رمان تقدیر این بود که ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و سوم

مهیا دست گذاشت روی شکم برجسته اش و با آب و تاب فراوان گفت:
- دیشب تلفنی کلی با مسعود حرف زد و دلیل و منطق آورد که مینا را همه جوره پسندیده... و از ما خواست پیغام بیاوریم که اگر اجازه می دهید جمعه شب همین هفته به همراه مادرش خدمت برسند. مسعود هم به شوخی گفت که تا وامش جور نشود، این پیغام را نمی رساند و آقای تهرانی تسلیم شد و قول مساعدت داد...
مادر که گل از گلش شکفته بود و روی پا بند نبود و هنوز هم در تصورش نمی گنجید که آقای تهرانی، میلیادر معروف شهر به خواستگاری دخترش بیاید با لحنی دستپاچه و شوق آمیز رو به مهیا گفت:
- الهی که همیشه خوش خبر باشی، الهی که یک پسر خوشگل خدا بندازد توی دامنت...
مهیا نخودی خندید:
- خاله جان من دختر دوست دارم ها!
مادر دست گذاشت روی زانویش و از جا بلند شد:
- الهی که سالم باشد و زایمان راحتی داشته باشی...
بعد گویی با خودش حرف می زد:
- باید بروم خانه همسایه، زنگ بزنم و محمود را باخبر کنم که شب بیاید و پیرامون این موضوع با هم صحبت کنی.
مادر لبخند زنان از تخت پایین رفت.
من غرق در افکار پراکنده به باغچه سبزی کاری شده مادر نگاه کردم. مهیا هم بی اندازه خوشحال بود:
- دیگر چه می خواهی دختر؟ من اگر جای تو بودم الان از خوشحالی سکته می کردم... کی بهتر از کیارش! خدا می داند که چه مرد ایده آل و بی همتایی است. فکرش را بکن، بعد از اینکه از آن آکله حرامزاده طلاق گرفتی همه فکر می کردند تو دیگر تا آخر عمرت خواستگار نخواهی داشت! اما دیدی... خدا چه جوان با کمال و اصل و نصب داری را برایت فرستاد! پس چرا چیزی نمی گویی دختر؟ هی... مینا نکند از خوشحالی رفتی تو حس و حال سکته!
وقتی با دست تکانم داد من که تمام حرف هایش را شنیده بودم به خود آمدم و نگاهش کردم. نمی دانم چرا از فرط خوشحالی بلند نمی شدم و فریاد نمی کشیدم که چه دختر خوشبختی هستم! شاید بی اندازه شوک زده بودم!شاید فکر می کردم اینها تصورات و رویاهای پوشالی من است و شاید هم... نمی دانم! عجیب بود که مثل آدم های جادو شده به چشم های ریز مهیا حتی پلک هم نمی زدم.
مهیا رفت که زنگ بزند و از قول ما به آنها اجازه آمدن بدهد. توی خانه برو بیایی بود، انگار توی دل همه قند آب می کردند. هر کس اظهار نظری می داد. بی خودی سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند. دیگر کسی از شیطانی و سر و صدای نسترن و علی به ستوه نمی آمد و سرشان داد نمی کشید. حتی عاطفه و یاسمن هم نحسی نمی کردند و خانه را روی سرشان نمی گذاشتند. راستی که عجب روزهایی بود! تمام فکر و خیالشان شب جمعه بود. اینکه چطور لباس بپوشند، چطور پذیرایی کنند؟ چطور حرف بزنند؟ داداش محمود خربزه را دو نیم کرد و گفت:
- راستی که چه کیفی دارد آدم داماد پولدار داشته باشد!
او هم سر کیف بود و شوخ و شنگ! پدر دانه های تسبیح را بالا و پایین می برد و مادر زیر گوشش آهسته چیزی می گفت و باعث می شد که او لبخند بر لب بیاورد.
همه یک طور دیگر شده بودند. محبوبه دیگر شوهرش را توی پست بالاتر می دید و مرضیه هم به نوعی اظهار تمایل می کرد که شوهرش دکانش را ببندد و برود توی یکی از شرکت های تهرانی کار آبرومندی برای خودش دست و پا کند و به الهام هم سفارش کردند که نظر محمود را در رابطه با این فکر بپرسد و دست او را هم توی یکی از شرکت ها بند کنند. همه و همه نقشه های زیبایی را برای خویش در سر می پروراندند، فقط اصل کاری من بودم که هنوز به هیچ نقشه و طرحی نمی اندیشیدم. اگرچه آن روزها زیباترین روزهای عمرم به حساب می آمد اما همچنان در عالم خواب و بیداری سیر می کردم و پیش خودم می اندیشیدم:
"آیا به راستی قرار است عروس تهرانی میلیاردر شوم؟"
بالاخره انتظار همه به پایان آمد و شب جمعه فرا رسید. از صبح همه به تکاپو و تلاش افتادند. حیاط را جارو زدند و آب پاشیدند. محبوبه دوبار به گل های توی باغچه آب داد و مرضیه دم در حیاط را سه بار جارو کشید و ده بار آب پاشید. الهام چهار بار چای تازه دو گذاشت و مادر سیب و گلابی و خیار را توی حوض ریخت و یادش رفت که سر حوصله آنها را بشوید. محمود از بازار هندوانه و خربزه خرید و انداخت توی حوض آب. پدر موقر و خونسرد روی تخت نشسته بود و حافظ می خواند. بعد که همه یادشان به من افتاد مرا بردند توی خانه! ده دست لباس به تنم پوشاندند و ده جور سلیقه مختلف به کار بردند:
- بلوز قرمز اصلا مناسب نیست، می گویند از الان هیچی نشده عروسی شان شده!
- این دامن که مال عهد بوق است...
- این پیراهن اصلا به مینا نمی آید، خیلی شلخته اش می کند...
بالاخره پیراهن نیم کلوش آبی رنگی پوشیدم و الهام کمی پودر و کرم به صورتم مالید. مادر هر طرف که می رفت به همه می گفت:
- زود باشید الان دیگر پیدایشان می شود!
بعد که یادش افتاد به میوه های توی حوض با سرعت رفت که میوه ها را بشوید.
قلبم با هر حرکت عقربه بزرگ ساعت می لرزید و با هر حرکت عقربه کوچک به تپش می افتاد و با تکان عقربه کوچکتر از تپش باز می ایستاد. خدای من! آیا او هم خواهد آمد؟ آیا وقتی زندگی ساده و دور از تشریفات ما را ببیند، نظرشان عوض نمی شود! عقیده مادرش برنخواهد گشت؟ مادرش که از تمام وجودش اصالت و کمال فواره می زد... آخ خدای من! تازه پا به دنیای واقعیت نهاده بودم و خدا خدا می کردم که همه چیز به خوبی پیش برود.
بالاخره زنگ به صدا در آمد. قلبم تیری کشید و الهام مرا کشاند طرف آشپزخانه و خودش رفت که مراسم خوش آمد گویی را به جا بیاورد. اکنون بیش از هر زمان دیگری قلبم تند می زد و داشتم از نفس می افتادم. یک لیوان آب سرد خوردم و از پشت پرده آشپزخانه به کمین نشستم.
اول از همه مادرش با وقار و ابهت خاصی پا به درون حیاط گذاشت. خوش رو و خوش مشرب و با رویی باز و گشاده. بعد از او خخانم دیگری که خیلی شبیه به او بود و انگار خواهرش بود دست در دست شوهرش وارد حیاط شدند و نیامده زخم زبان زد:
- چه کوچه تنگ و باریکی! ماشین به زحمت رد می شد!
دلم گرفت، شاید این زن خودخواه و متکبر از حرص و بدجنسی اش بود که نیش اول را می زد. پشت سر همه او بود که با قدی برافراشته، با سر و صورتی مرتب و اصلاح شده و کت و شلواری به رنگ آبی آسمانی و دسته گل بزرگی که در دست داشت، در حالی که رو به همه با لبخند زیبایی سلام و احوال پرسی می کرد قدم به حیاط گذاشت. دوباره دلم تند تپید و خون به گونه هایم دوید. چه برازنده و با شگوه! خدایا من چقدر خوشبخت هستم که او به من علاقمند شده است!
مرضیه و محبوبه و الهام به نوبت به آشپزخانه می آمدند و هر کدام با هیجان وصف ناشدنی به توصیف داماد و مادر و خاله اش می پرداختند و سعی داشتند مرا هم به وجد بیاورند. بالخره نوبت من شد که باید چای می بردم. قلبم دالامب دالامب می کوبید! مرضیه تذکر داد:
- مبادا دستپاچه شوی و چای را بریزی!
قلبم در حال ایست بود. تا به حال متوجه نبودم که این هیجان ناخوشایند فقط از بابت رویارویی با خواستگارانم نیست، بلکه از ترس این بود که مبادا... مبادا... از من خوششان نیاید؟ مبادا بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. به بهانه اینکه مبلمان نچیده بودند، فرش اتاق پذیرایی اعلا نبود سینی و پایه استکان ها نقره نبود، آخ ... مبادا، این اشراف زاده ها همیشه بهانه ای برای سنگ انداختن جور می کنند.
بالاخره با سینی چای وارد پذیرایی شدم. به ترتیب اولویت! مادرش نگاهی خریدارانه به من انداخت. و مثل بار اول که دیدمش تکبر و خودخواهی از نگاهش تراوش نمی کرد. خاله خانم نگاه پراکراهی به چای انداخت و بهانه آورد که... شب چای نمی خورم. شوهرش مرد میان سال و شیک پوشی بود که موهای جلوی سرش ریخته بود و زیر نور لامپ برق می زد. کیارش که چای را برمیداشت به رویم لبخند زد. خدا خدا می کردم صدای پرتپش قلبم به گوش او نرسد! شاید از روی عمد چای را با مکث و تاخیر بر می داشت.
گوشه ای نشستم و سر به زیر و متفکر ماندم تا سر صحبت را باز کنند. به قدری گیج و منگ بودم که هیچ نفهمیدم چه حرف هایی با هم رد و بدل می کنند. بعد ها مرضیه و محبوبه برایم تعریف کردند خاله خانم به طور علنی مخالفت خودش را با این وصلت بروز می داد و کم کم داشت حوصله کیارش را سر می برد و او را وادار به واکنش می کرد.
صدای خانم تهرانی را شنیدم که خطاب به من گفت:
- خوب مینا خانم، شما چقدر ساکت و کم حرف هستید! دوست داریم از خودت برایمان بگویی...
هول شدم و نگاه گیجی به همه انداختم و نمی دانم چرا زبانم گرفت:
- چ...چ... چه.. ب.. بگویم...
کیارش را دیدم که لبخند می زند. بالاخره ما را با هم تنها گذاشتند که حرف هایمان را با هم بزنیم. نمی دانم چرا اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و جلوی او احساس حقارت و کوچکی می کردم، اما رفته رفته داشتم خودم را پیدا می کردم. با کشیدن چند نفس عمیق بالاخره حال طبیهی خودم را بدست آوردم.
او زیر پنجره رو به حیاط نشسته بود و من کنار در ورودی! او نگاهش خیره به منب ود و من به گل های رنگ و رو رفته قالی:
- خوب! دوست دارم نظرت را به من بگویی!
ناخواسته سرم را بلند کردم و چشم در آن چشم گیرا دوختم، دلم فرو ریخت و ناگهان احساس کردم صاحب این چشم های بی نظیر را دوست دارم.
- از چه بگویم؟ راستش بعد از آن مهمانی فکر می کردم برای همیشه از صرافت من افتادید... باورم نمی شد که به خواستگاری بیایید...
لبخند زد و خودش را کمی جا به جا کرد. انگار عادت نداشت روی زمین بنشیند.
- برعکس! آن برخورد بیشتر مصمم کرد که... که روی ازدواج با تو جدی تر فکر کنم، راستش بدجوری دل از من ربودی من که تا به حال دل به هیچ دختری نسپرده بودم و قلبم با نگاه هیچکس نلرزیده بود... مادرم خیلی تعجب کرد وقتی شنید من به طور ناگهانی تصمیم به ازدواج گرفته ام. خوب... حالا تو تعریف کن!
از اینکه راحت و بی پرده حرف می زد متحیر بودم. چرا که من اصلا نمی توانستم مثل او باشم:
- من باید فکر هایم را بکنم. یک بار دچار اشتباه شده ام، دوست ندارم خدای نکرده بار دیگر....
حرف هایم را با شتاب قطع کرد:
- دلم نمی خواهد حتی برای یک لحظه فکر کنی که از انتخاب من پشیمان می شوی....
چند لحظه در سکوت به تماشای هم نشستیم. تنم داغ بود و سرم گیج می رفت. نگاهش مشتاق تر و عاشقانه تر شده بود:
- ببین مینا، من از تو هیچی نمی خواهم. فقط می خواهم دوستم داشته باشی.... بیشتر از هر کس و هرچیزی توی این دنیا، آخر می دانی من تازگی ها فهمیده ام که آدم حسودی هستم.... دلم نمی خواهد جز من به هیچ کس و هیچ چیز دیگری فکر کنی! شاید خیلی خودخواهنه باشد که بگویم فقط می خواهم مال من باشی... تنها مال من!
خنده ام می گرفت، از نگاه شوریده اش... از اینکه گفت آدم حسودی است. خدای من، چقدر احساس خوشی و شادی می کردم. فکر می کردم هیچ کس در آن لحظه نمی تواند خوشبخت تر از من باشد. چشم در چشم او خندیدم:
- باشد آقای تهرانی، به من اجازه دهید که فکر کنم...
نفس راحتی کشید و گفت:
- فقط خواهش می کنم نه نیاور.. پیشاپیش گفته باشم مشاعرم را از دست خواهم داد... آن وقت عذاب وجدان خواهی گرفت که چرا جوان عاشقی را به مرز جنون کشاندی.
از لحن طنزآلودش نزدیک بود خنده ام بگیرد. به نظر من او دوست داشتنی ترین موجود روی زمین بود.
آنها رفتند و قرار شد یک هفته بعد جواب بدهیم...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا چشم بر هم زدم شدم نامزد آقای تهرانی! تمام محله دسته دسته برای مبارک باد به منزلمان می آمدند و بعضی ها با حسرت به من تبریک می گفتند. حتی جمیله خانم هم برای تبریک آمده بود و یک ساعت تمام پسرش را لعنت و نفرین فرستاد که چه گوهر گران بهایی را از دست داد و گرفتار چه خس بی مقداری شد. ته دلم گفتم باید از هوشنگ ممنون باشم که طلاقم داد والا من و کیارش چطور سر راه هم قرار می گرفتیم.
مادر و خواهرانم سر از پا نمی شناختند. محبوبه و مرضیه که خانه هایشان را به امان خدا ول کرده بودند و یک هفته تمام ماندند و از مهمان ها پذیرایی کردند. کیارش هر روز غروب به دیدنم می آمد و هر روز یک دسته گل مینا تقدیم من می کرد. به او نگفتم که ریحانه بعد از شنیدن خبر نامزدیمان دست به خودکشی زد و اگر زود او را به بیمارستان نمی رساندند تمام کرده بود. نمی دانم شاید او هم می دانست و به روی من نمی آورد. تمام حرکات و رفتارش برایم دوست داشتنی و غیر قابل پیش بینی بود.
- مینا، امروز بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟
- نه... مگر از دیروز بیشتر شده!
- خوب آره... دو برابر دبروز دوستت دارم! تو چی؟
از خوشی دلم ضعف می رفت و خیره به چشم های عاشقش می خندیدم:
- من از دیروز کمتر! آخر دیروز برایم شکلات نخریده بودی!
و این بار او هم هم صدا با من می خندید. چه دنیای باشکوهی پیش چشمان من جلوه پیدا کرده بود. همه چیز عوض شده بود و بوی تازگی می داد، بوی خوشبختی می داد، بوی عشق می داد. همه چیز از دریچه نگاه من زیباتر می نمود. مهیا هم بعد از مراسم نامزدی تنهایی به دیدنم آمد. او و مسعود بنابر دلایلی نامعلوم در جشن نامزدی ما شرکت نکرده بودند. کلی ابراز خوشحالی کرد و اشک شوق به دیده آورد. شوهر گستاخش روزی که کیارش مرا با خود به کارخانه برده بود و دقایقی مرا برای سرکشی تنها گذاشته بود، به دفتر کیارش آمد و با کینه و نفرت نگاهم کرد و لبخند تلخی گوشه لبش نشاند و گفت:
- پس بالاخره از سر بام ما پریدی و خودت را انداختی توی یک قفس طلایی!
فکر کردم حالا که من متعلق به کسی دیگر هستم از هر نوع گزند و تجاوزی مصون خواهم ماند و تصمیم گرفتم برخلاف همیشه کمی دوستانه تر با او برخورد کنم:
- من روی بام شما ننشسته بودم که حالا پر گرفته باشم... خودتان از روز اول در مورد من دچار اشتباه شدید.
رفت طرف پنجره و دست هایش را زد به سینه! نگاهش غمگین و لحنش مغموم و سرخورده بود:
- من تو را از کیارش پس خواهم گرفت... این را بهت قول می دهم.
احساس کردم او بیش از اندازه عقده ای است، پس حقش بود با همان لحن تند و تیز با او روبه رو شوم:
- فکر کردی باز هم می توانی پای معامله بنشینی؟ اگر توانستی هوشنگ را بخری به خاطر پوچی و بی ارزشی خودش بود... کیارش قادر است صدتای مثل تو را بخرد و بفروشد...
تحقیرآمیز که نگاهش می کردم آرام آرام رنگ می باخت. صورتش شده بود گچ روی دیوار، با این حال هنوز سنگر را خالی نکرده بود:
- به خاطر همین حرف تو هم که شده همه چیز را عوض خواهم کرد، من و کیارش دوستان خوبی برای هم بودیم، دارایی و ثروت او باعث نمی شود که من در رقابت با او کم بیاورم... مطمئن باش این کمبودها را به نوعی دیگر جبران خواهم کرد. فقط می خواهم بدانی من بیشتر از کیارش دوستت دارم.
خندیدم برای کوچک کردن او، برای خوار و حقیر کردن او، برای اینکه به او بفهمانم چقدر ابله و بیچاره است که نمی فهمد زندگی بازی بچه ها نیست که بی قانون و بی حساب پیش برود.
دیگر چون کیارش را داشتم حتی برای لحظه ای ذهنم به طرف حرف های بی سر و ته و تهدیدآمیز مسعود کشیده نمی شد. کیارش هر روز مرا با دنیای تازه و متفاوتی رو به رو می ساخت. فقط نمی دانم چرا هیچ گاه برای اینکه مرا ببیند نمی آمد داخل خانه و حتی برای دقایقی نمی نشست که خستگی در کند چای بنوشد. گاهی فکر می کردم زندگی ساده و بی آلایش ما در حد و اندازه های او نیست و او دلش نمی خواهد مرا توی چنین خانه نحقر و کوچکی ببیند. گاهی دلم می گرفت، گاهی حق به او می دادم و گاهی به خودم و گاهی هم به هیچ کدام!
دو بار مرا با خود به خانه خودش برد، خانه ای که بی شباهت به کاخ سلاطین نبود، شاید حتی توی خواب هم حتی نمی دیدم که روزی به عنوان عروس یک خانواده بزرگ پا به چنین خانه ای بگذارم. مادر کیارش که همه او را خانم جان صدا می زدند بسیار رسمی و تشریفاتی با من برخورد می کرد. رفتارش این طور نشان می داد که از این وصلت زیاد راضی نیست و تنها به خاطر پسرش بوده که کوتاه آمده است. کیانا هم رفتار سرد و غیر متعارفی با من داشت و وقتی کیارش قصد داشت برای بار سوم مرا با خود به خانه شان ببرد با لحنی اعتراض آمیز و حق به جانب گفتم:
- من دیگر آنجا نمی آیم!
تعجب کرد:
- آخر برای چی! آنجا که می گویی در آینده نزدیک خانه همیشگی تو می شود.
- بله ولی فعلا نمی خواهم با مادر و خواهرت روبه رو شوم.
- آخر چرا؟ عمل دور از ادبی را مرتکب شده اند؟
- نه! ولی یک طوری نگاهم می کنند که خوشم نمی آید... مثل اینکه از آن بالا پایین را دید می زنند!
با وجودی که خودش هم می دانست راست می گویم با این همه سعی داشت مرا از دلخوری در بیاورد و آرامم کند:
- نه عزیزم... اشتباه می کنی! مادرم از تو خیلی خوشش آمده، همیشه به من می گوید مینا دختر جسور و بی باکی است! مثل این دختر های تیتیش مامانی و لوس نیست که هر دفعه قر و فری از خودشان در می آورند. اگر از دست کیانا ناراحتی باید بگویم حق با توست... او فوق العاده سرسخت و غیرقابل انعطاف است و خیلی زمان می برد تا با کسی روابط دوستانه ای برقرار کند. با این حال من با او صحبت می کنم و او را به رفتار خشک و دور از شانی که پیشه کرده متوجه می کنم.
بعد هم به شوخی گفت:
- این طور اخم نکن... من پسر بدی نیستم ها...
و من ناخواسته خندیدم.
یک ماه بعد از نامزدیمان او مرا با خود به باغ زیبا و بزرگی برد، که چند کیلومتری دور از کرج بود. چشمم که به باغ افتاد نزدیک بود از هوش بروم. باورم نمی شد میان آن برهوت چنین بهشت زیبایی پنهان شده باشد. تا چشم کار می کرد درخت بود و سبزه و گل و یک تپه که کلبه چوبی قشنگی روی آن بنا شده بود. با هیجانی کودکانه دویدم طرف کلبه:
- خدای من! چه کلبه قشنگی! به من بگو که خواب نیستم!
و او ذوق زده از هیجان و سرخوشی من تکرار می کرد:
- خواب نیستی عزیز من! بیدار بیداری!
توی کلبه یک شومینه قرار داشت و یک تخت و یک میز دو نفره و پنجره ای که رو به گل و درخت و سبزه باز می شد. به طرفش که برگشتم و عاشقانه نگاهش کردم از خود بی خود شد:
- این طور نگاهم نکن... یک هو دیدی پس افتادم ها!
- اینجا خیلی رویایی و زیباست! اصلا نمی توانم توصیف کنم... وای کیارش تو فوق العاده ای!
- مینا، من این باغ را برای تو خریده ام، هنوز جا برای زیباتر شدن دارد. این کلبه را هم خودم ساخته ام، می خواستم نتیجه زحمت خودم باشد. دلم نمی خواهد کسی به غیر از من و تو به وجود این باغ پی ببرد. باشد!
از خوشی لبریز شدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم:
- باشد... اگر تو بخواهی این بهشت پنهان را فقط برای خودمان نگه می داریم.
لحظه ای سکون کرد و بعد دوباره گفت:
- دلم می خواهد هر وقت دلت خواست به اینجا بیایی، حتی وقتی که از دست من دلگیری! و هر وقت آمدی اینجا به یاد بیاور که کسی به خاطر شادی چشم های زیبای تو این کلبه را بنا کرد و اسم این باغ را باغ مینا گذاشت.
تحت تاثیر حرف های محبت آمیزش داشتم به گریه می افتادم. او همه چیزش در من خلاصه می شد و من همه چیزم با او معنا پیدا می کرد. از آن پس باغ مینا میزبان همیشگی من و او بود، که ساعتی را دور از هیاهوی غریب شهر در سکوت و آرامشی ناگسستنی فقط به هم فکر می کردیم.

