.............
.............
من گم میشوم در این شهر که تمام احساساتم را بلعید بودن هیچ ترحمی به این دل کوچک
از اشکهایم خجالت میکشم از اینکه هر روز در تنهایی خود به اینه مینگرم و چروکیده شدن چهره ام و سپیدی موهایم را نظاره میکنم حتی نمیتوانم به انکه در اینه هست نگاهی بیاندازم
دیگر میخواهم به پرواز در ایم انجا که کسی قلبم را نمیشکند
دل ادمها در انجا حرمت دارد
اشکها را جمع میکنند و به زیر گلهای همیشه بهار میریزند تا سیراب شوند