داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
تا ابد با تو می مانم.

تا ابد با تو می مانم.

خيلي‌ وقت‌ است‌ فكر مي‌كنم‌ بسياري‌ از ما جوانها وقتي‌ در آستانه‌ زندگي‌ مشترك‌ قرار مي‌گيريم‌، چيزي‌ درباره‌ آن‌ نمي‌دانيم‌ و با وجود ديدن‌ زندگي‌ ديگران‌، مطالعه‌ پراكنده‌ و صدالبته‌ ادعاهاي‌ بي‌حد و حصرمان‌، از مهمترين‌ و كليدي‌ترين‌ مسايل‌ بي‌ اطلاع‌ هستيم‌. انگار نه‌ انگار كه‌ سالهاي‌ عمرمان‌ را صرف‌ آموختن‌ كرده‌ايم‌. فرمول‌هاي‌ شيمي‌ و فيزيك‌،نظريه‌هاي‌ اقتصادي‌ و تاريخ‌ ادبيات‌ هيچ‌ كدام‌ به‌ دردمان‌ نمي‌خورند. ما مي‌مانيم‌ و دنيايي‌ از ناشناخته‌ها و سؤالات‌ كه‌ پاسخ‌ شان‌ مي‌تواند زندگي‌ مان‌ را تغيير دهد و آن‌ را به‌ طرف‌مثبت‌، همان‌ سمتي‌ كه‌ خداوند متعال‌، تمامي‌ دنيا و كائنات‌ را به‌ سوي‌ آن‌ سوق‌ مي‌دهد، راهنمايي‌ كند...
در تمام‌ دو سال‌ گذشته‌، از زماني‌ كه‌ مشكلات‌ من‌ و نامزدم‌ نسرين‌ سر بر آورد و غم‌ را به‌ دنيايمان‌ ريخت‌، احساس‌ مي‌كردم‌ در يك‌ وضعيت‌ وحشتناك‌ منحصر به‌ فرد گرفتارشده‌ام‌. ولي‌ حالا، بعد از پشت‌ سر گذاشتن‌ سنگلاخ‌ها، مشورت‌ با ديگران‌ و مطالعه‌ آن‌ دسته‌ از كتاب‌هاي‌ روان‌شناسي‌ كه‌ به‌ بررسي‌ ارتباط زن‌ و شوهر مي‌پردازد، مي‌دانم‌ كه‌ماجراي‌ ما يكي‌ از ميليون‌ها مورد مشابهي‌ است‌ كه‌ هر روز در تمام‌ دنيا اتفاق‌ مي‌افتد. داستان‌ تكراري‌ دختر و پسر جواني‌ كه‌ با حسن‌ نيت‌ و علاقه‌ به‌ هم‌ مي‌پيوندند، كاخي‌ ازرؤياها و آرزوها براي‌ هم‌ مي‌سازند اما نمي‌دانند براي‌ از بين‌ نرفتن‌ آن‌ و واقعي‌ شدنش‌ بايد چه‌ كار كنند. چرا كه‌ افسون‌ عشق‌، اگر دانايي‌، گذشت‌ و معرفت‌ را همراه‌ نداشته‌ باشد،مثل‌ هر جادوي‌ ديگري‌، دير يا زود باطل‌ مي‌شود و حسرتي‌ تمام‌ نشدني‌ را بر جا مي‌گذارد.
انگار همين‌ ديروز بود كه‌ احساس‌ كردم‌ واقعا بزرگ‌ شده‌ام‌. آخر مي‌ديدم‌ براي‌ اولين‌ بار دلم‌ براي‌ كسي‌ غير از پدر و مادر و خواهر و برادرهايم‌ تنگ‌ مي‌شود و زندگي‌ بدون‌ حضور اودشوار مي‌گردد. من‌ با شنيدن‌ نامش‌ از زبان‌ ديگران‌، غرق‌ در رؤيا مي‌شدم‌ و وقتي‌ كسي‌ از او كه‌ گل‌ سر سبد دخترهاي‌ فاميل‌ بود، تعريف‌ مي‌كرد، به‌ اوج‌ خوشبختي‌ مي‌رسيدم‌.همين‌ حس‌ و حال‌ها كافي‌ بود تا باور كنم‌ عاشق‌ نسرين‌ شده‌ام‌. در آن‌ روزها، عشق‌ چيزي‌ جز تپيدن‌ قلب‌ و انتظار شيرين‌ ديدارهاي‌ گاه‌ و بيگاه‌ خانوادگي‌ نبود. دختر عمه‌ام‌ درس‌مي‌خواند تا ديپلم‌ بگيرد و من‌ كه‌ در آغاز دبيرستان‌ ترك‌ تحصيل‌ كرده‌ بودم‌، با ترس‌ و البته‌ شادي‌، پيشرفت‌ او را نظاره‌ مي‌كردم‌. از اين‌ مي‌ترسيدم‌ نسرين‌ به‌ جايي‌ برسد كه‌نتواند مرا به‌ عنوان‌ همسر خود بپذيرد و پيشنهاد ازدواجم‌ را به‌ مسخره‌ بگيرد. با اين‌ همه‌، حتي‌ اين‌ رؤيا هم‌ دلپذير و شيرين‌ به‌ نظر مي‌آمد. من‌ قصد ازدواج‌ با او را داشتم‌ و اگرمي‌توانستم‌ مشكلات‌ مالي‌ را رفع‌ كنم‌ لحظه‌اي‌ در برپايي‌ مراسم‌ عقد و عروسي‌ تعلل‌ نمي‌كردم‌. در هر حال‌ رؤيا پنهاني‌ من‌ به‌ تدريج‌ آنقدر در زندگي‌ام‌ تأثير گذاشت‌ كه‌ همه‌متوجه‌ حال‌ و روزم‌ شدند. خانواده‌ام‌ وقتي‌ فهميدند به‌ نسرين‌ دل‌ بسته‌ام‌، به‌ خواستگاري‌اش‌ رفتند.
عمه‌ و شوهرعمه‌ام‌ از پيشنهاد ما خوشحال‌ نشدند كه‌ هيچ‌، حتي‌ ناراحت‌ هم‌ شدند. آنها مي‌گفتند: چطور دختر نازپروده‌مان‌ را به‌ پسري‌ كه‌ حتي‌ يك‌ ستاره‌ در آسمان‌ ندارد و درمغازه‌ پدرش‌ مشغول‌ به‌ كار است‌ و تحصيلات‌ و اسم‌ و رسمي‌ ندارد، بدهيم‌. آن‌ هم‌ دختري‌ كه‌ مطمئنا از نظر علمي‌ به‌ مدارج‌ بالا خواهد رسيد. ولي‌ من‌ در تصميم‌ خود، مصر بودم‌ وآنقدر پيشنهادم‌ را تكرار كردم‌ كه‌ نسرين‌ عشقم‌ را باور كرد و به‌ حمايت‌ از من‌، رو در روي‌ والدينش‌ ايستاد. بزرگترها هم‌ وقتي‌ اين‌ وضع‌ را ديدند، دست‌ از سرسختي‌ برداشتند واجازه‌ دادند ما با هم‌ نامزد شويم‌.
روز نامزدي‌، با تمام‌ كارها، حرف‌ و سخن‌ها و گرفتاري‌ها يكي‌ از بهترين‌ روزهاي‌ عمر من‌ و نسرين‌ بود. ما مثل‌ دو تا مرغ‌ عشق‌ كه‌ تازه‌ همديگر را پيدا كرده‌اند، دور هم‌مي‌چرخيديم‌، با مهرباني‌ با يكديگر نجوا مي‌كرديم‌ و خود را سعادتمند مي‌ديديم‌. راستش‌ را بخواهيد، آن‌ روز چنان‌ شاد بوديم‌ كه‌ مي‌ترسيدم‌ اندوهي‌ ناگهاني‌ به‌ سرعت‌ همه‌ چيزرا خراب‌ كند. البته‌ حق‌ هم‌ داشتم‌ چون‌ غصه‌ها، پشت‌ ديوار زمان‌ در انتظار ايستاده‌ بودند تا نه‌ يكباره‌، بلكه‌ به‌ تدريج‌ بر سر ما و عشق‌ پاك‌ ما آوار شوند.
ديگر خيالم‌ راحت‌ شده‌ بود. نسرين‌ نشان‌ كرده‌ و همسر شرعي‌ و قانوني‌ من‌ بود و هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ او را از من‌ بگيرد. به‌ همين‌ خاطر تمامي‌ اضطرابهايم‌ خيلي‌ زود از بين‌رفتند و من‌ با خيال‌ راحت‌ به‌ زندگي‌ عادي‌ام‌ برگشتم‌. تمام‌ وقتم‌ در مغازه‌ گلفروشي‌ مان‌ مي‌گذشت‌ و از آنجا كه‌ بيشترين‌ فروش‌ ما در روزهاي‌ تعطيل‌ و اعياد بود، به‌ ندرت‌ چندساعتي‌ را نزد نسرين‌ مي‌گذراندم‌. من‌ مجبور بودم‌ صبح‌هاي‌ زود به‌ بازار گل‌ بروم‌ و شبها دير وقت‌، چند ساعت‌ بعد از بازگشت‌ پدرم‌ به‌ منزل‌، مغازه‌ را تعطيل‌ كنم‌ و برگردم‌. اعتراف‌مي‌كنم‌ كه‌ آن‌ زمان‌ به‌ نيازهاي‌ عاطفي‌ نسرين‌ توجه‌ نمي‌كردم‌. آخر اصلا نمي‌دانستم‌ او به‌ حضورم‌ بيش‌ از پولي‌ كه‌ در مي‌آورم‌، نياز دارد و تمام‌ وقت‌ در تنهايي‌ به‌ من‌ و برنامه‌هايي‌كه‌ براي‌ زندگي‌ مشتركمان‌ دارد فكر مي‌كند.
