فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
پسر رفت و با مشقت زياد اسب را پيدا کرد و براى پادشاه آورد. وزير کينهاش بيشتر شد. پيش شاه رفت و گفت که پسر را بفستد تا جفت تا به باغ پريان رسيد. جوى آبى روان بود. پسر چشمش به يک گوهر شبچراغ افتاد، آن را برداشت. جلوتر رفت باز يک گوهر شبجراغ ديگر ديد. رفت و رفت تا به درختى رسيد که سر بريده شدهٔ دخترى از شاخهٔ آن آويزان بود. قطرههاى خون از سر دختر به جوى مىريخت و تبديل به گوهر شبچراغ مىشد. جوان براى اينکه راز آن را بفهمد گودالى کند و در آن پنهان شد. بعد از مدتى ديد ديوى از يک ابر پائين آمد و شيشهٔ روغنى را از زير درخت برداشت و به گردن دختر ماليد و سر را به آن چسباند. دختر زنده شد. مدتى ديو با دختر صحبت کرد بعد سر او را بريد و آن را از درخت آويزان کرد و رفت. پسر از گودال بيرون آمد. شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. دختر زنده شد و به جوان گفت: تو اينجا چهکار مىکني؟ از اينجا برو! جوان گفت: از ديو بپرس شيشهٔ عمر او کجاست. من تا تو را نجات ندهم نمىروم. بعد سر دختر را بريد و بر شاخهٔ درخت آويزان کرد و خودش توى گودال پنهان شد.