تا ابد با تو می مانم.
تا ابد با تو می مانم.
خيلي وقت است فكر ميكنم بسياري از ما جوانها وقتي در آستانه زندگي مشترك قرار ميگيريم، چيزي درباره آن نميدانيم و با وجود ديدن زندگي ديگران، مطالعه پراكنده و صدالبته ادعاهاي بيحد و حصرمان، از مهمترين و كليديترين مسايل بي اطلاع هستيم. انگار نه انگار كه سالهاي عمرمان را صرف آموختن كردهايم. فرمولهاي شيمي و فيزيك،نظريههاي اقتصادي و تاريخ ادبيات هيچ كدام به دردمان نميخورند. ما ميمانيم و دنيايي از ناشناختهها و سؤالات كه پاسخ شان ميتواند زندگي مان را تغيير دهد و آن را به طرفمثبت، همان سمتي كه خداوند متعال، تمامي دنيا و كائنات را به سوي آن سوق ميدهد، راهنمايي كند...
در تمام دو سال گذشته، از زماني كه مشكلات من و نامزدم نسرين سر بر آورد و غم را به دنيايمان ريخت، احساس ميكردم در يك وضعيت وحشتناك منحصر به فرد گرفتارشدهام. ولي حالا، بعد از پشت سر گذاشتن سنگلاخها، مشورت با ديگران و مطالعه آن دسته از كتابهاي روانشناسي كه به بررسي ارتباط زن و شوهر ميپردازد، ميدانم كهماجراي ما يكي از ميليونها مورد مشابهي است كه هر روز در تمام دنيا اتفاق ميافتد. داستان تكراري دختر و پسر جواني كه با حسن نيت و علاقه به هم ميپيوندند، كاخي ازرؤياها و آرزوها براي هم ميسازند اما نميدانند براي از بين نرفتن آن و واقعي شدنش بايد چه كار كنند. چرا كه افسون عشق، اگر دانايي، گذشت و معرفت را همراه نداشته باشد،مثل هر جادوي ديگري، دير يا زود باطل ميشود و حسرتي تمام نشدني را بر جا ميگذارد.
انگار همين ديروز بود كه احساس كردم واقعا بزرگ شدهام. آخر ميديدم براي اولين بار دلم براي كسي غير از پدر و مادر و خواهر و برادرهايم تنگ ميشود و زندگي بدون حضور اودشوار ميگردد. من با شنيدن نامش از زبان ديگران، غرق در رؤيا ميشدم و وقتي كسي از او كه گل سر سبد دخترهاي فاميل بود، تعريف ميكرد، به اوج خوشبختي ميرسيدم.همين حس و حالها كافي بود تا باور كنم عاشق نسرين شدهام. در آن روزها، عشق چيزي جز تپيدن قلب و انتظار شيرين ديدارهاي گاه و بيگاه خانوادگي نبود. دختر عمهام درسميخواند تا ديپلم بگيرد و من كه در آغاز دبيرستان ترك تحصيل كرده بودم، با ترس و البته شادي، پيشرفت او را نظاره ميكردم. از اين ميترسيدم نسرين به جايي برسد كهنتواند مرا به عنوان همسر خود بپذيرد و پيشنهاد ازدواجم را به مسخره بگيرد. با اين همه، حتي اين رؤيا هم دلپذير و شيرين به نظر ميآمد. من قصد ازدواج با او را داشتم و اگرميتوانستم مشكلات مالي را رفع كنم لحظهاي در برپايي مراسم عقد و عروسي تعلل نميكردم. در هر حال رؤيا پنهاني من به تدريج آنقدر در زندگيام تأثير گذاشت كه همهمتوجه حال و روزم شدند. خانوادهام وقتي فهميدند به نسرين دل بستهام، به خواستگارياش رفتند.
عمه و شوهرعمهام از پيشنهاد ما خوشحال نشدند كه هيچ، حتي ناراحت هم شدند. آنها ميگفتند: چطور دختر نازپرودهمان را به پسري كه حتي يك ستاره در آسمان ندارد و درمغازه پدرش مشغول به كار است و تحصيلات و اسم و رسمي ندارد، بدهيم. آن هم دختري كه مطمئنا از نظر علمي به مدارج بالا خواهد رسيد. ولي من در تصميم خود، مصر بودم وآنقدر پيشنهادم را تكرار كردم كه نسرين عشقم را باور كرد و به حمايت از من، رو در روي والدينش ايستاد. بزرگترها هم وقتي اين وضع را ديدند، دست از سرسختي برداشتند واجازه دادند ما با هم نامزد شويم.
روز نامزدي، با تمام كارها، حرف و سخنها و گرفتاريها يكي از بهترين روزهاي عمر من و نسرين بود. ما مثل دو تا مرغ عشق كه تازه همديگر را پيدا كردهاند، دور همميچرخيديم، با مهرباني با يكديگر نجوا ميكرديم و خود را سعادتمند ميديديم. راستش را بخواهيد، آن روز چنان شاد بوديم كه ميترسيدم اندوهي ناگهاني به سرعت همه چيزرا خراب كند. البته حق هم داشتم چون غصهها، پشت ديوار زمان در انتظار ايستاده بودند تا نه يكباره، بلكه به تدريج بر سر ما و عشق پاك ما آوار شوند.
ديگر خيالم راحت شده بود. نسرين نشان كرده و همسر شرعي و قانوني من بود و هيچ كس نميتوانست او را از من بگيرد. به همين خاطر تمامي اضطرابهايم خيلي زود از بينرفتند و من با خيال راحت به زندگي عاديام برگشتم. تمام وقتم در مغازه گلفروشي مان ميگذشت و از آنجا كه بيشترين فروش ما در روزهاي تعطيل و اعياد بود، به ندرت چندساعتي را نزد نسرين ميگذراندم. من مجبور بودم صبحهاي زود به بازار گل بروم و شبها دير وقت، چند ساعت بعد از بازگشت پدرم به منزل، مغازه را تعطيل كنم و برگردم. اعترافميكنم كه آن زمان به نيازهاي عاطفي نسرين توجه نميكردم. آخر اصلا نميدانستم او به حضورم بيش از پولي كه در ميآورم، نياز دارد و تمام وقت در تنهايي به من و برنامههاييكه براي زندگي مشتركمان دارد فكر ميكند.
روزها ميگذشت. ما به ندرت همديگر راميديديم و خيلي كم با هم صحبت ميكرديم. بيشتروقتها هم وقتي ميخواستيم حرف بزنيم، گلايههايريز و درشت بودند كه در بستههايي از كلمات تند وتيز به سوي هم پرتاب ميكرديم. نسرين عادت كردهبود، غصه تنهايي را در دلش حبس كند و آن را با بهانهگرفتن از نوع حرف زدن، برخورد، لباس پوشيدن وهزار و يك چيز ديگر من تخليه نمايد. او فكر ميكردديگر دوستش ندارم و پس از اين كه توانستهام نظرمثبت او و خانوادهاش را جلب كنم، همه احساسم را ازدست دادهام. مدتي بعد، شك نامزدم چنان پيش رفتكه مطمئن شد پاي دختر ديگري در ميان است و منبه او ميانديشم. متأسفانه از روي ندانم كاري، به جاياين كه سعي در شنيدن حرفهاي به حق دختر عمهامداشته باشم و بخواهم او را نسبت به استحكامپيوندمان مطمئن كنم، دنبال حرفهايش را گرفتم و درحين صحبتها و جدالها از دختري خيالي به نامفهيمه نام بردم. نسرين بيچاره خيلي زود باور كرددختر ديگري جاي او را در قلبم گرفته و همه چيز بهپايان رسيده است.
ديگر شب و روز نداشتيم. نسرين موضوع را بهخواهرهايش گفته بود و آنها چنان از دستم عصبانيشده بودند كه هر حركتم را ولو از روي بيتوجهيصورت گرفته بود، چند برابر مقابله به مثل كردند. هرموقع هم از نامهرباني دختر عمههايم به نامزدمميگفتم، با بيتفاوتي ميگفت: تو من را نميخواهي.من هم چون دوستت دارم، سعي ميكنم موجباتجداييمان را فراهم كنم تا لااقل بتواني با فرد موردعلاقهات ازدواج كني و خوشبخت شوي. باور كنيد هيچچيزي تلختر و تحمل ناپذيرتر از شنيدن اين كلماتنبود. اما چه كار ميتوانستم بكنم. قلبم تير ميكشيد.سرم گيج ميرفت. ملتمسانه ميگفتم اشتباه فكرميكند و من به هيچ كس جز او نميانديشم. ولينامزدم باور نميكرد و راهش را ميكشيد و ميرفت.ديگر عاجز شده بودم. موضوع اختلاف ما دهان بهدهان ميگشت و اطرافيانمان به خيال حمايت از ما، باهم درگير ميشدند و بر روي خاكستر آتش سرد شدهاختلافات مادر و عمه هيزم تازه ميريختند و عشقنيمه جان ما را در آن ميسوزاندند. قبولي نسرين دردانشگاه و بيتوجهياش به عدم رضايت من در مورداضافه شدن فاصله تحصيلي مان مشكلات ما راعميقتر كرد. چنان خسته و واخورده بودم كه احساسميكردم چيزي از عشق مان باقي نمانده است. انگار نهانگار كه نسرين، همان دختري بود كه ديدنش، و نهداشتنش، مرا به اوج شادي ميبرد. دو ماه تمام بدونهيچ ملاقات و مكالمهاي گذشت. دلم به شدت برايشتنگ شده بود. شب و روز به او، خودم و رابطه نيمهويرانمان ميانديشيدم و احساس ميكردم مرتكبخطاي فاحشي شدهام وگرنه دليلي نداشت چنين ازهم دور بمانيم. در اين مدت فكر كردم، كتاب خواندم.با مردان و زناني كه به نظرم خوشبخت بودند، مشورتكردم. حتي يكي دوبار هم پيش مشاور خانواده رفتم وبيهيچ رودربايستي همه مسايل را به او گفتم. بررسيمسأله از جوانب مختلف، سعي در درك موقعيتنسرين آرام آرام موجب از بين رفتن كينههايم شد.ابرهاي ترديدم در مورد آغاز زندگي مشترك با او راكنار زد و به من فهماند كه بايد براي زنده نگه داشتناحساس پاك و آسمانيمان تلاش كنم. به جاي متوقفكردن نسرين و ممانعت از رشد و پيشرفت او، خودسعي در كم كردن فاصله تحصيلي و معلوماتيمانداشته باشم و مهمتر از همه اين كه اطمينان و اعتمادسابق را در قلب نامزدم به وجود بياورم. از كارهايي كهموجب ترديد او ميشود بپرهيزم، در رفتار و عملوفاداريام را ثابت كنم و به طور مداوم به او بگويمدوستش دارم، هميشه و تا ابد در كنارش ميمانم وميخواهم همسري ايدهآل برايش باشم.
گام اول در اجراي اين تصميم برقراري ارتباطمجدد بود. ميدانستم كه نسرين خيلي از دستم دلگيراست و شايد حاضر به ديدنم نباشد. ولي عهد كردم كهاگر ده بار هم مرا از خانهشان راند، نااميد نشوم ودوباره با تمام احساسم به ديدنش بروم. داروي محبتميتوانست جراحت نادانيهاي ما را التيام بخشد.همين طور هم شد. دو سه بار جواب رد شنيدم. گلهايي را كه برايش ميفرستادم، در سطل آشغال ديدمو در خلال حرفهاي دوست و آشنا فهميدم رفتارم را بهمسخره ميگيرد. ولي نااميد نشدم. من همسرم را از تهدل ميپرستيدم و ميبايد او را در مورد حس احترامپايانناپذيرم مطمئن ميكردم. خلاصه آنقدر پافشاريكردم كه دل عمه و شوهر عمهام برايم سوخت. مرا بهخانه راه دادند و گذاشتند پشيمانيام را نه با كلماتبلكه با قطرات اشكم ابراز كنم. يخهاي قطور فاصله ماآرام آرام آب شدند و من و نسرين يك بار ديگرتوانستيم دستان هم را بگيريم و به بهار بينديشيم.حالا من دارم درس ميخوانم. نامزدم راهنماييامميكند و اشكالاتم را بر طرف مينمايد. احتمالا خواهمتوانست خرداد ماه از عهده چند امتحان بربيايم وبقيه را هم شهريور ماه پاس كنم و اين البته آغاز راهاست. آغاز راه درازي كه من و نسرين ميخواهيم با همطي كنيم.
تا ابد با تو می مانم.
خيلي وقت است فكر ميكنم بسياري از ما جوانها وقتي در آستانه زندگي مشترك قرار ميگيريم، چيزي درباره آن نميدانيم و با وجود ديدن زندگي ديگران، مطالعه پراكنده و صدالبته ادعاهاي بيحد و حصرمان، از مهمترين و كليديترين مسايل بي اطلاع هستيم. انگار نه انگار كه سالهاي عمرمان را صرف آموختن كردهايم. فرمولهاي شيمي و فيزيك،نظريههاي اقتصادي و تاريخ ادبيات هيچ كدام به دردمان نميخورند. ما ميمانيم و دنيايي از ناشناختهها و سؤالات كه پاسخ شان ميتواند زندگي مان را تغيير دهد و آن را به طرفمثبت، همان سمتي كه خداوند متعال، تمامي دنيا و كائنات را به سوي آن سوق ميدهد، راهنمايي كند...
در تمام دو سال گذشته، از زماني كه مشكلات من و نامزدم نسرين سر بر آورد و غم را به دنيايمان ريخت، احساس ميكردم در يك وضعيت وحشتناك منحصر به فرد گرفتارشدهام. ولي حالا، بعد از پشت سر گذاشتن سنگلاخها، مشورت با ديگران و مطالعه آن دسته از كتابهاي روانشناسي كه به بررسي ارتباط زن و شوهر ميپردازد، ميدانم كهماجراي ما يكي از ميليونها مورد مشابهي است كه هر روز در تمام دنيا اتفاق ميافتد. داستان تكراري دختر و پسر جواني كه با حسن نيت و علاقه به هم ميپيوندند، كاخي ازرؤياها و آرزوها براي هم ميسازند اما نميدانند براي از بين نرفتن آن و واقعي شدنش بايد چه كار كنند. چرا كه افسون عشق، اگر دانايي، گذشت و معرفت را همراه نداشته باشد،مثل هر جادوي ديگري، دير يا زود باطل ميشود و حسرتي تمام نشدني را بر جا ميگذارد.
انگار همين ديروز بود كه احساس كردم واقعا بزرگ شدهام. آخر ميديدم براي اولين بار دلم براي كسي غير از پدر و مادر و خواهر و برادرهايم تنگ ميشود و زندگي بدون حضور اودشوار ميگردد. من با شنيدن نامش از زبان ديگران، غرق در رؤيا ميشدم و وقتي كسي از او كه گل سر سبد دخترهاي فاميل بود، تعريف ميكرد، به اوج خوشبختي ميرسيدم.همين حس و حالها كافي بود تا باور كنم عاشق نسرين شدهام. در آن روزها، عشق چيزي جز تپيدن قلب و انتظار شيرين ديدارهاي گاه و بيگاه خانوادگي نبود. دختر عمهام درسميخواند تا ديپلم بگيرد و من كه در آغاز دبيرستان ترك تحصيل كرده بودم، با ترس و البته شادي، پيشرفت او را نظاره ميكردم. از اين ميترسيدم نسرين به جايي برسد كهنتواند مرا به عنوان همسر خود بپذيرد و پيشنهاد ازدواجم را به مسخره بگيرد. با اين همه، حتي اين رؤيا هم دلپذير و شيرين به نظر ميآمد. من قصد ازدواج با او را داشتم و اگرميتوانستم مشكلات مالي را رفع كنم لحظهاي در برپايي مراسم عقد و عروسي تعلل نميكردم. در هر حال رؤيا پنهاني من به تدريج آنقدر در زندگيام تأثير گذاشت كه همهمتوجه حال و روزم شدند. خانوادهام وقتي فهميدند به نسرين دل بستهام، به خواستگارياش رفتند.
عمه و شوهرعمهام از پيشنهاد ما خوشحال نشدند كه هيچ، حتي ناراحت هم شدند. آنها ميگفتند: چطور دختر نازپرودهمان را به پسري كه حتي يك ستاره در آسمان ندارد و درمغازه پدرش مشغول به كار است و تحصيلات و اسم و رسمي ندارد، بدهيم. آن هم دختري كه مطمئنا از نظر علمي به مدارج بالا خواهد رسيد. ولي من در تصميم خود، مصر بودم وآنقدر پيشنهادم را تكرار كردم كه نسرين عشقم را باور كرد و به حمايت از من، رو در روي والدينش ايستاد. بزرگترها هم وقتي اين وضع را ديدند، دست از سرسختي برداشتند واجازه دادند ما با هم نامزد شويم.
روز نامزدي، با تمام كارها، حرف و سخنها و گرفتاريها يكي از بهترين روزهاي عمر من و نسرين بود. ما مثل دو تا مرغ عشق كه تازه همديگر را پيدا كردهاند، دور همميچرخيديم، با مهرباني با يكديگر نجوا ميكرديم و خود را سعادتمند ميديديم. راستش را بخواهيد، آن روز چنان شاد بوديم كه ميترسيدم اندوهي ناگهاني به سرعت همه چيزرا خراب كند. البته حق هم داشتم چون غصهها، پشت ديوار زمان در انتظار ايستاده بودند تا نه يكباره، بلكه به تدريج بر سر ما و عشق پاك ما آوار شوند.
ديگر خيالم راحت شده بود. نسرين نشان كرده و همسر شرعي و قانوني من بود و هيچ كس نميتوانست او را از من بگيرد. به همين خاطر تمامي اضطرابهايم خيلي زود از بينرفتند و من با خيال راحت به زندگي عاديام برگشتم. تمام وقتم در مغازه گلفروشي مان ميگذشت و از آنجا كه بيشترين فروش ما در روزهاي تعطيل و اعياد بود، به ندرت چندساعتي را نزد نسرين ميگذراندم. من مجبور بودم صبحهاي زود به بازار گل بروم و شبها دير وقت، چند ساعت بعد از بازگشت پدرم به منزل، مغازه را تعطيل كنم و برگردم. اعترافميكنم كه آن زمان به نيازهاي عاطفي نسرين توجه نميكردم. آخر اصلا نميدانستم او به حضورم بيش از پولي كه در ميآورم، نياز دارد و تمام وقت در تنهايي به من و برنامههاييكه براي زندگي مشتركمان دارد فكر ميكند.
روزها ميگذشت. ما به ندرت همديگر راميديديم و خيلي كم با هم صحبت ميكرديم. بيشتروقتها هم وقتي ميخواستيم حرف بزنيم، گلايههايريز و درشت بودند كه در بستههايي از كلمات تند وتيز به سوي هم پرتاب ميكرديم. نسرين عادت كردهبود، غصه تنهايي را در دلش حبس كند و آن را با بهانهگرفتن از نوع حرف زدن، برخورد، لباس پوشيدن وهزار و يك چيز ديگر من تخليه نمايد. او فكر ميكردديگر دوستش ندارم و پس از اين كه توانستهام نظرمثبت او و خانوادهاش را جلب كنم، همه احساسم را ازدست دادهام. مدتي بعد، شك نامزدم چنان پيش رفتكه مطمئن شد پاي دختر ديگري در ميان است و منبه او ميانديشم. متأسفانه از روي ندانم كاري، به جاياين كه سعي در شنيدن حرفهاي به حق دختر عمهامداشته باشم و بخواهم او را نسبت به استحكامپيوندمان مطمئن كنم، دنبال حرفهايش را گرفتم و درحين صحبتها و جدالها از دختري خيالي به نامفهيمه نام بردم. نسرين بيچاره خيلي زود باور كرددختر ديگري جاي او را در قلبم گرفته و همه چيز بهپايان رسيده است.
ديگر شب و روز نداشتيم. نسرين موضوع را بهخواهرهايش گفته بود و آنها چنان از دستم عصبانيشده بودند كه هر حركتم را ولو از روي بيتوجهيصورت گرفته بود، چند برابر مقابله به مثل كردند. هرموقع هم از نامهرباني دختر عمههايم به نامزدمميگفتم، با بيتفاوتي ميگفت: تو من را نميخواهي.من هم چون دوستت دارم، سعي ميكنم موجباتجداييمان را فراهم كنم تا لااقل بتواني با فرد موردعلاقهات ازدواج كني و خوشبخت شوي. باور كنيد هيچچيزي تلختر و تحمل ناپذيرتر از شنيدن اين كلماتنبود. اما چه كار ميتوانستم بكنم. قلبم تير ميكشيد.سرم گيج ميرفت. ملتمسانه ميگفتم اشتباه فكرميكند و من به هيچ كس جز او نميانديشم. ولينامزدم باور نميكرد و راهش را ميكشيد و ميرفت.ديگر عاجز شده بودم. موضوع اختلاف ما دهان بهدهان ميگشت و اطرافيانمان به خيال حمايت از ما، باهم درگير ميشدند و بر روي خاكستر آتش سرد شدهاختلافات مادر و عمه هيزم تازه ميريختند و عشقنيمه جان ما را در آن ميسوزاندند. قبولي نسرين دردانشگاه و بيتوجهياش به عدم رضايت من در مورداضافه شدن فاصله تحصيلي مان مشكلات ما راعميقتر كرد. چنان خسته و واخورده بودم كه احساسميكردم چيزي از عشق مان باقي نمانده است. انگار نهانگار كه نسرين، همان دختري بود كه ديدنش، و نهداشتنش، مرا به اوج شادي ميبرد. دو ماه تمام بدونهيچ ملاقات و مكالمهاي گذشت. دلم به شدت برايشتنگ شده بود. شب و روز به او، خودم و رابطه نيمهويرانمان ميانديشيدم و احساس ميكردم مرتكبخطاي فاحشي شدهام وگرنه دليلي نداشت چنين ازهم دور بمانيم. در اين مدت فكر كردم، كتاب خواندم.با مردان و زناني كه به نظرم خوشبخت بودند، مشورتكردم. حتي يكي دوبار هم پيش مشاور خانواده رفتم وبيهيچ رودربايستي همه مسايل را به او گفتم. بررسيمسأله از جوانب مختلف، سعي در درك موقعيتنسرين آرام آرام موجب از بين رفتن كينههايم شد.ابرهاي ترديدم در مورد آغاز زندگي مشترك با او راكنار زد و به من فهماند كه بايد براي زنده نگه داشتناحساس پاك و آسمانيمان تلاش كنم. به جاي متوقفكردن نسرين و ممانعت از رشد و پيشرفت او، خودسعي در كم كردن فاصله تحصيلي و معلوماتيمانداشته باشم و مهمتر از همه اين كه اطمينان و اعتمادسابق را در قلب نامزدم به وجود بياورم. از كارهايي كهموجب ترديد او ميشود بپرهيزم، در رفتار و عملوفاداريام را ثابت كنم و به طور مداوم به او بگويمدوستش دارم، هميشه و تا ابد در كنارش ميمانم وميخواهم همسري ايدهآل برايش باشم.
گام اول در اجراي اين تصميم برقراري ارتباطمجدد بود. ميدانستم كه نسرين خيلي از دستم دلگيراست و شايد حاضر به ديدنم نباشد. ولي عهد كردم كهاگر ده بار هم مرا از خانهشان راند، نااميد نشوم ودوباره با تمام احساسم به ديدنش بروم. داروي محبتميتوانست جراحت نادانيهاي ما را التيام بخشد.همين طور هم شد. دو سه بار جواب رد شنيدم. گلهايي را كه برايش ميفرستادم، در سطل آشغال ديدمو در خلال حرفهاي دوست و آشنا فهميدم رفتارم را بهمسخره ميگيرد. ولي نااميد نشدم. من همسرم را از تهدل ميپرستيدم و ميبايد او را در مورد حس احترامپايانناپذيرم مطمئن ميكردم. خلاصه آنقدر پافشاريكردم كه دل عمه و شوهر عمهام برايم سوخت. مرا بهخانه راه دادند و گذاشتند پشيمانيام را نه با كلماتبلكه با قطرات اشكم ابراز كنم. يخهاي قطور فاصله ماآرام آرام آب شدند و من و نسرين يك بار ديگرتوانستيم دستان هم را بگيريم و به بهار بينديشيم.حالا من دارم درس ميخوانم. نامزدم راهنماييامميكند و اشكالاتم را بر طرف مينمايد. احتمالا خواهمتوانست خرداد ماه از عهده چند امتحان بربيايم وبقيه را هم شهريور ماه پاس كنم و اين البته آغاز راهاست. آغاز راه درازي كه من و نسرين ميخواهيم با همطي كنيم.