشنگتو از من قایم نکنی
.. خووب متوجه شدم که با یه حالت گنگی خندید و به آرومی چشمک زد گفت برو بخواب ... شب بخیر ..
تمام وجودم آرامش شده بود .. خوشحال بودم که تونسته بودم از دلش در بیارم ..
سرمو فرو کردم تو بالشت و لبخندی زدم و صورت قشنگ ندا رو برای هزارمین بار جلوی چشمام آوردم و خوابیدم
ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هفدهم

قسمت هفدهم

قسمت هفدهم : :gol:

http://groups.yahoo.com/group/shiz/joinhttp://groups.yahoo.com/group/shiz/joinروزا از پی هم می گذشتن
هوای سرد زمستون از یه لحاظ خوب بود ، از یه لحاظ مشکل سازخوبییش تو قشنگی زمستون و شاعرانه بودنش بود . سفیدی برف . یاد برف بازیهای بچگی . زمستون و برفشو از بچگی دوست داشتم . وقتی برف می اومد بابام خودش می رفت برفها رو پارو می كرد . یه پاروی كوچیك هم برای من درست كرده بود . منم با همون پاروم می رفتم دنبالش و شروع می كردم یه گوشه رو پا رو كردن . بعد ندا رو صدا می كردم و با برفهائی كه جمع كرده بودم آدم برفی می ساختیم . آخرش هم تبدیل می شد به برف بازی و تو سر و كله هم زدن ... زمستون فصل جالبیه ... یاد آدم میندازه که داره عید میاد .. سال جدید داره میاد ..
ولی خوب رفت و آمد و بیرون رفتن ما هم مشکل می شد .. البته من که زیاد مشکلی نداشتم . از خونه تا مغازه نهایت 5 دقیقه وقت می برد .. بابا هم كه خودش ماشین داشت و مسیرش فقط اداره خونه بود . مامان هم اكثرا خونه بود و تنهائی جایی نمی رفت . اگه هم كاری داشت من یا بابام براش انجام می دادیم . می موند ندای بیچاره ... تصمیم گرفته بودم هر روزی که برف اومد یا به هر نوعی براش سخت بود که بره دانشگاه .. خودم برسونمش ..
وقتی تو اون هوای سرد سوار ماشین می شدیم و بخاری ماشین هوا رو گرم می کرد ، یه فضایی میشد تو ماشین .. به عادت همیشگیم دستشو می گرفتم تا مطمئن بشم گرمشه .. حتی وقتی می دیدم دستاش از خورشید هم داغتره باز هم بخاری رو تا ته زیاد می كردم كه نكنه سردش بشه . نمی دونم این حس حس مسئولیت بود ؟ یا علاقه برادرانه ؟ هر چی بود حس قشنگی بود ... به جون خودش وقتی بیرونو نگاه می کردم و می دیدم که چقدر سرده و چه برفی داره میاد ولی ندا تو ماشین خوب گرمشه و سرما باهاش كاری نداره لذت می بردم ..
.
.
.
ندا با عجله : نیما نیما .. تروخدا بدو دیر شدااااااااا .. بدبخت شدم من به خدا ...
با عجله یه دستی به موهام کشیدم .. اه .. اول صبحی چقدر به هم ریخته شده بود این موهام .. باید می رفتم کوتاهشون می کردم .. کلی هر روز صبح وقتمو می گرفت ...
نیما : اومدم اومدم .. تو برو تو حیاط من اومدم ... نه نه نرو هوا سرده .. صبر كن آماده شم با هم بریم
بیرون که اومدم مامانو دیدم با دو تا لیوان شیر داغ .. دم در .. یکیشو ندا سر کشید یکیشم من در حال کفش پوشیدن .. با مامان خدافظی کردم و بش قول دادم آروم برم ..
سوار شدیم و زدیم بیرون ...
باورم نمیشد انقدر برف اومده باشه .. چند سالی میشد که تهران یه برف درست و حسابی به خودش ندیده بود .. البته اینم درست و حسابی نبود ، ولی خوب به نسبت سالهای پیش خیلی زیاد بود ..
با تعجب گفتم ندااااا عجب برفی اومده ...
طبق عادت همیشگیش دستاشو کشید به هم و با خنده گفت وووووووووووووی .. آرههههه .. وایییییییی .. سردهههههههه ...
بخاری رو زیاد كردم و گفتم صبر كن عزیزم . الان یه كم ماشین كار كنه گرم می شی
- نیما تروخدا آروم برو .. من حوصله حرص خوردن ندارمااااا
اینو ندا با مظلومیت خاص خودش گفت
خندیدم بش و گفتم آروم دارم میرم دیگه بابا .. حواسم هست .. نترس
پشت چراغ قرمز رسیدیم .. اصلا هر چی آدم عجله داشته باشه انگار بدتر میشه .. ندا دیرش شده بود . ساعت 7:50 بود و کلاسش 8 شروع میشد .. و ما هنوز با این ترافیک و برف نیم ساعتی توی راه بودیم .. كاش شانس می آوردیم و زودتر می رسیدیم ..
چراغ 65 ثانیه رو نشون میداد .. برگشتم نگاش کردم .. فینگیلیه من کاملا فروو رفته بود تو کاپشنش دیگه .. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم چته دختررررررر .. مگه گرم نشدی ؟
با خنده از اون زیر گفت چرا .. ولی می ترسم کلمو بیارم بیرون باز سردم بشه ..
با این حرفش غش کردم از خنده .. دستمو انداختم رو شونه راستش کشیدمش سمت خودم .. بلند گفتم آخه تو چرا انقدر با نمکی بچه ؟
بعد به خودم اومدم گفتم حالا من می دونم که این خواهرمه ... بقیه که پشت سرمونن چه فکرا میکنن .. دستمو برداشتم و زل زدم به ثانیه شمار چراغ ..
10
9
8
7
6
5
4
3
2
1
با سرعت راه افتادم .. واقعا دیرش شده بود .. هنوز همونطوری تو خودش بود . فهمیده بودم امروز یه چیزیش هست . اول فكر كردم چون دیرش شده ناراحته . بعدش یاد پچ پچای دیشبش با مامان افتادم ..
با عجله گفتم راستییییییی ندا
برگشت سمت من گفت چیه ؟
همونطوری که جلو رو نگاه می کردم گفتم دیشب چی می گفتی به مامان ؟ هی اصرار می کردی ؟
یه آه کشید و گفت هیچی .. چیز خاصی نبود
تو یه لحظه دستشو فشار دادم گفتم به من نمیگی ؟
با ناراحتی گفت آخه چیز مهمی نیست .. بش گفتم یلدا مهمونی داده میذاری برم ؟ تا فهمید مهمونیش قاطیه گفت نه اصلا
یه جووری شدم .. نمی دونستم باید چی بش بگم ..
مهمونی قاطیش مشکلی نبود .. مهم تنها بودن ندا بود .. منم دلم نمی خواست تنها بره اونجا .. خدارو شکر شهروز نبود وگرنه می خواست با اون بره ...
گفتم خب ؟؟؟
همونطوری که داشت بیرونو نگاه می کرد گفت همین دیگه .. منم یکی دو بار بش اصرار کردم .. اونم عصبانی شد گفت اصلا .. خیلی لوووسه .. من هیچ جا نمیرم .. همش تو خوونه ام .. یه بارم که یلدایی که همتون می شناسینش مهمونی میده خانوم میگه نه . چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟ چون قاطیه .. حالا انگار منو می خورن اونجا
از مظلوم نماییش خنده ام گرفت لپشو کشیدم گفتم خب می خورنت دیگه خوردنی ..
با بی حوصلگی گفت برو بابا ..
خندیدم بش و گفتم خب حالا چی میخوای ؟ میخوای بری ؟
با تردید برگشت سمت من و نگام کرد ..
وقتی نگاش کردم از حالت چشاش خنده ام گرفت .. در حال آماده شدن واسه خر کردن من بود ..
بلند بلند زدم زیر خنده ..
با تعب گفت واااااااااا چرا میخندی ؟
قیافه مضحکی به خودم گرفتم گفتم احیانا نمی خوای منو خر کنی که ؟ و باز زدم زیره خنده
ندا هم خنده اش گرفت .. برگشت کامل سمت من .. باهمون لحن بچه گوونه ای که من می مردم واسش گفت نیماییییییییییی ؟! فینگیلیه من ؟!
برگشتم نگاهش كردم . تو چشماش التماس بود .
بهش گفتم آخه تو اینجوری حرف نزنی هم كه من هر كاری تو بخوای واست می كنم .. چیكار كنم ها ؟ چه كاری از دست من بر میاد ؟
سرشو انداخت پائین و در حالی كه با بند كاپشنش بازی می كرد گفت
- خوب اگه تو بتونی با مامان صحبت كنی ... شاید از تو حرف شنوی داشته باشه ... یعنی شاید به حرفت گوش بده
- چشم . من حرف زدن رو قول می دم انجام بدم . ولی نمی دونم به حرفم گوش می كنه یا نه .
دستمو گرفت و بوسید و گفت واااااااااای مرسی داداشی . قربونش برم ...
دیگه رسیده بودیم دم داتشگاهشون . انگار واقعا شانس با ما بود . فقط پنج دقیقه دیر رسیدیم . دستشو گرفتم تو دستم و گفتم زشته دختر جلو همكلاسیهات .. بروكه دیرت شد ... من هر كاری كه بتونم انجام می دم .
سریع پیاده شد و در حالی كه كله اشو كرده بود تو ماشین گفت بذار همه بفهمن چه داداش گلی دارم . مرسی نیما . تو دیگه واقعا خیلی داداشی
- برو فینگیلی ... برو زبون نریز
در حالی كه می خندید خداحافظی كرد و دوید توی حیاط دانشگاهشون . اینقدر عجله داشت كه نگفت عصر برم دنبالش یا نه . بهش اس ام اس زدم . جواب داد كه با یلدا و پویا بر می گرده من نرم دنبالش
.. فرمونو چرخوندم و دور زدم و رفتم سمت خونه .. ماشینو گذاشتم تو حیاط و رفتم دم در به مامان گفتم من می رم پیش امیر .. کار زیاد داریم ..
تا ظهر با امیر بودم . كارهای مغازه زیاد بود . ده تا سیستم سفارش گرفته بودیم و باید تا ظهر آماده می كردیم . تا ظهر سیستمها رو بستیم و امیر با خودش برد كه تحویل مشتری بده .
تنها که شدم باز فکرم رفت سمت صبح و چشمهای غمگین ندا . و اینكه می خواست بره مهمونی یلدا .. چی کار کنم براش ؟ دلم می خواست می ذاشتم می رفت . ولی من نمی تونستم نظر بدم .. مهم بابا و مامان بودن .. ولی دلم می خواست مثه همیشه کاری کنم که شاد بشه ..
خودمو با کارام و مشتری هام مشغول کردم .. ساعت 4 که شد می دونستم الان داره میاد بیرون .. می دونستم الان با یلدا داره می خنده و مثه بچگی هاش برف بازی می کنه .. الان میرن سوار ماشین پویا میشن .. الان میاد خونه ..کاش خونه بودم .. یه لحظه آرزو كردم كاش خونه بودم می دیدمش
ساعت 5:30 بود .. پشت مغازه تو اتاقک کوچولویی که داشت مشغول مرتب کردن کارتنای جنسا بودم تا بچینمشون تو ویترین .. یهو متوجه شدم یکی اومد تو .. اومدم جمع و جور کنم برم بیرون که صدای آشنایی تو مغازه پیچید ..
نیمااااا ... کجاییی ؟
ندای من بود .. با تعجب رفتم بیرون ..
نیما : ئه .. سلااام .. اینجا چی کار میکنی ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خندید و در مغازه رو بست و گفت سلاام .. کجا بودی ؟ مغازه رو ول میکنی به امون خدا دیگه ؟
اومدم پشت سیستمم و گفتم نه بابا .. چی میگی ؟ حواسم هست .. نگفتی اینجا چی کار میکنی ؟
رفت سمت بخاری مغازه و وایساد کنارش تا گرم بشه ..
گفت هیچی اومدم حالتو بپرسم..
نمی دونستم واسه جریان مهمونی اومده یا واقعا اومده حالمو بپرسه ؟
با تردید مشغول کارام شدم و گفتم مطمئنی ؟؟؟؟
اومد بالا سرم گفت چی کار میکنی تو همش پشت این کامپیوتری ؟ به منم یاد بده منم بیام پیشتون کار کنم ..
خنددیم گفتم بشین چرا وایسادی ؟ چایی میخوری ؟
گفت ..نه نه .. نیما اومدم یه خواهشی ازت بکنم ..
چشمای خسته مو از مانیتور برداشتم و دوختمشون به چشمای قشنگ ندا تا خستگیشون در بره ..
گفتم چیه ؟ چی شده ؟
نشست صندلی کنار دست من ..
با چشمای مظلوم زل زد بهم .. گفت نیماییی .. من امروز با یلدا حرف زدم ..
نیما : در مورد چی ؟
خودشو با کاغذای رو میز مشغول کرد .. دستشو گرفتم خندیدم گفتم قربونت اینارو پاره پوره نکن فاکتوره ..
همونطوریکه دستاش تو دستم بود گفتم خوب ؟ ..
گفت بش گفتم مامانم نمی ذاره برم مهمونیش .. بعد با عجله گفت خیلیییییی ناراحت شد.. گفت من مهمونی نمی گیرم اگه تو نیای ..
پشت سر هم داشت حرف میزد . گفت نیما تروخدا با مامان حرف بزن راضیش کن .. به خدا بچه خوبیم..
نمی دونستم باید چی بش بگم ؟
لبخندی زدم بهش و گفتم من می دونم تو چقدر خووبی .. ولی خوب مامان مال یه نسل پیشه .. زیاد براش قابل درک نیست که تو بری تنهایی مهمونی .. اونم قاطی
با حرص گفت تو دیگه چرا هی میگی قاطی قاطی ؟ مگه قراره چی کار کنیم ؟
با مهربوونی و به آرومی گفتم عزیزم به جون خودت برای منم مسئله ای نیست .. فقط و فقط تنها بودن تو مهمه .. همین
با ناراحتی بلند شد گفت آخه با کی برم .. کیو دارم که باهاش برم ؟
دستشو کشیدم گفتم بشین چرا عصبانی میشی حالا ؟
یه لحظه به ذهنم خطور کردم بگم با هم بریم ولی گفتم شاید خوشش نیاد با داداشش بره مهمونی
در حالی که خودمو مشغول فکر کردن نشون می دادم گفتم اوکی من حرف می زنم ولی فکر نکنم مامان راضی بشه تو تنها بری .. حالا بازم ببینیم چی میشه .. بت میگم
با یه ذره امید خندید و گفت آره دستت درد نکنه .. خیلی بش اصرار کن ..بش بگو منو میرسونی و برم می گردونی .. بعد یه دفعه گفت نیمااااااااااااااا .. اصلا تو بیا باهام .. ها ؟
قلبم ریخت پایین ... این دختر فکر منو می خوند انگار ..
با بی تفاوتی گفتم نه بابا .. خوب نیست .. با داداشت بری مهونی ؟
با ذوق گفت نه بابا کجاش زشته ؟ تازه کی می دونه توداداش منی ؟ .. فقط یلدا می دونه که به اونم میگم چیزی نگه به کسی .. ها ؟ خووب نیست ؟
خندم گرفته بود ازش .. گفتم نمی دونم .. فکر میکنی مامان می ذاره ما با هم بریم ؟ راضی میشه اینطوری ؟
با ذوق دستاشو زد به هم گفت ایییییییییول . آره آره میذاره به خدا .. تو فقط باهاش حرف بزن ..
خیلی خوشحال شده بود و این باعث خوشحالی من میشد که بازم تونستم لبخند و رو لبای قشنگش بیارم .. چقدر وقتی از ته دل می خندید خوشگل تر می شد ..
تو همین لحظات در باز شد و یه مشتری اومد تو .. ندا خودشو جمع و جور کرد .. بلند شد گفت پس شب که اومدی با مامان حرف بزن . یا اگه الان وقت داری زنگ بزن بهش .. باشه ؟
اینجووری میخواست به مشتری هم بفهمونه که خواهرمه ..
با سر تایید کردم حرفشو و گفتم برو خونه میام میگم حالا .. برو
با خوشحالی زیادی از در مغازه رفت بیرون و منم مشغول کارام شدم ..
.
.
ساعت 9 شده بود .. داشتم جمع و جور می کردم .. بازم تلفن زنگ خورد .. باز ندا بود و سوال همیشگیش منتها امشب ذوق اینو داشت که زودتر بیام و با مامان حرف بزنم .. بش گفتم دارم میام اومدم .. تا 10 دقیقه دیگه خونه ام .. اومدم
زود در مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه ..
نمی دونستم مامان میذاره من باهاش برم یا نه ؟
رفتم خونه و تا بعد از شام هیچ چیزی نگفتم . بعد شام به ندا گفتم تو مشغول ظرفا بشو تا ببینم چی میگه مامان ..
با ذوق رفت سمت ظرفا و دائم بر میگشت ببینه من و مامان در چه حالیم ..
نشستم کنارش و آروم آروم شروع کرم باش حرف زدن .. حرفم اعتبار داشت تو خونه ولی اینجا رو نمیدونم چی کار میکرد مامان ..
به آرومی بش فهموندم در مورده چی میخوام باش حرف بزنم ..
زود سرشو تکون داد و گفت نه نه اصلاا حرفشم نزن ..
دستاشو گرفتم گفتم مادره من گوش بده شما ..
تنها نمیره .. من باش میرم .. خوبه ؟
قیافش تغییر کرد مونده بود چی بگه ؟
دستشو فشار دادم گفتم خیالت راحت .. بذار با هم بریم هم دلش باز میشه هم از دست تو دلخور نمیشه .. میذارییی ؟
امان از این مامانا ... بازم کوتا نمی اومد یه کلوم بگه باشه . گفت حالا ببینم چی میشه
خندیدم گفتم نه دیگه .. بگو . این بچه ذوق داره .. به جون خودت خودم باش میرم تا خیالتم راحت باشه .. تازه ندا خودش دختره خوبیه .. منم فقط واسه شما میرم .. همین .. باشه ؟
هیچی نمی گفت
سرشو بوسیدم گفتم دستت درد نکنه .. خندید گفت چی دستم درد نکنه مگه من چیزی گفتم ؟
دوباره بوسیدمش گفتم همین خنده ات اندازه یه دنیا می ارزه
دستی به سرم کشید وگفت بسه خرم کردی بسه
بلند بلند خندیدم و گفتم دستت درد نکنه
ندا که تقریبا متوجه جریان شده بود هی چشم و ابرو می اومد و می خندید .. بلند شدم رفتم پیشش . بش چشمک زدم گفتم اوکیه ...
یه دفعه با ذوووووووووق ظرفا رو ول کرد رفت سمت مامانم یه ماچ گنده بش کرد و گفت وای مامان می دونستم قبول میکنییییییی .. قربووووونت برم .. دستت درد نکنه ..
بابام که تازه اومده بود تو حال با چشای 4 تا شده داشت مارو نگاه می کرد گفت چی شده ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
اومدم سمت ندا . گفتم برو دستتو بشور تمام خونه رو کف برداشت بچه .. روبه بابام کردم گفتم هیچی ندا قرار بود بره مهمونی خونه یلدا اینا .. مامان می گفت نه .. حالا که قرار شده با من بره مامان راضی شده .. الانم مثلا داره تشکر می کنه .. گند زد به کل خونه با این کفا
بابام با تعجب به حرفای من گوش می داد و گفت ما هم دعوتیم ؟ .. ندا صداش در اومد گفت ئهههههههههه بابا .. چی شما هم دعوتین .. خانوادگی که نیست .. بابامم می خواست اذیتش کنه . خندید یواشکی و بلند گفت یعنی چی ؟ دختر که بدون خانواده اش مهمونی نمیره .. بی خود .. یا ما هم میایم یا نمیری .. معنی نداره .. عجب دوره زمونه ای شده اااااا
من و مامانم زیر زیرکی می خندیدیم
ندا که داشت دیوونه میشد باز اومد وسط آشپزخونه به من نگاه کرد .. وقتی دید من دارم می خندم با حرص گفت بابا خیلیییییییییی لووسی .. بابامم زد زیر خنده ..
خوشحال شدم که ندای من شاده و من تو این شاد بودنش سهمی داشتم
..
مهمونی یلدا 3 شب دیگه بود .. تو فکر این رفتم که اصلا برم یا فقط برسونمش ؟ نکنه مجبور شده بگه که منم بیام ؟ ولی خودم خیلی دلم می خواست باهاش برم مهمونی .. تا حالا همچین تجربه ای نداشتم .. دو تایی با هم بریم مهمونی ..

