میگن این دنیا دیگه مثله قدیما نمیشه ... دل این ادما زشته ..دیگه زیبا نمیشه
مثله درخت بیدکی تکیه مو دادم به کسی ____ شدم درختی تو کویر ..تنها و خشک یک اسیر.. می خوام دیگه رها بشم ..ساده و بی ریا بشم ..
زمینم رو شخم بزنم .نه بدبشم نه خوب بشم ..
درخت بید زیاده ...مثله یه ساقه کوچیکه علف هرز که همیشه به یه گیاه قوی تر تکیه میده .. نمی دونم امشب چم شده و لی حسی هست که هیچ وقت تجربش نکردم و دلم می خواد هرچی که فکر میکنم بنویسم .. این امار گیر وبلاگ اذیتم میکنه ..هی یکی می اد ..یکی میره ...بیخیال .. ادرس اینجا روکسی نداره ..اینجوری خیلی بهتره ..این شعرای فریدون چه میکنه .. من .و به گذشته می بره گذشته ایی که همیشه رنگ سردی به خودش داشته . چقدر اون گذشته رو دوست دارم البته فقط یه قسمت کوچیکش رو که اون هم با فریدون سر می کردم ...مثله یه حس بی نظیری که دیگه تجربش نمی کنم... و عمریه غم تو دلم زندونی .. نمی دونم چرا اینجوریه ..هر وقت سعی کردم یه کسی رو پیدا کنم و یه چیزی براش بنویسم ..چقدر سرد ..هیچ جوابی به من نمیداد و لی من با تمام وجود خودم رو معرفی می کردم و همه چیزم رو می گفتم .. خوب به نظر من اشکال از اونهاست ... من هم دیگه تصمیم گرفتم مثله خودتون باشم ..سرد و خشک.. مثله -- وقتی که دستای باد -- قفس مرغ گرفتار و شکست ... شوق پرواز و نداشت ...