زمان می گذشت و همه چیز به خوبی پیش می رفت. توی یک مهمانی که مسعود بدون هیچ دلیل خاصی ترتیب داده بود همه دور هم جمع شدیم. رضا آخر از همه آمد. غمگین و گرفته حال، انگار گیتار توی دستش سنگینی می کرد و مطمئن بودم نسبت به گذشته چند کیلویی لاغرتر شده است. سلام مرا با نگاهی طولانی و سنگین پاسخ داد و آه پر حسرتی کشید و گوشه ای دور از جمع نشست. این اولین رخورد من و او بعد از نامزدی ام بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسعود بی دلیل لبخند می زد و لادن روی مبل بی خیال لم داده بود و گاهی با بیان یک نکته بی معنی با صدای بلند می خندید. مهیا لب هایش را به هم می فشرد و روی زانوانش چنگ می انداخت. کیارش لحظه ای از کنارم تکان نخورد. من دلم می خواست فرصتی پیش می آمد و به طرف رضا می رفتم و حالش را جویا می شدم و این فرصت پیش نیامد، تا زمانی که کیارش مرا به قصد رفتن به دستشوییی تنها گذاشت.
بلند شدم و آرام به سمتش رفتم. آن قدر غرق خودش بود که مرا مقابل خودش ندید. به آرامی صدایش زدم. یکه ای خورد و به خودش آمد و شگفت زده نگاهم کرد. نگاه محزون و چهره درهم فرورفته اش دلم را به رحم آورده بود:
- چیه؟ خیلی پکر به نظر می آیی؟
با دستش محکم به گیتار چسبید و هیچ نگفت، نفس بلندی کشیدم و گفتم:
- نمی خواهی با من حرف بزنی نزن.... ولی...
- مینا... من اینجا منتظرت هستم.
برگشتم و نگاهی به چشم های کیارش انداختم که نمی دانم از چه بابت غضبناک بود.
دوباره نگاهی دردمند به چشم های اندهگین رضا انداختم و به ناچار به طرف کیارش رفتم. هنوز به کیارش نرسیده بودم که صدای گیتار بلند شد. مسعود و لادن نشسته بودند روی مبل و مهیا سرش را میان دستانش گرفته بود. کیارش نگاه اعتراض آمیزی به من انداخت و صدای آواز غمگین رضا به او مجال اعتراض نداد.
همه سراپا گوش ایستاده بودیم.
کیارش ایستاده بود و من نمی دانستم نشستم یا افتادم روی مبل؟
تاثیر آهنگ غمگین و صدای حزن آلود رضا به قدری بود که هر کسی را تحت هر شرایطی وادار به سکوت مطلق کرده بود. گیتار که از صدا افتاد، کیارش با یک حرکت عصبی کنارم نشست. نگاهش کردم صورتش از فرط خشم و غضب مثل لبو سرخ شده بود.
زودتر از همیشه آهنگ بازگشت زد و با رضا که خداحافظی می کردم جلوتر از من رفت.
- صبر کن کیارش، اصلا معلوم هست تو چت شده؟
چرا معلوم نیست؟ خیلی هم واضحه! تو خودت را زدی به نفهمی!
- نفهمی یعنی چه کیارش؟ تو امشب یک کیارش دیگر بودی... چرا با رضا خداحافظی نکردی؟
دستش را گذاشت روی درب ماشین و چشم در چشمم دوخت و با لج گفت:
- دوست داشتم خداحافظی نکردم...
سوار شد و در را با غضب بست. صدای مسعود را از پشت سر شنیدم:
- کجا با این عجله؟ تازه سر شب است...
کیارش شیشه را پایین کشید و با لحن غیر دوستانه ای گفت:
- باید بروم...
مسعود نگاه پرسشگرانه ای به سوی من انداخت و من بی اعتنا به او و با همان ناراحتی نشستم جلو و سرم را فرو بردم توی صندلی! مسعود خودش در را گشود و کیارش تند از مقابلش گذشت. تک تک حرکاتش بوی خشم و عصبانیت می داد. دنده ها را اشتباه عوض می کرد و برای ماشین هایی که مقابلش نبودند بوق ممتد می زد. هرکاری کردم واکنشی نشان ندهم نشد، کفرم بالا آمد و بالاخره فریاد زدم:
- معلوم هست داری چه کار می کنی؟ این چه طرز رانندگی کردن است... می خواهی هر دویمان را به کشتن بدهی!
ماشین را با ترمز شدیدی گوشه خیابان پارک کرد. هنوز مطمئن نبودم آرام تر شده یا نه! مشت کوبید به فرمان و غر زد:
کاش اصلا نرفته بودیم به این مهمانی مسخره!
فکر کردم آتش خشمش فروکش کرده است:
- چرا؟ مگر اشکالی دیدی که...
- هیچی! فقط بی خود و بی جهت اعصابم خورد شد.
از لحن عتاب آلودش پیدا بود که هنوز ناراحت است. سعی کردم آرامش کنم.
- خودت می گویی بی خود و بی جهت! مهیا خیلی دلگیر شده بود... این رفتار تو خیلی خیلی دور از ادب بود.
خنده عصبی سر دد و لحن مرا تقلید کرد:
- خیلی دور از ادب! شما بفرماید من باید چطور رفتار می کم خانم باادب!
چشم هایم را لحظه ای بر هم گذاشتم که مبادا من هم کنترل خودم را از دست بدهم او همان طور که محکم به فرمان چسبیده بود ادامه داد:
- توقع داشتی وقتی رضا عاشقانه نگاهت می کرد و آن ترانه مسخره را می خواند از شما عکس یادگاری می گرفتم این طور نیست!
نمی دانم چرا از حرکات و حرف هایش خنده ام می گرفت:
- تو حتی از ترانه هم عصبانی هستی! چرا؟
صدایش بلندتر شده ود و نگاهش خشمناکتر:
- برای اینکه رضا گندش را بالا آورده بود.
بعد صدای رضا را تقلید کرد و گفت:
- کدامین باد بی پروا، تو را چید و به یغما برد! مسخره است با چه جراتی در حضور من این ترانه گستاخانه را خواند؟ و تو.... با چه علاقه ای گوش دادی... از اول تا آخرش را حفظ کردی مگر نه؟
نگاهم کرد و تکرار کرد:
- مگر نه؟
پوزخند زدم و با لج گفتم:
- آره... تمامش را حفظم... که چی؟
عصبانی تر شد و گفت:
- همین دیگر... برای تو اصلا مهم نیست که من چه حالی پیدا کردم
آنگاه نگاه طعنه آ»یزی به چشم هایم کرد و با لحن کینه توزانه ای گفت:
- هوشنگ گفته بود که بین تو و رضا سر و سری وجود دارد و من باور نکردم
با شنیدن نام هوشنگ التهاب گنگی تمام وجودم را فرا گرفت:
- اسم آن عوضی را جلوی من نبر
بی تفاوت پوزخند زد و گفت:
- بله... من هم اگر جای تو بودم از این آدم متنفر بودم چون راز علاقمندی تو به رضا را کشف کرده بود و به خاطر همین هم طلاقت داد.
از زور خشم و غضب به نفس نفس افتاده بودم انگار نیزه ای توی قلبم فرو کرده بودند. انگار آتش به وجودم کشیده بودند... انگار... حالم را به درستی نمی فهمیدم. او چطور با این بی رحمی ازدواج شوم اولم را به رخم کشید آن هم با بدترین شکل ممکن، به سختی بغض سرکشم را مهار کردم و گفتم:
- پس... تحقیقات هم کرده اید... خوب... نتیجه را دوست دارم بشنوم.
- نتیجه اینکه تو و رضا عاشق هم بودید و به خاطر مخالفت خانواده رضا به هم نرسیدید، هوشنگ هم همین را فهمیده بود. من باورم نمی شد اما... امشب فهمیدم که هر چی شنیده ام چیزی جز واقعیت نبوده است
نگاه تندی به چشم های گستاخش انداختم و گفتم:
- چه جالب! خوب... پس بگذار من هم نتیجه تحقیقات تو را تایید کرده باشم. درست است هر چه شنیدی حقیقت دارد... من.. من عاشق رضا بودم... حالا راضی شدی!
نفهمیدم چرا از روی عصبانیت و لجبازی به دروغ به این اعتراف راضی شدم. چشم هایش از فرط ناباوری گشاد شده بودند و رنگ از چهره اش پریده بود. انگار به یکباره تمام توانش را از دست داده بود. من هم نفس راحتی کشیدم و فکر کردم حقش بود که این گونه دلش را بسوزانم و او را شوک زده بکنم، آری حقش بود. همان طور که حقش نبود بی دلیل، بدون هیچ منطقی ناراحتم کند و دلم را بشکند. بعد از دقایقی چند که او مثل صاعقه زده ها فقط به روبه رو خیره بود و من در سکوت به فرجام این پیشامد فکر میی کردم او به آرامی سوئیچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد. از نیم رخش پیدا بود که هنوز تحت تاثیر همان شوک عصبی این گونه به آرامشی کاذ رسیده است و فکر کردم شاید این آرامش قبل از طوفان باشد.
تا در خانه، نه او چیزی گفت و نه من حرفی زدم. پیاده شدم و هنوز در انتظار بودم که مثل همیشه لب واکند و بگوید:
- شب به خیر عزیزم... خوب بخوابی و فقط خواب مرا ببینی!
اما او بی هیچ حرف و کلامی پا گذاشت روی پدال گاز و رفت. من ماندم و درد کهنه ای که در دلم زق زق می کرد و هجوم گریه ای بی امان که در نگاهم بی تابی می کرد و فکر کردم شاید حقش نبود که این گونه او را از خودم دلسرد بکنم، آری.... حقش نبود!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و چهارم

خورشید بر تخت آبی آسمان تکیه زده بود و می درخشید. هوا رفته رفته رو به خنکی می رفت و نسیم ملایم پاییزی وزیدن آغاز کرده بود. خرمالو ها کمتر از پارسال به چشم می آمدند اما انگار بزرگتر از سال پیش بودند. مادر دستکش علی را هم به اتمام رسانده بود. کمرش را صاف کرد و مهره های گردنش را شکست و از روی تخت که پایین می رفت نگاهی به سوی من که گوشه تخت به مخده تکیه زده بودم و زانوانم را در آغوش کشیده بودم روانه کرد.
- مینا، چند روزی هست که از کیارش خبری نیست! نکند بین شما بحثی صورت گرفته و نمی خواهی به ما بگویی!
نگاه اندیشناکی به چهره مهربان و نگرانش انداختم. دلم نیامد به او حقیقت را بگویم و قلب نازکش را درگیر ناراحتی خودم کنم. دلم نیامد به او بگویم کدام نامردی ذهن کیارش را با افکاری واهی و غیر واقعی مغشوش ساخته و باعث شده که کیارش برای مدتی از من کناره بگیرد! شاید می خواهد در تنهایی خودش بهتر فکر کند و شاید هم باید همه ما در انتظار یک حادثه خیلی بد باشیم. حادثه ای که یک بار دیگر هم اتفاق افتاده بود، با این تفاوت که من هنوز مزه عشق و علاقه را نچشیده بودم. نگاهم که طولانی شد و سکوت ممتد، مادر انگار قلبش لرزید. یکی از قلاب ها از دستش افتاد، همان دستی که انگار بی اراده روی قلبش افتاده بود. صدایش گویی از ته چاه بیون می آمد. خفه و گرفته بود... شاید... او هم مثل من در آن فضای نفس گیر به تقلا افتاده بود:
- دخترم چیزی هست که تو داری آن را از من پنهان می کنی... این طور نیست؟
نگاه مغموم و افسرده ام از آن بالا افتاد پایین، قلبم درد می کشید و من در جستجوی پاسخ قانع کننده ای برای مادرم بودم. صدایم را می شنیدم که با ارتعاش محسوسی همراه بود:
- چیز خاصی... نیست مادر... فقط... نمی دانم... چرا فکر می کنم... من.. به این خانواده بزرگ تعلق... ندارم...
خودم از حرفی که زدم به شگفت آمده بودم. نگاه متعجبم را به چشم های منتظر مادر دوختم و ادامه دادم:
- احساس می کنم... عروس مناسبی برای خانواده تهرانی نیستم، به همین دلیل... از کیارش خواستم تا مدتی مرا به حال خودم بگذارد که با خودم بیشتر فکر کنم و قبل از اینکه دوباره دچار اشتباه شوم بتوانم خودم را از این ورطه بکشم بیرون!
مادر گویی آه از نهادش برآمده بود. زانوانش خم شدند و روی تخت نشست و خیره به دها من دستش را گذاشت روی سرش. من برق اشک را توی نگاه متاثر مادرم می دیدم و از اینکه باعث ناراحتی اش شده بودم از خودم بدم آمده بود. اما فکر می کردم اگر کیارش نظرش نسبت به من عوض شود و این نامزدی را به هم بریزد من از قبل زمینه چینی کرده باشم... آه مادر... مادر بیچاره من!
- تو چه می گویی مینا؟ کی گفته خودت را باید دست کم بگیری؟ به نظر من تو آن قدر خوبی که از سر آنها هم زیاد هستی...
دلم بیشتر به حال مادر سوخت. با این همه احساس می کردم فرصت خوبی پیش آمده تا زمینه را بیشتر فراهم کنم. پوزخند زدم و گفتم:
- مادر... مادر... آدم باید واقع بین باشد. من دختر شما هستم و این خیلی طبیعی است که مرا دست کم نگیرید، ولی یک لحظه فکر کنید... کیارش بعد از نامزدی حتی یک بار هم پا به خانه ما نگذاشت، حتی یکدفعه خانواده اش اینجا به دیدن ما نیادند... یا اینکه شما را به کاخ و قلمرو رویایی شان دعوت نکردند. چرا فکر نمی کید آنها از آن بالا به ما نگاه می کنند. شاید پس از عروسی از من بخواهند برای همیشه قید شما را بزنم و شما را نبینم. مرا ببخشید مادر که باید بگویم خویشاوندی با ما برای خانواده تهرانی یک نوع شکست اجتماعی بود و چقدر بین اقوام و شازده های دور و برشان احساس سرافکندگی و حقارت می کنند. گریه نکن مادر، حقیقت زندگی ما تلخ تر از این حرفاست... به قول خاله خانم که شب خواستگاری گفته بود کبوتر با کبوتر باز با باز! اگر خود کیارش نمی خواست محال ممکن بود که آنها حتی از این کوچه و محله گذر کنند. اما من می ترسم... می ترسم بعد از ازدواج،کیارش مثل تمام شازده های خودخواه و جاه طلب دیگر نظرش، ایمان و اعتقادش تغییر جهت بدهد و من...
مادر که به هق هق افتاد، من گوشه لبم را فشردم و اشکی چکاندم. خدا مرا بکشد که مادرم را گریاندم.
- تو را به خدا این طور گریه نکن مادر... من باید با شما درد دل می کردم... خودت خواستی... والا...
دوباره زیر فشار بغضی بی امان کم آوردم و سر مادر را در آغوش کشیدم مادر آن طور که سینه سوز ناله می کشید من از خود بی خودتر می شدم.
- مینا، مینای بیچاره من، کی فکرش را می کرد تو چنین سرنوشتی پیدا می کنی؟! در حالی که همه به حالتت غبطه می خورند تو باید بنشینی و غصه بخوری. کاش یک مرد خیلی معمولی به خواستگاری ات آمده بود... نه مثل هوشنگ که تو خالی و نامرد از آب درآمد، یکی مثل مهدی شوهر محبوبه یا یکی مثل ناصر، شوهر مرضیه. آه مینا، اصلا مهم نیست که بعد از ازدواج بینتو و ما دیوار جدایی بکشند... اگر دوستش داری به دیدن یا ندیدن ما فکر نکن... ما راضی به رضای تو هستیم... اگر دوستش داری به دیدن یا ندیدن ما فکر نکن... ما را ضی به رضای تو هستیم... هرچه که تو را دلشاد کند، همان را می خواهیم...
سر بلند کرد و چشم های اشکبارش را به چشم اشکبار من دوخت و ادامه داد:
- مهم نیست که ما دلمان برایت تنگ می شود، آری دخترم تو به سعادت و خوشبختی خودت فکر کن، این قدر خودت را با این افکار آزار نده... من طاقت ندارم دوباره تو را شکست خورده و مهجور ببینم... که دوباره گوشه ای بنشینی و غمگین افسوس بخوری و غم هایت را از ما پنهان کنی!
دستی با محبت روی سرم کشید. سخت بود که با دیده گریان به روی من لبخند بزند و با قلبی که درون سینه اش در هم فشرده می شد مرا دلداری بدهد یا آنکه خودش بیش از من محتاج تسکین بود!
مادر ساعتی را کنار من نشست و از خاطرات عشق جوانی اش گفت. هربار بیشتر از پیش تکرار می کرد:
- نگران آینده نباش! به هیچ چیز فکر نکن... تو باید خوشبخت شوی، سفید بخت شوی، من و پدرت هزار و یک آرزو داریم.
با وجودی که هنوز از دست خودم عصبانی بودم که چرا موجب ناراحتی او شده ام، اما ته دلم از اینکه توانستم اندکی جو را برای اتفاقی غیر قابل پیش بینی آماده کنم راضی بودم.
زیر اشعه نور خورشید ماه مهر نگین گرانبهای انگشتر دستم برق می زد قلبم تیر می کشید و توی دلم بی امان لعنت و نفرین می فرستادم. " الهی که بروی زیر ماشین! الهی که جنازه ات بماند روی زمین! الهی که با هر نفسی که می کشی جانت بالا بیاید..."
من داشتم به باعث و بانی این تیره بختی نفرین می فرستادم. به هوشنگ و یا مسعود نمی دانم کدام یکیشان مقصرتر از دیگری بود. مادر با توانی نسبی از جا بلند شد و قلاب ها را از روی زمین برداشت. هرگز او را این گونه سست و بی ححال ندیده بودمم. گویی شکستی که قرار بود اتفاق بیفتد از شکست بار اول زخمناک تر و بیچاره کننده تر بود. صدایش که زدم با چشمانی قرمز و براق برگشت و نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم و بالاخره گفتم:
- من چشمم دنبال زندگی اشرافی و پر زرق و برق کیارش نیست، من وقتی خوشبختم که تکیه گاه امنی چون شما را دارم. وقتی احساس سعادتمندی می کنم ککه هر روز نگاهم به نگاه مهربان شما گشوده شود کیارش اگر مرا بخواهد باید شما را هم بخواهد، و گرنه... باید قید زندگی با مرا بزند. شاید شما بتوانید با فکر رضایتمندی و خوشبختی من، دوری از مرا تحمل کنید ولی من هرگز حتی برای لحظه ای نمی توانم به دوری از شما فکر بکنم!
لبخند محوی بر گوشه لبش نشست. احساس می کردم زخمی که می رفت هر آن نفس گیر شود التیام یافته است. در سکوت تماشایم کرد و از جا برخاست. من هم بلند شدم و رو در رویش ایستادم. هنوز همان لبخند محو و عمیق لب هایش را آذین کرده بود.
- دخترکم! از اینکه به فکر من و پدرت هستی خوشحالم! می دانی یک لحظه فکر کردم تو کیارش را به ما و ین زندگی دور از تجمل ترجیح می دهی! برای همین هم قلبم ترک خورد و با این حال تو را آزاد گذاشتم که هر طور که می خواهی تصمیم بگیری! حال می بینم دختر اندیشمندم دنبال زیبایی های اشرافی زندگی نامزدش نیست... می بینم دختری که تربیت کرده ام یک زن عادی و ممولی است که از سطح فکری بالایی برخوردار است.... من و پدرت به تو افتخار می کنیم و باید بگویم هیچ کسی نمی تواند بین فرزند و والدین جدایی بیندازد...
دوباره ره رویم لبخند زد و آرام از تخت پایین رفت قلبم گویی به ساحل آرامش رسیده و از دست تندباد ویران گری نجات یافته بود.
خورشید ماه مهر هنوز بر تخت آسمان خوش می درخشید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفتاب به روی نیمی از شمعدانی های توی باغچه نور می پاشید و نیمی دیگر هنوز زیر سایه درخت بید مجنون لم داده بودند. شب قبل تا صبح بیدار بودم و با خودم فکر می کردم. دو هفته بود که من و کیارش به کلی از هم بی خبر بودیم. هیچ کس سراغ از من نگرفت و من هر روز رنجورتر و عصبی تر از پیش توی اتاقم می نشستم و با خودم حرف می زدم.
نکند به راستی دل از من بریده و برای همیشه ترکم کرده است. پس اگر این طور است چرا نیامد و رو در رو با من نایستاد و نگفت "تو را دیگر نمی خواهم" چرا حلقه نامزدی را پس نگرفت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ یعنی این قدر برای او بی ارزش و بی اعتبار شده بودم که همه چیز را میان زمین و هوا رها کرده و به امان خدا رفته بود. مادر گویی ذهن پدر را هم بیدار کرده بود چرا که نگاه پدر ترحم آمیز بود و گاهی در خلوت می نشست و تسبیح می زد و ذکر می خواند. امروز باید می رفتم. باید می رفتم و مقابل آن نگاه مغرور می ایستادم و می گفتم: " تکلیف مرا مشخص کن... مرا نمی خواهی به درک! لا اقل این نامزدی مسخره را به طور رسمی به هم بریز و این حلقه لعنتی را پس بگیر!
دلم گرفته بود، مادر پشت پنجره ایستاده بود و نگاهم می کرد، مثل نگاه این چند وقت محزون و غریبانه! چه خوب که همه چیز را از دو خواهر عیب جو و دل نازک من پنهان کرده بود والا این چند وقت بیشتر از این عذاب می کشیدم و چقدر باید ملامت ها و طعنه و کنایه هایشان را تحمل می کردم!
مادر می دانست کجا می روم، روی همین اصل اصلا نپرسید کجا می روی ؟ با عزمی راسخ صورت رنگ پریده مادرم را بوسیدم و گفتم:
- امروز همه چیز را روشن می کنم. بالاخره باید معلوم شود که، نگران نباشید... من دختر ضعیفی نیستم و هیچ وقت تسلیم خواست و اراده کسی نشده ام... شما که مرا بهتر می شناسید.
مادر با گوشه روسری آبی رنگش اشک چشم هایش را پاک کرد و فین بلندی کشید و بغض آلود گفت:
- موفق باشی دخترم... کاری کن که بعد ها پشیمان نشوی و سرخورده نشوی برای بار چندم می گویم خوشبختی و سعادت خودت را اول از همه در نظر داشته باش!
قلبم بیشتر گرفت. از اینکه تا این حد مهربان بود، این قدر فداکار و صبور بود و من بی طاقت دوباره در آغوش امن و آرامش جای گرفتم.
به راه افتادم، قلبم گواهی می داد امروز تکلیف همه چیز معلوم می شود. نمی دانستم او را کجا پیدا کنم. اولین جایی که رفتم شرکتی بود که مهدی در آن مشغول به کار بود. مرا که دید با تعجب از پشت میز پرید به طرفم وگفت:
- تو اینجا چه کار میکنی مینا؟
نگاهی به در بسته اتاق مدیر انداخت و آهسته گفتم:
- با آقای تهرانی کار داشتم...
- تا حالا نیامده، یعنی فکر می کنم امروز اصلا به اینجا نیاید... آخر هنوز به طور کامل کسالتش از بین نرفته.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- کسالت؟ چه کسالتی؟
مهدی تکیه زد به میز کار و با طعنه گفت:
- یعنی تو خبر نداری؟
گیج و کلافه گفتم:
- نه... دو هفته است که از او بی خبرم....
از اینکه مهدی می فهمید دو هفته من و او از هم بی خبر بودیم ته دلم عصبانی بودم.
- ده روز تمام آقای تهرانی بیمار بودند و عجیب است، فکر می کردم محبوبه بهت گفته... نمی دانم شاید وقتی دیده تو خبر نداری دلش نیامده تو را نگران کند....
بی قرار و ملتهب پرسیدم:
- حالا حالش خوب است؟
خندید:
- آره فکر می کنم... دو سه روزی هست که به تمام شرکت هایش سرکشی می کند. دیروز یه من گفت که تمام قرارهای امروزش را کنسل کنم، چون خیال دارد تمام وقت توی کارخانه باشد!
قلبم کمی آرام گرفته بود و از اینکه تا حدودی همه چیز را فهمیده بودم خوشحال بودم. از مهدی تشکر کردم و با تاکسی خودم را به ککارخانه رساندم. خانم منشی نگاهی از بالای عینکش به من انداخت و گفت:
- آقای تهرانی با کسی قرار نداشتند والا حتما به من می گفتند!
عصبانی شدم و با خشم چسبیدم به میز. صدایم از حالت طبیعی کمی کلفت تر و بلند تر شده بود:
- چرا شما متوجه نیستید. من باید آقای تهرانی را ببینم، گفتم که کار واجبی با ایشان دارم.
او هم صدایش را کمی بلند کرد و گفت:
- این شما هستید که متوجه نمی شوید ... من...
- اوه، مینا خانم شما اینجا هستید!
با دیدن مسعود هم عصبی شدم و هم خوشحال، خوشحال از اینکه او می توانست مرا با کیارش رو به رو کند. به طرفش رفتم و سلام کردم، دستپاچه و هول بودم. نفهمیدم چرا دارم التماسش می کنم:
- مسعود خواهش می کنم به کیارش بگو که می خواهم ببینمش!
مسعود نگاهی شگفت زده به من انداخت. تا به حال با این لحن با او حرف نزده بودم.
- متاسفم مینا، کیارش سفارش کرده که تحت هیچ شرایطی تو را به دفترش راه ندهند. خانم منشی تو را شنات ولی نمی توانست بر خلاف دستور آقای تهرانی عمل کند.
آه از نهادم برآمده بود. دیگر این افعی زشت سیرت هم فهمیده بود که میان من و کیارش شکر آب شده است، با این همه هنوز امیدم را از دست نداده بودم. من باید او را می دیدم و جواب این بی اعتنایی هایش را می دادم. آهی بی اختیار از سینه ام پرید بیرون، مسعود با نگاهی مرموز و لبخندی موذیانه نگاهم می کرد.
- تو می توانی کاری بکنی... خواهش می کنم.
پرونده ای را که توی دستش بود روی میز گذاشت و رو به من با لحن مهربانی گفت:
- با من بیا توی دفترم... راضی اش می کنم که تو را ببیند.
نمی دانم چرا قبول کردم؟! نگاهی دردمند و عاجز به سوی منشی روانه کردم و به دنبال مسعود به طرف دفترش رفتم. او مرا روی صندلی نشاند، لیوان آبی به دستم داد . گفت:
- بخور و آرام بگیر!
آب را تا ته نوشیدم و آرام نشدم. مسعود پشت میز کارش نشست. با دست هایی در هم گره خورده صاف زل زده بود به چشم های من!
- حیف این چشم های زیبا نیست که نگران آدم بی احساس و خودخواهی چون کیارش باشد... من اگر جای تو بودم...
- فعلا که نیستی!
این جمله را محکم و پر غضب ادا کردم. تا جایی که دهانش وامانده بود و گره دستانش باز شده بود. اما گستاخی اش گل کرد و گفت:
- من همه چیز را می دانم، کیارش همه چیز را برایم تعریف کرد. جدا چه تراژدی مسخره ای! او هم مثل هوشنگ در مورد احساس تو به رضا دچار اشتباه شده است!
حالم از دیدن قیافه خونسردی که به خود گرفته بود و لحن دو پهلویی که به کار می برد به هم می خورد.
- اگر نمی توانی کاری انجام بدهی پس لطفا خفه شو و در کاری که به تو مربوط نمی شود دخالت نکن. من و کیارش می دانیم که چطور رفع سوء تفاهم کنیم... و اگر لازم باشد ذات پلید تو یکی را به کیارش نشان می دهم و پته تو را روی آب خواهم ریخت!
رنگ چشم هایش تیره تر شد و بی آنکه خودش را ببازد لبخند زد:
- تو این کار را نمی کنی عزیزمچون زندگی دوست نازنینت را با این کار به هم خواهی ریخت. ببینم تو که راضی به خانه خراب شدن مهیا نیستی!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
منزجر تر از قبل نگاهش کردم و حسرت خوردم که چرا نمی توانم به راستی حقش را بگذارم کف دستش! اگر یک طرف ماجرا مهیا نبود، خوب می دانستم با این ابلیس چگونه تا کنم. از جا بلند شدم و در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:
- پست تر از تو موجودی ندیده ام مسعود... یک روز آن روی سکه را بهت نشان می دهم.
نگاهش نکردم که ببینم با چه حالت کریهی نگاهم می کند و به من و افکار من نیشخند می زند.
دست از پا درازتر باید به خانه بر می گشتم. شکست خورده و پریشان احوال تر! نگاهی پرتاثر به منشی انداختم که داشت زیر چشمی نگاهم می کرد. به طرف در خروجی که می رفتم، صدایم زد:
- خانم! لطفا صبر کنید!

