رمان تقدیر این بود که ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
((دلبندم!...... تواینجاگوشه گیروافسرده ای! خاله میناتورابه باغی می بردکه ازصبح تاشب پروانه بگیری وگل هارابوبکشی.))
درچشم های روشن کیارش انگارلامپ روشن کرده باشند:
((پس شماهم بامابیایید.))
سرش رادرآغوش کشید وبامحبت گفت:
((نمی شودعزیزم، مادربزرگ کارهای مهمی داردکه بایدبه یک یکشان رسیدگی کند.))
کیانوش ناچاروغم گرفته دستش رابه دستم سپرد، نگاهی به خانم جان انداختم وگفتم:
((آقای یوسفیان(وکیل خانوادگی) قول دادند که هرچه زودتربه امورمالی شرکت هارسیدگی کنند. ظاهراً برادرمهیاسهام دوتاازشرکت هارابالاکشیده! البته می شوداین طورتصورکردکه آن دوشرکت برای همیشه ازدست رفته است. باید شرکت های دیگرراازسقوط مالی نجات داد، بایک موسسۀ خیریه هم صحبت کردم وآقای یوسفیان رابه آنها معرفی کرده ام، فکرمی کنم همه چیزطبق وصیت کیارش موفقیت آمیزپیش برود.))
خانم جان آن یکی دستم راکه پایین افتاده بوددردست گرفت ونگاه بی فروغش راکه ازامواج پرمهرومحبت متلاطم بودبه چشم هایم دوخت:
((ازتوسپاسگزارم دخترم، هرچندبعدازرفتن تودوباره داغ کیارش برایم تازه می شوداما خوشحالم که می روی! چون می دانم درکنارکیانوش، درجایی که کیارش رادرخودش جای داده است آسوده خواهی شد، یادست کم احساس راحتی خواهی کرد.))
صورتش رابوسیدم وگفتم:
((مواظب خودتان باشید، بامادرم هم دیروزخداحافظی کرده ام امااگرخواستندمراببینندآدرس باغ مینارابه آنها بدهید.))
تمام وسایلمان رادروانت ریختم، همان وانتی که چندسال پیش برای گلخانه خریده بودیم. همان وانتی که یک روزکیارش پشت فرمانش می نشست وگل ها رابرای فروش به بازارمی برد. تصمیم گرفتم خودم آن رابرانم. وقتی پشت رل نشستم احساس عجیبی به من دست داده بود. ماشین هم چنان دست نخورده بود. سال هادرپارکینگ نگهداری شده بود. کیارش می گفت دلم نمی آیدآن رابفروشم!
((میناحواست باشد، آن وقت هاخیلی بدترمزمی گرفتی.))
چشم هایم رابازکردم، روی صندلی کناردستم بالباس سپیدنشسته بود.
((حواسم هست! چه خوب شدرانندگی رایادم دادی!))
((کیانوش چرااخم هایش درهم است؟))
نگاهی به کیانوش انداختم که باباغبان خداحافظی می کرد:
((خوب حق هم دارد، فکرمی کندباغ میناجای خوبی برای اونمی تواندباشد. راستی دلم برای پیانوزدنت تنگ می شودحیف است که نمی توانم......))
بابازشدن درحرف هایم ناتمام ماندوکیارش رفت:
((سوارشوکیانوش، ظهرشده است.))
وآن گاه بعدازخداحافظی به راه افتادیم.
باغ مینابرای کیانوش بسیارجالب وزیبابه نظرآمد. خودم نیزازاین که آنجابودم ازشوروشعف سرشاربودم. اول دسته گلی رابرسنگ مزارکیارشم قراردادم وسپس روی تخته سنگی نزدیک قبرنشستم. چه قدرجایش خالی بود. اینجا، همین جایی که اکنون اوآرمده است، زیردرخت بیدی، تابستان ها هرروزغروب، بساط عصرانه راپهن می کردیم. شوخی هایمان، گل پرت کردن به سمت همدیگربود!
((مینا، گل قرمزرادوست داری یازردرا......))
((زردرا))
((ولی من قرمزرادوست دارم، قرمزخیلی قشنگ تراززرداست.....))
((نه خیر! کی گفته فقط گل قرمزقشنگ است، گل همه رنگش قشنگ است.))