روزها مي‌گذشت‌. ما به‌ ندرت‌ همديگر رامي‌ديديم‌ و خيلي‌ كم‌ با هم‌ صحبت‌ مي‌كرديم‌. بيشتروقت‌ها هم‌ وقتي‌ مي‌خواستيم‌ حرف‌ بزنيم‌، گلايه‌هاي‌ريز و درشت‌ بودند كه‌ در بسته‌هايي‌ از كلمات‌ تند وتيز به‌ سوي‌ هم‌ پرتاب‌ مي‌كرديم‌. نسرين‌ عادت‌ كرده‌بود، غصه‌ تنهايي‌ را در دلش‌ حبس‌ كند و آن‌ را با بهانه‌گرفتن‌ از نوع‌ حرف‌ زدن‌، برخورد، لباس‌ پوشيدن‌ وهزار و يك‌ چيز ديگر من‌ تخليه‌ نمايد. او فكر مي‌كردديگر دوستش‌ ندارم‌ و پس‌ از اين‌ كه‌ توانسته‌ام‌ نظرمثبت‌ او و خانواده‌اش‌ را جلب‌ كنم‌، همه‌ احساسم‌ را ازدست‌ داده‌ام‌. مدتي‌ بعد، شك‌ نامزدم‌ چنان‌ پيش‌ رفت‌كه‌ مطمئن‌ شد پاي‌ دختر ديگري‌ در ميان‌ است‌ و من‌به‌ او مي‌انديشم‌. متأسفانه‌ از روي‌ ندانم‌ كاري‌، به‌ جاي‌اين‌ كه‌ سعي‌ در شنيدن‌ حرفهاي‌ به‌ حق‌ دختر عمه‌ام‌داشته‌ باشم‌ و بخواهم‌ او را نسبت‌ به‌ استحكام‌پيوندمان‌ مطمئن‌ كنم‌، دنبال‌ حرفهايش‌ را گرفتم‌ و درحين‌ صحبت‌ها و جدال‌ها از دختري‌ خيالي‌ به‌ نام‌فهيمه‌ نام‌ بردم‌. نسرين‌ بيچاره‌ خيلي‌ زود باور كرددختر ديگري‌ جاي‌ او را در قلبم‌ گرفته‌ و همه‌ چيز به‌پايان‌ رسيده‌ است‌.
ديگر شب‌ و روز نداشتيم‌. نسرين‌ موضوع‌ را به‌خواهرهايش‌ گفته‌ بود و آنها چنان‌ از دستم‌ عصباني‌شده‌ بودند كه‌ هر حركتم‌ را ولو از روي‌ بي‌توجهي‌صورت‌ گرفته‌ بود، چند برابر مقابله‌ به‌ مثل‌ كردند. هرموقع‌ هم‌ از نامهرباني‌ دختر عمه‌هايم‌ به‌ نامزدم‌مي‌گفتم‌، با بي‌تفاوتي‌ مي‌گفت‌: تو من‌ را نمي‌خواهي‌.من‌ هم‌ چون‌ دوستت‌ دارم‌، سعي‌ مي‌كنم‌ موجبات‌جدايي‌مان‌ را فراهم‌ كنم‌ تا لااقل‌ بتواني‌ با فرد موردعلاقه‌ات‌ ازدواج‌ كني‌ و خوشبخت‌ شوي‌. باور كنيد هيچ‌چيزي‌ تلخ‌تر و تحمل‌ ناپذيرتر از شنيدن‌ اين‌ كلمات‌نبود. اما چه‌ كار مي‌توانستم‌ بكنم‌. قلبم‌ تير مي‌كشيد.سرم‌ گيج‌ مي‌رفت‌. ملتمسانه‌ مي‌گفتم‌ اشتباه‌ فكرمي‌كند و من‌ به‌ هيچ‌ كس‌ جز او نمي‌انديشم‌. ولي‌نامزدم‌ باور نمي‌كرد و راهش‌ را مي‌كشيد و مي‌رفت‌.ديگر عاجز شده‌ بودم‌. موضوع‌ اختلاف‌ ما دهان‌ به‌دهان‌ مي‌گشت‌ و اطرافيان‌مان‌ به‌ خيال‌ حمايت‌ از ما، باهم‌ درگير مي‌شدند و بر روي‌ خاكستر آتش‌ سرد شده‌اختلافات‌ مادر و عمه‌ هيزم‌ تازه‌ مي‌ريختند و عشق‌نيمه‌ جان‌ ما را در آن‌ مي‌سوزاندند. قبولي‌ نسرين‌ دردانشگاه‌ و بي‌توجهي‌اش‌ به‌ عدم‌ رضايت‌ من‌ در مورداضافه‌ شدن‌ فاصله‌ تحصيلي‌ مان‌ مشكلات‌ ما راعميق‌تر كرد. چنان‌ خسته‌ و واخورده‌ بودم‌ كه‌ احساس‌مي‌كردم‌ چيزي‌ از عشق‌ مان‌ باقي‌ نمانده‌ است‌. انگار نه‌انگار كه‌ نسرين‌، همان‌ دختري‌ بود كه‌ ديدنش‌، و نه‌داشتنش‌، مرا به‌ اوج‌ شادي‌ مي‌برد. دو ماه‌ تمام‌ بدون‌هيچ‌ ملاقات‌ و مكالمه‌اي‌ گذشت‌. دلم‌ به‌ شدت‌ برايش‌تنگ‌ شده‌ بود. شب‌ و روز به‌ او، خودم‌ و رابطه‌ نيمه‌ويرانمان‌ مي‌انديشيدم‌ و احساس‌ مي‌كردم‌ مرتكب‌خطاي‌ فاحشي‌ شده‌ام‌ وگرنه‌ دليلي‌ نداشت‌ چنين‌ ازهم‌ دور بمانيم‌. در اين‌ مدت‌ فكر كردم‌، كتاب‌ خواندم‌.با مردان‌ و زناني‌ كه‌ به‌ نظرم‌ خوشبخت‌ بودند، مشورت‌كردم‌. حتي‌ يكي‌ دوبار هم‌ پيش‌ مشاور خانواده‌ رفتم‌ وبي‌هيچ‌ رودربايستي‌ همه‌ مسايل‌ را به‌ او گفتم‌. بررسي‌مسأله‌ از جوانب‌ مختلف‌، سعي‌ در درك‌ موقعيت‌نسرين‌ آرام‌ آرام‌ موجب‌ از بين‌ رفتن‌ كينه‌هايم‌ شد.ابرهاي‌ ترديدم‌ در مورد آغاز زندگي‌ مشترك‌ با او راكنار زد و به‌ من‌ فهماند كه‌ بايد براي‌ زنده‌ نگه‌ داشتن‌احساس‌ پاك‌ و آسماني‌مان‌ تلاش‌ كنم‌. به‌ جاي‌ متوقف‌كردن‌ نسرين‌ و ممانعت‌ از رشد و پيشرفت‌ او، خودسعي‌ در كم‌ كردن‌ فاصله‌ تحصيلي‌ و معلوماتي‌مان‌داشته‌ باشم‌ و مهمتر از همه‌ اين‌ كه‌ اطمينان‌ و اعتمادسابق‌ را در قلب‌ نامزدم‌ به‌ وجود بياورم‌. از كارهايي‌ كه‌موجب‌ ترديد او مي‌شود بپرهيزم‌، در رفتار و عمل‌وفاداري‌ام‌ را ثابت‌ كنم‌ و به‌ طور مداوم‌ به‌ او بگويم‌دوستش‌ دارم‌، هميشه‌ و تا ابد در كنارش‌ مي‌مانم‌ ومي‌خواهم‌ همسري‌ ايده‌آل‌ برايش‌ باشم‌.
گام‌ اول‌ در اجراي‌ اين‌ تصميم‌ برقراري‌ ارتباطمجدد بود. مي‌دانستم‌ كه‌ نسرين‌ خيلي‌ از دستم‌ دلگيراست‌ و شايد حاضر به‌ ديدنم‌ نباشد. ولي‌ عهد كردم‌ كه‌اگر ده‌ بار هم‌ مرا از خانه‌شان‌ راند، نااميد نشوم‌ ودوباره‌ با تمام‌ احساسم‌ به‌ ديدنش‌ بروم‌. داروي‌ محبت‌مي‌توانست‌ جراحت‌ ناداني‌هاي‌ ما را التيام‌ بخشد.همين‌ طور هم‌ شد. دو سه‌ بار جواب‌ رد شنيدم‌. گل‌هايي‌ را كه‌ برايش‌ مي‌فرستادم‌، در سطل‌ آشغال‌ ديدم‌و در خلال‌ حرفهاي‌ دوست‌ و آشنا فهميدم‌ رفتارم‌ را به‌مسخره‌ مي‌گيرد. ولي‌ نااميد نشدم‌. من‌ همسرم‌ را از ته‌دل‌ مي‌پرستيدم‌ و مي‌بايد او را در مورد حس‌ احترام‌پايان‌ناپذيرم‌ مطمئن‌ مي‌كردم‌. خلاصه‌ آنقدر پافشاري‌كردم‌ كه‌ دل‌ عمه‌ و شوهر عمه‌ام‌ برايم‌ سوخت‌. مرا به‌خانه‌ راه‌ دادند و گذاشتند پشيماني‌ام‌ را نه‌ با كلمات‌بلكه‌ با قطرات‌ اشكم‌ ابراز كنم‌. يخ‌هاي‌ قطور فاصله‌ ماآرام‌ آرام‌ آب‌ شدند و من‌ و نسرين‌ يك‌ بار ديگرتوانستيم‌ دستان‌ هم‌ را بگيريم‌ و به‌ بهار بينديشيم‌.حالا من‌ دارم‌ درس‌ مي‌خوانم‌. نامزدم‌ راهنمايي‌ام‌مي‌كند و اشكالاتم‌ را بر طرف‌ مي‌نمايد. احتمالا خواهم‌توانست‌ خرداد ماه‌ از عهده‌ چند امتحان‌ بربيايم‌ وبقيه‌ را هم‌ شهريور ماه‌ پاس‌ كنم‌ و اين‌ البته‌ آغاز راه‌است‌. آغاز راه‌ درازي‌ كه‌ من‌ و نسرين‌ مي‌خواهيم‌ با هم‌طي‌ كنيم‌.
 

fereshteye nejat

عضو جدید
لطفا لبخند بزن! :smile:

بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.

يك لبخند زندگي مرا نجات داد
بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند."
داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي دهد .
عزیزم دست گلت درد نکنه خیلی اموزنده بود منم این واقعیت را قبول دارم و در زندگیم پیادش می کنم.
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنـــــــدگی راستیـــــــــــن

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))
 

s_ghazal

عضو جدید
شتر دیدی ، ندیدی

شتر دیدی ، ندیدی

شتر دیدی ، ندیدیمردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟‌پسر گفت من شتری ندیدم . مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟ پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود . بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است . قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !! این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود . آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص !!!
 

s_ghazal

عضو جدید
قاشق های دسته بلند زندگی

قاشق های دسته بلند زندگی

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ همکار ...

مرگ همکار ...



یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت مي کنيم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
اين کنجکاوي ، تقريباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زياد می شد هيجان هم بالا رفت. همه پيش خود فکر مي کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و يکي يکي از نزديک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه مي کردند ناگهان خشکششان مي زد و زبانشان بند مي آمد.
آینه ايي درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مي کرد، تصوير خود را مي ديد. نوشته اي نيز بدين مضمون در کنار آینه بود:
((تنها يک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسي نيست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنيد.شما تنها کسی هستید که می توانيد بر روی شادي ها، تصورات و وموفقيت هايتان اثر گذار باشيد.شما تنها کسي هستید که می توانيد به خودتان کمک کنيد.))
زندگي شما وقتي که رئیستان، دوستانتان،والدينتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغيير مي کند،دستخوش تغيير نمي شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنيد، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاريدو باور کنيد که شما تنها کسي هستيد که مسوول زندگی خودتان مي باشيد.
مهم ترين رابطه اي که در زندگی مي توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غیر ممکن و چيزهای از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت های زندگی خودتان را بسازيد.
دنيا مثل آينه است.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عشق ارزش انتظار را دارد.

عشق ارزش انتظار را دارد.

ماشين‌ كرايه‌اي‌ از ترمينال‌ شلوغ‌ و پر سر و صدا خارج‌ شد و ظرف‌ چند دقيقه‌ از ترافيك‌ سرسام‌ آورتهران‌ گذشت‌. جاده‌ زيباي‌ شمال‌، دوباره‌ پيش‌ روي‌ من‌ بود. هر چند مسافران‌ از اين‌ در و آن‌ در حرف‌مي‌زدند و آهنگ‌ كلمات‌ فارسي‌ همچون‌ ريزش‌ آبشاري‌ آرام‌، روحم‌ را سرشار مي‌كرد ولي‌ من‌ بي‌توجه‌ به‌موضوع‌ صحبت‌ آن‌ها به‌ شاهكار هنرمندي‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ كه‌ با دقت‌ تمام‌ رنگ‌هاي‌ زرد و طلايي‌ وقهوه‌اي‌ را در هم‌ آميخته‌ بود.
داشتم‌ دوباره‌ بر مي‌گشتم‌ و آغوش‌ گرم‌ و مهربان‌ وطنم‌ را حس‌ مي‌كردم‌. مي‌دانستم‌ آن‌ سوي‌ اين‌ جاده‌رويايي‌، كسي‌ هست‌ كه‌ هميشه‌ و در هر لحظه‌، حتي‌ لحظه‌هاي‌ ناممكن‌، با شوري‌ عميق‌ انتظارم‌ رامي‌كشد، كسي‌ كه‌ تمام‌ عمر عاشق‌ من‌ بوده‌ است‌. فكر كردن‌ به‌ نوشا در اين‌ لحظات‌، پس‌ از بيست‌ساعت‌ بيدار خوابي‌ و سفر، حس‌ قشنگي‌ را در قلبم‌ زنده‌ مي‌كرد. يك‌ لحظه‌ دلم‌ خواست‌ اين‌ آخرين‌بازگشتم‌ باشد. وسوسه‌ شدم‌ همين‌ كه‌ نامزدم‌ را ديدم‌، بگويم‌: “اين‌ بار ديگر آمده‌ام‌ تا براي‌ هميشه‌ پيش‌تو بمانم‌”. اما بعد، به‌ ياد حس‌ و حالم‌ در يك‌ هفته‌ آينده‌ افتادم‌. بي‌حوصلگي‌، خستگي‌، رخوت‌ و ميل‌شديد به‌ رفتن‌ و دور شدن‌ از آن‌ محيط آشنا. چيزي‌ كه‌ نمي‌گذاشت‌ در وطنم‌ بمانم‌ و براي‌ سال‌ها مراسرگردان‌ قاره‌ها و ترمينال‌هاي‌ هواپيما، جاده‌ها و جلسات‌ كاري‌ پرشتاب كرده‌ بود.
بيش‌ از پانزده‌ سال‌ پيش‌ در هجده‌ سالگي‌، خانه‌ را براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ ترك‌ كرده‌ و براي‌ رسيدن‌ به‌روياهايم‌ و آرامشي‌ كه‌ همواره‌ برايم‌ در ديدن‌ محيطهاي‌ جديد و آدم‌هاي‌ تازه‌ معنا مي‌شد جنگيده‌ بودم‌و حالا جايزه‌ام‌، عنوان‌ مديريت‌ فروش‌ يك‌ شركت‌ معروف‌ ايراني‌ بود; كسي‌ كه‌ زمان‌ حركت‌ قطارهاي‌لندن‌ ـ پاريس‌ يا پروازهاي‌ فرانكفورت‌ ـ رم‌ را بهتر از ساعت‌هاي‌ كار رستوران‌ كوچك‌ خانوادگي‌اش‌مي‌دانست‌. با اين‌ حال‌ در پس‌ تمام‌ صحنه‌هاي‌ مهيج‌ و متفاوتي‌ كه‌ در گوشه‌ و كنار دنيا مي‌ديدم‌ هميشه‌دو خاطره‌ درخشان‌ وجود داشت‌: مادرم‌ كه‌ با لباس‌ ساده‌ قديمي‌ و روسري‌ سفيدي‌ كه‌ پشت‌ سر گره‌مي‌زد در آشپزخانه‌ رستوران‌ راه‌ مي‌رفت‌ و با قاشق‌هاي‌ چوبي‌، غذاهاي‌ محلي‌ را مي‌چشيد و نوشا كه‌مثل‌ پروانه‌اي‌ در گلخانه‌ پر از گياهان‌ زيباي‌ حاصل‌ دست‌ خود، مي‌چرخيد و با گل‌ها درست‌ مثل‌ آدم‌هاحرف‌ مي‌زد و آن‌ها را نوازش‌ مي‌كرد.
بعد از مرگ‌ پدرم‌، اين‌ دو نفر تنها كساني‌ بودند كه‌ مرا به‌ ياد خانه‌ مي‌انداختند و هر وقت‌ دلم‌ از هجوم‌بيگانه‌ها و سردي‌ تيز پنهان‌ در پشت‌ نگاه‌هاي‌ مؤدب‌شان‌ خسته‌ مي‌شد، شنيدن‌ صدايشان‌ انرژي‌دوباره‌اي‌ را به‌ روحم‌ تزريق‌ مي‌كرد. من‌ و نوشا سه‌ سالي‌ مي‌شد كه‌ نامزد كرده‌ بوديم‌. در واقع‌ بعد از فوت‌بابا، مادرم‌ كه‌ هميشه‌ مي‌دانست‌ ما دو نفر چقدر همديگر را دوست‌ داريم‌ و چطور دختر همسايه‌مان‌همه‌ خواستگارهاي‌ فوق‌ العاده‌اش‌ را به‌ اميد من‌ رد كرده‌ است‌، وادارم‌ كرد با او حرف‌ بزنم‌ و به‌خواستگاري‌اش‌ بروم‌. علي‌ آقا ـ پدر نوشا ـ اصلا خوشش‌ نمي‌آمد من‌ دامادش‌ بشوم‌. به‌ شوخي‌مي‌گفت‌: “مرده‌ شور آن‌ تيتر فوق‌ مهندسي‌ و عنوان‌ كاري‌ات‌ را ببرد! من‌ دامادي‌ مي‌خواهم‌ كه‌ هر روزعصر سر ساعت‌ پنج‌ به‌ خانه‌ برگردد و بالاي‌ سر زندگي‌اش‌ باشد. كسي‌ مثل‌ تو كه‌ نه‌ ماه‌ سال‌ را معلوم‌نيست‌ كجا هستي‌، به‌ چه‌ درد دختر بيچاره‌ من‌ مي‌خورد”. ولي‌ نوشا برخلاف‌ او و همه‌ فكر مي‌كرد عشق‌،ارزش‌ انتظار را دارد. صبر نامزدم‌ براي‌ من‌ به‌ معمايي‌ تبديل‌ شده‌ بود. او با اينكه‌ هميشه‌ مي‌گفت‌ ومي‌نوشت‌ كه‌ دلتنگ‌ من‌ است‌ و طاقت‌ دوري‌ام‌ را ندارد، اصراري‌ به‌ برگزاري‌ مراسم‌ عروسي‌ و روشن‌شدن‌ وضعيت‌مان‌ نداشت‌ و مي‌گفت‌: “وقتي‌ فكر مي‌كنم‌ بيشتر از سي‌ سال‌ دوستت‌ داشتم‌، بي‌آنكه‌بتوانم‌ اين‌ حس‌ را به‌ تو بگويم‌، دلم‌ نمي‌آيد شيريني‌ اين‌ لحظه‌ را بهم‌ بزنم‌. از طرف‌ ديگر مطمئنم‌ كه‌ نه‌تنها من‌، بلكه‌ هيچ‌ كس‌ ديگري‌ هم‌ نمي‌تواند روح‌ فراري‌ تو را يكجا زنداني‌ كند. من‌ منتظر روزي‌ مي‌مانم‌كه‌ تو با آرامش‌ و به‌ ميل‌ خود تصميم‌ بگيري‌ پيشم‌ بماني‌ و مرد خانه‌ مشترك‌مان‌ شوي‌”.
و حالا داشتم‌ به‌ ديدار دو فرد عزيز زندگي‌ام‌ مي‌رفتم‌ و پيشاپيش‌ مي‌دانستم‌ كه‌ بايد خودم‌ را براي‌سخنراني‌ بلند بالا و از پيش‌ آماده‌ شده‌ مادر در مورد لزوم‌ ازدواج‌ هر چه‌ سريع‌ترمان‌ گوش‌ بدهم‌ و براي‌هزارمين‌ بار بشنوم‌ كه‌ مي‌گويد: “هيچ‌ دختري‌ تا ابد منتظر نمي‌ماند. اگر حواست‌ را جمع‌ نكني‌ همه‌ چيزرا از دست‌ مي‌دهي‌”. از يادآوري‌ اين‌ صحنه‌ خنده‌ كمرنگي‌ روي‌ لب‌هايم‌ نشست‌. ديگر داشتيم‌مي‌رسيديم‌. شهر زيباي‌ من‌، درست‌ به‌ همان‌ شكلي‌ كه‌ تركش‌ كرده‌ بودم‌، خوشامد مي‌گفت‌. آدم‌ها،مغازه‌ها، اتوبوس‌هاي‌ سفري‌، ماشين‌هاي‌ شخصي‌ مسافراني‌ كه‌ براي‌ گذراندن‌ آخر هفته‌ به‌ شمال‌ آمده‌بودند و دريا. درياي‌ آبي‌ و آيينه‌ گون‌ كه‌ در تمام‌ كودكي‌ تصور مي‌كردم‌ خانه‌ پري‌هاي‌ زيباست‌.
از راننده‌ خواستم‌ تا جلوي‌ در رستوران‌ نگه‌ دارد. و بعد، آرام‌ رفتم‌ تو. وقت‌ ناهار گذشته‌ بود ولي‌ هنوزتك‌ و توكي‌ مسافر در طبقه‌ بالا، جايي‌ كه‌ به‌ رودخانه‌ كوچك‌ پشت‌ سالن‌ اشراف‌ داشت‌ نشسته‌ بودند واز آقامراد در مورد قايق‌ سواري‌ مي‌پرسيدند. پيش‌ از آنكه‌ كسي‌ مرا ببيند داخل‌ آشپزخانه‌ شدم‌. مادرم‌پشت‌ ميز نشسته‌ بود و با بقيه‌ خانم‌ها داشت‌ سبزي‌ پاك‌ مي‌كرد. همين‌ كه‌ گفتم‌ سلام‌، باران‌ محبت‌ را برروي‌ تك‌ تك‌ سلول‌هاي‌ وجودم‌ احساس‌ كردم‌. چند دقيقه‌ بعد در گلخانه‌ محل‌ كار نوشا بودم‌. او را هم‌غافلگير كردم‌ و ديدم‌ كه‌ چطور گل‌ خنده‌ بر چهره‌ زيبايش‌ شكفت‌.
نامزدم‌ گفت‌: “تو اينجايي‌؟” و اين‌ قدر ساده‌ و آشنا اين‌ جمله‌ را ادا كرد كه‌ انگار هيچ‌ اتفاقي‌ طبيعي‌تر ازحضور من‌ در آن‌ لحظه‌ وجود ندارد. انگار شش‌ ماه‌ پيش‌ با خداحافظي‌ از او زمان‌ را متوقف‌ كرده‌ بودم‌ وحالا با گشودن‌ در، كليد زمان‌ را مجددٹ به‌ كار انداخته‌ و رودرروي‌ نامزد عزيزم‌ ايستاده‌ بودم‌. نوشا درميان‌ آن‌ همه‌ زيبايي‌ و عطر، جذاب‌تر از هميشه‌ به‌ نظر مي‌رسيد و من‌ نمي‌توانستم‌ از فكر كردن‌ به‌ اينكه‌او سهم‌ من‌ از آينده‌ است‌، احساس‌ غرور و شادي‌ نكنم‌.
در تمام‌ دو هفته‌ بعد، روزهايم‌ يا در رستوران‌ كنار مادرم‌ مي‌گذشت‌ و يا پيش‌ نوشا. نمي‌خواستم‌ به‌خاطر من‌ نظم‌ عادي‌ زندگي‌شان‌ به‌ هم‌ بخورد. دوست‌ داشتم‌ آن‌ها را حين‌ انجام‌ كارهاي‌ روزمره‌شان‌ببينم‌ و آن‌ تصاوير را به‌ گنجينه‌ ذهن‌ام‌ بسپارم‌. با اين‌ حال‌ چيزي‌ كه‌ با خود بردم‌ ابراز دلتنگي‌ مادر و نوشابود و غمي‌ كه‌ زمان‌ نشان‌ دادن‌ عكس‌ و فيلم‌هاي‌ سفرم‌ از وجود نازنين‌ آن‌ها متصاعد مي‌شد. نامزدم‌ به‌مسخره‌ مي‌گفت‌ شانس‌ آورده‌ام‌ كه‌ پدر و مادرش‌ مسافرت‌ هستند وگرنه‌ فاتحه‌ تلويزيون‌ خانه‌مان‌ خوانده‌مي‌شد چون‌ آن‌ را از پنجره‌ به‌ خيابان‌ مي‌انداختند تا بفهمم‌ دنيا دست‌ چه‌ كسي‌ است‌! اما من‌ از برخوردهيچ‌ كس‌ نمي‌ترسيدم‌. دل‌ گرم‌ از عشق‌، از خودم‌ مي‌ترسيدم‌ و از اينكه‌ اخلاق‌ ويژه‌ام‌ مانع‌ خوشبختي‌ ماشود. آن‌ها انتظار داشتند بيشتر بمانم‌ اما من‌ برنامه‌هايي‌ داشتم‌ كه‌ بايد حتمٹ به‌ آن‌ها مي‌رسيدم‌. از اين‌گذشته‌، حضورم‌ كم‌كم‌ داشت‌ اعصاب‌ خردكن‌ مي‌شد! نكته‌ تأسف‌ برانگيز ماجرا اينجا بود كه‌ من‌ وعشقم‌ به‌ دو سرزمين‌ مختلف‌ از نظر روحيات‌ و اخلاق‌ تعلق‌ داشتيم‌. هر چه‌ من‌ به‌ رفتن‌ و كشف‌ كردن‌ناشناخته‌ها علاقه‌ داشتم‌، نوشا ماندن‌ و تغيير ندادن‌ شرايط را مي‌خواست‌ و ترس‌ شديد او از ارتفاع‌ وناتواني‌اش‌ از تحمل‌ فضاي‌ بسته‌ ماشين‌ و قطار از طرف‌ ديگر رفتن‌ را براي‌ او غيرممكن‌ مي‌كرد. ماقطب‌هاي‌ مخالف‌ دو آهن‌ ربا بوديم‌ كه‌ بايد سرانجام‌ راهي‌ براي‌ نزديك‌ ماندن‌ به‌ يكديگر مي‌يافتيم‌.
زندگي‌ عادي‌ من‌ در سفرهاي‌ پي‌درپي‌ از نو شروع‌ شد. باز هم‌ مردي‌ پرمشغله‌ بودم‌ كه‌ رويايي‌ جز بالابردن‌ منحني‌ فروش‌ ندارد و براي‌ فرار از آشفتگي‌ خود، به‌ نظم‌ غيرواقعي‌ زندگي‌ مدرن‌ پناه‌ مي‌برد و درميان‌ مشغله‌هاي‌ كشنده‌ با يك‌ تماس‌ تلفني‌ يا نامه‌اي‌ از وطن‌ از نو زنده‌ مي‌شود.
زمستان‌ ملايم‌ سواحل‌ شمالي‌ مديترانه‌ را تجربه‌ مي‌كردم‌. درختان‌ بلند نخل‌ تزئيني‌، بلوارهايي‌ كه‌انگار روزي‌ هفت‌ بار با تايد و اسكاچ‌ شسته‌ مي‌شوند و طعنه‌ هايي‌ كه‌ پشت‌ آن‌ لبخندها و جمله‌هايي‌ كه‌به‌ زبان‌هاي‌ مختلف‌ گفته‌ مي‌شد نهفته‌ بود: نيازي‌ به‌ شنيدن‌ واژه‌ به‌ واژه‌ اين‌ جمله‌ را نداشتم‌. مي‌دانستم‌آنجا بيگانه‌ هستم‌ و هر چه‌ موفق‌ شوم‌ باز هم‌ يك‌ خارجي‌ام‌. يكي‌ از آن‌هايي‌ كه‌ دولت‌ فرانسه‌ به‌ راحتي‌مي‌تواند با آزمايش‌ DNA از خاكش‌ اخراج‌ كند. فرق‌ من‌ با كساني‌ كه‌ در معرض‌ بي‌خانمان‌ شدن‌ قرارداشتند فقط در مبلغ‌ درآمدمان‌ بود. من‌ براي‌ اقتصاد اين‌ كشور مفيد بودم‌. همين‌ و بس‌. روز دوشنبه‌ بود;اولين‌ روز كاري‌ هفته‌. وسط جلسه‌ بودم‌ كه‌ موبايل‌ شخصي‌ام‌ در جيب‌ بغلم‌ شروع‌ به‌ لرزيدن‌ كرد. شماره‌اين‌ گوشي‌ را كسي‌ جز نزديكانم‌ نداشت‌ و آن‌ها هم‌ جز در ساعت‌هاي‌ بيكاري‌ من‌ تماس‌ نمي‌گرفتند. باعجله‌ از اتاق‌ كنفرانس‌ آمدم‌ بيرون‌ و به‌ گوشي‌ جواب‌ دادم‌. نوشا بود. مي‌خواست‌ خبر بدهد كه‌ حال‌مادر بد شده‌ و او را به‌ بيمارستان‌ برده‌اند. من‌ هيچ‌ چيزي‌ درباره‌ بيماري‌ او نشنيده‌ بودم‌ و نمي‌دانستم‌طي‌ ماه‌هاي‌ اخير مادر مشكل‌ خود را از من‌ پنهان‌ كرده‌ تا غصه‌ نخورم‌. حالا هم‌ نامزدم‌ بدون‌ اجازه‌ وي‌خبرم‌ كرده‌ بود.
نمي‌دانيد چطور خودم‌ را به‌ تهران‌ رساندم‌. كار، مسئوليت‌، تنوع‌طلبي‌ و آرزوهايم‌ همه‌ در برابر احتمال‌از دست‌ دادن‌ مادر رنگ‌ باخته‌ بودند. وقتي‌ بالاخره‌ به‌ بيمارستان‌ رسيدم‌ و مادرم‌ را ديدم‌، براي‌ اولين‌ بارحس‌ كردم‌ كه‌ او چقدر پير و تكيده‌ شده‌ و ديگر به‌ آن‌ مادر خندان‌ و سرحالي‌ كه‌ هميشه‌ در نظر مجسم‌مي‌نمودم‌ شباهتي‌ ندارد. استيصال‌ و رنج‌ را در همه‌ نگاه‌ نامزدم‌ ديدم‌ و فهميدم‌ با غيبتم‌ چه‌ رنجي‌ را به‌آن‌ها تحميل‌ كرده‌ام‌. سپس‌ در يك‌ لحظه‌ عجيب‌، حس‌ كردم‌ بايد بمانم‌ و ذره‌اي‌ از عشقي‌ را كه‌ آن‌هاهميشه‌ به‌ من‌ هديه‌ داده‌ بودند، برگردانم‌. حضور گرم‌ و حمايتگر نامزدم‌، خانواده‌اش‌ و فاميل‌ و دوستان‌خانوادگي‌مان‌ باعث‌ شد تا با آرامش‌ بحران‌ را پشت‌ سر بگذارم‌. طي‌ روزهاي‌ بعد، به‌ لطف‌ خدا حال‌مادر بهتر شد و من‌ توانستم‌ بخشي‌ از فكرم‌ را به‌ رستوران‌ كه‌ تقريبٹ متروكه‌ شده‌ بود و جز صبحانه‌ و چاي‌در آنجا چيز ديگري‌ سرو نمي‌شد، اختصاص‌ دهم‌. مي‌دانستم‌ مادر چقدر آنجا را دوست‌ دارد. تمام‌جواني‌ و ميانسالي‌ او در كنار پدرم‌ در آن‌ فضاي‌ كوچك‌ خودماني‌ گذشته‌ بود در ميان‌ قابلمه‌هاي‌ مسي‌،اجاق‌ گازهاي‌ قديمي‌ و عطر و بوي‌ سبزيجات‌ محلي‌. آن‌ها از همان‌ آشپزخانه‌ فسقلي‌ يكي‌ ازخوشمزه‌ترين‌ غذاهاي‌ منطقه‌ را به‌ مسافران‌ داده‌ بودند و حالا من‌ به‌ اين‌ فكر بودم‌ كه‌ براي‌ خوشحال‌كردنش‌ دستي‌ به‌ سر و روي‌ رستوران‌ بكشم‌. آنجا را بازسازي‌ كنم‌ و كاركنان‌ را برگردانم‌.
خيلي‌ عجيب‌ بود. خودم‌ هم‌ باورم‌ نمي‌شد كه‌ از اين‌ كار لذت‌ ببرم‌. من‌ هميشه‌ از كودكي‌ در آنجاحضور داشتم‌ اما حالا اولين‌ مرتبه‌اي‌ بود كه‌ مسئوليتي‌ را به‌ عهده‌ مي‌گرفتم‌. خاطراتم‌ را تك‌ به‌ تك‌ درگوشه‌ و كنار آنجا مي‌ديدم‌. بعد از بنايي‌، يك‌ شب‌ تا صبح‌ بيدار ماندم‌ و رستوران‌ را تميز كردم‌. پس‌ از آن‌دنبال‌ مسئول‌ خريد رفتم‌ و همراه‌ نوشا ايستادم‌ به‌ غذا پختن‌. وعده‌هاي‌ اولي‌ كه‌ درست‌ كرديم‌ خيلي‌جالب‌ نبود ولي‌ بالاخره‌ توانستيم‌ چيزي‌ قابل‌ عرضه‌ بپزيم‌. اما نخستين‌ و مهم‌ترين‌ مهمانمان‌ هنوز دربيمارستان‌ بود و نمي‌خواستيم‌ پيش‌ از او از كس‌ ديگري‌ پذيرايي‌ كنيم‌.
فرداي‌ روزي‌ كه‌ مادر از بيمارستان‌ مرخص‌ شد، او را به‌ آنجا برديم‌ و شوق‌ و ذوقش‌ را ديديم‌ و معجون‌بي‌نمك‌ و بي‌روغني‌ را كه‌ پخته‌ بوديم‌، سرو كرديم‌. مادر با لذت‌ آن‌ را خورد، انگار غذاي‌ بهترين‌ آشپزدنيا را ميل‌ مي‌كند.
آرام‌ آرام‌ رستوران‌ دوباره‌ رونق‌ گرفت‌ و به‌ شلوغي‌ سابق‌ شد. با اين‌ تفاوت‌ كه‌ حالا من‌ بودم‌ كه‌ از صبح‌زود به‌ رستوران‌ مي‌آمدم‌ و ترتيب‌ كارها را مي‌دادم‌. نزديك‌ ظهر مامان‌ براي‌ تصحيح‌ خطاهاي‌ احتمالي‌ ورسيدگي‌ مي‌رسيد و كارها به‌ خوبي‌ انجام‌ مي‌شد. مشتري‌ها راضي‌ بودند و مادر و كاركنان‌ هم‌ و من‌ باتعجب‌ مي‌ديدم‌ كه‌ چقدر خشنودم‌ و تا چه‌ حد احساس‌ آرامش‌ مي‌كنم‌. عصرها دنبال‌ نوشا مي‌رفتم‌ و باهم‌ در ساحل‌ قدم‌ مي‌زديم‌ يا در ميان‌ جنگل‌ راه‌هاي‌ ناشناخته‌اي‌ را مي‌جستيم‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ به‌ سراغشان‌نرفته‌ بود و بعد، براي‌ وعده‌ شام‌ نامزدم‌ به‌ كمكم‌ مي‌آمد تا سه‌ نفري‌ از مهمان‌ها پذيرايي‌ كنيم‌.
مدير شركت‌ مدام‌ زنگ‌ مي‌زد و مي‌گفت‌ بيش‌ از اين‌ نمي‌تواند غيبت‌ مرا تحمل‌ كند، نمودار فروش‌داشت‌ نزولي‌ مي‌شد و اگر من‌ تا چند روز بعد سركارم‌ بر نمي‌گشتم‌، آن‌ها مطابق‌ مقررات‌، دنبال‌ نيروي‌جديدي‌ مي‌رفتند. كمي‌ دودل‌ شده‌ بودم‌ اما وقتي‌ خوب‌ فكر كردم‌ ديدم‌ در واقع‌ ديگر هيچ‌ نموداري‌ دردنيا به‌ اندازه‌ نمودار رضايت‌ خانواده‌ام‌ برايم‌ اهميت‌ ندارد. ده‌ها نفر بودند كه‌ مي‌توانستند شغل‌ مرا به‌عهده‌ بگيرند اما كسي‌ غير از خودم‌ نمي‌توانست‌، اين‌ همه‌ شور و شوق‌ و مهرباني‌ را خلق‌ كند. حال‌ مادررو به‌ بهبود مي‌رفت‌ و مه‌ غصه‌اي‌ كه‌ هميشه‌ در مدت‌ نامزدي‌مان‌ چشمان‌ سياه‌ نوشا را در بر گرفته‌ بود،جاي‌ خود را به‌ نور اميد و اشتياق‌ مي‌داد. و من‌ نمي‌توانستم‌ همه‌ اين‌ها را ناديده‌ بگيرم‌ و برگردم‌. به‌خصوص‌ حالا كه‌ از قيد رنج‌ بي‌وطني‌ نجات‌ يافته‌ بودم و در خانه‌ خودم‌ چنان‌ احساس‌ آرامش‌ مي‌كردم‌كه‌ انگار همين‌ ديروز متولد شده‌ام‌.
شنبه‌ شبي‌ بود و خلوت‌ترين‌ زمان‌ رستوران‌. مادر و نوشا را به‌ شامي‌ ويژه‌ دعوت‌ كردم‌ و به‌ آن‌ها گفتم‌كه‌ مي‌خواهم‌ بمانم‌ و كنار خانه‌ مادر، خانه‌ كوچكي‌ بسازم‌ و عروس‌ زيبايم‌ را به‌ زندگي‌ مشترك‌مان‌دعوت‌ كنم‌.
شادي‌ آن‌ لحظه‌ ما فراموش‌ نشدني‌ است‌. صداي‌ خنده‌هايمان‌ تمام‌ فضا را پر كرده‌ بود و گل‌هاي‌ نوشاهم‌ عطر خوشبوتري‌ پخش‌ مي‌كردند.
جشن‌ عروسي‌ ما به‌ دليل‌ سفر حج‌ من‌ و مادر كمي‌ به‌ تعويق‌ افتاد. من‌ از طرف‌ پدر مرحومم‌ به‌ حج‌مشرف‌ شدم‌ و در آنجا، در آن‌ سفر روحاني‌ براي‌ سعادت‌ تمام‌ جوانان‌ از جمله‌ خودم‌ و نامزد مهربان‌ وصبورم‌ دعا كردم‌. اميد كه‌ خانه‌هاي‌ دل‌ همه‌ جوان‌ها پر از نور اميد و خوشبختي‌ باشد. نوري‌ كه‌ از درياي‌لطف‌ بي‌كران‌ خداوند انعكاس‌ يافته‌ است‌.
 

s_ghazal

عضو جدید
انعام

انعام

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.

یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود
 

سـعید

مدیر بازنشسته
مرفه بی درد....

مرفه بی درد....

وقتی مرد یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس!!!
و این لقب هم چقدر به او می امد_نه زن داشت نه بچه.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که انها هم وقتی دیده بودند ابی از عمو جان برایشان گرم نمی شود تنهایش گذاشته بودند.
وقتی مرد من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد که اقا پولداره مرده شب اول وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت بلند کردیم بعد هم با خود کنار امدیم که:این که دزدی نیست!!!!!
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری اش که با همت ریش سفید های محل به بهشت زهرا رفت من و بچه ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که 150 بچه یتیم از بهزیستی امدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی درد خرج سرپرستی انها را می داده بچه های یتیم را که دیدیم اشک می ریختند از خودمان پرسیدیم:
او تنها بود یا ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما نجار زندگی خود هستید !

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آري ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.

مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند
 

sheida244

عضو جدید
کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد . رفت که به دنبال خدا بگرده ،و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت . نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود . مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن . و درخت زیر لب گفت :ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رها ورد برگردی . کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی ، همین جاست ...
مسافر رفت و گفت :یک درخت از راه چه می داند ، پاهایش در گل است ، او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت .و نشنید که درخت گفت :اما من جسجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید ، جز آنکه باید ...
مسافر رفت و کوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت . زار سال پر خم و پیچ ، هزار سال بالا و پست . مسافر بازگشت ، رنجور و نا امید . خدارا نیافته بود ، اما غرورش را گم کرده بود . به ابتدای جاده رسید . جاده ای که روزی از آن آغاز کرده بود . درختی هزار ساله ، بالا بلند و سبز کنار جاده بود . زیر سایه اش نشست . مسافر درخت را به یاد نیاورد .اما درخت اورا شناخت . درخت گفت : سلام مسافر در کوله ات چه داری ، مرا هم مهمان کن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ،شرمنده ام ، کوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم . درخت گفت : چه خوب . وقتی هیچ چیز نداری . همه چیز داری . اما آن روز که می رفتی ، در کوله ات همه چیز داشتی ، غرور کمترینش بود . جاده آن را از تو گرفت . حالا برای کوله ات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت . دست های مسافر از اشراق پر شد و چشم هایش از حسرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای این همه یافتی !
درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم
و پیمودن خود دشوار تر از پیمودن جاده هاست .
 

sheida244

عضو جدید
اديسون

اديسون


ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود
هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است!
وای ! خدای من، خیلی زیباست!
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد:
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟
چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید.
مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست
به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ظبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود.
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيشگويي آينده ....

پيشگويي آينده ....


ساربان تا آن زمان با چند پيشگو مشورت كرده بود. بيشتر آنها مسايل درستي به او گفته بودند و نظر بقيه نادرست بود. تا اينكه يكي از آن ها پرسيد كه چرا ساربان آن قدر به آگاهي از آينده علاقمند است.
ساربان گفت: تا بتوانم كارهايي را انجام دهم و آن چه رخ دادن اش را دوست ندارم تغيير دهم.
پيشگو گفت: پس ديگر آينده تو نخواهد بود.
- پس شايد مي خواهم آينده را بدانم تا براي آن چه مي آيد آماده باشم.
پيشگو گفت: اگر رخدادهاي خيري باشند، غافلگيري دلپذيري خواهد بود. و اگر رخدادهاي شري باشند، سال ها پيش از وقوع آن ها رنج خواهي برد.
ساربان به پيشگو گفت: مي خواهم آينده را بدانم، چون يك انسان هستم و انسان ها در پيوستگي با آينده خود مي زيستند.
پيشگو ادامه داد: با پيشگويي آينده براي مردم زندگي خود را مي گذرانم. حكمت تركه ها را مي دانم، و مي دانم چگونه بايد آن را براي نفوذ به فضايي بكار گيرم كه همه چيز در آن نوشته شده است. در آن فضا، ميتوانم گذشته را بخوانم آن چه را كه ديگر فراموش شده است، كشف كنم و نشانه هاي اكنون را درك كنم.
هنگاميكه مردم با من مشورت مي كنند، آينده را نمي خوانم، آن را پيش بيني مي كنم. چون آينده از آن خداوند است و خداوند آينده را تنها در شرايط استثنايي آشكار مي سازد. پس چگونه مي توانم آينده را پيش بيني كنم؟ از راه نشانه هاي اكنون . راز آينده در اكنون است. اگر به اكنون توجه بسپاري مي تواني آن را بهتر كني. و اگر اكنون را بهتر كني، آن چه پس از آن رخ خواهد داد نيز بهتر خواهد شد. آينده را فراموش كن و هر روز زندگي ات را با تعاليم شرع مقدس و اعتماد به لطف پروردگار به فرزندانش بگذرون. هر روز ابديت را در خود دارد.
ساربان مي خواست بداند خداوند در كدام شرايط اجازه ديدن آينده را مي دهد؟
- هنگاميكه خودش آن را آشكار سازد. و خداوند به ندرت آينده را آشكار مي سازد و فقط به يك دليل: او آينده اي را نشان مي دهد كه فقط براي عوض شدن نوشته شده است.:gol:
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق بدون قيد و شرط

عشق بدون قيد و شرط

داستاني را كه مي خواهم برايتان نقل كنم درباره سربازي است كه پس از جنگ ويتنام مي خواست به خانه خود بازگردد.
سرباز قبل از اينكه به خانه برسد، از نيويورك با پدر ومادرش تماس گرفت و گفت : (( پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم او را با خود به خانه بياورم.))
پدر و مادر او در پاسخ گفتند ( ما با كمال ميل مشتاقيم كه او را ببينيم.))
پسر ادامه داد( ولي موضوعي است كه بايد در مورد او بدانيد، او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد به مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي خواهم كه اجازه دهيد او با ما زندگي كند.))
پدرش گفت( پسر عزيزم، متأسفيم كه اين مشكل براي دوست تو به وجود آمده است. ما كمك مي كنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا كند.))
پسر گفت( نه ، من مي خواهم كه او در منزل ما زندگي كند.))
آنها در جواب گفتند( نه ، فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسؤول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي دهيم او آرامش زندگي ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش كني .))
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند.
چند روز بعد پليس نيويورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشي هستند.
پدر و مادر او آشفته و سراسيمه به طرف نيويورك پرواز كردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشكي قانوني مراجعه كردند.
با ديدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ايستاد. پسر آنها يك دست و پا داشت!
 

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
صورتحساب

صورتحساب

شبي پسر كوچكي نزد مادرش، كه در آشپزخانه در حال پختن شام بود، رفت و يك برگ كاغذ را به او داد. مادر دستهايش را با حوله اي تميز كرد و نوشته ها را با صداي بلند خواند. پسر با خط بچه گانه نوشته بود:
صورتحساب
-------------
- كوتاه كردن چمن باغچه 5 دلار
- مرتب كردن اتاق خوابم 1 دلار
- مراقبت از برادر كوچكم 3 دلار
- بيرون بردن سطل زباله 2 دلار
- نمره رياضي خوبي كه امروز گرفتم 6 دلار
-------------------------------------
جمع بدهي شما به من : 17 دلار

مادر به چشمان منتظر پسرمان نگاهي كرد، چند لحظه خاطراتش را مرور كرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسر اين عبارات را نوشت:

- بابت سختي 9 ماه بارداري كه در وجودم رشد كردي هيچ
- بابت تمام شبهايي كه بر بالينت نشستم و برايت دعا كردم هيچ
- بابت تمام زحماتي كه در اين چند سال كشيدم تا تو بزرگ شوي هيچ
- بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازيهايت هيچ
و اگر تمام اينها را جمع بزني خواهي ديد كه هزينه عشق واقعي من به تو هيچ است.

وقتي پسر آنچه را كه مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان مادرش نگاه مي كرد، گفت: مامان .... دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زير صورتحساب نوشت: قبلاً به طور كامل پرداخت شده!:gol::heart:
 

paras2

عضو جدید
جالب بود... به نظر من آدم کارشو درست انجام بده... حتما نتيجه ميگيره و ديگه نيازي به پيشگويي نيست...
 

s_ghazal

عضو جدید
معنای فقر

معنای فقر


روزی پدریک خانواده ی بسیار مرفه به قصد نشان دادن فقر مردم و فهماندن معنای تهیدستی به فرزندش,سفری را ترتیب داد . آنها چند شبانه روز را درمزرعه ای که متعلق به یک خانواده بسیار فقیر بود,گذراندند . در بازگشت پدر از پسرش پرسید:"خوب,چه طور بود؟"
پسر گفت:"پدر جان,فوق العاده بود".
پدر پرسید:"متوجه شدی مردم فقیر چگونه زندگی می کنند ؟"
پسر در جواب گفت:"آه,بله"
پدر پرسید:"خوب از این سفر چه درس هایی گرفتی؟"
پسر در جواب گفت:"من دیدم که ما فقط یک سگ داریم ولی آنها 4 سگ؛ ما یک استخر نه چندان بزرگ داریم ,اما آنها نهری دارند که انتهایی ندارد, ما در باغمان چراغ آویخته ایم, در حالی که شب آنها,
با تلالو نور ستارگان روشن می شود؛ حیاط خانه ما محدود است اما آنها کل افق را می بینند,ما در زمین کوچکی زندگی میکنیم اما
زمین های آنها آنقدر زیاد است که ازمحدوده دید خارج می شود.ما خدمتکارانی داریم که برایمان کار می کنند اما آنها خود به دیگران خدمت می کنند؛ ما غذایمان را میخریم اما آنها خودشان آن را به عمل می آورند؛ ما برای حفاظت از خود در اطرافمان دیوار کشیده ایم اما آنها دوستانی دارند که در هنگام لزوم از آنها حمایت می کنند."
پدر در مقابل این سخنان هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
سپس پسر گفت:"پدر جان متشکرم که به من نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم."
ما اغلب اوقات غافل از داشته هایمان غصه آنچه را که نداریم می خوریم. آنچه ممکن است از نظر فردی بی ارزش باشد در نظر دیگری دری گرانبهاست.
این ها همه بستگی به دید ما دارند. اگر به جای آنکه بیشتر بخواهیم , شکر نعمت هاوی که داریم به جا آوریم, دنیا شکل دیگری به خود خواهد گرفت.
پس از وجود همه چیزهایی که دارید لذت ببرید به خصوص از وجود دوستانتان.
 

s_ghazal

عضو جدید
و این یكی

و این یكی

پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود. به قسمتی از ساحل رسید كه هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دختركی را دید كه ستاره های دریایی را می گرفت و یكی یكی آنها را به دریا می انداخت. پیرمرد به دخترك گفت: دختر كوچولوی احمق ، تو كه نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی ، آنها خیلی زیاد هستند. دخترك لبخندی زد و گفت : می دانم ولی این یكی را كه می توانم نجات بدهم و یك ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یكی و به دریا انداخت و این یكی ، و این یكی ، و این یكی!!!!
 

s_ghazal

عضو جدید
مشکلات جهان و شما از دیدگاهی دیگر

مشکلات جهان و شما از دیدگاهی دیگر


داستانی کوتاه ولی جالب

پدری در برگشت ازسر کار ، دختر 3 ساله خود را از مهد کودک به خانه آورده بود.
پس از در آوردن لباس کار پدر شروع به روزنامه خواندن کرد و دختر بچه شروع به سوال پرسیدن
دختر کوچولو: بابا آسمون چه رنگیه؟
پدر : آبی
دختر کوچولو:ولی بابا قرمز هم هست!
پدر : نه نیست.
دختر کوچولو: چرا هست من خودم عصرها دیدم که آسمون قرمز می شه.

پدر : درسته آسمون قرمز هم می تونه باشه.
دختر بچه : زرد هم هست مگه نه ؟
پدر : فکر نمی کنم زرد هم باشه.
دختر بچه : ولی صبح که دست و صورتم را شستم دیدم که آسمون زرد است.

پدر: تو نمی خوای با عروسکهات بازی کنی؟ برو بازی کن تا من هم روزنامه ام را بخونم.
دختر بچه : باشه بابا

ولی چند لحظه ای بعد دختر بچه باز برمی گردد با انبوهی از سوالات مانند دریا چه رنگی است ؟ چرا مامان می ره کار؟ بابا چرا عروسکم نمی خوابه ؟ و .....
پدر تصمیم می گیرد
دختر بچه را به نحوی سرگرم
کند تا حداقل نیم ساعت وقت آزاد داشته باشد. فکری به ذهنش رسید یک شرکت برای تبلیغات عکسی به بزرگی برگ روزنامه از کره زمین به صورت باز شده در روزنامه
چاپ کرده بود.


پدر برگ روزنامه را کند آن را به 50 قسمت پاره و پاره ها را هم مخلوط کرد.
پدر: ببین دخترم اگر می خواهی به سوالاتت جواب دهم باید اول این تکه های روزنامه را بگیری و سر هم کنی تا شکل کره زمین مثل اول درست شود .
دختر بچه با تعجب به پدر نگاه کرد و گفت: باشه ولی شما هم قول بدید اگه من اونو درست کردم دیگه روزنامه نخونی خوب!
پدر : باشه قربون دختر خوبم برم برو بابا

دختر رفت وپدر اندیشید که تا ساعتها دخترش سرگرم خواهد بود.
10 دقیقه بعد دختر بچه بازگشت.
دختر بچه : بابا تمام شد حالا بیا بازی
پدر : تمام شد؟ ببینم
پدر نگاهی کرد دنیا درست شده بود با تعجب پرسید : نکنه مامان کمکت کرد؟
دختر بچه : نه مامان که هنوز نیومده!

پدر : از رو کتاب جغرافی دیدی؟
دختر بچه : جغ جغ جغرافی دیگه چیه؟
پدر اندیشید دخترش راست می گوید او که از جغرافی چیزی نمی داند.
پدر : پس چگونه با این سرعت دنیا را درست کردی؟
دختر بچه : من دنیا را درست نکردم من فقط عکس آدمی که پشت صفحه روزنامه ایستاده بود را درست کردم دنیا خودش درست شد.

این تنها یک داستان واقعی و ساده بود
اما باور کنید
بسیاری از مشکلات و مسایل راهکارهای بسیار ساده ای دارند کافی است نگاهتان را عوض کنید.

دنیا را هرطور که دلتان می خواهد می توانید درست کنید به شرطی که ابتدا انسانهایی که پشت آن ایستاده اند را درست کنید
و
برای دنیای خودت تنها هنگامی به آرزوهایت خواهی رسید که از خود شروع کنی و خود را برای آرزوهایت بسازی.
آینده منتظر ما نمی ماند
بنابراین من هم منتظر آینده نمی نشینم بلکه من آینده ام را از امروز می نویسم تا در آینده آن را با آرامشی همراه با شادی بخوانم!!


 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیلی وقت بود اینجا سر نزده بودم.
بچه ها عالی بود... گل کاشتید مرسی.
 

dadvand

عضو جدید
چوپانی در چمنزاری مشغول چرانیدن گوسفندان خود بود . درخت میوهء بسیاربلندی در آن مرتع بود که میوه های رسیده داشت . چوپان به زحمت خود را به بالای درخت رسانیدو هنوز چندتایی از میوه ها نخورده بود که طوفان سهمگینی آغاز گردید .
چوپان از ترس لبانش بر خود میلرزید . از دور گنبد امام زاده ای را دید.
گفت " یا امام زاده تمام گوسفندانم را نذر تو کردم که به سلامت به زمین برسم
و در این حال دو شاخه پایین آمد و باد هم قدری سبک تر ورزید ، وقتی نزدیک گلوگاه درخت رسید گفت : یا امام زاده اگر تمام گوسفندانم را به تو بدهم ، زن و بچه ام از گرسنگی خواهند مرد ، نصفش مال تو نصفش مال من ، و آمد به تنهء
درخت چسبید و یواش یواش پایین آمد و گفت یا امام زاده ! تو که چوپان نداری ! گوسفندها مال من ، کشک و پشم که محصول آنهاست مال تو .
وقتی نزدیک زمین رسید گفت : یا امام زاده کشکش مال تو پشممش مال من، ولی همین که دید باد برطرف شد و خودش سالم به زمین
است گفت : یا امام زاده چه کشکی ؟ چه پشمی ؟ طوفانی امد و رفت و من هم یک حرفی باخود زده بودم !
کوچهء هفت پیچ - دکتر باستانی پاریزی

 

s_ghazal

عضو جدید
قصه عشق

قصه عشق

روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند
شادي ، غـــم ، غرور ، عشق و... روزي خبر رسيد
كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت
پس همه ساكـنــيــن جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند
اما عشق مايل بـــــود تا آخرين لحظه باقي بماند
چرا كه او عاشق جزيره بود
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت
عشق از ثروت كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك ميكرد
كمك خواست و به او گفت : آيا ميتوانم با تو همسفر شوم.
ثروت گفت :
خير نمي تواني من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايــــقــــم دارم
و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست
عشق گفت:
لطفا كمك كن و مرا با خود ببر
غرور گفت :
نميتوانم ، تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق مرا كثيف ميكني .
غم در نزديكي عشق بود
پس عشق به او گفت:
اجازه بده تا من با تو بيايم .
غم با صدايي حزن آلود گفت:
آه عشق من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد
اما او آنقدر غرق در شادي و هيجان بود
كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد.
ناگهان صدايي مسن گفت:
بيا عشق من تو را خواهم برد .
عشق آنقدر خوشحال شده بود كه كه حتي فراموش كرد
نام يار ديگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت
و جزيره را ترك كرد وقتي به خشكي رسيدند
پيرمرد به راه خود رقت و عشق تازه متوجه شد
كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود .
عشق از علم پرسيد :
او كه بود ؟
علم پاسخ داد :
او زمان است .
عشق گفت :
زمان؟
اما چرا به من كمك كرد؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت :
زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است...
 

s_ghazal

عضو جدید
جملات كوتاه ولی عمیق

جملات كوتاه ولی عمیق

آنچه جذاب استسهولت نیست، دشواری هم نیست، بلكه دشواری رسیدن به سهولت است
وقتی توبیخ را باتمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملكرد خود فكر می كنند، نه رفتار وعملكرد شما
سخت كوشی هرگز كسی را نكشته است، نگرانی از آن است كه انسان را ازبین می برد
اگر همان كاری را انجام دهید كه همیشه انجام می دادید، همان نتیجهای را می گیرید كه همیشه می گرفتید
• •
افراد موفق كارهای متفاوت انجام نمیدهند، بلكه كارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند
پیش از آنكه پاسخی بدهی بایك نفر مشورت كن ولی پیش از آنكه تصمیم بگیری با چند نفر
كار بزرگ وجود ندارد،به شرطی كه آن را به كارهای كوچكتر تقسیم كنیم
كارتان را آغاز كنید، تواناییانجامش بدنبال می آید
انسان همان می شود كه اغلب به آن فكر می كند
هموارهبیاد داشته باشید آخرین كلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
تنهاراهی كه به شكست می انجامد، تلاش نكردن است
دشوارترین قدم، همان قدم اولاست
عمر شما از زمانی شروع می شود كه اختیار سرنوشت خویش را در دست میگیرید
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد كه سر از خاك بیرون آورده باشد
• •
وقتیزندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است كه شما چیز زیادی از آن نخواستهاید
در اندیشه آنچه كرده ای مباش، در اندیشه آنچه نكرده ای باش
امروز،اولین روز از بقیة عمر شماست
برای كسی كه آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دورنیست
امید، درمانی است كه شفا نمی دهد، ولی كمك می كند تا درد را تحملكنیم
بجای آنكه به تاریكی لعنت فرستید، یك شمع روشن كنید
آنچه شما دربارهخود فكرمی كنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است كه دیگران درباره شما دارند
• •
هركس، آنچه را كه دلش خواست بگوید، آنچه را كه دلش نمی خواهد می شنود
اگرهرروز راهت را عوض كنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید
صاحب اراده، فقط پیش مرگزانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست
وقتی شخصی گمان كرد كهدیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده كند
كسانی كه درانتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد
كسی كه در آفتاب زحمت كشیده،حق دارد در سایه استراحت كند
بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راهرا اشتباه بروی
آنقدر شكست خوردن را تجربه كنید تا راه شكست دادن رابیاموزید
اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد كه متعلقبه گذشته هستید
خودتان را به زحمت نیندازید كه از معاصران یا پیشینیان بهترگردید، سعی كنید از خودتان بهتر شوید
خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد،ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد
درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت كنید،نه بر اساس برگهایش
انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند كهخیال می‌كند دیگران را فریب داده است
كسی كه دوبار از روی یك سنگ بلغزد،شایسته است كه هر دو پایش بشكند
هركه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را همنگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد
كسی كه به امید شانس نشسته باشد، سالها قبلمرده است
اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت
اینكه ما گمان می‌كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای خود عذریآورده باشیم
 

sepide_86

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند ،پسرش را به مناطق روستایی برد تا او در یابد مردم تنگدست چگونه زندگی می کنند.
آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده ای بسیار فقیر سر کردنند و سپس به سوی شهر بازگشتند .
در نیمه های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم ،به من بگو سفر چگونه گذشت؟ پسر جواب داد: خیلی خوب بود پدر.
پدر پرسید: پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می کنند ؟پسر گفت :بله پدر ،دیدم...
پدر دوباره پرسید:بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟ پسر چنین پاسخ داد:
من دیدم که ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخری داریم که تا نیمه های باغمان طول دارد و آنان برکه ای دارند که پایانی ندارد ،ما فانوس های باغمان را از خارج وارد کرده ایم ،اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند ؛ایوان ما تا حیاط جلوی خانه مان ادامه دارد ،اما ایوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می کنیم ،اما آنها کشتزار هایی دارند که انتهای آنان دیده نمی شود؛ ما پیشخدمت هایی داریم که به ما خدمت می کنند ،اما آنها خود به دیگران خدمت می کنند؛ ما غذای مصرفیمان را خریداری می کنیم ،اما آنها غذایشان را خود تولید می کنند ؛ما در اطراف ملک خود دیوار هایی داریم تا ما را محافظت کنند ، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود :

"متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم."
 

Similar threads

بالا