قلبم به تپش افتاد. برگشتم و با هبجان پرسیدم:
- کاری داشتید!
مهربان تر و آرام تر از پیش ایستاد و گفت:
- دستور آقای تهرانی بود... من مجبور بودم.. ولی...
بی تاب و بی قرار پایم را روی زمین فشردم و گفتم:
- ولی چی؟
لبخند ظریفی زد و گفت:
- الان که تلفنی به ایشان اطلاع دادم شما آمدید، گفتند به دفترشان بروید و ...
صبر نکردم که باقی حرف هایش را بشنوم. خوشحال از این خبر سر از پا نشناختم و به سمت دفتر مدیر دویدم. توی دلم هزار بار خدا را شکر کردم و هزار بار یرای خانم منشی دعا کردم. در زدم و منتظر ماندم تا جوابی بدهد، جوابی نیامد. دوباره در زدم و دوباره سکوت! فکر کردم به عنوان نامزد مدیر می توانم بدون اجازه پا به درون دفتر کارش بگذارم. به آرامی دستگیره در را پایین آوردم و آن را گشودم. در نگاه اول او را دیدم که روی صندلی رو به پنجره نشسته بود. سلام کردم و در را بستم. به خودش آمد. با حرکت تندی صندلی را چرخاند و به طرف من برگشت. دل بی تاب و بی قرارم با دیدن نگاه او آرام گرفت و نفس راحتی کشیدم. هنوز جواب سلامم را نداده بود. چهره اش تکیده بود و پای چشم هایش گود افتاده بود. چرا دعوتم نمی کرد بروم جلو و بنشینم روی یکی از آن مبل های راحتی... اصلا چرا حالم را نمی پرسد؟ پرا جواب سلامم را نمی دهد؟ باید حرفی می زدم... حرفی که او بفهمد طاقت این رفتار سرد و بی تفاوت او را ندارم:
- اگر اجازه بدهید وقت دیگری مزاحمتان بشوم.
نمی دانم چرا پوزخند زد:
- این را نمی دانستی قبل از ورود به دفتر مدیر عامل باید در بزنند!
آه.. بالاخره به حرف آمد. آن هم با چه لحن تند و گزنده ای! با چه نگاه متکبر و خودپسندی! حال دیگر مدیر عامل بودنش را به رخم می کشید. نوک کفش پای راستم را گذاشتم روی نوک کفش پای چپم، رنگ به رنگ شدم و گفتم:
- دو سه بار در زدم، جواب ندادی.
- آه متاسفم که نشنیدم... برای چه می خواستی مرا ببینی؟
- چون با و حرف داشتم!
- پس چرا با مسعود به دفترش رفتی؟
این طور با طعنه که حرف می زد عصبانی ام می کرد:
- منشی گفت نمی خواهی مرا ببینی... مسعود می خواست ترتیبی بدهد که...
حرف هایم را قیچی کرد و گفت:
- خوب... بهتر است وقت مرا زیاد نگیری... با من چه کار داشتی؟
نزدیک بود اشکم در بیاید. هیچ انتظار چنین برخوردی را نداشتم. اشتباه کردم که آمدم اینجا، نباید غرورم را می شکستم و این گونه سنگ روی یخ می شدم. او حتی تعارفم نکرد که چند لحظه بنشینم. بغض کرده بودم از صدایم کاملا مشخص بود:
-آمدم تا..تا...
نمی دانم چرا همه چیز از یادم رفته بود، انگار اصلا نمی دانستم برای چه آمده ام؟ همه چیز به کلی از ذهنم پر کشیده بود و اینک ایستاده بودم مثل یک چوب خشکیده فرو رفته در زمین!
- خوب.... داشتی می گفتی آمدی تا چی؟
بغضم را بلعیدم، دوباره خودم را به دست آورده بودم. او حق نداشت بیش از این مثل یک کرم مرا زیر پاهای خود له کند. دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:
- الان خدمتتان عرض می کنم.
بعد فکر کردم حالا که او قصدش تخریب غرور شخصیت من است باید از او پیشی می گرفتم... قبل از اینکه او همه چیز را تمام شده اعلام کند من باید ختمش می کردم. صاف ایستادم و صاف نگاهش کردم.
- من آمدم تا حلقه نامزدی را پس بدهم و بگویم این نامزدی مسخره را همین جا به هم می ریزم!
این بار او بود که خشکش زده بود. صاف نشسته بود و صاف نگاهم می کرد. مدتی طول کشید تا خودش را پیدا کند:
- اوه... چه خبر خوشایندی!
چنگ انداخت توی موهای بلندش:
- چه بد که حال مساعدی ندارم تا در شادی شما شریک شوم.
بعد پوزخند تلخی زد و با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:
- من اگر جای تو بودم به جای اینکه حلقه را پس بدهم آن را می فروختم و پولش را خرج چیزهایی که می خواستم می کردم.
دیگر کافی بود، به قدر کافی تحقیرم کرده بود و مثل آینه، کوچکی و حقارتم را نشانم داده بود. با دستی که می لرزید حلقه را از انگشت چپم بیرون کشیدم و پرت کردم به طرف میزش. آن لحظه قلبم می خواست قفسه سینه ام را بدرد و بزند بیرون:
- ارزانی خودتان! من خواسته ای ندارم که به پول این حلقه چشم داشتی داشته باشم. من هم اگر جای شما بودم قدری از حال و هوای این تاج و تخت می آمدم بیرون و دنیای واقعی پیرامونم را همان طور که بود می دیدم....
از جا برخاست و آمد طرف من! من قلبم تند می زد و دلم می خواست هر چه زودتر خودم را از آن ورطه خفقان بکشم بیرون. مقابلم که ایستاد گویی قلب من هم ایتاد. خونسرد بود و بی تفاوت، انگار فقط من باید ملتهب باشم و پریشان، انگار فقط من باید عذاب بکشم و نفسم بند بیاید.
- اگر حرف هایت تمام شد می توانی بروی، شاید با عشقی که به رضا داری زندگی بهتری برای خودت فراهم کنی... من هیچ از آدم های فریبکار خوشم نمی آید، خوش آمدی!
یخ کردم و نزدیک بود همان جا پس بیفتم، از زور دردمندی و حقارت! از فشار بغض ناشی از سرخوردگی و بیچارگی! خدای من در خروجی کجاست؟ جایی را نمی دیدم. خوردم به دیوار و ناله ای دل خراش از سینه ام بیرون زد. مثل آدم های نابینا با دست دنبال دستگیره در می گشتم. شاید او ایستاده بود و با بی تفاوتی این منظره رقت انگیز را تماشا می کرد. بالاخره دستگیره را پیدا کردم. اشک راه چشمانم را بسته بود. نفهمیدم در را پشت سر خودم بستم یا نه... باید می رفتم. انگار تمام کارکنان این کارخانه صدای شکستن قلب مرا شنیده بودند. انگار مرا به هم نشان می دادند و می خندیدند...
تا برسم به در خروجی محوطه، سه بار خوردم زمین و دو بار نزدیک بود با تیر برق برخورد کنم. حالم را به درستی نمی فهمیدم فقط باید می رفتم تا خودم را با عقده این حقارت جایی، گوشه ای، پنهان کنم. همه جا تاریک بود! تاریک و ابری. خورشید ماه مهر هم انگار در پس توده ای از ابر سیاه به عزای خویش نشسته بود. دلم شکسته بود، دلم مرده بود! و کسی-هیچ کس- نپرسیده بود تو را چه می شود؟ با این پریشانی، با این حال نزار، با این شوریدگی، با این دیده گریان به کجا می روی؟ به کجا؟ به کجا؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیست و پنجم

تاکسی ایستاد، راننده نگاهی پر تردید و بی اعتنا به دور و بر انداخت و چشم های ریز و عسلی رنگش را به دیده ام دوخت و گفت:
- می خواهید همین جا منتظرتان بمانم؟
بی تامل گفتم:
- نه، جای نگرانی نیست... اینجا... توی آن باغ کسی منتظر من است.
راننده دوباره نگاه پر رعب و وحشت به اطراف انداخت. جاده باریکی که ما را به آنجا رسانده بود هیچ عابری نداشت و هیچ اتومبیلی در آنجا رفت و آمد نمی کرد. فقط باغ مینا ود که از فاصله ای نه چندان دور با درختان انبوه مثل وصله ای ناجور در دل آن طبیعت خشک کوهستانی به چشم می زد. شاید اگر حوصله ام سر جایش بود می گفتم مثل نگین در دل طبیعت خشک کوهستانی می درخشید. راننده که هنوز نمی فهمید یک دختر جوان در آن وقت از روز پشت این کوه ها و تپه ها چه می خواهد و با آن باغ مرموز چه رابطه ای دارد، دور زد و آرام آرام از جاده باریک پایین رفت.
آفتاب رسیده بود وسط آسمان، درست روی نوک قله ای که بلندتر از قله های دیگر بود. باغ مینا در دامنه ای سرسبز و بی وسعت در سکوتی رویایی آرمیده بود. یک لحظه از تنهایی خودم ترسیدم. به عقب برگشتم، تاکسی پیدا نبود... آه چه بد! کاش می رفتم! کاش می گفتم همین جا منتظرم باشد... نمی فهمم چرا می ترسم؟ چند گام نامطمئن به سوی باغ برداشتم. با هر قدم که به باغ نزدیکتر می شدم قلبم آرامتر می شد. ناگهان احساس کردم این باغ سرسبز و رویایی را دوست دارم و چه خوب که تنها هستم! کلید که به در انداختم فکر کردم اگر کیارش بفهمد من به این باغ آمده ام چه واکنشی از خود نشان خواهد داد؟ نمی گوید بعد از این حق نداری پا به این باغ بگذاری؟ نمی گوید همه چیز بین ما تمام شده و این باغ... اوه خدای من! چقدر زیبا... چقدر روح بخش و چقدر افسانه ای بود! نشستم پای درخت چنار، باغ خنکی از میان شاخه ها می گذشت. اینجا هنوز سبز و خرم بود، گویی پاییز دلش نمی آمد روی این همه سبزی مشتی رنگ زرد و نارنجی بپاشد.
نفس بلندی کشیدم و به کلبه چوبی چشم دوختم. این چندمین باری است که به اینجا آمده ام؟ یادم نمی آمد... شاید سه بار، پنج بار، اوه... می بینم که حافظه ام به درستی کار نمی کند... شاید هم هر روز به اینجا می آمدم و الان چیزی در خاطرم نیست! ساعتی گذشت و من دوباره خودم را میان افکاری تهی در باغی بزرگ و رویایی تنها دیدم. چه بر سرم آمده بود؟ چرا همه چیز برخلاف امید و آرزوی من رقم می خورد؟ آن از ازدواج نا میمون اول و این هم از نامزدی ناموفق دوم! یادم که می آمد کیارش با چه برخورد تند و دور از انتظاری مرا از خودش طرد کرد تمام قلبم زبانه می کشید و سینه ام می سوخت. شاید او هم حق داشت! من نباید به دروغ می گفتم عاشق رضا هستم و افکار و عقاید او را از هم متلاشی می کردم. آری، دست خودم نبود، من همیشه زبان دراز و مغرور بودم! و همیشه تقاص این دو عادت زشت را پس داده ام.
پیش خودم فکر کردم با ین شکست بیشتر از پیش موجب سرافکندگی و خجالت خانواده ام می شوم و آنها دیگر نمی توانند سر بلند کنند و توی کوچه و بازار بدون شنیدن حرف و حدیث راه بروند. چه بد که من باعث این شرمندگی و سرخوردگی بودم! با چه رویی برگردم و بگویم همه چیز تمام شده است! من حلقه نامزدی ام را پس داده ام... او هم دیگر مرا نمی خواهد...
سرم درد می کرد، اشکم در آمده بود. به حال خودم و به حال خانواده ام می گریستم. من دختر نحسی هستم... هیچ وقت نمی توانم زندگی موفقی داشته باشم. از کجا معلوم شاید با هر کسی که ازدواج کنم عاقبتش به جدایی بیانجامد. نه... من بر نخواهم گشت. برنخواهم گشت که نگاه خیس مادرم به استقبالم بیاید و پدرم دانه های تسبیح را توی مشت گره خورده اش جمع کند؛ با پشتی خم، با دلی خونین، با نگاهی حزن آلود و بیچاره! برنخواهم گشت که تمام محل به خانه مان روانه شوند و هرکس تعبیری بیاورد و هر کسی طعنه ای بزند... من همین جا می مانم...اگر کیارش به اینجا آمد و از من خواست اینجا را ترک کنم به جای دورتری خواهم رفت، جایی که هیچ کس مرا نشناسد و من هیچ چهره آشنایی را نبینم.
خودم هم نفهمیدم چرا با صدای بلند گریه می کنم. شاید سکوت و آرامش مطلق باغ مینا به من جرات داده بود که عقده ها و غم های دلم را تخلیه کنم. آن قدر با افکار پریشان و منقلب کننده دست و پنجه نرم می کردم که نفهمیدم خورشید غوب کرده و شب فرا رسیده است. از جا برخاستم و با خودم گفتم "اگر هم بخواهم برگردم نمی توانم، چون همه جا تاریک است و هیچ عابری از اینجا نمی گذرد.... پس همان بهتر که در این باغ بمانم و شب را همین جا سر کنم."
هر چند ترسی مرموز شاخه های وجودم را می تکاند اما من به روی خودم نمی آوردم و به سمت کلبه رفتم. اگر نور مهتاب نبود هیچ جا دیده نمی شد. در با صدای قیژی باز شد و من پا به درون کلبه گذاشتم و روی تخت نشستم. از پشت پنجره سبزی باغ رو به سیاهی می رفت. دلم رفت پیش مادر و پدرم... اگر بفهمند من نه پیش کیارش هستم و نه پیش هیچ دوست و فامیلی چه حالی پیدا خواهند کرد؟ می دانم تا چه حد باعث پریشان خاطری و دل نگرانی شان خواهم شد. می دانم امشب تا صبح پلک بر هم نخواهندد گذاشت و خدا خدا می کنند من هر چه زودتر از جایی که نمی دانند کجاست برگردم. بیچاره ها می ترسند کسی از این ماجرا بویی ببرد، آن وقت پنهانی دنبال من می گردند و خدا خدا می کنند.
نه گرسنه بودم و نه خوابم می گرفت. از اینکه تنها در آن باغ دراندشت شبی طولانی را می گذراندم رفته رفته دچار وحشت می شدم و از ماندن خودم پشیمان تر! نمی دانم چه وقت ولی بالاخره خوابم برد.
صبح با صدای باز و بسته شدن در باغ چشم از هم گشودم. پس بالاخره صبح شده بود و من یک شب تمام را به تنهایی در این باغ گذرانده بودم. این صدای در بود!
یعنی چه کسی این وقت صبح پا به این باغ گذاشته است. بلند شدم و از پنجره دید زدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی فس فس کنان از تپه ای که کلبه روی آن قرار داشت بالا می آمد. قلبم فرو ریخت. یعنی او کیست؟ نکند دزد باشد؟ اما این باغ بی در و پیکر چه دارد که توجه یک دزد را به خودش جلب کند! تازه به این پیرمرد لق لقوی زوار در رفته هم هیچ نمی آید که دزد باشد. از ترس رویارویی با کسی که نمی دانستم کیست چسبیدم به گوشه تخت. شاید اگر موقعیت دیگری بود هیچ وقت از چنین پیرمردی تا این حد نمی ترسیدم. در باز شد. پیرمرد با دهانی باز و چشمانی ازز حدقه درآمده نگاهم می کرد و من با اندکی ترس به چشم های پیرمرد که رنگی از مهربانی داشت زل زده بودم. بالاخره لب های صورتی رنگش تکان خورد و گفت:
- شما کی هستید؟ اینجا چه می کنید!
نمی دانم شاید فکر می کرد دخترکی بی سر پناه و یا بی پدر و مادری هستم که به این باغ پناه آورده ام. من هم لب های ترک خورده و خشکم را تکان دادم و گفتم:
- شما کی هستید؟
در حالی که هنوز از دیدن مهمانی ناخوانده بهت زده بود گفت:
- من باغبان این باغ هستم... اول صبح هر روز اینجا می آیم...
بعد گویی متوجه شد که او مجبود به توضیح و معرفی خودش نیست و این من هستم که اول باید خودم را معرفی کنم گفت:
- شما بگویید کی هستید؟
چشمم را دوختم به میز دو نفره کنار شومینه و با لحنی گرفته گفتم:
-من... من... نامزد آقای تهرانی هستم.
شاید بهتر بود می گفتم نامزد سابق آقای تهرانی.
بهت و حیرتش نه تنها کم نشد که افزون تر شد و با حالتی توام با دستپاچگی گفت:
- شما.. مینا... مینا خانم هستید!
بعد مکثی کرد و مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد گفت:
- آقای تهرانی به من گفته بودند که فقط مینا خانم حق دارند پا به این باغ بگذارند...آه... مرا ببخشید که شما را نشناختم و بی اجازه و سر زده به کلبه آمده ام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست... شما که نمی دانستید من اینجا هستم!
دوباره نگاه پرسشگرانه اش پر از شگفتی شد:
- شما صبح به این زودی به اینجا آمده اید یا....
به گمانم نمی توانست باور کند که من شب قبل را تنهایی آنجا سپری کرده ام.
- من از دیروز ظهر اینجا بودم و دیشب را هم همین جا گذرانده ام.
ناباورانه لختی نگاهم کرد و بعد به طرف در رفت:
- کار خطرناکی کردید دخترم... خدا را شکر که به خیر گذشت...
بعد دوباره برگشت طرف من، انگار نمی دانست چه کار باید بکند و چه باید بگوید:
- حتما صبحانه نخورده اید...
با لبخند گفتم:
- ناهار و شام و صبحانه....
سری تکان داد و گفت:
- آقای تهرانی می دانند شما به اینجا آمده اید... آن هم تنهاییی؟
از روی تخت پریدم پایین و گفتم:
- نه، هیچ کس نمی داند، راستش می خواستم با خودم تنها باشم!
براق شد و دوباره سرش را تکان داد. شاید پیش خودش فکر می کرد چه دختر احمق و خیره سری!
- من هر روز صبحانه ام را اینجا توی باغ می خورم. چیز قابلی نیست. اگر دوست داشته باشید...
با خوشحالی حرف هایش را قطع کردم و گفتم:
- با کمال میل... راستی که خیلی گرسنه هستم...
پیرمرد لبخند محبت آمیزی بر لب نشاند و از در کلبه بیرون رفت.
صبح دل انگیزی بود. آفتاب نوک درختن را برق انداخته بود. همه جا گویی زیبا تر از دیروز بود... مش یوسف بقچه ای را که نان و پنیر توی آن داشت روی سبزه ها پهن کرد و به من گفت که گرسنه نیستم و من فهمیدم تعارف می کند و می خواهد من راحت صبحانه ام را بخورم:
- نه مش یوسف.. باور کنید اگر شما لب نزنید من هم لب نمی زنم.
به رویم لبخند زد و گفت:
- پس می روم شومینه را روشن می کنم و کتری را می گذارم که جوش بیاید... تا شما سرگرم شوید من بر می گردم.
مش یوسف که رفت من با اشتها اولین لقمه نان و پنیر را به دهانم بردم. نمی دانم شاید گرسنه بودم یا واقعا طعم و مزه نان و پنیر یک چیز دیگری بود! آرام و بی دغدغه به بالا آمدن مش یوسف از تپه شم دوخته بودم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود... شبیه آدم هایی که حافظه شان را از دست داده اند!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیست و ششم

مش یوسف می خواست توی باغ بماند تا من احساس امنیت و آرامش کنم، اما من خیالش را راحت کردم که از تنهایی نمی ترسم و او می تواند برود. اول اصرار کرد من با او به خانه اش که همان نزدیکی ها بود بروم و چون قبول نکردم گفت:
- پس می روم و برایت ناهار می آورم... مسلما وقتی آقای تهرانی بفهمد من شما را به امان خدا رها کرده ام حسابی بر من خرده خواهد گرفت.
توی دلم گفتم:
- چه ساده ای مش یوسف! حالا دیگر اگر بفهمد از من پذیرایی کرده ای از تو خرده خواهد گرفت
مش یوسف که رفت دوباره نشستم پای درخت چنار. دیگر اصلا فکر نمی کردم که شب قبل بر خانواده ام چه گذشته و آنها از غیبت ناگهانی من چه حالی پیدا کرده اند. پیش خودم گفتم آنها باید خوشحال باشند که دخترشان با طالع نحسی که داشت، خودش را گم و گور کرده است... مردم هم که همیشه حرف برای گفتن دارند. پس....
سکوت کردم و به آسمان آبی زل زدم. دو ساعتی گذشت و من فقط نگاه کردم و آه کشیدم. بلند شدم که بروم توی کلبه، صدای باز شدن در آمد. شاید مش یوسف بود. به عقب برگشتم، قلبم داشت می ایستاد، کیارش بود که هر دو لنگه در را باز می کرد. هنوز مرا ندیده بود. در پناه تنه تنومند درخت چنار ایستادم و آمدنش را نظاره کردم. ماشین را که به داخل آورد دوباره پیاده شد و در را بست. قلبم این بار تند می زد. خدای من! من طاقت رویارویی با او را ندارم... او نباید مرا ببیند... باید از اینجا بروم... یا صبر کنم که او از اینجا برود.
او نگاهی به زوایای باغ انداخت. چنگی بر موهایش زد و به طرف کلبه رفت. نفس راحتی کشیدم و فکر کردم چه خوب که او مرا ندیده است. آرام و پاورچین خودم را به درختان ردیف دوم رساندم، آنجا پناهگاه بهتری برای پنهان شدن من بود. نشستم پای درخت بلوط و فکر کردم این وقت از روز او چرا به اینجا آمده است. شک نداشتم که از روز قبل پریشان تر و افسرده تر بود. سرم را چسباندم به تنه درخت و آه عمیقی کشیدم. گه گاهی از لابه الی درختانی که پیش رویم بودند نگاهی دزدکانه به کلبه می انداختم. ساعتی گذشت، دیگر داشتم خسته می شدم کهه دوباره صدای در آمد. با دیدن مش یوسف آه از نهادم بر آمده بود. دیدم که او هم از کلبه بیرون آمده و به طرف مش یوسف می آید. ناخواسته به تنه درخت چنگ زدم و چشم هایم را بر هم گذاشتم، دیگر همه چیز لو می رفت.
- سلام آقای تهرانی، شما هم آمدید!
- سلام مش یوسف، این وقت روز اینجا چه می کنی؟
- برای مینا خانم نهار آورده ام.
با دست زدم روی پیشانی ام. صدای کیارش شگفت آمیز بود:
- مینا؟ مگر او اینجاست؟
مش یوسف هم تعجب کرد:
- اینجا بود... مگر او را ندیدید؟
گویی هر دو وارفته بودند، کیارش دستش را گذاشته بود روی سرش و با لحنی پراستیصال گفت:
- من که آمدم او را ندیدم... از کی تا حالا اینجا بود؟
- از دیروز ظهر، راستش من صبح که آمدم او را توی کلبه دیدم. تعجب کردم که چطور شب را تنهایی اینجا سپری کرده...
لحن کیارش برگشت و عتاب آلود فریاد کشید:
- نباید او را تنها می گذاشتی مش یوسف! اصلا چرا به من خبر ندادی؟ او از دیروز غیبش زده و همه نگرانش بودند و آن وقت تو حالا که به اینجا آمده ام می گویی مینا خانم اینجا بود.
مش یوسف سر به زیر انداخته بود. دلم به حالش سوخت. بلند شدم که بروم و بگویم او هیچ تقصیری ندارد بی خودی صدایت را برایش بلند نکن، اما هنوز دلم نمی خواست چشم در چشم او بایستم. او هنوز صدایش غضبناک بود و سر پیرمرد بیچاره ای فریاد می کشید:
- حالا من کجا دنبالش بگردم؟ دنبال یک دختر خودخواه و احمق که برایش نگرانی کسی مهم نیست... برایش مهم نیست که دیگران از غیبت ناگهانی اش چه حالی پیدا می کنند و یک روز و شب تمام همه را در بی خبری می گذارد.
مش یوسف هنوز سر بلند نکرده بود. او چرا باید به خاطر اشتباه من توبیخ می شد؟ اصلا چرا ایستاده ام و نمی روم جلو، چرا مثل موش خودم را قایم کرده ام؟ روی شاخه خشکیده ای پا گذاشتم و صدای تیلیکش نگاه آن دو نفر را به این سمت از باغ کشاند. دستم را گذاشتم روی قلبم و پا به فرار گذاشتم. کسی دنبال من می دوید. از بین درخت های سرو و کاج و بید هم گذشتم و رسیدم به ته باغ. جایی که فقط دیوار بود و نهر آب کوچکی که معلوم نبود از کجا می آید و به کجا می رود. او هم به من رسیده بود. به عقب برگشتم و چشمم که توی چشمش افتاد زانئهایم بی ارده خم شدند و من دو زانو روی زمین افتادم و بی آنکه بخواهم دست هایم را روی صورتم گرفتم و به گریه افتادم. حال پرنده ای را داشتم که در راه فرار به بن بست خورده بود! کیارش هم صیاد من بود! من طاقت شنیدن حرف های گزنده و تلخ او را نداشتم، من...
صدای پایش را می شنیدم، نزدیک من که رسید ایستد. لعنت به من که نتوانستم مانع از فرو ریختن اشک هایم در پیش چشم یک مرد مغرور و از خود راضی شوم. لعنت به من!...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

صدای پایش را می شنیدم، نزدیک من که رسید ایستد. لعنت به من که نتوانستم مانع از فرو ریختن اشک هایم در پیش چشم یک مرد مغرور و از خود راضی شوم. لعنت به من!...
- چه خوب که هنوز اینجا هستی و جای دیگری نرفته ای!
درست می شنیدم. در لحن او هیچ اثری از توبیخ و تنبیه نبود.
- برای چه خودت را نشان ندادی؟ برای چه فرار کردی؟ برای چه گریه می کنی؟
او هم مقابل من روی زمین دو زانو نشست و دست هایم را از روی صورتم به کنار زد. نمی خواستم نگاهش کنم... هنوز از دستش عصبانی بودم...هنوز....
- مینا آرام باش... می دانم از دست من دلخور و عصبی هستی، این طور گریه نکن...
خواست دست بگذارد زیر چانه ام و سرم را که پایین بود بلند کند با تندی سرم را به طرف دیگر چرخاندم و آرام آرام بغض گلویم را بلعیدم. صدایش مهرآمیز و پر عطوفت بود، نگاهش را نمی دانم... شاید... آمیخته با شرم و ندامت.
- می دانی از دیروز تا حالا چه بر پدر و مادر گذشته... برادرت دوبار به کارخانه آمد و تهدیدم کرد که باید تو را پیدا کنم چون من مقصر ناپدید شدن تو هستم، چون من می خواستم تو را از خانواده ات جدا کنم و می خواستم از تو جدا شوم! دلم می خواهد به من بگویی من کی به تو گفتم که قصد دارم تو را از پدر و مادرت دور کنم؟ کی می خواستم این نامزدی را به هم بریزم؟
از جا بلند شدم! به هر جان کندنی که بود! پشت به او ایستادم و در حالی که اشکهایم را پاک می کردم با لحنی سرخورده و گرفته گفتم:
- بین ما همه چیز تمام شده، دلم نمی خواست دوباره با هم روبه رو شویم!
آمد و مقابلم ایستاد. نگاهم را که لحظه ای در نگاه روشن و غمگینش افتاده بود به زمین دوختم و خواستم به طرف دیگری بروم که مرا به طرف خودش کشید. دست کرد توی جیب کتش و حلقه ای را که من به او پس داده بودم بیرون آورد و مقابلم گرفت.
- از بابت حرف هایی که توی کارخانه بین ما رد و بدل شد واقعا معذرت می خواهم، دست خودم نبود، آخر بهت گفته بودم که من آدم حسودی هستم.
حلقه را به دستم زد و ادامه داد:
- من... یک معذرت خواهی دیگر بهت بدهکارم، راستش من در مورد تو اشتباه می کردم. دیشب دو ساعتی را من و رضا در کنار هم بودیم و در مورد تو حرف زدیم. رضا به من گفت که احساسش به تو یک عشق و علاقه یک طرفه بوده و هیچ وقت نظر خاصی نسبت به او نداشته ای. باور کن شب سختی بر من گذشت، انگار یکی به من می گفت تو اینجا هستی، برای همین صبح خیلی زود راه افتادم که بلکه تو را اینجا پیدا کنم. مینا، خواهش می کنم نگاهم کن...
چه خوب که بالاخره حقیقت را فهمیده بود! حالا دیگر نوبت من بود! نوبت من بود که تحقیرش کنم، نوبت من بود که غرورش را زیر پاهایم له کنم و نوبت او بود که فقط بایستد و تماشا کند!
با حرکت تندی چند گام به طرف جلو برداشتم و پشت به او ایتادم.
- اوه چه جالب! پس فهمیدی که اشتباه کردی؟! فکر نمی کنم این مسئله چیزی را عوض کند.
در حالی که به طرف من می آمد گفت:
- ما باید بیشتر با هم صحبت کنیم مینا، من و تو...
با نگاهی غضبناک و صدایی بلند گفتم:
- اگر هزار بار هم از من معذرت خواهی کنی من دلم با تو صاف نمی شود... یادت که نرفته با چه لحن تند و اهانت آمیزی با من برخورد کردی.
می دانستم که پشیمان است. این را از نگاهش می خواندم، اما من هم دلم سوخته بود! هر چند با تمام وجود خواهان عشق او بودم اما باید به او می فهماندم که با من چه کرده است. مدتی را هر دو در سکوت به هم خیره شدیم. او بود که این سکوت طولانی و مبهم را شکست:
- مینا، از تو خواهش می کنم مرا ببخش. اگر قصد تنبیهم را داری باید بگویم من دیشب هزار بار تنبیه شده ام. هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا تو را از دست خودم دلگیر کردم؟ می دانم حق با توست... ولی خواهش می کنم گذشت کن به خاطر عشق عمیقی که به تو دارم...
طوری با تضرع حرف می زد که دلم بالاخره به حالش سوخت. نفسی را که حبس کرده بودم آزاد کردم و گفتم:
- روی چه حسابی گذشت کنم؟ از کجا معلوم که فردا طور دیگری به من مظنون نشوی... دیروز به خاط رضا... فردا... شاید هم به خاطر مسعود.
چشم هایش گشاد شدند و صدایی خفه از گلویش بیرون آمد:
- به خاطر مسعود؟
سرم را فرود آوردم و گفتم:
- بله... به خاطر مسعود، خوب است بدانی که او هم عاشق من بود... و به خاطر من با مهیا ازدواج کرد.
دهانش از فرط بهت و حیرت وا مانده بود و من فکر می کردم اشتباه نکرده ام که راز عشق مسعود را برای او برملا کرده ام... شاید این گونه بهتر بود. از زبان خودم حقیقت را می شنید... لزومی نداشت کسی دیگر دوباره پرده اندازی کند و ماجرای مشابهی تکرار شود.
- البته این را هم گفته باشم که من هیچ وقت از مسعود خوشم نمی آمد، بلکه نسبت به او احساس نفرت هم می کنم.... اینها را گفتم که یک روز نگویی چرا از تو پنهان کرده ام!
سست شده بود و مثل یخ وا رفته بود. عقب رفت و نشست روی زمین! همان جا که چند لحظه قب من بی رمق افتاده بودم. هنوز گیج بود و خاموش! من اما مانده بودم که چه کار کنم؟ بالاخره لب وا کرد و گفت:
- پس چرا زودتر به من نگفته بودی؟
آرام جلو رفتم و گفتم:
- برای اینکه اصلا برای من موضوع مهمی نبود که بخواهیم در موردش بحثی کنیم... او برای خودش تشکیل خانواده داده و من...
ادامه ندادم و همراه با آه بلندی مقابلش نشستم. نگاهم می کرد اما انگار مرا نمی دید.
- خیلی بد است که دو دوست صمیمی رقیب هم شوند. من با مسعود از خیلی وقت پیش دوست بودم... زمانی که با هم توی یک دانشگاه درس می خواندیم... فکرش را هم نمی توانی بکنی که چه خاطرات خوشی از یکدیگر داریم... با رضا هم از همان وقت که باغ کرج را در همسایگی شان خریدم دوست شدیم...آخ ... کی فکرش را می کرد...
لب هایش را به هم فشرد و به سبزه های روی زمین زل زد. من همچنان ساکت بودم که شاید به حرف هایش ادامه بدهد. نگاهش از روی سبزه ها برخاست و توی چشمان من فرود آمد. دوباره حالت نگاهش عاشقانه بود، از همان نگاه ها که من می پرستیدم!
- تو... به من بگو که فقط مرا دوست داری... فقط من برای تو وجود دارم...
اگر هنوز از دستش عصبی و دلگیر بودم لجبازی می کردم و می گفتم: "نه، دوستت ندارم." اما چه کنم که دلباخته او بودم. می خواستمش! از ذره ذره جونم نیز بیشتر.
- معلوم است که فقط تو را دوست دارم کیارش... باور کن بد جوری باعث اذیت و آزار من شدی! در خالی که هیچ خطایی از من سر نزده بود!
خیالش راحت شد و خیالم آسوده! هر دو به روی هم لبخند زدیم، گویی این ما نبودیم که تا چند لحظه پیش به فرو پاشی بنیان یک عشق بی فرجم می اندیشیدیم. اشک شوق به دیده داشت و من دوباره احساس خوشبختی می کردم.
- مرا ببخش مینا... بهت قول می دهم که همه چیز را جبران کنم.
یک دسته پرنده مهاجر از بالای شاخ و برگ های درختان راش و بلوط و چنار به سمتی پرواز می کردند، پاییز بود و من احساس بهاری داشتم.
تمام اعضای خانواده با پیدا شدن من دور هم جمع شدند و بعد از کلی سرزنش و توبیخ و پند و موعظه خدا را شکر کردند، که کار به جاهای باریکتر نکشیده و من عمل غیر معقول تری را انجام نداده ام و چه خوب که حالا در جمع آنها هستم. من شاید بیش از همه احساس شور و شعف می کردم چرا که کیارش برای اولین بار شام مهمان ما بود و در جمع صمیمی خانواده من احساس رضایت می کرد.
روزهای بعد قرار عقد و عروسی هم گذاشتند و بالاخره کارت های دعوت نیز نوشته شد. کیارش اعتراف می کرد که بیشتر از من سر از پا نمی شناسد و هر روز زیر گشم می گفت:
- جشنی بگیرم که تا مدت ها همه در موردش صحبت کنند، آخر تو ارزش این را داری که برایت از جان و دلم مایه بگذارم.
و من از خوشی ضعف می کردم و فکر می کردم دختری خوشبت تر از من روی زمین وجود ندارد و بعد از این هم وجود نخواهد داشت.
اواخر ماه آبان در یکی از روزهای زیبای پاییزی، کیارش تمام مهمانان را با هزینه خدش به بندر برد و در یکی از کشتی های سه طبقه وسط دریا جشن با شکوهی برپا کرد که حقیقتا تا آن روز به چشم خویش ندیده بودم. این برای خانواده من یک خاطره فراموش نشدنی بود و آن روز همه با افتخار نگاهم می کردند. مهیا هم با اصرار من در این جشن حضور پیدا کرد و اشک شوق به دیده داشت.
مهمان ها پس از سه روز که در بهترین هتل های بندر پذیرایی شده بودند همه به ترتیب با پرواز به تهران برگشتند. من و کیارش از فرودگاه با کالسکه ای که از قبل آماده شده بود به خانه بر می گشتیم. کالسکه ای که دو اسب سپید جوان یک شکل و یک اندازه آن را می کشیدند و تمام کالسکه با تزیین زیبا و رویای چشم ها را محو تماشای خود کرده بود. من دختر خوشبختی بودم... آن روزها همه جا حرف من بود و حرف کیارش که چقدر عاشق من است!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیست و هفتم

روزهای پس از ازدواج، روزهایی تکراری و شبیه هم بودند. روزهایی که همه سر ساعت هشت از خواب بیدار می شدند و دور میز طلاکوب شده قدیمی جمع می شدند و صبحانه می خوردند و بعد هر کسی به سوی کار خودش می رفت. کیارش به راه می افتاد که سری به کارخانه و دیگر شرکت هایش بزند. کیانا یا توی استخر بود و یا تنهایی بیلیارد بازی می کرد. کاملیا کتاب می خواند و خانم جان قلاب بافی می کرد من هم گاهی در طبقه دوم که متعلق به من و کیارش بود توی اتاق تنها می نشستم و به هر چی که خوب بود و نبود فکر می کردم. گاهی دلم از بی همزبانی می گرفت. من در آن جمع هنوز بیگانه ای بودم که باید خودم را پیدا می کردم.
گاهی به دیدن خانواده ام می رفتم و التماسشان می کردم که یک شب همه مهمان من شوند، اما نمی دانم چرا نه می آوردند و مدام بهانه چینی می کردند. خیلی سخت و دردناک بود که باور کنم خانواده ام در مقابل خانواده کیارش احساس حقارت و کوچکی می کنند. گاهی دلم بدجوری هوای مهیا به سرش می زد.
- کیارش، خیلی وقت است مهیا را ندیده ام، دیروز قول امروز را به من دادی و امروز قول فردا را... مردم بس که اینجا تنهایی کشیدم.
و او به رویم می خندید:
- عزیزم، خیال نکن دوست ندارم به قولم عمل کنم... ولی می بینی که دارم ترتیبی می دهم کارهایم را جلو بیندازم تا با هم به مسافرت برویم. ماه عسل را به اروپا می رویم، رم، پاریس، برلین، مادرید، لندن، این قدر شهر تماشایی هست که من و تو کم می آوریم همه جا را ببینیم...
و من به جای اینکه احساس خوشحالی کنم افسرده تر می شدم و می گفتم:
- الان اصلا برای رفتن به مسافرت فصل خوبی نیست! چرا نمی فهمی من بعد از ازدواج روز های یکنواخت و تکراری را پشت سر گذاشته ام و اصلا روحیه خوبی ندارم...
- خوب من هم به همین دلیل می خواهم به مسافرت برویم که تو روحیه از دست رفته ات را پیدا کنی!
هیچ وقت نمی فهمید روحیه من وقتی به دست می آید، که خانواده ام را حتی برای ساعتی هم شده در کنار خودم ببینم، بی آنکه احساس سرخوردگی و حقارت کنند. نمی فهمید فقط یک ساعت گپ زدن با مهیا می توانست دلشادم کند و احتیاج به یک مسافرت پر هزینه و دور و دراز هم نیست. گاهی هم این شکل از گفتگو روال دیگری پیدا می کرد:
- چند بار بگویم دوست ندارم به خانه مهیا بروی! من از مسعود خوشم نمی آید...
- خوب از مسعود خوشت نمی آید، به من و مهیا چه ربطی دارد؟! پس حداقل دعوتشان کنیم آنها به اینجا بیایند.
- هرگز! من نمی دانم چرا هنوز سطح فکری ات کوچک است و فقط به مهیا ختم می شود؟! چرا از من خواسته های تازه تر و با ارزشمندتری نداری؟!
دلگیر می شدم و می گفتم:
- من هیچی از تو نمی خواهم...
آن وقت لج می کردم و به اتاقم می رفتم و در را به روی خودم می بستم و برای شام پایین نمی رفتم و هر چقدر التماس می کرد در را نمی گشودم. گاهی وقت ها خانم جان پادرمیانی می کرد:
- مینا جان در را باز کن، از دو تا آدم بالغ و عاقل بعید است که مرتکب چنین رفتارهای سبک سرانه ای شوند.
اما من واقعا دلم شکل زندگی ساده و دور از تشریفات سابقم را می خواست. هیچ کس نمی فهمید من هم برای خودم حقی دارم. خسته می شوم بس که باید در خانه خودم با نهایت ادب و کمال رفتار کنم و خدمتکاران با هر حرکت من به چپ و راست خم می شوند و تعظیم کنند. خسته می شوم بس که توی مبل راحتی گرانبها فرو می روم و در سکوت به ساعت خیره می شوم و حساب می کنم چند ساعت مانده به فردا... شاید... شاید فردا بهتر از امروز باشد!
یک روز حسابی بحث بالا گرفت، روزی که مسعود بعد از گرفتن وام دوستانش را دعوت کرده بود که به قول معروف سور بدهد. من بی اندازه برای رفتن مصر بودم و کیارش بی تفاوت برنامه دیگری چید:
- امشب قرار است با مادر و کیانا و کاملیا به شمیرانات برویم، تو تا حالا آن جا را ندیده ای... دوست دارم چند روزی را آنجا سپری کنیم، حالا که ماه عسلمان را به تعویق انداخته ای... حداقل...
- نه...نه...نه... من امشب باید بروم به این مهمانی! و تو نمی توانی مانع من بشوی!
وقتی من لجباز می شدم و او هم به لج می افتاد:
- پس بگذار خیالت را راحت کنم، من به این مهمانی نمی آیم خواستی خودت تنها برو!
کم نیاوردم و گفتم:
- پس چی که می روم، چی خیال کردی؟ فکر کردی من اسیر دست تو هستم؟ خانوادهام را که هر دو هفته یکبار باید ببینم... دوستم مهیا را که اصلا بعد از عروسی ندیده ام، من که می دانم چرا نمی خواهی بروی...
براق شد و تندی گفت:
- چرا نمی خواهم بروم؟
چانه ام را گرفتم بالا و با لحن قاطعی گفتم:
- به خاطر مسعود! به خاطر اینکه یک روز دوستم داشت... به خاطر اینکه...
صدایش را بلند کرد و پرید وسط حرف هایم:
- آره، آره، درست فهمیدی... و تو حق نداری بدون من به آنجا بروی. اصلا دارم یواش یواش فکر می کنم دوری و ندیدن مسعود تو را این طور سراپا آتش کرده و رو در روی من می ایستی! آخر قبل از عروسی با هر بهانه ای مسعود جشن می گرفت و تو هم حضور داشتی!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودم هم نفهمیدم که چطور زدم توی گوشش! فقط وقتی کف دستم گر گرفت، وقتی نیمی از صورتش سرخ شده بود و وقتی که به گریه افتاده بودم فهمیدم چه کرده ام!!
از پله ها سرازیر شدم و همچنان گریه می کردم راننده را صدا زدم. او از بالای تراس نگاهم می کرد. فریاد کشید:
- کجا می روی؟! صبر کن...
بی توجه به فریاد او روی صندلی عقب نشستم و راننده به ناچار ماشین را روشن کرد. قلبم درون سینه ام بی صدا ترک می خورد. او چطور دلش آمد؟ چطور توانست؟ چطور؟
کیانا و خانم جان که سراسیمه خودشان را پایین پله ها رسانده بودند به طرف اتومبیل دویدند. خانم جان با چهره ای رنگ پریده و لحنی ملامت آمیز خطاب به من گفت:
- کجا می روی مینا؟ این اصلا به صلاح خانواده تهرانی نیست که تو با این وضع اینجا را ترک می کنی؟ آرام پیاده شو... کاری نکن که بعد پشیمان شوی!
در همین مدت کوتاه بس که خانواده اصیل تهرانی را مثل پتک کوبیده بودند توی سرم خسته شده بودم. بس که هر ساعت تکرار می کردند:
- این به صلاح خانواده تهرانی نیست، خانواده تهرانی چنانند، خانواده تهرانی چنینند.
بغض آلود و دردمند نگاهشان کردم و گفتم:
- اگر به صلاح خانواده تهرانی نیست، حداقل می دانم که به صلاح من است!
کیانا دست هایش را زد به سینه و پوزخند متکبرانه ای زد و گفت:
- این حرکت شما فقط می تواند از آدم های بی اصل و نصب و بی ریشه سر بزند.
غضبناک نگاهش کردم و با لحنی عتاب آلود گفتم:
- اگر آدم بی اصل و نصبی بودم خیلی زود تسلیم زرق و برق این زندگی اشرافی می شدم ولی خدا را شکر هنوز قلبم برای آن زندگی ساده و بی آلایش می زند، اگر حال مساعدتری داشتم حتما جواب بهتری به شما می دادم.
به راننده دستور دادم حرکت کند که دیدم کیارش از راه رسید و به راننده چیزی گفت و بعد از مادر و خواهرش خواست از آنجا بروند. وقتی فهمیدم راننده دستور گرفته است از در باغ بیرون نرود، پیاده شدم و چشم در چشم غضب آلود او دوختم و گفتم:
- بدون اتومبیل شما هم می توانم از اینجا بروم.
نیشخندی زد و گفت:
- بله از تو خیلی کارها بر می آید... با چه جراتی دست روی من بلند کردی؟
نفسی تازه کردم و زوایای آن باغ بزرگ را از نظر گذراندم و با لحنی بی تفاوت گفتم:
- از گستاخی و تهمت تو جرات پیدا کردم... خالا هم از اینجا می روم.
طعنه آمیز گفت:
- شب خوبی داشته باشی، مسعود را که ببینی حتما از این همه یکنواختی و کسالت نجات پیدا می کنی!
برگشتم و تند نگاهش کردم. از نگاه زخمناکش تمام تنم آتش گرفته بود و من به نفس نفس افتاده بودم:
- من اگر جای تو بودم کمی از خودم خجالت می کشیدم، همین دو سه ماه پیش بود که بعد از چسباندن اتهام مشابهی به دست و پایم افتادی که تو را ببخشم یادت که نرفته!
- آه، نه خوب شد یادم انداختی! باید بگویم که اشتباه کردم به دست و پای تو افتادم، چون تو لیاقتش را نداشتی. تو اصلا به درد زندگی مشترک نمی خوری، همین که مرد جوانی پنهانی به تو ابراز علاقه کند کافیست. تو با ازدواج محدود شدی چون دیگر نمی توانی توجه کسی را به خودت جلب کنی! یادم نرفته با چه ترفندی من احمق را به سوی خودت کشاندی! من ابله بودم که نفهمیدم طنازی و عاشق پیشگی کار توست و برایت فرقی نمی کند من باشم یا رضا باشد و مسعود و اگر همه باشند که چه بهتر! این طوری بیشتر ارضا می شوی!
خنده عصبی سر دادم و در حالی که بغض توی گلویم گلوله می شد به زحمت توانستم بگویم:
- آره... هرچه که گفتی چیزی جز واقعیت نیست، من به درد زندگی مشترک نمی خورم... همین که تو گفتی... حالا دست از سرم بردار...
و زدم زیر گریه و دویدم طرف در خروجی حیاط. دلم می سوخت، بدجوری آتش به قلبم کشیده بود. همان که ادعا می کرد دوستم دارد و عاشق من است، همان که می گفت دوست ندارد نم اشک توی چشم های من برق بیندازد، حال چه راحت می توانست اشکم را در بیاورد و بی تفاوت و خونسرد بایستد و تماشا کند! تقصیر من است... بار اول گذشت کردم و او را به خاطر اشتباهش بخشیدم، به خاطر همین هم گستاخ شده است. با چه وقاحتی چشم در چشمم دوخت و هرچه را که نباید می گفت گفت. آخ که چقدر بدبخت و بیچاره بودم! چه کسی باید دلش به حال من بسوزد، به حال من که همه فکر می کردند خوشبخت تر از من دختری نیست، همان طور که من تا همین چند روز پیش فکر می کردم. هنوز در باورم نمی گنجید که او این گونه با من برخورد کرده است. پدر و مادر از دیدار نا به هنگام من جا خوردند و با خوشحالی توام با شگفتی به استقبالم آمدند:
- تو هستی مینا... تنهایی؟ چه عجب، این وقت از روز سری به ما زدی؟
با دیدن پدر و مادر، بغضم دوباره ترکید و سر در آغوش مادر فرو بردم. این بار تعجب و شگفتی آن دو تبدیل به ترس و نگرانی شد:
- چی شد دختر، برای چه گریه می کنی؟ پس شوهرت کو؟ مثل دفعات قبل نیامد که تو را برساند و برگردد! چرا چیزی نمی گویی؟
پدر هم با لحن مضطرب مادر ادامه داد:
- به تشویش افتادیم دختر، به ما بگو چرا نرسیده گریه می کنی؟ حرفی شده... اتفاقی افتاده؟
لعنت به من که بعد از ده روز این طور پریشان حال و دل شکسته به دیدارشان آمده بودم و فقط با خودم نگرانی و تشویش آورده بودم.
- چیز مهمی نیست... فقط دلم برایتان تنگ شده بود.
فین بلندی کشیدم و جلوتر از آن دو رفتم توی خانه. هر دو به سرعت دنبال من به داخل اتاق آمدند. نگاهشان که می کردم بیشتر از خودم بدم می آمد. من همیشه باعث دردسر و نگرانی آنها بودم، اصلا من اینجا چه می کردم؟ به خاطر مهمانی مسعود! خوب نمی رفتیم چه می شد؟! خوب کیارش دلش نمی خواست برود چرا لجبازی کردم؟ چرا؟ ولی او حق نداشت بدترین تهمت ها را به من بزند، تازه مادر و خواهر از خودشان متشکر هم فرصتی پیدا کردند و خودشان را به رخ من کشیدند و من... آه چرا اینجا هستم؟ چرا با این حال خراب؟
- مینا چه زیر لب می گویی؟ انگار حالت خوش نیست؟ جان به لبمان کردی دختر!
به خودم آمدم و نگاهم صاف افتاد توی نگاه مضطرب و اندیشناک مادر و پدر، دو موجودی که من بی اندازه دوستشان داشتم و بی لطف نگاهشان احساس پوچی و بی مقداری می کردم. قدری به فکر فرو رفتم که چه بگویم تا این دو موجود مهربان را از آن وحشت و پریشانی دربیاورم.
- گفتم که چیزی نسیت، فقط زندگی با کیارش کمی برای من سخت و بغرنج شده...
پدر آرام گفت:
- چرا دخترم؟ با تو رفتار بدی دارد؟
نگاهش کردم و سرم را جنباندم که نه، بعد فکر کردم فقط همین امروز آن هم مقصرش من بودم.
- پس چی؟ چرا سخت و بغرنج شده؟
مادر این را گفت و رفت که برایم آب بیاورد. گلویم می سوخت و هنوز فکر می کردم دچار کابوس شده ام. مادر با لیوان آب برگشت، به دستم داد و یک نفس نوشیدم. احساس عطش می کردم، پدر هنوز منتظر جواب قانع کننده من بود.
- آنها مرا نمی فهمند، درکم نمی کنند، خواست و علایق من برایشان مضحک و پیش پا افتاده است. دستم می اندازند، مستقیم و غیر مستقیم! خودشان را آن بالا می بینند و مرا ته زمین، اصلا در واقع از آن بلندی مرا نمی بینند... هر حرفی می زنم و هر کاری می کنم از دید آنها دور از ادب و اصالت و پیشینه است...
پدر برخلاف همیشه تسبیح در دستش نبود، حرف هایم را قطع کرد و گفت:
- آیا کیارش هم همین طور با تو برخورد می کند؟
سر فرود آمردم که بله و گفتم:
- نه مثل آنها ولی من نمی توانم تحمل کنم. خوب شما که می دانید من نمی توانم مثل موم شکل پذیر باشم تا هرکس هر طور که خواست به من شکل بدهد، بد یا خوب این ویژگی من است، نمی توانم به سرعت تمام عادت ها و خصوصیاتی را که یک عمر با آنها سر کرده ام کنار بگذارم و آنچه باشم که آنها می خواهند.
سکوت کردم و نفس راحتی کشیدم. احساس می کردم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته ام و وقتی چهره محزون مادر و نگاه اندیشناک و متفکر پدر را دیدم، فهمیدم این بار را با بی رحمی هر چه تمام تر بر شانه های ظریف آن دو نفر گذاشته ام و دوباره از خودم خجالت کشیدم.
آن شب سه نفری بیشتر پیرامون این مساله بحث کردیم و من همچنان قسمت اصلی ماجرا را مسکوت گذاشته بودم. با شناختی که من از روحیه پدر و مادرم داشتم می دانستم چه ضربه هولناکی بر پیکره احساس و عواطفشان فرود خواهد آمد، روی همین اصل مواظب بودم که حرفی از دهانم نپرد بیرون!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیست و هشتم

مرضیه گفت:
- تو را چه به کیارش؟ هوشنگ هم از سرت زیاد بود... اگر عقل داشتی و می فهمیدی عروس چه خانواده ای شده ای این ادا و اطوارها را در نمی آوردی...
محبوبه گفت:
- هر کس دیگری جای تو بود و زن کیارش می شد دو دستی می چسبید به زندگی اش و نمی گذاشت لرزه ای به زندگیشان بیفتد، ولی تو بس که احمق و بی لیاقتی، دستی دستی داری زندگی خودت را به باد می دهی. بس کن این ادا و اطوارها را، درکم نمی کنند... آنها مرا نمی بینند... خجالت بکش دختر!
هر دو نفر که سکوت کردند من که سر به زیر و خاموش تا آن لحظه به حرف هیشان گوش داده بودم گفتم:
- اگر جای من بودید این حرف ها را نمی زدید.
مرضیه لم داد به پشتی و پوزخند زد:
- تمام عالم و آدم می خواهند جای تو باشند و آن وقت تو ناشکری می کنی! انگار خوشی دلت را زده، معلوم نیست توی آن کله پوکت چه می گذرد و چه طرح و نقشه ای را دنبال می کنی؟
با غیض استکان را روی نعلبکی کوبیدم و گفتم:
- هر طرح و نقشه ای دنبال می کنم به خودم مربوط است، این زندگی من است و فقط خودم در موردش تصمیم می گیرم.
لحنم چنان کوبیده و صریح بود که محبوبه و مرضیه را وادار به سکوت کرد. از اینکه مجبور شدم با خواهران بزرگترم تند برخورد کنم شرمنده شدم و گویی دوباره غرورم فیس کرد و خالی شد و من در خودم مچاله شدم و گوشه ای آرام گرفتم. مرضیه این بار با لحنی که بوی دوستی و مهربانی و پند و موعظه می داد گفت:
- این زندگی خودت هست درست، ولی دلیل نمی شود که بدون منطق بخواهی آن را از هم بپاشی! اگر طرف مقابلت کسی چون کیارش نبود شاید این همه تو را به باد انتقاد و ملامت نمی گرفتیم، ولی خواهر خوبم تا کی می خواهی لجباز باشی و مغرورانه با حقایق و زندگی برخورد کنی؟ خوب ببین آنها از تو چه می خواهند و سعی کن همان باشی که دوست دارن. باور کن چیزی از تو کم نمی شود، تازه محبوبیت تو نزد آنها بیشتر هم می شود... آدم همیشه باید عاقلانه فکر کند و مدبرانه رفتار کند.
زیر چشمی نگاهش کردم و توی دلم گفتم:
" از کجا می دانید همین آقای متشخص چه تهمت ها به من زده و چه فکر ها در مورد من می کند! از کجا می دانید برای دیدن پدر و مادرم نیز باید صد نوع جواب و توبیخ پس بدهم، که چرا می روم؟ همین چند روز پیش بود که آنجا بوده ام! من زیادی به خانواده ام وابسته ام، من نمی توانم دور از آنها زندگی کنم. او بیش از اندازه حسود و حساس است! به هر چه که من دوست داشته باشم و مورد توجه من قرار بگیرد حسادت می کند.... کاش شما اینها را می فهمیدید."
محبوبه یاسمن را در آغوش گرفته بود. یک نگاه به مرضیه کرد و یک نگاه به من بعد آهی کشید و گفت:
- حالا می خواهی چه کار کنی؟ من مطمئنم اگر کیارش مقصر بود توی این سه چهار روز می آمد و از تو معذرت خواهی می کرد و تو را با خودش می برد... ولی... ولی او تا حالا نیامده و این یعنی اینکه خودت مقصر بودی!
به قدر کافی سرزنش و موعظه کرده بودند. دیگر نمی توانستم تحمل کنم، از جا برخاستم و با بغض گفتم:
- حتی اگر مقصر صد در صد هم باشم پایم را آنجا نمی گذارم، تا نیاید اینجا و به همه توضیح ندهد و از من عذرخواهی نکند... بهتر است شما هم دلتان به حال من نسوزد... خودم می دانم گلیمم را چگونه از آب بکشم بیرون...
محبوبه و مرضیه نگاهی گذرا بین هم رد و بدل کردند و من به سمت اتاقی رفتم که قبل از ازدواج متعلق به من بود. صدای مرضیه را شنیدم که بلندتر و زخمناکتر از قبل بود:
- این را بدان اگر به طلاق و جدایی فکر می کنی باید بگویم سرسختانه همه ما جلوی تو می ایستیم و نمی گذاریم یک بار دیگر خانواده ما را انگشت نمای محل کنی! این را توی گوشت فرو کن دختر! مجبوری برگردی حتی اگر آنجا قتلگاه تو باشد.
در را تق بستم و کنج دیوار زانو زدم و سرم را روی ززانوهایم گذاشتم. دماغم می سوخت، عطسه ای کردم و اشکم سرازیر شد.

- کجا می روی مینا؟
دکمه های پالتویم را بستم و کلاهم را گذاشتم روی سرم:
- به دیدن مهیا می روم، خیلی وقت است ندیدمش!
مادر مقابلم ایستاد و چشم دوخت به بیرون از پنجره:
- در مورد قهر و دعوا حرفی با او نزن...
و لبش را گزید. دلم به حالش سوخت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- نگان نباشید مادر... قبل از ناهار بر می گردم.
و خداحافظی کردم و به راه افتادم. در طول را پیش خودم حساب کردم چند وقت است مهیا را ندیده ام؟ بیست روز؟ یک ماه... چهل روز می شد که من و او همدیگر را ندیده بودیم. چهل روز!؟ کی فککرش را می کرد من و مهیا این همه وقت جدا و بی خبر از هم باشیم؟ تقصیر کیارش بود که این فاصله را بین من و بهترین دوستم انداخته است.
زنگ زدم و منتظر ماندم ولی کسی در را به رویم باز نکرد. نا امید شده بودم و به راه افتادم که دیدم زن جوانی در حالی که با تعجب نگاهم می کرد به من نزدیک شد پشت در ایستاد و در حالی که کلید به در می انداخت رو به من پرسید:
- توی این خونه با کسی کار داشتید؟
نگاهم به د باز شده بود و فکر کردم کلید خانه مهیا توی دست این زن ناشناس چه می کند؟ این بار من دچار شگفتی شدم و گفتم:
- من با دوستم مهیا کار داشتم... و شما...؟
ادامه ندادم و صبر کردم که شاید توضیحی بیاورد. صاف ایستاد و لبخند زد:
- لابد خبر ندارید که ساکنان قبلی اینجا را فروخته اند؟ همین چند روز پیش ما اینجا را خریدیم، حالا اگر امری هست بفرمایید!
دهانم وا مانده بود و ناباورانه بی آنکه پلک بزنم به نگاه خونسرد و بی تفاوت زن که لبخند ملیحی بر لب داشت خیره ماندم. با لکنت گفتم:
- خ...خ...بر نداشتم...ب..ببخشید.
- خواهش ی کنم.
و در را بست. من ماندم و یک عالمه فکر و خیال که چرا خانه را فروختند؟ چطور من خبردار نشده ام؟ نکند توی همین چند روز اتفاقاتی افتاده و من به کلی از آن بی خبر هستم؟ کجا بروم؟ از که بپرسم؟ آه... باید بروم خانه خاله مریم، آنجا همه چیز را می فهمم، چرا دلم گواه بد می دهد؟ چرا فکر می کنم حتما اتفاق ناگواری افتاده است؟ باید هرچه سریعتر خودم را از این همه فکر و خیال ناخوشایند نجات می دادم. سوار تاکسی شدم و توی دلم خدا خدا می کردم که هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشد.
خاله مریم جواب سلامم را با مکث و تاخیر داد. احساس می کردم از آخرین باری که دیدمش پیرتر و شکسته تر شده است. قلبم سنگین بود و نفسم پر سوز.
- مهیا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟
خاله مریم به گریه افتاد:
- چرا آمدی اینجا؟ که ببینی آیا چیزی از مهیا باقی مانده؟ این همه دوستی دوستی خانه خرابش کردی بس نبود، آمدی از نزدیک تماشا کنی؟
از حرف های بی ربط خاله مریم جا خوردم؟او از چه حرف می زد؟ اصلا مشاعرش سرجایش بود؟ می دانست چه می گوید؟ زبانم دوباره گرفت:
- چه می گویی خاله مریم؟ من که متوجه نشدم!
این بار صدایش بلندتر شد و در حالی که چشم هایش ا تنگ کرده بود داد زد:
- نمی خواهد خودت را به آن راه بزنی! دستت رو شده دختر! از خودت خجالت بکش، از اینجا برو بیرون... برو بیرون...
تا به حال پیش نیامده بود که خاله مریم با این لحن تند و رفتار خصمانه با من برخورد کرده باشد. به طرف پله ها دویدم و با بغض گفتم:
- باید مهیا را ببینم... هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده!
و بی توجه به نگاه کینه توزانه خاله مریم در را باز کردم و رفتم تو.
مهیا گوشه اتاق توی بستر افتاده بود، با رنگی زرد و کهربایی! استخوان های صورتش زده بود بیرون و گردنش دراز و کشیده شده بود. صدایش زدم. به آرامی چشم های خیس و پف کرده اش را گشود. او را که در آن حال دیدم بغضم ترکید:
- چی شده مهیا؟ لااقل تو به من بگو چه اتفاقی افتاده؟
مهیا که صدایش نامفهوم و مبهم بود و نگاهش سرد و خاموش به آرامی زیر لب گفت:
- بالاخره آمدی مینا! چه خوب که آمدی، من با تو حرف داشتم... به من بگو چرا در دوستی به من خیانت کردی؟ چرا چشمت به دنبال زندگی من بود؟! در حالی که زندگی خودت قابل مقایسه با زندگی من نبود... به من بگو چه بدی در حق تو کرده بودم که تو این گونه با من کردی؟
چشم هایم هر لحظه فراخ تر و قلبم هر لحظه پرتپش تر می شد. بی قرار و بی تاب به دو تا تیله بی روح چشمانش زل زدم و گفتم:
- واضح تر حرف بزن مهیا؟ من چه جرمی کرده ام و خبر ندارم؟ به من بگو که دارم نفس کم می آورم.
مهیا در سکوت و بغضی که چانه ظریف و ستخوانی اش را می لرزاند پاکت نامه ای را به دستم داد و بعد چشم هایش را برهم گذاشت. خاله مریم تکیه به دیوار زده بود و با هق هق می گفت:
- بخوان تا بفهمی کجای کاری دختر؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

در حالی که هنوز نمی فهمیدم چرا باید آن نامه را بخوانم با تردید و وحشتی که بی امان در دلم چنگ می انداخت نامه را از توی پاکت درآوردم. کاش کور می شدم و خطوط سیاه آن نامه ملعون شده را نمی خواندم:
« سلام مهیا، حتم دارم وقتی بفهمی از اینجا رفته ام غش می کنی و پس می افتی. برای من مهم نیست، حتی مهم نیست که به سر بچه چه بیاید، چون هیچ تو را دوست نداشتم و هیچ وقت تو را نمی خواستم. من عاشق مینا بودم، عاشق نگاهش، رفتارش، زبان درازی هایش، عاشق وجود دوست داشتنی اش بودم. او هم مرا می خواست اما مغرور بود و هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. تو نمی دانی من و او چه خاطرات زیبایی از هم داریم. من فقط به خاطر مینا با تو ازدواج کردم، چرا که میخواستم بیشتر او را ببینم و فاصله ای را که بین ما افتاده بود از بین ببرم. اگر مینا از همان اول قبول می کرد که با من ازدواج کند شاید هیچ وقت پای تو وسط کشیده نمی شد و تو به این روز نمی افتادی! این خواست مینا بود که من با تو ازدواج کنم و بعد به تو پشت پا بزنم. می دانی چرا؟ چون نسبت به تو احساس کینه می کرد... این را دیگر باید از خودش بپرسی که چرا در عالم دوستی به فکر خیانت به تو افتاد. او بعد از ازدواج با کیارش فهمید که عاشق من است و نمی تواند این حقیقت را انکار کند، فهمید که نمی تواند بدون من زندگی کند، ولی دیگر به او فکر نمی کنم... چرا که فهمیده ام او دختر بوالهوسی است و قابل اعتماد نیست. و تو... واقعا برایت متاسفم! تو تاوان حماقت هایت را پس می دهی! تاوان اعتمادت را و شاید این حق تو باشد. من می روم که شاید زخم عشق مینا را با عشق لادن التیام ببخشم. من با لادن که به خاطر من زندگی خودش را از هم پاشید می روم، چون تازه فهمیدم فقط اوست که عاشقانه دوستم دارد. من اگر جای تو بودم برای همیشه قید دوستی با مینا را می زدم و او را برای همیشه از خود طرد می کردم.»
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد روی نامه مسعود که پایین نامه حک شده بود و جوهر آبی رنگ قلم پخش شد به کناره ها. نامه را مچاله کردم و دندان هایم را با حرص و حس انتقام جویی بر هم فشردم. صدا از گلویم در نمی آمد. مثل آدم های گنگگ و لال با ایما و اشاره خواستم چیزی بگویم و نتوانستم. دهانم خشک شده بود و چشمانم می سوخت. سعی کردم با آب دهانی که نبود گلویم را تر کنم و بغض گلوله شده را فرو بدهم پایین. مهیا نامه مچاله شده توی دستم را گرفت. نگاهش از در و دیوارها بالا می رفت و بعد از آن بالا به پایین سقوط می کرد:
- مرا به بهانه نزدیک شدن زایمان به اینجا آورد و بی خبر خانه را فروخت... آنقدر نامرد بود که مرا با بچه ای در راه به امان خدا رها کرد و پی عشق کثیف خودش رفت. مادرش هم شوک زده شده است. فرر او با لادن مثل بمب در تمام فامیل پیچیده. تو... مقصری مینا... تو به من بد کردی... ما با هم دوست بودیم...
فین بلندی کشید و ناله ای دلخراش از سینه سر داد بیرون. حال نزار مهیا بدجوری آشوب به دلم انداخته بود. آن حیوان کثیف با چه حیله ای مرا مقصر نشان داده و خودش را بی گناه جلوه داده است! صدایم می لرزید... مثل چانه مهیا.
- مهیا باور کن هر چه توی این نامه نوشته شده است دروغ و تهمتی بیش نیست، مسعود نامردتر از این حرف ها بود. او وقتی دید دستش از من کوتاه شده با لادن ریخت روهم. شاید بهت نگفتم که او به من ابراز علاقه کرده بود و من... ببین مهیا... لازم به توضیح نیست... چون من گناهی نکرده ام که بخواهم از خودم دفاع بکنم، فقط بگو که این چرندیات را باور نداری... بگو که مطمئنی این خیالات ذهنی مسعود بوده و بس و تو باور نمی کنی که من به تو خیانت کرده باشم.
مهیا سست و بی حال نگاهم کرد و پیش چشمم مثل مرغ سرکنده دست و پا زد و از حال رفت. خاله مریم بر سرش می زد و نعره زنان خطاب به من می گفت:
- از اینجا برو دیگر، چه از جان مهیا می خواهی؟ دوستی ات را دیدیم... دستت درد نکند... ولی حالا برو... برای همیشه برو... دخترم از دست رفت... تو او را به خاک سیاه نشاندی...
نمی توانستم مهیا را به همان حال رها کنم و به امان خدا بروم، اما خاله مریم بدجوری عصبی و خشمگین بود. گریه راه چشمانم را بسته بود. بلند شدم که بروم، خاله با صدای زخمداری گفت:
- دیروز کیارش به اینجا آمد تا ببیند چرا از مسعود خبری نیست؟ او هم این نامه را خوانده و حالا نوبت توست که خانه خراب شوی!
قلبم باید با شنیدن این حرف ها بر خود می لرزید، اما بیچاره در قفس خودش به قدری احساس تنگی و خفگی می کرد که نمی توانست دچار تزلزل تازه ای شود. نای حرکت و جنبیدن در من نبود. مثل روحی سرگردان در کوچه هایی که می شناختم و نمی شناختم پرسه می زدم و زیر لب تکرار می کردم:
- من بی گناهم... من مقصر نیستم...من...من...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیست و نهم


در حالی که هنوز نمی فهمیدم چرا باید آن نامه را بخوانم با تردید و وحشتی که بی امان در دلم چنگ می انداخت نامه را از توی پاکت درآوردم. کاش کور می شدم و خطوط سیاه آن نامه ملعون شده را نمی خواندم:
« سلام مهیا، حتم دارم وقتی بفهمی از اینجا رفته ام غش می کنی و پس می افتی. برای من مهم نیست، حتی مهم نیست که به سر بچه چه بیاید، چون هیچ تو را دوست نداشتم و هیچ وقت تو را نمی خواستم. من عاشق مینا بودم، عاشق نگاهش، رفتارش، زبان درازی هایش، عاشق وجود دوست داشتنی اش بودم. او هم مرا می خواست اما مغرور بود و هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. تو نمی دانی من و او چه خاطرات زیبایی از هم داریم. من فقط به خاطر مینا با تو ازدواج کردم، چرا که میخواستم بیشتر او را ببینم و فاصله ای را که بین ما افتاده بود از بین ببرم. اگر مینا از همان اول قبول می کرد که با من ازدواج کند شاید هیچ وقت پای تو وسط کشیده نمی شد و تو به این روز نمی افتادی! این خواست مینا بود که من با تو ازدواج کنم و بعد به تو پشت پا بزنم. می دانی چرا؟ چون نسبت به تو احساس کینه می کرد... این را دیگر باید از خودش بپرسی که چرا در عالم دوستی به فکر خیانت به تو افتاد. او بعد از ازدواج با کیارش فهمید که عاشق من است و نمی تواند این حقیقت را انکار کند، فهمید که نمی تواند بدون من زندگی کند، ولی دیگر به او فکر نمی کنم... چرا که فهمیده ام او دختر بوالهوسی است و قابل اعتماد نیست. و تو... واقعا برایت متاسفم! تو تاوان حماقت هایت را پس می دهی! تاوان اعتمادت را و شاید این حق تو باشد. من می روم که شاید زخم عشق مینا را با عشق لادن التیام ببخشم. من با لادن که به خاطر من زندگی خودش را از هم پاشید می روم، چون تازه فهمیدم فقط اوست که عاشقانه دوستم دارد. من اگر جای تو بودم برای همیشه قید دوستی با مینا را می زدم و او را برای همیشه از خود طرد می کردم.»
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد روی نامه مسعود که پایین نامه حک شده بود و جوهر آبی رنگ قلم پخش شد به کناره ها. نامه را مچاله کردم و دندان هایم را با حرص و حس انتقام جویی بر هم فشردم. صدا از گلویم در نمی آمد. مثل آدم های گنگگ و لال با ایما و اشاره خواستم چیزی بگویم و نتوانستم. دهانم خشک شده بود و چشمانم می سوخت. سعی کردم با آب دهانی که نبود گلویم را تر کنم و بغض گلوله شده را فرو بدهم پایین. مهیا نامه مچاله شده توی دستم را گرفت. نگاهش از در و دیوارها بالا می رفت و بعد از آن بالا به پایین سقوط می کرد:
- مرا به بهانه نزدیک شدن زایمان به اینجا آورد و بی خبر خانه را فروخت... آنقدر نامرد بود که مرا با بچه ای در راه به امان خدا رها کرد و پی عشق کثیف خودش رفت. مادرش هم شوک زده شده است. فرر او با لادن مثل بمب در تمام فامیل پیچیده. تو... مقصری مینا... تو به من بد کردی... ما با هم دوست بودیم...
فین بلندی کشید و ناله ای دلخراش از سینه سر داد بیرون. حال نزار مهیا بدجوری آشوب به دلم انداخته بود. آن حیوان کثیف با چه حیله ای مرا مقصر نشان داده و خودش را بی گناه جلوه داده است! صدایم می لرزید... مثل چانه مهیا.
- مهیا باور کن هر چه توی این نامه نوشته شده است دروغ و تهمتی بیش نیست، مسعود نامردتر از این حرف ها بود. او وقتی دید دستش از من کوتاه شده با لادن ریخت روهم. شاید بهت نگفتم که او به من ابراز علاقه کرده بود و من... ببین مهیا... لازم به توضیح نیست... چون من گناهی نکرده ام که بخواهم از خودم دفاع بکنم، فقط بگو که این چرندیات را باور نداری... بگو که مطمئنی این خیالات ذهنی مسعود بوده و بس و تو باور نمی کنی که من به تو خیانت کرده باشم.
مهیا سست و بی حال نگاهم کرد و پیش چشمم مثل مرغ سرکنده دست و پا زد و از حال رفت. خاله مریم بر سرش می زد و نعره زنان خطاب به من می گفت:
- از اینجا برو دیگر، چه از جان مهیا می خواهی؟ دوستی ات را دیدیم... دستت درد نکند... ولی حالا برو... برای همیشه برو... دخترم از دست رفت... تو او را به خاک سیاه نشاندی...
نمی توانستم مهیا را به همان حال رها کنم و به امان خدا بروم، اما خاله مریم بدجوری عصبی و خشمگین بود. گریه راه چشمانم را بسته بود. بلند شدم که بروم، خاله با صدای زخمداری گفت:
- دیروز کیارش به اینجا آمد تا ببیند چرا از مسعود خبری نیست؟ او هم این نامه را خوانده و حالا نوبت توست که خانه خراب شوی!
قلبم باید با شنیدن این حرف ها بر خود می لرزید، اما بیچاره در قفس خودش به قدری احساس تنگی و خفگی می کرد که نمی توانست دچار تزلزل تازه ای شود. نای حرکت و جنبیدن در من نبود. مثل روحی سرگردان در کوچه هایی که می شناختم و نمی شناختم پرسه می زدم و زیر لب تکرار می کردم:
- من بی گناهم... من مقصر نیستم...من...من...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنگ انداخت به موهایش و یک نفس عمیق کشید، اما انگار آرام نشد و دوباره نگاه تیز و غمگینش را به دیده منتظر من دوخت:
- از این وضع خسته نشده ای؟ می دانی چه به روزگار من آورده ای؟ شب و روزم را با هم یکی کردی! من با این افکار مغشوش و اعصابی به هم ریخته به هیچی نمی توانم فکر کنم... اوضاع کارخانه و شرکت ها به هم ریخته و تو اینجا سنگر گرفته ای و معلوم نیست برای چه می جنگی!
به بخاری که از دهانم می زد بیرون نگاه کردم و گفتم:
- قصد جنگیدن ندارم، اما...
و زل زدم به چشم های طلبکارش و ادامه دادم:
- نامه مسعود را که خواندی، نگفتی در مورد من چه فکر می کنی و چه احساسی داری؟
- اینکه چه فکری می کنم به خودم مربوط می شود، چیزی که تو باید بدانی این است که دوست دارم حقیقت را همان طور که هست برای من بازگو کنی...
لبخند کجی زدم و گفتم:
- حقیقت؟ پس تو هم فکر می کنی من خیلی چیزها را ز شما پنهان کرده ام! جالب تر شد... از تو بیش از این توقع نداشتم...
دست هایم را زیر بغل زدم و با بغضی که چشم هایم را تر کرده بود ادامه دادم:
- همه چیز به قدری در هم پیچیده که سر از هیچ چیز در نمی آورم، خنگ شده ام... ابله و خرفت شده ام. بهترین دوستم برچسب خیانت را به من می زند. دوستی که سال های سال با هم بودیم و او حتی کوچکترین نارویی از من ندیده بود. از دست تو هم ناراحت نیستم، این طالع نحس من است....
دو قطره اشک از گوشه چشم هایم فرو غلطید و من هیچ تلاشی برای مهار کردن اشک هایم از خود نشان ندادم. او کلافه بود و بر خود می پیچید! بیچاره مادر چقدر از او خواست که به داخل بیاید و او بهانه می آورد. دستش را مشت کرد و مشتش را کوبید به دیوار:
- ببین مینا، حتی اگر قبلا با مسعود دوست بودی و عاشقش... من تو را می بخشم! به تو فرصت می دهم ولی.... چه کنم که دوست دارم.... بیشتر از آنچه که تو لیاقتش را داشته باشی....
خنده اشکباری سر دادم و گفتم:
- حتی با این که می گویی دوستت دارم اما یقین داری که من به تو دروغ گفته ام و به تو خیانت کرده ام! چطور از من می خواهی برگردم و هر لحظه با خودم فکر کنم که تو در مورد من چه خیالی می کنی؟ نه کیارش، من با این وضعیت برنمی گردم. تو آزادی... می توانی طلاقم بدهی یا تا آخر عمرت مرا بلاتکلیف بگذاری و بروی و یک زندگی دیگری تشکیل بدهی. اما من به خانه ای برنمی گردم که صاحب آن خانه به پاکی و بی گناهی من شک دارد...
آنگاه بر خود لرزیدم و بی آنکه بخواهم تکیه زدم به در. احساس رخوت و سستی می کردم، هوا سرد بود اما نه آنقدر که من می لرزیدم و قندیل می بستم.
لحظاتی خیره خیره نگاهم کرد. لب باز کرد که حرفی بزند اما منصرف شد و مرا به حال خویش رها کرد و رفت. مدتی پس از رفتنش همچنان چسبیده به در حیاط، خاموش و بی تحرک به جای خالی اش نگاه کردم. با تکان دستی نگاه سرد و بی روحم را به نگاه غمگین و شکسته مادر دوختم. دست مادر داغ بود و انگار یخ دسست مرا وا می کرد. مادر چیزی می گفت که من نمی فهمیدم. چشم هایم سیاهی می رفت و درخت خرمالو بیدد مجنون دور سرم می چرخیدند. با تاب و توانی که در پاهایم نبود به زحمت خودم را به پله ها رساندم و سرم را بر دامن مادر گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
در حیاط به گل های هرس شده توی باغچه نگاه می کردم و بی هدف قدم می زدم. فکرم سر جای خودش نبود. مادر به دیدن مهیا رفته بود و من با خودم تنها بودم. سه روز از دیدار من و کیارش می گذشت و من هنوز فرصت نکرده بودم به حرف های کیارش فکر کنم.
زنگ خانه به صدا در آمد، فکر کردم مادر است. مثل طفل نوپا، با احتیاط قدم بر می داشتم که مبادا بر زمین بیفتم. در را که باز کردم پیرمردی را دیدم که لباس آشنایی بر تن داشت اما آن لحظه به قدری گیج بودم که نمی دانستم این یونیفرم پستچی هاست! پاکتی را از درون کیسه بیرون کشید و با لحنی مهربان گقت:
- خانم مینا یوسفی؟
تازه فهمیده بودم او یک پستچی است. مثل آدم هایی که چرتشان پاره شده باشد به خودم آمدم:
- هان! خودم هستم و شما؟
با دستم زدم بر پیشانی ام. پیرمرد با تعجب نگاهم می کرد و من شرمنده از اینکه مثل ناقص العقل ها رفتار می کردم.
- این نامه متعلق به شماست، از ترکیه آمده... لطفا ینجا را امضا کنید!
ماتم برد و به جای چشم های مهربان پیرمرد توی صورتش دو نقطه سیاه می دیدم. صدایم را می شنیدم که گفتم:
- ترکیه؟ برای من؟
نفهمیدم کجا را امضا کردم و پستچی نگاهم می کرد و اصلا در را پشت سر خودم بستم یا نه؟
پاکت نامه بوی غربت می داد، بوی یک خبر شوم دیگر. اسم و فامیل مسعود را که پشت نامه دیدم، تلو تلو خوران عقب گرد رفتم و روی پله ها افتادم. چرا برای من نامه فرستاده بود؟ نه... نباید نامه را باز کنم... اگر باز کنم و بخوانم گناه کرده ام. ولی چه گناهی؟ آب از سر من گذشته... باید ببینم چه در آن نوشته و دوباره چه خوابی برای من دیده. دست هایم می لرزید و کلی طول کشید که نامه را از توی پاکت بیرون بکشم. قلبم داشت از تپش می افتاد. انگار هزاران جفت چشم نامرئی از روی در و دیوار سرک کشیده بودند و نگاهم می کردند و انگار من مرتکب فجیع ترین و زشت ترین اعمال می شدم:
« سلام مینای عزیز
سلام مرا از این راه دور پذیرا باش، عزیز دلم اگر بدانی از این رفتن و از این کوچ غریبانه چقدر پشیمان و افسرده ام باور نمی کنی. من رفتم که تو را فراموش کنم و عقده عشق تو را دور بریزم، اما پس از گذشت چند روز تازه فهمیدم تو ذره ذره با خون و جان من آمیخته ای... تازه فهمیدم حقیقت عشق تو را نمی شود با هیچ رویای خیال انگیزی مبادله کرد، آری من از کاری که کرده ام تا حد مرگ پشیمانم. باور کن گرد و غبار غربت روی قلبم نشسته و من هر لحظه آرزو می کنم برگردم. اما با چه امیدی مینا؟ من تمام پل ها را بی آنکه بدانم چرا، پشت سرم شکستم و دلم را به غربت زدم... اما بگذار تنها به تو بگویم که پشیمانم... پشیمانم! وقتی فکر می کنم خانه و زن و بچه ای را که در راه بود فدای وسوسه های پوچ خودم کردم، از خودم بیزار می شوم... من حتی با بی رحمی تو را هم پیش همه خراب کردم. خودت خوب می دانی چرا، چون من دیوانه وار دوستت داشتم و هر لحظه از فکر اینکه رقیب قدرتمند من از عشق سرشار تو بهره می برد دیوانه تر می شدم. چطور می توانستم تو را از آن دیگری بدانم... زخم این عشق بدجوری روی دلم را می سوزاند. مرا ببخش مینا، زندگی تو را هم از هم پاشیده ام، قصدم از فرار همین بود... اما به محض اینکه پایم به خاک غربت رسید احساس ندامت و پشیمانی به قلب من هجوم آورد و من هر لحظه پیش خودم راه های بازگشت را محاسبه می کنم و فکر می کنم آیا اصلا جایی برای بازگشت من باقی مانده است؟ مینا.... دوست دارم تو را ببینم، خواهش می کنم من به تو احتیاج دارم... تو باید بیایی و به من بگویی که هنوز راهی هست... راهی برای دوباره آغاز کردن! می خواهم زندگی ام را از نو بسازم. با مهیا و بچه ای که متعلق به من است. تو را به جان هر که دوست داری به دیدنم بیا و به من بگو که دیر نشده... به خاطر زندگی دوستت – مهیا- به خاطر طفل معصومی که حق دارد زیر سایه پدرش بزرگ شود تو را به کیارش قسم می دهم، می دانم که چقدر دوستش داری... من همیشه به تو آزار رسانده ام.... حق داری از من بیزار باشی و حرفهایم را باور نکنی ولی باور کن اگر به دیدنم نیایی همین جا و در همین غربت خودم را خواهم کشت چرا که توان این همه عذاب وجدان و پشیمانی را ندارم. به دیدنم بیا و با خودت امید بیاور... بگذار در چشم های مهربان تو امید و گذشت را ببینم... بگذار برگردم و حقیقت را بازگو کنم... بگذار به همه بگویم که تو چه پری پاک و نجیبی هستی! بگذار تلافی کنم مینا، بیا و فرصت جبران خطاهایم را به من ببخش! قول می دهم همسر خوب و وفاداری برای دوستت مهیا باشم... خواهش می کنم مینا... من... پیش از اینها که گفتم پشیمانم... مرا دریاب... قبل از اینکه به کلی از دست بروم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سی ام

نامه را بستم و مات و مبهوت به موزائیک کف حیاط خیره شدم. باورم نمی شد آنچه را که خوانده ام حقیقت است و مسعود به اشتباهش اعتراف کرده است. چطور ممکن بود به این سرعت مسعود به بن بست بخورد و هوای بازگشت به سرش بزند.
دوباره نامه را باز کردم. پایین نامه آدرس و تلفن را هم نوشته بود. رفته رفته با افکار و احساسات پیچیده ای به کشمکش افتادم. هنوز نمی دانستم مسعود توی نامه فقط واقعیت را انعکاس داده یا در پس پرده طرح و نقشه ای تازه نهفته که من از آن بی خبرم. اما هر جای نامه را که می خواندم بوی ندامت و عذاب وجدان به مشامم می خورد. کسی چه می داند. شاید به راستی پشیمان شده است. باید کمکش کرد که برگردد... به آشیانه خویش... به خانه و کاشانه خودش... بالای سر همسر و فرزند خودش! شاید برگردد و پرده های شک و تردید را از جلوی چشم کیارش کنار بزند و بی گناهی مرا پیش همه اثبات کند... خدایا چه احساس خوشایندی به من دست داده بود. او از من کمک می خواست و شاید اگر توجهی نکنم بعدها دچار عذاب وجدان شوم که من می توانستم کاری بکنم و اما دست روی دست گذاشتم.
مادر برگشت. با چهره ای درهم فرو رفته و محزون. نامه را پنهان کرده بودم و تصمیم گرفتم در مورد آن با کسی حرفی نزنم! دویدم طرف مادر.
- برگشتی مادر، مهیا حالش خوب بود؟
مادر نگاه اندیشناکی به سوی من رونه کرد و در حالی که چادرش را تا می کرد گفت:
- حاش هیچ تعریفی نداشت. دکترش می گفت زایمان خطرناکی را پیش رو دارد....
بعد مکثی کرد و نگاه موشکافش در چشم های نگران من سایه انداخت. احساس می کردم از گفتن چیزی در تردید است، انتظار و کنجکاوی مرا که دید بالاخره گفت:
- مینا... مسعود چه در آن نامه نوشته؟ چرا تو را متهم کرد؟ چرا...
دلم زخم خورد و دوباره به طرف پله ها رفتم:
- پس شما هم فهمیدید... امیدوار بودم حداقل از شما پنهان کنند. من نمی دانم خاله مریم چه خیال می کند؟ فکر کرده مسعود واقعا حقیقت را نوشته و دست مرا رو کرده، در حالی که اگر مسعود آدم صادق و نیک سیرتی بود هرگز به خانواده خودش پشت پا نمی زد.
مادر آمد و مقابلم ایستاد، با نگاهی راسخ و پر صلابت و لحنی که بوی غریبی می داد:
- مینا... دست خودم نیست که در مورد تو دچار افکار و خیالات واهی می شوم ولی احساس می کنم تو از قهر و این بازی کودکانه اخیر، هدف خاصی را دنبال می کردی... والا چرا باید آدم بی بهانه خانه و زندگی به آن عظمتی را بگذارد و ....
حرف هایش را با دیدن نگاه منقلب و خیس از اشک من ادامه نداد. نفس کم آورده بودم. هیچ انتظار نداشتم مادر یک روز رو در روی من بایستد و بگوید در مورد پاکی تو اشتباه فکر می کردیم. شدت این ضربه از تمام ضربه هایی که تا آن روز خورده بودم، بیشتر بود به حدی که من همان لحظه از خدا آرزوی مرگ کردم. چه سخت و دردناک بود که در عین بی گناهی محکوم شوی و نتوانی از خودت دفاع کنی. مادر که فهمید با دل زخم دیده من چه کرده است، به تقلا افتاد که جبران کند.
- مرا ببخش دخترم، دیگر اعصابی برای من باقی نمانده است... پشت سر هم بد می آوریم... اگر امروز حال مهیا را می دیدی از خود بی خود می شدی! حتی به قول دکترش این امکان هست که سر زا از دست برود و پای دختر بی گناه و معصوم دیگری را به میان می کشد. این طور گریه نکن مینا.... الهی من بمیرم که خون به دلت کردم.
مادر سرم را در آغوش کشید و هم پای من گریه کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم پیش مهیا بود و افسوس که نمی توانستم به دیدارش بروم. در خانه ما هم هر کسی توی لاک خودش بود و کمتر با کسی حرف می زد. من بلاتکلیف تر از همیشه در انتظار وقوع حادثه ای نو بودم. حادثه ای که می توانست نقطه عطفی در زندگی همه ما محسوب شود. دلم برای کیارش تنگ شده بود. تازه می فهمیدم که چقدر دوستش دارم. نمی دانم آیا او هم دلتنگ من شده بود؟ او هم پیش خودش اعتراف می کرد که دوستم دارد و بی من نمی تواند زنده بماند!
به یاد نامه مسعود که می افتادم، قلبم در هم فشرده می شد و دوباره با افکار دور و درازی در هم می آمیختم. دوست داشتم بروم و آنچه را که توی نامه نوشته بود از دهان خودش بشنوم. می دانستم نمی توانم تنهایی به دیدارش بروم و از طرفی هم نباید از این راز بو ببرد آن وقت سوءظن ها به یقین تبدیل می شود و من...
دلم گرفته بود، از تمام راه هایی که می رفتم و به بن بست می خوردم. پدر و مادر هم گویی از بلاتکلیفی من به ستوه آمده بودند:
- مینا.. نمی خواهی برگردی سر خانه و زندگی ات؟
- چرا مادر، ولی... خودم نمی توانم بروم.
- چرا نمی توانی؟ خودت با پای خودت آمدی و با پای خودت باید برگردی.. کیارش هم یک بار آمده بود دنبالت و تو نرفتی!
- می دانم خسته تان کرده ام ولی...
- ما هیچ وقت از بودن در این خانه خسته نمی شویم. اگر هر دو هفته یک بار همدیگر را ببینیم خیلی بهتر از این است که هر روز تو را با این چهره افسرده و ماتم زده ببینم. غرور و جهالت را کنار بگذار و برگرد سرخانه و زندگی ات...
- چشم مادر، فکر هایم را می کنم....
و نشستم لب پنجره و دستی روی شیشه کشیدم. برایم سخت بود که غرورم را زیر پا بگذارم و خودم برگردم. اما مثل اینکه چاره ای غیر از این نبود. ناگهان فکری مثل برق از ذهنم گذشت، من می توانم با کیارش به ترکیه بروم و آنجا به دیدن مسعود رفته و دستش را بگیرم و با خودم برگردانم به سر خانه و زندگی اش! با این فکر هیجان زده از جا برخاستم و زیر لب گفتم:
- کیارش مرا به هدف می رساند... البته نمی گویم به قصد دیدن مسعود می روم چرا که در آن صورت حتما مخالفت خواهد کرد و جبهه مغرضانه ای خواهد گرفت.
پالتویم را پوشیدم:
- من رفتم به دیدن کیارش، مادر!
- فکرهایت را کرده ای؟
- آره مقصر من بودم. و خندیدم.
مادر نفس راحتی کشید و من خوشحال و شادمان راه کارخانه در پیش گرفتم. توی تاکسی بیشتر فکر کردم و بیشتر مطمئن شدم که کار درستی می کنم. اگر مسعود راست گفته باشد که با ما برمی گردد ایران و اگر باز دسیسه ای چیده باشد بی آنکه کسی بویی ببرد خودمان به ایران برمی گردیم. فقط مطمئن نبودم کیارش پس از قهر و جر و بحث شدیدی که بین ما پیش آمد از پیشنهاد رفتن به ترکیه استقبال کند.
منشی با دیدن من از جا برخاست و پرسید:
- با آقای تهرانی کار دارید؟
خندیدم:
- بله، نگفتند که نمی خواهند مرا ببینند؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
- بله... بفرمایید... تنها هستند!
دستم را به نشان تشکر بالا بردم و با تک ضربه ای بی آنکه منتظر بفرمای او باشم به داخل رفتم و سلام کردم.
سزش را که روی میز چسبانده بود بلند کرد و با تعجب و شگفتی نگاهم کرد. لبخندزنان به سویش رفتم و گفتم:
- انتظار نداشتی مرا اینجا ببینی؟
چشم هایش را که نمی دانم چرا پف کرده بود به سویم دوخت و آهسته گفت:
- نه... واقعا غافلگیر شدم.
آنگاه از جا برخاست و به طرف من آمد! در حالی که هنوز آثار حیرت و ناباوری در چهره اش پیدا بود، لبخند کمرنگی زد و گفت:
- حالت چطوره؟
از اینکه لحنش مثل همیشه مهربان و محبت آمیز بود به شوق آمدم. دست هایم را از پشت سر درهم حلقه کردم و گفتم:
- اعتراف می کنم که بی تو سخت گذشت!
او هم به شوق آمده بود. بی قرار و بی تاب بود، گویی م خوت ریهد. من هم دست کمی از او نداشتم.
- به هم خیلی سخت گذشت. بعد از اینکه رفتی یم خواب خوش فتم،تمام شب ها را بیاری کیدم و فکر کردمتوبی گناه بودی و من نباید...
میان کلامش دویدم:
- هرچه بود تمام شد فراموش کن...
نگاه حزونی به دیده ام پاشید. لب هایش از فشار بغض می لرزید:
- نمی دانی چقدر دلتنگ تو بودم و اگر ترس داد و فریادهای تو نبود هر روز می آمدم در خانه تان...
میان گریه به رویم خندید و من در کنار او بعد از روزهای سختی که بر من و او گذشته بود احساس آرامش کردم.
- از امروز هرچه تو گفتی و هر کاری تو دوست داشتی و هر برنامه ای که تو چیدی!
- فکر نمی کنی این طوری یک کمی لوس بشوم!
- حاضرم هر کاری بکنم که تو دوباره ترکم نکنی... آخ اگر بدانی چی کشیدم؟
ماشین را کنار خیابان پارک کرد. توی رستوران پشت میز دو نفره ای که روبه باغ بود نشستیم و به هم زل زدیم. نگاهم وقتی در دریای محبت نگاهش غرق بود، فکر کردم چه خوب که برگشتم... او بیش از اینها دوستم دارد. با لبه رومیزی بازی می کردم و سعی داشتم افکارم را مرتب بچینم و تصمیم درستی بگیرم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشتم گوش ماهی جمع می کردم که کیارش صدایم زد:
- مینا... باید برویم ناهار بخوریم.
گوش ماهی ها را ریختم توی یک پاکت بزرگ و در حالی که به طرف کیارش می رفتم نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک به ساعت سه باید مسعود را می دیدم. صبح همان روز وقتی کیارش رفت از پایین با خانه خودشان تماس بگیرد –خط های هر اتاق فقط اختصاص به شماره های داخلی داشت- من دوباره با مسعود تماس گرفتم و قرار شد ساعت سه لب ساحل همدیگر را ببینیم.
هنوز نمی دانستم کیارش را چه کنم؟ فکر می کردم بهتر است همه چیز را به او بگویم. اگر او واقعیت را می دانست من این همه دچار عذاب نمی شدم و احساس گناه نمی کردم. اما با این وجود نمی دانم چرا باز هم موضوع را از او پنهان می کردم. شاید... به دلیل این بود که من می ترسیدم... می ترسیدم از اینکه دوباره در مورد من سوء ظن پیدا کند و همه چیز دوباره به هم بریزد.
- چیه عزیزم... گرفته به نظر می رسی؟
- چیزی نیست... ناهار چی سفارش دای؟
- خرچنگ!
و به درهم رفتن اخم هایم خندید:
- شوخی کردم... این رستوران هر غذایی که بخواهی دارد.... من کباب ترکی سفارش دادم.
وقتی می رفتم دست هایم را بشویم به این فکر می کردم مبادا دوباره کیارش را از دست بدهم.
هنگام صرف ناهار آن روز، در رستوران شیک و مدرن ساحل، من بی آنکه از خوردن کباب ترکی لذت ببرم مدام فکرم اشغال می زد و گاهی به سوالهای کیارش به دلیل حواس پرتی جواب بی سر و ته می دادم. مثلا وقتی پرسید:
- دوست داری؟
گفتم: آره گوش ماهی های زیادی جمع کردم!
یا وقتی گفت:
- حواست کجاست؟
گفتم: نه.. سردم نیست!
و او با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد و می خندید. بعد از ناهار با لحن جدی تری رو به من گفت:
- احساس می کنم حالت زیاد خوش نیست... به من نمی گویی چت شده؟
هر چه به خودم فشار آوردم که حقیقت را بگویم و خودم را خلاص کنم بی فایده بود و بعد از تاخیر نسبتا طولانی که من با خودم در حال کشمکش بودم به دروغ گفتم:
- به مهیا فکر می کردم... بیچاره.... اگر سر زا از دست برود؟
- نگران نباش... مهیا دختر صبور و پرطاقتی است... هر کس دیگری جای او بود تا حالا زنده نبود!
نگاهی به دریا انداختم، به قدری صاف و آبی بود که در آن روز آفتای هوس شناکردن را در دل آدم برمی انگیخت. خودم هم متوجه نشدم صدایم می لرزد:
- اگر مسعود پشیمان شده باشد چه؟ فکر می کنی بتواند برگردد!
شگفت زده نگاهم کرد و کمی گیج شد:
- پشیمان؟ فکر نمی کنم آن زالو دچار پشیمانی شود... بعد از اینکه وام را به هر دوز و کلکی از من گرفت به من گفت، با این پول می شود همه عمر را راحت و در آسایش زندگی کرد و وقتی بهش گفتم مگر الان راحت نیستی؟ گفت: اینجا نه... با این پول می شود در بهترین کشورها عشق کرد....
چهره کیارش از یادآوری این خاطره درهم فرو رفته بود و با لحن نفرت آمیزی ادامه داد:
- الان معلوم نیست زیر آسمان کدام شهر و دیاری به قول خودش عشق می کند... از اینکه یک روز با هم دوست بودیم احساس حقارت و شرمندگی می کنم.
من سر به زیر و خاموش با لبه فنجان قهوه بازی می کردم. او از جا برخاست و گفت:
- خوب برویم استراحت کنیم... من که خیلی خوام گرفته!
سعی کردم رنگ به رنگ نشوم و او متوجه دستپاچگی من نشود:
- من خوابم نمی آید... دوست دارم لب ساحل بنشینم و کمی فکر کنم.
چشم هایش گرد شدند و چرخیدند به طرف من:
- شوخی می کنی! فکر و خیالات را بگذار برای بعد... من بدون تو خوابم نمی برد.
دلم داشت از خوشی ضعف می رفت اما مجبود بودم، خندیدم:
- یک ساعت می مانم و بعد برمی گردم....
همراه با نگاه اندیشناکی شانه هایش را بالا انداخت:
- هر طور دوست داری... فقط مواظب خودت باش!
بعد یکی از کلیدها را به من داد و در حالی که برایم دست تکان می داد رفت. نمای اصلی هتل رو به خیابان بود و ساحل پشت هتل قرار داشت و برای رسیدن به ساحل باید از محوطه درختکاری شده پشتی می گذشتیم. کیارش از محوطه گذشته بود و داشت ساختمان را دور می زد. ضربان قلبم رفته ررفته از اوج می افتاد و من رفته رفته آرام می گرفتم.
نیم ساعت پس از رفتن کیارش قدم زنان به کناره صخره بزرگی رفتم که چند ساعت پیش من و کیارش رویش نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم. نگاهی به پشت سرم انداختم، از این زاویه هتل پیدا نبود. نشستم روی صخره و فکر کردم اگر کیارش بفهمد من با مسعود دیدار کرده ام... اوه خدای من! باید هر چه زودتر حرف هایمان را بزنیم... اگر دیدم واقعا خیال بازگشت دارد که موضوع را با کیارش در میان می گذارم در غیر این صورت او را به خیر و ما را به شلامت... کیارش هم از ماجرا بویی نبرده بود و من...
- سلام
قلبم فرو ریخت و برگشتم به طرف صدا، خودش بود، پیراهن اسپرت نارنجی ر تن داشت و به روی من می خندید. کلاهم را کشیدم روی گوش هایم. مطمئن بودم که کیارش تاحالا حتما به خواب رفته است اما با این حال هنوز ته دلم می لرزید.
- سلام... اگر مهیا اینجا بود حتما یک سیلی تقدیمت می کرد.
خنده ای کرد و گفت:
- تو چی؟ سیلی خوردنم حرف ندارد....
با تظاهر به نشنیدن نگاهی به ساعت انداختم. یک ربع از ساعت سه گذشته بود:
- من وقت زیادی ندارم... حرف هایت ا بزن...
- تو قرار بود بیایی و به من بگویی من می توانم برگردم.
- آره... پس چی که می توانی برگردی... اگر بدانی مهیا چه حال و روزی پیدا کرده! من مطمئنم اگر تو برگردی همه چیز برمی گردد سر جای خودش....
حالت غمگینی به خود گرفت و گفت:
- جدی! این را نمی دانستم.
بعد با صدای بلند خندید و من کلافه و عصبی نگاهش کردم.
- تو چقدر احمقی مینا... فکر کردی این همه راه تو را کشاندم اینجا که به من بگویی برگرد؟ من می خواستم تو را به اینجا بکشانم و ببینمت آخر خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
آه از نهادم برآمد و نصی از اعتماد به نفسم را از دست دادم. باد سردی می وزید و موج های کوچک دریا آرام آرام تبدیل به موج های بزرگتر می شدند.
- آه ... که این طور... فکرش را می کردم، احتمالش را می دادم که تو دوباره کلکی سوار کرده ای... اما با این حال به خاطر مهیا آمدم تا اگر به احتمال ضعیف پشیمان شده باشی تو را با خودمان برگردانیم... فکر نمی کردم تا این حد پست و رذل باشی!
همان طور که خونسرد و لبخند زنان به حرف هایم گوش می کرد گفت:
- ولی من مطمئن بودم تو آن قدر ابله هستی که با یک نامه زود دست و پای خودت را گم می کنی و خودت را به اینجا می رسانی. کار خوبی کردی که با کیارش آمدی... من فقط می خواهم آن شازده را شکست خورده ببینم.... آخر می دانی خیلی به خودش مغرور است و فکر می کند با پول همه چیز می تواند به دست آورد.
هر چه نفرت بود ریختم توی نگاهم و گفتم:
- حالم از دیدنت به هم می خورد... حیف مهیا که به خاطر بی وفاییی مرد نالایقی مثل تو خودش را آزار می دهد، من اگر جای او بودم خدا را شکر می کردم که شرت از سرم کنده شده است.
او قهقهه ای سر داد و من لب هایم را به هم فشردم. دلم می خواست دست هایم را دور گردنش حلقه کنم و او برای نفس کشیدن به تقلا بیفتر. یک لحظه از حماقت خودم بدم آمد و اشک عجز و ناتوانی در نگاهم نشست.
- فکر هایم را می کنم.... هروقت دیدم پشیمانم بهت خبر می دهم. دوستت دارم احمق کوچولو!
پاکت گوش ماهی ها را به طرفش پرت کردم و تمام گوش ماهی ها ریختند روی زمین! او خونسدانه می خندید و من با غضب و خشم بر خود می ژکیدم. آه.... لعنتی... تقصیر خودم است که تو این جوری دستم انداختی. اگر ساده نبودم، زودباور نبودم و دلم به حال مهیا نمی سوخت محال بود آدم پستی مثل تو جرات تمسخر مرا پیدا کند. آری تقصیر خودم است، ولی بهتر... خوب شد زود فهمیدم چه طح و نقشه ای ریخته ای... سر در نمی آورم! چرا ایستاده ام و مبهوت نگاهش می کنم. به او که بویی از انسانیت نبرده و پستی و رذالت را به حد نهایت رسانده. چقدر دلم می خواست قدرت این را داشتم که او را درون آب دریایی که پیش پایمان می خروشید خفه می کردم. همان طور که گستاخانه نگاهش را به نگاه کینه توزانه من جولان می داد گفت:
- من اگر جای تو بودم کیارش را رها می کردم و با کسی که از جان و دل دوستم داشت به جایی دور و ناشناخته می گریختم تا...
کلمات زهرآگینی که گویی از اعماق قلبم بر می خاست زیر داندان هایم تیز و برنده تر می شد:
- از تو متنفرم، آنقدر که دلم می خواهد... دلم می خواهد...
نمی دانم چطور تا این حد می توانست به طرز احمقانه ای خودش را خونسرد و بی تفاوت جلوه بدهد:
- اوه، که این طور! آنقدر از من متنفری که دلت می خواهد قلب مرا از سینه ام بکشی بیرون و بندازی زیر پایت، می دانم که همین را می خواستی بگویی. بیخودی مثل غوک باد نکن دختر، بهتره یک نگاه به پشت سرت بیدازی تا حساب کار به دستت بیاید!
با اینکه نمی دانستم چرا باید یک نگاه به پشت سرم بیندازم اما به سرعت به عقب برگشتم. ناگهان پاهایم به زمین چسبید. حس کردم برای لحظه ای آسمان به زمین رسیده و من جایی نمی دانم کجا معلق و رها به حال خودم باقی مانده بودم. قدرت هر گونه واکنش و عکس العملی از من سلب شده بود. حتی گویی زبانم سخت به هم گره خرده بود و قدرت تکلم خود را هم از دست داده بودم. خدایا چه باید می کردم؟ او ما را دیده بود! از همان چه می ترسیدم به سرم آمده بود! نه راه پس داشتم و نه راه پیش. او داشت به ما نزدیک می شد. به نظر می رسید یکپارچه خشم و نفرت و آماده انتقام جوییی است! نه من طاقت رویارویی با او را نداشتم. نمی توانستم خودم را در این موقعیت پیش آمده به راحتی آماج اتهاماتی قرار دهم که ذهن منقلب کیارش را آن لحظه شوم به تسخیر کشیده بود. نه! من نمی توانستم! طاقتش را نداشتم! ترس و ضعف از مقابله و مواجه شدن با کیارش باعث شد به حالت جنون آمیزی به یکباره از جا کنده شوم و رو به سمتی بگریزم. مهم نبود به کجا می رفتم، مهم این بود که خودم را از حفره دیدگان شعله ور از آتش کینه و غضب او دور و محفوظ نگه می داشتم، که ای کاش این کار را نمی کردم. ای کاش می ماندم و میان شعله های پر هیبت سوءظن و افکار شوم او دود می شدم و به هوا می رفتم. اما دل به گریز سپردم تا مهر تاییدی بر سند اتهامات خودم بکوبانم. می رفتم و هر چند لحظه برمی گشتم و می دیدم که آن دو نفر در حال بگو مگو هستند. وقتی نفس بریده و وارفته پایم به سنگی خورد و نقش بر زمین شدم با عجز و استیصال چنگی بر ماسه ها کشیدم و هق هق کنان به عقب برگشتم و دیدم که چطور با هم گلاویز شده اند. صدای داد و فریاد کیارش به قدری بلند و دلخراش بود که انگار در تمام دنیا می پیچید و انعکاس آن قلب مرا درون سیته ام زنده به گور می کرد:
- باید بکشمتان! باید هر دو نفرتان را بکشم! پست فطرت های بی آبرو! خونتان را می ریزم، خون کثیف تان را.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باید به هتل برمی گشتم. یک ساعتی بود که همان جا به حال خودم رها شده بودم. به قدر کافی اشک ریخته بودم. کار از کار گذشته بود. کیارش و مسعود بعد از درگیری شدید لفظی و فیزیکی هر یک به سمتی رفته بودند. کیارش سرخورده و حقیر با دست هایی آویزان و سری به زیر رو به سمت هتل سرید و مسعود با برق پیروزی که در نگاهش جرقه می انداخت به سمتی که نمی دانم به کدام جهنم ابدی پیوست داده می شد. هیچ کدام بی هیچ توجه و اعتنایی به من! و من ماندم و گریه کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم. حال حس می کردم گلویم از خراش بغض زخم برداشته و چشمانم هر لحظه سیاهی می رود. از جا که برخاستم احساس کردم تیری از نمی دانم کجا صاف خورد به وسط قلبم. در حالی که هنوز داشتم شکسته های احساس و عاطفه ام را جمع و جور می کردم آن درد جان گداز را ب جان خریدم و بعد به سمت هتل سرازیر شدم.
با خودم احساس غریبگی می کردم. به نظر می رسید آنکه سرشکسته و حقارت زده خودش را به جلو می کشاند من نیستم! چرا تا این حد احساس خفت و گناه می کردم؟ مگر چه جرمی مرتکب شده بودم؟ چه جرمی؟ آه خدای من! حالا کیارش در مورد من چه فکری می کند؟ می دانم که دارد از فکر و خیال خیانت پنهانی من به خودش به جنون کشیده می شود. تقصیر من بود. نباید به مسعود اعتماد می کردم و خودم را به آب و آتش می زدم که بیایم دنبال سراب! آن هم چه سرابی؟ سرابی که داشت به یک کابوس وهم انگیز تبدیل می شد.
نفهمیدم کی رسیدم به هتل. چیزی در سرم انگار که تلو تلو می خود و مثل سکه ای توی قلک گلی صدا می داد. خواستم با چند نفس عمیق و پی در پی اندکی به خودم آرامش خاطر و تسلط روحیه بدهم، اما دیدم نمی توانم. انگار این کار از من ساخته نبود.
ایستاده بودم در آغاز فصلی سرد، انگار زمستان بر قلبم چمبره زده بود و من زخم خورده بودم، من بیچاره و بی نوا بودم. در آن شهر غریب، بوی غریب تنهایی را حس می کردم و دلم از اشتهای بلعیدن غم می افتاد. پاهای ناتوانم را دنبال خودم می کشیدم. گویی روح من جلوتر از من می شتافت. گویی کسی درخت زندگی ام را با تمام توان تکان داده بود و حتی یک برگ امید بر جای نگذاشته بود. من گریه می کردم... من می غریدم و کسی نبود که بپرسد چرا؟
به هر جان کندنی بود خودم را به سوئیتمان رساندم. طوری به خرخر افتاده بودم که انگار نفس های آخرم بود. صدای گریه کیارش را می شنیدم در نیمه باز بود. جرات این که بروم داخل لحظه ای قلبم را به قفسه سینه ام چسباند. خدای من چه زوزه ای می کشید وقتی مرا با آن حالت نزار و مستاصل و درمانده پیش روی خودش می ید. من خودم را از دست رفته می دیدم و تنها دلم می خواست کیارش از آن حال و هوای شکست خوردگی بیرون می آمد. کیارش گریه می کرد.... از آن گریه ها که من تا به حال ندیده بودم.... به زحمت روی پاهایش تکیه زده بود.... تلو تلو می خورد.... من باعث این شکست بودم. چطور می توانستم خودم را ببخشم! چطور؟ وقتی پرده وهم مرا صدای فریاد او درید سخت به گریه افتادم.
- خدایا بروم و این درد را به که گویم؟ به که گویم که ایمانم بر باد رفت؟ چطور بگویم عشق و احساسم میان دست های یک زن بی احساس بازیچه گرفته شد و من همه چیزم را باختم.
کیارش خم شده بود و دست هایش را روی زانو هایش گذاشته بود. بیش از آنچه تصور می کردم بی حس و ناتوان شده بود. صدایم از میان توده انبوه بغض گره خورده گلویم به زحمت در می آمد.
- کیارش.... بگذار برایت توضیح بدهم، من ه خاطر نامه ای که مسعود در آن از ندامت و پشیمانی اش نوشته بود، آمدم اینجا... اشتباه کردم که واقعیت را بهت نگفتم...
از صدای فریاد او تا چند لحظه چشم هایم را وحشت زده برهم گذاشتم:
- خفه شو.... هیچی نگو... لازم نیست توضیح بدهی... همه چیز خیلی روشن است... تو به من دروغ می گویی...
آنگاه مثل دیوانه ها سرش را چند مرتبه بر دیوار کوبیدو من دستپاچه و شتابزده دنبال چیزی می گشتم. می گشتم و نمی دانستم دنبال چی؟ اما پیدا نمی کردم.... من دنبال نامه می گشتم. نامه ای که مرا به بدبختی کشانده بود .. و او هنوز گوشه دیوار عربده می کشید:
- وقتی آن روز بهت گفتم که هوای مسعود به سرت زده... تو که رفتی مثل سگ پشیمان شدم و خودم را گرفتم زیر رگبار نفرین و فحش و لعنت، گفتم این زن از فرشته ها هم پاک تر و معصوم تر است... فقط متعلق به من است. باز هم وقتی نامه مسعود را خواندم به خودم گفتم مسعود قصدش تخریب شخصیت و پاکی و نجابت توست.... حتی ذره ای به خودم اجازه ندادم که بهت شک کنم و آن وقت حالا می بینم که چقدر ساده و ابله بودم و تو ه موجود پستی هستی!
با وجودی که به هق هق افتاده بودم دستم را گذاشتم روی شقیقه هایم و فریاد زدم:
- این طور نیست... باور کن مسعود با دسیسه چینی مرا به اینجا کشاند....
صدایش زخم خورده و رقت انگیز بود:
- آه... با دسیسه چینی تو را به اینجا کشاند! با دسیسه چینی با هم قرار ملاقات گذاشته بودید و با دسیسه چینی دو از چشمان من.
- نه نه نه... تو را به خدا... این طور حرف نزن کیارش... اگر نامه را پیدا می کدم شاید این قدر بی رحمانه قضاوت نمی کردی... من وقتی که تو به هتل برگشتی با مسعود دیدار کردم... آخر توی نامه نوشته بود پشیمان است و می خواهد برگردد....
حرف هایم را قطع کرد و گفت:
- پس مرا دست به سر کردی که با مسعود دیدار کنی! وای خدایا... این ننگ با هیچ چیز از دامن عشق و اعتماد من پاک نمی شود.
در حالی که لباس هایش را توی چمدان می ریخت مثل مار بر خود می پیچید و نیش می زد:
- تو از علاقه و دوست داشتن من سو استفاده کردی... حتی به دوست خودت هم رحم نکردی چه رسد به من که فقط برای تو بازیچه بودم، پلی بودم که تو را به عشقت می رساند. حق من همین است.... اگر با یک دختر اصیل و هم طبقه خودم ازدواج می کردم محال بود به این سرعت خودش را ببازد ننگ بیافریند... تو لیاقت عشق مرا نداشتی... حیف آن همه عشق و علاقه حیف آن همه ایمان و آرزو... من بدون تو بر می گردم... هر چند می دانم تو این طور راضی تری... حداقل می توانی چند صباحی با معشوقه ات خوش بگذرانی... می روم و به همه می گویم تو چه افتضاحی به بار آموردی.... اینجا بمان و بمیر و خودت را زیر خروارها خاک دفن کن که مبادا بوی گند این عشق ناپاک به همه جای دنیا بپیچد...
چمدانش را بسته بود، از فکر اینکه بدون او بمانم و بدون من برود دیوانه تر شده بودم. چسبیدم به چمدان و التماس کرده:
- کیارش من بی تقصیرم تو نمی توانی بدون من بروی...
دستم را با آخرین توانش بر چمدان چنگ انداخته بود پس زد و با نهایت انزجار نگاهم کرد و گفت:
- چطور تو توانستی به من خیانت بکنی و با مردی که هیچ لیاقتی نداشت، معاشقه کنی و این ننگ سیاه را به بار بیاوری...
می دانستم می رود و مرا با درد غربت و درد بیچارگی تنها می گذارد.... می دانستم می رود و به گریه و التماس من هم اهمیتی نمی دهد....
کیارش رفت... شاید من هم اگر جای او بودم می رفتم... می رفتم تا عقده این عشق زخم خورده را جایی تخلیه کنم... من ماندم و یک دنیا غم و اندوه که بر سرم آواری شد و من زیر آوار هر لحظه جان می باختم و هر لحظه می مردم.
حال خوشی نداشتم، از هتل که آمدم بیرون انگار همه جا در هاله ای از دود تباهی فرو رفته بود و من هرچه دنبال زیبایی هایی که تا آن روز به چشم می آمد می گشتم، هیچ منظره زیبایی را پیدا نمی کردم.... گویی همه چیز به طرز وحشتناکی زشت و کریه شده بود... آه لعنت به تو مسعود... لعنت به تو که زندگی مهیا را تباه کردی و آن وقت آتش به جان زندگی من کشیدی...
توی یکی از خیابان های خلوت دچار سرگیجه شدیدی شدم و نتوانستم جلوی سقوطم را بگیرم، سرم خورد به تیر چراغ برق و دیگر هیچ نفهمیدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سی و یکم


چشم هایم را گشودم. در یک اتاق بزرگ که به طرز زیبایی تزیین شده بود روی یک تخت بزرگ و قیمتی که کنده کاری های زیبایی داشت خوابیده بودم . در جایم نیم خیزکه شدم تازه متوجه سرم درد می کند و باندی دور سرم پیچیده شده است با احساس ضعف ودردی که هر لحظه بر وجودم چنگ می انداخت زوایای آن اتاق غریب را از نظر گذراندم​


پرده های مخمل صورتی رنگ از پنجره های بزرگ اویخته بود وهر طرف که نگاه می کردی گل می دیدی ! گل های مصنوعی گل های طبیعی و من...​


من اینجا چه می کردم ... وسایل شیک وقیمتی این اتاق ناشناس متعلق به من نبود... چه فکر احمقانه ای​


که درنظر اول خیال کردم توی خانه ی خودم هستم واتاقی که متعلق به من وکیارش بود!​


پس اینجا کجاست ؟من[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]اینجا چه می کنم ؟نکند مسعود مرا پیدا کرده و به اینجا اورده ؟ نکند ... این فکر مثل یک موج بزرگ وقوی مرا به سمت در سوق[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]داد در را که باز کردم چند در بسته ی دیگر در روبه روی خودم دیدم و راه پله ی مارپیچی شکلی که با قالی های گرانبها فرش شده بود[FONT=Times New Roman (Arabic)].[/FONT] از پایین صدای گنگ و نامفهومی به گوش می رسید[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]... به ترکی حرف می زدند ومن هیچ چیز نمی فهمیدم ... ارام نامطمئن از پله ها پایین رفتم.​



دو سه نفر با لباس های یک شکل خدمتکاری با دیدن من که پایین پله ها با شگفتی نگاهشان می کردم دست از کار کشیدند و نگاهی بین هم رد وبدل کردند پرسیدم​


- اینجا کجاست ؟​


سردر گم وگیج نگاهم کردند وچیزی نگفتند سرم هنوز درد می کرد وقتی به یاد اوردم چه مصیبتی بر من گذشته است بغض کردم وپایین پله ها نشستم و گریه سر دادم ... من چه بدبخت بوده ام ! زندگی ام از دست رفت !کیارش مرا به امان خدا گذاشت ورفت که پنجه ی سیاه این بد نامی به دامان او نچسبد ...رفت که فراموشم کند خدایا خودت که می دانی من باچه نیت خیری به این جا امده بودم... اینجا کجاست ؟ و فریاد زدم :​


-اینجا کجاست ؟ یکی به من بگوید !​


یکیاز ان خدمه به طرفم امد و با مهربانی چیزی گفت که من نفهمیدمیکی دیگر رفت پای تلفن و ان یکی ماند و به تماشایم پرداخت. بعد دو سه نفری امدند زیر بازوانم را گرفتند و مرا از پله ها بالا بردند دوباره روی تختی که نمی دانستم متعلق به کیست دراز کشیدم وچشم های تب الود و پر سوزم را به دست مهربان خواب سپردم​


بار دیگر که بیدار شدم شب بود واتاق در تاریکی فرو رفته بود سرم دیگر درد نمی کرد بلند شدم ویکی از چراغهارا روشن کردم با وجودی که نمیدانتم انجا کجاست اما دیگر احساس نا خوشایندی نداشتم فکر می کردم باید جای امنوراحتی باشد لباس خوابی را کهنمدانم کی پوشیده بودم با لباسهای خودم که پایین تخت توی یک سبد افتاده بود عوض کردم و رفتم جلوی اینه پای چشم هایم به طرز وحشتناکی گود افتاده بود و چهره ام تکیده و پژمرده بود برسی برداشتم روی موهای گره خوردهام کشیدم اشک بیاماندر چشم هایم می جوشید ... من چه به روز خود اورده بودم ؟ چرا تیشه بر ریشه ی عشق وامید وزندگی ام زده بودم ؟ اه... لعنت به من که موجودی احمق تر وابله تر از من وجود ندارد از در بیرون می رفتم با فکر این که با میزبان مرموزم روبه رو شوم این بار هیچ کدام از خدمه ها رو پای پله ها ندیدم مبلمان شیک ولوازم قیمتی ای که انجا به چشم می امد مرا به یاد زرق وبرق زندگی کیارش می انداخت اه ... بالاخره یکی از خدمه ها مرا دید وبه طرفم دوید وچیزی گفت بعد دستم را گرفت وباخود به طرفی کشاند نمیدانم چرا قلبم تند میزد طولی نکشید که من در یک سالنمجلل وبا شکوه رو در روی مرد جوانی قرار کرفتم که نمی دانستم کیست مرد جوان لبخند زنان به استقبالم امد قدی نسبتا بلند داشت واز چهره ای معمولی بر خوردار بود روبدوشامبر قرمزی بر تن داشت وهنوز به روی من می خندید​


-اینجا کجاست؟​


با لهجه ی شیرینی گفت:​


-جایی که تابحال از مهمان مهربانی مثل شما پزیرایی نکرده بود​


از این که زبانم را میفهمید به شوق امدم وگفتم:​


-شما هم ایرانی هستید؟​


دوباره با همان لهجه ی زیبا گفت:​


پنه من زبان فلرسی را توی دانشگاه اموخته ام ... چرا نمیشینی !​


رفتارش به قدری صمیمی ودور از تظاهر بود که من بیشتر احساس راحتی می کردم کنارش روی مبل استیل نشستم و چشم در چشمش دوختم وگفتم:​


-من اینجا چه کار می کنم؟​


لبخند که میزد گونه اش چال می افتاد چشم های ابی رنگی داشت وکمی بور بود:​


-من شما را توی خیابان پیدا کردم بیهوش وزخمی ... از پیشانی شما خون می امد بلافاصله شنا را به اینجا اوردم وپزشکی بالا سر شما احضار کردم ... دکتر بعد از معاینه گفت حال هر دوی شما خوب است​


فکر کردم چون فارسی را خوب بلد نیست به غلط گفت : هر دوی شما​


وبا تعجب گفتم:هر دوی شما ؟​


خندید : بله... شما وبچه دو ماهه ی شما...​


شگفت زده نگاهم بر چهره اش خشکید با بچه... بچه... بچه... یعنی من حامله بودم یعنی قرار بود من بچه دار شوم مادر شوم باورم نمی شود چطور ممکن است ؟! به گریه افتادم دستخوش احساسلتی ضد ونقیض بودم ... من بااین بچه چه کنم؟ حال که پدرش دامان مادرش را الوده می بیند ... حال که مادرش موجودی گنه کار و هرزه لقب گرفته است ...​


-برای چه گریه می کنید​


دست خودم نبود که گفتم: برای لین که خیلی بذ بختم !​


نمیدانم شاید فکر کرده میکرد من زنی فریب خورده ام واین بچه هم از نطفه ی حرام به وجود امده است​


- خودتان را ناراحت نکنید... با سقط جنین همه چیز ذرست می شود​


با نگاه تندی در مبل فرو رفت فهمید که حرف بدی زده است عرق شرمندگی روی پیشانی اش نشست و چند لحظه بعد با لکنت گفت:​


- می بخشید که... که... قلب شما را ازردم​


نگاه معصومش را به دیده ام دوخت وبعد اه عمیقی کشید از روی مبل بلند شد واهسته گفت:​


- الان برمی گردم​


او رفت ومن با احساس پیچیده ای با خود درگیر شدم احساس زیبای مادر شدن رفته رفته کشتی طوفان زده ی قلب مرا به ساحل امید هدایت می کرد و سیاهی ها ارام ارام رو به روشنی می رفت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صالح کرمی ناجی مهربان وبا محبت من وفرشته نجاتی که در انشهر غریب به داد دل ستمدیده ی من رسیده بود و مرهمی بر درد های جانگداز من گذاشته بود ساعت های زیادی را پای درد و دل های من می نشست ومن بی ان که احساس بیگانگی و بی اعتمادی داشته باشم هر چه را که بر من گذشته بود مو بهمو برایش تعریف می کردم و او با صبوری و دقت خاصی گوش می داد وبه فکر فرو می رفت انقدر ارام ومتین بود وانقدر رفتارش شایسته ومحبت امیز که من فکر می کردم سال هاست می شناسمش او به حالم دل سوزاند وتاکید کرد زمان همه چیز را به نفع من عوض خواهد کرد چون من موجودی بی گناه هستم از نظر او مسعود حیوان دیو سیرتی بود که با نقشه های پلید وخسادتی پر کینه قصدش بر هم زدن زندگی من وکیارش بود و کیارش شکست خورده ای تسلیم بود وتوان پذیرش این حقیقت کذب را در خود نمی دید ومن موجودی فداکار ومظلوم بودم که به خاطر زندگی دوستم و خوشبختی خودم را به مخاطره انداخته بودم


- مینا... من تورا به خاطر کاری که کردی هیچ وقت سرزنش نمی کنم چون به ارزش کار تو پی برده ام کمتر کسی مثل تو ممکن است برای نجات زندگی کسی دست به خطر بزند وخودش را به نابودی بکشاند از من نو موجودی قابل ستایش وتقدیر هستی...کیارش دیر یا زود به این حقیقت غیر قابل انکار پی می برد وتو جایگاه خودت را دوباره به دست می اوری


-اوه صالح من نمی توانم مثل تو خوش بین باشم !با اتفاقاتی که پیش امده بعید میدانم به این زودی همه چیز برگردد سر جای خودش ... نمیدانم شاید با تولد این بچه من هم دوباره متولد شوم...توی ذهن همه ...پاک و مقدس!


به گریه می افتادم واو دلداری ام می داد همه ی تلاش خودش را می کرد که من تسکین بگیرم و ارام شوم خدای بزرگ صالح را در ان مملکت غریب به من رسانده بود که سنگ صبور من باشد و تکیه گاه مطمئنی که می توانستم در پناهش درست فکر کنم و تصمیم بگیرم


صالح استاد تاریخ بود و این طور که خودش می گفت عاشق تاریخ تمدن ایران وعاشق تخت جمشید وشیراز بعضی از اشعار حافظ و سعدی را از حفظ بود و گاهی با صدای بلند برایم دکلمه می کرد او تمتم هم وغمش این بود که انجا بر من سخت نگذرد ومن احساس ارامش وامنیت کنم


من گاهی به یاد خانواده ام می افتادم واز فکر این که کیارش سوء ظن خودش را به ان ها تزریق کرده است دیوانه می شدم بیچاره پدرم... با ان چهره مظلوم وگرفته به یقین نمیتوانست بعد از این حادثه قامت راست کند وبیچاره مادرم که باید با حرف های مردم بسوزد وبسازد ودر اختفا اشک بریزد ونفرین کند ...نفرین!شلید به من که باعث فرو پاشی ابرو وحیثیت انها بودم من که دلم هر لحظه به خاطر قلب جریحه دارشان پرپر می زد وخون می شد می گرفت


-اه صالح پدر ومادرم را چه کنم ؟ انها موجودات بدبخت وبیچاره ای هستند ... حتم دارم وقتی بفهمند کیارش مرا به خاطر خیانت وهرزگی در مملکت غریب رها کرده دیوانه می شوند وقلبشان از تپش می ایستد من می دانم... از قلب نازک ودرد مندشان خبر دارم...


با لحن پر عطوفتی می گفت:


- خودت را عذاب نده مینا هر پدر ومادری بهتر ازهر کس دیگری فرزندان خودشان را می شناسند من مطمئنم ان ها به پاکی ونجابت تو ایمان دارند وحتی ذره ای شک و تردیدبه دلشان رسوخ نمی کند


کمی ارام می شدم و با چشم های غرق در اشک در اسمان ابی چشم هایش به پرواز در می امدم و می گفتم:


- راست می گویی !یعنی باور کنم که ان ها در موردمن به شک شبهه نمی افتند ؟


- البته ایمان داشته باش!


و من نفس راحتی می کشیدم و خدا خدامی کردم همین طور باشد که صالح می گفت روز ها می گذشتند بی ان که برای من پیام اور شادی باشند اگر قلب مهربان ونگاه پاک واسمانی صالح نبود چه بسا که من همان روز ها میمردم و کسی نمی فهمید چرا؟ دوستی من وصالح رفته رفته عمیق تر وریشه دارتر می شد گویی من و او از خیلی وقت ها پیش همدیگر را می شناختیم او منتظر کوچک ترین تقاضای من بود تا با بزرگ ترین پاسخ ها خوشحالم کند...


- صالح به من نگفتی چرا این قدر تنها یی؟


برق چشم هایش ناگهان خاموش شدند و از سوسو افتادند دستش را گذاشت روی صورتش و بعد از چند لحظه دوباره نگاهم کرد اهی کشید وگفت:


- ما یک خانواده ی شلوغ و پر جمعیت بودیم خواهر وبرادرانم ازدواج کرده بودند ومن توی دانشگاه درس می خواندم جشن تولد برادرزاده ام بود وهمگی به ازمیر دعوت شده بودیم من چون فصل امتحاناتم بود بهجشن نرفتم اما پدر ومادرو ذیگر اعضای خانواده ام به ازمیر رفتند تا در جشن تولد برادرزاده ام شرکت کنند ... وقتی ان شب همهخوابیدند زلزله هولناکی به وقوع پیوست ومتاسفانه همه ی اعضای خانواده ام زیر اوار جان باختند


دلم به حالش سوخت من هم نشستموگریه کردم یاد بدبختی های خودم افتادم با این حال سعی داشتم دلداری اش بدهم:


- گریه نکن صالح ... خودت گفتی گریه دردی را دوا نمی کند ... دوست نداشتم بااین سوال باعث ناراحتی تو شوم


سرش را بالا کرد اسمان ابی چشم هایش خون الود بود و بارانی !به سرعت با دستمال اشک هایش را پاک کرد نوک دماغش سرخ بود و لب هایش برجسته :


- گاهی فکر می کنم کاش من هم باانها رفته بودم وزیر اوار مرده بودم می دانی تحمل این درد جان کاه به قدری برایم سخت وناممکن بود که می خواستم خودم را از بین ببرم ... با این همه فکر می کنم صبر وتحمل من بیش از حد معمول بود ومن می توانستم از زیر بار سنگین لین واقعه ی اسفناک قامت راست کنم... خداوند همیشه تحمل انسان را محک می زند و با توجه به نتیجه این امتحان به او عطا می کند


صالح از جا بلند شد ورفت شاید می رفت توی باغ قدم بزند وخودش را از ان حال وهوا بیرون بکشد او که رفت تازه من فهمیدم ناجی من چه انسان صبور وقابل ستایشی است ... حادثه ای که بر او گذشته بود چه بسا دردناک از سرنوشت من بودبا این حال او امید به زندگی را از دست نداده وخودش را هم پای زمان پیش می برد ... اما من چه؟ به این زودی خودم را باخته ام وفکر میکنم برای همیشه از دست رفته ام وقتی فکر می کنم کیارش را از دست داده ام مثل یک ماهی که از دستم لیز خورد وافتاد خودمرا سرزنش می کنم و می گویم :


-تقصیرخودت بود !خودت باعث این فرو پاشی بودی خودت هم باید همه چیز را از نوع بسازی ... اری ... با تولد کودک بی گناهی منفرصتپیدا میکنم از دست رفته ها را دوباره پیدا کنم...


- صالح به نظر تو چگونه می توانم بی گناهی ام را به اثبات برسانم ؟


- خیلی ساده ... فقط با گذشت زمان !اگر گفتی نامه ای را که مسعود برای تو نوشته بود ودر ان دم از ندامت و پشیمانی زده بود پیدا می کردی په بسا که زودتر ...


- اه ... ان نامه ... اصلا یادم نیست چکارش کرده ام...


لحظه ای هر دو در سکوت به هم زل زدیم


- صالح تو می توانی ترتیبی دهی که من به ایران برگردم؟


چشم هایش در هاله ای از اندوه فرو رفت و رنگ چهرهاش رو به تیرگی گذاشت:


- بله ... هر وقت که تو بخواهی ... ولی ... من اگر جایتو بدم توی این شرایط بر نمیگشتم ایران ... چون به محض این که برگردی هر کسی با دیده ی منفی وملامت بار خودش به استقبالت می اید وتو به هیچ وجه نمی توانی این دیده منفی رااز ان ها بگیری ... بگذار گذشت زمان زخم های تو وان هایی که دوستشان داری التیام بخشد واین درد رو به کهنگی برود...


- تو درست می گوی صالح ... با وضعیتی که کیارش مرا ترکم کرد تا حالا همه یقین پیدا کرده اند که من یک زن هرزه وهوس بازهستم ... اما به من بگو بعد از که می گویی رو به کهنگی می رود من شانس این را دارم که دوباره زندگی ام را بسازم؟ که همان مینایی شوم که بودم ؟ ایا وقتی برگشتم کسی پیدا می شود که به پاکی ام شک نکرده باشد وبه روی من اغوش باز کند... اه پدر و مادرم را بگو!ان بیچاره های زبان بسته راچه کنم؟1حتم دارم تا همه چیز روشن ان ها دق کنند واز غصه من بمیرندان وقت من باعث مرگشان هستم ... کسی نمی گوید مسعود مقصر است حتی اگر دست های شیطانی اش برای همه رو شود من مقصر شناخته می شوم که چرا حماقت به خرج دادم چرا موضوع نامه را از همه پنهان نگه داشته ام ... اه ... صالح ... صالح ...کاش می مردم ... کاش می مردم واین همه احساس عذاب وبدبختی نمی کردم


صالح ساکت می نشست وبه صدای گریه هایم گوش می داد​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سی و دوم

ساعت هایی را که صالح برای تدریس در دانشگاه می گذراند من مثل کلاف سردر گم در خود می پیچیدم وبی قرار و بی تاب قدم می زدم و حرکت ثانیه ها را دنبال می کردم وخدا خدا می کردم او هر چه زود تر از راه برسد بد جوری به او وابسته شده بودم ودلم می خواست هر لحظه به پای حرف هایش بنشینم و او هر اینه به من نوید یک زندگی ارام وتوام با خوشبختی را نوید بدهد چشم به چشم های مشتاق من بدوزد وبگوید سیاهی پایدار نیست وبالاخره صبح سپید می دمد و این تو هستی که پیروز می شوی !
یک روز ذیرتر از همیشه به خانه برگشتومن که بی حضور او خود را غریبه وبیگانه می دیدم و به جز نگاه های مهربان او هیچ دلخوشی دیگری نداشتم به استقبالش رفتم و بی انکه دست خودم باشد شروع کردم به گلایه کردن واو مات و مبهوت گوش می داد :
- صالح ... چرا این قدر دیر کردی ؟ یکساعت تاخیر داشتی اصلا به فکر من نیستی ! پیش خودت نگفتی من تنهایی چه کار بکنم ؟منی که جز تو کسی را در این دیار غریب ندارم که پای درد دلم بنشیند ... تو فقط بهفکر خودت هستی به فکر بچه های کلاست یک ذره هم به من فکر نمی کنی ...
ان گاه فهمیسدم پایم را بیش از حد معمول از گلیمم دراز کرده ام و بی خود بی جهت به روی او شمشیر کشیده ام ... نشستم پای پله ها و سرم را گذاشتم روی زانوهایم وگریه کردم پیش خودم گفتم من چهانتظاری از این جوان بیگانه دارم ؟توقع من خیلی زیاد شده ... از او که تا به حال از من چیزی را دریغ نکرده بود... من چقدر خودخواه و کودکانه با او رفتار کرده بودم
امد نزدیک من ایستاد لحنش مثل همیشه متین ومهر امیز بود :
- مرا ببخش که باعث ناراحتی ات شدم... تو راست می گویی کسی دیگری به غیر از من کسی را نداری که به ان دل خوش کرده باشی ...همان طور که من غیر از تو کس دیگه ای را ندارم که چشم به راه امدن من باشد ... گریه نکن مینا ... بهت قول می دهم بعد از این سر وقت در خانه باشم اما این که گفتی من فقط به فکر کار خودم هستم درست نیست ... چون منهنگام تدریس به تو فکر می کنم که تنهایی ات را چگونه میگذرانی !
سرم را بلند کردم و نگاه خیسم را به نگاه روشن و شفافش دوختم وبا بغض گفتم :
- معذرت می خواهم ... حق نداشتم این طور گلایه کنم اخر می دانی ... تا به حال مزه غربت را نچشیده بودم اگر تو را نداشتم نمی دانم چه بلایی سر من می امد



او به روی من خندید بی قراری وبی تابی من برایش تازگی داشت جالب این بود که من با وجود این همه سر خوردگی ودلشگستگی تنهایی اورا پر کرده بودم وخانه ای را که میگفت سال ها سوت وکور و خاموش بوده با وجود من رونق گرفته و چراغانی شده بود
به روی هم لبخند زدیم لبخند او مهر امیز وشیرین بود ومن شکسته های قلب بیچاره ام را با محبت های پاک واسمانی او دوباره پیوند می زدم کادویی را به دستم داد من با شگفتی یک نگاه به کادو انداختم ویک نگاه به او:


- مال من است؟
- تاخیر یک ساعت ام مال همین بود ... چیز قابلی نیست!
شرمگین شدم و دوباره اشک به دیده اوردم او به قدری مهربان وسخاوتمند بود که من نمی توانستم حد ومرزی برای ان قائل شوم
کادو را باز کردم یک جعبه ی موزیکال بود درش ر که بازمی کردم فرشته ای با نوای دلنشین به رقص در می امد
- اوه صالح ... نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم ؟تو مرا هر لحظه به سوی زندگی سوق می دهی وهر روز امید وارترم می کنی... متشکرم صالح ... متشکرم
اشک شوق به دیده اورده بودم واو لبخند زیبایی به لب نشانده بود
- این اهنگ ملودی زندگی توست من مطمئنم که یک روز ملودی واقعی تو ساخته میشود...
خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم نمی توانم صدایم به انحصار بغض در امده بود
هر هفته یک پزشک متخصص به دیدنم می امد و دستورات غذایی و بهداشتی می داد و می رفت صالح هیچ چیز را از من دریغ نمی کرد از ان روز به بعد همیشه سر وقت به خانه بر می گشت و مرا با خود به خیابان می برد وبه زور برایم هدیه می خرید تمام تلاشش را می کرد تا من کمتر غصه بخورم و کمتر احسلس دلتنگی کنم!
یک روز از او خواستم با کیارش تماس بگیرد وبا او حرف بزند مطابق خواسته ی من شماره ی کارخانه را گرفت صدای کیارش از ان سوی گرفته وغمگین به نظر می رسید
- شما؟
- من صالح هستم ... از استانبول با شما تماس گرفته ام ...
کیارش با لحن زخم خورده ای گفت:
- من شخصی به اسم صالح نمی شناسم
صالح نگاهی به من انداخت که گوش هایم چسبانده بودم به گوشی:
- همسر شما مینا پیش من است...
کیارش با شنیدن نامم عصبانی شد وفریاد کشید :
- مینا ...!مینا برای من مرده ...کسی با این اسم برای من موجودیتی ندارد
صالح مانده بود چه بگوید که من گوشی را از او گرفتم وبا صدایی که از شوق شنیدن صدای کیارش می لرزید گفتم :
- سلام کیارش ... منم مینا!
دوباره صدایش گرفته شد:
- مرده ها که حرف نمی زنند ... از کدام گوری در امده ای؟
قلبم درهم مچاله می شد وبه گریه افتاده بودم:
- من باید با تو حرف بزنم کیارش...
- نه... نه... من با تو هیچ حرفی ندارم که بزنم همه چیز بین ما تمام شده این جا هیچ کس در انتظار امدن تو نیست بوی ننگ وبد نامی تو هوا را مسموم کرده !این جا همه برای نفس کشیدن هوا کم اورده اند برو مار خوش وخط وخال ... از اغوش مسعود هم بریدی وبه بیگانه ای دیگر پناه برده ای ... از تو به اندازه تمام دنیا متنفرم...
صالح در گوشه ای خزید ودر لاک خودش فرورفت من اما بیچاره تر از همیشه بلند گریه می کردم تا دل بی رحم کیارش را بسوزانم :
- اه کیارش...حق من این نیست...تو...حق نداری ...
- گوش کن مینا اگر باور نداری چه به روزگار همه اورده ای برگرد وتماشا کن شاید همه چیز با مرگ تو به فراموشی سپرده شو...بمیر مینا... با این ننگ کثیف خودت را زنده زنده دفن کن...چون حتی لاشخورها وکرکس هم از بوی متعفن لاشه ی تو فراری می شوند...بمیر مینا ...بمیر
صدای بوق ممتد می امد ومن به طرز وحشتناکی احساس سرما ورخوت می کردم
- اه صالح دیدی!او مرا مرده می پندارد!دیدی چطور با من...با منی که روزی عاشقانه دوستم داشت حرف می زد ...صالح من باید بمیرم... باید بمیرم
- ارام باش نباید به اوزنگ می زدیم اتشی رل که رو به خاموشی می رفت دوباره شعله ور کردیم...
- اه صالح... بگذار بمیرم... من به درد این زندگی نمی خورم من مرده ام و خود خبر ندارم... این که تو میبینی یک پاره گوشت تلخ وسم الود است... جاییدفنم کن صالح... نگذار از بوی گند این لاشه ی بدبو سینه ی مهربان تو الوده به نفس های میکروب امیز شود ... جایی دفنم کن صالح... خواهش می کنم
اشک به دیده اورده بود وچانه اش می لرزید :
- این طور حرف نزن مینا... دنیا که به اخر نرسیده... تو پاک ومقدسی... یک روز همه این را می فهمند!تو داری با خودت می جنگی!با خودت دشمنی می کنی... در حالی که باید زنده باشی وطلوع حقیقت را شاهد باشی... باید سر پا بمانی وروز هایی راببینی که در ارزویش هستی!اگر به فکر خودت نیستی... لااقل به کودک بی گناهی فکر کن که معلوم نیست چه بر سرش خواهد امد
ناگهان هوشیار شدم واهسته گفتم:
- بچه ام... اه بیچاره بچه ی من که بدبختی مثل من مادرش است ان بچه طالعش از همین حالا معلوم است... معلوم است چه موجود فلک زده ی بدبختی است]



اینها را گفتم وبعد مثل برق گرفته ها خشکم زد وبی تکان افتادم روی زمین بعد ها صالح گفت یک روز تمام بی هوش بوده ام وگاهی بیدار میشدم وبا صدایی تب تب الود وخفه هذیان می گفتم ودوباره از هوش می رفتم
- مینا امروز حالت چطور است؟


- خوبم... بهتر از دیروز... این چند وقت خیلی گرفتارت کردم... شرمندهام از اینکه...
- حرفش را هم نزن... سال ها بود که فقط بوی غریب تنهایی در فضایاین خانه پراکنده بود وبه هر طرف می رفتی فقط صدای قدم های تنهایی وسکوت را می شنیدی... تو که امدی همه چیز رنگ وبوی دیگری گرفت یک طور دیگر زیبا شد... نگاه گرم ومهربان تو مثل خورشید یخ این خانه ی قطبی را اب کرده و حالا ترنم خوش زندگی از همه جا شنیده می شود
خندیدم:
- صالح... تو چقدر امروز شاعرانه حرف می زنی؟
نگاهم کرد... ژرف ومحبت امیز :
- تو شاعرم کردی... تو به شمع سوخته ی زندگی من دوباره شعله امید بخشیدی... به قلب منجمد من گرمای خورشیدی بخشیدی... اخ... کاش مثل حافظ شما بلد بودم این احساسات زیبا را که هر لحظه در دلم گسترده تر می شود وبا رنگ های زیبایی در هم می امیزد با بهترین واژه ها غزل می کردم و بعد با خنده گفتم :
- این ها که تو گفتی فقط درقالب شعر زیبا و قابل تعمق است اما می دانی حقیقت چیزی نیست که بتوان ان را شعر کرد... من خودم مثل یکقندیل از سقف ویران شده ی زندگی ام اویزانم ان چطور می توانم خورشید زندگی تو باشم ؟
برق اشک اسمان نگاهش را ستاره نشان می کرد او دست خوش احساسات غریب وپیچیده ای بود که دلم نمی خواست فکر کنم نام این احساسات مرموز وپیچیده چیست لحظاتی محو تماشایم شد وبعد لب هایش را به هم فشرد و گفت:
- این جادوی عشق است که همه چیزرا دگرگون کرده!
- جا... جا... دوی عش...ق؟
واو محکم وپر صلابت نگاهم کرد وگفت :
- بله... جادوی عشق!من عاشق شده ام مینا... عاشق این زندگی...عاشق این گل ها... حتی به کوچک ترین ذرات نامرئی اینهوا هم عشق می ورزم هیچ وقت تا این حد زندگی را زیبا ندیده بودم انگار عشق با دست های بلورین خودش پرده های تیره وخاکتری رنگ یاس وحرمان را ار جلوی چشم های من به کنار می زده ومرا به تماشای زیبا ترین جلوهای رویایی وخیال انگیز این زندگیفرا می خواند... امروز بیش ازهر لحظه ای احساسخوشبختی وکامیابی می کنم
سرم را پایین انداخته بودم وپیش خودم فکر می کردمنکند صالح عاشق من شده است ؟ قلبم فرو ریخت... نه... او نباید دل به من بسپارد... این عشق بر من حرام است!گلویم می سوختصدایم دو رگه وگرفته بود اشفته بود درمانده بود
- این عشق گناه است صالح ... تو باید این لحساس غریب وموذی را در خودت بکشی... حق نداری عاشق شوی... ان هم عاشق کسی که مثل اخرین برگ زرد پاییز به شاخه ها چسبیده است و روی شانه های باد می لغزد
صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و بی صدا اشک ریختم او که نا چند لحظه پیش بهعشقش اعتراف کرده بودلحظه ای مردد وپشیمان کنار پای من روی زمین زانو زد واهسته و با لحن غمگینی گفت:
- من به پاکی این عشق ایمان دارم وتا زمانی که زنده ام و نفس می کشم را در دلم زنده نگه می دارم .[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار استانبول گذشت بی انکه من گوشه ای از زیبایی اش را لمس کنم بی انکه احساس کنم درخت زندگی به شکوفه نشسشته است و من باید در انتظار بارور شدن این شکوفه ها غزل امید بخوانم


بر جو دوستی من و صالح سایه سنگین سکوت گسترده شده بود من از نگاه های مشتاق و عشق الود او می گریختم و او هر لحظه بی تاب تر وملتهب تر پرنده ی زیبای نگاهش را به پرواز در می اورد اما عملا هیچ رفتار تحریک امیزی را مرتکب نمی شد مثل همیشه موقر ومتین حرف می زد و عمل می کرد گاهی در سکوت عمیقی فرو می رفتو خودش را به دست فراموشی می سپرد ومن هر روز در دلخدا خدا می کردم که این عشق از دل او رخت بر بندد من و او گلبرگ های پر پر یک باغ طوفان زده بودیم که به دست باد بی رحمی در فضای خالی از شور و شعف زندگی پراکنده شده بودیم محال بود این گلبرگ های پرپر یک روز جایی از این پهنای بی کران در کنار هم ارام بگیرند ...


من هنوز پایبند عشق کیارش بودم هنوز قلبم با یاد او می تپید و دلم او را می خواست هر چند او با بی رحمانه ترین کلمات سرد ویخی قلب مرا به اماج گرفته بود هر چند دل از منبر کنده بود و مرا مرده ای بیش نمی پنداشت... هر چند من از نظر او زن خیلنتکار و بوالهوسی بودم اما بند بوجودم هنوز در گرو عشق پاک او بود و اوهنوز مثل خون در رگ هایم می دوید و قلب مرا به تپش وامی داشت


من به امید طلوع زیبایی حقانیت عشق پاک خودم می نشستم و دعا می کردم


- صالح من اصلا نارگیل دوست دارم


- خوب اشتباه می کنی... شیره ی نارگیل کلی خاصیت دارد...


- نه... نه... بس که خوردم شدم مثل بادکنک!


صالح همیشه طبق برنامه ی غذایی من پیش می رفت که یکی از بهترین پزشکان متخصص برای من در نظر گرفته بود شکمم بر جسته شده بود و خودم نیز چند کیلویی اضافه وزن پیدا کرده بودم او بیش از حد به من رسیدگی می کرد گاهی از این توجه غیر معمولی به ستوه می امدم و لب به اعتراض می گشودم


دلم هر لحظه به سوی ایران وعزیزانم پر می کشید دلم پیش مهیا بود که نمی دانستم سالم سلامت است یا اینکه خدایی نا کرده بلایی سرش امده است دلم برای پدر و مادرم هلاک شده بود و هر روز که می گذشت دلتنگ تر و بی قرار ترمی شدم


- اه صالح... اگر بعد از به دنیا امدن بچه برگشتم ایران وکسی مرا نپذیرفت چه؟اگر پدر ومادرم در را به رویم بستند و گفتند تو با ابروی ما بازی کردی و ما دختری به اسم مینا نداریم چه؟ ان وقت من چه خاکی بر سرم بریزم؟ دست به دامان چه کسی بشوم


ارام ومهربان با نگاهش به رویم شفقت و مهر می پاشید و می گفت:


- اینها که تو می گویی فقط حدس وگمان است... شاید هم چنین نشود و بی گناهی تو بر انها مسلم و روشن باشد... لازم نیست خودت را با این افکار ازار بدهی...


- نه صالح تو این حرف ها را به خاطر دل خوش کردن من می زنی... تو حتی بهتر از من می دانی ان جا چه سرنوشتی انتظار مرا می کشد... کاش بچه ام زود تر به دنیا می امد و من می رفتم و از این همه حدس وشک وشبهه خلاص می شدم


هر بار که حرف از رفتن من به میان می امد چهره اش درهم فرو می رفت و سایه ی یک غم کهنه اسمان چشم هایش را می پوشاند ان وقت گوشه ای کز می کرد وبه جایی نامعلوم خیره می ماند


هر روز که می گذشت و هر هفته که می رسید من امید وارتر نقاب خوشبینی ام را بر چهره ام محکم تر می کردم و هر روز به خودم تلقین می کردم کهروزگار بر وقف مراد منخواهد چرخید چیزی که مرا رنج می داد تنهایی مزمن صالح بود که گویی او نیز مثل من در پیله ی این تنهایی مخوف رو به نابودی می شتافت یک روز گرم وشرجی تابستانی از اوپرسیدم:


- صالح تو چرا ازدواج نمی کنی؟


از این سوال غیر مترقبه ی من جا خورد و دچار شک شد لختی فکر کرد بعد زل به چشم های منتظر من


- تا به حال فرصت دست نداده... من از ان دسته از ادم هایی هستم که دوست دارم زندگی ام را با عشق اغازکنم


از گوشه ی چشم نگاهش کردم وگفتم:


- مگر نگفتی که عاشق شده ای خوب پس...


من خودم را به نادانیزده بودمو او می فهمید دستم را می خواند وپوز خند می زد نفس بلندی کشید که شبیه اه عمیق بود


- من عاشق عشق شده ام نه عاشق کسی... با عشق مسلما نمی توان ازدواج کرد


از جواب دندان شکنی که به من داده بود راضی بود و در عوض من به خشم امده بودم:


- اه که این طور... نشنیده بودم ادم می تواندعاشق عشق هم بشود... حتما در مملکت شما این نوع عاشق شدن رواج دارد...


دلم می خواست با لحنی تمسخر امیز خشم درونم را تخلیه می کردم اما او خونسرد نگاهم کرد و لبخند زد:


- عشق مرز جغرافیای نمی شناسد وتابع فرهنگ اجتماعی مردمان خاصی نیست... من عاشق عشقی هستم که به محبوبم می ورزم.. نمیدانم شاید نمی توانممنظورم را به درستی به تو تفهیم کنم


از لحن تندی که به کار برده بودم شرمنده شدم وگوشه ی لبم را به دندان گزیدم و او که احساس شرم را در نگاهم دید حرف توی حرف اورد وسعی داشت مرا از ان حال وهوا بیرون بیاورد


من هنوز نفهمیدمده بودم عاشق عشق شدن یعنی چی؟


یک روز از زور غمزدگی و بی کسی تصمیم گرفتم به خانه ی برادرم زنگ بزنم صالح ابتدا با نگاه تردید امیز سعیداشت مرا ازتصمیمی که گرفته ام باز دارد از نظر او هر چه در بی خبری به سر می بردم بهتر بود


الهام بود که گوشی را برداشت سعی کردم جلوی ریختن اشک هایم را بگیرم و دور از هیجان زدگی و اشتیاقی زجر اور حرف بزنم


- سلام الهام... منم مینا...


سکوت ممتد الهام قلبم رابه تپش انداخته بود گویی با شنیدن صدایم تا حد مرگ جا خورده بود و باورش نمی شد این صدای من است که به او سلام می گویم بعد از چند لحظه سکوت و انتظار او که بالاخره توانسته بود بر شوک زدگی قلب خودش غلبه کند که با صدایی سرد و بی مهری گفت:


- چه سلامی مینا خان... با چه رویی زنگ زدی انتظار چاق سلامتی از من داری... اگر برادرت خبردار شود که من با تو حرف زده ام پوست تنم را می کند و زیر پایش فرش می کند... تو ابرو برای ما نگذاشته ای...


اشکم فر ریخت و ضجه زنان گفتم :


- نه الهام ... تو دیگر این گونه با من حرف نزن که من زخم خورده و داغ دیده ام... تو را به خدا به حرف هایم گوش کن


او هم فریادزنان گفت:


- نه... نه... با تو هیچ حرفی ندارم که بزنم با کسی که حیثیت خانوادگی اش را به باد داد و پی هوس هایش رفت... گوش کن چه می گویم حق نداری بعد از این زنگ بزنی این


جا... فهمیدی...


تق گوشی را کوبیدمن به نفس نفس افتاده بودم نا باورانه به نگاه مغموم صالح زل زدم و با بهت گفتم:


- این عادلانه نیست... صالح... بلند شوکاری کن... تو را به جان هر کس دوست داری کاری...


نفسم بند امده بود و چشم هایم داشت از حدقه در می امد صالح برای اولین بار لب به ملامتم گشود وسرزنشم کرد که چرا زنگ زده ام ؟


دوباره بیمار شدم ودر بستر افتادم و دوباره نگاه مهربان صالح که در اشک خیس می خورد بالی سرم کشیک می کشید... دوباره تمام رشته های امیدم را پنبه می دیدم...


- صالح من خیلی بد بختم!


- نه ابدا... اینطور نیست!


- چراهمین طور است ته تمام بد بخت های عالم من به دره ی ننگ ونابودی سقوط کرده ام و هیچ کس نیست دستم را بگیرد و مرا از این ورطه بکشد بیرون می بینم به جای دست هایی که برای کمک دراز شده اند هر کسی با نفرت و کینه بر سرم می کوبد وبه من لعن ونفرین می فرستد ...هیچ کس نیست مرا از این همه تاریکی و سیاهی نجات بدهد ... هیچ کس نیست!


با نماشکی که چشم هایش را مرطوب کرده بود و بغضی که هر لحظه گلویش را می فشرد گفت:


- اشتباه می کنی مینا... من حاضرم دستت را بگیرم واز ان دره ای که می گویی بکشانمت بیرون... فقط کافیست دستت را به من بدهی... و به شانه های من تکیه کنی!


نگاه تب الود و بیمارم را به نگاه مهربان و اسمانی اش دوختم و اهسته گفتم:


- اگرهنوز ریسمان عشق کیارش را بر گردن نداشتم و با یاد او نفس می کشیدم این عشق مقدس و اسمانی را می پذیرفتم ... تو خیلی مهربانی صالح ... ان قدر خوب و دوست داشتنی که من نمی توانم توصیف کنم نباید این عشق پاک را به پای موجودی تباه شده وحقیری چون من هدر بدهی...نگذار ویروس بیچارگی من به تو سرایت کند! خواهش می کنم صالح با این عشق اهورایی باعث عذاب خاطر من نشو... خواهش می کنم


او با صدای بلند به گریه افتاد و من چشم های تب الودم را بر هم گذاشتم من مرده بودم و این جنازه ام بود که بر زمین مانده بودجنازه ای که نفس می کشید وبه دنبال گورش می گشت...


من زندگی ام را باخته بودم و تمام رنگ های زندگی ام پاییزی وزرد بودنددر دنیای من فقط سیاهی پرسه میزد و سیاهی! حتی حر های دلنشین و زیبای صالح هم در من اثری نداشت و نمی توانست بر افکار زرد وخاکستری من مشتی رنگ شادی بپاشد لحظه ها بر من سخت می گذشت و من با هیچ امیدی امروزم را به فردا می سپردم


بیچاره صالح! ناجی دل رحم و عاشق من! او صمیمانه به وجود من عشق تزریق می کرد ومن مثل بیماران ناعلاج بی ان که رو به بهبودی بروم هر لحظه حالم رو به وخامت می رفت


ستاره ی نگاهم خاموش بود و حتی زیر نور صد ها لوستر همه جا را تاریک و مبهم می دیدیم


صالح برایم حافظ می خواند...


من نمی شنیدم


دلم می خواست بهروز هایی برگردمکه بی خیال ولاقید از پل لحظه ها می گذشتم و لاقید و خرامان بودم ان روز های سرخ... ان روز های سبز... ان روزهای ابی!اخ که چقدر خوشبخت بودم... یادش به خیر... یادش به خیر... هنوز طعم تلخ سختی وجدایی را نچشیده بودم... ان وقت هابازی های غریب روز گار برایم تمسخر امیز و نامفهوم بود... هرگز فکرش را نمی کردم روزی بازیگر تراژدی غمگین و اسفناک بشوم و همه ی تلاشم را به کار بگیرم که در پرده اخر برنده باشم و همه چیز به نفع من تمام شود​


ان روز ها گذشت... روز های خوش زندگی!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی ازروز های زیبای اواخر شهریور ماه بود که دختر زیبایم به دنیا امد به قدری شیرین و دوست داشتنی بود که دلم نمی امد یک لحظه چشم از او بر گیرم چشم هایش سیاه و درشت بود صالح می گفت شبیه چشم های توست و من با لذت شرینی پوست نرم و لطیف بدنش را نوازش می کردم و پیش خود فکر می کردم اگر کیارش او را می دید حتما مپل من عاشقش می شد لپ های سرخش را می بوسید و از صدای گریه هایش دیوانه می شد


دوباره سر انگشتان ابی امید بر در مهر و موم شده ی قلبم تلنگری زد و همه چیز را از نو زنده کرد دوباره می خندیدم دوباره زندگی پیش چشمم زیبا شده بود از دریچه ی نگاه من دنیا رنگ دیگری گرفته بود


- اه صالح نگاه کن... زندگی چقدر زیباست!من صدای پایس بهار را می شنوم اگر چه ماه ها با بهار فاصله دارم اما می شنوم که بر سنگ فرش ترک خورده دلم قدم می گذارم و لحظه لحظه چشم انداز های زیبایی را پیش چشم های من ترسیم می کند و من دوباره سبز می شوم و گل می کنم و می خندم


صالح دخترم را در اغوش کشید و با خنده گفت:


- امروز مثل این که خیلی شاعر شده ای؟


نگاهم همراه با دسته ای چکاوک تا ان سوی پنجره ها به پرواز در امده بود:


- من روز های اننظار را پشت سر گذاشته ام... به امید امروز... صالح شاید ندانی چقدر در این لحظه دلتنگ نگاه عاشق کیارش هستم... این چندماه فهمیدم که چقدر دوستش دارم دختر زیبای من قلب فاصله ها را از هم می درد و دست های منو کیارش پل پیوند هم می شود!


چشم هایم را لحظه ای بر هم گذاشتم و از تجسم ان لحظه احساس خوشایندی به من دست داد صالح بی ان که ابراز ناراحتی کند چرخی در اتاق زد و بر دست های سپید دخترم بوسه ای نواخت صالح عاشق کودک زیبای من بود


- من به این کودک شیرین حسودی می کنم چون هنوز نیامده تمام فکر تو را به خودش مشغول کرده و تو بعد از این فرصت فکر کردن به ادم بی مصرفی چون مرا نداری


از لحن طنز الودش خندیدم:


- اوه صالح!مگر می شود به انسان والایی چون تو فکر نکرد... من خیلی چیز ها را مدیون تو هستم... اگر تو نبودی من گرفتار یاس و ناامیدی بودم خیلی زود از پا درمی امدم... خدای بزرگ مرا خیلی دوست داشت که تو را بر سر راه من قرار داد


نگاه صالح درخشیدن گرفت مثل رعد و برقی که باران به دنبال داشت اشک می ریخت و دست های کودکم را بوسه باران می کرد


صالح یکی از اتاق ها را به زیبایی تزیین کرده بود و می گفت:


- اتاق کودک باید به نحوی چیده شود که روح کودک در ان به پرواز در بیاید و خودش را در دنیای متفاوت بیرونی احساس کند


هر روز چند اسباب بازی گران قیمت به جمع وسایل اتاق اضافه می شد پرده و روتختی و دیوارهای اتاق صورتی رنگ بودند و از در و دیوار عروسک و خرس های پشمالو اویزان بود


- صالح تو را به خدا این اتاق را شبیه مغازه های لوکس اسباب بازی فروشی نکن...[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]هیچ جای خالی توی اتاق نمانده...


سگ پشمالو سفید را که چشم هایش معلوم نبود به طرفم پرت کرد و با خنده گفت:


- ماهک ما بیش از این ها می ارزد... نگاه به چشم هایش بکن... مثل یک شب پرستاره است


صالح دخترم را ماهک صدا می زد من هنوز این اسم را به رسمیت نمی شناختم چون دوست داشتم اسم دخترم را با کیارش انتخاب کنم


- ماهک!! این اسم رویش می ماند ها!ان وقت پدرش دلخور می شود که چرا بدون اجازه ی من اسم برایش انتخاب کرده اید؟


- مگر ماهک بد است! این دخترشیرین مثل یک تیکه ماه می ماند... شما هر چی دلتان خواست صدایش کنید من ماهک صدایش می کنم


انگار صالح حرکاتش دست خودش نبود! برای ماهک شکلک در می اورد و دلش می خواست این بچه ده بیست روزه برایش بخندد و دست بزند وقتی ماهک بی امان گریه می کرد او گوشه ای غمگین می نشست و چون کاری از دستش ساخته نبود از من می خواست او را ارام کنم


من دلم می خواست چله ماهک که تمام شد به ایران بر گردم صالح هیچ اظهار نظری نمی کرد این جور مواقع می رفت توی اتاق و در را محکم به روی خودش می بست و وقتی از اتاق می امد بیرون چشم هایش قرمز وپف کرده بود برای من عشق و احساس صالح قابل درک نبود او با وجودی که می دانست من متعلق به یکی دیگر هستم وعاشقانه شوهرم را دوست دارم با این حال بدون ذره ای حسادت و بی ان[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]که[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]بخواهد این علاقه را با ترفند از بین ببرد روی عشق واحساس خودش پافشاری می کرد و گاهی ظاهرا از این عشق ناامید می شد[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]و ارام ارام خودش را کنار می کشید و به نحوی با عشق خنثای خودش کنار می امد


ماهک بسیاری از وقت ها بی تابی می کرد و گریه های داراز مدتش من و صالح را کلافه می ساخت نه شیر می خورد نه می خوابید دکتر هیچ علایمی را تشخیص نمی داد[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]و این گونه رفتار را طبیعی می دید


چله که تمام شد و ماهک اندکی پر وبال گرفت من هم ساز رفتن را کوک کرده بودم و صالح هر روز بهانه ای تازه دست وپا می کرد​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببین مینا... بگذار ماهک کمی گوشت بگیرد و بزرگ تر شود... الان در شرایطی نیست که تاب مسافرت چند ساعته با هواپیما را داشته باشد می دانم این جا خیلی سخت به تو می گذرد ولی...

- نه... نه... صالح این جا به هیچ وجه به من سخت نمی گذرد... من این جا بیش از هر جایی احساس ارامش می کن... فقط موضوع این است که می خواهم برگردم سر خانه و زندگی ام... کیارش باید بچه خودش را ببیند این درست نیست که هنوز از تولد بچه اش بی خبر است...


- می دانم چه می گویی... ولی... بگذار یک مدت کوتاه دیگر هم سپری شود ان وقت ترتیب رفتنت را می دهم


اما این مدت کوتاه سه ماه تمام طول کشید و صالح هنوز هم از موضوع از رفتن من فرار می کرد


ماهک خوشگلتر وخواستنی تر شده بود من وصالح را به خوبی می شناخت وتا ما را می دید از خودش هیجان دلچسبی بروز می داد اما گاهی عجیب نحسی می کرد و ارام و قرار از دست می دادتب می کرد وسه روز تمام از بالی سرش تکان نمی خوردیم وشب ها به نوبت من وصالح کشیک میدادیم و اوضاع و احوالش را بررسی می کردیم این بیماری موزی و مرموز من و صالح را به صرافت انداخت که نزد یک پزشک معتبر و مجربی برویم و از تشخیص او با خبر شویم


دکتر ابراهاممتخصص کودک و جراح کار امدی که فقط چهار ماه از سال در استانبول ویزیت می کرد و هشت ماه دیگر را دریکی از بهترین مراکز درمانی المان به کار مشغول بود ماهک را دید و پس از ازمایش های گوناگون تشخیص نهایی را داد و صالح مو به مو برای من باز گفت


- این بیماری در کودک و اطفال بروز می کند و در ابتدا خیلی هم خفیف خودش را نشان می دهد... اسم بیماری کودک شما نوع خفیف رماتیسم قلبی است در حال حاضر غشای داخلی قلب (اندوکارد) کودک شما ملنهب شده و باعث تنگی دریچه گشته است.. خوشبختانه به قشر عضلانی قلب (میو کارد) اسیبی نرسیده و می توان این بیماری خطرناک را درمان کرد


تا چند لحظه میخ شدم روی زمین و سرم را تکیه زدم به دیوار اه ماهک من!ماهک بی گناه و کوچک من کرفتار چه بیماری مخوفی شده بود گفته بودم بخت کودک من از بخت سیله مادرش سیاه تر است من دست هایم را روی صورتم گرفتم و های های گریستم صالح سعی می کرد ارامم کند اما من دلم کبود بود... از دست بی رحمی های زمانه ی نا مروت!که حتی بر وجود پاک و بی گناه ماهک من هم رحمی نداشت


دکتر مداوای کامل این بیماری را در مرکز درمانی المان امکان پذیر می دید و ان جا را از نظر تجهیزات مدرن پزشکی تایید می کرد به خانه که بر گشتیم هم من و هم صالح دل ودماغ هیچ کاری را در خودمان نمی دیدیم خدمه ها با درک حال و هوای ما سرشان به کار خودشان گرم بود و کمتر سر و صدایی ایجاد می کردند


من ماهک را شیر می دادم و می گریستم صالح دیوانه می شد و مشت هایش را به هم می کوبید:


- گریه نکن مینا... ان بچه باید در اغوش تو به ارامش برسد نه این که این طوری در اغوش پریشان تو شیر بخورد و اشفته تر شود


سیل اشک از پهنای صورتم جاری بود و بغض مثل شاخک های رتیل بر گلویم چنگ می انداخت


- دست خودم نیست صالح!هر کس دیگری جای من بود به جای اشک خون می بارید... من همه ی امید و ارزو های از دست رفته ام را در چشم های شبرنگ دخترم می دیدم اما می بینم هر چه که بوده یک سراب ناپدید شد و من دوباره ماندم و عطش دردناک تر از همیشه... اه... صالح... صالح... ماهک من تحمل این درد مرموز را ندارد... اخر هنوز خیلی بچه است... اخر تازه چشم های زیبایش بر روی این دنیای وحشی و دیو سیرت باز شده است... نه... او طاقت نمی اورد


صالح گریان تر از من به فکر تسلی خاطر من بود:​

[FONT=Times New Roman (Arabic)]- دکتر که نگفت ما به طور کلی قطع امید کنیم... گفت درمان این بیماری توی المان امکان پذیر است و شانس مداوای ماهک بسیار زیاد است... ما باید هر چه زود تر در این مورد اقدام کنیم و ماهک را از چنگال تیز این بیماری بی رحم نجات بدهیم...

ان وقت چشم در چشمم می دوخت و حلقه های اشکمان با هم پیوند می خورد محبت از زلال ابی نگاهش می ترواید:


- باور کن هیچ کمکی را از تو و ماهک دریغ نمی کنم هر کاری از دستم بر بیاید کوتاهی نمی کنم... تو و ماهک به قدری برایم عزیز هستید که حاضرم به خاطر شما دو نفر جان خودم را هم بگذارم


من با حرف های محبت امیز و امید بخش صالح دوباره جان می گرفتم و چشم هایم رو به سپیدی امید باز می شد و دوباره خدا را شکر می کردم که صالح را بر سر راه من قرار داده است او که قلبش از جنس اب و اینه بود و نگاهش افق های روشن امد را جلوه گر بود و او که عطر دست های سخاوتمندش در دنیای متعفن من پیچیده بود و همه جا بویزندگی و امید می پراکند


- صالح... تو خیلی خوبی... من لیاقت این همه مهربانی و خوبی تو را ندارم... باورکن پیش دریای محبت و بزرگی تو ذره ای بی ارزش نیستم​


لبخند اشک الودی زد و نگاهش روی ماهک محو شد[/FONT][/FONT]
 

GOL SHAB BOO

عضو جدید
سلام و مرسی از اینکه کتاب به این قشنگی رو می ذاری.
اما بابا اینطوری که سال دیگه تموم می شه . لطفا سریع تر بذار .
راستی چقدر دیگه مونده تا اخر کتاب؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا