خودتو با یه شعر وصف کن...!

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
باور ما نمیشود در سر ما نمیرود
از گذر سینه ما یار دگر گذر کند
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بگذار سر به سينه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتياق دلی دردمند را
شايد که بيش از اين
نپسندی به کار عشق
آزار اين رميده ی سر در کمند را
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
............
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه‌ی کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
شعر من نیلوفر خشکیده در مرداب را ماند
ابر بی باران اندوهم ، خار خشک سینه ی کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالیست آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم ، آه ...
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم...:(
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جان مي‌دهيم و ناز تو را باز مي‌خريم
سودا همان كنيم اگر تيشه نو شود
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

سلام‌هایم را
به عطر و آینه آغشته می‌کنم
هر روز
چقدر پنجره‌ات
برای سر زدن یک نسیم جا دارد؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسوس که هر چه برده ام باختنی است
بشناخته ها ، تمام ، نشناختنی است
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از هجوم دشنه‌ی شب زخم خورده‌ام
پس مرهم نگاه اهورایی‌ات کجاست؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت ، زیرا دوست می داریم
دلتنگ ، زیرا عشق نفرینیست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
امشب از دوري تو دلتنگم
و غم انگيزترين آهنگم
امشب از غصه و غم لبريزم
آه اي عشق! مگر من سنگم
!
 
  • Like
واکنش ها: raha

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنان مستم چنان مستم من امشب
که از چنبر برون جستم من امشب
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امشب
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی
 

raha

مدیر بازنشسته
من دچار خفقانم. خفقــان ...
من به شک آمده ام از همه چیز
بگذارید هــــــــواری بزنم...........
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوش درخوابم در آغوش آمدي
وين نپندار كه بينم جز بخواب

از درون سوزناك و چشم تر
نيمه اي در آتشم نيمي در آب

هر كه بازآيد ز در پندارم اوست
تشنه مسكين آب پندارد سراب

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
زندگی باید کرد !

گاه با یک گل سرخ ،


گاه با یک دل تنگ ،


گاه باید رویید در پس این باران ،


گاه باید خندید بر غمی بی پایان..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم
 

Similar threads

بالا