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هجدهم

قسمت هجدهم

قسمت هجدهم : :gol:

دوست داشتم زودتر این دو روزم بگذره و من با ندای خودم برم مهمونی .. چیز خاصی نبود ، ولی خب من دوست داشتم باهاش تو این فضا باشم .. یه جایی که به جفتمون خوش بگذره .. یه جایی که باعث شادی ندا بشه ..
تو این دو روز هر چی بدختی بود افتاد رو دوش من .. مامان جون زمین خورده بود و من دائم مامانو می بردم اونجا و برش می گردوندم .. امیر سرما خورده بود شدید و نمی تونست صبحا بیاد سرکار .. از اون طرف سفارشهای مغازه هم وحشتناك شده بود . خلاصه که شدید سرم شلوغ بود و مشغول کار . خوبی اون شرایط این بود كه سرم گرم شد و نفهمیدم دو روز چطوری گذشت . بالاخره اون روز رسید ..
این دخترا همش تو همه کارا هولن .. مثل ندا كه از صبح هول بود که فلان کارو بکنه فلان جا بره .. کی بره حموم کی بره موهاشو درست کنه .. منتها من ریلكسسسس اصلا حالیم نبود شب مهونی دعوتیم .. صبح که رفتم مغازه به جای امیر . ولی بش زنگ زدم گفتم من عصر باید زودتر برم جایی دعوتم ..
ساعت طرفای 5 بود اومدم خونه .. کسی خونه نبود .. زنگ زدم موبایل ندا .. ذوق و شوق شنیدن صداشو داشتم که دیدم مامانم جواب داد .. با بی حوصلگی گفتم کجایین شمااااا ؟
جواب داد اومدیم پیش مریم جوون .. داره موهای ندا رو درست میکنه
مریم همسایه ما بود .. آرایشگر نبود ولی بلد بود . مهمونی های معمولی که می خواستن برن ندا همیشه می رفت پیشش .. کارشم قشنگ بود ..
گفتم اوکی حالا کی میاین ؟ من خونه ام ..
با عجله گفت نیما جان من باید برم ..میایم تا 10 دقیقه دیگه خونه ایم ..
رفتم سر وقت کمد لباسام و موندم چی بپوشم ؟ اسپرت .. رسمی .. معمولی .. خفن !!!!!
گیج شده بودم .. نه این که با ندا هم می خواستم برم .. این بیشتر هولم میکرد .. نمی دونستم اون دوست داره من چی بپوشم .. ترجیح دادم مثل همیشه خودش بیاد و از اون بپرسم .. آخه همیشه كه می خواستم برم مهمونی لباسامو با نظر ندا ست می كردم .
رفتم حموم . اصلاح كردم و یه دوشی گرفتم . وقتی اومدم بیرون صدای مامانو می شنیدم که داره میگه انقدر باش بازی نکن خراب میشه ااااااا
ندا میگفت .. اه مامان خووب نشده .. ببین اینجاشوووووو
الهی ! عزیز من اومده خونه ..
زودی لباس پوشیدم و رفتم تو اتاقش ..
ای جاااااااااااااانم چه خوشگل شده بود
موهاشو سشوار کشیده بود و پایینشم مدل دار کرده بود . خیلی ناز شده بود . آدم دلش می خواست فقط اون موهارو نوازش کنه ..
سلام کردم و رفتم تو ...
ندا با قیافه ناراحت با لبای آویزوون نگام کرد و گفت نیماااااا ببین خیلی بد شدم ؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگاش کردم گفت بد شدی ؟ چراباید بد شده باشی ؟
گفت ببین ببین .. با دستش حلقه ای موهاشو نشونم می داد .. ببین ضایع نیست اینا .. هر چی بش گفتم نکن گفت خووبه خوشگل میشی ..
مامانم با حرص از اتاق رفت بیرون و گفت دختر تو چقدر ایرادی شدی تازگیااااااا ...
وایسادم جلوش و حلقه موهاشو تو دستم گرفتم . خدائیش هم این دخترها به چه چیزهایی دقت می كنن و گیر می دن !!
گفتم چی داری میگی ؟ تو الان از همیشه قشنگ تر شدی . میگی بد شدههههههه ؟ این چه حرفیه .. ؟
با مظلومیت خاصی گفت راست میگی ؟
خندیدم بش و گفتم آره دیوونه .. به جون خودت خوبه ... مطمئن باش اگه بد شده بود من بهت می گفتم .. بعد دستشو کشیدم گفم حالا تو بیا نظر بده ببینم
بردمش تو اتاقم و دره کمدمو باز کردم جلوش
ادای خودشو در اَوردم گفتم من نمیدونممممممم چی بپوشم ؟؟؟
خندید و گفت کووفت ادای خودتو در بیار . بعد با کنجکاوی زیاد رفت دم کمدم و شوع به وارسی لباسا کرد ..
همینطوری میزد کنار و هی برمی گشت قبلی رو نگاه میکرد .. منم نشستم لبه تخت و زل زدم به قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین موجود دنیا ....
بعد از کلی وارسی کردن لباسا یه پیرهن زرشکی تیره داشتم اونو در آورد با کراواتی که همیشه باهاش ست می کردم ... گفت نیمایی اینو بپوش با اون شلوار مشکیه که تازه گرفتی ..
گفتم کتم بپوشم ؟
گفت نه بابااااااا ... مهمونی معمولیه .. الکی خودتو اذیت نکن .. می دونست زیاد از کت خوشم نمیاد ..
یه کت تک چرمی مشکی داشتم اونم خودم برداشتم گفتم با این میپوشم خووبه ؟
چشاش برقی زد و گفت آره راست میگی این خیلی بش میاد .. با همین بپوش ..
گذاشتشون رو تخت و داشت می رفت بیرون كه صداش کردم گفتم فینگیلی
برگشت گفت هین ؟ میخواست خودشو لووس کنه برام
گفتم مطمئنی من بیام بهت خوش می گذره ؟
با تعجب نگام کرد گفت نیمااااااا ؟؟!! ... بدون تو اصلا خوش نمیگذره .. دیگه همچین حرفی نزن .. باشههههههه ؟
خندیدم بش و گفتم چشم .. برو .. برو حاضر شو .. کی میریم ؟
یه کم فکر کرد گفت والا .. ساعت خاصی كه نداره .. جز واسه مهمونهای غریبه و این صحبتها ... گفته از ساعت 7:30 .. 8 شروع میشه .. من می خوام یه ذره زودتر اونجا باشم . البته اگه تو مشکلی نداری ..
گفتم نه نه هیچ مشکلی . 7 خوبه راه بیافتیم ؟
گفت آره دستت درد نکنه من برم حاضر شم
یه نیم ساعتی فقط این موهای من کار می برد تا درستشون کنم ...
حدود 45 دقیقه تو اتاقم بودم و به قول بابام اندازه یه زن طول کشید حاضر شدنم ..
خودمو تو آیینه نگاه کردم .. نه خووب چیزی شده بودم .. یه ساعت هم داشتم كه خیلی گرون بود . بابام بهش می گفت ساعت پلو خوری . چون فقط تو مهمونیها دستم می كردم . اونم بستم . یه دوش اودكلن هم گرفتم و موبایلمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم تو حال با گوشیم مشغول شدم .. بابا هنوز نیومده بود .. مامانمم صداش از تو اتاق ندا می اومد ..
بالاخره بعد یه ساعت در این اتاق باز شد ..
مامانم کلافه اومد بیرون گفت واااااااااای کشت منو این دختره .. چقدر ادا اطوار به خودش میذاره
بعد یه نگاه سر تا پایی به من کرد گفت به به پسرم چه تیپی زده .. چه خبره نکنه عروسیه ؟
خندیم بش و گفتم والا خبر خاصی كه نیست .. جز مهمونی دوستانه و همون حرفای همیشگی ... سلیقه ندا خانومتونه .. اون گفت اینارو بپوشم ..
لبخندی زد و رفت تو اشپزخونه با دو تا چایی برگشت گذاشت جلوم
به آرومی جوریکه ندا متوجه نشه گفت نیما جان هوای خواهرتو داشته باشیااا .. بپا کسی اونجا بش گیر نده تو روخدا .. حواست جمع باشه اااااا
لبخندی زدم و گفتم مامان کوتا بیا مگه قراره کجا بره ؟ باشه . به جون خودت حواسم هست نگران نباش
تکیه داد به مبل و چایشو برداشت بخوره .. بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد که پشت سرمو نگاه کنم
برگشتم ددیم اوووووووه .. ندای منو .. چه کرده .. پشتش به من بود داشت تو آیینه دم در خودشو نگاه میکرد ..
یه دامن سفید و مشکی قاطی ماکسی با یه تاپ مشکی مشکی مشکی .. اصلا این لباسش یه جووری بود انگار هر چی رنگ مشکیه جمع شده تو این .. موهاشم که دیوونه کننده شده بود .. اصلا تک بود ..
به خودم اومدم یه سوت زدم .. گفتم اوه اووووه خانومو باش ...
بعد چند ثانیه برگشت سمت من گفت با منی ؟
گفتم بعلههه چه تیپی زده .. این دامنه رو از كجا آوردی ؟ .. خندید و گفت دزدیدم .. پریروز گرفتم .. واسه همین مهونی ..
گفتم خیلی بت میاد .قشنگه مباركت باشه ..
همونطوری که داشت رژ لب میزد گفت مرسی ..
کارش که تموم شد رفت تو اتاق و لباس پوشیده اومد بیرون .. گفت بریم نیمایی ؟
حالا که مستقیم نگاش می كردم می فهمیدم چقدرامروز قشنگ تر شده .. با آرایش یه آدم دیگه ای میشد اصلا .. مخصوصا با اون مدل مو .. چشمکی بش زدم و گفتم بریم
با مامان خدافظی کردم و بش گفتم گیر ندی زنگ بزنی اونجا هی بگی بیان بیاین .. بذار بش خوش بگذره باشه ؟
قبول کرد و راه افتادیم سمت خونه یلدا اینا
از اون ندای شیطوون شر من خبری نبود . خیلی خانوم و جدی شده بود .. بش گفتم چه جدی شدی ؟ اونجا هم باید انقدر جدی باشیم ؟
با تعجب گفت من جدی ام الان ؟
گفتم خب اره .. جنگولک بازی های همیشگی تو در نمیاری
با خنده گفت جو گرفتتم ..
یه کم ازش راجع به خانواده یلدا پرسیدم . فهمیدم فقط مامانش الان خونه است و باباش رفته مسافرت .. البته بخاطر نبود باباش مهمونی نگرفتن .. کلا خانواده راحتی بودن.... مهمونی هم هیچ مناسبتی نداشت .. همینطور برای دوره جمع شدن گرفته شده بود .
سر راه از یه گل فروشی یه دسته گل به سلیقه ندا گرفتیم و رسیدیم دم خونه اشون
ماشینو پارک کردم و به ارومی با ندا هم قدم شدم و رفتیم سمت خونه یلدا اینا .. گلو دادم دسته ندا .. خودمم پشت سرش وایسادم ..
در که باز شد موجی از هیجاااااااااان اومد دم در .. خدا این دختر چقدر انرژی داشت مگه ؟ پرید بغل ندا و جیییییییییغ میزد و سلام می کرد . انگار الان چند وقته همدیگرو ندیدن . منم که از کارای اینا خنده ام گرفته بود سرمو انداخته بودم پایین تا زیاد تابلو نباشم .. جیغ و ویقای این دو تا که تموم شد صدای مامان یلدا رو شنیدم که گفت سلام آقا نیما سلام ندا جوون .. بعدم یلدارو از جلو در کشوند کنار و گفت می خوای تا شب همین جا وایسین ؟ .. برو کنار دختر حواست نیستاااا هوا سرده ..
با خنده سلام کردم بهشون .. مامان یلدا روسری سرش بود .. واسه همین ترجیح دادم باش دست ندم ..
صدای شیطنت بار یلدا منو به خودم آورد ..
- بههههه مهندس بیکارووووو . خوش اومدی آقا نیمااااااا
و دستشو دراز کرد سمت من .. دستشو فشار دادم و فقط خندیدم و به آورمی جوری که مامانش متوجه نشه گفتم یه امشبو بی خیال ما شو
تو این چند ماهه بخاطر رفت و آمد بیشتر یلدا و ندا باهم بیشتر صمیمی شده بودیم .. دختر شری بود . همش در حال شیطنت بود ... بیچاره پویا !!!
نداو یلدا زدن زیره خنده ..
با خنده زد رو شونه ندا و گفت می بینم که با بادی گاردت میای مهمونی .. نترس اینجا خبری از شهروز نیست ..
سرمو با خنده تکون دادم و گفتم امان از دست شما دخترا .. رفتم سمت سالن . خونه اشون زیاد بزرگ نبود . یه خونه حدودا صد و شصت هفتاد متری بود . ولی سالن خیلی بزرگی داشت و باب مهمونی بود . از سقف سالن دو تا لوستر آویزون بود كه روشنائی محیطو تامین می كرد . از این لوسترهای سلطنتی كه پر از تیكه های شیشه است . كنار سالن هم یه بوفه بزرگ بود كه توش پر از ظرف و ظروف بود . دور تا دور هم مبلمان قرمز و مشكی سالن بود . فرشهای كف سالن رو واسه مهمونی جمع كرده بودن . روی دیوارها هم چند تا تابلوی نقاشی منظره بود . در كل با این كه خونه اشون یه خونه معمولی بود . اما وسایل و دكوراسیون تا حدودی اشرافیش كرده بود .
نگام افتاد به چند نفری که نشسته بودن . به تعداد انگشتای دست نمی رسیدن ... خیلی هم صمیمی بودن با هم . فکر کنم فک و فامیل یلدا بودن .. اوه چه کرده ؟!! این ارکستر مرکستر چیه گفته بیان !! .. چه خبره مگه ؟
ترجیح دادم صبر کنم ندا و یلدا جلو برن بعد من برم .. با بفرما بفرمای یلدا و مامانش رفتیم تو سالن . یلدا ما رو معرفی كرد و گفت بچه ها ندا ، نیما .. ندا ، نیما بچه ها . خندیدیم و من رفتم با دو سه تا پسر دست دادم و رفتیم یه گوشه نشستیم .. ندا در گوش من گفت نیما من برم لباسمو عوض کنم بیام ..
با سر جوابشو دادم و یه گوشه عین بچه یتیما نشستم زل زدم به جلوم ..
یه چند دقیقه که نشستم احساس گرمای شدیدی داشتم .. پا شدم کتمو در اوردم گذاشتم رو پام بهتر شدم ..
نگاهای سنگین دو سه تا دختری که اون سمت سالن بودنو خووب احساس می کردم .. نفس عمیق کشیدم و زیر لب گفتم کجایی ندایی ..
مامان یلدا اومد كتمو گرفت و گفت آقا نیما چیزی احتیاج نداری ؟ الان میان بچه ها شلوغ میشه ..
خندیدم گفتم ممنون راحتم ...
صدای زنگ در چند دقیقه یه بار می اومد .. صدای همهمه بیشتر میشد .. ندای من هنوز نیومده بود .. چی کار می کنه که هنوز نیومده ؟
تعداد مهمونا خیلی بیشتر شده بود .. از پشت دیوار سالن اول یلدا اومد بعدشم فرشته کوچولوی من .. چقدر امشب خوشگل تر شده بود ..
بی اختیار لبخند زدم بش و رفتم کنار تا بیاد بشینه پیشم .. زیر لبی گفتم چقدر طولش دادی دختر ؟ من مردم از تنهایی ..
با ناراحتی گفت وای ببخشید تو روخداااا .. این یلدا داشت هی بام حرف میزد . طول کشید شرمنده
خندیدم و بی اختیار دستشو گرفتم تو دستم و فشار دادم ..
خونه دیگه شلوغ شده بود .. ندا گفت اکثرا دوستای خانوادگی و فامیلای یلدا هستن . یه 5 . 6 نفرم مال همسایه هاشون بودن .. همه با دوست پسراشون اومده بودن .. دوستای دانشگاهیشون هیچ کدوم نبودن ..
یه پسره بود زیاد دور و بره یلدا میگشت . با کنجکاوی گفتم ندا این پسره کیه ؟
گفت کدوم کدوم ؟
- همونی که الان بغله یلدائه .. لیوان دستشه ..
با تعجب گفت .. وااا پویائه دیگه .. نمی شناسیش مگه ؟
گفتم مگه مامانش میدونه جریانشونو ؟
با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا گفت چه میدونم .. حتما میدونه که اینجائه دیگه ..
تو دلم گفتم چه جالب چه روشن فکر !!!!

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت نوزدهم

قسمت نوزدهم

قسمت نوزدهم : :gol:

نیم ساعتی از اومدن ما می گذشت ... دیگه مهمونی شروع شده بود . تقریبا همه رفته بودن وسط و بزن و بکوبی بود شدید .. اركستر هم داشت یه آهنگ بندری می زد و همه داشتن خود كشی می كردن . هوا به خاطر ازدحام جمعیت گرم شده بود . ملت هم به خاطر بالا پائین پریدن زیاد خیس عرق شده بودن و خیلی ها لباسشون هم خیس شده بود . من و ندا اکثرا پیش هم بودیم و نشسته بودیم یه گوشه روی صندلی و میوه شیرینی می خوردیم . آخه یه مقدار هم غریبه بودیم . مخصوصا من . کسیو هم پیدا نکردم تا باش هم صحبت بشم . ترجیح دادم کنار ندای خودم باشم .. تو همین هاگیر واگیر یلدا كه با پویا می رقصید اومد و دست ندا رو گرفت و به زور بلندش كرد كه بره برقصه . ندا یه نگاه به من كرد . انگار دلش نمی اومد منو تنها بذاره . با سر اشاره كردم كه بره . یلدا گفت نیما تو هم بلند شو بیا دیگه . گفتم مرسی . من اینجوری راحتترم پویا اومد طرفم كه بلندم كنه . ولی هرچی اصرار كرد بلند نشدم . حقیقتش فضا به خاطر غریبه بودنش یه كم برام سنگین بود .. برام عجیب بود كه این مهمونها كه خیلیهاشون هم غریبه بودن چطوری این همه انرژی دارن و اینقدر راحت دارن قر می دن و مایه می ذارن ؟!
ندا با یلدا رفت وسط . یهو خواننده اركست كه داشت اونجا خودشو جر می داد گفت به افتخار مشكی پوشها ... حالا 1 .. 2... 3 .. قركمر . یه دفعه ریتم مجلس عوض شد و تبدیل به یه ریتم شیش هشتم خیلی قری شد . خواننده هم شروع كرد رعنای ویگن رو خوندن
تو كه با عشوه گری ... از همه دل می بری .. منو شیدا می كنی چرا نمی رقصی ؟ .. قدو بالای تو رعنا رو بنازم .. تو گل باغ تمنا رو بنازم .. حالاااااااااا و اركست باز به ضرب قری رو شروع كرد . یه لحظه غیرتی شدم و برگشتم خواننده رو نگاه كردم . فكر كردم داره اینا رو واسه ندا می خونه . ولی سرش به كار خودش بود . فهمیدم اون تیكه مشكی پوشها هم از این چای شیرین بازیهای اركستها بوده . ندا دیگه با این قری بازیهای اركست جو گرفته بودش و حسابی داشت قر می داد . محو رقصش شده بودم . چقدر قشنگ می رقصید .. شاید برای همه عادی بود ، ولی برای من قشنگ ترین رقص دنیا بود . محو قشنگیش شده بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم .. حتی نمی فهمیدم ندا همیشه اینقدر قشنگ می رقصیده یا امشب رقصش اینقدر به چشم من قشنگ میاد ؟.. اركست هم داشت می خوند :
ای سبك رقص بلا .. تو مكن ناز و بیا .. تو كه در رقص طرب شعبده بازی
..
وقتی آهنگ تموم شد اومد نشست . خندیدم گفتم خسته نباشی ..
در حالی که لیوان شربتشو سر می كشید گفت ملسیییییی .. قلبووونت ...
چقدر دلم می خواست یه بار که اینطوری حرف میزنه با تمام قدرتم فشارش بدم ..
یلدا و پویا هم اومدن پیش ما . پویا اومد نشست پیش من و گفت نیما قرار نیست تا آخرشب بشینی اینجاها ؟
گفتم باشه . یكم صبر كن یخم باز شه ، میام می رقصم .
پ : نكنه محرك می خوای ؟
ن : نه بابا محرك چیه ؟!!
پ : پاشو .. پاشو بیا اون اتاق كارت دارم .. می خوام گرمت كنم
ن : واسه چی ؟
پ : تو بیا یه دقیقه . كارت دارم
بلند شدم دنبالش رفتم ..
همونطور كه حدس می زدم تو اتاق بساط مشروب به پا بود . دو سه نفر هم اونجا بودن و داشتن می خوردن . پویا خودش رفت طرف یه سینی بزرگ و گفت نیما جون ابسولوت داریم و جین . كدومو می خوری ؟
خوب من خیلی وقتها پیش می اومد كه مشروب می خوردم ... با بچه ها .. تنها .. یعنی با خوردنش مشكلی نداشتم . اصولا خونواده ما با این قضیه راحت بود . حتی گاهی من و بابا با هم می خوردیم و ندا هم می اومد اون وسط مزه هامون رو می خورد . فقط نمی دونستم اونشب مشروب خوردن من درسته یا نه . به هر حال مثل اینكه همه دمی به خمره زده بودن و كله ها گرم بود كه اونجوری می رقصیدن .. ترجیح دادم ابسولوت بخورم . ابسولوت با طعم موز بود .. پویا خودش برام ریخت . حدود نصف لیوان ابسولوت رو با نوشابه قاطی كردم . دو تا یخ هم توش انداختم و گرفتم دستم . واسه اینكه شكم خالی مشروب نخورم یكی دوتا شیرینی برداشتم . مشغول خوردن اونها بودم كه ندا و یلدا هم وارد شدن
ندا : به به ... گل در بر و می در كف و معشوق به كام است
پویا : می خوری ندا
ندا یه نگاهی به من كرد و گفت نه مرسی ... من نمی خورم
یلدا كه پشت سرش بود گفت چرا ؟ بخور گرم شی بابا .. یه شب كه هزار شب نمی شه .. چیه از اولی كه اومدین دوتایی نشستین یه گوشه ؟
ندا یه نگاه به من كرد و گفت نه نه . مرسی . ولی معلوم بود بدش نمیاد و منتظر اجازه منه .
گفتم ندا بریم خونه دهنت بوی مشروب بده مامان كله جفتمونو می ذاره رو سینه مون ها .
یلدا گفت : اههههه نیما بذار بخوره دیگه
گفتم من كاریش ندارم . می ترسم اذیت بشه . در ضمن اولین باریه با من میاد مهمونی . مامان اینا بفهمن خیلی بد می شه . صورت خوشی نداره
یلدا گفت اذیت نمی شه . كم بهش می دیم . حالا كو تا بخواهید برید خونه
ندا هنوز با نگاه منتظر اجازه من بود . گفتم خودت دلت می خواد بخوری ؟
با خنده گفت بدم نمیاد
گفتم پس یه كم جین بریز تو نوشابه ات بخور كه سبكتره
پویا یه ته لیوان واسش ریخت و بقیه اش رو نوشابه و یخ پر كرد . واسه یلدا هم نصف لیوان جین ریخت و بقیه اش رو سودا پر كرد . آخر سر هم واسه خودش ابسولوت ریخت و دو سه تا یخ بهش اضافه كرد . خودش سك می خورد ( مشروب خالص ) . لیوانش رو بلند كرد و گفت به سلامتی جمع . ما هم لیوانها مون رو بلند كردیم و من گفتم نوش و لیوانم رو زدم به لیوان ندا . اینقدر از اینكارم ذوق كرد . نیشش باز شده بود و با ذوق گفت هییییییی . ندا همیشه اینجوری ذوق می كرد ... پویا بیشتر مشروبش رو تو همون دفعه اول خورد . معلوم بود اینكاره است . منم مشروبم رو سر كشیدم . یه كم زیر زبونم نگهش داشتم كه سریعتر اثر كنه و قورتش دادم . چیز خوش خوراكی بود . یكی دو تا چیپس بعدش خوردم . ندا یه قلپ از مشروبش ( در حقیقت نوشابه اش ) رو خورد و با وجود اینكه اونقدر رقیق بود قیافه اش رفت تو هم . مثل كسایی كه از چیزی چندششون شده و سرش رو تند تكون تكون داد . خنده ام گرفت . ولی بعدش یه لحظه ناراحت شدم .
شاید كار درستی نمی كنم . اون الان امانت بابا مامانه دست من . به خاطر اعتمادی كه به من داشتن گذاشته بودن ندا بیاد . هرچند كه اگه بابا هم بود با یه ته لیوان مشكلی نداشت . مامان یه كم گیر بود . به هر حال تصمیم گرفتم دیگه نذارم بیشتر از اون بخوره . می ترسیدم اذیت بشه . خودش هم حواسش بود . بشقابشو پر پفك كرد و اومد نشست كنار من . پویا كه لیوانش خالی شده بود برای خودش و دو نفر دیگه مشروب ریخت و رو به من گفت نیما لیوانتو بیار . بدم نمی اومد یه گیلاس دیگه بخورم . خوشم اومده بود . لیوانمو بردم جلو و وقتی نصفش پر شد گفتم بسه . بقیه اش رو نوشابه ریختم دوباره پویا گفت سلامتی و ما هم لیوانامون رو بالا بردیم .
یلدا هنوز با لیوان اولش حال می كرد . ندا با ذوق لیوانشو زد به لیوان من و گفت به سلامتی و ته مونده لیوانش رو سر كشید ... بعد با كنجكاوی به لیوان من نگاه كرد و گفت این چیه ؟ چه فرقی با جین داره ؟
گفتم این ودكا ابسولوته . یه كم سنگینتره .
روشو خوند و گفت میوه ایه ؟
- آره موزیه
با شیطنت خاص خودش با همون صدای بچه گونه اش كه دیوونه ام می كرد گفت :
- یه كم بخولم ببینم چه مزه ایه ؟
- ندا به جون خودت امشب كار دستمون میدی ها
- یه كم ... كوچولو ... حواسم هست
- من نمی دونم جواب مامانو خودت می دی
- آدامس می خورم نمی فهمه
بالاخره راضی شدم یه ته لیوان هم ابسولوت بخوره . باز هم موقع خوردن ابسولوت قیافه اش همونجوری تو هم رفت و سرشو تكون داد .
كم كم داشت منو می گرفت . احساس می كردم دارم داغ میشم . ولی می دونستم كه یه لیوان دیگه جا دارم . مطمئن بودم . ولی ترجیح دادم كم بخورم . واسه همین لیوان سومم رو با كمتر از نصف لیوان ودكا پر كردم و بقیه اش رو مشروب ریختم . دیگه بسم بود . می دونستم با همون مقدار سرحال سرحال می شم
پویا گفت نیما بریزم ؟
- نه قربونت .. ترجیح می دم كم بخورم
- به هر حال هست
در شیشه رو بست و گذاشت كنار
...
بعد از بیست دقیقه حس می كردم كاملا گرم شدم . خیلی انرژی تو بدنم حس می كردم و دوست داشتم یه جوری خالیش كنم . صورتم داغ شده بود .. با ندا رفتیم وسط و شروع كردیم رقصیدن . اركست باز رفته بود تو فاز بندری . ما هم دیگه حسابی داشتیم می لرزوندیم . بعد از یه مدت خیلی هماهنگ شده بود . ندا با ریتم آهنگ دولا می شد سمت من و شونه هاشو می لرزوند و بعد می رفت عقب و من این حركتو تكرار می كردم . پویا كه كنارما داشت با یلدا می رفصید گفت آهااااااااااا . اینا همینو می خواستن تا ویبراتورشون روشن شه . همه خندیدیم . دیگه تا موقع شام من و ندا وسط بودیم . خیلی از بودن تو اون جا حال می كردم . مخصوصا از رقصیدن با ندا . حس می كردم با دوست دخترم اومدم پارتی و الان هم دارم باهاش می رقصم . تو چشماش نگاه می كردم و باهاش می رقصیدم . خوب من و ندا تو مهمونیهای خانوادگی زیاد با هم می رقصیدیم . ولی اونشب پارتی بود و یه حال دیگه ای می داد . یاد آهنگ لیدی این رد كریس دیبرگ افتاده بودم . دوست داشتم زمان تو همون مهمونی وایمیستاد و ندا همیشه مال من می موند ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
...
کم کم جمع شدیم واسه شام .. خدائیش واسه شام سنگ تموم گذاشته بودن . چند جور غذا بود . كشك بادمجون ... لازانیا ... بیفت استروگانوف ... ماكارونی ... سالاد الویه ... علاوه بر اون چند جور ژله و كرم كارامل و سالاد و ... خلاصه اون سفره دهن هركسی رو آب می انداخت . اول واسه ندا غذا كشیدم . ندا بیشتر لازانیا و بیفت استروگانوف و كشك بادمجون دوست داشت . واسه خودم هم از هر نوع غذا یه كم برداشتم . یه بشقاب هم سالاد پر كردم و با ندا بشقابامونو برداشتیم و رفتیم یه گوشه نشستیم . ولی دیدم یه چیزی كمه . دوباره رفتم و برای هر دومون نوشابه و ماست آوردم و نشستم كنار ندا .
همینطور كه داشتیم شام می خوردیم آدمهای مختلف می اومدن از جلومون رد می شدن . من و ندا مشغول حرف زدن و خندیدن و پچ پچ کردن بودیم که یکی از مهمونا که ظاهرش شدید خفن بود با بشقاب دستش اومد سمت ما . رو به من سلام کرد و بعد برگشت سمت ندا گفت ندا جوون معرفی نمی کنی ؟
تو دلم گفتم چشمت دراد بچه پرروو
ندا غذاشو قورت داد و به زور خندید گفت ئه .. چرا چرا .. نیما جوون مهسا دوست خانوادگی یلدا .. بعد با خنده ای که معلوم بود از هول شدنشه به من اشاره کرد وگفت ایشونم نیما ...
مهسا دستشو آورد جلو و باهام دست داد و گفت ندیده بودیمتون با ندا ..
دستشو به آرومی فشار دادم و در حالی که می خواستم خراب نکنم گفتم خوب دیگه .. سعادت نداشتیم
لبخندی زد و گفت خواهش می كنم . كم سعادتی ما بوده . از آشنائیتون خوشحال شدم
به زور خندیدم و گفتم منم همینطور .
وقتی دختره از پیشمون رفت با حرص گفتم اووووف . این کی بود ندا ؟
ندا با حالتی که معلوم بود اصلا ازش خوشش نمیاد گفت .. اه اه اه دختره چندش .. همسایه یلداایناه .. انقدر بدم میاد ازش .. میبینی چجوری تیپ میزنه میاد ؟ همه جا همینطوریه ... اصلا تابلوه .......... بعد حرف خودشو قطع کرد و با خنده گفت استغفرالله ..
بی اختیار لپشو کشیدم و گفتم ای قربوون این استغفرالله گفتنش ..
بعدش به آرومی گفتم ندا یه چیزیو می دونستی ؟
در حالی که مشغول شامش بود گفت چی ؟
گفتم نخندیاااااا .. من دارم جدی میگم به خدا
با خنده گفت به من نگو نخند چون من بدتر خنده ام میگیره . بگو ببینم چی شده ؟
همونطوری که با غذا بازی بازی می کردم گفتم تو ....
ندا : من چی ؟
نیما : تو امشب از همه دخترای اینجا قشنگ تری ...
داشتم خفه می شدم . می خواستم یه جوری اینو بش بگم . ولی دیگه صغری کبری نچیدم و رک و پوست کنده بش گفتم حرفمو ..
با ناز خندید و دستمو فشار داد و گفت ای جااااااااااان .. راست میگی نیما ؟
سرمو آوردم بالا گفتم به جوون خودت ... من همه اینا رو خیلی خوب نگاه کردم .. تو یه چیز دیگه ای .. فرق داری .. تو خانوووومی . اصلا با اینا قابل مقایسه نیستی .
دستام داغ شده بود .. حرارت دستاشو خووب متوجه می شدم .. نمی خواستم برشون داره .. داشتم انرژی می گرفتم ازشون .. حرارت بدنش مستقیم وارد بدنم می شد . خودم هم دست كمی ازش نداشتم . هنوز حرارت مشروب توی تنم بود . مست نبودم . ولی حال خیلی خوبی داشتم . یه جور انرژی خاص . شاید گرمای دست ندا هم به خاطر مشروبه بود ..
دستمو نوازشی کرد و گفت خواهر برادر به هم رفتیم دیگه .. تو هم همینطوری ..
بی خیال تعارف و این جوور حرفا شدم .. فقط بش خندیدم و آروم گفتم مرسی
داشتیم با هم می خندیدیم که صدای یلدارو شنیدم .. یواشکی اومده بود جلومون .
- به به .. می بینم که خواهر برادر خووب میگین می خندین ! . چیه ؟ نکنه دارین ما رو مسخره می کنین ؟
خندیدم بش گفتم بابا دو دقیقه بشین اینجا .. چه معنی داره دوستتو تنها میذاری ؟! .. این پویا همیشه هست انقدر دورو برش نپلک ..
ندا خیلی تعجب کرده بود که من چطور اینجوری سر به سر یلدا میذارم !! .. ولی معلوم بود که خوشش اومده که منم اومدم تو جمعشون و باهاشون شوخی می کنم ..
یلدا خنده ای کرد و گفت پویا .. بیا اینجا .. بیا بشینیم پیش بچه ها یه كم بگیم بخندیم ..
پویا عین جت خودشو رسوند به ما .. یه صندلی کشید از اون سمت سالن آورد گذاشت پیش ما و شروع کردیم 4 تایی با هم حرف زدن .. پویا دیگه با من صمیمی شده بود . البته از اون بچه فوضولا بود . آمار منو سه سوته می خواست در بیاره .. از کار و درس و زندگی من و همه چیزم پرسید .. خوشم اومده بود ازش . بچه شادی بود .. سعی کردم باش صمیمی بشم تا بیشتر بهمون خوش بگذره .. همچین گرم حرف زدن شده بودیم که کلا مهمونی رو فراموش کرده بودیم .. انقدرم سر و صدا تو کلمون بود که متوجه چیزی نمی شدیم .. بشقابهامون هم همینجوری جلومون مونده بود . پویا پاشد بشقابها رو جمع كرد و گفت نیما بازم مشروب می خوری ؟ بعد غذا می چسبه ها ؟
بدم نمی اومد .. مستی قبل از شام تقریبا پریده بود . گفتم بد نیست . ممنونت می شم .
پویا بشقابها رو جمع كرد . یلدا هم پا شد كمكش كرد و ظرفها رو بردن سمت آشپزخونه . بعد از چند دقیقه پویا با یه گیلاس مشروب برگشت پیش من . گیلاسو داد دستم و گفت نیما جان ببخشید . من برم به بچه ها برسم اگه اجازه بدی . باز هم میام پیشت .
گفتم خواهش می كنم عزیزم راحت باش
گیلاسو گرفتم دستم و مزه مزه مزه اش كردم . پویا نامردی نكرده بود و پیك سنگینی برام درست كرده بود . خوش خوش می خوردمش كه ندا شیطونیش گل كرد .
- نیما ؟ ... نیما ! یه كم ... نیما فقط یه كم
- ندا نه . دیگه نزدیك رفتنمونه . به جون خودت دهنت بو می ده مامان می فهمه
- نمی فهمه . ما كه بریم مامان اینا خوابن . اصلا پیشش نمی رم . صاف می رم می خوابم
خلاصه اینقدر مخ منو زد كه باز خر شدم و گذاشتم بخوره
- ندا فقط همین یكی . به جون خودت دیگه خودتو بكشی هم خبری نیست ها ..
- باشه باشه . تشم . ملسی داداشی
نقطه ضعف منو پیدا كرده بود دیگه . رفتم از پویا خواهش كردم یه ته لیوان خیلی كم واسه ندا بریزه . پویا هم سریع رفت و یه پیك واسه ندا درست كرد و آورد . از ترس اینكه مثل من واسه ندا هم سنگ تموم نذاشته باشه یه كم ازش چشیدم ... نه واسه ندا خوب بود . اذیتش نمی كرد . لیوانو دادم بهش . لیوانشو برد بالا و گفت لیوانتو بیار جلو . لیوانمو بردم جلو . یه كم اینور و اونورو نگاه كرد و وقتی دید كسی مواظبش نیست لیوانشو زد به لیوانم و گفت به سلامتی . می دونستم فقط عاشق همین تیكه است و به خاطر همین به سلامتی گفتن داره می خوره . كوشتولوی من بود دیگه
..
دوباره مهمونها رفته بودن وسط و مجلس گرم شده بود . من یه پیك دیگه هم ودكا خورده بودم و حسابی داغ شده بودم . تقریبا لیوانامون خالی شده بود كه دیدم یکی از دوستای یلدا داره دست یلدا رومی كشه و بلندش می کنه با حرص میگه پاشو دیگه یلدااااااااا چرا نشستی ؟
یلدا هم که عاشق رقص و آواز بود دست پویا رو گرفت کشید و بعدشم ندا روبلندکرد و به منم گفت آق مهندس پاشو دیگه یه تکونی بده .. اومدی مهمونیها
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت . دست ندا رو گرفتم رفتیم وسط .. انقدر شلوغ بود که جا واسه ما پیدا نمیشد .. یلدا به زور خودش و پویا رو کشوند وسط و رفت تو فاز رقص و همچین جو گیر می رقصید كه هركی می دیدش فكر می كرد وسط دیسكوئه
منم با لبخند شروع کردم با ندای خودم رقصیدن .
تو مهمونیامون اکثرا من و ندا با هم می رقصیدیم .. زوج جالبی بودیم .. یه وقتهائی هم الكی الكی با یه آهنگ یه رقص دو نفره اختراع می كردیم كه خیلی خوب از آب در می اومد . بهترینش یه آهنگ محلی از بیژن مرتضوی بود كه یه رقص خیلی خوشگل براش ساخته بودیم . شدید هوس كرده بودم اون لحظه با اون آهنگ برقصم . چون خیلی هم انرژی می گرفت و اون لحظه خوراك این بود كه انرژیمون رو باهاش تخلیه كنیم .
از ندا پرسیدم با اون آهنگه می رقصی ؟. اونم كه تازه یادش افتاده بود با خوشحالی گفت آره آره . بعد به یلدا گفت اون آهنگ محلی بیژن مرتضوی رو داری ؟ یه ذره اش رو با دهن براش زد . گفت آره دارم . بعد رفت به اركست گفت اگه می شه این سی دی رو واسه ما بذارین . آخه اركسته دستگاه پخش سی دی هم داشت . آهنگمونو گذاشت .. شروع كردیم رقصیدن . ندا هم كه انگار مشروبه شارژش كرده بود با تمام انرژیش داشت باهاش می رقصید . یه جاهائیش من دست ندا رو می گرفتم و اون می چرخید . بعد من می نشستم و بلند می شدم و خلاصه چیز جالبی بود . یهو به خودمون اومدیم دیدیم همه رفتن كنار و دور ما حلقه زدن و دارن دست می زنن و ما داریم وسط حلقه می رقصیم . مهمونها هم خیلی خوششون اومده بود . ندا دیگه كفشاش رو در آورده بود كه راحت تر برقصه .. یلدا هم اومد یه روسری انداخت دور گردن ندا . با اون روسری رقصش خیلی قشنگتر شد . یه وقتهائی روسری رو دور سرش می چرخوند . یه وقتهائی هم می انداختش دور گردن من و باهاش می رقصید . بقیه اش هم دور گردنش بود .. صدای دست مهمونها هم ریتم خیلی قشنگی برامون درست كرده بود ....
وقتی رقصمون تموم شد هر دومون خیس عرق شده بودیم . چه تشویقی ازمون كردن مهمونها . رفتیم ولو شدیم رو صندلی . یلدا اومد ندا رو بوسید و گفت بابا شماها خیلی كارتون درسته . نگفته بودین از این كارها هم بلدین .
هیچكدوممون نفسمون بالا نمی اومد . یلدا واسه هر دومون شربت آورد . من تازه رو اومده بودم . مشروبه تازه گرفته بود . دیگه یه مدت نشستیم تا نفسمون جا اومد . بقیه هم كم كم می نشستن و دیگه تعداد كمی وسط بودن . معلوم بود همه خسته شدن .
...
ساعت حدود دوازده بود . آخرین آهنگ كه تموم شد یلدا بلند شد بیشتر چراغها رو خاموش كرد و گفت خووووووووب . حالا نوبت رقص تانگوئه . بلند شید . پاشید پاشید نشستن نداریم . می خوایم تانگو برقصیم . عاشق معشوقها پاشن
چند تا از دختر پسرها سریع پاشدن رفتن وسط .
ندا با ذوق دستمو فشار داد و گفت نیمااااااا تانگو میرقصی بام ؟
یه کم فکر کردم گفتم ضایعست بابا .. ها ؟ ضایع نیست ؟
گفت نه چرا باشه ؟ کجاش ضایعست ؟ مثه مهمونی زری جوون یادته ؟
خندیدم گفتم کوتا بیا . اونجا مسخره بازی بود .. یادت رفته ؟ چقدر جواد بازی در میاوردیم ؟
در حالی که دستمو تو دستش فشار می داد گفت خوب اینجا جدی جدی می رقصیم .. تو رو خداااااا .. من انقد ر دووست دالم ..
دستشو فشار دادم و گفتم باشه فینگیلی من
ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی جالب بود .. برای رقص آهنگی رو گذاشتن كه من اونشب یادش افتاده بودم . لیدی این رد كریس د برگ .. بلند شدیم . از این كه قرار بود عزیزترین کسمو الان تو اغوشم بگیرم هیجان خاصی داشتم .. رفتیم وسط افتادیم کنار یلدا و پویا .. یلدا لبخند ملیحی بهمون زد و دستش رفت رو شونه پویا . خیلی آرووم و لاو تو لاو شروع به رقصیدن کردن ..
نمیدونم کی اون وسط كل چراغا رو خاموش کرد همه جا تاریک شد .. صدای همه در اومد .. دو سه تاشو روشن کردن ..
باید شروع می كردیم . دستامو بردم جلو . با احتیاط كمر ندا رو گرفتم . ندا هم دستاشو دور گردنم حلقه كرد .
.. تو اون فضای رمانتیک و اون چراغای خاموش روشن ، تنها چیزی که دلم می خواست ندا بود که الان توی آغوشم بود ..
با شعر آهنگ شروع كردم باهاش رقصیدن
I've never seen you looking so lovely as you did tonight
هیچوقت تورو اینقدر دوست داشتنی ندیده بودم که امشب شدی
I've never seen you shine so bright
هیچوقت انقدر تورو درخشان ندیده بودم
I've never seen so many men ask you if you wanted to dance
تا بحال نمیدونستم که چرا اینقدر مردها میخوان با تو برقصن
They're looking for a little romance
اونا به دنبال کمی حال و هوای عاشقانه بودن
Given half a chance
میخواستن شانس کمشون رو امتحان کنن

واقعا چقدر احساس خوشبختی می كردم . به این فكر كردم كه چه پسرهائی كه حاضرن چه كارهائی بكنن تا به جای من تو این لحظه باشن و ندا رو داشته باشن . اما ندا مال من بود . حتی اگه با كس دیگه ای ازدواج می كرد باز هم مال من بود . هیچ چیزی نمی تونست خواهر برادری ما رو از بین ببره . ما تا ابد مال هم بودیم . .. دستامو روی لباس قشنگی كه اونشب پوشیده بود جا به جا كردم . دوست نداشتم این حس بهم دست بده . ولی با احساس نرمی پهلوهاش زیر دستم نا خودآگاه احساس خاصی تو وجودم بیدار شد . برای یه لحظه مجسم كردم زیر این لباس بدن ندا قرار داره .. و سریع سعی كردم از این حس بیام بیرون
And I've never seen that dress you're wearing
تا بحال این لباسی رو که پوشیدی رو ندیده بودم!
Or that highlights in your hair
یا اون های لایت موهات رو
That catch your eyes
بطوری که چشمات رو پوشوندن
I have been blind
کور بودم که نمی دیدم
واقعا انگار اون لحظه داشتم برای اولین بار ندا رو می دیدم . زیبائیش رو ، عطر تنش رو ، و ... تحریك كنندگیش رو . یه لحظه نگام رفت سمت یلدا .. جوری که كسی متوجه نشه با زرنگی تمام پویا داشت می بوسدش .. هنوز گرمی و مستی مشروب تو سرم بود .. گرمای بدن ندا هم رفته بود تو تنم .. چقدر دلم می خواست منم لبای ندامو بوس می کردم .. کاش منم می تونستم .. انگار تازه داشت احساسات واقعیم طبق قانون مستی و راستی بیدار می شد .
برگشتم سمت ندا و بیشتر به خودم فشارش دادم و لبخندی تحویل صورت قشنگش دادم
نمی دونم درست متوجه می شدم یا نه ؟ ولی احساس می کردم ندا هم داره خودشو بیشتر به من فشار میده ..
آهنگ رسیده بود به قشنگ ترین جائیش كه من خیلی دوست داشتم

Lady in red . is dancing with me
بانوی قرمز پوش داره با من می رقصه
Cheek to cheek
گونه به گونه

صورتم رو گذاشتم روی صورت ندا و محكمتر بغلش كردم .. نرمی گونه اش روی صورتم .. گرمی نفسش زیر گوشم .. هم بهم آرامش می داد .. و هم داشت آرامش رو ازم می گرفت . دیگه انگار دنیام شده بود ندا . هیچ كس و هیچ چیز رو نمی دیدم . انگار هیچ كس اونجا نبود . زیر گوشش خوندم
Lady in red is dancing with me
بانوی قرمز پوش داره با من می رقصه
Cheek to cheek
گونه به گونه
There's nobody here
هیچکس جز ما اینجا نیست
It's just you and me
فقط من هستم و تو
It's where I wanna be
و اینجا همونجاییه که می خوام باشم

سرشو گذاشت روی شونه ام . چند لحظه تو سكوت با هم جا بجا می شدیم . دلم می خواست همیشه تو همین حالت می موندیم . با این كه صدای آهنگ زیاد بود اما اون چند لحظه احساس سكوت كردم . ولی ندا سكوت رو شكست ، دو تا دستاشو حلقه کرد دوره کمرم و خودشو فشار داد بهم و آروم گفت بخوون بخوون
نفسم بالا نمی اومد .. این چه کاری بود ؟ نمی گفت کار دست من میده ؟
داشتم از گرما خفه میشدم . به زور گره کراواتمو شل کردم .. سعی کردم طبیعی باشم
آهنگو كاملا حفظ بودم . باز زیر گوشش خوندم
And when you turned to me and smiled it took my breath away
ولی وقتی رو به من کردی و لبخند زدی، نفسم تو سینه حبس شد
And I have never had such a feeling such a feeling
و این احساسی بود که هیچوقت نداشتمش
Of complete and utter love, as I do tonight
و این احساسیه که امشب دارم ،احساس یک عشق کامل و اعلی

اینجاش زل زدم تو چشماش که تو تاریکی هم برقش خوب معلوم بود . تو اون هاگیر واگیر یاد بزرگ علوی و داستان چشمهایش افتاده بودم . فكر می كنم داستان یه دختره بود كه پسره تو تاریكی عاشق برق چشاش شده بود ...
نمی دونم متوجه تغییر حالتم شده بود یا نه .. ولی خودم که خووب متوجه می شدم که حالم خوش نیست .. داغ شده بودم .. ندا رو می خواستم .. با تمام وجودم .. هنوز كمرش تو دستم بود .. بسم نبود این رقصیدن . دلم می خواست می بوسیدمش .. آخرای آهنگ بود دیگه هیچ فرصتی نداشتم ..
سرمو بردم پایین .. لپ راستشو بوسیدم و سریع سرمو آوردم بالا .. با ذوق نگام کردم و چشمک زد بهم .. چقدر دوسش داشتم .. این دفعه با عجله باز رفتم سمت صورتش و لبامو به مدت بیشتری چسبوندم روی لپش و برداشتم ..
با دو تا دستاش پشت شونه های منو گرفته بود و فشار میداد .. دیگه به بوسه سوم نرسیدم.. البته همین دو تا هم برام کافی بود .. قد دنیا ارزش داشت .. آهنگ كه تموم شد تو چشاش نگاه كردم و همزمان با كریس دبرگ گفتم
I LOVE YOU
چراغا رو که روشن کردن نا خودآگاه از هم فاصله گرفتیم .. قبل از اینكه ازش جدا شم دستشو فشار دادم و گفتم مرسی
یه لحظه با صدائی كه تا حالا از ندا نشنیده بودم آروم گفت خیلی خوب بود .. منم مرسی
لحنش لحن یه آدم بزرگ بود كه هیچ اثری از اون ندا فینگیلی توش نبود .. ولی فقط واسه یه لحظه . خیلی سریع دوباره همون ندا كوچولو شد و با شیطنت خاص خودش رفت پیش یلدا و گفت هییییی . تانگو لقصیدیم .
برگشتم ببینم یلدا بهش چی می گه ؟ احساس می كردم خیلی ضایع رقصیدیم . ولی همه انقدر گرم رقصیدن خودشون بودن كه اگه هم ضایع بود كسی متوجه ما نشده بود . وقتی یلدا نگاه معنی داری به پویا كرد و گفت به ما بیشتر خوش گذشت مطمئن شدم حدسم درست بوده .
انگار اون آهنگ و اون رقص اعلام پایان مهمونی بود . آخه دیگه حدود ساعت 5/12- 1 بود و همه خسته بودن . بعد هم با اون جو عاشقونه ای كه به وجود اومده بود همه دوست داشتن زود تر با یارشون تنها شن ... شاید هم این احساس من بود .. یا من اینجوری دوست داشتم .. در عرض یك ربع همه لباس پوشیده بودن و داشتن خداحافظی می كردن و چند دقیقه بعد تقریبا دیگه هیچ مهمونی اونجا نبود بجز من و ندا و دو سه نفر دیگه .. ما هم کم کم جمع و جور کردیم . بیچاره ها كلی كار براشون باقی مونده بود . خیلی دوست داشتم می موندیم كمكشون می كردیم .. ولی باید زودتر می رفتیم خونه .. وگرنه مامان نگران می شد . با کلی تشکر مشکر و این حرفا اومدیم بیرون . دم در مامان یلدا خیلی ازمون تشكر كرد كه اومدیم . پویا هم گفت
نیما جون دمت گرم .. حال دادی .. آقا برنامه بزارین بریم بیرون بیشتر با هم باشیم .
یلدا گفت آره تو رو خدا .. شما پاسپورت ندائین .. شما بیایین اونم می تونه بیاد ..
گفتم چشم . ایشالله برنامه می ذاریم می ریم بیرون . برید تو دیگه هوا سرده
اونها رفتن تو و ما رفتیم تو كوچه .. اووووه عجب سوزی میاد .. چقدر سرد بود بیرون ..
سریع رفتیم نشستیم تو ماشین و روشنش کردم .. ندا واقعا سردش شده بود . سریع بخاری رو روشن كردم و گذاشتمش روی زیاد . چون اولش بود باد سرد می داد. ندا بیشتر خودشو جمع و جور كرد . بخاری رو كم كردم . و راه افتادیم به سمت خونه . مثل همیشه دستشو گرفتم توی دستم كه گرمش بشه . همونجوری كه دستش تو دستم بود دنده رو عوض می كردم . از این كار خیلی خوشش می اومد و كلی ذوق می كرد . دم در كه رسیدیم گفتم ندا هاااا كن ببینم و سرمو بردم جلو . دهنشو بو كردم كه ببینم بوی مشروب می ده یا نه ؟ خوشبختانه هیچ بویی نمی داد . خیلی وقت از اون دو تا ته لیوانی كه ندا خورده بود می گذشت . بعدش هم كلی چیز میز خورده بود . یه لحظه متوجه حالتم شدم . لبام چند سانتیمتری لبای ندا بود .. باز داغ شدم .. یه لحظه خواستم لباشو ببوسم .. هرجوری بود جلوی خودم رو گرفتم . ولی دوست داشتم یه ذره دیگه تو اون حالت بمونم . گفتم من چی ؟ دهن منو بو كن و ها كردم .
ندا بو كرد و گفت اه اه نیما .. بو آمپول می دی .
زدم زیر خنده . لپشو كشیدم و گفتم قربونش برم عین بچه ها حرف می زنه . بوی الكله
خندید و گفت مامان ببینتت می فهمه . الان حالت خوبه ؟
گفتم فكر می كنم باشه .. عیب نداره .. مامان زیاد با من كاری نداره .. ولی باز سعی می كنم نزدیكش نشم .
یهو پرید بغلم كرد . دستشو انداخت دور گردنم و محكم ماچم كرد . اگه می دونست من الان تو چه حالیم ؟ نرمی بدنش كه تقریبا افتاده بود روی بدنم داشت دیوونه ام می كرد .. توی ماشین هم داغ شده بود و بیشتر تحریكم می كرد . شیشه ها بالا بود و عطر ندا پیچیده بود توی ماشین . همونجوری كه بغلم كرده بود گفت داداشی مرسییییییییی مرسییییییییی . مرسی كه اجازه مو گرفتی و باهام اومدی . خیلی خوش گذشت . تو نبودی نمی تونستم بیام . مرسییییییییی . و یه بار دیگه بوسیدم . یه لحظه سفت بغلش كردم . ولی دیدم یه لحظه دیگه اینجوری بمونم كار دست خودم می دم . از خودم جداش كردم و گفتم بسه دیوونه . الان یكی ما رو ببینه نصف شبی چی می گه ؟؟!! بذار برم درو باز كنم .
سریع از ماشین پیاده شدم . سرمای بیرون كه خورد توی صورتم یه كم منو به خودم آورد . درو باز كردم و ماشینو بردم توی حیاط . آروم رفتیم توی خونه . چراغها خاموش بود و فقط چراغ هال روشن بود . شكر خدا انگار مامان بابا خوابیده بودن . بی سر و صدا هر كدوممون رفتیم تو اطاق خودمون . درو بستم و همونجوری با لباس دراز كشیدم روی تخت . یه مدت تو اون حالت موندم . به اونشب فكر می كردم .. به ندا .. فكر خاصی نمی كردم . فقط داشتم وقایع رو مرور می كردم .. ندا .. بودن با ندا .. رقصیدن با ندا .. اون تانگوی آخر شب . و فضای توی ماشین . نمی دونستم چیه .. فقط می دونستم یه چیزی داره می شه . ولی تمركز نداشتم . احساس می كردم ندا رو بیشتر از همیشه و هر كس و هر چیزی تو زندگیم دوست دارم . تصمیم گرفتم بخوابم . فعلا بهترین كار بود . احساس می كردم خیلی خسته شدم . لباسهامو در آوردم و اومدم تو هال . رفتم دستشوئی و مسواك زدم . یه كم تو آئینه به خودم نگاه كردم . اومدم بیرون . خواستم به ندا شب به خیر بگم . در اطاقش بسته بود . می دونستم تا لباسش رو در بیاره و آرایشش رو پاك كنه و موهاشو باز كنه و ... خیلی طول می كشه . ترجیح دادم مزاحمش نشم . رفتم توی اطاق خودم و لباسهامو برداشتم كه مرتب كنم و به گیره بزنم . با دیدنشون یاد عصر افتادم كه با ندا داشتیم با ذوق و شوق آماده می شدیم بریم مهمونی .. چه زود همه چیز تموم شد .. بغضم گرفت .. دلم ندا رو می خواست .. چم شده بود ؟!
لباسها رو مرتب كردم و رفتم توی تختم . باز هم صحنه های اونشب شروع كردن جلوی چشمم رژه رفتن . اونقدر كه خوابم برد