((آره، اماقرمزش یک چیزدیگراست.))
((هیچم این طورنیست.))
وسپس به دنبال هم می دویدیم.
حضورش رادرکنارخودم احساس می کنم:
((چرابرایم گل زردنیاوردی!))
اشک هایم راپاک کردم تامبادا دلگیرشود.
((خودت گفتی گل قرمزیک چیزدیگراست.))
به سنگ قبرنگاه می کرد:
((گل زردنشان جدایی است.))
((مگرماازهم جداشده ایم؟))
((نشده ایم؟))
دردیدۀ غم آلودش برق اشک دیده می شد:
((کیارش! چراناراحتی؟))
((کاش پیانوراباخودت می آوردی.))
((برای چه؟))
((آنجامن برای که پیانوبزنم؟))
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
جوابی نیامد، تکرارکردم:
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
درامتدادآن سکوت، کیانوش رادیدم که بالای سرم ایستاده است.
((خاله مینا! شماباکه حرف می زنید؟))
دستپاچه شدم:
((هیچ کس! داشتم باپدرت درددل می کردم.))
نگاهی به قبرانداخت:
((مگرمرده هاهم می توانند بشنوند؟))
به رویش لبخند زدم:
((آره! البته نه همه شان، این شعرراشنیدی که می گویند(هرگزنمیردآن که دلش زنده شدبه عشق)؟))
چشم هایش گردشد:
((معنی اش چیست؟))
((یعنی هرکس دلی پاک ومهربان وعاشق داشته باشداگرهم بمیردباززنده می ماندوهمه جا ودرکنارهمۀ آنهایی که دوستشان داشت حضوردارد.))
لب پایینش جلوترازلب بالایش قرارگرفت:
((ولی بابامرادوست نداشت.))
احساس کردم بغض کرده است، دستم رابرپشتش نهادم وگفتم:
((عزیزم، این طورنیست، پدرت خیلی تورادوست داشت))
سرش رابه این طرف وآن طرف تکان داد:
((نه این طورنیست، اگرمرادوست داشت تنهایم نمی گذاشت، خودش رانمی کشت.))
وآن گاه سرش رادرآغوشم فروبردوهای های گریه راسرداد. ازتاثیرگریه اش من هم بغض فروکش شده ام دوباره طغیان کردوهمراهی اش کردم ودرهمان حال باغ میناراازنظرگذراندم.
درآن فصل ازسال، برگ های رنگارنگ ازشاخه هاجداشده بودند وزمین مستورازبرگ بود. گل هم کم وبیش برسربعضی ازشاخه ها، خودنمایی می کرد. اصطبل خالی ازاسب بود. راستی سپیدبرفی کجاست؟ وای خدای من! اینجابدون حضورکیارش چه سکوت سنگینی دارد؟
ایمان سواربراسب سپیدهمراه بادختربچه ای بورفردای آن روزمهمان باغ مینابود. اودیگریک جوان رعناوبرازنده بوداماآن دختر؟
((خانم تهرانی خوشحالم که دوباره به این باغ برگشتید، راستش آقای تهرانی اینجاخیلی تنهابود!))
((من هم خوشحالم که دوباره تورامی بینم، راستی این دخترخوشگل کیست؟))
نگاهی به دخترانداخت وباخنده گفت:
((حتماً به یادنمی آوریدش! ماه پری است.))
لحظه ای دهانم ازتعجب بازمانده بود. ماه پری! همان نوزاد! درآن شب بارانی پاییزی!
آن شبی که کیارش اسیررعدوبرق وحریق درختان شد، دوباره حالم بدشد:
((خانم تهرانی حالتان انگارخوب نیست؟))
سرم به شدت دردگرفته بود:
((نه چیزمهمی نیست! راستی سفیدبرفی انگارپیرشده است.))
وسپس دستی بریال سپیدش کشیدم. این هدیۀ تولدم ازطرف کیارش بود! ماه پری خیلی بزرگ شده بود! یعنی این همه سال برمن گذشته بود؟ دخترشیطانی بودودنبال پروانه ها می دوید. کیانوش روی بلوکی کمی آن طرف ترنشسته بودوبه حرکات شیطنت آمیزماه پری نگاه می کرد. نمی دانم ازشیطنت های کودکانۀ ماه پری تحریک شده بودکه ازجابرخاست یاعلت دیگری اوراازلاک خودش بیرون کشیده بود؟ من وایمان ضمن راه رفتن باهم صحبت می کردیم. اوازادامه تحصیل ومرگ پدرودایی وزن دایی وخلاصه ادارۀ باغ میناحرف می زدومن توضیح مختصری ازخودکشی کیارش برایش دادم. تعجب آوربودکه ایمان ازدواج هم کرده بود. اماوقتی اسمی اززنش می برد. چهره اش دره مفرومی رفت.
((ایمان اززنت راضی هستی؟))
به جایی خیره شد:
((ای! خوب است فقط......))
فکرمی کنم کلمۀ آخرش بی اختیارازدهانش پرید.
((فقط چی؟))
((هیچی...... اماچرا....... تاحالابه کسی نگفتم اما به شما می گویم.))
کنجکاوشدم:
((خوب می شنوم.))
نگاهش به پروانه گرفتن کیانوش برای ماه پری بود.
((بعدازمرگ دایی وزن دایی دراثرتصادف، ماه پری راپیش خودمان آوردیم. راستش مادردیگرپیرشده است، ازعهدۀ کارهای ماه پری برنمی آید. زیباهم (زنش رامی گفت) زیادازماه پری خوشش نمی آید، دلش نمی خواهدماه پری باماباشد، من هم نمی توانم ماه پری رابه امان خدابسپارم، طفلی غیرازماکسی راندارد، بقیۀ برادروخواهرهاهم هرکدام سرشان به زندگی خودشان است..... ماندم چه کارکنم؟))
کیانوش بالاخره موفق شده بودپروانه ای رابرای ماه پری شکارکند. ماه پری پروانه راازاوگرفت وباذوق نگاهش کرد. برقی درچشم هایم جهیدوفکری ازسرم گذشت:
((می شودماه پری پیش مابماند؟))
ایمان شگفت زده نگاهم کرد:
((ماه پری باشمازندگی کند؟ این خیلی خوب است اما.......))
((دیگراماندارد، البته نظرخودش هم مهم است، این طوری کیانوش هم ازتنهایی درمی آید.))
ایمان هنوزهم تصمیم مراجدی نگرفته بود. وقتی می خواست برگردد ازاوخواستم سفیدبرفی راباخودش نبرد. بی چون وچراپذیرفت. ماه پری هم بدون تعارف ماند:
((دادا، می خواهم اینجاباشم!))
کیانوش روبه من گفت:
((خاله مینامی تواندبماند؟))
باخنده گفتم:
((البته عزیزم! تاهروقت که دلش خواست.))
وچندروزبعدلوازم ووسایل مربوط به ماه پری که جمعاً یک بغچه هم نمی شد به باغ میناآورده شدوماه پری زندگی اش راباما آغازکرد. دختربانشاطی بود! پرجنب وجوش وهیاهوبود. جایی بندنمی شد.
((کیانوش بدوبریم سنجاقک بگیریم، من تاحالاده دوازده تاسنجاقک قرمزوآبی گرفتم، توچی؟ توچندتاگرفتی؟))
رفتارش باکیانوش آن قدردوستانه بودکه گویی سال هاست همدیگررامی شناسند. کیانوش نمی توانست دیگرگوشه نشینی کند. مثل آن وقت هاکه باسیاوش هم بازی می شد، باماه پری جست وخیزمی کرد. ضمن این که حرکات دخترانۀ ماه پری برایش جالب بود.
((کیانوش توتاحالا مثل قورباغه هاپریدی؟ اصلاً بلدی مارآبی راازدمش بگیری وآویزانش کنی؟))
کیانوش هیچ جوابی نمی توانست به اوبدهد. ماه پری هیچ احساس دلتنگی نمی کرد، بلکه کیانوش راهم ازآن حال وهوای غمگینانه درآورده بود. من هم باوجودآن دونفرکه خوشحال وشاددنبال پروانه ها می دویدندوسنجاقک هاراشکارمی کردندوباقورباغه هامی پریدندکمتربه یاددل زخم خورده ام می افتادم.
((بچه هابازی وتنبلی دیگربس است، بایددرس بخوانید.))
هردوبااعتراض گفتند:
((وای نه! بازهم درس!))
اسم هردورامتفرقه نوشته بودم که بیشترپیش خودم باشند. ماه پری مادرخانم صدایم می زد:
((ماه پری! چرامادرخانم صدایم می زنی!))
خندۀ شیرینی لب های سرخ وعنابی اش راازهم بازکرد.
((داداایمان به مگفت بایدشماراخانم صداکنم، من هم دوست داشتم مادرصدایتان کنم، این شدکه دوتارابا هم صدامی کنم این جوری..... مادرخانم))
مادرخانم راباصدای بلنددادزد. به رویش خندیدم. کیانوش اماهنوزخاله میناصدایم می زد. ماه پری سال سوم دبستان بودوکیانوش دوم راهنمایی! هردواززیردرس ومشق وتکلیف درمی رفتند. تابه حال خودشان رهامی شدندیاسربه سرسفیدبرفی می گذاشتندیادنبال پروانه هاسرتاسرباغ رامی دویدند. امامن خوشحال بودم، دراین چندوقت به قدری روحیۀ کیانوش عوض شده بودکه من متعجب بودم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
78
گل سرخ دردستم می چرخید، عطرش مشامم رانوازش کرد:
((کیارش، می بینی چه قدرکیانوش خوشحال است؟))
((از لطف توست.))
نفس بلندی کشیدم ونگاهش کردم، درآن لباس سپیدگرفته به نظرمی رسید:
((چت شده کیارش؟ چراناراحتی؟))
((مادرحالش خوب نیست!))
((خانم جان حالش خوب نیست!؟))
دوباره جمله اش راتکرارکرد. نگران شدم، می دانستم چیزی جزحقیقت نیست. ارتباط من وکیارش یک الهام قلبی بود.
((چراحالش خوب نیست؟))
((بروبهش سربزن.))
((کیارش.....!؟))
ورفت. بچه هاسروصدامی کردند.
((من اول پروانه راگرفتم.))
((نه خیرمن اول گرفتم.))
بی اختیارسرشان دادکشیدم:
((خواهش می کنم یواش تر! باغ راروی سرتان گذاشتید.))
وقتی سرشان راپایین انداختند ازبداخلاقی خودم پشیمان شدم، اماذهنم جای دیگری پرمی کشید. دوماه ازآمدنمان به باغ مینا می گذشت ومن دراین مدت هیچ خبری ازخانم جان به دست نیاورده بودم. ایمان که مثل هرروزبرای سرزدن به باغ آمده بودازاوخواستم کناربچه ها بماندتامن به شهربروم. آن گاه بعدازسفارشات لازم به بچه هاسواربروانت شدم، درحالی که آخرین مقصدموردنظررسیدن به خانۀ خانم جان بود. خانم جان تامرادید، اشک به دیده آورد. رنجورونزارروی تخت افتاده بود.
((خانم جان چراخبرم نکردیدتابرای پرستاری ازشمابیایم؟))
به سختی می توانست حرف بزندوصدای نفس هایش ازصدای حرف زدنش بلندتربود.
((چون دیدم ازشماخبری نشد.... فهمیدم.... جایتان آنجا...... خوب است.... دلم نیامددوباره شادی تان...... برهم بریزد......))
کاملیاوکیاناباچهره هایی درهم فرورفته درکنارم ایستاده بودند، کیاناآرام زیرگوشم گفت:
((حالش خیلی وخیم است، دکترگفته هیچ دارویی اثرپذیرنیست، تاحالاکه خودش رانگه داشته به خاطردیدن توست. می گفت حتم دارم به قلب پاکش الهام می شودکه من مریض هستم وخداخدامی کردکه کیانوش راباخودت نیاوری چون نگران این بودکه مباداکیانوش دوباره دچارهمان حالت افسردگی شود، هرچندهلاک دیدارکیانوش است.))
صدایی شبیه به نجوای خانم راشنیدم. به زحمت توانستم بفهمم چه می گوید:
((مینا، دخترم..... می خواهم مرابه اتاق پیانوببری..... پسرم آنجاانتظارمرامی کشد.......))
نگاهی گذرابه کیاناوکاملیاانداختم. توی چهره های هردونفروحشت واضطراب خیمه انداخته بود. نبایدمخالفت می کردیم، شایداین آخرین خواستۀ خانم جان بود. به کمک هم وبه زحمت زیاداوراروی ویلچرنشاندیم. جثه اش آن قدرضعیف ودرهم مچاله شده بودکه تمام استخوان هایش رامی شد لمس کرد. بابازشدن درپیانو، بازهم دلم خنجرخورد. خیلی وقت بودصدای پیانوراشنیده بودم. صندلی پیانوخالی بودوطپانچه هنوزبالای دیوارچشمک می زد. خانم جان باانگشتانی استخوانی وچروکین دستی برکلیدهاکشید ونگاهحسرت بارش رابه قاب عکس سه نفرۀ من وکیانوش وکیارش انداخت وآرام زیرلب گفت:
((به قول کیارش، چه قدربه هم می آمدید.))
سپس آه عمیقی کشید. دوخواهردرآستانۀ درورودی سردرآغوش هم فروبرده بودندوآهسته اشک می ریختند، خانم جان صدایم زد:
((مینا، یادت هست، آن روزصبح، کیارش چه آهنگ پرسوزی رامی نواخت.))
سرتکان دادم، قلبم سنگین بود:
((یادم هست!))
((دلم بدجوری هوای آن آهنگ پرسوزراکرده است، نمی دانم کیارش باآن دست های هنرمندش چرابه ندرت دست به پیانومی زد؟))
ودوباره کلیدهارابانوک انشگتانش لمس کرد:
((کیارش عاشق واقعی توبود! مواظب کیانوشش باش! اینجاراهم وصیت کردم به یک آسایشگاه سالمندان واگذارکنند، هرچه می خواهی برداروباخوت ببر! خودم که دلم می خواهداین پیانورابرداری! اماآن طپانچه شوم رابامن دفن کنید، دلم نمی خواهدبه دست کسی برسد.))
وسپس به سرفه افتاد، به سویش رفتم وبابغضی که درگلویم حلقه خورده بودگفتم:
((آب بدهم؟))
سرش رابه دوطرف جنباند:
((نه! نه! ...... اگرآنجا، باغ مینارامی گویم، به قدرکافی آسایش وآرامش دارید، برنگردید اینجا، همان طورکه هیچ گاه نبایدبرمی گشتید.))
سپس بااشاره به پیانوبانگاهی که ازشوق برق می زدگفت:
((می شنوی، صدای پیانومی آید! پسرم داردپیانومی زند.))
ومن گوش سپردم. صدای آهنگش به قدری سوزناک بودکه اشک داغی رابه چشمانم دواند. کیارش بالباس سپیدروی صندلی نشسته بودوکلیدهابه نوبت تسلیم انگشت های هنرمنداومی شدند. خانم جان چشم هایش رابرهم گذاشته بودوهم چنان که به آن آهنگ قلبی گوش سپرده بودجان به جان آفرین تسلیم کرد وبازغمی برغم های زندگی ام افزوده شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
79
((خاله مینا، حالافهمیدم چراآدم هایک روزبه دنیامی آیندویک روزازدنیامی روند!))
لباس باغبانی برتن داشتم وگل هاراهرس می کردم:
((خوب چی فهمیدی!))
اووماه پری زیردست وپاهای من می لولیدند! انگارجابرایشان قحط آمده بود:
((اگرقرارباشدهرکه به دنیامی آیدهیچ وقت ازدنیانرودوهمین طورآدم متولدشودآن وقت دیگرروی زمین جابرای این همه آدم نمی ماند، این طورنیست؟))
ازاستدلال کودکانه اش خنده ام گرفته بود، امانمی خواستم دهنش رابیشترمعطوف مرگ کنم. ماه پری درحالی که شاخه رززردی رادردست داشت گفت:
((چه خوب بودهمۀ آدم هاوقتی که پیرمی شدندبمیرند!))
دلم برایش سوخت، کیانوش توضیح داد:
((مادرم می گفت هرکه درجوانی بمیردبه بهشت می رودمگرنه خاله مینا؟))
حوصله ام راسربرده بودند، قیچی باغبانی رابه سویشان گرفتم وگفتم:
((یاا...... برویدپی کارتان، مگرنمی بینیدکاردارم؟))
هردوجستی زدندوپریدندودنبال هم پرکشیدند. همیشه ازحرکات شادمانه شان به وجدمی آمدم. هردوبزرگترودوست داشتنی ترشده بودند. دیگربه مدرسه می رفتند، کیانوش سال اول دبیرستان بودوماه پری سال پنجم ابتدایی! درسشان هم بدنبود، اگرکمی شیطنت راکنارمی گذاشتند حتماً شاگرداول کلاسشان می شدند. بااین همه کیانوش مثلاً معلم ماه پری می شدوبه اودرس می داد وماه پری هم مثلاً ازمعلمش حساب می برد.
برگ برگ زندگی ام پشت سرهم ورق می خورد. مادرم هم بالاخره پس ازسال هامریضی وزجرتدریجی بااین زندگی وداع گفت. هرچندداغ دیگری به دلم افزوده شده بوداما هرگاه زخم تازه ای به دلم می افتادبسان نیشتری تیززخم های کهنه ام راصیقل می داد وهمه راهم زمان به دردمی آورد. می دانستم رسم زمانه همین است ونمی شوداین رسم رابرهم زد! می خواستم گلخانۀ کوچکی راراه اندازی بکنم. آن قدردرحسابم پول بود که بتوانم تاآخرعمرآسوده زندگی کنم وبعدازمن هم بچه هاازآن استفاده کنند، امابه هرحال ازبی کاری وبیهودگی خسته شده بودم. به کمک ایمان که فارغ التحصیل رشتۀ کشاورزی بودگلخانۀ کوچکی رابرپاکردیم. دوباره عطرگلایول ونرگس ومریم وکوکب باغ مینا رامعطرکرده بود. کیانوش وماه پری هم باشوروشوق زیادی دراین راه کمکم می کردندومن ازسلیقه هایشان استفاده می کردم. ماه پری راجای دخترخودم می دانستم که یک روزپاییزی به طرز غریبانه ای چشم ازدنیافروبست وکیانوش رایادگاروپارۀ تن کیارشم. هردورادوست می داشتم وآنهانیزدوستم داشتند.
نمی دانم چندمین کاشت گلخانه بود، طبق معمول لباس باغبانی برتن داشتم وبیلچه ای دردستم بود. ناگهان باشنیدن صدای پیانو(پیانورابعدازمرگ خانم جان به باغ میناآورده بودم) ئستم ازحرکت بازایستاد. باکششی عجیبی به سمت کلبه جذب شدم چندوقتی می شدکه صدیا پیانورانشنیده بودم. درراستای درایستادم وبه اوکه روی صندلی نشسته بودووبرکلیدهاچنگ می انداخت چشم دوختم.
بی آنکه به طرفم برگرددهم چنان که می نواخت گفت:
((مینا، چرادرگلخانه ات گل مینانمی کاری؟))
دستکشم راازدستم درآوردم:
((میناچندان طرفداری بین مشتری هایمان ندارد.))
((به خاطرمن!))
نمی دانم چرابااولجبازی می کردم، شایدبه این دلیل بودکه مدتی تنهایم گذاشته بودوبه من سرنزده بود.
((دفعۀ پیش هرچه میناکاشتیم یادرسردخانه پوسیدیابه زوربه مشتری هامان فروختیم، الان همه سفارش گلایول ومیخک می دهند.))
دوباره باصدای محزونش راشنیدم که می گفت:
((به خاطرمن!؟))
روی صندلی نشستم وبی حوصله و گلایه آمیزگفتم:
((نمی توانم! اصلاً ازاین وضع زنگی خسته شده ام! توکه جای من نیستی! بااین همه دردوغمی که دردلم دارم بایدبرای همه نقش بازی کنم. جلوی بچه هابایدتظاهرکنم که بامرگ کسی خوشبختی ازدست نمی رود! جلوی ادم های دیگربایدنقش یک زن پرکاروصبوررابازی کنم، می دانی چندوقت است جای خودم نبودم؟ توهم که گاهی مرتب وپشت سرهم می آیی وگاهی تاچندوقت پیدایت نمی شود، خوب من هم آدمم! تاکی می توانم خودم نباشم؟))
نمی دانم چراازاودلخوربودم؟ اوکه گناهی نداشت، به سویم برگشت. انگاراشک می ریخت، دلم برایش پرپرمی زد، بااین همه ادامه دادم:
((مردم ازاین همه تنهایی وبی کسی! هیچ کس نمی دانددردلم چه می گذرداصلاً خودتومی دانی چه می کشم؟ می دانی هرگاه چشمم به آن سنگ قبرمی افتدچه حالی پیدامی کنم؟ نه! تواگرمی دانستی که تنهایم نمی گذاشتی، گل مینا، میخک، گلایول، مریم همۀ اینه اهیچ فرقی برایم نمی کنند، گل به چه دردم می خوردوقتی تورانداشته باشم، دیگرهم برایم پیانونزن! آن وقت که می توانستی بزنی نزدی! حال که نیستی چرادرخیالم صدای آهنگ پیانومی پیچد؟ می خواهی داغ دلم راتازه کنی؟ بس نیست؟ این همه سال باغم توساختن کافی نبود؟ به خدادیگرطاقتش راندارم......))
صدای پیانوازاوج آرام آرام کم وکمترمی شدومن دستم راروی سرم گرفته بودم وتکرارمی کردم:
((دیگرطاقتش راندارم.))
ومتوجه نشدم که هم زمان باقطع کامل آهنگ، کیارش باآن لباس سپید، ازدرکلبه بیرون رفت ودیگرتااین زمان نه صدای پیانوراشنیدم ونه حضورخودش رااحساس کردم. من بی جهت اورا، عشق حقیقی زندگی ام، ازخودم رنجاندم. دیگرحتی بابوکشیدن گل سرخ همدلتنگی ام رفع نشد. بارهابرسرمزارش گریه کردم والتماسش کردم که به دیدارم بیایدامانیامدکه نیامد. آه صالح! من کیارشم رادوباره ازدست دادم ومی دانم که این حقیقت چقدرمی تواند تلخ ودردناک باشد. بارهانگاهم برکلیدهای پیانوخشکیدوگوش هایم ازبس که تیزمانده بودندتاصدایی بشنونددردگرفته بودندامادریغ وصددریغ....... کیارش بامن قهرکرده بود، رنجیده بودآن هم ازمن که جزاوکسی رانداشتم تادرددل هایم رابااوبگویم. اودیگربرنگشت، حتی وقتی که درگلخانه ام فقط گل میناپرورش دادم.
کیانوش دردانشکدۀ کشاورزی مشغول به تحصیل بود که ماه پری هم واردرشته ادبیات شد. روابط دوستانۀ این دوازکودکی به یک رابطۀ عشقی تبدیل شده بودوبامرورزمان می شد حدس زدکه این عشق سرانجامش به ازدواج کشیده خواهدشد. من هم می بایست برای سرپاماندن قرص های جورواجوری راکه دکترهابرایم تجویزمی کردندمی خوردم وگاهی فکرمی کردم باخوردن آن قرص هاحالم بدترهم می شود. نمی دانم چه کسی گفته زندگی زیباست! اماهرکه بوده یقینآً همچون من همیشه ازپشت پرده های اشک به دنیانگاه نمی کرده است. شایداگراین پرده هاازصحن چشم های من به کنارمی رفتندمن هم زندگی رازیبامی دیدم. امابرای توعزیزمی نویسم که زندگی تاوقتی که کیارش بودزیبابود، بعدازکیارش زندگی ام تنهارنگ تحمل به خودگرفت وعجیب این که چراقلب بی حیایم این همه سال بعدازمرگ کیارش به تپیدن ادامه داد! این قلب حریص! این قلب بی شرم! نمی دانم چرااین قدردلم هوای پیانوراکرده است، بی اختیاربه یادآن صبحی افتادم که باصدای پیانوازخواب بیدارپریدم. حالم هیچ خوش نیست! کارهای عقب افتادۀ آن چنانی هم ندارم، گلخانه راهم که قراراست کیانوش وماه پری اداره کنند، وصیت کرده ام مراکنارقبرکیارشم دفن کنند، بلکه بتوانم اوراببینم وعقدۀ سال های نبودنش راباگله وشکایت ازسینه بیرون کنم. مطمئنم آنجادیگرنمی تواندازمن بگریزد. درطی این سال ها همیشه می خواستم برایت نامه بنویسم امانمی دانم چراهیچ وقت فرصت دست نمی داد، آه نمی دانم...... درست می شنوم یانه........ صدای پیانومی آید!
مادرخانم آن چنان عمیق درخودفرورفته بودکه گویی آن لحظه ازعمرش رانمی خواست ازدست بدهد. چشم هایش برصندلی پیانومات مانده بود. نمی دانم آیا دوباره آقای تهرانی رامی دیدیانه؟ آیا آقای تهرانی رنجیدگی اش رازدل زدوده وآخرین آرزوی مادرخانم رابرآورده کرده بود؟ اما شایدباورنکنیدانگارمن هم صدایی می شنیدم. بی گمان صدای پیانوبود. دهانم ازشگفتی بازمانده بود........
مادرخانم بی روح وبی حرکت کوچکترین تکانی نمی خورد. ازپشت پرده های اشک نیم شد تشخیص دادآن سپیدپوش که روی صندلی نشسته بودوآهنگ می زدکیست، اماازنگاه مات مادرخانم وقلب دردمندی که انگاربرای همیشه آرام گرفته بودمی شد حدس زداین آخرین آهنگ پیانویی است که کیارش تهرانی برای مینایش می نواخت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
80
آقای صالح کرمری، امیدوارم ازنامۀ بلندی که برایتان نوشته ایم خسته نشده باشید، راستش مادرخانم به من نگفت این نامه طولانی راچگونه به پایان برسانم؟ امامن به سهم خویش اندکی ازدلتنگی هایم رادراین نامه خواهم آورد، نپمن که عزیزی راازدست داده بودم کسی که جای مادر، همه چیزبه من آموخت وازمحبتی که بی نصیب مانده بودم سیرابم کرد. من وکیانوش زیرپروبال لطف وعنایت اوبه یک رشدمتعالی روحی وعاطفی رسیده بودیم تاجایی که فکرمی کردیم پدرومادرمان راازدست داده ایم تاچنین مادرخوبی نصیبمان شود. مادری که آرزوی بچه دارشدن سال های زیادی ازعمرش رادرآتش حسرت خاکسترکرده بود، باپرورش وتربیت دوکودکی که ازگوشت وپوست خودش نبودثابت کردمادربودن تنهازادن یک کودک ازمهروعاطفه ای که ازدست رفته بودتنهامی تواندکاریک مادرباشد....... کسی که سال های دردآورزندگی اش راصرف دوکودکی کردکه اوراچون مادرخوددوست داشتند. من وکیانوش هرگزیادمان نمی رودکه مادرمان غم هایش راتنهابرای خودش می خواست وشادی اندکش راباماتقسیم می کرد.
خوب، قرارهم نیست همه آدم های خوب تاهمیشه زنده بمانند چون مامی خواهیم.
کیانوش درکنارمن ایستاده است. هردولباس باغبانی برتن داریم ودریک غروب دلسردپاییزی زیردرخت بیدبه دوسنگ قبرنگاه می کنیم، صدای کیانوش بغض آلوداست:
((ماه پری می خواهم گلخانه رابه رونق سال هایی برگردانم که درباغ مینابرپابود. نظرت دراین باره چیست؟))
به رویش لبخندزدم:
((فکرخوبی است، البته به شرطی که حوصله اش راداشته باشی!))
بااطمینان خاطرگفت:
((البته، مادرهمه چیزبه من آموخته، حتی حوصله داشتن را.))
اولین باری بودکه اوکلمۀ ((مادر)) رابرزبان آورده بود:
((چراهیچ وقت مادرصدایش نکردی تادلش خوش باشد؟))
سرش راپایین انداخت، انگاردچارعذاب وجدان شده بود.
((نمی دانم ازروی عادت بودویالجبازی، اما من همیشه مثل یک مادردوستش داشتم ودراین سال هاحتی بیشترازیک مادرمی خواستمش.))
برای این که اوراازآن حالت دل مردگی درآورده باشم همراه باکشیدن نفس عمیقی گفتم:
((بافکرتوموافقم، بایدباغ مینارادوباره احیاکنیم وآن راازچشم زنی زیباببینیم که همیشه ازپشت پرده های اشک دنیاراتارمی دید.))
بادسردی وزیدن گرفت وچندبرگ زردپاییزی روی قبرهاراپوشاند. همراه باصدای کلاغ هاکه ازدورشنیده می شد قلب هامان باتپش سوزناکی مرثیه سرایی می کرد، مرثیه ای غمگین برای مرگ مادر!
تهران- پاییز1382

پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا