بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من روح تنهایی هستم
امشب اومدم شما ها رو بخورم
تو مرغتو بخور
:biggrin::biggrin:
من تو یه چیزی موندم الان تنهایی آفلاین ولی داره نقل قول میده؟؟
اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:yellowcard::yellowcard::yellowcard::yellowcard:
بابا خوب خودش چراغشو خاموش کرده
مثل افلاین تو مسنجر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دو تا برادر بودند. يکى از آنها هفت تا دختر داشت و ديگرى هفت تا پسر. پدر هفت پسر هر روز برادر خود را اذيت مى‌کرد و به او مى‌گفت: پدر هفت تا ماده‌سگ. روزى پدر دخترها خيلى ناراحت شد. يکى از دختران وقتى پدر خود را ناراحت ديد علت را پرسيد. پدرش قضيه را به او گفت. دختر گفت: فردا در جواب عمويمان بگو که يک دختر از من و يک پسر از تو بيا بفرستيم سفر، ببينيم کدام بهتر نان در مى‌آورد. فرداى آن روز پدر هفت دختر مطلب را به برادر خود گفت. پدر هفت پسر که فکر مى‌کرد دخترها، بى‌دست و پا هستند قبول کرد.
فردا دختر و پسر سوار اسب شدند و رفتند تا رسيدند به يک دوراهي. بر سر سنگى نوشته شده بود: ”هرکس از اين راه برود برگشت دارد. آن يکى راه برگشت ندارد.“
دختر از راه بى‌برگشت رفت و پسر از راهى که برگشت داشت. و قرار گذاشتند که يک سال ديگر همديگر را در همان‌جا ببينند.
دختر رفت تا به شهرى رسيد. اسب خود را فروخت و يک دست لباس مردانه خريد و خود را به شکل مردان آراست و شاگرد آهنگرى شد. استاد آهنگر پس از مدتى متوجه شد که ريخت شاگردش مثل دخترها است. قضيه را با مادر خود در ميان گاشت. مادر حرف پسر را قبول نکرد. پسر اصرار داشت و مادر انکار. مادر پسر به او گفت: اى حليم‌خان من مقدارى گل زير تشک شاگردت مى‌گذارم. اگر صبح گل‌ها له شد پس معلوم است که شاگردت پسر است. چون پسرها سنگين‌تر و توپر هستند. اگر گِل‌‌ها زياد خراب نشدند معلوم است که دختر است.
سگِ آهنگر حرف‌هاى آن دو را شنيد و به دختر خبر رساند. او را راهنمائى کرد که شب روى تشک زياد غلت بزند تا گل‌ها خراب بشوند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دو تا برادر بودند. يکى از آنها هفت تا دختر داشت و ديگرى هفت تا پسر. پدر هفت پسر هر روز برادر خود را اذيت مى‌کرد و به او مى‌گفت: پدر هفت تا ماده‌سگ. روزى پدر دخترها خيلى ناراحت شد. يکى از دختران وقتى پدر خود را ناراحت ديد علت را پرسيد. پدرش قضيه را به او گفت. دختر گفت: فردا در جواب عمويمان بگو که يک دختر از من و يک پسر از تو بيا بفرستيم سفر، ببينيم کدام بهتر نان در مى‌آورد. فرداى آن روز پدر هفت دختر مطلب را به برادر خود گفت. پدر هفت پسر که فکر مى‌کرد دخترها، بى‌دست و پا هستند قبول کرد.
فردا دختر و پسر سوار اسب شدند و رفتند تا رسيدند به يک دوراهي. بر سر سنگى نوشته شده بود: ”هرکس از اين راه برود برگشت دارد. آن يکى راه برگشت ندارد.“
دختر از راه بى‌برگشت رفت و پسر از راهى که برگشت داشت. و قرار گذاشتند که يک سال ديگر همديگر را در همان‌جا ببينند.
دختر رفت تا به شهرى رسيد. اسب خود را فروخت و يک دست لباس مردانه خريد و خود را به شکل مردان آراست و شاگرد آهنگرى شد. استاد آهنگر پس از مدتى متوجه شد که ريخت شاگردش مثل دخترها است. قضيه را با مادر خود در ميان گاشت. مادر حرف پسر را قبول نکرد. پسر اصرار داشت و مادر انکار. مادر پسر به او گفت: اى حليم‌خان من مقدارى گل زير تشک شاگردت مى‌گذارم. اگر صبح گل‌ها له شد پس معلوم است که شاگردت پسر است. چون پسرها سنگين‌تر و توپر هستند. اگر گِل‌‌ها زياد خراب نشدند معلوم است که دختر است.
سگِ آهنگر حرف‌هاى آن دو را شنيد و به دختر خبر رساند. او را راهنمائى کرد که شب روى تشک زياد غلت بزند تا گل‌ها خراب بشوند.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دختر همين‌کار را کرد و صبح که مادر حليم گل‌ها را زير تشک درآورد، ديد همه آن خراب شده است.
باز، پس از چند روز، آهنگر به مادر خود گفت که اين شاگرد من دختر است. مادر که اصرار پسر را ديد گفت: شاگردت را بردار و اول برو به کوه منجوق‌ها و بعد به کوه شمشير. اگر از منجوق‌ها خوشش آمد بدان‌که دختر است. اگر از شمشير خوشش آمد. بدانکه پسر است. باز هم سگ به دختر خبر رساند. و او را راهنمائى کرد که اصلاً به منجوق‌ها توجه نکند. دختر نيز همين‌کار را کرد و بيشتر توجه خود را به شمشيرها نشان داد.
بار سوم به راهنمائى مادر قرار شد آهنگر و شاگردش به شنا بروند. اين‌بار نيز سگ تازى به کمک دختر آمد و آب را گل‌آلود کرد و سر آهنگر را گرم نمود و در اين بين دختر شنا کرد و لباس‌هاى خود را پوشيد. باز هم آهنگر چيزى دستگيرش نشد. مدتى گذشت تا اينکه دختر يادش افتاد که يک سال تمام شده و بايد با پسرعموى خود به خانه برگردد. از جا برخاست. دکان را بست و بر در دلکان نوشت:
”حليم‌خان دختر بودم، دختر رفتم. درست‌کار بودم، درست‌کار رفتم.“
دختر رفت تا رسيد به دوراهى و ديد پسرعموى او نيامده. دنبال او گشت تا به شهرى رسيد و ديد پسرعموى او در ميان خاکسترهاى حمام مى‌خوابد و گدائى مى‌کند. دختر، پسرعموى خود را برداشت و براى او اسب و لباس خريد و به طرف شهر خودشان حرکت کردند. از آن طرف حليم‌خان وقتى نوشتهٔ دختر را خواند، مقدارى جنس خرازى خريد و مثل دوره‌گردها از اين شهر به آن شهر، افتاد به دنبال دختر.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دختر و پسر به شهر خود رسيدند و هريک به خانهٔ خود رفتند. فردا دختر پدرش را فرستاد تا اسب او را از پسرعمو بگيرد، و نيز لباس‌هاى خود را پس بگيرد و بياورد.
حليم‌خان آمد و آمد تا به شهر دختر رسيد. دختر که صداى حليم‌خان را شنيد او را به خانه برد. حليم‌خان و دختر با هم عروسى کردند.
شعرهاى قصه:
قولوقو لباخ ئيرى وى بونيو گردن‌بند ئيرى وى
بارماغى اُوروک ئيرى وى آنااشاگرد قيزى قيز!
ترجمه فارسى:
دستاش جاى دستبنده گردنش جاى گردنبنده
انگشتش جاى انگشتر مادر! شاگردم به دختر ما
شعرهاى قصه:
قيز گلايم، قيز گئتيدم حليم‌خان دوز گلديم، دوز گئتدم چله حليم‌خان
ترجمه فارسى:
حليم‌خان دختر بودم، دختر رفتم درست‌کار بودم، درست‌کار رفتم.
__________________
 

مهشید آرچ سبز

عضو جدید
محمد حسین جان برو جلو منم باهانم دوست دارم ببینم کدوم از این ضعیفه ها میخوان ما شیر مردا رو پودر کنن:neutral::neutral::neutral:


ببین داداش همین ضعیفه که سرورته تا حالا مخ دو تا شوهرو خورده ی آبم روش حالا بگو کی شیر مرده :w02:

لونگتو اونور تر بنداز :w11:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام عزيز:gol:
مرسي تو خوبي؟
بدو برو بازش كن :w05:

يعني مي خواي انقدر منو معطل كني؟نخواستيم بابا!!ميرم از يكي ديگه امضا ميگيرم:biggrin:

آنا اين يه چيزي ميگه تو چرا باور مي كني؟
واسش برنامه دارم توپ


سلااااااام
شيرينيت كو سكرت؟:D

سلام
دندونت چطوره؟

:w25: راست ميگه حميد
سلام عزيز:gol:

پس زمان كرسي تمديد شد :w25:

خوب حالا یه امضاء میدم هرچند ولی چه کار کنیم یه ملودی خانم که بیشتر نداریم.:w36:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام ....

آخر شده ماه حسین .... من میزبان گم کرده ام ....


در میکده بودم ولی .... بیرون شدم از غافلی ....

ای وای از این بی حاصلی .....

عمر جوان گم کرده ام ....

پایان رسد شام سیه ....

آید حبیب من ز ره ....

اما خدا حالم ببین .... من یار را گم کرده ام .....

اما خدا حالم ببین .... من یار را گم کرده ام .....

ای وای از این غوغای دل ... وای از این غوغای دل .....

از دلبرم هستم خجل ....

وقت سفر ماندم ز گل ......

من کاروان گم کرده ام .....

نعمت فراوان دادی ام .... منت ز سر بنهادی ام ...

اما ببین نامردی ام ....صاحب زمان گم کرده ام..........

اما ببین نامردی ام ....صاحب زمان گم کرده ام..........

من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام .....

آقا تو را گم کرده ام .... آقا تو را گم کرده ام .... آقا تو را گم کرده ام .....

بنوشتم این نامه چنین .... با خون دل ای مه جبین ....

اما ببین بخت مرا .... نامه رسان گم کرده ام ....

شرمنده ام اما بگم ..... شرمنده ام اما بگم ......

آقا تو را گم کرده ام ..... آقا تو را گم کرده ام ......
 

sepehrkhosrowdad

مدیر بازنشسته
بچه ها؟!
نمیشه 1سرعت مجاز واسه ارسال پست تعیین کنید؟!:crying2:
در هر رفرش میبینم 2صفحه عقبم تا بخوام جواب یکی رو بدم، از بقیه جا می مونم!
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بر کرسی نشینان!
سلام
خوش اومدين:gol:
سلام به همگی .....:gol:
سلاااااام بارون جونم
خوبي عزيز؟
بچه ها کسی قصه نمیگه :crying:
آجیل هم که ندادین :w02:
میخوام :whistle:
:biggrin:ميارم صبر كن پيدا كنم...محمدصادق كه نيست..ايندفه كدوم يكي از پسرا به آجيل پاتك زده؟

سلااااام
از اين ورا؟

خب امشب دخترا هستن كي بود مي گفت برو جلو ما پشتتيم و از اين چيزا؟؟؟
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها امشب شب شهادته .....
از صبح یه مداحی گوش میدادم .... خیلی دوسش دارم ....
متنشو براتون گذاشتم .....

التماس دعا ....
 

Faeze Ardeshiry

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
برگشتم
دوس دارم باهاتون حرف بزنم ولی نمیشه
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرزنى بود، پسر کوچکى داشت. پسر بزرگ شد. روزى به مادر خود گفت: وقت آن است که زنى براى من انتخاب کني. پيرزن گفت: بهتر است پيش بزرگان بروى و از آنها کمک بخواهي. پسر از حرف مادر خود ناراحت شد و او را ترک کرد و به شهر ديگرى رفت و شاگرد مردى شد. مدتى گذشت. يک روز پسر به استاد خود گفت: اى استاد براى من همسرى پيدا کن. استاد گفت: از قضا امروز ”باز“ را پرواز مى‌دهند، بر سر هرکس بنشيند دختر شاه مال او مى‌شود.
جوان با همان لباس‌هاى ژنده‌اى که به تن داشت، به ميدانگاه رفت. اقوام شاه ”باز“ را به پرواز درآوردند. ”باز“ پريد و رفت روى شانه جوان نشست. گفتند باز اشتباه کرده است. دوباره ”باز“ را پرواز دادند. اين‌بار هم بر روى شانهٔ جوان نشست. براى بار سوم هم همين‌طور شد. دختر شاه را به جوان دادند و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند. مدتى گذشت. يک روز دختر به پسر گفت: به شکار برو کبوترى براى من بياور. پسر اسباب شکار را برداشت و سوار بر اسب شد و رفت. اما دلش نيامد حيوانى يا پرنده‌اى را با تير بزند. با دست خود يک کبوتر گرفت و برد براى دختر. دختر جفت آن را هم خواست. پسر رفت و مدتى گندم روى زمين ريخت. کبوترها آمدند و مشغول خوردن شدند، پسر جفت ان کبوتر را گرفت و براى دختر بود.
وزير که عاشق دختر بود، از اينکه جوان، شکارچى زبردستى از آب درآمده بود، به او حسودى‌‌اش مى‌شد. با خود گفت: بايد او را نابود کنم رفت پيش شاه و به او گفت: اسب پرى‌زادى هست که شايستهٔ رکاب شما است. بهتر است داماد خود را بفرستى تا آن را بياورد. شاه جوان را خواست و به او امر کرد که برود و اسب پرى‌زاد را بياورد.
 

Similar threads

بالا