abdolghani
عضو فعال داستان
((دلبندم!...... تواینجاگوشه گیروافسرده ای! خاله میناتورابه باغی می بردکه ازصبح تاشب پروانه بگیری وگل هارابوبکشی.))
درچشم های روشن کیارش انگارلامپ روشن کرده باشند:
((پس شماهم بامابیایید.))
سرش رادرآغوش کشید وبامحبت گفت:
((نمی شودعزیزم، مادربزرگ کارهای مهمی داردکه بایدبه یک یکشان رسیدگی کند.))
کیانوش ناچاروغم گرفته دستش رابه دستم سپرد، نگاهی به خانم جان انداختم وگفتم:
((آقای یوسفیان(وکیل خانوادگی) قول دادند که هرچه زودتربه امورمالی شرکت هارسیدگی کنند. ظاهراً برادرمهیاسهام دوتاازشرکت هارابالاکشیده! البته می شوداین طورتصورکردکه آن دوشرکت برای همیشه ازدست رفته است. باید شرکت های دیگرراازسقوط مالی نجات داد، بایک موسسۀ خیریه هم صحبت کردم وآقای یوسفیان رابه آنها معرفی کرده ام، فکرمی کنم همه چیزطبق وصیت کیارش موفقیت آمیزپیش برود.))
خانم جان آن یکی دستم راکه پایین افتاده بوددردست گرفت ونگاه بی فروغش راکه ازامواج پرمهرومحبت متلاطم بودبه چشم هایم دوخت:
((ازتوسپاسگزارم دخترم، هرچندبعدازرفتن تودوباره داغ کیارش برایم تازه می شوداما خوشحالم که می روی! چون می دانم درکنارکیانوش، درجایی که کیارش رادرخودش جای داده است آسوده خواهی شد، یادست کم احساس راحتی خواهی کرد.))
صورتش رابوسیدم وگفتم:
((مواظب خودتان باشید، بامادرم هم دیروزخداحافظی کرده ام امااگرخواستندمراببینندآدرس باغ مینارابه آنها بدهید.))
تمام وسایلمان رادروانت ریختم، همان وانتی که چندسال پیش برای گلخانه خریده بودیم. همان وانتی که یک روزکیارش پشت فرمانش می نشست وگل ها رابرای فروش به بازارمی برد. تصمیم گرفتم خودم آن رابرانم. وقتی پشت رل نشستم احساس عجیبی به من دست داده بود. ماشین هم چنان دست نخورده بود. سال هادرپارکینگ نگهداری شده بود. کیارش می گفت دلم نمی آیدآن رابفروشم!
((میناحواست باشد، آن وقت هاخیلی بدترمزمی گرفتی.))
چشم هایم رابازکردم، روی صندلی کناردستم بالباس سپیدنشسته بود.
((حواسم هست! چه خوب شدرانندگی رایادم دادی!))
((کیانوش چرااخم هایش درهم است؟))
نگاهی به کیانوش انداختم که باباغبان خداحافظی می کرد:
((خوب حق هم دارد، فکرمی کندباغ میناجای خوبی برای اونمی تواندباشد. راستی دلم برای پیانوزدنت تنگ می شودحیف است که نمی توانم......))
بابازشدن درحرف هایم ناتمام ماندوکیارش رفت:
((سوارشوکیانوش، ظهرشده است.))
وآن گاه بعدازخداحافظی به راه افتادیم.
باغ مینابرای کیانوش بسیارجالب وزیبابه نظرآمد. خودم نیزازاین که آنجابودم ازشوروشعف سرشاربودم. اول دسته گلی رابرسنگ مزارکیارشم قراردادم وسپس روی تخته سنگی نزدیک قبرنشستم. چه قدرجایش خالی بود. اینجا، همین جایی که اکنون اوآرمده است، زیردرخت بیدی، تابستان ها هرروزغروب، بساط عصرانه راپهن می کردیم. شوخی هایمان، گل پرت کردن به سمت همدیگربود!