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و یکم : :gol:


مامان خیلی با عجله آیفونو جواب داد گفت بیا تو ندا بیا تو ...
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و مسیر حیاطو سریع طی کردم . چکمه های برفیمو در آوردم و زود رفتم تو خوونه ... حدس می زدم مامان مشغول حرف زدن با تلفن باشه که عجله داشت .. بی تفاوت رفتم تو اتاقم و داشتم دکمه های پالتومو باز می کردم .. ولی دیدم این گوشای من بیرون اتاق موندن و دارن همچنان فوضولی می کنن ! آخه حرفای مامان عادی نبود ... هی داشت تشکر می کرد .. هی داشت تعارف تیکه پاره می کرد .. وا ؟؟!! چی شده ؟ مامان من از این سیستما نداشت !! ...
رفتم بیرون .. دیدم بابام از اتاقش اومد بیرون و یه سری برگه مرگه هم دستشه ... هی داره توش دنبال یه چیزی می گرده ! .. گفتم سلااام بابا ... ترجیح داد حرفی نزنه و با سرش جواب سلاممو بده .. رفت گوشیو از مامان گرفت و خودش شروع به حرف زدن کرد .. به مامانم سلام کردم و گفتم چی شده مامان ؟ کیه تلفن ؟ با ذوق دستشو گذاشت رو بینیش و گفت هیس هیس هیچی نگوو ببینم چی میگه بابات ...
با تعجب گفتم وا ؟! بگوو ببینم چی شده ؟
اصلا تو باغ نبود مامانم و چشمشو دوخته بود به دهن بابام .. انگار منتظر شنیدن خبری بود ..
زدم بش گفتم ماماااااااااااان با توام ها ... میگم چی شده ؟
بس که غر غر کردم بابام پاشد رفت تو اتاقش حرف بزنه . مامانم با یه حالت گنگی برگشت گفت ها ؟ چی میگی ؟
گفتم میگم چی شده ؟ چرا همچین شدین ؟ تلفن کیه ؟
یهو منو با ذوق بغل کرد گفت وااااااااااای ندا .. هیچی نگوو .. فقط دعا کن درست بشه .. منوچهری رو یادته ؟ دوست بابات ؟
با سر تایید کردم حرفشو گفتم خب خب ؟
با نهایت خوشحالیش گفت برا بچم کار پیدا کرده ...
یه جیغ کوچولو زدم گفتم نیمااااااااااااا ؟ نه بابا ؟ چه کاریه ؟ چجوریه ؟ اون از کجا می دونست نیما دنبال کار می گرده ؟ بابا از کجا پیداش کرده بعد این همه وقت ؟
بدون این که منو به جاییش حساب کنه رفت تو اتاق پیش بابام ... منم دنبالش دویدم ... عین دو تا خل و چل نشستیم جلو بابام زل زدیم بهش تا قطع کنه و خبرا رو ازش بگیریم ...
دیگه داشت خداحافظی می کرد ... تا قطع کرد من زودتر از مامانم پریدم وسط گفتم چیه بابا ؟ جریانه این کاره چیه ؟ بگوو بگووو مردم از فوضولی
بابامم طبق معمول برای این که حرص منو در بیاره برگشت سمت مامانم گفت به این چرا گفتی ؟ الان نیم ساعت نشده نیما خبر دار می شه ..
مامانم با عجله گفت راست میگه ندا .. نری بش بگیا . شب خودم می خوام بش بگم ..
گفتم نه بابا چیزی نمیگم .. بگووو بابا .. چجوریاست .. کجاست ؟ کارش چیه ؟
بابام شروع کرد از کار نیما تعریف کردن ... با جمله های چهارم پنجم لبخندی که روی لبهام بود محو شد .. گلوم خشک شد ... مغزم یه دفعه پر شد از سوالای مختلف و فکرای جوور واجوور
یعنی نیما حاضره بره ؟ چجوری ؟ ما که تنها می شیم .. دیگه یعنی نیما پیش ما نمی مونه ؟ .. تا کی ؟ کاره دیگه ..تا کی نداره .. همیشگیه .. آخه یعنی چی ؟ این تهران جایی واسه کار کردن نیمای من نداره که باید برای کار بره عسلویهههههههههه ؟
ای خدا ... یعنی چی ؟ تمام ذوقی که داشتم تموم شد .. چقدر فاصله بین شادی و غم کم بود .... با گنگی تمام گفتم بابا شما حاضرین نیما بره اونجا کار کنه ؟ بابام با خنده گفت قرار نیست بره اونجا آستین بزنه بالا وبیل بزنه که .. یه شركت ساختمانی یه كارگاه اونجا داره . كارای كامپیوتری و فنیش با نیماست . مثل نقشه كشی و اینجوركارها ... ولی منوچهری میگفت حقوقش عالیه ...
مامانم پرید وسط حرفش گفت هم منوچهری آدم خووبیه ، هم این که بچم دو روز دیگه می خواد زن بگیره باید یه چیزی تو دستش باشه ..
با این جمله مامانم غمام بیشتر شد .. ززززن ؟ آره دیگه زن ..
بالاخره یه روزی هم نیما زن می گیره و میره .. چقدر دنیا به نظرم تو اون لحظه ها مسخره و پووچ بود . تصور نیما با یه زن دیگه خیلی برام سخت بود . به روی خودم نیاوردم وادامه دادم
نه منظورم کارش نیست .. دوریشو میگم .. شما حاضرین بره تا اونجا فقط برای کار ؟
بابام با بی تفاوتی گفت مگه کجاست ؟ مردم میرن یه کشور دیگه کار میکنن .. این که پیش خودمونه .. خوبیش اینه كه اونجا جایی واسه خرج كردن نداره و همش پس انداز می شه
می دونستم تو دلشون با من هم عقیده ان و احساس منو دارن . ولی به روی خودشون نمیارن ..
با هم شروع کردن به صحبت کردن راجع به حرفای دوست بابام .. منم با گیجی پا شدم رفتم تو اتاق خودم .. ولو شدم رو تخت .. چقدر فکر زیاد تو سرم بود !! .. نمی دونستم اول به کدومشون برسم ..
پا شدم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم ..
گیج گیج بودم .. دلم می خواست زودتر نیما می اومد و نظرشو می فهمیدم .. یعنی چی میگه ؟ میره ؟ نمیره ؟ چجوری میتونه بره ؟ كاش نمی رفت ... چه دلبستگی پیدا کردم !! .
اومدم تو اتاقم و سعی کردم این دو ساعتی که مونده تا نیما بیادو یه جوری سر کنم .. ولی از اونجایی که وقتی آدم منتظره زمان بگذره ساعتم دیگه واسش چسی میاد اعصابم به هم ریخته بود ..
می خواستم بش زنگ بزنم ، ولی با وجود مامان اینا نمیشد .. رفتم سمت کمدم تا حاظر بشم برم پیشش .. ولی یهو یادم اومد امیر پیششه و امروز سرشون شلوغه ..
یه اه عمیییییییییق گفتم به این زندگی و پی سی رو روشن کردم نشستم زل زدم به مانیتور .. هیچ کاری نمی کردم ..
فکرا دوونه دوونه داشت می اومد سراغم ..
خب
نیما میره مطمئنا
تو چی کار میکنی اون موقع ؟
کی دیگه میرسونتت دانشگاه ؟ بابا ؟ خودت میری ؟
کی گرمت میکنه تو سرما ؟
کی سر به سرت میذاره تو راه ؟
کی وجودتو اروم میکنه ؟
دیگه روزای جمعه با کی می شینی دل و روده کامپیوترو میریزی بیرون و ازش یاد می گیری که چه غلطی بکنی تا درست بشه ؟
دیگه شبا به کی زنگ میزنی میگی کی میای شام ؟
یاد آهنگ ابی افتادم و بی اختیار زمزمه كردم
كی اشكاتو پاك می كنه ؟ شبا كه غصه داری
دست رو موهات كی می كشه ؟ وقتی منو نداری ؟
شونه كی مرهم هق هقت می شه دوباره
از كی بهونه می گیری .. شبای بی ستاره ؟
برگ ریزونای پائیز كی چشم به رات نشسته
دیگه نتونستم بخونم . یه آآآه غمگین کشیدم .. یاد چهره مهربونش افتادم . وقتی از در دانشگاه بیرون می اومدم و چشم به راهم بود و داشت در دانشگاه رو نگاه می كرد .
تصمیم گرفته بودم روی بغضی که داشت زور میزد بیاد بیرونو کم کنم .. این آهنگو اولین بار نیما بهم داد . یادمه رو تختم دراز كشیده بودم كه اومد گفت ندا بیا ابی جدیده رو گوش كن . این آهنگش خیلی باحاله
چشمامو بستمو سرمو دادم عقب
صداش پیچید تو گووشم ...
فینگیلیه من !!!!!
روم کم شد ...
مثل همیشه کم آوردم
لعنتی اومد بیرون ببینه این دنیای مسخره رو .. انقدر تند تند اشکام اومدن بیرون که خودم تعجب کرده بودم ..
چقدر دلم پر بود ... چقدر دلم می خواست الان بود و بش میگفتم که چقدددددددددر دووست دارم بمونه و نره ...
آخه داداشی کجا میخوای بری ؟ دلت میاد ؟ ندا با کی درد دل کنه ؟
باور نمیکنم ...
اصلا تو مخم فرو نمیره که نیما از پیش ما بره ...
بی اختیار رفتم سراغ آهنگام ...
/
فصل پاییزی من که میرسه
فصل اندوه سفر سر میرسه
تو سکوت خسته باور من
سایه هم فکر جدایی میکنه
شاخه سرد وجودم نمیخواد
رگ بیداری لحظه هام باشه
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد

چشم من که همیشه گریه داشته .... اینم روش .. بذار سبک بشه ..
/ تو عبور از پل خواب جاده ها
روح من عشقی به رفتن نداره
تو سکوت خالیه این دله من
دیگه هیچی جز تو جایی نداره
ذهن شبنم که میخواد گریه کنه
فصل بارون تو چشم در میزنه
فصل پاییزی من که میرسه
نفسم به عشق تو پر میزنه
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد

چقدر دلم نیما رو میخواست
رفتم سراغ عکسای مهمونی یلدا
آخ که چقدر زود گذشت .. دو هفته یه کم بیشتر می شد که از اون شب قشنگ می گذشت .. چقدر خوش گذشت .. چقدر اون شب احساس می کردم آرومم .. چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده .. بغض دیوونه انگار ول کن نبود .. همینجووری می اومد و دنبال خودش اشکارم میکشید بیرون .. یه عکس دو تاییمونو باز کردم زل زدم بش .. چقدر به هم می اومدیم .. از فکر خودم خجالت نکشیدم دیگه .. با خودم که رو در بایسی نداشتم ..
نیمایی کجایی ببینی ندا کوچولوت هنوز نرفتی داره برای تنهایی خودش زار میزنه ... اصلا انگار خوشی به ما نیومده ..
سیاوش که خوندنشو تموم کرد پی سیو خاموش کردم و سعی کردم دیگه جلوی بغض و اشکامو بگیرم ...
نمی دونم چرا همش سعی الکی می کردم .. دراز کشیدم رو تختم و چشمامو بستم
الهی چقدر این قطره های اشک به این دنیا علاقه داشتن !! به زوووووووووور از زیر پلک مینداختن خودشونو روی صورتم ... تند تند ... صدام در نمی اومد .. فقط اشک می ریختم و به حال خودم تاسف میخوردم .. خودمو جمع کردم و بعد از چند دقیقه چشمای خستم از کار افتاد و خوابم برد
...
نمی دونم چقدر خوابیدم وقتی بیدارشدم چشمام خیلی درد میکرد .. کلا خیلی کم پیش می اومد که من از خواب بیدار شم و شارژ باشم .. 90 % مواقع با گریه خوابیدم و برام عادت شده بود ...
به قول شكیلا
سیل جاری میشود هر شب از چشمان من
آخر انصافت کجاست ای زندگی ای زندگی

اگه این زندگی انصاف داشت که اوضاع ما اینطوری نبود ... سرمو بردم بالا و خیره شدم به نقطه ای که همیشه جای خدا رو اونجا می دونستم . گفتم شرمنده خدا .. ولی گند زدی با این دنیایی که ساختی برامووون
بلند شدم نشستم لبه تخت .. سرمو تو دستام گرفتم و زیر لبی گفتم تقصیر کیه یعنی ؟
گوشیمو برداشتم نگاه کردم . ساعت دقیق 9 بود ... یعنی نیما اومده ؟ جرئت نداشتم برم ببینم اومده یا نه .. دلم می خواست این لحظه ها کش می اومد و من جوابی از دهن نیما نمی شنیدم ..
با بی حوصلگی پا شدم رفتم بیرون.. خبری نبود ..نیما هنوز نیومده ..
رفتم تو دستشوویی
چشماروووووووووووووو
چقدر ضایع .. تابلوئه گریه کردم ...
حسابی صورتمو شستم و یه نگاه به خودم کردم . خیلی جدی به خودم گفتم بذار هر کاری دووست داره بکنه ... چیزی بش نگیاااااااااااا .. بذار بره دنبال کار و زندگیش ... اگه واقعا دوستش داری آینده اش باید برات مهم تر باشه
ندای تو ایینه زل زده بود بهم .. نمی دونست چی بگه ؟ بگه چشم ؟
پس حسش چی میشه ؟ پس دوست داشتنش چی میشه ؟ دلم براش سووخت .. چقدر سنگ دل بودم ! .. یه لبخندی بش زدم و اومدم بیرون ...
تا از در اومدم بیرون صدای زنگ درو شنیدم .. سریع درو باز کردم .. رفتم بیرون . نیما داشت می دوئید تو حیاط ..
نگاش به من افتاد
به سلااااااااااام
با یه حالت مصنوعی شدید خندیدم و گفتم سلااام خسته نباشی .. مثه همیشه یه مقداری از وسایلشو ازش گرفتم و با هم رفتیم تو ..
با خنده گفت ندا به قول تو ووووووووووووووووووی چه سردهههههههه ...
خندیدم بش و گفتم برو تو برو تو یه چایی برات بریزم گرم شی
دنبالش رفتم و وسایلشو گذاشتم رو تختش و سریع اومدم بیروون ...
مامان و بابا چه ذوقی داشتن برای دادن این خبر به نیما ...
اصلا طاقتشو نداشتم بشینم اونجا و عکس العمل نیما رو ببینم ..
یه چایی ریختم براش و بلند گفتم نیما برات چایی ریختم بیا بخور تا سرد نشده ..
مامانم میز شامو چیده بود .. گفت بیا شام ندا ..
خیلی آروم گفتم گرسنم نیست
با صدای بلند تری گفت نداااااا میگم بیا شام ..
برگشتم سمتش زل زدم به صورتش ... دلم نمی اومد شادیشو خراب کنم...
با مهربوونی گفتم دستت درد نکنه . بیرون یه چیزی خوردم سیرم.. گشنم شد میام ..
دیگه گیر نداد .. رفتم سمت اتاقم و درو بستم رو خودم ...
دلم شوور میزد . دوست داشتم زودتر می فهمیدم نیما جوابش چیه ..
رفتم سمت کتابام و پخش و پلاش کردم که اگه نیما اومد بگه بیام شام بگم امتحان دارم و شام خوردم ...
تمام وجودم بیرون بود .. می خواستم ببینم بابام چجوری میگه به نیما ؟
صداش اومد که داشت با مامان و بابا حرف میزد .. رفتن سراغ شام .. یه کلمه منوچهری رو شنیدم .. فهمیدم دارن میگن .. رفتم از لای در یواشكی زل زدم به نیما ببینم چه عکس العملی نشون میده .. از بزدل بودن خودم بدم اومده بود . جرئت نداشتم برم جلوش بشینم ببینم چی میگه ..
نیما همینجووری زل زده بود به دهن بابام .. بابا داشت تند تند براش توضیح میداد..مامانم دستشو گذاشته بود رو دستای نیما و بش لبخند میزد .. بابام حرفهاش كه تموم شد گفت خوب ؟ به هر حال این موقعیت هست . موقعیت خوبی هم هست . ولی در نهایت تصمیم با خودته . به نظر من كه برو . تنها بدیش دوری راهشه . نفسم بند اومد . زل زدم به دهن نیما . چند ثانیه به اندازه چند قرن در سكوت گذشت .
بالاخره نیما شونه هاشو انداخت بالا و گفت از امیر که بدتر نیست میخواد بره دبی ..
همونجا کنار در نشستم .. سرمو زدم به در وچشمامو بستم .. نیما قبول کرد .. خیلی راحت... اصلا نگفت ندا چی کار میکنه با نبودش ..
اشکای باقی مونده از عصر هم خودشونو ریختن رو صورتم ..
سرمو باز کردم سمت خدا و با بغض گفتم آخه چرا خدا .. چرا ...
دستامو گذاشتم رو چشمام و به حال خودم گریه کردم ..
با صدای نیما به خودم اومدم
داشت صدام می کرد
ندااااااااا .. ندا چرا نمیای شام ؟
مامانم گفت بیرون یه چیزی خورده میگه سیرم..
صدای کشیده شدن صندلی رو سرامیکا اومد .. پریدم از تو سوراخه کلید نگاه کردم . نیما داشت می اومد پیشم...
رفتم سراغ کتابام . ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم تا چشمامو نبینه ..
خیلی طبیعی ولو شدم رو کتابام یعنی خوابم برده .. صدای در اومد . اول داشت با صدای بلند صدام میکرد .. نداااااااا ..ئه .. ندایی خوابی ؟
شنیدم در بسته شد ..
استرس داشتم .. می ترسیدم بفهمه بیدارم خیلی بد میشد ..
اومد بالا سرم .. دوباره اروم صدام کرد
ندایی ... گرمای دستاشو رو موهام حس کردم ... موهامو نوازش کرد و سرشو آورد پایین گفت ندااا .. خوابی ؟
نمیدونم فهمیده بود بیدارم یا داشت واسه خودش حرف میزد ؟
- من شامو بدون تو بخورم ؟ ندایی .. نمیایی ؟ پاشو دیگه ..
خیلی تابلو خودمو زده بودم به خواب .. با این همه حرفی که نیما بالا سرم زده بود باید بیدار میشدم ولی چشمامو سفت بسته بودم
الکی خودمو تکوون دادم گفتم هووووووم..
متوجه می شدم صورتش خیلی نزدیک صورتمه .. پلکام طاقت نیاوردن خیلی تابلو شروع کردن به لرزیدن ..
با تعجب گفت نداااااااااا بیداری ؟
چشمامو به زور باز کردم گفتم ها ؟
گفت میگم خوابی ؟ بیداری ؟ کجایی ؟ بیا شام دیگه
چشمامو بستم گفتم نیما خوابم میاد گشنم نیست برو
پاشد بالشتمو آورد گذاشت زیره سرم ..پتو هم انداخت روم .. دم گوشم گفت مطمئنی چیزی نشده ؟
سرمو تکون دادم یعنی آره ..
دوباره یه دستی به موهام کشید و یه دفعه گرمای لباشو رو پیشونیم حس کردم ..
با این کارش بازم بغض اومد تو گلوم
صبر کردم بره بیرون
صدای درو شنیدم که بسته شدو پشت سرش صدای نیما که گفت خوابیده ..
بازم اشک
بازم گریه
دیگه خسته شده بودم
بعد از شهروز خودمو آزاد گذاشته بودم که دیگه گریه نکنم . دیگه حوصله عشق و عاشق بازی رو نداشتم ... ولی الان تو چه اوضاعی بودم .. بد تر از صد تا عشقولانه ..
خدایا خودت کمک کن
ترجیح دادم اون شب با نیما صحبتی نداشته باشم .. کافی بود یه دوونه از اون فینگیلیا بهم می گفت همونجا زار میزدم جلوش ..
تا دیر وقت بیدار بودم و خودمو با درسام مشغول کردم و طرفای 2 بود که خوابیدم

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردا و پس فردا و یه هفته از اون شب گذشت ... قرار بود نیما اول بهمن بره یه سر اونجا ببینه اوضاعش چجوریه .. زیاد باقی نمونده بود تا اون روز ... هیچی به نیما نگفته بودم .. خودمو خیلی عادی نشون داده بودم .. نیما هم همینطور .. از دل اون خبر نداشتم ، ولی تو دل خودم آشوبی بود ...هر روزی که می گذشت بیشتر دلم براش تنگ می شد . مونده بودم اون شبی که می خواد بره من چه حالیم .. می تونم جلوی خودمو بگیرم و گریه نکنم ؟ عمراااااااااا
نیما هر شب با منوچهری حرف میزد .. خیلی هول هولکی شده بود کاراش .. کمکش چمدونشو بسته بودم .. دونه دونه لباساشو با گریه تا کرده بودم و گذاشته بودم تو چمدون .. تمام گریه هامو وقتی تنها بودم میکردم .. حتی شده تو دانشگاه ... ولی تو خوونه نه .. نه روم میشد جلوی مامان بابا گریه کنم ، نه دلم می اومد با نیما درد دل کنم ... می دونستم اگه حالمو بدونه یا منصرف میشه از کار .. یا با بدبختی میره اونجا .
..
شب قبل از رفتن نیما بود . همه دور هم جمع شده بودیم .. بابا داشت نصیحت های پدرانه شو میکرد برای نیما .. مامانم چشماش اشکی بود .. اینجا راحت تر میشد گریه کرد . وقتی مامان گریه کنه یعنی گریه کردن ازاده ...
ولی بازم جلوی خودمو نگه میداشتم .. گریه هامو تو دستشویی و حموم می کردم تا نیما نبینه ... از طرفی هم دلم نمی خواست فکر کنه که من چقدر سردم که اصلا حالیم نیست داره میره ..
بعد از صحبتها و نصیحتهای مامان و بابا همه رفتیم کم کم بخوابیم . خوابم نمی برد كه .. می دونستم نیما هم حالش خوشتر از من نیست . اونم استرس کارشو داشت .. قرار بود فردا برای آخرین بار بره پیش امیر .. کی فکرشو میکرد نیما زودتر از امیر بره ... چقدر دلم می خواست برم بش بگم که چه حالی دارم ...
دلو زدم به دریا و رفتم بیرون .. تمام چراغهای خونه خاموش بود جز چراغ قرمز كوچولوی توی هال... بی سرو صدا رفتم دم اتاق نیما ... بدون در زدن درو باز کردم .. سرش تو گوشیش بود .. برگشت سمت من لبخندی زد و دستشو گذاشت رو تختش گفت بیا بشین ..
رفتم نشستم كنارش و سرمو عین فوضولا کردم تو گوشیش ... برا امیر داشت اس ام اس میداد ... توجهی نکردم و منتظر نشستم تا کارش تموم بشه .. همینجوری که اس ام اس میزد دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت چطووورییییییییی ؟
همین جوری الکی می خواست یه چیزی بگه ...
پا شدم رفتم سمت چمدونش ... برای دهمین بار بازش کردم . یه کم وارسیش کردم و گفتم چیزی جا نذاری نیما ..
گوشیشو گذاشت لبه تختش و اومد کنار من نشست با خنده گفت نخیر ... صد بار پرسیدی .. همه چیزو برداشتم .. فقط مسواک مونده که اونم دم رفتن بر میدارم ...
لبخند الکی زدم و گفتم خوبه .. الکی با لباساش ور میرفتم ...
وای خدا ... باز این بغض کهنه داشت سر و کله اش پیدا میشد .. یکی نیست بگه تو کار و زندگی نداری همش تو گلوی منی ؟
چشمام خیس شد .. وااای گند زدم .. نه می تونستم پا شم برم نه سرمو بالا بگیرم ...
تو این حال و هوا بودم که نیما دستشو آورد جلو و دستامو گرفت و نذاشت الکی لباساشو به هم بریزم ..
خیلی آروم گفت ندااا ...
به زور گفتم هوووم ؟ ( سرم همچنان پایین بود )
با دستش چونه مو گرفت و سرمو به زوووووور آورد بالا ...
خیسی چشمام خووب حالمو نشون میداد بهش ..
زل زدم به چشماش ...
غم عالم تو سرم خورد ... چشمای نیمای من هم خیسسسسه اشک بود .. دونه های اشک روی صورتش ریخت ... دهنم باز مونده بود .. نیما داره گریه میکنه ؟ یاد حرف بابام افتادم . همیشه می گفت یه مرد معمولا گریه نمی كنه . ولی وقتی گریه می كنه خیلی تلخ و دردناك گریه می كنه
دستمو از تو دستش در آوردم .. با تعجب نگاه به صورتش کردم و دستمو کشیدم رو لپش ... تا اومدم بگم نیماییی اشکام پاشید بیرون ... من با هق هق اون بی صدا .. اشکامون مسابقه گذاشته بودن .. دلم می خواست بفهمه چقدر برام ارزش داره .. بفهمه تو این یه هفته چی کشیدم ..
صدای گریه ام بلند شده بود .
نیما تو اون هاگیر واگیر دستشو گذاشت رو بینیم گفت هییییس ... دستمو گرفت بلندم کرد .... چراغو خاموش کرد و رفتیم بیرون .. رفتیم تو اتاق من . فاصله اش تا اتاق مامان اینا بیشتر بود ...
چراغ دیوار کووب اتاقمو که کم نور تر بود روشن کردم و همون جا پای دیوار نشستم ... نشست جلوم ...
با ناراحتی گفت ندا نکن این کارا رو با خودت .. بذار با خیال راحت برم
با بغض گفتم چطور تو گریه کنی ؟! .. تو که پسری .... من نکنم ؟
سرمو کشید تو بغلش و گفت حیف این چشما نیست ... فکر کردی نمی فهمیدم این یه هفته چقدر گریه کردی ؟ فکر کردی نفهمیدم اون شب خودتو به خواب زدی ؟ فکر کردی صدای گریه ات از تو حموم نمی اومد ؟
خودمو بهش فشار دادم و شونشو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره .. هق هق میکردم .. قدرتی نداشتم .. زورم به اشکام نمیرسید .. تند تند می اومدن بیرون .. سفتی دستاشو دوره کمرم احساس میکردم .. منو فشار میداد به خودش ... گرمی آغوشش و بوی آشنای بدنش دقیقا همون چیزی بود كه تو اون لحظه با همه وجودم بهش احتیاج داشتم .
نیما فقط دم گووشم می گفت آروم .. آروم عزیز من .. آروم ..
می خوام تا صبح باهات باشم .. نذار مامان اینا بیدار بشن ...
دلم گرم شد وقتی گفت تا صبح می خواد پیشم باشه .. خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون .. دوست داشتم ببینمش ... تکیه دادم به دیوار و نگاش کردم .. چشماش هنوز خیس بود .. بی اختیار رفتم سمت صورتشو و چشماشو بوسیدم .. چقدر طعم شور اشكاشو دوست داشتم . اشكاشم بوسیدم .
نذاشت ازش جدا بشم ... اونم همین کارو کرد ... صورتم خیسه اشک بود.. چشمام احتیاج داشتن به همچین مرحمی .. لباشو گذاشت رو چشمام و بوسیدشون ... آروم گفت بسه ندا ... گناه دارن چشمات .. جوون نیما بس کن ...
خودمو کشیدم عقب با بغض گفتم دست خودم نیست نیما ... دارم خل میشم .. دلم برات تنگ میشه .. اصلا فکرشم نمیتونم بکنم که فردا شب تو اینجا نیستی .. نمی تونم نیما .. به خدا دست خودم نیست ..و دوباره شروع به هق هق كردم
...

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نزدیک یک ساعت من و نیما همون جا روی زمین نشسته بودیم و سعی می کردیم آروم باشیم ... ولی تو دل جفتمون غوغایی بود ..
دیگه گریه مون بند اومده بود .. جفتمون تکیه داده بودیم به دیوار .. نیما دستشو انداخته بود رو شونه من .. سرم رو شونه هاش بود و زل زده بودم به روبرو .. بدون هیچ حرفی
یه كم كه گذشت نیما آروم سرمو بلند كرد .. بلند شد رفت بیرون و گفت الان میام ..
یكی دو دقیقه بعد برگشت با سی دی منش و یه سی دی تو دستاش ...
دستمو گرفت و بلندم کرد .. بردم رو تختم ... گفت بخواب .. اون قدر اندازه بود تختم که نیما هم بخوابه .. چقدر دوست داشتم نیما هم كنارم بخوابه .. انگار صدای فكرمو شنید ... چراغ اتاقو خاموش کرد و خودشم دراز کشید کنارم .... نور نصفه نیمه ماه كمی اتاقو روشن كرده بود . یه گوشیو گذاشت تو گوش من .. اون یکی هم تو گوش خودش .. اروم گفت گووش کن و سی دی رو پلی كرد
/
تروخدا گریه نکن
بخاطر منم شده
بذار خیال کنم دلت
راضی به رفتنم شده
گریه کنی نمیتونم
اشکاتو طاقت بیارم
فدای اشکات خانومی
آخ که چقدر دوست دارم
میرم ولی پیش چشات
عشقمونو جا میذارم
دلم میخواد نرم ولی
روی دلم پا میذارم
تو هم میخوای نرم ولی
مثله منی پره غرور
مرگه منه وقتی برم
از پیش تو یه جای دور
/
برگشتم سمتش و به پهلو خوابیدم .. دلم آروم شده بود .. با این که آهنگ خیلی غمگین بود ولی اشکی بیرون نیومد دیگه .. تو چشماش نگاه كردم .. همین که کنار نیما بودم کافی بود .
/
خط بکش رو خاطره ها
عکسامو پاره کن نبین
من به بلای عشقمون
کهنه شدم ای نازنین
دست بکش رو آسمونا
ستاره ی تازه بچین
من چه کنم بی عشق تو
وقتی شدم تنها ترین
من از خدا میخوام کمک
خودت فراموشم کنی
منم خوشم که تا ابد
عروسک خیالمی
/
به آرومی دم گوشش گفتم نیماااا
اونم خیلی آروم گفت جان نیما ؟
نمیدونستم درسته بش بگم یا نه .. ولی خاصیت شب و تاریکی اینه که آدم روش خیلی زیاد میشه و حرفایی که روش نمیشه تو روز بزنه شب میگه ...
دم گوشش آروم گفتم من با تو آرومم .. با تو خوشحالم .. با تو نه هیچ کسه دیگه ای ...
دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود .. صورتشو خووب میدیدم . یه دستش زیر سرم بود .. یه دستشو خم کرده بود گذاشته بود رو پیشونیش ..
یه آه عمیق کشید و گفت منم همینطور ... وقتی كنارمی انگار دنیا رو دارم . تو با ارزش ترین چیز من تو دنیایی . حاضر نیستم كوچكترین ناراحتیت رو ببینم . چه برسه به اینكه به خاطر من ناراحت شده باشی
.. سرم رو بازوش بود .. زل زده بودم به چشماش که دوخته بودشون به سقف و هیچ حرکتی نمی کرد ... چقدر تو آغوشش آروم بودم ..
یه لحظه فکر کردم اگه مامان یا بابا بیان اینجا ما رو اینطوری ببینن چی کار میکنن؟
بی خیال این فکرا شدم و سعی کردم از وجود نیما لذت ببرم ..
بازم برام آهنگ گذاشت .. کم کم احساس خستگی کردم .. پلکام می رفتن رو هم .. به زور بازشون نگه داشته بودم .. خودمو بیشتر جمع کردم تا جا واسه نیما بیشتر بشه .. سرمو بردم دمه گردنشو چشمامو بستم ... نیما دیگه آهنگ نذاشت .. گفت خوابت ببره سرت درد می گیره ... خودشم همونجا کنارم خوابید.. چشمام زیر گردنش بود .. انقدر آرامش داشتم که سریع خوابم برد
..
از تکون های نیما از خواب بیدار شدم .. داشت بلند میشد .. با عجله نشستم تو جام گفتم کجا میری ؟
نشستم پیشم گفت ببخشید .. بیدارت کردم عزیزم ؟
برگشتم ساعتو نگاه کردم . 4:35 بود .. گفتم می خوای بری تو اتاق خودت ؟ گفتی كه تا صبح پیشم می مونی ؟
دستشو کشید رو موهام و گفت دووست دارم بمونم ولی خب مامان اینا دیگه.........
فهمیدم منظورش چیه ...
با خواب آلودگی گفتم باشه باشه .. برو .. مرسی نیما ..
آروم پرسید خووب خوابیدی ؟ یا اذیت شدی ؟
با لبخند گفتم دیوونه بهترین شب عمرم بود .. مرسی ... خیلی خووب بوود .. آرومم کردی ..
لبخندی تحویلم داد و گفت خدارو شکر ...
پیشونیمو بوسید و قبل از اینكه فرصت كنم جوابی بدم رفت از اتاق بیرون و من باز خوابیدم ... بدون هیچ فکری سریع خوابم برد ...
.
.
.
.
.
نیما ساعت 30 : 8 شب پرواز داشت .. ساعت 5 همه خونه بودیم .. مامان که دائم داشت اشکاشو پاک می کرد .. بابام خیلی جدی داشت کاراشو میکرد .. منم عین بهت زده ها اصلا باورم نمیشد نیما واقعا داره میره .. کاش دیشب بود .. باز آرومم میکرد .. لباس پوشیده منتظر بقیه نشسته بودم ..
زنگ در و زدن .. امیر بود .. قرار بود اونم بیاد باهامون . اومد تو ... اونم خیلی دمق بود.. امیر خیلی وابسته دوستاش و خانواده اش بود .. روم نمی شد جلوی امیر گریه کنم ..
ساعت 30 : 6 بود که همه راه افتادیم .. مامان جلو نشست و منو نیما و امیرم عقب ... تو ماشین همش بابا سر به سر نیما می ذاشت تا جو رو عوض کنه . ولی بدبختی هیچ کس حال و حوصله شوخی های بابامو اون وسط نداشت .. نیما و امیر با هم پچ پچ می کردن .. مامانم صدای فیش فیش مماخش می اومد از جلو ... منم عین سگ .. نه می تونستم گریه کنم نه با نیما حرف بزنم .. همش این امیر داشت باهاش حرف می زد ..
تو یه فرصت ازش پرسیدم نیما كی میایی ؟ اونجا مرخصی داری ؟ كیها میایی ؟
- اینجوری كه منوچهری می گفت مثل اینكه سه هفته كاره یه هفته استراحت
یهو خوشحال شدم . پس وضعیت اونقدرها هم بد نیست
بابام یهو پرید تو حرفش و گفت ولی هر ماه نمیتونه كه بیاد . چون هرچی در میاره باید خرج بلیط هواپیما كنه . داره این همه راهو با این همه سختی می ره كه یه پولی جمع كنه
چقدر اون لحظه از بابام بدم اومد . دیگه هیچی نگفتم
همیشه خدا تو تهران ترافیک بودااا شانس من اون شب خیلی سریع رسیدیم فرودگاه ..
چمدون نیما رو بابام برداشت و کیف لب تابشم تو دست خودش بود .. بابا و امیر و نیما جلو می رفتن .. من و مامانم عین این ماتم زده ها پشت سرشون ... رفتیم تو سالن .. وای خدا من جلو این جماعت چجوری نیما رو بغل کنم و گریه کنم ... اصلا باید همچین کاری بکنم ؟ یا عینه غریبه ها باید خدافظی کنیم با هم ؟
نیما یه گوشه با امیر مشغول حرف زدن شده بود .. بعد چند دقیقه حرف زدن همدیگرو بغل کردن و حدود سی ثانیه ای دم گوش همدیگه حرف می زدن ... آخرشم نیما با مشت زد تو شکم امیر و خندیدن و از هم جدا شدن .. از خنده اش دلم شاد شد .. هر چند می دونستم تو دلش پر غمه .. رفت پیش بابا ... دستشو انداخت گردن بابا و خیلی جدی و رسمی همدیگرو بوسیدن و از هم جدا شدن .. بابا با افتخار دستاشو گذشاته بود رو شونه های نیما و باهاش حرف میزد ..
اومد سمت من و مامان ... مامان پشتشو کرده بود و داشت تند تند اشکاشو پاک می کرد ... چقدر دلم براش سوخت .. تنها پسرش بود ... حق داشت .. نیما رفت سمتش و سرشو برد پایین دم گوش مامانم و باش شروع کرد حرف زدن .. انقدر این موجود آروم بود که با یه کلمه حرف تمام ما رو آروم میکرد . ولی من می دونستم درون خودش اصلا آرامشی وجود نداره .. مامانم با حرفای نیما هق هق اش بیشتر شد ... نیما سرشو بلند کرد سمت بالا و یه دستی به موهاش کشید و سر مامانمو گرفت تو بغل خودش .. رفتم جلو با خنده گفتم مامان انقدر لوسش نکن کجا داره میره مگه ؟ فکر کن من دارم میرم .. گریه ات نمیگیره اصلا ... کلی هم خوشحال میشی ..
هیچ کس به حرفام نخندید .. حتی خودم .. کسی حوصله شوخی نداشت ... مامان یه کم تو بغل نیما موند و خودش اومد بیرون و رفت یه سمت دیگه ... مامانم خیلی نیما رو دوست داشت .. همیشه هواشو داشت .. براش خیلی سخت بود که بخواد از پیشش بره .. اونم همچین جای دوری
نیما با لبخند اومد سمت من و گفت تروخدا تو گریه نکن .. تو یه حرف قشنگ بزن ..
طوری كه فقط نیما بشنوه گفتم شب شراب نیارزد به بامداد خمار
آهی كشید و گفت نگفتم كه دلمو بسوزون .. معلوم بود منظورم رو فهمیده
فقط نگاش كردم .. كم كم تصویرش شروع به لرزیدن كرد .. دو سه تا پلك زدم تا اشكام سرازیر شد و دوباره نصویرش شفاف شد .. می خواستم بپرم بغلش كنم . اولش یادم افتاد وسط جمعیتم و بابا مامان و امیر هم هستن . ولی وقتی یادم افتاد چند دقیقه بعد دیگه نیما كنارم نیست دستامو دور گردنش حلقه كردم و محكم بغلش کردم .. چند ثانیه تو همون حالت موندیم . اروم دم گوشش گفتم منتظرتم .. منو از خودت بی خبر نذار داداشی
كنار گوشم خندید و گفت فداااات فینگیلیه من .. چشم حتما .. برسم بهت زنگ میزنم .. باکستو پر میل میکنم به خدا .. تو هم خبرای اینجا رو بهم بده ..
از هم جدا شدیم .. داشت میرفت پیش بابا اینا كه یه دفعه برگشت سمتم و گفت ندا جونه داداشی مواظب خودت باش .... سعی کن با یلدا بری و بیای دانشگاه . تنها نرو .. از طرف من از پویا و یلدا خدافظی کن ..
خندیدم بش و گفتم چشم حتما .. برو به سلامت .. مواظب خودت باش .. خیلی خیلییییییییییییی
نیم ساعت بعد ما 4 تایی داشتیم بر می گشتیم خونه .. جای نیما تو ماشین واقعا خالی بود ... مامان پیش من عقب نشسته بود .. گریه نمی کرد ، ولی زل زده بود به خیابون و صداش در نمی اومد .. بابا و امیر یه کم با هم حرف میزدن .. امیرو دم خونشون پیاده کردیم و رفتیم سمت خونه ...
در خونه رو که باز کردم خونه داشت داد می زد که نیما نیست .. جاش خالیه ... با غم فراوون به در و دیوار خونه نگاه کردم .. تک تک جاها پر از خاطره نیما بود .. تازه فهمیده بودم دوریش چقدر سخته
آهی کشیدم و رفتم تو اتاقم ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم : :gol:

چقدر جای خالی نیما سنگین بود ؟؟!! مثل كوه روی سینه ام سنگینی می كرد .. رفتم همونجوری با لباس روی تختم دراز كشیدم . مثل دیوونه ها شروع به بو كردن تختم كردم . بوی نیما رو می داد . یاد دیشب افتادم كه نیما كنار من خوابیده بود و من تو بغلش بودم . بهش احتیاج داشتم .. كاشكی بودی .. چشمامو بستم و تمام خاطرات نیما اومد جلوی چشمم .. صبحهائی كه با هم می رفتیم دانشگاه .. شبهائی كه می رفتم مغازه دنبالش و با هم بر می گشتیم .. اون شب و اون مهمونی كذائی .. چقدر دلم می خواست الان هم مثل اونشب تو بغلش بودم و گرمای آغوشش رو با همه وجودم حس می كردم .. خدایا اسم این حس چی بود ؟ این بغضی كه پنجه وحشیشو گذاشته بود رو خرخره ام و داشت خفه ام می كرد .. اذعانش خیلی تلخ بود ولی اسم این حس عشق بود . آره .. من عاشق نیما شده بودم .. عاشق برادرم .. واااااااااااای . كاش می مردم . ندا خاك بر سرت . رفتی عاشق برادرت شدی ؟ مامان بابا می فهمیدن چی می گفتن ؟ نیما می فهمید چی می گفت ؟ اصلا اون هم همین حس رو داره ؟ یا فقط یه حس برادرانه ساده ؟ .. چرا این اتفاق افتاد ؟ نباید این جوری می شد ... حالا كه شده .. چیكار كنم ؟ اصلا چرا باید كسی بفهمه ؟ این فقط یه حس بود .. یه حس كاملا شخصی .. كسی از كجا می فهمید ؟ .. خوب تقصیر من چیه ؟ تو جامعه ای زندگی می كنم كه از بچگی زدن تو سرمون كه مرد موجود بدیه .. ازش دوری كن .. بهش اعتماد نكن و ... و وقتی یكی مثل شهروز هم به پست یه دختر بخوره معلومه دیگه به كسی نمی تونه اعتماد كنه و می ره عاشق برادرش می شه . نمی دونم .. شاید همه اینها توجیه بود .. ولی به هر حال این اتفاق افتاده بود .. من عاشق برادرم شده بودم .. و حالا اون رفته بود .. اینم به خاطر جامعه ما بود ... می دونم همه چیز رو می انداختم گردن جامعه و محیط .. ولی واقعا یه مهندس كامپیوتر باید اونقدر بیكار بمونه كه آخرش سر از عسلویه در بیاره ؟
بیچاره نیما .. بیچاره من ... بیچاره منی که تک و تنها تو این اوضاع واسه خودم قلت میزنم و نمیدونم چه غلطی باید بکنم ... کاش میشد به یکی گفت .. به کی ؟ مامان ؟ بابا ؟ نیما ؟ یلدا ؟ به کی ؟ به کی بگم چه بلایی سرم اومده ؟ زمانی که با شهروز دوست شدم همه جا جاااار زدم و گفتم .. تمام دانشگاهو پر کردم . ولی الان چی ؟ حتی باورش برای خودمم سخته چه برسه دیگروون .. میگن ببین چقدر دختره مشکل داره که عاشق برادرش شده .. وای فکر کن شهرووز بفهمه .. چه فکری می کنه ؟
...
ای خدا .. خودت از همه چی خبر داری .. خودت تو تک تک ماجراها بودی و از نزدیک همه چیزو دید ی ... تو چی میگی ؟ تو میگی باید چی کار کنم ؟ میشه امشب که خوابیدم یه خوابی چیزی برام درست کنی که توش جواب منو داده باشی ؟
اصلا تقصیره کی بود ؟
از کجا شروع شد ؟
من کاری کردم ؟
نیما رفتاری نشون داد از خودش؟
تو خواستی ؟
نه بابا عمرا تو بخوای همچین اتفاقی بی افته ..
پس چی خدا ؟
چیكار كنم ؟ تو دلم نگه دارم این درد لعنتیو ؟ یا به یكی بگم ؟ به كی بگم ؟ به كی می تونم بگم ؟
بی اختیار یاد این شعر افتادم
مرا دردیست اندر دل كه گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
یه آه بلند کشیدم و از جام بلند شدم .. چشمام دنبال نشونی از نیما میگشت تا با دیدنش خوشحال بشم .. تما م اتاقمو نگاه کردم .. چقدر تو این اتاق با نیما خندیدیم .. چقدر گریه کردم براش .. چقدر از شهروز گفتم براش .. چقدر خاطره ..
آخی نیمایی ... کجایی الان ؟
.
.
.
.
سر شام بودیم که تلفن زنگ خورد .. همه با هم پریدیم سمت تلفن .. مامان گوشیو برداشت .. وای نیما بود .. بابا زل زده بود به دهن مامان ... منم دو تا دستامو گره زده بودم به هم دیگه و گذاشته بودم زیر چونه ام منتظر بودم که گوشیو بگیرم ..
مامان فقط قربوون صدقه نیما می رفت . بابا با حرص گوشیو گرفت زیر لبی گفت انقدر لوسش نکن ..
بابا باهاش راجع به منوچهری و كار و این که الان کجاست و کجا میره و این حرفا صحبت کرد ..
بعد از چند دقیقه گوشیو داد به من گفت بیا نیما کارت داره .. با ذوق گوشیو گرفتم .. خدارو شکر بابا و مامان رفتن سمت میز و بابا داشت براش تعریف میکرد نیما چی گفته بش .. رفتم اون ور تر با بغض سلام کردم بش .. صدای مهربوونش تو گوشی پیچید
- سلاااااااااااام فینگیلی من ...
نمی تونستم حرف بزنم .. گوشیو دو دستی چسبیده بودم .. انگار وجود نیما به وجود این گوشی وابسته بود و وجود من به وجود نیما .. به زور گفتم سلام داداشی ... رسیدی ؟ با خنده گفت آره قربوونت برم رسیدم .. دلم برات خیلی تنگ شده ... تو خووبی ؟
نمی دونستم جواب سوالاشو چی بدم اصلا ؟
فقط گفتم اوهوم اوهوم ..
به آرومی گفت ندا خووبی ؟
یه آه کشیدم گفتم جات خیلی خالیه نیما .. خیلیییییییییییییی
یه چند لحظه هیچی نگفت و بعد آروم گفت زود بر میگردم عزیزم .. قول میدم .. فقط تو هم قول بده تو این مدتی که نیستم مراقب خودت باشی ..
به زور گفتم چشممم ... دیگه نمی تونستم حرف بزنم ..
اونم حالمو درک کرد .. گفت برو عزیزم .. بازم بت زنگ میزنم .. قول میدم ...
با این حرفش دلم پر امید شد.. گفتم مرسی .. مرسییییی
کاری نداری ؟
با تاکید گفت فقط مواظب خودت باش .. همین ..
خندیدم گفتم چشششششششم .. هستم ... تو هم همینطور
خدافظی کردم و تلفنو گذاشتم لب اپن آشپزخونه و رفتم تو دستشوویی .. چشمامو شستم و یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون ..
عجب شبی بود !! با شنیدن صدای نیما اشتهام باز شده بود .. خیلی خوشحال شده بودم که زنگ زده بود ..
رفتم سر میز شام و توی سکوتی که حاکم شده بود غذامو خوردم و خیلی زود رفتم خوابیدم ..
انقدر خسته بودم که با اولین پلکی که روی هم گذاشتم خواب اومد سراغم و دیگه هیچی نفهمیدم .
.
.
.
.
.
اولین روز بدون نیما شروع شد ...
صبح با اکراه از جا پا شدم .. تا چند ثانیه ای یادم نبود چی شده .. یه کم که تو جام قلط زدم بی اختیار یاد نیما افتادم ... ئه ئه ئه .. نیما کوو ؟ نیما که نیست ...
یه حالتی شدم .. بغض نبود .. گریه نبود .. یه حالت چندشی بود .. از این که قراره فعلا چند ماهیو بدون نیما بگذرونم چندشم شد ... از این دنیا .. از خودم حتی .. از منوچهری ..
مجبور بودم پاشم چون ساعت 10 کلاس داشتم .. زود از جا پریدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه ...
مامان اونجا بود ولی انگار خودش یه جای دیگه ای بود .. تو یه حال و هوای دیگه ای بود ... اصلا حوصله غم و دپ زدنو نداشتم . ولی مامان اول صبحی خووب تو موودش بود ..
یه سلام آروم کردم و نشستم پشت میز صبحونه .. اصلا بهم حال نمیداد صبحونه .. یه لیوان شیر داغ به زور خوردم با دو سه تا لقمه خامه خرمایی ..آخی چقدر نیما خامه خرما دووست داشت ....مامان یه لیوان دیگه شیر بدون هیچ حرفی برام ریخت ... چشمام باز تار شد ... نذاشتم اشکام اول صبحی رومو کم کنن .. سرمو انداختم پایین . مجبور بودم اون چندتایی که اومدنو بندازم بیرون تا از شرشون راحت بشم .. ولی به بقیه رو نمیدم دیگه ... اشکام خیلی قشنگ افتادن تو لیوان شیرم .. حقشون بوود .. سوختن حسابی
برای این که جو رو عوض کنم به مامان به زور گفتم بابا کی رفت ؟
انگار که فهمیده بود الکی دارم سوال میکنم . خیلی آروم زیر لبی گفت مثه همیشه ...
از پشت میز اومدم بیرون و گفتم من ساعت 10 کلاس دارم .. عصر با یلدا بر می گردم .. به بابا بگو نمیخواد بیاد دنبالم ..
ساعت 8:30 بود .. باید زود حاضر میشدم
همونجوری که به نیما فکر می کردم و سعی می کردم تمام مدت صورت مهربوونشو جلوی چشمام بیارم حاضر شدم .. مامان یه لحظه رفت بیرون تو حیاط . در که باز شد سوز شدیدی اومد تو خوونه .. دلم گرفت .. اگه نیما بود منو می رسوند تو این سرما ..
آخ چقدر دلم براش تنگ شده .. یعنی میشه تحمل کرد این همه روزای بدون نیما رو ؟
چقدر وجودش لازم بود برای تک تکمون ... کاش بیشتر قدرشو میدونستم .. کاش بیشتر از وجودش لذت میبردم .. کاش پریشب بیشتر بیدار میموندم پیشش .. کااااشش ........
بازم از خودم بدم اومد .. از این حس .. از این كه نیما رو اینجوری دوست داشتم .. هنوز با این احساس مبارزه می كردم ...
خودمو حسابی تو لباسام پوشوندم . کیف کوله امو انداختم رو شونه ام و بعد از خدافظی سردی که بین من و مامانم رد و بدل شد از در اومدم بیروون ...
اووووووووووووه .. عجب سرمایی ... برف روی درختا نشسته بود ... آسمون كیپ كیپ بود . انگار یه لحاف سفید انداخته بودن رو آسمون . سوز سرما عین شلاق رو پوستم خورد . کاش میشد نرفت دانشگاه .... نه ... اگه دانشگاه هم نبود که دق می کردم تو خونه ...
آره فکر خوبیه .. تو این مدت دائم باید برم دانشگاه تا نبوده نیما رو کمتر حس کنم ...
تازه ترم جدید شروع شده بود ..
هندزفری موبایلمو گذاشتم و همون آهنگی که اون شب نیما برام گذاشته بودو گذاشتم و رفتم رو ابرا .. انقدر بلند بود که هیچی متوجه نمی شدم .. غرق شده بودم تو آهنگ ... به یاد اون شب .. به یاد آغوش گرم و پر از عشق نیما ..... چه شب قشنگی بود ... میشه بازم تکرار بشه ؟ بازم آغوش نیما رو حس کنم ؟ ای خدا .. کی میاد نیما ؟ وقتی اومد بهش بگم از حس جدیدم ؟ نکنه این یه عادته و تا چند هفته دیگه تموم میشه ؟ نكنه این فقط یه دلتنگی خواهرانه واسه برادریه كه خیلی بهش وابسته شدم ؟ .. از این فکر خودم بدم اومد .. نه این عادت نبود .. واقعا عادت نبود .. نمی شد قبول کرد که فقط وابستگی معمولیه .. برام قابل باور نبود .. فقط کافی بود یه چند هفته ای صبر کنم تا جواب این سوالم خود به خود معلوم بشه
...
تا رسیدم دانشگاه شاید 20 بار گوشش دادم .. دیگه تک تک جاهاشو حفظ بودم .. باهاش می خوندم عین دیوونه ها ... چقدر دلم هوای دستای نیما رو کرده بود .. اگه بود تو این سرما گرمم میکرد .. فقط با یه دست .. همین ...
از در دانشگاه که رفتم تو قیافه های بچه ها منو به خودم آورد ... یکی یکی با همشون سلام علیک کردم . تا رسیدم دم راهرو کلی از بچه ها رو دیده بودم و با هر کدومشون حداقل دو سه تا کلمه حرف زده بودم .. چقدر خووب بود که می اومدم دانشگاه ...
اول از همه رفتم تو سلف . پیش همون پیرمرد بوفه چی .. بعد از سلام و احوالپرسی و این جوور حرفا یه چایی و یه کارت تلفن ازش خریدم نشستم پشت میز ... می خواستم به نیما زنگ بزنم .. دلم بدجووری هواشو کرده بود .. یه اس ام اس به یلدا زدم .. گفتم تو سلفم .. جواب داد هنوز تو راهه و ممکنه دیر برسه ..
چایی رو مثه همیشه داغ داغ ریختم تو گلوم و نگام به کارت تلفنی بود که تو دستام عرق کرده بود ..
با انرژی پاشدم لیوانو انداختم تو سطل زباله و پله ها رو تند تند بالا رفتم پیچیدم سمت چپ .. تلفن توی راهرو خیلی شلوغ بود ... به سرم زد برم تو حیاط .. اونجا به خاطر سرماش خلوت تره ..
یه ربع بیشتر وقت نداشتم ...
زود تصمیم گرفتم و رفتم پایین .. پله های حیاطو تند تند رفتم پایین و کارتو تو دستام از ذوق فشار میدادم ..
حدسم درست بود . هیچ کسی تو این سرما نمی اومد از اینجا تلفن بزنه ..
کارتو با هیجان و ذوق فرو کردم تو دستگاه .. با لرزش عجیبی که هم تو دستام حسش میکردم هم توی قلبم شماره نیما رو گرفتم ..
یه بوق خورد
صدامو صاف کردم
تو دلم داشتم مرور می کردم چی بگم اولش ..
یعنی الان نیما کجاست ؟ نکنه سرش شلوغ باشه ؟
نه بابا روز اولی سرش واسه چی شلوغ باشه ؟
4 تا بوق خورده بود .. ولی نیما هنوز جواب نداده بود ..
دلم ریخت پایین . چرا جواب نمیده ؟ کجاست ؟ عادت نداره جایی بره گوشیشو نبره ..
داشتم قطع میکردم که صدای نیما پیچید تو گوشی ..
بعلههههههههههههه ؟ با عجله گوشیو جواب داد
با خجالت خاصی گفتم الوووو ... سلام
یه کم مکث کرد گفت ندااااااااااااااا
نیشم باز شد .. ای جااانم .. فداش بشم ..
خنددیم گفت سلااااااام داداشی .. کجا بودییییییییی ؟
با صدای پر از انرژی گفت سلام عزیز من .. حموم بودم .. ببخشییییییییید .. رفتم دوش بگیرم . ساعت 11 منوچهری میاد دنبالم .. خیلی زنگ زدی ؟
با آرامش گفتم نه .. همین یه دفعه زنگ زدم .. چطوری خوبی ؟
با صدایی که معلوم بود داره کاراشم انجام میده گفت من خووبم عزیزم تو چطوری ؟ کجایی ؟
ندا : دانشگام .. کلاس دارم ده دقیقه دیگه گفتم یه زنگ بهت بزنم ..
نیما : دستت درد نکنه .. الان تو حیاطی ؟
ندا : آره .. هیچکی نیست .. راحت می تونم صحبت کنم بات ..
نیما : ببین تروخدا .. معلومه هیچکی نیست ... تو این سرما اومدی تو حیاط ؟ بچه پرررو ؟
خندیدم گفتم بش می ارزید ( خودم از حرفه خودم قلبم ریخت پایین .. )
نیما : به چیش می ارزید ؟ به شنیدن صدای گوش خراش من ؟
ندا : ای دیوونه .. میزنم تو سرتااااااااااا ..
یه کم خندیدیم با هم .. دلم باز شده بود .. دیگه باید می رفتم ..
گفتم نیمایی من دیگه باید برم سر کلاس .. کاری نداری با من ؟
نیما : نه عزیزم برو .. عصر با کی بر میگردی ؟
ندا : با یلدا .. ولی نمی دونم پویا هم هست یا نه .. ولی تنها نیستم ..
نیما : اوکی .. مواظب خودت باش .. بازم از این کارا بکن .. خیلی خوشحالم کردی .. شارژ شدم ..
خندیدم گفتم خودمم همینطور .. چشم حتما ...
با هم خدافظی کردیم و با لبخندی که هنوز رو لبم مونده بود راه افتادم سمت کلاس ...
توی راهرو یلدا رو دیدم که داره میره بالا .. با صدای بلند داد زدم یلداااااااااا .. برگشت سمتم .. براش دست تکون دادم .. صبر کرد با هم بریم .. انقدر انرژی داشتم که دلم میخواست داددددددددددددددد بزنم ..
خدایا شکرت ..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزای بدون نیما تند تند میگذشت .. دیگه تقریبا اون غمی که تو خونه مون لونه کرده بود از موقع رفتنش داشت میرفت .. تقریبا هر شب حرف میزدیم با هم .. با صداش تمام مشکلاتمو یادم میرفت .. شاد میشدم و حس میکردم اونم اون سمته تلفن روی لبهای قشنگش لبخنده ..
شبی نبود که بهش میل نزنم .. تقریبا هر چی اتفاق می افتاد براش تعریف میکردم .. از رفتن به دانشگام از اتفاقات دانشگاه از این که با کی برگشتم از هوای اینجا از خوونه سوت و کورمون .. از همه چیز و همه کس میگفتم .. دووست داشتم از همه چیز خبر داشته باشه .. اونم بهم میگفت که هر شب قبل از خواب ای میل های منو میخونه و خیلی تشکر میکرد که این همه وقت میذارم و براش مینویسم .. نمیدونست موقع نوشتن اون ای میل ها یه عشقی تو وجودمه که بهم نیرو میده حتی 100 برابر اونارو بنویسم براش
سره خودمو با درسو این جوور چیزا گرم کرده بودم .. نیما از اونجا خوشش اومده بود .. دوروبری هاش آدمای خوبی بودن تعریفشونو خیلی میکرد .. باهم رفیق شده بودن .. کارشم دووست داشت .. چقدر خوشحال بودم از این بابت .. هر روزی که میگذشت علاقه ام بهش بیشتر میشد .. توی تمام مدتی که نبود بیشتر از صد بار عکساشو دیده بودم .. خاطراتشو مرور کرده بودم .. خوابشو دیده بودم ..
باهاش زندگی کردم ...
اوضاعه مامان هم خووب شده بود .. کمتر دلتنگ نیما میشد ...
منم تقریبا بهتر شده بودم .. شده بود شبایی که بازم از دوریش گریه کنم ولی دیگه اون بغض همیشگی توی گلوم نبود .. شبایی که باهاش حرف میزدم بهتر بودم ولی شبایی که وقت نمیکرد بهم زنگ بزنه یه جووری احساس خلع تو وجودم میکردم .. یه چیزی کم داشت وجودم .. اونم نیما بود !

تمام فکرم شده بود این احساس جدیدم .. نمی دونستم باید باش چی کار کنم ؟ نمی دونستم وقتی نیما بیاد می تونم بش بگم یا نه ؟ نمی دونستم اون در مورده من چه فکری میکنه ؟ این از نبوده نیما بیشتر اذیتم میکرد ..
یه ماه و خورده ای از رفتنه نیما میگذشت .. انگار یه سال گذشته .. برای من گذشتن حتی یه ساعتشم عذاب آور بود .. واقعا زمان دیر میگذشت .. نه تنها برای من برای مامان و بابا هم همینطور بود .. هر چی بود باید تحمل میکردیم تا بگذره
.
.

دیگه نزدیکای عید بود .. نیما هنوز مشغول بود و میگفت نمی تونه برگرده وفعلا باید اونجا بمونه .. همین که اونجا آرامش داشت و کارشو دووست داشت برام قده دنیا ارزش داشت .. ولی وجودش برای خونه هم لازم بود
خونه تکونی قبل عید شروع شده بود .. زیاد حال نمیداد .. عیده بدونه نیما برام جالب نبود .. واسه چی باید خونه رو تمیز کنیم ؟ وقتی نیما توش نمیاد ... یعنی میاد عید ؟
البته من انقدر از زیره کار در می رفتم که تقریبا میتونم بگم هیچ کاری نمی کردم .. ولی امسال تصمیم گرفتم اتاق خودمو نیما رو مرتب کنم .. خدا کنه ناراحت نشه از این که رفتم تو اتاقشو مرتبش کردم ...
میرفتم دانشگاه شب که می اومدم دونه دونه وسایل اتاق نیما و خودمو با دستای خودم تمیز میکردم و سعی میکردم با بهترین شکل بچینم .. مامان سبزه گذاشته بود .. 4 تا تپل مپل .. هر روز بش سر میزدم ببینم بلند شدن یا نه .. گزارش اوضاع اینجا رو شب به شب به نیما میدادم .. با هر وسیله ای که ممکن بود .. تلفن .. ایمیل .. اس ام اس .
دانشگاه تق و لق شده بود دیگه این هفته های آخر .. به نوعی خر تو خر .. میشد نرفت .. انقدر تو خوونه هیجان ه عید و سفره هفت سین و این چیزارو داشتم که ترجیح میدادم بمونم خونه ..
یه روزم رفتم خونه یلدایینا .. مامانش کلی تخم مرغ و شمع گذاشت جولوم .. یلدا بش گفته بود من بلدم اوجگل موجگلش کنم .. گفت میخوام تخم مرغای سفرمونو تو درست کرده باشی .. انقدر چیز میز میزدم به تخم مرغا که مامانش با دهنه باز نگاه میکرد .. دیگه چیزی شبیه تخم مرغ نمونده بود.. بس که خوشگل شده بود .. این کارارو از یکی از دوستای مامانم یاد گرفته بود .. روی تمام تخم مرغا و شمع هارو با اسپری پره زرق و برق کردم .. انقدر ناز شده بود که خودم حسودیم شد .. تا آخره شب خونه یلداینا بودم شبم بابا اومد دنبالم .. اون شب نتونستم با نیما حرف بزنم .. دیر وقت اومدم خونه .. فقط یه اس ام اس بهم داد و حالمو پرسید .. براش گفتم کجا بودم و چی کار میکردم .. خیلی خوشحال بود که من تنها نیستم .. ولی خبر نداشت که تمام دنیا هم دوره من جمع باشن جای نیما رو نمیگیرن ..
چیزی به تموم شدن سال نمونده بود .. چهارشنبه سوری نزدیک بود .. چهار شنبه سوری بدون نیما .. اگه بود بازم تو حیاط آتیش درست میکردیم .. منو نیما و بقیه بچه های فامیل .. چقدر پارسال چهارشنبه سوری خوش گذشت .. تا یه ماه جای سوختگی رو دستم بود .. بس که دستم به آتیش خورده بود .. نیمایی واقعا جات خالیه .. دلم نمی خواست بدونه نیما امسال چهارشنبه سوری داشته باشیم ولی این فامیل چترو چی کار کنیم ؟ حتما باز زنگ میزدن و خودشونو دعوت میکردن ..
شبه قبله چهارشنبه سوری نیما بهم زنگ زد.. به گوشی خودم .. تو اتاقم بودم که شمارشو دیدم .. با انرژی گوشیو برداشتم .. سلام علیک گرمی کردیم دو تایی با هم ..
بحثشو خودش کشید وسط
نیما : میبینم که بدون ما میپری از رو آتیش ..
با ناراحتی گفتم نیما به خدا اصلا حال نمیده بدونه تو .. ولی میدونی که عمه اینا همه پا میشن میان اینجا ..
نیما : میدونم گلم . میدونم .. شوخی کردم ..
ولی جای منو خالی کنینا .. فیلمم بگیرین میخوام اومدم ببینم ..
با کنجکاوی گفتم کی میای نیمااااا ؟
خیلی طبیعی گفت اصلا معلوم نیست ندا .. هر وقت مشخص شد حتما بت میگم
بهم پیشنهاد داد یلدارم بگم بیاد فردا شب .. نمیدونم می اومد یا نه آخه جمع فامیلی بود ولی گفتم بش میگم حتما ..
چند دقیقه دیگه هم باهام حرف و زد و مثه همیشه آرووومم کرد و خدافظی کردیم ..
چقدر دلش میخواست الان خونه باشه .. نیما عاشق عید بود .. کاش بود
.
.
بالاخره سه شنبه شد ... و چهارشنبه سوری باز اومد
به یلدا گفته بودم بیاد ولی همون طوری که حدس میزدم قبول نکرد و گفت رووش نمیشه جولو فامیله ما
ساعت طرفای 5 بود که اولین مهمونامون اومدن .. عمه مهوش و شوهرش با دو تا دختراش ... سمانه و ستاره .. از اون دختر قرتیا که عمه از دست کاراشون جونش به لبش اومده بود و علیرضا پسر کوچیکش که 14 سالش بود .... بعد عمه مهری و شوهرش با سعید پسر بزرگش که 24 سالش بود و الهام دختر کوچیکش که 18 سالش بود .. بعدم عمو ممد با زنش و دخترشو دومادشو نوه اش .. شدیم 16 نفر .. آخی یه نفرمون کم بود .. جای نیما واقعا خالی بود ..
یه کم تو خونه نشستیم بحث داغی راجع به کار نیما بود .. مامانم شدید داشت پز میداد ... من نمیدونم به چی این کار پز داشت میداد ؟ من که اصلاخوشم نیومده بود ازش .. فقط به خاطر دوری نیما از من ...
کم کم سعید و علیرضا و دوماده عمو ممد و ستاره و سمانه رفتن تو حیاط .. به یه ربع نکشیده صدای جیغ و دادشون به آسمون رفته بود .. هر سال من و نیما همه کاره بودیم .. آتیش درست میکردیم .. ترقه و از این کارا .. ولی امسال نیما که نبود منم حال و حوصله نداشتم نشسته بودم کناره مامانم و به حرفاشون گوش میکردم .. همین که حرفی از نیما میشد گوشامو تیز میشد.. خیلی بی اختیار
دیگه بابا هم صداش در اومد که پاشید برید تو حیاط بقیه حرفاتونو بزنید و ما رو انداخت توحیاط خودشم با عمو ممد و شوهرای عمم اومد دنبالمون ..
یه بساطی درست کرده بودن این بچه ها خونه رو به لجن کشیده بودن .. انقد رحیاط و به هم ریخته بودن تو این یه ساعته که صدای مامانم در اومد .. ولی خب چیزی زیاد نگفت تا یه وقت به عمم اینا بر نخوره .. با نهایت بی حوصلگی یه کم از رو آتیش پریدم و یه کم با هم مسخره بازی در اوردیم .. دوربینو برداشتم و از تک تک کسایی که اونجا بودن فیلم گرفتم گفتم این فیلمو برای نیما میگیرم هر کی هر چی دوست داره بش بگه .. همه تقریبا گفتن جاش واقعا خالیه و دلشون براش تنگ شده .. جز سعید و عمو ممدم که مسخره بازی در آوردن و چا ر تا اراجیف باره نیما کردن مثلا !!
نزدیک دو ساعت بود که تو حیاط بودیم و من هم کم کم بی اختیار رفته بودم تو جمعشونو میخندیدم و شاد بودم .. یه کم که سردم میشد میرفتم میچسبیدم به آتیش بعد گرمم میشد ژاکتمو در میاوردم باز دو دقیقه بعدش داشم مثه چی میلرزیدم ..
خلاصه کلی تو حیاط واسه خودمون ترقه مرقه و نارنجک و مین و بمب و خمپاره در کردیم تا دیگه خودمون خسته شدیم ..
با پیشنهاد بابام برای شام همه برگشتیم تو خونه و با کمک هم میز شاموچیدیم و با هر هر و کر کر شاممونو خوردیم ..
خلاصه اش که شبی شد واسه خودشو اگر نیما بود واقعا شب ه به یاد موندنی میشد .. جای خالیش واقعا سره میز شام احساس میشد ..
وقتی همه مهمونا رفتن واقعا سرم داشت منفجر میشد .. چشمام و گلومم که از دود داشت میسوخت .. .. رفتم یه دوش گرفتم و تخت خوابیدم .. تا اومد چشمام رو هم بره با صدای ویبره موبایلم از جام پریدم .. وای باید نیما باشه .. وای .. یادم رفت بش اس ام اس بزنم ..
درست حدس زدم
نیما بود
سلام ندایی
چه خبر ؟
مهمونا رفتن ؟
خوش گذشت ؟
فیلم گرفتی ؟

الهی بمیرم .. میخواد از همه چیزم خبر دار باشه ..
همه اخبارو تو چند تا اس ام اس دادم بش و یه دونه آخرشم زدم واقعا جات خالی بود نیما بدون تو اصلا واسه من صفایی نداشت ..
یه کم بهم امیدواری داد که کم کم بر میگرده و کلی با هم خوش میگذرونیم و این حرفا .. دلم با خبر ه اومدنش گرم میشد .. بهش شب به خیر گفتم و با ارامش خوابیدم
متوجه میشدم که هنوز لبخند رو لبهامه ..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا