سی و یکم
چشم هایم را گشودم. در یک اتاق بزرگ که به طرز زیبایی تزیین شده بود روی یک تخت بزرگ و قیمتی که کنده کاری های زیبایی داشت خوابیده بودم . در جایم نیم خیزکه شدم تازه متوجه سرم درد می کند و باندی دور سرم پیچیده شده است با احساس ضعف ودردی که هر لحظه بر وجودم چنگ می انداخت زوایای آن اتاق غریب را از نظر گذراندم
پرده های مخمل صورتی رنگ از پنجره های بزرگ اویخته بود وهر طرف که نگاه می کردی گل می دیدی ! گل های مصنوعی گل های طبیعی و من...
من اینجا چه می کردم ... وسایل شیک وقیمتی این اتاق ناشناس متعلق به من نبود... چه فکر احمقانه ای
که درنظر اول خیال کردم توی خانه ی خودم هستم واتاقی که متعلق به من وکیارش بود!
پس اینجا کجاست ؟من[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]اینجا چه می کنم ؟نکند مسعود مرا پیدا کرده و به اینجا اورده ؟ نکند ... این فکر مثل یک موج بزرگ وقوی مرا به سمت در سوق[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]داد در را که باز کردم چند در بسته ی دیگر در روبه روی خودم دیدم و راه پله ی مارپیچی شکلی که با قالی های گرانبها فرش شده بود[FONT=Times New Roman (Arabic)].[/FONT] از پایین صدای گنگ و نامفهومی به گوش می رسید[FONT=Times New Roman (Arabic)] [/FONT]... به ترکی حرف می زدند ومن هیچ چیز نمی فهمیدم ... ارام نامطمئن از پله ها پایین رفتم.
دو سه نفر با لباس های یک شکل خدمتکاری با دیدن من که پایین پله ها با شگفتی نگاهشان می کردم دست از کار کشیدند و نگاهی بین هم رد وبدل کردند پرسیدم
- اینجا کجاست ؟
سردر گم وگیج نگاهم کردند وچیزی نگفتند سرم هنوز درد می کرد وقتی به یاد اوردم چه مصیبتی بر من گذشته است بغض کردم وپایین پله ها نشستم و گریه سر دادم ... من چه بدبخت بوده ام ! زندگی ام از دست رفت !کیارش مرا به امان خدا گذاشت ورفت که پنجه ی سیاه این بد نامی به دامان او نچسبد ...رفت که فراموشم کند خدایا خودت که می دانی من باچه نیت خیری به این جا امده بودم... اینجا کجاست ؟ و فریاد زدم :
-اینجا کجاست ؟ یکی به من بگوید !
یکیاز ان خدمه به طرفم امد و با مهربانی چیزی گفت که من نفهمیدمیکی دیگر رفت پای تلفن و ان یکی ماند و به تماشایم پرداخت. بعد دو سه نفری امدند زیر بازوانم را گرفتند و مرا از پله ها بالا بردند دوباره روی تختی که نمی دانستم متعلق به کیست دراز کشیدم وچشم های تب الود و پر سوزم را به دست مهربان خواب سپردم
بار دیگر که بیدار شدم شب بود واتاق در تاریکی فرو رفته بود سرم دیگر درد نمی کرد بلند شدم ویکی از چراغهارا روشن کردم با وجودی که نمیدانتم انجا کجاست اما دیگر احساس نا خوشایندی نداشتم فکر می کردم باید جای امنوراحتی باشد لباس خوابی را کهنمدانم کی پوشیده بودم با لباسهای خودم که پایین تخت توی یک سبد افتاده بود عوض کردم و رفتم جلوی اینه پای چشم هایم به طرز وحشتناکی گود افتاده بود و چهره ام تکیده و پژمرده بود برسی برداشتم روی موهای گره خوردهام کشیدم اشک بیاماندر چشم هایم می جوشید ... من چه به روز خود اورده بودم ؟ چرا تیشه بر ریشه ی عشق وامید وزندگی ام زده بودم ؟ اه... لعنت به من که موجودی احمق تر وابله تر از من وجود ندارد از در بیرون می رفتم با فکر این که با میزبان مرموزم روبه رو شوم این بار هیچ کدام از خدمه ها رو پای پله ها ندیدم مبلمان شیک ولوازم قیمتی ای که انجا به چشم می امد مرا به یاد زرق وبرق زندگی کیارش می انداخت اه ... بالاخره یکی از خدمه ها مرا دید وبه طرفم دوید وچیزی گفت بعد دستم را گرفت وباخود به طرفی کشاند نمیدانم چرا قلبم تند میزد طولی نکشید که من در یک سالنمجلل وبا شکوه رو در روی مرد جوانی قرار کرفتم که نمی دانستم کیست مرد جوان لبخند زنان به استقبالم امد قدی نسبتا بلند داشت واز چهره ای معمولی بر خوردار بود روبدوشامبر قرمزی بر تن داشت وهنوز به روی من می خندید
-اینجا کجاست؟
با لهجه ی شیرینی گفت:
-جایی که تابحال از مهمان مهربانی مثل شما پزیرایی نکرده بود
از این که زبانم را میفهمید به شوق امدم وگفتم:
-شما هم ایرانی هستید؟
دوباره با همان لهجه ی زیبا گفت:
پنه من زبان فلرسی را توی دانشگاه اموخته ام ... چرا نمیشینی !
رفتارش به قدری صمیمی ودور از تظاهر بود که من بیشتر احساس راحتی می کردم کنارش روی مبل استیل نشستم و چشم در چشمش دوختم وگفتم:
-من اینجا چه کار می کنم؟
لبخند که میزد گونه اش چال می افتاد چشم های ابی رنگی داشت وکمی بور بود:
-من شما را توی خیابان پیدا کردم بیهوش وزخمی ... از پیشانی شما خون می امد بلافاصله شنا را به اینجا اوردم وپزشکی بالا سر شما احضار کردم ... دکتر بعد از معاینه گفت حال هر دوی شما خوب است
فکر کردم چون فارسی را خوب بلد نیست به غلط گفت : هر دوی شما
وبا تعجب گفتم:هر دوی شما ؟
خندید : بله... شما وبچه دو ماهه ی شما...
شگفت زده نگاهم بر چهره اش خشکید با بچه... بچه... بچه... یعنی من حامله بودم یعنی قرار بود من بچه دار شوم مادر شوم باورم نمی شود چطور ممکن است ؟! به گریه افتادم دستخوش احساسلتی ضد ونقیض بودم ... من بااین بچه چه کنم؟ حال که پدرش دامان مادرش را الوده می بیند ... حال که مادرش موجودی گنه کار و هرزه لقب گرفته است ...
-برای چه گریه می کنید
دست خودم نبود که گفتم: برای لین که خیلی بذ بختم !
نمیدانم شاید فکر کرده میکرد من زنی فریب خورده ام واین بچه هم از نطفه ی حرام به وجود امده است
- خودتان را ناراحت نکنید... با سقط جنین همه چیز ذرست می شود
با نگاه تندی در مبل فرو رفت فهمید که حرف بدی زده است عرق شرمندگی روی پیشانی اش نشست و چند لحظه بعد با لکنت گفت:
- می بخشید که... که... قلب شما را ازردم
نگاه معصومش را به دیده ام دوخت وبعد اه عمیقی کشید از روی مبل بلند شد واهسته گفت:
- الان برمی گردم
او رفت ومن با احساس پیچیده ای با خود درگیر شدم احساس زیبای مادر شدن رفته رفته کشتی طوفان زده ی قلب مرا به ساحل امید هدایت می کرد و سیاهی ها ارام ارام رو به روشنی می رفت