دست‌نوشته‌ها

b65241

کاربر بیش فعال
فردا رمضان است.می شود در این ماه جای اشک و لبخندم را عوض کنی ؟ تا 30 روز لبخند به لب داشته باشم. تا 30 روز زندگی کنم.گریه فرصت بدی کردن یا نکردن به من نمی دهد.فقط 30 روز ...www_pichak_net-386.gif
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
پشت شیشه اتوبوس نشسته ام.از بیرون بوی باران می اید.دانشجویی پشت سرم نشسته.
می گوید:صدای خوبی دارم تازگی ها نی زدن هم یاد گرفته ام.
از زیر زبانش بیرون پرید حافظ یک جز قران هم هست.
به چشم هایش که نگاه کردم از خودم بدم امد.....او مادر زاد نابیناست

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی غمهایت را فراموش کن
گاهی به شادیها دل نبند
گاهی به دستان اعتماد نکن
گاهی به نگاههای مهربان لبخند بزن تا شاد زندگی کنی
گاهی قلبت را هدیه کن به کسانی که نیازمند محبت هستند
گاهی کمک کن به انکه نیاز دارد اما هرگز سخن نمیگوید
گاهی غرورت را زیر پا بگذار
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
.............

.............

من گم میشوم در این شهر که تمام احساساتم را بلعید بودن هیچ ترحمی به این دل کوچک
از اشکهایم خجالت میکشم از اینکه هر روز در تنهایی خود به اینه مینگرم و چروکیده شدن چهره ام و سپیدی موهایم را نظاره میکنم حتی نمیتوانم به انکه در اینه هست نگاهی بیاندازم
دیگر میخواهم به پرواز در ایم انجا که کسی قلبم را نمیشکند
دل ادمها در انجا حرمت دارد
اشکها را جمع میکنند و به زیر گلهای همیشه بهار میریزند تا سیراب شوند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دلم میخواهد هوا بارانی شود تا بتوانم ارام به زیر باران بروم و با خدای خود و تمام دردهایم خلوت کنم بدون حضور ادمهایی که حتی نمیدانند دردت چیست تنها با پوزخندی از کنارت میگذرند و قضاوتت میکنند بدون انکه بفهمند تو چه دردی داری
باران نه یه جاده خشک که هیچ پرنده ای در اسمانش پرواز نمیکند تا کسی نباشد شاهد بغضهایم و کسی فریادهایم را نشنود و بدون هیچ نگرانی با صدای بلند با خدای خود حرف بزنم
 

samiyaran

عضو جدید
می بیند و راه کوچه ی علی چپ را پیش می گیرد.
لج می کند با خود ولی فک می کند دل دیگری را می سوزاند.
این میان فقط بر پیشانی اش؛مهرِکاسه ی داغ تر از آش می خورد.

کاسه ای که دیگر از دهان افتاده!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هوای این دل ابریست ارام نزدیک شوید شاید این ابرها بخواهند ببارند انوقت تمام صورتتان خونی میشود کمی با فاصله از این دل پر خون راه بروید تا بتواند به راحتی خون ببارد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچون پروانه ایی در باد رهایم کن


من از رها شدن در دستانت میترسم


نه از دستانت


از دوباره رها شدن


و دوباره انتظار ماندن گرفتن دستانت


پس ....


رهایم کن!


تا رهایی دستانت را نبینم ای دوست (خیال شیشه ایی)



 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دل تنگیهایم دیگر توانی برایم نمیگذارد ارام میگریم ارام میخندم و ارام انتظار میکشم اما دیگر هیچ چیز نمیتواند مرا شاد کند دیگر من خودم را به دست باد سپردم شاید خبری از او به من بدهد ارام خودم را دست باران سپردم تا مثل باران بر روی صورتش بریزم تا شاید مرا به یاد اورد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
قدم میزنم در کوچه هایی خیالی همان کوچه هایی که عطر خاک وقتی دم غروب با اب میخواهند گرد و خاک را بگیرند نمیدانی چه خوش بویی داری بوی خاک نا گرفته بوی زندگیست اینجا نه ماشینی هست و نه ادمهایی که تمام مدت نگاهشان نگران هست
اینجا در این کوچه ها بچه ها انقدر بازی میکنند تا دم غروب بدون اینکه کسی مزاحمشان شود اینجا شادیست نه غم اینجا زندگیست
اینجا عشق جرم نیست محبت منظور دار نیست دست کمک که درا میکنند کسی قصد سواستفاده را ندارد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
..............

..............

دزدکی نگاهم میکرد و تا نگاهش میکردم سرش را پایین میانداخت نمیدانم این کودک چرا اینجاست تنها میدانم باید جرمی کرده باشد که در این بازداشگاه نوجوانان امده بود پروندهاش را باز کردم نگاهی کردم به جرم دزدی اینجا امده بود بدون انکه چیزی بگویم دستور دادم پیش بقیه کودکان ببرند وقتی رفت نگاه معصومش از یادم نمیرفت میدانستم تمام این کارها را زیر نظر یه بزرگتر انجام داده نمیدانم چرا اینقدر مردم برای پول حریص شدند که به یه کودک معصوم هم رحم نمیکنند و از انها سوئ استفاده میکنند تا خودشان گیر نیفتند نمیدانم سرنوشت این کودک چه میشود تنها میدانم او نیز مثل بقیه وقتی از اینجا برود اگر کسی از انها حمایت نکند دوباره میروند سراغ کار خلاف کاش میتوانستم کاری کنم تا دیگر کودکی را پشت میله های زندان نبینم و جایشان همان بزرگترهایی را ببینم که تنها به سود خود فکر میکنند
 

samiyaran

عضو جدید
نگاهم را دزدیم تا لحظه های پس آن را به خیال و اوهام نگذرانم.
واقعیت همیشه باید.. تلخ در برابر چشمانِ ذهنم باشد.
خیال بافی دیگر چاره ی گزران لحظات نیست.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دستهایم میلرزد توان ندارم دیگر نای حرف زدنم هم ندارم اینجا انقدر تنهام که دیگر نمیخواهم زندگی کنم کاش ان قرصهای خوابم اینجا بود تا همشان را یکجا بخورم و به یه خواب راحت بروم خسته شدم از این لحظات که همش برام دردناکه حتی قلبم هم دیگر توان تپیدن نداره کاش کمی توان داشتم تا دوباره بلند شوم و دوباره مبارزه کنم اما دیگر هیچ امیدی وجود ندارد
 

ICE-G

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب بود...
شبی که تصویری سیاهتر ازگذشته ها داشت...
شبی که مهتابش پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود...
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در دل ابری و سیاهش می درخشید...
ستاره هایی که دیگر نوری نداشتند...
شب سوت و کور شده بود...
بدون مهتاب...!
بدون ستاره...!
شب نمی گذشت...
بی پایان بود...
سردی و سکوت حاکم بود...!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
.........

.........

بر روی شنهای کنار ساحل مینشینم و امواج را که چه خروشان به سوی ساحل میایند و وقتی نزدیک شدند ارام میگیرند به سان عاشق و معشوق عاشق برای رسیدن به معشوق در التهاب هست و وقتی توانست به معشوقش برسد به ارامشی وصف ناشدنی میرسد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بهانه زندگی کردن میخواهم بهانه لبخند زدن میخواهم کمی بهانه به من بدهید شاید دوباره شادی را در این چشمان غمزده ببینم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اینار نیز تنهام در تنهایی خود میسرایم برای ماه از دلتنگیم به ماه میگویم شاید او به ماه نگاهی بیاندازد و دلتنگیم را ماه به او بگوید به باد اشکهایم را میدهم شاید باد خیسی را با خود ببرد و وقتی به او رسید صورتش را مرطوب کند انگاه شاید متوجه اشکهایم شود به خدا میگویم دوستش دارم اما تحمل این صبر را ندارم میشود این صبر را تمامش کنی بجایش این دل دردمند را از حرکت نگه داری شاید دیگر اینگونه غصه نخورم اما خدا نیز به حرفم گوش نمیدهد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی غمهایم را مینویسم شاید کسی بخواند بعضی میگویند زیباست اما کسی که این غم نگاه مرا که هر روز اینه به من نشان میدهد و دهن کجی میکند را نمیبیند گاهی نوشتن مرا صدا میکند انگار تنها باید بنویسم تا افکار ارام گیرد اما گاهی از نوشتن بیزار میشوم وقتی انکه دوستش دارم نوشته هایم را نمیخواند نوشتن چه سودی دارد گاه امیدم را از دست میدهم و خدا باز هم به من امید میدهد گاه میخواهم انکه دوستش دارم را برای یه روز از خاطر ببرم ولی باران نمیگذارد هرگاه باران میبارد دیگر نمیتوانم حتی به دروغ لبخند بزنم و وانمود کنم تمام دنیایم مثل باران میشود و میبارم همپای باران ولی باز هم با اینکه او مرا فراموش میکند دوستش دارم و هرگز نمیتوانم از خاطر ببرم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
...............

...............

یادش بخیر در کودکی در کنار خیابان دوره گردها با صدای بلند فریاد میزدند اب البالو، اب انار، لبو داغ ای لبو
اما حال همیشه ازدحام ادمهایی که به هم تنه میزند تا زودتر به مقصد برسند و دیگر از این صداها و ادمهایی که دور گاری جمع میشدند خبری نیست کاش هنوز هم همان صداها بود جای این ماشینها که همیشه در حال ازدیاد هستند ادمها در کنار هم بودن را فراموش کردند یادشان رفته یه موقعی روزهای سیزده بدر کل فامیل جمع میشدند و میرفتند به طبیعت و خیلی ساده با هم و دور هم تفریح میکردند ولی تنها اگر بخواهی خانوادهای ببینی تنها تعداد خیلی کمی ولی در کودکی کل بچه ها پشت ماشین میشستند و کلی از با هم بودن لذت میبردند
در کودکی کوچه ها پر بود از بچه ها و صدای بچه ها ولی الان تو کوچه ها هیچ بچه ای نیست همه بچه ها تو خونه ها زندانی شدند


کاش هنوز هم مثل بچگیها بود یادش بخیر بچگی
 

www.iran_eng.com

عضو جدید
کاغذ شعرم را
با "سکوتی" دیگر به آخر بردم
و هنوز
یاد دارم لبخندت را، گر چه اکنون به خود می گویم
لبخند نبود یا اگربود
بدرد ابدی نمی ارزیدش
و هنوز هم گاهی بی هوا می گویم
لحظه ای خواهم از آن رویای ابدی
لبخندت
تا دگر باردر آن غرق شوم
بیدل از آرزوی ناجی دردم
ره ساحل نروم در طلب آب دگر بار
فرو خواهم رفت ...
و فرو خواهم رفت ...
شاید
در ته این دریای غریب
آسمان را دیدم وخدایش و سکوتش
تا دگر بار بسویش دست خواهش آرم
دست ناله، دست زاری ودعا
که چه دردی دارد
زندگی بی تو و بی پایان
جاودانگی را بدعا ازسر خود بردارم
و در آن سبزترین رویایم انتهای آن دریاها
روبروی آسمان، ته آن رویای بودن با تو
خوابی آبی آهسته مرا خواهد برد
دست زیر سر
و معلق، بی وزن
سایش موج بودن با تو
و چه دنیای لطیفیست که تو در آن هستی
تا ابد در ته این خواب روان خواهم ماند
و چه شیرین است که این بار "نیستی" بدنبال من خواهد آمد
و نه درد ابدی ...
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
پرواز خواهم کرد به اوج به اسمان ابی به جایی که قلبها همیشه پر از زندگین و قلب کسی سنگی نیست به جایی که نگاها پر مهراند و نه پر از تنفر و کینه به جایی که کسی برای چیزی که مال خود نیست حق کسی را ضایع نمیکند به جایی که انوار طلای رنگ خورشید گونه هایم را نوازش میکند
 

shamira

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم با کسی باشم که دوست می دارمش، دوست دارم عشق بی ارزیابی، عشق بی محاسبه را، مهم نیست دوستم دارد یا نه،مهم این است که من دوست داشته باشم.
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا!
که من ایستاده ام

نه ته دنیای بدون توست
نه دنیای فراموشی

نه دستانم در دست توست و نه خیالم در سر تو
اینجا که من ایستاده ام
مرز است
مرز بین دو دنیای متفاوت
و من
مانده ام پا به کدام دنیا بگذارم ...
این سو فراموشی مرا می خواند
و راهی که آغاز تا انتهایش ابهام است...
دریغ از روزنه ای کوچک و امیدی محال
تمام این دنیا را حجم پر کسانی پر کرده است
که نه نامشان را می دانم و نه نگاهشان را می شناسم

آن سو
دنیاییست که ساخته ام
پر از رویا
پر از تــو
و تمام این دنیا را حجم خالی تو پر کرده است

و من همچنان ایستاده ام
منتظر
و
روزی...
بر می گزینم یک راه بی بازگشت را ....!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم یه قهوه میخواهد تلخ مثل امروزم

و یک شکر مثل دیروزم

انقدر درون قهوه شکر بریزم که تمام تلخی ها تمام شود

اما افسوس

میدانم تلخی ها تمام نمیشوند

آنچه تمام میشود امروزم هست

که فدای دیرزو های من شد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در هر لحظه ای که میاندیشم خاطرات بر من هجوم میاورد و نمیگذارد ازادانه افکار نگران کننده خود را دور کنم میخواهم عشق بورزم به زندگی ولی افسوس این تلخی وجودم تمام لحظات ناب را تلخ کرده حتی نمیدانم این تلخی تا کی ادامه میابد اما خوب میدانم روزی تلخی من تمام میشود که من نباشم
 

www.iran_eng.com

عضو جدید
و در این درویشی
دنیا
سبز باشد یا نباشد من سیاهی بینم
و چه بی معنا باشد
چشم خود رنگ کنم تا تو در آن
تیرگی در نظرت سبز شود
آسمانت آبی، سرزمینت سبز، پر گلهای شقایق و نگاهت رنگی
من بیچاره نبینم بجز از رنگ سیاهی
کاسه ام هم پر باشد از رنگ خدا
من سیاهی بینم
چشم من بینا نیست ...
از همان اول راه، چشم در چشم من درویشی
و نمی بینی که جز از رنگ سیاه حتی بدروغ
لحظه ای رنگ نبینی تو در آن
و چه گویم که سکوت
رنگدانه ندارد ولی هر کس بدروغ
رنگ بیند تا دلش لحظه ای رنگ شود
نه به آن رنگ سیاه
که به سبزی روشن
و چه گویم جز این
.
.
.
 
بالا