((مینا، گل قرمزرادوست داری یازردرا......))
((زردرا))
((ولی من قرمزرادوست دارم، قرمزخیلی قشنگ تراززرداست.....))
((نه خیر! کی گفته فقط گل قرمزقشنگ است، گل همه رنگش قشنگ است.))
((آره، اماقرمزش یک چیزدیگراست.))
((هیچم این طورنیست.))
وسپس به دنبال هم می دویدیم.
حضورش رادرکنارخودم احساس می کنم:
((چرابرایم گل زردنیاوردی!))
اشک هایم راپاک کردم تامبادا دلگیرشود.
((خودت گفتی گل قرمزیک چیزدیگراست.))
به سنگ قبرنگاه می کرد:
((گل زردنشان جدایی است.))
((مگرماازهم جداشده ایم؟))
((نشده ایم؟))
دردیدۀ غم آلودش برق اشک دیده می شد:
((کیارش! چراناراحتی؟))
((کاش پیانوراباخودت می آوردی.))
((برای چه؟))
((آنجامن برای که پیانوبزنم؟))
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
جوابی نیامد، تکرارکردم:
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
درامتدادآن سکوت، کیانوش رادیدم که بالای سرم ایستاده است.
((خاله مینا! شماباکه حرف می زنید؟))
دستپاچه شدم:
((هیچ کس! داشتم باپدرت درددل می کردم.))
نگاهی به قبرانداخت:
((مگرمرده هاهم می توانند بشنوند؟))
به رویش لبخند زدم:
((آره! البته نه همه شان، این شعرراشنیدی که می گویند(هرگزنمیردآن که دلش زنده شدبه عشق)؟))
چشم هایش گردشد:
((معنی اش چیست؟))
((یعنی هرکس دلی پاک ومهربان وعاشق داشته باشداگرهم بمیردباززنده می ماندوهمه جا ودرکنارهمۀ آنهایی که دوستشان داشت حضوردارد.))
لب پایینش جلوترازلب بالایش قرارگرفت:
((ولی بابامرادوست نداشت.))
احساس کردم بغض کرده است، دستم رابرپشتش نهادم وگفتم:
((عزیزم، این طورنیست، پدرت خیلی تورادوست داشت))
سرش رابه این طرف وآن طرف تکان داد:
((نه این طورنیست، اگرمرادوست داشت تنهایم نمی گذاشت، خودش رانمی کشت.))
وآن گاه سرش رادرآغوشم فروبردوهای های گریه راسرداد. ازتاثیرگریه اش من هم بغض فروکش شده ام دوباره طغیان کردوهمراهی اش کردم ودرهمان حال باغ میناراازنظرگذراندم.
درآن فصل ازسال، برگ های رنگارنگ ازشاخه هاجداشده بودند وزمین مستورازبرگ بود. گل هم کم وبیش برسربعضی ازشاخه ها، خودنمایی می کرد. اصطبل خالی ازاسب بود. راستی سپیدبرفی کجاست؟ وای خدای من! اینجابدون حضورکیارش چه سکوت سنگینی دارد؟
ایمان سواربراسب سپیدهمراه بادختربچه ای بورفردای آن روزمهمان باغ مینابود. اودیگریک جوان رعناوبرازنده بوداماآن دختر؟
((خانم تهرانی خوشحالم که دوباره به این باغ برگشتید، راستش آقای تهرانی اینجاخیلی تنهابود!))
((من هم خوشحالم که دوباره تورامی بینم، راستی این دخترخوشگل کیست؟))
نگاهی به دخترانداخت وباخنده گفت:
((حتماً به یادنمی آوریدش! ماه پری است.))
لحظه ای دهانم ازتعجب بازمانده بود. ماه پری! همان نوزاد! درآن شب بارانی پاییزی!
آن شبی که کیارش اسیررعدوبرق وحریق درختان شد، دوباره حالم بدشد:
((خانم تهرانی حالتان انگارخوب نیست؟))
سرم به شدت دردگرفته بود:
((نه چیزمهمی نیست! راستی سفیدبرفی انگارپیرشده است.))
وسپس دستی بریال سپیدش کشیدم. این هدیۀ تولدم ازطرف کیارش بود! ماه پری خیلی بزرگ شده بود! یعنی این همه سال برمن گذشته بود؟ دخترشیطانی بودودنبال پروانه ها می دوید. کیانوش روی بلوکی کمی آن طرف ترنشسته بودوبه حرکات شیطنت آمیزماه پری نگاه می کرد. نمی دانم ازشیطنت های کودکانۀ ماه پری تحریک شده بودکه ازجابرخاست یاعلت دیگری اوراازلاک خودش بیرون کشیده بود؟ من وایمان ضمن راه رفتن باهم صحبت می کردیم. اوازادامه تحصیل ومرگ پدرودایی وزن دایی وخلاصه ادارۀ باغ میناحرف می زدومن توضیح مختصری ازخودکشی کیارش برایش دادم. تعجب آوربودکه ایمان ازدواج هم کرده بود. اماوقتی اسمی اززنش می برد. چهره اش دره مفرومی رفت.
((ایمان اززنت راضی هستی؟))
به جایی خیره شد:
((ای! خوب است فقط......))
فکرمی کنم کلمۀ آخرش بی اختیارازدهانش پرید.
((فقط چی؟))
((هیچی...... اماچرا....... تاحالابه کسی نگفتم اما به شما می گویم.))
کنجکاوشدم:
((خوب می شنوم.))
نگاهش به پروانه گرفتن کیانوش برای ماه پری بود.
((بعدازمرگ دایی وزن دایی دراثرتصادف، ماه پری راپیش خودمان آوردیم. راستش مادردیگرپیرشده است، ازعهدۀ کارهای ماه پری برنمی آید. زیباهم (زنش رامی گفت) زیادازماه پری خوشش نمی آید، دلش نمی خواهدماه پری باماباشد، من هم نمی توانم ماه پری رابه امان خدابسپارم، طفلی غیرازماکسی راندارد، بقیۀ برادروخواهرهاهم هرکدام سرشان به زندگی خودشان است..... ماندم چه کارکنم؟))
کیانوش بالاخره موفق شده بودپروانه ای رابرای ماه پری شکارکند. ماه پری پروانه راازاوگرفت وباذوق نگاهش کرد. برقی درچشم هایم جهیدوفکری ازسرم گذشت:
((می شودماه پری پیش مابماند؟))
ایمان شگفت زده نگاهم کرد:
((ماه پری باشمازندگی کند؟ این خیلی خوب است اما.......))
((دیگراماندارد، البته نظرخودش هم مهم است، این طوری کیانوش هم ازتنهایی درمی آید.))
ایمان هنوزهم تصمیم مراجدی نگرفته بود. وقتی می خواست برگردد ازاوخواستم سفیدبرفی راباخودش نبرد. بی چون وچراپذیرفت. ماه پری هم بدون تعارف ماند:
((دادا، می خواهم اینجاباشم!))
کیانوش روبه من گفت:
((خاله مینامی تواندبماند؟))
باخنده گفتم:
((البته عزیزم! تاهروقت که دلش خواست.))
وچندروزبعدلوازم ووسایل مربوط به ماه پری که جمعاً یک بغچه هم نمی شد به باغ میناآورده شدوماه پری زندگی اش راباما آغازکرد. دختربانشاطی بود! پرجنب وجوش وهیاهوبود. جایی بندنمی شد.
((کیانوش بدوبریم سنجاقک بگیریم، من تاحالاده دوازده تاسنجاقک قرمزوآبی گرفتم، توچی؟ توچندتاگرفتی؟))
رفتارش باکیانوش آن قدردوستانه بودکه گویی سال هاست همدیگررامی شناسند. کیانوش نمی توانست دیگرگوشه نشینی کند. مثل آن وقت هاکه باسیاوش هم بازی می شد، باماه پری جست وخیزمی کرد. ضمن این که حرکات دخترانۀ ماه پری برایش جالب بود.
((کیانوش توتاحالا مثل قورباغه هاپریدی؟ اصلاً بلدی مارآبی راازدمش بگیری وآویزانش کنی؟))
کیانوش هیچ جوابی نمی توانست به اوبدهد. ماه پری هیچ احساس دلتنگی نمی کرد، بلکه کیانوش راهم ازآن حال وهوای غمگینانه درآورده بود. من هم باوجودآن دونفرکه خوشحال وشاددنبال پروانه ها می دویدندوسنجاقک هاراشکارمی کردندوباقورباغه هامی پریدندکمتربه یاددل زخم خورده ام می افتادم.
((بچه هابازی وتنبلی دیگربس است، بایددرس بخوانید.))
هردوبااعتراض گفتند:
((وای نه! بازهم درس!))
اسم هردورامتفرقه نوشته بودم که بیشترپیش خودم باشند. ماه پری مادرخانم صدایم می زد:
((ماه پری! چرامادرخانم صدایم می زنی!))
خندۀ شیرینی لب های سرخ وعنابی اش راازهم بازکرد.
((داداایمان به مگفت بایدشماراخانم صداکنم، من هم دوست داشتم مادرصدایتان کنم، این شدکه دوتارابا هم صدامی کنم این جوری..... مادرخانم))
مادرخانم راباصدای بلنددادزد. به رویش خندیدم. کیانوش اماهنوزخاله میناصدایم می زد. ماه پری سال سوم دبستان بودوکیانوش دوم راهنمایی! هردواززیردرس ومشق وتکلیف درمی رفتند. تابه حال خودشان رهامی شدندیاسربه سرسفیدبرفی می گذاشتندیادنبال پروانه هاسرتاسرباغ رامی دویدند. امامن خوشحال بودم، دراین چندوقت به قدری روحیۀ کیانوش عوض شده بودکه من متعجب بودم.
درچشم های روشن کیارش انگارلامپ روشن کرده باشند:
((پس شماهم بامابیایید.))
سرش رادرآغوش کشید وبامحبت گفت:
((نمی شودعزیزم، مادربزرگ کارهای مهمی داردکه بایدبه یک یکشان رسیدگی کند.))
کیانوش ناچاروغم گرفته دستش رابه دستم سپرد، نگاهی به خانم جان انداختم وگفتم:
((آقای یوسفیان(وکیل خانوادگی) قول دادند که هرچه زودتربه امورمالی شرکت هارسیدگی کنند. ظاهراً برادرمهیاسهام دوتاازشرکت هارابالاکشیده! البته می شوداین طورتصورکردکه آن دوشرکت برای همیشه ازدست رفته است. باید شرکت های دیگرراازسقوط مالی نجات داد، بایک موسسۀ خیریه هم صحبت کردم وآقای یوسفیان رابه آنها معرفی کرده ام، فکرمی کنم همه چیزطبق وصیت کیارش موفقیت آمیزپیش برود.))
خانم جان آن یکی دستم راکه پایین افتاده بوددردست گرفت ونگاه بی فروغش راکه ازامواج پرمهرومحبت متلاطم بودبه چشم هایم دوخت:
((ازتوسپاسگزارم دخترم، هرچندبعدازرفتن تودوباره داغ کیارش برایم تازه می شوداما خوشحالم که می روی! چون می دانم درکنارکیانوش، درجایی که کیارش رادرخودش جای داده است آسوده خواهی شد، یادست کم احساس راحتی خواهی کرد.))
صورتش رابوسیدم وگفتم:
((مواظب خودتان باشید، بامادرم هم دیروزخداحافظی کرده ام امااگرخواستندمراببینندآدرس باغ مینارابه آنها بدهید.))
تمام وسایلمان رادروانت ریختم، همان وانتی که چندسال پیش برای گلخانه خریده بودیم. همان وانتی که یک روزکیارش پشت فرمانش می نشست وگل ها رابرای فروش به بازارمی برد. تصمیم گرفتم خودم آن رابرانم. وقتی پشت رل نشستم احساس عجیبی به من دست داده بود. ماشین هم چنان دست نخورده بود. سال هادرپارکینگ نگهداری شده بود. کیارش می گفت دلم نمی آیدآن رابفروشم!
((میناحواست باشد، آن وقت هاخیلی بدترمزمی گرفتی.))
چشم هایم رابازکردم، روی صندلی کناردستم بالباس سپیدنشسته بود.
((حواسم هست! چه خوب شدرانندگی رایادم دادی!))
((کیانوش چرااخم هایش درهم است؟))
نگاهی به کیانوش انداختم که باباغبان خداحافظی می کرد:
((خوب حق هم دارد، فکرمی کندباغ میناجای خوبی برای اونمی تواندباشد. راستی دلم برای پیانوزدنت تنگ می شودحیف است که نمی توانم......))
بابازشدن درحرف هایم ناتمام ماندوکیارش رفت:
((سوارشوکیانوش، ظهرشده است.))
وآن گاه بعدازخداحافظی به راه افتادیم.
باغ مینابرای کیانوش بسیارجالب وزیبابه نظرآمد. خودم نیزازاین که آنجابودم ازشوروشعف سرشاربودم. اول دسته گلی رابرسنگ مزارکیارشم قراردادم وسپس روی تخته سنگی نزدیک قبرنشستم. چه قدرجایش خالی بود. اینجا، همین جایی که اکنون اوآرمده است، زیردرخت بیدی، تابستان ها هرروزغروب، بساط عصرانه راپهن می کردیم. شوخی هایمان، گل پرت کردن به سمت همدیگربود!
((مینا، گل قرمزرادوست داری یازردرا......))
((زردرا))
((ولی من قرمزرادوست دارم، قرمزخیلی قشنگ تراززرداست.....))
((نه خیر! کی گفته فقط گل قرمزقشنگ است، گل همه رنگش قشنگ است.))
((آره، اماقرمزش یک چیزدیگراست.))
((هیچم این طورنیست.))
وسپس به دنبال هم می دویدیم.
حضورش رادرکنارخودم احساس می کنم:
((چرابرایم گل زردنیاوردی!))
اشک هایم راپاک کردم تامبادا دلگیرشود.
((خودت گفتی گل قرمزیک چیزدیگراست.))
به سنگ قبرنگاه می کرد:
((گل زردنشان جدایی است.))
((مگرماازهم جداشده ایم؟))
((نشده ایم؟))
دردیدۀ غم آلودش برق اشک دیده می شد:
((کیارش! چراناراحتی؟))
((کاش پیانوراباخودت می آوردی.))
((برای چه؟))
((آنجامن برای که پیانوبزنم؟))
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
جوابی نیامد، تکرارکردم:
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
درامتدادآن سکوت، کیانوش رادیدم که بالای سرم ایستاده است.
((خاله مینا! شماباکه حرف می زنید؟))
دستپاچه شدم:
((هیچ کس! داشتم باپدرت درددل می کردم.))
نگاهی به قبرانداخت:
((مگرمرده هاهم می توانند بشنوند؟))
به رویش لبخند زدم:
((آره! البته نه همه شان، این شعرراشنیدی که می گویند(هرگزنمیردآن که دلش زنده شدبه عشق)؟))
چشم هایش گردشد:
((معنی اش چیست؟))
((یعنی هرکس دلی پاک ومهربان وعاشق داشته باشداگرهم بمیردباززنده می ماندوهمه جا ودرکنارهمۀ آنهایی که دوستشان داشت حضوردارد.))
لب پایینش جلوترازلب بالایش قرارگرفت:
((ولی بابامرادوست نداشت.))
احساس کردم بغض کرده است، دستم رابرپشتش نهادم وگفتم:
((عزیزم، این طورنیست، پدرت خیلی تورادوست داشت))
سرش رابه این طرف وآن طرف تکان داد:
((نه این طورنیست، اگرمرادوست داشت تنهایم نمی گذاشت، خودش رانمی کشت.))
وآن گاه سرش رادرآغوشم فروبردوهای های گریه راسرداد. ازتاثیرگریه اش من هم بغض فروکش شده ام دوباره طغیان کردوهمراهی اش کردم ودرهمان حال باغ میناراازنظرگذراندم.
درآن فصل ازسال، برگ های رنگارنگ ازشاخه هاجداشده بودند وزمین مستورازبرگ بود. گل هم کم وبیش برسربعضی ازشاخه ها، خودنمایی می کرد. اصطبل خالی ازاسب بود. راستی سپیدبرفی کجاست؟ وای خدای من! اینجابدون حضورکیارش چه سکوت سنگینی دارد؟
ایمان سواربراسب سپیدهمراه بادختربچه ای بورفردای آن روزمهمان باغ مینابود. اودیگریک جوان رعناوبرازنده بوداماآن دختر؟
((خانم تهرانی خوشحالم که دوباره به این باغ برگشتید، راستش آقای تهرانی اینجاخیلی تنهابود!))
((من هم خوشحالم که دوباره تورامی بینم، راستی این دخترخوشگل کیست؟))
نگاهی به دخترانداخت وباخنده گفت:
((حتماً به یادنمی آوریدش! ماه پری است.))
لحظه ای دهانم ازتعجب بازمانده بود. ماه پری! همان نوزاد! درآن شب بارانی پاییزی!
آن شبی که کیارش اسیررعدوبرق وحریق درختان شد، دوباره حالم بدشد:
((خانم تهرانی حالتان انگارخوب نیست؟))
سرم به شدت دردگرفته بود:
((نه چیزمهمی نیست! راستی سفیدبرفی انگارپیرشده است.))
وسپس دستی بریال سپیدش کشیدم. این هدیۀ تولدم ازطرف کیارش بود! ماه پری خیلی بزرگ شده بود! یعنی این همه سال برمن گذشته بود؟ دخترشیطانی بودودنبال پروانه ها می دوید. کیانوش روی بلوکی کمی آن طرف ترنشسته بودوبه حرکات شیطنت آمیزماه پری نگاه می کرد. نمی دانم ازشیطنت های کودکانۀ ماه پری تحریک شده بودکه ازجابرخاست یاعلت دیگری اوراازلاک خودش بیرون کشیده بود؟ من وایمان ضمن راه رفتن باهم صحبت می کردیم. اوازادامه تحصیل ومرگ پدرودایی وزن دایی وخلاصه ادارۀ باغ میناحرف می زدومن توضیح مختصری ازخودکشی کیارش برایش دادم. تعجب آوربودکه ایمان ازدواج هم کرده بود. اماوقتی اسمی اززنش می برد. چهره اش دره مفرومی رفت.
((ایمان اززنت راضی هستی؟))
به جایی خیره شد:
((ای! خوب است فقط......))
فکرمی کنم کلمۀ آخرش بی اختیارازدهانش پرید.
((فقط چی؟))
((هیچی...... اماچرا....... تاحالابه کسی نگفتم اما به شما می گویم.))
کنجکاوشدم:
((خوب می شنوم.))
نگاهش به پروانه گرفتن کیانوش برای ماه پری بود.
((بعدازمرگ دایی وزن دایی دراثرتصادف، ماه پری راپیش خودمان آوردیم. راستش مادردیگرپیرشده است، ازعهدۀ کارهای ماه پری برنمی آید. زیباهم (زنش رامی گفت) زیادازماه پری خوشش نمی آید، دلش نمی خواهدماه پری باماباشد، من هم نمی توانم ماه پری رابه امان خدابسپارم، طفلی غیرازماکسی راندارد، بقیۀ برادروخواهرهاهم هرکدام سرشان به زندگی خودشان است..... ماندم چه کارکنم؟))
کیانوش بالاخره موفق شده بودپروانه ای رابرای ماه پری شکارکند. ماه پری پروانه راازاوگرفت وباذوق نگاهش کرد. برقی درچشم هایم جهیدوفکری ازسرم گذشت:
((می شودماه پری پیش مابماند؟))
ایمان شگفت زده نگاهم کرد:
((ماه پری باشمازندگی کند؟ این خیلی خوب است اما.......))
((دیگراماندارد، البته نظرخودش هم مهم است، این طوری کیانوش هم ازتنهایی درمی آید.))
ایمان هنوزهم تصمیم مراجدی نگرفته بود. وقتی می خواست برگردد ازاوخواستم سفیدبرفی راباخودش نبرد. بی چون وچراپذیرفت. ماه پری هم بدون تعارف ماند:
((دادا، می خواهم اینجاباشم!))
کیانوش روبه من گفت:
((خاله مینامی تواندبماند؟))
باخنده گفتم:
((البته عزیزم! تاهروقت که دلش خواست.))
وچندروزبعدلوازم ووسایل مربوط به ماه پری که جمعاً یک بغچه هم نمی شد به باغ میناآورده شدوماه پری زندگی اش راباما آغازکرد. دختربانشاطی بود! پرجنب وجوش وهیاهوبود. جایی بندنمی شد.
((کیانوش بدوبریم سنجاقک بگیریم، من تاحالاده دوازده تاسنجاقک قرمزوآبی گرفتم، توچی؟ توچندتاگرفتی؟))
رفتارش باکیانوش آن قدردوستانه بودکه گویی سال هاست همدیگررامی شناسند. کیانوش نمی توانست دیگرگوشه نشینی کند. مثل آن وقت هاکه باسیاوش هم بازی می شد، باماه پری جست وخیزمی کرد. ضمن این که حرکات دخترانۀ ماه پری برایش جالب بود.
((کیانوش توتاحالا مثل قورباغه هاپریدی؟ اصلاً بلدی مارآبی راازدمش بگیری وآویزانش کنی؟))
کیانوش هیچ جوابی نمی توانست به اوبدهد. ماه پری هیچ احساس دلتنگی نمی کرد، بلکه کیانوش راهم ازآن حال وهوای غمگینانه درآورده بود. من هم باوجودآن دونفرکه خوشحال وشاددنبال پروانه ها می دویدندوسنجاقک هاراشکارمی کردندوباقورباغه هامی پریدندکمتربه یاددل زخم خورده ام می افتادم.
((بچه هابازی وتنبلی دیگربس است، بایددرس بخوانید.))
هردوبااعتراض گفتند:
((وای نه! بازهم درس!))
اسم هردورامتفرقه نوشته بودم که بیشترپیش خودم باشند. ماه پری مادرخانم صدایم می زد:
((ماه پری! چرامادرخانم صدایم می زنی!))
خندۀ شیرینی لب های سرخ وعنابی اش راازهم بازکرد.
((داداایمان به مگفت بایدشماراخانم صداکنم، من هم دوست داشتم مادرصدایتان کنم، این شدکه دوتارابا هم صدامی کنم این جوری..... مادرخانم))
مادرخانم راباصدای بلنددادزد. به رویش خندیدم. کیانوش اماهنوزخاله میناصدایم می زد. ماه پری سال سوم دبستان بودوکیانوش دوم راهنمایی! هردواززیردرس ومشق وتکلیف درمی رفتند. تابه حال خودشان رهامی شدندیاسربه سرسفیدبرفی می گذاشتندیادنبال پروانه هاسرتاسرباغ رامی دویدند. امامن خوشحال بودم، دراین چندوقت به قدری روحیۀ کیانوش عوض شده بودکه من متعجب بودم.