بنده خداواسه کنکور درس میخونده به صورت فشرده ازقضا یه شب همه مهمونی خونه داییش دعوت داشتن میگه من سرو وضعم ژولیده است شمابرید من برم دوش بگیرم خودم میام خلاصه همه رفتن باخیال راحت میره حمام مامانش اینا توراه که میرفتن دوست پسرشون وسرکوچه میبینن که میخواسته ازداداش همین بنده خداجزوه قرض بگیره داداشه بادوستش برمیگردن خونه بنده خداهم که خبرنداشته اینا برگشتن میبینه صابون توحمام تموم شده میاد ازآشپزخونه صابون ببره که داداشه تو آشپزخونه مشغول ریختن چای واسه دوستش بوده بیچاره بایه جیغ بنفش خودشو به اولین اتاق میرسونه ودرومحکم میبنده هرچی داداشه میگه بیا بیرون اونم وحشت زده شروع میکنه به داداشش بدوبیراه گفتن وخم شده بوده ازتوسوراخ دربیرون ومیپاییده که داداشش کجارفت وقتی برمیگرده میبینه دوست داداشش گوشه اتاق نشسته وسرشو انداخته پایین همونجا ازحال میره دوست داداشش روش یه چیزی میندازه ومیره ازاتاق بیرون فرداشبش همون دوست داداشش میاد خواستگاری خونواده هم که غافل ازاینکه دیروزچی شده به دخترشون میگن چایی بیاراز اونا اصرار ازدختره بینوا هم انکار بالاخره باهم ازدواج کردن ولی خیلی وحشتناکه خداواسه هیشکی نخواد