اشعار و نوشته هاي عاشقانه

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده

می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط

چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را

برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز،

روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای

قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه

نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛

لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می

شد:«
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور

داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان

مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است

درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر دوستـ دارم
برگردم به روزهایی که بزرگـ ترینـ گناهم اینـ بود
که با دستـ های کوچکم
زنگـ خانه ای را بزنم
و تا صاحبخانه صدایش در نیامده
پا به فرار بگذارم ...




 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستم بگیر دستم را تو بگیر
التماس دستم را بپذیر
درمانی باش پیش از آن که بمیرم
آوازی باش پرواز اگر نه ای
هم دردی باش همراز اگر نه ای
آغازی باش تا پایان نپذیرم
گلدانی باش گلزار اگر نه ای
دلبندی باش دلدار اگر نه ای
سبزینه باش با فصل بد و پیرم
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشی باش تا بوی تو بگیرم
لبخندی باش در روز و شب من
در هم شکست از گریه لب من
بارانی باش بر این تشنه کویرم
آهنگی باش در این خانه بپیچ
پژواکی باش از بگذشته که هیچ

آهنگی نیست در نایی که اسیرم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم خیلی حقیره بازیچه تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه
آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبره هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه آئینه ساختیم
آدم خیلی حقیره بازیچه تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
فرصت همین امروزه برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن
ای آشنای امروز عشق منو باور کن
فردا غریبه هستیم امروز و با من سر کن
تولد هر قصه یه جاده کوتاهه
اول و آخر مرگه بودن میون راهه
اگرچه عازجانه تسلیم سرنوشتیم

با هم بیا بمیریم شاید یه روز برگشتیم

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی تنهایی آنقدر قیمت دارد که درب را باز نمی کنم ....

حتی برای "تو" ،

که سالها منتظر در زدنت بودم



 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلــــــم ســــیــــــب مـــــــــــــــی خــــــــــواهــد

نمـــــــــ خــــواهــــی آدم شــــوی ؟؟؟
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خنده ام میگیرد

وقتی پس از مدت ها بی خبری

بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری

میگویی : دلم برایت تنگ است ...

یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی....

دلتنگی ات ارزانی خودت ...
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وطنم تویی

همین تو

که مرزهای ِ مرا

بـُرده ای با خودت ...

 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حکیم(حاکم)باشی
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پاییز آمده

ار نوبرانه ی لب هات

اناری شکفته می خواهم

مرا ببوس ... !

 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
براستی هنوز هم برایت طعم آرزو دارم؟کدامین چشم می خواهد دلربایی کند برایت از یاد ببری منی که از حرارت وجودت وجودم زنده می شود.

به طوفان می سپاری زندگیمان را؟
می تواند تو را دوست بدارد به همان اندازه که می خواهی؟!...عاشق است و براستی...
عزیزم بی تفاوت ننشین روبروی احساسم .من تو را دوست می دارم و عاشقانه تو را می ستایم. نمی دانم چرا ...نمی دانم. شاید اشتباه از من است.
توجهی به غربت چشمانم نداری ولی امیدورام روزی با کسی ...جایی...نروی.
نمی دان فلسفه ی عاشقی کردنم به تو چیست؟فلسفه ی این همه علاقه این همه وابستگی.
با چشمان گریان در این اندیشه ام که کاری که عشق تو با من کرد _با تو می کرد _چقدر دوام می آوردی.
لمس کن گونه هایم را مملو از آرامشم کن.
آرزو می کنم زمانی که نگاه عاشقانه ام با نگاهت رج می خورد و آرام به تو لبخند می زنم.تابستان می شوم.رخنه می کنی در وجودم _به خودم می لرزم.نگاهت به سوی دیگری_نباشد.
ای عشق...ای عشق...عشق...نمی دانم چه بگویم.
همین که عاشقانه تو را میپرستم مرا کافیست.
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زیباستْ پاییز

اما فقط

برای تنها قدم زدن ...

فصل دیگری بیا !
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا آمدم بگم تابانتر از خورشيد نيست وقتی چشمان تو را ديدم منصرف شدم[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا آمدم بگم دريا بسيار پهناور است وقتی دل عاشق تو را ديدم منصرف شدم[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا آمدم بگم زندگی زيباست تو را ديدم زندگی زيباتر شد .[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا آمدم بگويم ((من)) وقتی تو را ديدم ((ما)) جايگزين کلامم شد. [/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]
[/FONT]
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای از تو گفتن
دیگر کفایت نمی‌کنند کلمات
باید
رقص یاد بگیرم!
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]چهار شمع به آرامی می سوختند.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد. [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بماند .[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی
گفت :
[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند
و اهمییت مرا درک نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند.
[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] طولی نکشید که او هم خاموش شد.
[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از ۴ شمع ۳ تا خاموش شدند.[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پسرک به آن ۳ شمع خاموش گفت:[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]شما ها چرا خاموشید؟[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]و سپس شروع به گریه کرد[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن ۳ شمع خاموش را روشن کنی[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]نام من امید است. [/FONT]
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
من تمام دار و ندارم را به لبخند اساطیری شبهای بی روزن تو بخشیده ام.از شکستن بال پروانه ها گرفته تا سکوت مرغهای وحشی و رنجی که پرنده های تنها می کشند.

تو که به این خاطره ها پنهان نگاه میکنی ٬ نگذار با آخرین با تبسم غروب گریه کنم.
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو رفته‌ای

من مانده‌ام
و این طوطیِ دروغ‌گوو!
که هِی تکرار می‌کند: دوستت دارم، دوستت دارم،...

 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست


گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست


گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست


گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست


گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست


گفت از بهر غرامت جامه­ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست


گفت می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست


گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست



دانلود آهنگ محتسب علیرضا عصار آلبوم محتسب لینک مستقیم (سرور اصلی)
 
  • Like
واکنش ها: noom

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
دسـت بـه صورتـم نـزن ؛

می تـرسم بیـفتـد نقـاب ِ خنـدانـی کـه بـر چهـره دارم ....

و بعــد سیـل اشـک هـایـم تـو را بـا خـود ببــرد !
...
و بـاز ؛

مـن بـمانـم و تنهـــایـی ... !
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر به هوا نیستــــم


امــــا

...
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم


حال عجیبـــی ست


دیدن ِ همان آسمان که


... شاید "تو" ...


دقایقی پیش


به آن نگاه کـــرده ای....
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
شـــايد ســرم را از تـــه تراشيـــدم

شـايد خـاطرات دسـتانت از

ياد گيســـوانم بـــرود!
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها

همه به من دلـتــنــگــی هدیه می دهند

لطفا آتش بس اعلام کنید!

به خدا تمام شد دلـــــــــم...!
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هم وقتی باران می آید

تنم را به قطرات باران می سپارم

می گویند باران رساناست

شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند...
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
... حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی؟


یغما گلرویی
 

Similar threads

بالا