رمان تقدیر این بود که ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول :gol:

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قصه از اینجا شروع شد. من و مادر توی اتوبوس نشسته بودیم با هم از خرید بر می گشتیم. زیر پاهای مادر بسته های سبزی و میوه و گوشت و مرغ بود و توی دست من هم یک عروسک بود که از بچگی همبازی من بود! روی صندلی دو نفره بغلی یک مادر و یک دختر دیگر نشسته بودند. زیر پاهای مادر دیگر هم بسته های میوه و سبزی و گوشت و مرغ دیده می شد. ولی دست دختر عروسک نبود. موهای دخترک بر عکس موهای من صاف و سیاه بود، موهای من فر بود و به قهوه ای می زد. توی یکی از ترمز هایی که اتوبوس توی یکی از ایستگاهها متوقف شد، عروسک از دستم افتاد پایین قبل از اینکه من عروسک را بردارم دختر بچه ی دیگر خم شد و عروسک را برداشت. نگاهی به عروسک انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چقدر خوشگله ... اسمش چیه؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نگاهی به مادر انداختم که داشت بهم میگفت جوابش را بده. شکلات فندقی را باز کردم و گفتم:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]-اسمش را مادرم گذاشته مهیا...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چشم های دخترک برق زدند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]-مهیا؟ چه خوب! اسم منم مهیاست![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این بار چشم های من درخشیدند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]-راست می گویی! چه جالب که اسم تو هم مهیاست![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شکلات را دو نصف کردم و نیمی از آن را به طرفش گرفتم. او نگاهی به مادرش انداخت که داشت می گفت بر دارد و تشکر کند و او هم از من پرسید:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]-اسم خودت چیست؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من هم گفتم: مینا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مهیای راست راستکی، مهیای عروسکی را به دستم داد و شکلات را برداشت و انداخت توی دهانش. هر دو با لذت شکلات را مزه مزه قورت می دادیم...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- تو هم شکلات فندقی دوست داری؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- شکلات فندقی و شکلات کاکا...کاکویی ... نه نه کا...کا...ئو...یی![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- من هم شکلات کاکا...کاکائی...نه نه ... کا ... کا ...ئو...یی را خیلی دوست دارم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مهیا خندید، من هم خندیدم. اتوبوس ایستاد. ما همین ایستگاه باید پیاده میشدیم، آنها هم انگار باید پیاده میشدند. مادرانمان با هم همکلام شده بودند:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- خدا حفظش کند چه دختر شیرین زبانی![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- خدا دختر شمارا هم حفظ کند ماشاالله خوش سر وزبان است، شما توی کدام محله زندگی می کنید؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و مادر برایش توضیح داد و توضیح شنید و بالاخره فهمیدیم که یک کوچه با هم فاصله داریم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مادر هایمان به هم قول دادند که همراه بچه ها به دیدار هم بروند و من ومهیا خوشحال ازین قول به هم قول دادیم که دوستان خوبی برای هم باشیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همان برخورد کوتاه سر آغاز یک دوستی و آشنایی عمیق شد. من و مهیا تمام اوقات در کنار هم بودیم و بیشتر او به خانه ما می آمد آخر برادری داشت به نام مهرداد که همیشه اذیتمان می کرد و نمی گذاشت ما بازی کنیم و همیشه بازی مارا به هم می ریخت.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مادرانمان هم با هم رفت و آمد زیادی داشتند. مهیا پدر نداشت، من هم دو خواهر و یک برادر داشتم که برادر بزرگم محمود و خواهر بزرگم مرضیه تازه ازدواج کرده بودند و محبوبه که چند سالی از من بزرگتر بود توی مدرسه ابتدایی درس می خواند. پدرم یک حجره کوچک فرش داشت و فرش های دست دوم را خرید و فروش می کرد. روی هم رفته زندگی بدی نداشتیم، البته وضع زندگی ما خیلی بهتر از زندگی خانواده مهیا بود. مادرش می گفت بعد از فوت شوهرش برادرش خرج زندگشان را می دهد و گه گاهی پیش مادر گریه می افتاد و کی گفت که چقدر این مساله آزارش می دهد و مادر هم همیشه دلداریش می داد که صبر داشته باشد و به هر حال تحمل کند، تا بچه هایش بزرگ شوند و روی پای خودشان بایستند و از زیر بار منت این و آن هم در خواهند آمد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزهای قشنگ کودکی برای من و مهیا به سرعت می گذشت و تا چشم بر هم گذاشتیم خودمان را با لباس مدرسه توی کلاس درس دیدیم. با هم روی یک نیمکت می نشستیم و خوراکی هایمان را باهم نصف می کردیم. من خیلی وقت بود که مهیای عروسکی را کنار گذاشته بودم و با مهیای واقعی عجین شده بودم. او هم مثل دختری شاد و شیطان و بازیگوش بود. گاهی بچه های دیگر از دستمان عاصی می شدند و به معلم و مدیر عارض می شدند، آنها هم مادرانمان را احضار می کردند و ار آنها تعهد کتبی می گرفتند که ما دیگر توی مدرسه بچه های دیگر را اذیت نکنیم. ولی مگر میشد من و مهیا در کنار هم باشیم و شیطانی نکنیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]محبوبه همیشه می گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- شما دوتا یک دنیا را به هم می ریزید... زلزله هم قدرت زیر و رو کردن شما دوتا بد جنس را ندارد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من و مهیا بزرگ و بزرگ تر میشدیم. تمام دوران مدرسه ما روی یک نیمکت در کنار هم می نشستیم و به قدری با هم آمیخته بودیم که هیچ به یاد ندارم حتی یک قهر کوچک با هم کرده باشیم. هیچ کس دیگر هم این قدرت را نداشت که بین من و او خط فاصله بکشد، حتی وقتی توی دبیرستان مدیر مدرسه میخواست کلاس ما را از هم جدا کند تصمیم گرفتیم دیگر به مدرسه نرویم که با خواهش و التماس مادرانمان مدیر مدرسه از تصمیمش منصرف گشت و تسلیم خواسته من و مهیا شد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رفت و آمد های من و مهیا بزرگ تر که شدیم نسبت به گذشته کمتر شده بود، اما دوستی و احساس و علاقه ای که بین ما بود هر روز بیشتر و پر رنگ تر میشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تازه می فهمیدیم یک دوست خوب داشتن چقدر ارزش دارد و ما باید قدر همدیگر را بهتر بدانیم و تازه به معنای واقعی کلمه دوست یواش یواش پی می بردیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]محبوبه ازدواج کرد، من و مهیا هم دیپلم گرفتیم و چون توی کنکور هر کدام دو رشته متفاوت قبول شدیم به کلی قید دانشگاه را زدیم. من و او حتی از تصور اینکه توی کلاس های جداگانه درس های جداگانه بخوانیم دیوانه میشدیم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]برادرش مهرداد گاهی با تمسخر می گفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- یک فکری به حال مردانتان بکنید، با این حال و روز تکلیف عزراییل چیه که مجبوره یکی از شما را با خودش ببرد دد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- من و مهیا نگاهی به هم می انداختیم. عزراییل؟ یعنی او می توانست ما را از هم جدا کند؟ نه! امکان نداشت، ما مرگمان هم با هم بود. رو به مهرداد می گفتم:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- چون تو اصلا قیافه نداری و با موهای فر وچشمان ریزی که داری مایه شرم بشریت هستی... عزراییل ترجیح می دهد تو را با خودش ببرد دد، که حداقل عالم و آدم از دیدن قیافه تو خلاص شوند![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مهرداد چون دستش از من کوتاه بود، موهای مهیا را از پشت می کشید و با عصبانیت م یگفت:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]- تو چرا می خندی ورپریده؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به راستی که مهرداد اصلا قیافه خوبی نداشت و همیشه چهره اش یکی از سوژه های طنز من بود. قصه دوستی ما این طوری شروع شده بود و هیچ کداممان نمی دانستیم آخر قصه چه جوری تمام می شود؟[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم :gol:

- مادر کجایی؟ بیا ... خواهران عزیزم با هم تشریف فرما شدند، هر کدام با بچه و ساک رخت و پوشک و شیر خشک...
محبوبه زودتر از مرضیه گوش چشمی نازک کرد و گفت:
- نوبت تو هم می رسد خانوم... آخ که چه کیفی می دهد تورا با دو سه تا بچه قد و نیم قد ببینم.
محبوبه یاسمن یک ساله را که روی بازویش به خواب رفته بود روی تشکی که مادر روی زمین گوشه اتاق پهن کرده بود خواباند. مرضیه بعد از احوال پرسی با مادر پوزخند زد و گفت:
- مینا همین جوری شلخته هست، دیگر وای به حال اینکه دو سه تا بچه هم داشته باشد، آن وقت دیگر بیا و نماشا کن... لباس های نشسته و تلمبار شده توی حمام و اتاق های در هم وبرهم و همیشه خدا کثیف یک طرف، تازه از آن طرف دارد به یکی دیگر تشر می زند: چیه بچه کم نق بزن، مگر نمی بینی کار دارم.
محبوبه غش غش خندید و مادر لبخند زد و من که تا فرق سرم داغ شده بود، به رویش لبخند خونسردانه ای زدم و چانه ام را دادم بالا و گفتم:
- برای اینکه شما را آرزو به دل بگذارم شوهر نمی کنم... یا اصلا بچه دار نمی شوم.
آن وقت زبانم را در آوردم بیرون!
مرضیه که از این حرکات کودکانه من بدش می آمد و گاهی بابت همین کارها نیشگون بدی از من می گرفت رو به مادر گفت:
- نگاه کن تو را به خدا مادر! علی من روش نمی شود برای کسی زبان در بیاورد آن وقت این خرس گنده با این قد آکله اش، راست راست ایستاده و زبان درازش را برایمان می کشد بیرن...
مادر پادرمیانی کرد و آتش بس داد:
- ول کنید شما را به جان مادرتان! هنوز نرسیده و نیامده افتادید به جان هم! بابا نا سلامتی شما با هم خواهر هستید... بده من ببینم آن تپل مپل پدر سوخته را!
مرضیه عاطفه دو ساله را که هنوز توی بغلش بود داد به مادر و نگاه پر غیض دیگری به من انداخت. من به طرف نسزین و علی رفتم که هنوز از در نیامده تو در حال شیطنت بودند. دست هر دو را در دست گرفتم و در حالی که دور هم می چرخیدیم هم صدا می خواندیم:
چرخ چرخ عباسی خدا مارا نندازی ... چرخ چرخ عباسی...
محبوبه ولو شد روی زمین و گره روسری اس رو باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون:
- نگاه کن تو را خدا... همین کارها را می کنی که کسی حاضر نیست برای خواستگاری پا پیش بگذارد! می گویند مینا؟؟؟ او که هنوز بچه است... هنوز توی کوچه ها زنگ خانه های مردم را می زند و پا به فرار می گذارد... دروغ می گویم بگو دروغ می گویی
مرضیه پاهایش را دراز کرد و روسری اش را پایین انداخت، گوشواره های انگوری اش تا روی شانه هایش می رسید:
- پسر نصرت خانم اصرار داشت که مادرش را بفرستد برای مینا خواستگاری، می دانید مادره چی به پسرش گفت؟
منتظر جواب کسی نماند و ادامه داد:
- گفت مینا فقط قد کشیده و فقط خوشگلی دارد او و دوستش هنوز نمی دانند پنچر کردن ماشین های مردم از دختر عاقل و بالغ به دور است و قباحت دارد.
من که به شنیدن پند و اندرزهای توام با ملامت خواهرانم عادت داشتم گوش هایم را سنگین کردم و بعد از چند دوری که با بچه ها چزخیدم خسته و نفس زنان روی زمین پهن شدم مادر سر پنکه را به طرف دیگری چرخاند و گفت:
- با این عرق سرما میخوری دختر
مرضیه عاطفه را که داشت سیم پنکه را می جوید بغل زد و طرف دیگر خودش نشاند و سرش را تکان داد:
- همین جوری لوسش می کنید دیگر! دختر های هم سن و سال مینا به قدری متین و با شخصیت رفتار می کنند که آدم حظ می کند با آنها هم کلام شود... ولی مینا...

محبوبه دنباله حرف های خواهر بزرگتر را گرفت و قری به سر و گردنش داد و گفت:
- دوزار شخصیت ندارد... تو این سن و سال دختر باید به قدری سنگین و رنگین باشد که خواستگار دم در خانه شان مثل قطار صف کشیده باشد
مادر بی اعتنا به بحث به طرف آشپزخانه رفت من هم بی اعتنا خندیدم:
- درست مثل آن وقت های خودتان! یک قطار بزرگ با واگن های خالی!
دماغم را خاراندم و باز هم به روی چهره های ترش کرده آن دو نفر شکلک در آوردم. مادر شربت پرتقال آورده بود مرضیه لیوانی را برداشت و تشر زد به من:
- خجالت نمی کشی تو اینجا نشستی و مادر پذیرایی می کند
لیوان شربت را برداشتم و به مادر گفتم :
- دستت درد نکند
و به مرضیه گفتم:
- شما خجالت بکشید که تو این گرما پرچانگی می کنید و کف می آورید بالا و بیچاره مادر دلش می سوزد و برایتان شربت می آورد.
نسترن خودش را در آغوشم انداخت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت:
- خاله مینا علی اذیتم می کند
به طرف علی برگشتم داشت شربت پرتقال را توی دهانش قرقره می کرد. سر علی داد کشیدم:
- هی چیکار میکنی بی تربیت
بعد رو به مرضیه گفتم:
- شما هم به جای پند و اندرز دادن فکری به حال تربیت بچه هاتان بکنید...
مرضیه زیر لب غر زد و روی از من برگرداند لب های محبوب هم شد یک خط باریک! یاسمن هم تازه از خواب بیدار شد و صدای گریه هایش تا ته کوچه می رسید. محبوب یاسمن را گذاشت زیر بغلش و گوش هایش را خاراند:
- یک خواستگار خوب واسه مینا پیدا کردم که حرف ندارد
مرضیه انگار این خبر برایش تازگی نداشت چون سرش به عوض کردن کهنه بچه گرم بود از میک زدن یاسمن و عوض کردن کهنه عاطفه دلم قیری ویری رفت و فکر کردم من که حالم از این چیزها به هم می خورد
- شما لازم نکرده برای من خواستگار پیدا کنید! اصلا کی خواست شوهر کنه. چشم ندارند ببینید راحت و بی عار نفس می کشم... یک نگاه به خودتان بیندازید.
مرضیه پستانک عاطفه را کرد توی دهانش، عاطفه پستانک را درآورد و پرت کرد روی زمین مرضیه غر زد:
- چته بچه؟ هنوز هیچی نشده ادا و اصول از خودت در می آوری؟
محبوبه یکهو جیغ کشید و پرید بالا:
- پدر سوخته! باز تو گاز گرفتی؟
یاسمن که با جیغ مادرش حال شیر خوردنش گرفته شده بود دوباره زد زیر گریه. دیگر داشتم سر سام می گرفتم:
- وای! سرم رفت... اندازه یک مهد کودک سر و صدا می کنند!
مادر یاسمن را گذاشت روی بازویش و یواش بر پشتش می زد. من هم که دیگر طاقت و حوصله ام را از دست داده بودم به طرف اتاقم رفتم. مرضیه داشت می گفت:
- ما هم اول سرمان می رفت ولی عادت کردیم مینا جان
روسری سر کردم و جوراب ساق بلندم را کشیدم بالا. " فکر کردید .... من خر بشو نیستم... اصلا شوهر میخواهم چهکار؟ اگر هم شوهر کردم شرط میگذارم بچه دار نشویم... من که مثل شما مرد ذلیل نیستم.
تا از اتاق آمدم بیرون سه جفت چشم زل زدند به من:
- کجا میری تو این گرما؟
به طرف آینه رو دیوار راهرو رفتم و آخرین نگاه را به خودم انداختم:
- جای دوری نمی روم
محبوبه با دست دماغش را کشید:
غیر از خانه مهیا جانش کجا را دارد که برود؟
نگاهش نمی کردم به طرف در می رفتم:
جای گاز گرفتگی خوب شد؟
از طعنه من آتش گرفت و نگاهش که کردم صورتش از شدت خشم برشته شده بود. خونسردانه لبخند زدم و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتم. هوای گرم مرداد و ظل آفتاب! هنوز دو سه قدمی نرفته عرقم در آمده بود. جای شکرش باقی که راه زیادی نبود. زنگ که زدم، در که باز شد، مهیا را که دیدم، من هم نفس راحتی کشیدم. خوشحال بودم که خودم را از شر آن همه سر و صدا راحت کرده بودم.
- سلام دختر خوب؟ کجایی که پیدات نیست؟
- سلام تو این گرما کی جرات میکند از خانه بزند بیرون! الحمداله ... تلفن هم که نداریم!
صورت هم را بوسیدیم دو سه روزی بود مه همدیگر را ندیده بودیم اما انگار خیلی وقت بود که از هم بی خبر بودیم خاله مریم به استقبالم آمد:
- چه خوب کردی اومدی! مهیا بی قراریت رو میکرد.. مادرت چه طور بود؟ او هم می آمد تا من هم از تنهایی در می آمدم.
روبه روی پنکه نشستم و گره روسری ام را باز کردم:
- خواهرانم آنجا بودند... وای ... چقدر بیرون گرم است.... انگار آدم توی کوره افتاده است
- عرق کرده می چایی دختر! بگذار اول عرقت خشک شود بعد بنشین جلوی پنکه
دلسوزی های خاله مریم دست کمی از مادر نداشت، اصلا انگار من و مهیا دوتا مادر داشتیم
پی حرف خاله مریم رفتم و از جلوی پنکه زدم کنار:
- مهرداد کجاست؟
مهیا با سینی شربت آبلیمو رو به رویم نشست:
طفلی رفته دنبال کار
شربت آبلیمو پر از یخ حالم را جا آورده بود:
- ای بابا! کار کجا بود؟ این روزها اگر پارتی نداشته باشی...
- مینا جان! اگر عطشت فرو نشست یک شربت دیگر بزن تو رگ... خیلی می چسبد!
دوباره پی حرف خاله مریم رفتم. مهیا داشت از عروسی لادن یکی از همکلاسیهایمان می گفت:
- کارت دعوت توهم اینجاست! فکر کنم همه همکلاسیهایمان دعوت باشند.. تو می آیی؟
یادم به حسادت های لادن به دوستی من و مهیا افتاد... چند بار آتش بیار معرکه شد و بود و نزدیک بود...
- می گویند شوهرش از آن خر پولهاست
و یکبار به قدری تند رفته بود که نزدیک بود بین من و مهیا به هم بریزد
- نگفتی میای یا نه؟ چون من بدون تو نمی روم
با انگشتانم خنکای لیوان شربت آبلیمو را لمس کردم:
- مشکلی نیست! من هم آمدنی هستم
و باقی محتوای شربت را بالا زدم. هنوز آتش بدنم فرو ننشسته بود!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سوم :gol:
لباس مناسبی برای عروسی لاد پیدا نکردم همه لباسهایم به قول مرضیه مال عهد بوق بودند و دیگر کسی به یاد نداشت که چه وقتی اینها مد بوده است و چقدر هم به وقت خودش گران بوده اند، البته تاریخ خرید تمام لباس هایم مال زمانی بود که از مد می افتادند. یعنی وقتی که مد تازه ای به بازار می آمد من تازه به سراغ لباس های از مد افتاده می رفتم، که از نظر قیمت خیلی مناسب تر از زمان مد بودنشان بود. مادر نگران این بود که دست خالی به عروسی نروم، روی همین اصل مقداری از پس اندازش را به من داد تا دست گل آبرومندی را خریداری کنم. هر بار که دستم پیش پدر یا مادر دراز میشد کلی خجالت می کشیدم و به قول محبوب چربی های اضافه ام آب میشد و هر بار به خودم می گفتم:
- تا کی می خواهی چشم به دست پدر و مادرت داشته باشی، چرا نمی خواهی روی پای خودت بایستی و دستت توی جیب خودت برود و این همه شرمنده پدر و مادرت نشوی؟
هوا از صبح گرم و خفه کننده بود انگار زیر چند تخته پتو گیر افتاده باشی و تقلا کنی که هوای تازه بهت برسد. همه می گفتند گرمای تابستان امسال تا آنجا که ذهنشان یاری می کند بی سابقه بوده است. من هم مثل خیلی از مردم سرما را به گرما ترجیح می دهم. توی گرما تا دو قدم راه بروی به قدری بوی عرق می گیری که دیگران حالشان به هم میخورد یک لحظه کنارت بایستند و شاید به همین دلیل است که غیر از گربه ها و سگ ها ولگرد توی ظّل آفتاب پرنده توی کوچه پر نمی زند.
- سلام مهیا چطوری ناقلا چقدر بزک کردی!
- علیک سلام تو چطوری ما که مثل تو بزک کرده خدایی نیستیم مجبوریم به خودمان برسیم... خوب... تو هم که مثل من دست خالی روانه شده ای!
کفش پاشنه بلندم را که میخش بدجوری پاشنه پایم را اذیت می کرد لحظه ای از پا در آوردم و گفتم:
- خیال دارم دست گل بخرم
لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست:
- من هم همین تصمیم را گرفته بودم، راستش مادر پول بیشتری بهم داده بود تا انگشتری پلاکی چیزی برایش بخرم ولی یک فکر دیگر کردم... نصفش را بر میدارم برای خودم و با نصف دیگرش یک دسته گل میخرم
درحالی که هنوز پاشنه کفشم را به زمین می کوبیدم تا میخش کاملا فرو برود گفتم:
- ای ورپریده تو هم که خوب بلدی زرنگ بازی در بیاوری...
مهیا غش غش خندید و یک ردیف دندان سپید و مسواک خورده از بین لب هایش نمایان شد. تازه یادم افتاد که به دندان هایم مسواک نزدم اولش کمی حرص خوردم و بعد گفتم " حالا کی مواظب دندان های آدم است که مسواک خورده یا نخورده"
- خوب برویم.. هوا بدجوری داغ کرده ... هنوز ظهر نشده شر و شر عرق میکنیم... کفشت درست شد؟
در حالی که پایم را توی کفش میکردم گفتم:
- فکر میکنم برای امروز درست شده باشد... خوب حرکت!
مقابل یک گل فروشی بزرگ ایستادیم و چند شاخه گل میخک و کوکب و سنبل و رز زرد را انتخاب کردیمو دادیم برایمان تزئینش کنند. فروشنده بد جوری سر گرم راه انداختن یکی از مشتری هایش بود که داشت سفارش یک دسته گل بزرگ می داد. من و مهیا هر دو از گرمای کلافه کنندهجان به لب شده بودیم. بالاخره لب به اعتراض گشودم و گفتم:
- ای بابا، تا کی باید منتظر باشیم تا سفارشات این حضرت آقا را تند و تند بنویسید و به ما هم محلی نگذارید؟
در این لحظه هم فروشنده هم مشتری به طرف ما برگشتند. مشتری جوان برازنده ای بود که کت و شلوار بژ بر تن داشت و چشم های روشنش که نفهمیدم چه رنگی است مثل دو ستاره درخشان پر نور تر شدند. فروشنده از مشتری عذر خواهی کرد و رو به ما با ادبیات زننده ای گفت:
- اصلا اینجا گل فروشی نداریم... بفرمایید روید که جلوی ورود هوای تازه را گرفته اید!
من و مهیا نگاهی از سر یکه خوردگی به هم انداختیم و چون انتظار چنین بر خوردی را از او نداشتیم ماده بودیم که چکار کنیم ، مشتری بعد از چند لحظه که بر و بر نگاهمان کرد و گویی دلش به کنف شدن ما سوخت رو به فروشنده گفت:
- اول کار خانم ها را راه بیندازید، من هنوز نصفی از سفارشاتم مانده!
چشم های ریز و گرد فروشنده با شنیدن این حرف براق شد و نگاهی بی اعتنا به دسته گل های ما انداخت و گفت:
- نه آقای تهرانی شما مشتری دائمی ما هستید و وظیفه من این است که مشتری های دائمی مثل شما را راه بیندازم. تا مشتری هایی که ده سال به ده سال گذارشان به گل فروشی می رسد و چند شاخه گل ناقابل جدا می کنند و آدم رغبتی نمی کند که...
نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد صدایم را بلند کردم و گفتم:
- پس کاسبی شما همی طور است، دنبال لقمه های چرب و نرم میگردید... حق با شماست... ما چند سال به چند سال هم گل نمی خریم ولی امثال این آقا شاید برای تولد گربه خانگی شان هم یک دسته گل بزرگ و گران بها سفارش بدهند... شما راست می گویید منطق کاری شما همین را می گوید. حالا ما هم منطق خاص خودمان را داریم و در عین اینکه به منطق شما احترام می گذاریم باید بگویم که مجبوریم به خاطر وقتی که توی مغازه شما تلف شده جبران خسارت بگیریم... شما موافق هستید؟
فروشنده هاج و واج مانده بود، چشم های ریزش کمی گشادتر شده بود و وقتی نفس میکشید شکم گنده اش بالا و پایین می رفت. مشتری جوان که انگار قصد پادر میانی کردن داشت رو به من گفت:
- اجازه بدهید تا کار شما را راه بیندازد ، منطق هر دوی شما کاملا غیر منطقی است!
نگاهی توام با غرور به چشمهای خوش رنگش انداختم و گفتم:
- یادم نمی آید از شما نظری خواسته باشم، شما بهتر است دخالت نکنید
سپس با جدیت تمام رو به فروشنده گفتم:
- لطفا این دو دسته گل را بپیچید... همین دو دسته گل برای جبران خسارت ما کافیست
فروشنده نگاه عاجزانه ای به مشتری جوان و مایه دارش انداخت شاید اگر رودربایستی با او نبود چه بسا با جار و جنجال ما را از مغازه اش بیرون می کرد
بعد از تزئین دو دسته گل با لحن خواهشمندی گفت:
- پول گل ها را حساب کنید!
دسته گل ها را برداشتیم و با خونسردی به رویش لبخند زدم و گفتم:
- خودتان گفتید یک دسته گل ناقابل جدا کرده ایم... یادتان باشد که ما از شما خسارت ناقابلی گرفتیم!
مهیا قری به سر و گردنش داد و گفت:
=تا تو باشی یاد بگیری هوای مشتری های کوچکت را هم داشته باشی گنده وگ!
فروشنده عصبی شده بود و خواست چیزی بگوید که مشتری جوانش دست بالا آورد و او را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- من قیمت دسته گل ها را می پردازم.
وقتی از مقابلش می گذشتیم نگاهی پر اکراه به سویش انداختم و گفتم:
-ایش... تازه به دوران رسیده.. شاید نه!صد در صد مقصر بودید...آکله از دماغ فیل افتاده!
وقتی من و مهیا از گل فروشی بیرون آمدیم زدیم زیر خنده و تا چند متر از شدت خنده تلو تلو می خوردیم و توی سر و کله هم می زدیم. مهیا گفت:
- حالا من زرنگ بازی درمی آورم یا تو که دوتا دسته گل مجانی را زنده کردی
گل ها را بو کشیدم و گفتم:
- چه کیفی میدهد با دسته گل مجانی آدم به عروسی برود... د د دیدی چطور به ما بی محلی کرد؟ مرد گل فروش را می گویم. حالا تا عمر دارد به مشتری هایش بها می دهد. درسی بهش دادیم که...
با شنیدن صدای بوق ممتد اتومبیلی هر دو بالا پریدیم و برگشتیم و گفتیم:
- هی.... چه خبره مگه سر می بری
راننده که سرش را از شیشه بیرون آورد من و مهیا صاف ایستادیم.
همان مشتری جوان مایه دار بود که با شورلت سپیدش جلوی پای ما ترمز کرده بود. نگاهی کینه توز به من انداخت و گفت:
من هم اگر مثل شما دو تا دسته گل مفتی گیرم می امد توی خیابان جفتک می انداختم.
این را گفت و پا گذاشت روی پدال گاز، من کفش پاشنه بلندم را از پا در آوردم و داد کشیدم:
- اگر مردی صبر کن تا حالیت کنم جفتک ما می اندازیم یا
مهیا دستم را گرفت و با لحن دوستانه ای گفت:
- حرص نخور دختر! به کی داری بد و بیراه می گویی، او که پا گذاشت روی گاز و اثری از خودش باقی نگذاشته، حرص چی را میخوری.. دسته گل های مجانی را دریاب...
ولی من بدجوری دمق و گرفته بودم دلم میخواست نمی رفت و با پاشنه بلند کفشم جوری میزدم توی ملاجش که از هوش برود... لعنت به این دسته گل... مهیا سعی داشت یه جوری مرا از نراحتی در بیاورد ولی نمی توانستم فراموش کنم که چه توهینی شنیدم و فرصت نکردم جوابش را بدهم، اما تا پا به سالن عروسی گذاشتیم همه چی از یادم رفت. دیدن همکلاسی های قدیمی و تجدید خاطره با آنها باعث شده بود، که فراموش کنم جوانک مایه داری به من گفت جفتک می اندازم. مهیا مرا گوشه ای روی صندلی نشاند و با حسرت نگاهی به جمعیتی که آنجا بودند انداخت و گفت:
- اینها را نگاه کن، فقط من و تو هستیم که چسبیدیم به این صندلی.
نگاهی بی اعتنا به آدم های رنگارنگی که در مجلس بودند انداختم و گفتم:
- حالا بشین نفسی تازه کنیم تا بعد.
بعد از اینکه با شربت و شیرینی از ما پذیرایی کردند من و مهیا را به سمتی راهنمایی کردند که جمعیت بیشتری آنجا نشسته بودند. دو صندلی خالی پیدا کردیم و خواستیم بنشییم . مرد جوانی که دو صندلی آنطرف تر نشسته بود تا متوجه شد قصد داریم کنارش بنشینیم با احترام از جا برخاست و رو به من گفت:
- شما از دوستان لادن هستید؟
سرم را پایین آوردم و گفتم:
- بله... شما هم همینططور؟
بعد از سوالی که کردم شرمنده شدم و لبم را به دندان گرفتم. خندید و گفت:
- من پسردائی لادن هستم.
مهیا که دید من او را با پسر دائی لادن آشنا نکردم سرش را کشید جلو لبخند زنان گفت:
سلام، من هم دوست لادن هستم.
پسر دایی لادن لبخند زد و گفت:
- لادن خیلی اصرار داشت که تمام همکلاسی هایش توی عروسی اش شرکت داشته باشند و فکر می کنم هیچ کدام را از قلم نینداخته است.
من حرفی نزدم ولی مهیا گفت:
- ما هم خیلی دوست داشتیم توی عروسی لادن باشیم.
چند لحظه در سکووت گذشت، صدای خواننده و ساز و کف گوشم را آزار می داد.پسر دائی لادن برخاست و به سمت دیگری رفتو مشغول گفت و گو با چند نفری شد که در مورد گرمای هوا بحث می کردند. گه گاهی نگاه کوتاه و گذرایی به سوی من می انداخت و من دستپاچه و هول سعی می کردم سر صحبت را با مهیا باز کنم که داشت به روی همکلاسی های قدیمی مان لبخند می زد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارم :gol:

روی درخت خرمالو که امسال نسبت به سال های قبل بیشتر میوه آورده بود کلاغی نشسته بود و داشت زیر پر و بالش را نوک میزد. پدر می گفت خرمالو خاصیت و ارزش غذایی بالایی دارد و وقتی داشتم یکی از خرمالو های سبز و نارس را برای برادر زاده ام فرزین می چیدم رو به من گفت:
- بیخودی این میوه ها را حرام نکن هر چیزی به وقتش.
نگاهی به چین و چروک صورتش انداختم و گفتم:
- فرزین بچه است، وقت و بی وقت سرش نمی شود.
خم شد و از آب توی حوض مشتی به صورت خودش پاشید و گفت:
- تو که بچه نیستی
زن داداش الهام شربت لیموناد درست کرده بود. توی حیاط روی تخت زیر درخت بید مجنون شربت خنک چسبید. زن داداش الهام لیوان های خالی را توی سینی چید و خطاب به من گفت:
- خوب بگو ببینم عروسی چطور بود؟ حتما بهت خیلی خوش گذشت؟
لحظه ای رفتم توی فکر و یادم به مسعود، پسر دائی لادن افتاد که لحظه ای از من غافل نمی شد و بیچاره مهیا چقدر حسرت خوش تیپی و چشم های گیرایش را خورده بود و چند بار همراه با کشیدن آه عمیقی زیر گوشم گفت:
- خوش به حال کسی که زن چنین مردی می شود.
ولی من اصلا هیچ خوش به حالی ندیدم. به نظرم می رسید که بعضی از حرکات و حالات رفتارش زننده است. دلم نمی خواست اصلا به او فکر کنم. از یادآوری تک تک حالات و رفتارش احساس چندش آوری به من دست می داد.
- بد نبود، لادن شده بود عروسک. یکی از بچه ها می گفت از فرانسه چند آرایشگر آورده بودند، دامادش را ندیدی... دیدنی! شاید هم سن و سال بابا بود.
الهام ناباورانه لب پایینش را گاز گرفت و گفت:
- نه بابا، تو رو خدا؟
یادم به داماد افتاد که وقتی به ما خوش آمد می گفت چند تا کلمه انگلیسی قاطی کرد، که ما اصلا نفهمیدیم به قول مهیا خوش آمد شنیدیم یا ... فرزین را روی پایم نشاندم و گفتم:
- نه حالا به این پیری! یک هوا جوان تر، توی عروسی می گفتند لادن به خاطر مال و منالش زنش شده...
الهام بلند شد که لیوان های خالی را ببرد آشپزخانه فوتی کشید و گفت:
- مردم چه کارها که نمی کنند... به خاطر پول سر هم دیگر را هم می برند.
مادر داشت بافتنی می کرد، رو به مادر غر زدم و گفتم:
- تو را خدا توی این گرما این بافتنی ها را کنار بگذار حالا، حرصم تنگی می کند.
مادر حدود یک متر و نیم از نخ را دور دستش پیچید و با قلاب دست راست یک نخ از قلاب دست چپ کشید بیرون و گفت:
- از الان باید به فکر زمستان بود، تو که میدانی پدرت جوراب بافته مرا به هر جورابی ترجیح می دهد. تازه قرار است شال هم برایش ببافم آن یکی خیلی کهنه و به درد نخور شده است.
نگاهی به پدر انداختم که داشت گوشه تخت قند خرد می کرد. تا آنجا که یادم است هر کمکی که از دستش بر می آمد به مادر می کرد و اصلا هم به یاد ندارم با هم اختلاف نظری داشته باشند. من که هیچوقت شاهد دعوا و جر و بحث آنها نبودم، نمی دانم شاید پنهانی و بدون اینکه ما بویی ببریم اختلافشان را یک طوری حل می کردند که مامتوجه نشویم. فرزین صورتش را چرخاند به طرف من و با لحن شیرینی گفت:
- عمه مینا تو وقتی کوچک بودی یعنی وقتی که هم سن و سال من بودی این درخت خرمالو اینجا بود؟
صورتش را بوسیدم و دستی روی موهای صافش کشیدم و گفتم:
- آره بود، این درخت خرمالو تقریبا هم سن و سال پدر توست.... وقتی بابای تو به دنیا آمد بابا جون این درخت را توی باغچه کاشت.
فرزین شیرین خندید و جای دندان شیری خالی اش روی لثه بالایی نمایان شد:
- بابا هیچ وقت میوه نداد ولی این درخت هر سال میوه می دهد.
از شنیدن این حرفش با صدای بلند زدیم زیر خنده، الهام برگشته بود و علت خندیدنم را پرسید. من بلند برای همه تعریف کردم، مادر و پدر هم خندیدند. الهام فرزین را از روی پای من برداشت و روی پای خودش نشاند. پدر آخرین کله قند را می شکست:
- بابای تو هم به بار نشسته فرزین جان، تو و فرزاد میوه هایش هستید!
فرزین نچ محکمی زد و گفت:
- نخیر، میوه ها را می شود خورد ولی ما را نه... تازه خمالو ها یه وقتی سبزند و یک وقتی قرمز... ما که رنگمان عوض نمی شود!
الهام دستی روی موهایش کشید و با مهربانی گفت:
- خمالو نه ... خر ما لو...
مادر که دو ردیف اضافه کرده بود به ردیف بافته هایش صدایم زد و گفت:
- ببین توی کیفت آدامسی ... چیزی نداری بندازم توی دهانم...
از این عادت همیشگی مادر خنده ام گرفت، تا دستش به بافتنی گرم بود باید دهانش هم می جنبید. بلند شدم که بروم سراغ کیفم. من هم همیشه آدامس توی کیفم بود، به هر بقالی که می رفتم و می گفت پول خرد ندارم می گفتم جایش آدامس بدهید. پدر چقدر از آدامس جویدن توی جمع بدش می آمد، مادر هم چون این را می دانست طوری با تبحر آدامس می جوید که کسی جز خودش متوجه نمی شد. خب پیدایش کردم.. آدامس خروس نشان. چشمم افتاد به کاغذی که شماره تلفنی رویش یادداشت شده بود و یادم افتاد که وقتی از عروسی بر می گشتم مسعود شماره را دور از چشم مهیا به من داد و گفت:
- حتما با من تماس بگیر.
من هم دور از چشم مهیا کاغذ را توی کیفم گذاشتم و چشم توی چشمش دوختم و گفتم:
- چرا؟
چشمکی زد و گفت:
- وقتی زنگ بزنی بهت می گویم!
نگاهی به شماره انداختم سه تا شش داشت و دو تا پنج. خواستم کاغذ را مچاله کنم و بیندازم دور ، ولی نمی دانم چرا شماره اش را به خاط سپردم شاید به دلیل اینکه خیلی رند بود. بلند شدم، شاید به این دلیل که خیلی نا خواسته توی ذهنم فرو رفته بود. آدامس خروس نشان را توی دستم فشردم: " خیلی خری! سر خودت که نمی تونی شیره بمالی!"
آدامس را به مادر دادم و نشستم پای حرف های الهام که محمود گاهی شب ها از سرکار دیر بر می گردد خانه و وقتی هم بر میگردد آنقدر خسته است که توی رخت خواب بیهوش می افتد، که توی یک هفته دو بار وانتشان خراب شده و در آمد یک هفته را گذاشتند روی تعمیر وانت، که فرزاد از الان کتاب های سال ششم را تهیه کرده و وقت خودش را به خواندن کتاب ها می گذراند و گفت و گفت و گفت. من هم گاهی شنیدم و گاهی نشنیدم، راستش نصف حواسم هنوز توی عروسی بود. پشت میز ناهار مسعود زیر گوشم گفت:
- بهترین حسنی که این عروسی برایم داشت آشنایی با شما بود مینا خانم...
بعد لیوان نوشابه را توی دست گرفت و به بهت و تعجب من خندید و ادامه داد:
- از امروز باید توی دسته گل هایی که سفارش می دهم حتما چند شاخهمینا هم باشد.
آنجا من با شرم سرم را پایین انداختم ولی حالا از یاد آوری دسته گلی که گفت یادم به ماجرای دسته گل خریدنمان افتاد و اینکه جوانک جسوری به من گفت توی خیابان جفتک می اندازم. حالم دوباره گرفته شد. الهام از جا برخاست که برود و هرقدر اصرار کردیم که برای شام بماند نه آورد. من هم چادر انداختم سرم و تا سر خیابان بدرقه اش کردم. سوار اتوبوس شدند و به راه افتادند من هم به راه افتادم. چشمم به کیوسک خالی تلفن افتاد دلم قیلی ویلی رفت. شماره اش را بگیرم؟ شاید کار واجبی با من داشت؟ نه ... ولش کن ... گه معنی دارد که .... دو سه قدم از کیوسک فاصله گرفتم: " حالا یک بار تماس که ضرری نداره آمدیم و نفعی هم داشت."
دوباره برگشتم شماره چند بود، سه تا شش و دوتا پنج. پنج آخر که می چرخید چشم های من هم تا ته کوچه چرخید و چون کسی را ندیدم نفس راحتی کشیدم. سه تا بوق که خورد خانمی گوشی را برداشت. مانده بودم که بگویم، نگویم بالاخره گفتم که با آقا مسعود کار دارم. خانم که به نظر نمی رسید جوان باشد با احترام زیاد از من خواست تا منتظر بمانم. بعد از چند لحظه خودش آمد پای تلفن و تا صدایش را شنیدم دلم هری ریخت پایین. نمی دانم اقدس خانم کجا بود که مثل اجل معلق با دست به شیشه زد و من کمی هول شدم و سلام کردم. اول فکر کردم می خواهد جایی تلفن کند ولی دیدم این طور نیست و دارد حال مادرم را می پرسد. توی دلم گفتم:
" آخر زن حسابی تو که همسایه دیوار به دیوار مایی و از حال ما بهتر از خودمان خبر داری"
بلند گفتم: خوبند
اقدس خانم رفت و صدا توی تلفن پیچید:
- الو پس چرا جواب نمی دهی؟
سرخ شدم و بعد از سلام خودم را معرفی کردم. نمی دیدمش ولی از لحن حرف زدنش پیش خودم مجسم می کردم که الان از شدت ذوق و هیجان روی پایش بند نیست.
- خوب کاری کردی زنگ زدی، راستش خیلی منتظر تماست بودم... اگر تا فردا زنگ نمی زدی، یک جوری آدرس تو را از لادن می گرفتم و می آمدم سراغت.
از ترس اینکه دوباره اجل معلقی مرا توی کیوسک تلفن بشناسد تمام صورتم را با چادر پوشاندم و گفتم:
- گفتید با من کار واجبی دارید... من هم فقط تماس گرفتم که...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- باید ببینمت... کی وقت داری؟
گوشه لبم را مکیدم و گفتم:
- نمی دانم ... حالا نمی شود تلفنی..؟
- نه نه! باید حتما ببینمت... راستش ... ولش کن... بعد که دیدمت می گویم.
برای عصر رز سه شنبه توی کافی شاپ لاله زار قرار ملاقات گذاشت. نه گفتم آره و نه گفتم نه، قرار شد اگر نیامدنی شدم دوباره با او تماس بگیرم. وقتی خداحافظی می کردم دوباره تشکر کرد از اینکه زنگ زدم. از کیوسک که بیرون آمدم چند نفری سکه به دست صف کشیده بودند جلوی در، خدای من! اینها کی اینجا جمع شده بودند که من نفهمیدم؟
فقط دماغم از لای چادر پیدا بود، چقدر عرق کرده بودم. عصر روز سه شنبه؟ چرا نگفتم نمی شود؟ باید برگردم . بگویم نمی شود، ولی نه ... کی حوصله دارد صف بایستد.... حالا بعد دوباره زنگ می زنم ... تا دم در که رسیدم چادرم را به حالت عادی روی سرم انداختم و خدا خدا کردم که کسی متوجه دیر آمدن من نشده باشد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنجم :gol:

مهیا کاسه زردآلو و هلو ها را غارت کرده بود و در حالی که ملچ و ملوچ زیادی به راه انداخته بود گفت:
- کاش ما هم زن داداشی گیرمان بیاید که پدرش باغ میوه داشته باشد...
در حالی که هسته های زرد آلو را می شمردم گفتم:
- مهرداد شما از این شانس ها ندارد... اصلا کی زنش می شود؟
- تو
- من!!! عمرا اگر زنش بشوم
مهیا ریز خندید:
- مگر داداشم چه عیبی دارد مینا جان.... اصلا داداشم را چه کار داری؟ اصل کار من و تو هستیم که به هم نزدیکتر می شویم و ....
قلوه سنگ نسبتا بزرگی را از توی باغچه پیدا کردم و بعد از اینکه آن را حسابی توی آب شستم به روی تخت برگشتم و گفتم:
- مگر قرار است تاآخر عمرت شوهر نکنی و بترشی دختر؟
مهیا مغز هسته ها را می شمرد و کنار می گذاشت تا طبق عادت همیشه با هم بنشینیم و مغز زرد آلو بخوریم.
-چرا من که قصد شوهر کردن دارم ولی کو شوهر؟ هر کی نداند تو بهتر می دانی بگذارم.... راستش بد جوری گلویم پیش پسر دائی لادن گیر کرده... دیدی چه ابهتی داشت؟ لادن می گفت رئیس حسابداری یک کارخانه بزرگ است.
یک لحظه به فکر فرو رفتم، از اینکه به علاقه قلبی مهیا در مورد مسعود پی برده بودم خوشحال بودم، شاید می توانستم برایش کاری انجام دهم! مهیا مغز ها را یکی یکی می بلعید:
- نگفتی زنن داداش من می شوی یا نه؟
اولین مغز را بر دهان بردم و گفتم:
- ای بابا، دست بردار... بگذار دوستی ما پا برجا بماند.. من اصلا نمی خواهم ازدواج کنم... خودت که خبر داری چند خواستگار خوب را جواب کردم.... درثانی من به مهرداد به چشم یک برادر نگاه می کنم... یعنی مثل محسن دوستش دارم.. تو را خدا به خاله مریم هم بگو مستقیم و غیر مستقیم پیشنهاد نکند که ...
دستش را بالا آورد و گفت:
خیلی خوب ... تسلیم
بعد صورتم را بوسید و گفت:
- اصلا حیف تو که زن مهرداد شوی.. مهرداد هم آدم است
خودش با صدای بلند خندید و من آخرین هسته زرد آلو را شکستم و مغزش را دو نصف کردم. مهیا وقتی می رفت گفت:
- می آیی فردا برویم مسجد، خاله نزهت من نذری دارد... بعد هم می رویم سقا خونه، دوتا شمع نذر کردم که باید روشن کنم.
بعد چشمکی زد و گفت:
- یکی برای اینکه بخت من باز شود، یکی هم برای تو که عاقل شوی و به روی بخت خود پا نگذاری!
مکثی کردم و یادم افتاد فردا سه شنبه است و من با مسعود قرار ملاقات گذاشته ام. گور پدر مسعود... اصلا چه لزوم و اجباری است که من بروم سر قرار... مگر چه کار با هم داریم که...
- نگفتی، می آیی یا نه؟
- نه ... فردا کار دارم ... سقا خونه را بگذار برای شب جمعه ...
دوباره صورتم را بوسید:
- به هر حال اگر کارت تا عصری تمام شد یک سری به مسجد محل بزن...
مهیا رفت و من تازه به این فکر کردم که چرا نگفتم می آیم؟ چرا قرار روز سه شنبه را به هم نمی ریزم و خودم را خلاص نمی کنم؟
مادر از بازار برگشته بود، فقط دو سه تا کلاف نخ کاموا خریده بود، دو کلاف سرمه ای و یک کلاف مشکی! چادرش را به دستم داد و گفت:
- کسی نیامد خانه؟
تا گفتم مهیا اوخی کرد و گفت :
- شما دوتا سیر نمی شوید بس که همدیگر را می بینید؟
بعد خسته و نفس بریده روی تخت نشست و گفت:
- لعنت به این گرما! مگر می شود نفس کشید. اگر نخ کم نیاورده بودم محال بود پا از در خانه بگذارم بیرون.
نخ کامواها را روی تخت رها کردم و دویدم طرف خانه که برای مادر شربت آبلیمو درست کنم. نصف لیوان یخ ریختم و نصف لیوان آب، مادر شربت آبلیموی کم شکر را خیلی دوست داشت. وقتی لیوان شربت را مقابلش گذاشتم چهره اش از هم باز شد و با لبخند گفت:
- دستت درد نکند کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم..
شربت را یک نفس سرکشید.
- فردا قرار است همراه محبوبه و مرضیه برویم خانه الهام، طفلکی ها اسباب کشی دارند. خود الهام بیچاره هربار که محبوبه و مرضیه اسباب کشی داشتند دو روز چادر به کمر می بست و خدایی زحمت می کشید . تو هم می آیی دیگر؟
-من؟ نمی دانم.. شاید نتوانم...
گره روسری اش را باز کرد و یکی از ابروانش را داد بالا:
- حتما می خواهی بروی مسجد... خاله نزهت مهیا نذری دارد ... خیلی خوب نذری هم ثواب دارد ... حالا وقتی می خواهند جاگیر شوند می توانی کمکش کنی ... خوش نشینی هم بد دردی است. همیشه باید اسباب و اثاثیه زندگیت روی دوشت باشد و از این سوراخی به آن سوراخی روی ... خدا همه خوش نشین ها را صاحب خانه کند.
بعد سرش را بالا برد و گفت:
- آمین


چادر مخمل مادر را که همیشه توی صندوق قایم می کرد و خیلی کم پیش می آمد، آن هم توی مجالس آنچنانی بر سرش بگذارد از توی صندوق در آوردم.
این چادر مخمل مشکی خیلی برایش عزیز بود، آخر برادرش از مکه برایش سوغات آورده بود. هر بار که مادر تصمیم می گرفت آن را بر سرش بیندازد، بعد از اینکه آن را از توی صندوق بیرون می آورد فوری پشیمان می شد و می گفت:
- نه! سوغات مکه را باید حفظ کرد ... حیف این چادر نیست که از رنگ و رو بیفتد؟
چادر مادر بوی نفتالین می داد، آن قدر از عطر یاس به آن مالیدم تا بوی نفتالینش رفت. روبه روی آینه ایستادم و چادر را انداختم روی سرم. مادر راست می گفت روی سر که می رفت جلای بیشتری پیدا می کرد و به آدم ابهت بیشتری می بخشید.
من دوست داشتم برای مهیا کاری بکنم... این را از ته دلم مطمئن بودم که به خاطر مهیاست می روم.... والا حقش بود امروز به همراه مادر به کمک الهام بروم. وقتی رسیدم سر قرار کلی عرق کرده بودم. او زودتر از من آمده بود. کت و شلوار شکلاتی پوشیده و کروات سرمه ای زده بود. روی میزش یک دسته گل قیمتی وجود داشت که باز مرا به یاد ماجرای گل خریدنمان انداخت.
با دیدن من از جا برخاست و بعد از ادای احترام به من خوش آمد ف. معذب و دستپاچه روی صندلی نشستم، انگار هر چی چشم بود زل زده بود به من.
- خوب.... چی دوست داری؟ با قهوه موافقی؟
سر را کج کردم و گفتم:
- فرق نمی کند، بیشتر دوست دارم در مورد کاری که با من داشتیدحرف بزنید
نگاهی به دسته گل ها انداخت و گفت:
- متوجه گل مینا شدی یا نه؟
نگاهی به چند شاخه گل مینا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
- من وقت زیادی ندارم... باید بروم
او بعد از اینکه دو فنجان قهوه سفارش داد رو به من گفت:
- تو اولین دختری هستی که مرا تا این حد از خود بی خود کرده ای ... حالت چشمان سیاهت را نمی توانم فراموش کنم.. اجازه بده برای اولین بار اعتراف کنم عاشق شده ام... عاشق تو!
نزدیک بود بزنم زیر خنده، کاش مهیا آنجا بود و با هم دستش می انداختیم.
ولی نه، اگر مهیا بود حتما از غصه دق مرگ می شد. قهوه رسید او تلخ خورد و من به اندازه نصف فنجان شکر قاطی اش کردم.
زمان داشت می گذشت و من هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم. او داشت از کار و زندگی اش حرف می زد، اینکه پدر و مادرش در شیراز زندگی می کنندو او به خاطر کارش مجبور است در تهران باشد. اینکه چقدر من او را مجذوب خودم ساخته ام و آرزوی ازدواج با مرا در سرش می پروراند و در پایان گفت:
- اجازه می دهید هر روز شما را ببینم؟
دهانم هنوز از شیرینی زیاد قهوه خارش می کرد:
- نه، راستش باید بگویم که این احساس علاقمندی شما کاملا یک طرفه است و من هیچ احساسی نسبت به شما ندارم، اگر می بینید امروز اینجا هستم فقط به دلیل ارضای حس کنجکاوی ام بود که آمدم والا کارهای واجب تری داشتم که...
انگار جا خورده بود. سیگاری آتش زد و گفت:
- اگر فقط چند بار مرا ببینی و با من باشی بهت قول می دهم که به من علاقه پیدا کنی...
از جا بلند شدم و با لحن قاطعی گفتم:
از لطف شما ممنونم،من نه به دوستی شما فکر می کنم و نه خیال ازدواج دارم، از پذیرایی شما هم ممنونم... اگر امری نیست؟
محکم چسبیده بود به صندلی و هاج و واج نگاهم می کرد، انگار اصلا زبان مرا نمی فهمید. آهسته گفت:
- پس عشق و علاقه قلبی من اصلا برای تو اهمیتی ندارد؟ مهم نیست....
پا روی پا گذاشت و پک محکمی به سیگار زد و ادامه داد:
- یک روز به من علاقمند می شوی، من ای را به تو قول می دهم
بعد با خونسردی شاخه گل مینایی را از توی گل ها جدا کرد و آن را بو کشید و بعد بوسید.
کفرم داشت بالا می آمد، بدون خداحافظی از کافی شاپ بیرون آمدم. در طول راه صد بار به خودم فحش دادم که ای کاش می رفتم نذری، ای کاش با مهیا می رفتم سقا خونه و شمع روشن می کردم و ای کاش می رفتم کمک الهام!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل ششم :gol:

مادر نخ مشکی را گره زد به نخ سرمه ای و نفسش را فوت کرد بیرون:

- بالاخره که چی؟ یک روز باید شوهر کنی یا نه؟
پاهایم را که از تخت آویزان بود تاب می دادم:
- اصلا کی گفته همه دختر ها باید یک روز ازدواج کنند، مگر عمه شهلا شوهر کرد؟ از بابا بزرگتر است و هنوز دختر است.... تازه خیلی هم راضی و خوشحال است که آقا بالاسری ندارد.
مادر نخ سیاه را پیچید دور انگشت اشاره دست چپش:
- قضیه عمه شهلا خیلی فرق می کند. عمه شهلایت 14 سال داشت که پدر و مادرش را از دست داد و به تنهایی خواهر و برادران کوچک تر از خودش را بزرگ کرد. وقتی همه را فرستاد سر خانه و زندگیشان تازه یادش آمد که چند سالی از وقت ازدواجش گذشته، طفلی خودش را به پای خواهر و برادرانش پیر کرد، عمر و جوانی خودش را به پای آنها ریخت و الان یادی از او هم نمی کنند... طفلی عمه شهلا.
مادر آهی کشید و نخ سرمه ای را گره زد به نخ مشکی، بدجوری رفته بود توی فکر. فکر کردم الان دارد به چی فکر می کنند؟ به عمه شهلا که حکم مادر خواهر و برادرهایش را دارد؟ به اینکه همیشه تنهاست و چشمش به در است که کسی برود احوالش را بپرسد؟ یا داشت به حاشیه مشکی جوراب سرمه ای فکر می کرد که خیلی جالب از آب درآمده؟
- به هر حال فکرهایت را بکن. پسر جمیله خانم حسابی کاسب است. می گویند حاج جلیل به لطف دست های جادویی هوشنگ اوضاع گاراژش روبه راه است، حقوق خوبی هم به هوشنگ می دهد که به قول معروف هوشنگ هوای کار کردن در جای دیگری به سرش نزند... همه جوره پسر خوبی است. این یکی را از دست نده... بیست و سه سال از عمرت گذشته .... یکی دو سال هم بگذرد دیگر کسی در این خانه را نمی کوبد.
زل زدم به خرمالو های سبز و گفتم:
- خیلی خوب... در موردش فکر می کنم ولی قول نمی دهم.
مادر سرش را تکان داد و صاف نشست و مهره های کمرش را شکست.
هوشنگ را یکی دوبار بیشتر ندیده بودم، با سر و صورتی سیاه و روغنی و لباس کاری که از بس سیاه و کثیف بود رنگ اصلی اش پیدا نبود. مهیا همیشه می گفت:
- وای به حال کسی که زن هوشنگ شود، همیشه خدا باید دستمالی توی دستش باشد و هرجا را که هوشنگ دست زده دستمال بکشد.



شب جمعه که با مهیا رفتیم سقا خونه و مهیا نیت کرد وشمع را روشن کرد به من گفت:
- خیلی دلم میخواهد یک شوهر پولدار نصیبم شود تا عقده فقر و نکبت زندگی ام را یک جا در بیاورم... کاش پسر دایی لادن می افتاد توی تورم... راستی من شماره تلفن محل کارش را پیدا کرده ام.
نگاهم از ردیف شمع های روشن چرخید و میخ شد به چشم های قهوه ای اش،
- از کجا؟!
یکی از شمع ها را خاموش کرد و دوباره روشن کرد:
- از شیرین گرفتم که برادرش توی همان کارخانه کار می کرد، می گفت صاحب کارخانه حساب زیادی روی مسعود باز کرده و حقوقش دو برابر حقوق حقیقی اش است... راستش چند بار سعی کردم تماس بگیرم ولی خوب خجالت کشیدم... نمی دانستم چه باید به او بگویم... اگر برایت زحمتی نیست شماره محل کارش را بهت می دهم، در مورد من با او صحبت کن تو را به خدا....
مهیا سکوت کرد و محو تماشای سوختن شمع شد. من هم خجالت کشیدم بگویم شماره اش را دارم و حفظم. دلم به حالش سوخت... این اولین بار بود که مهیا معصومانه از من خواهش می کرد. علی رغم اینکه هیچ دلم نمی خواست دوباره با مسعود هم کلام شوم ولی به خاطر مهیا که دلم نمی خواست لحظه ای اندوه و ناراحتی چهره اش را بپوشاند گفتم:
- باشد، شماره اش را بده به من.... خودم معامله را می چسبانم... مسعود خان باید از خدایش باشد که تو را بگیرد...
بعد برای اینکه او را بخندانم به شوخی گفتم:
- اگر خودم پسر بودم محال بود بگذارم زن کس دیگری شوی!
لب های باریک و قرمز مهیا به لبخندی شیرین از هم باز شد و با خوشحالی مرا در آغوش کشید و گفت:
- از تو ممنونم.... اگر تو را نداشتم چه کار می کردم؟



از تصور اینکه زن هوشنگ بشوم حال بدی به من دست می داد، آدم قحطی است؟ جوانی که در این سن و سال فقط پول می شناسد و شب و روزش را با کار یکی کرده به چه درد زندگی کردن می خورد؟ یادم افتاد به حرف مهیا که می گفت، هوشنگ بس که سرش توی ماشین هاست افتاده و سر به زیر راه می رود. تصور کردم بچه دار که شدیم بچه هایم از اینکه پدرشان را با سر و صورتی روغنی و لباس هایی که دائما بوی بنزین می دهد ببینند چه حالی پیدا خواهند کرد؟ خودم از صبح که بیدار بشوم تا شب چند دست رخت باید بشویم و چقدر باید همه جا را صافی بکشم؟ خمیازه ای کشیدم و توی بسترم از این پهلو به آن پهلو خوابیدم.
مادر راست می گفت خیلی از وقت ازدواجم گذشته، تمام دخترهای محل که هم سن و سال من هستند ازدواج کرده اند و بچه دار هم شده اند. دختر اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوارمان هم چهارده سال داشت که رفت خانه بخت و چقدر اقدس خانم گوشه و کنایه زد که گل تا تازه است خریدار دارد، پیر و پلاسیده که شد کسی نگاه هم به آن نمی اندازد. اسم دختر اقدس خانم گلی بود. من که وقتی گلی عروس شد خیلی دلم به حالش سوخت، چون شنیدم گلی عاشق درس و مدرسه بوده، دختر ها عجب سرنوشتی دارند؟ اگر من پسر بودم... دوباره خمیازه کشیدم... حالا که دخترم!!!


کیوسک خالی تلفن دوباره وسوسه ام کرد که بروم و شماره اش را بگیرم. یادم که به مهیا می افتاد هوایی می شدم. بگذار حالا که کاری از دستم بر می آید برای مهیا انجام بدهم. شاید خدا خواست و مهیا به مرادش رسید و از آن زندگی به قول خودش نکبتی خلاص می شد.باید می رفتم بقالی حاج رمضان و برای مادر رب گوجه فرنگی می خریدم. دم ظهر بود و پرنده هم توی کوچه پر نمی زد. چادرم را روی صورتم کشیدم و رفتم داخل کیوسک، وقتی شماره را گرفتم دستم می لرزید. شماره مستقیم دفتر کارش بود. خودش گوشی را برداشت و وقتی مرا شناخت، تن صدایش را موجی از شادی فرا گرفته بود:
- تویی .... می دانستم که دوباره با من تماس می گیری ... خوب تعریف کن!
چشمهایم را بستم و باز کردم و با حرص گوشه لبم را جویدم:
- اول خیالتان را راحت کنم که زنگ تزدم التماس کنم، در مورد کس دیگری با شما می خواستم حرف بزنم!
صدایش از حالت هیجانی که داشت برگشته بود:
- راجع به چه کسی؟
- تلفنی نمی شود باید از نزدیک با شما صحبت کنم.
- چه خوب! آرزوی قلبی من دیدن دوباره توست! هر زمان و هر جا که تو گفتی.
توی دلم فحش آبدداری بهش دادم و گفتم:
- همان کافی شاپ خوب است، امروز ساعت شش، خداحافظ.
- بای
گوشی را گذاشتم و غر زدم:
- مرتیکه عوضی... زوری می خواهد خودش را تحمیل کند
بعد لحنش را تقلید کردم و گفتم:
- بای... آکله بیشعور ... خاک توی سر کارخانه ای که رئیس حسابداری اش تو هستی
رب گوجه فرنگی را خریدم و توی کوچه از بخت بدم با جمیله خانم مواجه شدم تا مرا دید به به و چه چه گفتنش گل کرده بود:
- سلام مینا خانم.... چه عجب قسمت شد و ما توی کوچه دیدیمتان
بعد نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:- ماشاالله... هزار ماشاالله... یک پارچه خانومی... پریروز که با مادرت صحبت می کردم می گفت مینا سر به هوا است و حرف گوش بده نیست... مادرت خیال شوخی داشته، من که در تو به غیر از وجاهت و متانت چیزی نمی بینم... هوشنگ جانم...
هوا گرم بود موتور چانه جمیله خانم هم تازه گرم شده بود.
- من باید بروم جمیله خانم... مادرم می خواهد غذا درست کند و به رب گوجه فرنگی احتیاج دارد... با اجازه.
لبخند ملیحی زد و چشم های درشت و عسلی اش را باز و بسته کرد:
- می خواستم بگویم چشم هوشنگ جانم بدجوری تو را گرفته... فکرهایت را که کردی خبر بده بیاییم و شما را برای هم نامزد کنیم... حیف تو نیست که...
داشت کفرم در می آمد:
- امری اگری نیست خداحافظ... خیلی دیرم شد....
و تا در خانه دویدم. مادر سر از توی آشپزخانه بیرون کشید و گفت:
- خوب است بقالی سر کوچه است چقدر دیر کردی؟
چادرم را گوشه ای انداختم و از زور عصبانیت مشتی زدم به دیوار:
- جمیله خانم وقتم را گرفت... وای وای وای.... این زن چقدر چاپلوس و خوش زبان است... می خواست وسط کوچه از من برای پسر تحفه اش «بله» بگیرد... پررویی هم حدی دارد.
مادر لبخند زد و با خونسردی گفت:
- آدم پشت سر کسی که قرار است مادر شوهرش شود این طوری حرف نمی زند.
وقتی با عصبانیت به طرفش برگشتم، یکی از ابروهایش را داد بالا و لبخند زنان به داخل آشپزخانه برگشت. هنوز اعصابم سرجایش برنگشته بود، مشت دیگری به دیوار کوبیدم.
- لعنت به این شانس
مادر از آشپزخانه صدایم می زد:
- مینا، بیا در قوطی رب گوجه را باز کن
نفسم را یک جا جمع کردم و بعد یک جا فوت کردم بیرون.
 

AsreJavan

عضو جدید
ملیسا جون ممنون
همین تو رعایت می کنی اسم نویسنده رو می ذاری عالی شد
بقیه داستان ها همین کار رو انجام بده اگه نداشتند خودت دنبالش بگرد پیداش کن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفتم :gol:

صدای گریه یاسمن قطع نمی شد. محبوبه چند بار زد پشت یاسمن و با ناراحتی گفت:
- نمی دانم این دل درد لعنتی کی می خواهد دست از سر این بچه بردارد... دکتر گفت به خاطر دوانه است که می خورم... دیروز ظهر هم بادمجان سرخ کرده خوردم و دستی دستی پدر این بچه را در آوردم.
مادر یاسمن را در آغوش کشید و با ملامت نگاه به محبوبه کرد و گفت:
- بس که شکم پرست هستی. حالا هندونه خوردی، شام نان و پنیر و هندوانه نخوری نمی شود؟ نگاه کن بچه هلاک شد بس که گریه کرد.
دلم به حال یاسمن که یک ریز گریه می کرد و محبوبه که کاری از دستش ساخته نبود می سوخت و فکر کردم به زودی من هم گرفتار چنین بدبختی هایی می شوم؟ آن وفت چند بار باید از دل درد شدید بچه گوشت آب کنم و صدای گریه هایش را تحمل کنم خدا می داند؟ چقدر باید از خوردن هندوانه خنک توی گرما تابستان پرهیز کنم و اصلا در آن صورت چه کسی دلش به حالم می سوزد؟ آیا اصلا هوشنگ یادش به من و بیماری بچه اش هست؟ یا بی خیال و خونسرد با دست های روغنی هندوانه را قاچ می زند و درحالی که آب از لب و لوچه اش راه افتاده به من می گوید:
- خوب اگر دکتر گفته خوب نیست، نخور!
عصبانی و ناراحت روسری ام را انداختم روی سرم و جلوی آینه ایستادم. یادم به مهیا افتاد که وقتی فهمید من با مرد مورد علاقه اش قرار گذاشتم، چه عشقی کرد و رو به مادر با لحن پر تمنایی گفت:
- خاله جان، من ساعت پنج باید بروم خیاطی اجازه می دهید مینا هم بیاید؟
مادر مثل همیشه تسلیم شد. مهیا برای ناهار آمده بود اما قید ناهار را زد و به خانه برگشت. مادر صدایم زد و گفت:
- پس چرا این قدر معطل می کنی... مگر مهیا منتظر تو نیست؟
یاسمن آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد. نگاهی به چهره زرد بی حال محبوبه انداختم و آهی کشیدم و گفتم:
- چرا... دیگر باید بروم... محبوبه شام می ماند؟
مادر شانه بالا انداخت و گفت:
- چه می دانم ... از ترس صاحب خانه شان شوهرش رفته خانه پدرش و محبوبه هم آمده اینجا... از وقتی مهدی سر کار نمی رود زمین و زمان برای این طفل معصوم هم پیچیده ... معلوم نیست کارخانه کی راه اندازی می شود... باید بگردد دنبال کار...
مادر زل زد به یاسمن که خوابیده بود و محبوبه که لبانش شده بود یک خط باریک!مادر و محبوبه و یاسمن را به حال خود رها کردم و از در خانه زدم بیرون. دلم به حال نسترن می سوخت که الان کنار پدرش به احتمال زیاد داشت غر زدن های مادر بزرگش را تحمل می کرد. پیش خودم فکر کردم این دیگر چه جور زندگی است؟ یک زندگی بخور و نمیر. یک کار بدن آتیه که اگر تعطیل شد باید گرسنگی بکشی و ....اگر یک روز گاراژ حاج جلیل تعطیل شد چه؟ آن وقت هوشنگ هم از کار بیکار می شود. در آن صورت شاید من هم با بچه ای در بغل به خانه پدرم آمدم و هوشنگ هم شاید با بچه دیگر رفت خانه مادرش!
زندگی ما طبقه پایین ها همیشه همین طور است، نه آتیه مشخصی داریم و نه زمان و حال خوشایندی! حق با مهیاست که می خواهد از شر این زندگی نکبت خلاص شود! حالا نمی دانم عاشق مسعود شده یا عاشق مال و منالش؟ با شناختی که من از مهیا دارم احتمال دومش زیاد است. پس چرا من از این فرصت استفاده نکردم؟ مسعود که در همان برخورد اول به من ابراز علاقه کرده بود به راحتی می توانستم برای خودم یک زندگی مرفه تشکیل بدهم، یک زندگی راحت و بی دغدغه!
بی آنکه به زندگی کردن در کنار هوشنگ فکر کنم یک حس ناخوشایند که ما می گوییم شیطان به دلم ناخنک می زد " که حالا هم دیر نشده، توی همین برخورد قال قضیه را بکن و تا تنور داغ است نان را بچسبان... حالا گیرم که تو از او خوشت نیامده، مگر از هوشنگ خوشت آمده که... هرچه باشد از هوشنگ صد مرتبه بهتر است، از هر لحاظ که فکرش را می کنم. "
یک حس خوشایند دیگر که ما می گوییم وجدان زد روی سرم و چشمانم از هم گشود: " گیریم که در همین دیدار همه چیز را به نفع خودت تمام کردی، ولی بعد از آن چه طور می خواهی توی چشم بهترین دوست دوران زندگیت نگاه کنی؟ آن هم بعد از این همه سال که یک روح در دو بدن بودید؟"
هرچه فکر کردم دیدم نمی توانم وجدانم را زیر پا بگذارم، حالا یکی از ما خوشبخت تر از آن یکی شود که بد نیست تازه باید خوشحال هم باشم که مهیا زندگی خوبی را تشکیل می دهد...
این بار هم زودتر از من سر قرار حاضر شده بود. کت و شلوار سپید پوشیده بود و کروات مشکی زده بود، گل مینا توی دستش بود و به رویم لبخند زد:
- چه سعادتی نصیب من شد که دوباره می بینمت!
نزدیک بود از روی دستپاچگی بیفتم روی صندلی که با کلام گستاخانه او صاف و شق و رق ایستادم:
- من هم مثل تو هول و دستپاچه هستم... خوب بنشین. با کافه گلاسه موافقی؟
نفسم را که حبس کرده بودم آزاد کردم:
- هرچه شما دوست دارید.
اخمی کرد و گفت:
- شما نه تو!
نمی دانم چرا داشتم او را با هوشنگ مقایسه می کردم. او که با کت و شلوار و کروات و رایحه ادکلن چند تومانی پشت میز می نشیند و آمار و ارقام نجومی را حساب می کند و هوشنگ، که با همان لباس کار کثیفش به سر کار می رود و از آنجا به خانه بر می گردد و اصلا هم بلد نیست مثل آقای محترم لفظ قلم حرف بزند. اصلا من نمی دانم وقتی مهیا با چنین شخص محترمی ازدواج کرد رغبت کند، که دوستی و رفت و آمدش را با من که همسر یک مکانیک ساده هستم ادامه بدهد یا نه؟ باید جو را عوض می کردم والا طولی نمی کشید که می شدم لبوی سرخ و آبدار!
سرفه ای کردم و گفتم:
- شما دوست من، مهیا را یادتان هست؟
یکی از چشم هایش را تنگ کرد و نشان داد که در حال یاد آوری است:
- یادم آمد... همان که روز عروسی لادن کنار تو نشسته بود... آره ... خوب چطور؟
اصلا دلم کافه گلاسه نمی خواست، بیشتر دوست داشتم بستنی ساده بخورم نه این اجق وجق ها را با اسم های آبدار و دهان پر کن.گره روسری ام را قدری شل کردم و با دستمال کلینکس عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. دستمال را که نگاه کردم نزدیک بود خنده ام بگیرد، پودر سپید کننده چسبیده بود به دستمال. یادم به حرف مهیا افتاد که با اطمینان خاطر گفت:
- ای پودر حرف ندارد.. تقلبی هم نیست... شوهر خاله ام از بندر آورده... می گفت اصل اصل است.
- خوب.... گفتم که ... مهیا خوب به خاطرم هست!
از نگاه خیره اش بیشتر عصبی شدم و نفهمیدم چرا دستمال کلینکس را خرد می کنم:
- می خوایتم بگویم که ... که ... م ... مه ... یا .... مهیا ... بد جوری عاشق ش...شما شده و .. و ... از من خواست که ...
هوم بلندی گفت و نگاهم کرد:
- چرا به لکنت افتادی...آرام باش... نفس راحتی بکش و بعد حرف بزن... هرچند لپ حرفهایت را گرفتم، ولی دوست دارم وقتی با من هستی راحت باشی... خیلی ریلکس و آرام... خوب حالا یک نفس عمیق بکش!
نگاهش چون وزنه ای آهنین روی تمام وجودم سنگینی می کرد. حتی روی قلبم را هم فشار می داد و نمی گذاشت آرام بگیرم. به هر زحمتی بود خودم را از آن وزنه سنگین رهانیدم و نگاهم را انداختم به زیر و او آهنگ صدایش را کشید پایین و گفت:
- به دوستت نگفتی که من چه کسی را دوست دارم؟
توده خرد شده دستمال را جمع کردم و همراه با کشیدن نفس عمیقی گفتم:
- نه ... لزومی نداشت که بگویم... چون...چون احساس شما برای من هیچ جایگاهی ندارد... مهیا دختر خیلی خوبی است... ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و ... او خیلی به شما علاقمد شده.
خیره خیره نگاهم کرد و گفت:
- من هم بد جوری به شما علاقمند شده ام... به نظر تو این معادله چه جوری حل می شود؟
در این لحظه نگاهمان در گیر هم شده بود و من داشتم با خودم کلنجار می رفتم. واقعا چرا به این سعادت پشت پا می زدم؟ وقتی چنین مرد متشخصی صادقانه به من ابراز عشق می کرد چرا باید پای کس دیگری را به میان می کشیدم؟
ولی این کس دیگر، بهترین دوست من بود، من نمی توانم...
- اگر من به تو پیشنهاد ازدواج بدهم تو چه جواب می دهی؟
شوک زده و منقلب دیده از چشم هایش برکشیدم و سرم را انداختم پایین:
- جواب مثبتی نمی دهم.
هنوز مشتاقانه به من زل زده بود:
- چرا؟
دوباره زبانم گرفت:
- چون ... چون... دو...دوستتان ندارم...
- اگر من قول بدهم که تو به زودی به من علاقمند بشوی چه؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- آینده را نمی شود پیش بینی کرد... از کجا معلوم شاید تا چند وقت دیگر احساس علاقه ای که به من دارید از بین رفت... آن وقت...
تکیه زد به صندلی، نمی دانم سیگارش را کی آتش زده بود:
- روی پیشنهاد من فکر کنم... می دانم که تو نمی خواهی به بهترین دوست زندگیت بی وفایی بکنی... ولی به نظر من چیزی که مهم است فقط سرنوشت خودت است... من اصلا به مهیا فکر نمی کنم... و دوست دارم به گوشش برسانی که او هم دیگر به من فکر نکند... این را هم بگویم که من چیزی را که دوست داشته باشم به هر قیمتی که شده به دست می آورم. به دست آوردن تو هم برای من کار سختی نیست...آن قدر دوستت دارم که می توانم دست به هر خطری بزنم ولی... بیشتر مایلم که تو خودت خوب فکر کنی و به پیشنهاد من جواب درستی بدهی... از امروز تا هروقت که بگویی فرصت داری روی این پیشنهاد فکر کنی، در غیر این صورت من تلاشم را آغاز می کنم.... آن وقت خواهی دید که به دست آوردن تو تا چه حد برای من سهل و آسان است.
از تکبر و غروری که در نگاهش تراوش می کرد مشمئز شده بودم. پوز خندی زدم و گفتم:
- زیادی به خودتان امیدوار نباشید چون من اصلا قصد ندارم روی پیشنهاد شما فکر کنم.... از نظر من شما آدمی خودخواه و خودپسند هستید و فکر می کنید که می توانید همه چیز را با یک اشاره به دست بیاورید... ولی متاسفانه با بد کسی طرف شدید، من هم دست کمی از شما ندارم... پایش برسد از شما هم کله شق تر و خودخواه تر می شوم... باید بگویم که این آخرین دیدار ما خواهد بود.
خواستم از جا برخیزم که او محکم در برابرم ایستاد و با لحنی پر تحکم گفت:
- قبل از اینکه بروی باید این را بگویم که با من نمی توانی لج بازی کنی... تا حالا هم خیلی با من کلنجار رفته ای... من با تو ازدواج نکنم راحت نمی نشینم.
با استهزا نگاهش کردم و با لحنی کینه توزانه گفتم:
- به همین خیال باشید، ازدواج با مرا توی خواب هم نمی بینید... لابد فهمیدید که چقدر از شما متنفرم!
خونسرد و بی خیال مثل دفعه قبل گل مینا را بو کشید و بر گلبرگ هایش بوسه زد. هوا گرم بود و من در کوره ای آتشین می گداختم. چه بگویم مهیا که امروز به خاطر تو چه زجری کشیدم و خبر نداری!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هشتم :gol:
توی شلوغی و ازدحام خانه که جایی برای سوزن انداختن نبود، من احساس غریبی می کردم. یک هفته تمام با پدر و مادر و خواهر و برادرم جنگیدم که زن هوشنگ نشوم ولی موفق نشدم و بالاخره پای سفره عقد نشستم.
مهیا اصلا فکرش را هم نمی کرد من کنار هوشنگ که شاید برای اولین و آخرین بار در طول عمر کت و شلوار پوشیده بود، بنشینم و بی حوصله و غمگین همان بار اول بله را بگویم. وقتی همه کف می زدند من به چیز های دیگری فکر می کردم، به تمام شدن دوران تجرد و آزادی ام. یادم به مهیا افتاد که وقتی شنید سرش را گذاشت روی شانه ام و با صدای بغض آلودی گفت:
- بی خود خودم را امیدوار کرده بودم... او کجا و من کجا؟
وقتی هوشنگ با خانواده اش به خواستگاری ام آمد من هم به مادر گفتم:
- او کجا و من کجا؟
مادر تشر زد که:
- مگر هوشنگ چه عیبی دارد؟اصلا مگر خودت کی هستی!
نمی دانم چرا برایشان سوراخ بودن جوراب هوشنگ در شب خواستگاری مهم نبود؟ چرا مهم نبود که گوشه راست صورتش زگیل بزرگی وجود دارد و وقتی می خندد دندان های سیاه و کرم زده اش نمایان می شود؟چرا برایشان مهم نبود که من قصد ازدواج ندارم و اصلا چرا باید همه ازدواج کنند. توی هلهله و مبارک باد کسی محکم سرم را در آغوش کشید و بوسید. مهیا را دیدم که اشک توی چشمانش بود، بیچاره از حال من خبر داشت و برای من گریه می کرد. نفر بعدی جمیله خانم بود که با ملاحت خاص خودش صورتم را بوسید و سینه ریز ظریفی را به گردنم آویخت و همه را به وجد آورد.
چشمم که به مرضیه و محبوبه می افتاد سرم گیج می رفت. نکند زندگی من هم شبیه زندگی آن دو شود؟ نکند مادر روزی مجبور شود النگویش را دور از چشم پدر بفروشد و بابت کرایه خانه بگذارد کف دستم؟ نکند مثل مرضیه چهار ماه آزگار رنگ گوشت را نبینم و یک روز پیش مادر به خاطر بدون گوشت پختن قرمه سبزی اشک بریزم. یکی توی دلم می گفت:
" بی خیال، این قدر خودت را ناراحت نکن، هوشنگ کاسب است و به قول مادرش پس انداز هم دارد..."
ولی نمی دانم چرا هیچ رغبت نمی کردم برگردم و نگاه به چشم های ریز و قهوه ای رنگش بدوزم... موهای بلند و فری که روی شانه هایش ریخته بود و دستی که یواشکی بشکن می زد و ابراز خوشحالی می کرد. کسی در آن لحظه به یاد ناراحتی قلب من نبود، به اعتقاد آنها همه چیز برای من به زودی عادی می شد... .
توی جمع مدعوین رضا پسر دایی ام را هم دیدم، غمگین و مات نگاهم کرد و به من تبریک گفت. این را هیچکس به من نگفت که رضا به من علاقمند بوده و قصد داشته که با من ازدواج کند بلکه خودم همیشه پیش خودم این حدس را می زدم؛ از حالت نگاهش و محبت های پنهانی اش، از آهنگ « گل مینایی» که خودش ساخته بود و با گیتار می زد و می خواند. دوسال بود که او را ندیده بودم. به فرانسه رفته بود تا در رشته موسیقی ادامه تحصیل بدهد. از آن همه شلوغی و سر و صدا دلم داشت به هم می پیچید... نگاهم که به حلقه زرد توی دستم می افتاد بیشتر دچار گیجی و شوک می شدم. باورم نمی شد که به عقد هوشنگ جلالی مکانیک در آمده باشم.
شبی که با هم تنها شدیم تا حرف هایمان را به هم بزنیم او روی لبه حوض نشست و خیره به چشم هایم گفت:
- اگر کمی حوصله کنی یک زندگی بسازم که همه انگشت بر دهان بمانند فقط باید همت داشته باشی و پا به پای من زحمت بکشی. توی دنیا هیچ چیز لذت بخش تر از کار نیست، راستش اگر حضور من اینجا ضروری نبود دوست داشتم الان توی گاراژ بودم و یکی دو ساعت بیشتر کار می کردم...

- مینا جان بلند شو با شاه داماد به میهمان ها خوش آمد بگو... رضا جان دارد آواز می خواند.
برگشتم و نگاه به صورت آرایش کرده زندایی انداختم. مطمئن بودم لان از خوشحالی با دمش گردو می شکند آخر دوست داشت خواهر زاده اش سوزان را برای رضا جانش بگیرد. او به احساس رضا نسبت به من آگاه بود و تا آنجا که می توانست رفت و آمدشان را با ما کم می کرد تا مثلا من و رضا خودمان نبریو و خودمان ندوزیم. نمی دانم توی آن همه شلوغی چطور رضا را پیدا کردم. گوشه ای روی صندلی نشسته بود و گیتار می زد.
هوشنگ بی خیال آهنگ و آواز داشت کیک می خورد. شاید اصلا به ترانه ای که رضا می خواند هم فکر نمی کرد. زن دایی رفت و توی گوش رضا چیزی گفت.
رضا آهنگ تندی را شروع به نواختن کرد. هوشنگ از جا برخاست و کتش را از تنش کند و جمعیت هلهله ای کشید. وقتی خم می شد تا سکه های ریخته شده زیر پایش را که همه دو ریالی بودند جمع کند، نزدیک بود از فرط خجالت آب شوم و بروم توی زمین. فقط در آن لحظه مهیا به یاد من بود. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت:
- این قدر خودت را نخور دختر...
در آن لحظه دلم نمی خواست چشمم به چشم های کسی بیفتد و بیشتر احساس خواری و حقارت بکنم. در همین حین مهرداد دسته گل زیبایی را که با خودش از بیرون آورده بود روی میز گذاشت و نگاهی به من انداخت. لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
- دوست رضا این دسته گل زیبا را هدیه آورده...
با تعجب گفتم:
- دوست رضا؟
و نگاهی به گل ها انداختم. کوکب و مریم و گلایول و رز سپید و قرمز و چند شاخه گل مینا که با دیدن گل مینا قلبم به تپش افتاد. حس غریبی بر وجودم چنگ می انداخت. چه کسی توی دسته گلش چند شاخه میا قرار داده بود؟ نکند....نکند....چه می گویم، خوب گل مینا هم مثل گل های دیگر، مثل کوکب و مریم...مثل...نفسم داشت بند می آمد، اصلا دلم نمی خواست فکر کنم کسی که این دسته گل را برای من آورده مسعود باشد. اصلا مسعود چه ربطی با رضا دارد... نکند با هم دوست باشند و ....
حواسم رفت پیش مهیا که داشت انگشت و ناخنش را با هم می جوید. نگاهش آن سود پنجره پر می کشید، صورتش گل انداخته بود و چون صدایش کردم پرید بالا:
- چیه؟ چی شده؟
- حواست کجاست؟ آن بیرون چه خبر است؟
مهیا سرش را پایین کشید و توی گوشم با لحنی هیجان آمیز گفت:
- خودش است، مطمئن هستم که او اینجاست، او این دسته گل زیبا را آورده.... همان اول دیدم که با رضا وارد حیاط شد ولی باورم نشد خودش باشد، تو می گویی چه کار کنم؟ بروم و با او سلام و تعارف کنم یا نه؟
سرم گیج می رفت. مهیا منتظر پیشنهاد من نماند، دوید و رفت که خودش را به مسعود برساند. دسته گل زیبایی مقابل چشمهایم بود که چند شاخه مینا وسط گل ها گیر افتاده بود. اصلا نمی توانستم این معادله مجهول را حل کنم که چرا او به این جشن آمده؟ گفتم شاید رضا او را به ئنبال خودش کشانده... باید می رفتم و هرچه سریع تر سر و گوش آب می دادم ... ولی مگر می شد بدو هیچ بهانه ای بلند شوم و بروم توی حیاط و به او نزدیک شوم؟
صدای گرفته رضا مرا به خود آورد. گیتار توی دستش بود و یقه کراواتش را شل می کرد:
- از انتخابت راضی هستی؟
لزومی نداشت که رضا بفهمد راضی نیستم و هیچ از هوشنگ خوشم نمی آید. زورکی لبخند زدم و احساس کردم برای شنیدن جواب دلخواهش با همه وجو زل زده به دهان من:
- راضی ام! آدم بدی نیست...به هر حال از طبقه خودمان است... با هم می سازیم.
دلم نمی خواست در آن شرایط به او طعنه بزنم که مادرت بارها و بارها مستقیم و غیر مستقیم گوشه و کنایه می زد، که ما از دو طبقه متفاوت هستیم و یادش می رفت که شوهرش برادر مادر من است و فاصله طبقاتی ما چندان هم زیاد نیست، فقط آنها زندگی مرفه ای دارند و ما...
رضا آهی کشید و دستش را گذاشت روی سم گیتار و لبخند کجی زد:
- امیدوارم هیچ وقت احساس پشیمانی به تو دست ندهد... راستش هیچ فکر نمی کردم که تو...
هوشنگ نگاهی به رضا انداخت و فین بلندی کشید:
- پسر دایی شما همین است؟
رضا لبخند زد و من گوشه لبم را جویدم:
- بله...
بعد با ناراحتی و عصبانیت نگاهی به رضا انداخنم. هوشنگ بی خیال می خندید. از زور فشار عصبانیت در حال انفجار بودم:
- حوصله ام را سر بردی هوشنگ.
رضا شگفت زده نگاهم می کرد. شاید هیچ انتظار نداشت با چنین لحن تندی با هوشنگ حرف بزنم. خود هوشنگ هم حسابی وارفته بود و گوشه سبیلش را می جوید. آهنگ بادا بادا مبارک بادا هم دیگر قطع شده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت نهم :gol:

یک هفته تمام بعد از جشن عقد هوا ابری بود و مادر می گفت چه نکاح پرخیر و برکتی! ریزش باران از فشار گرما کاسته بود و موجب اعتدال هوا شده بود، اما من هیچ نتوانستم از این هوا استفاده ای ببرم. گاهی می نشستم پشت پنجره و ساعتی بی تحرک به چشم انداز بارانی حیاط خیره می شدم و گه گاهی بی آنکه بخواهم آه عمیقی می کشیدم. چشمم که به حلقه زردم می افتاد احساس ناخوشایندی بر وجودم سنگینی می کرد. یادم که به روز عقد می افتاد بیشتر غمگین و افسرده می شدم. مادر خودش را گرفتار تهیه جهیزیه کرده بود.
روز قبل هر قدر اصرار کرد که بروم و در انتخاب ظروف چینی و پرده کمکش کنم زیر بار نرفتم که نرفتم. آخر سر الهام با مادر رفت و سلیقه اش هم بد نبود. مرضیه و محبوبه هم برای شام آمده بودند و نظریه مثبتی به سلیقه الهام دادند. هیچ دل و دماغی نداشتم. انگار بیمار بودم، اما خودم هم نمی دانستم گرفتار چه دردی شده ام؟ بیشتر از همه قلبم ناراحت بود و می سوخت.

جشن عقد که به پایان رسید، هوشنگ مرا گوشه ای کشید و با اخم و تخم گفت:
- آخرین بارت باشد که جلوی غریبه ها با من این طوری برخورد می کنی... دفعه بعد ملاحظه ات را نمی کنم
در آن لحظه از ابروهای به هم پیوسته و چشم های ریز و قهوه ای اش چندشم شد. نیشخندی زدم و گفتم:
- این اولین خط و نشان جنابهالی است... چشم سرورم..... دیگر تکرار نمی کنم.
چشم غره ای رفت، به حالت تمسخرآمیز نگاهم کرد و زیر لب غرولندی کرد و این پا و آن پا شد. اگر به عقدش در نیامده بودم و اگر او به اصطلاح شوهرم نبود خوب می دانستم با او چطور تا کنم. ابروهایش را کشید پایین و دندان زرد و پلاسیده اش را به هم فشرد و گفت:
- می خواستم خانه ای بخرم و تو را بعد از عروسی ببرم خانه خودمان... ولی می بینم که تو لیاقتش را نداری... باید با پدر و مادرم توی یک خانه زندگی کنی تا کمی از این گستاخی و پررویی ات دست بکشی و زبانت را هم کوتاهتر کنی...
هوشنگ جلوتر از همه رفت و من چسبیده به زمین ماتم برده بود. تا به حال شاهد این همه خشونت و بی حرمتی از جانب کسی به خودم نبودم. چطور گذاشتم برایم خط و نشان بکشد و خط مشی تعیین کند؟ چرا جواب دندان شکنی بهش ندادم و ... یکی به من می گفت" جناب هوشنگ خان خرش از پل گذشته، حالا دیگر باید مجیزش را بکشی... ازدواج یعنی همین..." چقدر دلم گرفته بود... کاش مهیا را پیدا می کردم...

- ببین مینا، زن داداشت می گوید پرده را بدهیم پرده دوزی بدوزد.. آخر مدل های من همه کهنه و قدیمی است... ولی روبالشی و رو تشکی را خودم می دوزم.
به طرفش برگشتم و غریبانه نگاهش کردم. اینها بودند که زیر پایم نشستند و دستی دستی مرا اسیر یک آدم زمخت و وحشی کردند. اصلا مادر می خواست برای پنجره کدام خانه پرده بدوزد؟ مرا مسخره کرده اند یا خودشان را گذاشته اند سر کار؟ اما دلم نیاند با برخوردی ناصحیح دلش را برنجانم:
- هرطور که خودتان می دانید...
مادر نگاهی به الهام و الهام نگاهی به مادر انداخت. هر دو لب پایین را کشیدند جلو و شانه را انداختند بالا.
در جستجوی مهیا دویدم توی حیاط. زیر درخت بید مجنون، مهیا روی تخت نشسته بود و مهرداد و مسعود و رضا ایستاده با هم در حال بحث و گفتگو بودند. مسعود اول از همه متوجه من شد و به طرفم برگشت و متعاقب او همه نگاه ها معطوف به من شد. هیچ دلم نمی خواست چشمم به چشم مسعود بیفتد، اصلا نمی دانم چرا مهیا آنجا نشسته بود. رضا لبخندی به سوی من گفت:
- می خواستم دوستم مسعود را به تو معرفی کنم که گفت شما قبلا با هم آشنا شده اید.
زیر چشمی نگاهی به مسعود انداختم که داشت نگاهم می کرد. کنار مهیا نشستم و سقلمه ای زدم به بازویش و گفتم:
- تو اینجا چه کار می کنی؟ خیلی وقت است که توی اتاق منتظرم که برگردی....
مهیا دستم را در دست گرفت و درهم فشرد:
- چیه آقا داماد رفت یادت به دوست قدیمی ت افتاد؟
نگاهی به خرمالوها انداختم و گفتم:
- مرده شورش راببرند. نزدیک بود همه چیز را به هم بریزم!
- راست می گویی؟ ولی آخر چرا؟
خواستم جریان را برایش تعریف کنم که رضا مرا مورد خطاب قرار داد:
- مینا خانم، آقا مسعود می خواهند با شما خداحافظی کنند.
هنوز نگاهم به مسعود نیفتاده بود که مادر، رضا و مهرداد را به کمک طلبید تا برای مهمانان باقیمانده چای ببرند. بعد با صدای بلند رو به من گفت:
- خدا مرگم بدهد دختر، تو چرا از اتاق عقد آمدی بیرون؟ الان آقا هوشنگ بر می گردد. بیا برو تو!
چادر سپیدم را کشیدم روی سرم و گفتم:
- خسته شدم، می خواهم کمی هوا بخورم.
- امان از دست تو!
مادر دست از سرم برداشت و من تازه متوجه شدم که مسعود بالای سرم ایستاده. مهیا نمی دانم دچار شرم شد یا اینکه خودش خواست، از روی تخت بلند شد و رفت روی حوض نشست. مسعود کت و شلوار راه راه مشکی پوشیده بود و مثل چند باری که دیدمش مرتب و شیک و پیک بود. با یک دستش به تنه درخت بید مجنون تکیه داده بود:
- خوب، پس آقا هوشنگ را به من ترجیح داده ای... اشکالی ندارد... فقط نمی دانم چرا نمی توانم به تو تبریک بگویم... راستش هوشنگ را مرد جالبی ندیدم.
نگاهش نمی کردم، چانه ام را دادم بالا:
- هرچه هست مطمئنم که از شما خیلی خیلی بهتر است... اصلا دلم نمی خواست شمارا دوباره ببینم.
- برعکس من، البته من اول نمی دانستم عروس خانم شما هستید، بعد که فهمیدم رفتم و گل خریدم.... راستی... این را می دانستی که پسر دایی ات رضا بدجوری دلبسته تو بوده؟ وقتی می خواستیم بیاییم اینجا کلی پیش من گریه کرد، می گفت که تو هم دوستش داشتی ولی نفهمید چرا به عقد انتری مثل هوشنگ در آمدی.
از حرص دهانم کف کرده بود، دلم می خواست بگویم به تو چه و اصلا او را از حیاط می انداختم بیرون. نفس نفس می زدم و او با دقت نگاهم می کرد:
- هوشنگ انتر هست یا نیست به صد تای مثل شما می ارزد... در ضمن من هیچ علاقه ای به رضا نداشتم... دوستی و عشق رضا کاملا یک طرفه بود، مثل عشق و علاقه شما، تنها فرقش هم این است که من از او متنفر نبودم، ولی از شما متنفرم.
سرش را کمی کشید پایین، لبخند خونسردانه ای زد و گفت:
- انقدر به جناب هوشنگ خان انتر مطمئن نباش. می رسم یک روز بدجوری تو را دلشکسته کند.
خشمگین و متغیر نگاهش کردم. او اما آرام و بی خیال چشمکی زد و آهسته گفت:
- بیشتر از همیشه دوستت دارم و کاری خواهم کرد فقط مال من باشی...
خواستم حرفی بزنم که رضا برگشت، نفسم بند آمده بود. بهتر دیدم که برگردم به اتاق عقد تا کمی آرام بگیرم. مهیا دنبال من دوید:
- صبر کن مینا، چرا انقدر عصبانی هستی؟


- می دانی سینه ریزت چند می ارزد مینا؟ دیروز با مادر قیمت کردیم اگر گفتی چند؟
- تو را به خدا ولم کن الهام! سینه ریز توی سرشان بخورد... من از آنها احترام و منزلت می خواستم که کم گذاشتند. دیدی که آقا هوشنگ دیگر برنگشت به اتاق عقد... هر چند ازش بدم می آید و چشم دیدنش را ندارم ولی من هم جلوی همه تحقیر شدم. جلوی محبوبه، مرضیه، حتی جلوی تو! وقتی پیغام فرستاده عروس خانم زیادی زبان دراز است و باید گربه را دم حجله کشت...
به گریه افتاده بودم. الهام سرم را در آغوش کشید و گفت:
- می فهمم چه می گویی، کاری که هوشنگ کرد نهایت بی انصافی بود... دیدی که داداش محمودت پیغام آبداری پس فرستاد روزی که آمدی خواستگاری باید زبان مینا را اندازه می گرفتی نه حالا که کار از کار گذشته. هوشنگ بی شعورگری خودش را ثابت کرد ولی مطمئن باش از این کارش حسابی پشیمان می شود...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اصلا مهم نیست، ازدواجی که شروعش این باشد خدا آخر و عاقبتش را به خیر بگذراند. باور کن اگر به خاطر آبروی پدرم نبود همه چیز را به هم می ریختم و تقاضای طلاق می کردم.
الهام لبش را گزید و با دست راست زد روی دست چپش:
- خدا مرگم بدهد، این حرف ها چیه که می زنی، هنوز یک هفته از عقدت نگذشته... می دانی اگر کسی بشنود چه اتفاقی می افتد؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و فین بلندی کشیدم، بدجوری گیر افتاده بودم. یادم که به رفتار و حرف هایش می افتاد، تمام تنم داغ می شد و دستم را مشت می کردم و زیر لب فحش آبداری نثارش می کردم. از همه بیشتر زخم زبان مسعود دلم را چرکین کرده بود. اصلا نمی فهمیدم منظورش از این کارها چیست؟ چرا دست از سرم بر نمی دارد و راحتم نمی کند؟ این همه دختر! چرا گیر داده به من! گیرم که چشمهایم جادویش کرده، گیرم که دوستم دارد و به قول خودش عاشقم شده... رضا هم دوستم داشت و به قول خودش عاشقم بود ولی هیچوقت باعث آزار و اذیت من نشد... این آقا نقشه دیگری توی سرش می پروراند.... نمی دانم! شاید هم بیمار روانی است! هرچه هست هیچ دلم نمی خواهد دوباره چشمم به چشمش بیفتد. به همان چشم ها که مهیا می گفت زیباست!
من دلم گرفته بود و همچنان باران می بارید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دهم :gol:

ایستاده بود، صاف و بی تحرک، مثل چوب خشک که توی زمین فرو کرده باشند. لباس کار به تن داشت و هر قدر تعارف کردم بیاید داخل با سردی و بی تفاوتی امتناع کرد. حتی به سلام و تعارف مادر هم پاسخ سردی داد و بی مقدمه رو به من با لحن ترشی گفت:
- من فکرهایم را کرده ام... تو به درد زندگی با من نمی خوری! چه خوب که همین حالا این را فهمیدم والا فردا ممکن بود دیر شود... تو هم فکرهایت را بکن... زوری زوری بخواهی فکرم را عوض کنی نتیجه اش را هم می بینی... من از زن زبان دراز که سر و گوشش زیادی می جنبد خوشم نمی آید... به مادرم هم گفتم، طلاق!
احساس کردم زیر پایم را خالی کرده اند، پای چپم خم شد و افتاد روی پای راستم و دستم چسبید به چهارچوب در! چادر از روی سرم سر خورد پایین، تا آمدم بگویم "چرا؟" رفته بود. مثل صاعقه زده ها میان در حیاط خشکم زده بود. نکند دچار توهم و کابوس شده باشم ... نکند خیالاتی شده ام و ... نه... امکان ندارد هوشنگ به همین زودی حرف طلاق را پیش بکشد. آخر مگر من چه کار کرده بودم؟ چقدر زبان درازی کرده بودم که او قید زندگی با مرا به کلی زده است؟! نکند به قول معروف می خواهد از من زهر چشم بگیرد؟ آره... خودش گفت که می خواهد گربه را دم حجله بکشد... هرچند هیچ از او خوشم نمی آید ولی دوست ندارم به همین راحتی مهر طلاق صفحه سپید شناسنامه ام را سیاه کند... خدای من چه روز سیاهی! مادر بود که به سمت من می دوید!
- چی شده مینا؟ تلو تلو می خوری؟ تعارفش نکردی بیاید تو؟
خوب نمی دیدمش! دستم انگار توی دست مادر بود، خنده ای تلخ و زهر آلود سردادم و گفتم:
- هوشنگ شوخی اش گرفته... مرا گذاشته سرکار!
و از حال رفتم. با آبی که روی صورتم پاشیدند به هوش آمدم، دور و برم شلوغ بود. مرضیه و محبوبه که نفهمیدم کی رسیدند با بادبزن بادم می زدند، مادر لیوان آب قند را به دستم داد و گفت:
- نصف عمرم کردی دختر! مگه هوشنگ چی به تو گفت که این جوری از حال رفتی؟
نه نباید به آنها چیزی می گفتم!چیزی!!!!؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند راست است که هوشنگ تصمیم گرفته دو هفته بعد از جشن عقدمان مرا طلاق بدهد؟ نکند راست است که به همین راحتی من عنوان زن بیوه را به خود می گیرم... نکند راست است که... نه چه می گویم. هذیان می گویم... حتما تب دارم... چرند می گویم... چقدر سرم درد می کرد! انگار با پتک کوبیدند پشت سرم!
- مینا! زبانم لال زبانم لال غشی گرفتی! تو که هیچ وقت غش نمی کردی و پس نمی افتادی! چه مرگت شده؟
نگاهی سست و بی حال سوی مرضیه انداختم و آب دهانم را قورت دادم. نباید چیزی می گفتم، خودم باید این مساله را حل می کردم... هوشنگ حق ندارد مرا طلاق بدهد... هنوز چیزی از عقدمان نگذشته که...

سه مرتبه چادرم را روی سرم مرتب کردم و پنج بار نفس عمیق کشیدم و دو بار به خودم گفتم: " برو جلو... نترس!"
گاراژ شلوغ بود و من برای رفتن و نرفتن دو دل بودم. بالاخره مصمم و با اراده سراغ هوشنگ را از یکی از کارگرها گرفتم. نشانم داد، کاپوت فیات قرمز رنگی را بالا زده بود و داشت پیچ و مهره ها را شل می کرد و مرتب داد می زد:
- استارت بزن... خوب دوباره....خوب، خوب .... استارت..خوب،خوب،خوب!
هیچ دلم نمی خواست روزی به دست و پای هوشنگ بیفتم ولی مجبور بودم.
سلام کردم، حیرت زده و متحیر سرش را بلند کرد و دیده اش را به من دوخت. تمام سر و صورت سیاه و روغنی اش را از نظر گذراندم و محکم و با صلابت گفتم:
- می خواهم با تو حرف بزنم!
با گوشه آستین دماغش را پاک کرد و نگاهی به راننده فیات انداخت و گفت:
- باید امروز ماشین را بخوابانی! چند ساعتی کار دارد.
بعد با اشاره به من، مرا با خود گوشه ای کشاند. نگاهی به دور و بر انداخت و با لحن سرد و ملامت آمیزی گقت:
- کی گفت بیای اینجا؟
از چشم های ریز و قهوه ای اش که زیر ابرو های پر پشت و سیاهش به چشم نمی آمد چندشم می شد اما گفتم:
- آمدم تا راجع به حرف های دیروز باهات حرف بزنم!
دستش را بالا آورد و بی حوصله گفت:
- حرف های دیروزم تمام شد و رفت و هیچ بحثی هم روش نیست! به مادرم هم گفتم که موضوع را با خانواده ات در میان بگذارد، در ضمن با من درست صحبت کن، تو نه شما!
کفرم داشت بالا می آمد ولی جلوی عصبانیتم را گرفتم و گفتم:
- موضوع ساده و پیش پا افتاده ای که نیست... طلاق... طلاق دردناکتر از این حرف هاست... من فکر می کنم تو یعنی شما سخت دچار اشتباه شده اید... اگر بابت تندی رفتار آن روز من عصبانی هستید از شما معذرت می خواهم... فقط... شما را به خدا نگذارید آبرویم جلوی در و همسایه بریزد...
بغض کرده بودم و دیگر نتوانستم به حرف هایم ادامه بدهم. اما او بی خیال و بی تفاوت انگشت توی گوش چپش کرده بود و حواسش به دور و برش بود که کسی شاهد بحث و گفتگویمان نباشد.
- من اصلا حوصله گریه و زاری و التماس شنیدن تو را ندارم... همین که گفتم، دختری که پسردایی اش را دوست دارد خوب برود با پسر دایی اش عروسی کند... تو فکر کردی خیلی زرنگی ولی کور خواندی... اگر خانواده دایی ات با ازدواج تو و پسرشان مخالفت نمی کردند تو نگاه هم به من نمی کردی... تازه می فهمم ترانه گل مینا را برای کی می خواند و تو چرا این قدر غمگین و پکر بودی... برو...نخواستیم... زنی که دلش با کس دیگری است به درد زندگی نمی خورد... همین!
به سختی از فرو ریختن اشک هایم جلوگیری می کردم. هرگز فکر نمی کردم هوشنگ تا این حد سنگ دل و بی رحم باشد. گفتم شاید اگر بیشتر التماس کنم دلش به رحم بیاید و از طلاق منصرف شود:
- ببین هوشنگ، من نمی دانم کی این چرندیات را توی گوش تو فرو کرده... رضا را فقط به چشم پسر دایی ام نگاه می کنم... در ثانی همین طوری هم که نیست، من طلاق نمی گیرم... نمی شود که سور و سات عقد را به راه بیندازی و دو روز بعد بزنی زیر همه چیز!
انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت و بی رحم تر از قبل با لحن خشونت آمیزی گفت:
- یا یا طلاق می گیری یا تا آخر عمرت خانه پدرت می مانی تا گیس هایت سفید شود... با من سرشاخ نشو... اگر طلاق نگیری کاری می کنم که یک روز به دست و پایم بیفتی و التماس کنی که طلاقت بدهم و مثل حالا اشک تمساح بریزی که بهت رحم کنم، ولی مطمئن باش که آن روز از طلاق خبری نیست!
این مرد بی رحم و سخت دل ذره ذره غرورم را می خشکاند و می شکست و زیر پاهایش خرد می کرد و من مثل مترسکی خشکیده بر زمین چسبیده بودم. نمی خواستمش، از او بدم می آمد و با این حال با تضرع و خواری به پایش افتادم و با هق هق و گریه گفتم:
- تو را به خدا این کار را با من نکن... من که با تو بد نکردم... خودت گفتی خاطرم را می خواهی... خودت گفتی باید دست بگذاریم توی دست هم...
محکم بر پایش چسبیدم و با التماس ادامه دادم:
- تا آخر عمر کنیزت می شوم... هرچه تو بگویی گوش می کنم... هرکاری تو بگویی...
چهره خجول و سرافکنده پدرم مقابل چشمانم بود:
- هر کاری تو بگویی انجام می دهم... فقط تو را به خدا مرا ببخش...
هر قدر یشتر ضجه و التماس می کردم بی رحم تر و بی تفاوت تر نگاهم می کرد، انگار اصلا برایش مهم نبود که یک نفر به زیر پایش افتاده و با تمام وجودش از او خواهش و تمنا می کند.
- بلند شو برو گورتو گم کن! این طرف ها هم دیگر پیدات نشود... غلط کدم گفتم خاطرت را می خواهم... حالا ولم می کنی یا نه؟
و با یک حرکت تند پایش را از میان زنجیر دست هایم کشید بیرون و عصبانی و خشمگین از من فاصله گرفت. و من کمرم راست نمی شد، جانم بالا آمد تا خودم را از روی زمین کشیدم بالا... چشمانم تار بود و جایی را نمی دید... یعنی چه شده که او تا این حد از من بدش آمده؟ چطور به پای این مرد افتاده ام و التماسش کردم؟ خوب به درک که مرا نمی خواهد و می خواهد طلاقم بدهد! به جهنم که مردم پشت سرم حرف در می آورند و دیگر کسی برای من پا پیش نمی گذارد...نه ... چرا باید مهم باشد... اصلا مگر هوشنگ کیست که من دارم به خاطرش گریه می کنم؟ ولی چرا به خودم دروغ بگویم، من از هوشنگ متنفرم. به خاطر او نیست که گریه می کنم... به خاطر آبروی پدرم... به خاطر شکست خوردن خودم و به خاطر تحقیر شدن خودم و خانواده ام اشک می ریزم... اما نه حقشان است.
آنها بودند که به پایم نشستند و هوشنگ را به رخم کشیدند، حقم است... من بودم که کورکورانه تسلیم خواسته دیگران شدم و گذاشتم این چنین با سرنوشتم بازی کنند... الهی که همین روزها بمیری... الهی بروی زیر یکی از همین ماشین ها. الهی وقتی میمیری کرکس ها و لاشخورها چیزی از تنت باقی نگذارند... الهی...
می رفتم و نفرین می کردم... اما هنوز در باورم نمی گنجید که هوشنگ غرور و شخصیت مرا زیر پاهایش خرد کرد و با لذتی نفرت انگیز از صدای شکسته شدن قلبم می خندید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل یازدهم :gol:

پدر وضو گرفته بود و از سر حوض که برمی گشت سرش را به سوی آسمان گرفت و دست هایش را بلند کرد. نمی دانم چه از خدا خواسته بود اما آرزو کردم که خدا دعایش را برآورده کند. وارد اتاق که شد آستین هایش را که می کشید پایین نگاهی به من انداخت، توی اندوه و حزن نگاهش شفقتی عمیق شناور بود. مادر نماز عشا را قامت بسته بود، برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم:
- بیرون هوا سرد نیست؟
پدر آرام و متین به طرف جانمازش رفت:
- سرد که هست، دلت باید گرم باشد.
چانمازش را پهن کرد.
- خوب چرا سر حوض وضو گرفتید، توی خانه هم می شد....
- یک عمر سر حوض وضو گرفتیم و به سرما و گرما خندیدیم.
نگاهی به حیاط انداختم و فکر کردم:
" آیا داشت برای من دعا می کرد، چه از خدا می خواست؟ آیا بعد از نماز دعایم می کند؟"
پدر قامت بست، من خیره به او لبه طاقچه نشستم و دست هایم را زیر بغلم فرو بردم.

بعد از اینکه مهر طلاق روی شناسنامه ام خورد گوشه گیر و منزوی شدم. نه زیاد از خانه بیرون می رفتم و نه زیاد با کسی حرف می زدم. بیچاره پدر چند بار رفت و خودش با هوشنگ صحبت کرد ولی هوشنگ گوش به حرف کسی نداد. یک ماه بعد از طلاق، گاراژ کوچکی خرید و دیگر برای خودش کار می کرد.
مادر فقط کارش گریه کردن بود. دو سه بار پنهانی با جمیله خانم دیدار کرد و به پایش افتاد که با پسرش حرف بزند بلکه از خر شیطان پایین بیاوردش، ولی جمیله خانم خودش هم مانده بود که چرا یکهو همه چیز این طوری از هم پاشیده شد. محبوبه و مرضیه اعتقاد داشتند که جمیله خانم خودش را به آن راه زده و باعث و بانی تمام این فتنه ها خود مارمولکش است، ولی مادر مطمئن و با ایمان قسم می خورد که بیچاره هیچ از کارهای پسرش سر در نیاورده و کار خود هوشنگ است!
مهیا وقتی این خبر را شنید یک روز تمام نشست و برایم گریه کرد. خاله مریم می گفت:
- بدجوری هوایی شده بود... نشسته بود و فقط به هوشنگ بد و بیراه می گفت و فحش و نفرین نثارش می کرد.
روزی هم که آمد به دیدنم سرم را محکم در آغوش کشید و با بغض و گریه گفت:
- خدا از سر تقصیرش نخواهد گذشت... مطمئن باش تقاص تو را از او خواهد گرفت. من شب و روز می نشینم و نفرینش می کنم...
انگار همه بیشتر از من دلشان سوخته بود و بیشتر از من قلبشان شکسته بود. خودم که خودم را بی خیال جلوه می دادم. در واقع سعی می کردم به خودم بقبولانم هوشنگ مرد زندگی نبود، همان بهتر که خودش پا پس کشید... قبل از اینکه بچه دار شویم و همه راه ها را به سوی خود بن بست کنیم. روزهای اول خودم را توی اتاق زندانی کرده بودم. از دست همه آنهایی که باعث و بانی این ازدواج نامبارک شده بودند عصبانی بودم و هیچ دلم نمی خواست چشمم به چشمشان بیفتد. اما یک ماه که گذشت به تدریج آرام شدم و ابرهای تیره کینه و نفرت از روی قلبم به کنار رفتند و خورشید زندگی دوباره تابید.
پدر روبه رویم ایستاد، به نظر می رسید توی این چند ماه چند سال پیرتر شده است. شاید او هم حرف و حدیث هایی را که پشت سرمان ردیف می کردند شنیده بود، اینکه حتما دختره یک عیبی داشت که هوشنگ قید زندگی با او را زد و همه چیز را پس فرستاد و پس گرفت.
و حرفهایی تلخ تر و گزنده تر از این. چندبار محبوبه و مرضیه توی کوچه با اقدس خانم و محترم خانم بحثشان شده بود و حتی مرضیه نزدیک بود یک روز کار را به کتک کاری بکشاند.
- شام چی درست کردی دخترم؟
از لبه طاقچه پریدم پایین:
- خوراک اسفناج! می دانم که شما خیلی دوست دارید!
نفس بلندی کشید یا آهی عمیق؟
- همیشه دست پخت مادرت را می پسندیدم اما تازگی ها به دست پخت تو عادت کرده ام.
لبخند زدم و گفتم:
- هنوز خیلی مانده تا به گرد مادر برسم...
برگشت و نیم نگاهی به مادر انداخت که هنوز سجاده اش پهن بود و نشسته تسبیح می زد و ذکر می گفت.
- نمی دانم پدر و مادرت را می بخشی یا نه؟ اعتراف می کنم که به عنوان یک پدر در حق تو خیلی کم گذاشته ام و باعث شدم که تو اول جوانی ات احساس شکست کنی!
لحن گرفته و محزون پدر دلم را ریش ریش می کرد.
بغض کردم و گفتم:
- شما تقصیری نداشتید پدر! عیب از من بود که به درد زندگی مشترک نمی خورم.
پدر سرش را این طرف و آن طرف جنباند:
- نه دخترم! ما باید چشم هایمان را خوب وا می کردیم... البته هنوز هم که هنوز است نفهمیدم چرا حاضر شد از دختر خوب و پاکی مثل تو چشم پوشی کند!
- ولی من فهمیدم پدر و مرا ببخشید که نمی توانم حقیقت را آن طور که هست برای شما بازگو کنم.

بعد از طلاق به طور خیلی اتفاقی مسعود را دیدم. نمی دانم شاید چندان هم اتفاقی نبود، از خانه مهیا که برمی گشتم اتومبیلی جلوی پایم ترمز کرد. مسعود را که پشت رل دیدم خواستم بی اعتنا رد شوم که شیشه را پایین کشید و گفت:
- با تو حرف دارم مینا...!
- من با شما حرفی ندارم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و سرم را به طرف مخالف چرخاندم. در جلو را باز کرد و با لحن ملایمی گفت:
- سوار شو خواهش می کنم! حرف های مهمی دارم که تو باید بشنوی!
کنجکاو شدم و نشستم جلو! او سلام کرد و من جوابی ندادم. دیگر از او نمی ترسیدم. چه کار می توانست بکند؟ آبرویم را بریزد؟ مگر دیگر آبرویی هم مانده بود؟ ماشین را گوشه خیابان خلوتی پارک کرد. سیگاری آتش زد و گفت:
- از خانه دوستت بر می گشتی!
نگاهش نمی کردم:
- شما مرا تعقیب می کردید؟
- نه .... اتفاقی توی این مسیر حرکت می کردم تا اینکه تو را دیدم.
دروغ می گفت، مطمئن بودم که کمین کرده بود تا مرا ببیند... ولی آخر برای چه؟
- طلاق گرفتی مبارک! هوشنگ اصلا مرد زندگی نبود!
نمی دانم با چه رویی به من مبارک باد می گفت؟! مگر طلاق هم مبارک باد دارد؟! با لحن ترشی گفتم:
- ان شاء الله قسمت شما شود! تا من هم به شما تبریک بگویم!
خندید:
- من عاشق همین زبان درازی های تو هستم!
نگاه خیره ای به چشم هایش انداختم و فکر کردم یکی بابت زبان درازی طلاقم می دهد و یکی دیگر عاشق زبان درازی های من است. پک محکمی به سیگار زد و موهایش را جلوی آینه مرتب کرد.
- هر دختری باید قدر و منزلت خودش را بداند و با هر کسی پیمان زندگی نبندد، هوشنگ کجا و تو کجا؟ او جانش به پول بسته بود... حیف تو که...
حرف هایش را با بی حوصلگی بریدم:
- بروید سر اصل مطلب، داری حوصله ام را سر می برید!
نگاهی عاشقانه به چشم هایم انداخت و گفت:
- گفته بودم که برای به دست آوردن این چشم ها حاضرم هر کاری بکنم...
حالت نگاهش رفته رفته شیطانی می شد:
- من هوشنگ را با یک مقدار پول خریدم، یعنی او در واقع حاضر شد بابت دریافت مبلغ تعیین شده ای از تو بگذرد! به همین راحتی تو را فروخت.... در همان برخورد و بحث و گفتگوی اول...
ماتم برده بود. یخم وا رفته بود. یعنی همه چیز زیر سر شیادی به نام مسعود رقم خورده بود؟ آه! لعنت به تو هوشنگ که با پول پرستی ات زندگی مرا تباه کردی، لعنت به من که این قدر مفت می ارزیدم و لعنت به تو مسعود که...
- تو چطور توانستی این معامله شوم را بکنی؟ چه چیزی را می خواستی ثابت کنی؟ تو اصلا آدم نیستی....
نگاهی به چهره غضبناک و چشم های خون آلود من انداخت:
- تو باید خوشحال باشی که چنین مرد مال پرستی از سر راه تو کنار رفت والا فردا معلوم نبود به چه قیمتی تو را بفروشد؟ کمی عاقل باش و درست فکر کن! هوشنگ اصلا مرد نبود والا پای معامله نمی نشست!
تمام نفرت و انزجار درونی ام را که در وجودم شعله می کشید توی لحن سرد خودم خاکستر کردم و گفتم:
- همان طور که تو مرد نیستی و نشستی پای معامله! مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم که با زندگی من معامله کردی تا پیش همه خوار و ذلیل شوم، هیچ وقت نمی توانم تو را ببخشم...
با لحنی ملایمت آمیز گفت:
- آرام باش مینا! من به خاطر تو این کار را کردم، به خاطر تو در مورد هوشنگ تحقیق کردم و فهمیدم که پول را بیش از هر چیزی توی این دنیا می شناسد و دوست دارد... تو باید از من ممنون باشی که...
باقی کلامش با سیلی ناگهانی من ته گلویش چسبید. او ناباورانه نگاهم می کرد. گونه راستش تا بنا گوش سرخ شده بود. نفسم به شماره افتاده بود، گویی توی مسابقه دو و میدانی نزدیک بود به خط آخر برسم:
- تو اسم این نامردی و ناجوانمردانگی را می گذاری عشق؟ مرده شور این عشق را ببرند... مرده شور آدمی مثل تو را ببرند که با پول سر همه چیز معامله میکند، حتی سر آبرو و حیثیت آدم ها! بیشتر از همیشه از تو بدم می آید و تشنه به خون کثیف تو هستم، باور کن اگر قدرتش را داشتم همین حالا با همین دست هایم خفه ات می کردم.
سرش را فرو برد توی صندلی و نگاهش به من بود و اندوهگین آهی کشید و گفت:
- من می خواستم چهره واقعی مردی را که برگزیدی به تو نشان بدهم... ولی تو پاداش بدی به من دادی.
پوزخند تمسخرآمیز و محکمی زدم و گفتم:
- قبل از این که چهره کریه هوشنگ نامرد را به من نشان بدهی، نقاب از سیرت پلید و وحشی خودت برداشتی! دیگر سر راه من قرار نگیر...
در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. هنوز ناباورانه و بهت زده محو من بود. دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:
- من اگر جای تو بودم و دچار چنین اشتباهی شده بودم خودم را دار می زدم...
در را محکم بستم و جلوی یک تاکسی را گرفتم. قلبم بدجوری درهم فشرده شده بود و تیر می کشید... حقیقت تلخ تر از این حرف ها بود. سر زندگی من معامله شده بود، سر زندگی من که گویی هیچ نمی ارزید.

بعد از شام پدر و مادر گوشه ای نشستند و من سفره را جمع کردم. مادر هنوز تسبیح توی دستش بود:
- مینا، من و پدرت فکر کردیم و گفتیم به تو پیشنهاد بدهیم که سر خودت را جایی گرم کنی، یعنی این که بگردی دنبال کار و جایی مشغول باشی، از این همه خانه نشینی و انزوا چیزی جز پژمردگی و بیماری نصیبت نمی شود. ما هم از این که تو را هر روز گرفته و مهجور می بینیم دلمان می گیرد و روزی صد بار به خودمان لعن و نفرین می فرستیم که چرا به جای تو تصمیم گرفتیم؟
مادر با گوشه روسری اش قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. از سرخوردگی و احساس گناه پدر و مادرم بیشتر دلم ترک خورد. مثل این چند وقت بغض کردم و گفتم:
- شما نباید به خاطر من این قدر خودتان را ملامت کنید و آزار بدهید... اتفاقی بود که افتاد، مقصر اصلی را خدا فقط می تواند تنبیه کند... من هم از این که شما را غصه دار می بینم سرخورده و چرکین می شوم و از خودم بیشتر بدم می آید، از این که باعث و بانی تمام این غصه ها و درد ها من هستم...
پدر دست محبت آمیزی بر سرم کشید و با ملاطفت گفت:
- تو پاک و بی گناهی دختر جان! هرگز خودت را ملامت نکن... مادرت راست می گوید... برای خودت بگرد و کاری دست و پا کن، دنیا که به آخر نرسیده! هوشنگ هم که رفت پی زندگی خودش، تو باید برای خودت زندگی تازه ای بسازی... تلاش کنی و خودت را از این ورطه بیرون بکشی... من و مادرت جز این که برایت دعا کنیم کار دیگری از دستمان بر نمی آید.
مادر به گریه افتاده بود و پدر سرش را میان دست هایش گرفت. من هم زدم زیر گریه:
- باشد... هرچه شما بگویید... هر چه شما بگویید...
مسعود دو مرتبه دیگر سر راه من قرار گرفت و پیشنهاد ازدواج را جدی تر از قبل رنگ و رو داد. من هم هر دو بار خیالش را راحت کردم که اگر تا آخر عمرم توی خانه پدرم بمانم با شیادی مثل او ازدواج نمی کنم. بار دوم عصبانی شد و تهدیدم کرد که یک روز بالاخره مرا مال خودش می کند.
روزی که یک سبد خرمالو برای انیس خانم زن همسایه بردم با ترحم و دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
- خدا کند از کار و کاسبی اش خیر نبیند، خیره سر دختر به این خوبی را سیاه بخت کرد... شنیدی چقدر اوضاع گاراژش رونق گرفته؟ توی همین مدت کوتاه!
عده ای حتی از در دلسوزی هم بلد بودند به آدم زخم زبان بزنند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوازدهم :gol:

یک کپه روزنامه و آگهی استخدام پیش رویم باز بود. به نصف آگهی ها سر زده بودم و از همه آنها نا امید و دست خالی به خانه برگشتم. بیشتر کارها فنی بود و من که دیپلم ادبیات داشتم به درد این کارها نمی خوردم. یکی دو تا از کارها هم فقط بسته بندی بود و چون نیروی کاری برای شیفت شب احتیاج داشتند خودم قبول نکردم.
ماه بهمن نیز به پایان رسیده بود و زمین هنوز از برف سه روز پیش پوشیده بود. مادر داشت خودش را برای رفتن به منزل برادرش آماده می کرد. پدر هر قدر گفت:
- خودت را حقیر نکن، برادرت می توانست شب نامزدی دخترش تو را هم دعوت کند... او اگر میلش به رفت و آمد و بر قراری روابط بود که تو را هم می گفت، حالا می خواهی یک هفته بعد از نامزدی بروی و خدت را سبک کنی!
چشمم به آگهی استخدام یک منشی خانم بود. به یک منشی خانم خوش مشرب جهت جواب گویی به تلفن نیازمندیم، تلفن، آدرس...
مادر چادرش را روی سرش کشید و با لحن حق به جانبی گفت:
- گذشت همیشه از بزرگتر هاست... مگر من و داداش جهان چند تا خواهر و برادر دیگر داریم؟! خوب حتما یادشان رفته که ما را بگویند، شما که هیچ وقت مانع از انجام کار نیک و پسندیده نمی شدید.
پدر نگاه اندیشناکی به مادر انداخت و سرش را تکان داد و دانه های تسبیح را بالا و پایین برد. شماره تلفن و آدرس را توی دفترچه ام یادداشت کردم و پیش خودم حساب کردم این چندمین شماره تلفن و آدرس است که یادداشت می کنم؟ بعد فکر کردم: "این هم مثل آنهایی دیگر فایده ای ندارد... برای من کاری پیدا نمی شود."
- مینا جان... الان برادرت پیدایش می شود، می خواستی کارهایت را بکنی و با من بیایی تا حال و هوایت عوض شود.
سر از روزنامه ها و آگهی ها برداشتم و به چشم های دلسوز و مهربانش چشم دوختم. هیچ خاطره خوشی از رفتن به خانه دایی جهان توی ذهنم نبود، هر بار رفتیم به نحوی زن دایی دلمان را زخم زد. آخرین باری که به منزلشان رفته بودیم پارسال بود که دسته جمعی سوار وانت داداش محمود شدیم و رفتیم کرج برای عید دیدنی. زن دایی هیچ پذیرایی شایسته ای از ما نکرد، حتی حاضر نشد ظرف آجیل روی میز را جلویمان بگیرد و تعارفان کند. ما برای شام رفته بودیم و چون نگهمان نداشتند برگشتیم. داداش محمود موقع برگشتن کلی به خودش بد و بیراه گفت که چرا به همراه ما برای دیدنشان آمده بود و ادای زن دایی را در می آورد و می گفت:
- ما شام جایی دعوت داریم... ببخشید که نمی توانیم بیشتر از این در خدمتتان باشیم. یعنی که هر چه زودتر تشریف نامبارکتان را ببرید... اِ اِ اِ... زنکه از خود راضی... اصلا نگفت این همه آدم برای دیدن آنها بلند شدند و رفتند. تقصیر مادر است... بابا جان بزرگی گفتند، کوچکی گفتند، شما باید بنشینید توی خانه تا دایی جهان بیاید عید دیدنی...
مادر با وجودی که خوب می دانست چقدر حق با محمود است، ولی باز به روی خودش نمی آورد و بیخودی برایشان پنبه می زد.
- خوب زبان بسته ها جایی مهمان بودند... تقصیر خودمان است که سر زده رفتیم. حالا هم طوری نشده اصل دید و بازدید بود که ما رفتیم و دیدیمشان.
داداش محمود که کفرش از حرف های مادر بالا آمده بود فرمان را دو دستی سفت گرفت و سرش را کشید جلو و پوزخند زد:
- دید و بازدید! کدام بازدید مادر؟ مگر بازدید عید دیدنی پارسال را به شما پس دادند که صحبت ار دید و بازدید می کنی؟ هر وقت بیکار شدی بنشین و حساب کن که داداش جهانت چند بازدید به ما بدهکار است.
مادر ساکت شد و ما که از عقب وانت شاهد بحثشان بودیم سرمان را انداختیم پایین و فکر کردیم راستی چند بازدید؟
مادر کادویی را که تهیه کرده بود توی کیف دستی اش گذاشت. او تمام پس اندازش را داده بود و یک زنجیر طلا و یک قطعه پلاک که رویش حک شده بود « پیوندتان مبارک» خریده بود. پدر رو در رویم ایستاد و گفت:
- بلند شو تو هم با مادرت برو، با دیدن دختر دایی هایت از این حال و هوا در می ایی! یادم نرفته شما با دیدن هم دنیا را به هم می ریختید. کاری هم به کار بزرگتر ها نداشته باشید... بلند شو دخترم... این آگهی ها را هم دور بریز... بالاخره خدا بزرگ است و همه چیز جور می شود.
همیشه جادوی کلام پدر پر تاثیر تر از کلام مادر بود، به رویش لبخند زدم و گفتم:
- چشم... هرچه شما بگویید
بلند شدم و روزنامه ها را جمع و جور کردم و به مادر گفتم که من هم آمدنی شدم.
مادر چشم بر هم زد و گفت:
- پس زود باش خودت را جمع و جور کن تا...
صدای زنگ در خانه برخاست، مادر محکم زد پشت دست راستش و گفت:
خدا مرگم بدهد، محمود رسید.
و رفت که در را باز کند.
من هم بلوز و دامن کرم رنگ را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. موهایم را که شانه می زدم داداش محمود پا به درون اتاق گذاشت، سلامم را جواب نداده لب به غرولند گشود:
- آخه مادر جان، چندبار باید خودت را جلوی داداش جهان و زنش خوار و کوچک کنی؟ مگر آنها کی هستند که این قدر برای ما فخر فروشی می کنند.
مادر مثل همیشه به جانبداری از برادش برخاست و در حالی که استکان کمر باریک چای را مقابلش می گذاشت گفت:
- ای بابا... کجا فخر فروشی کردند! بندگان خدا کی به ما بی حرمتی کردند؟ جز اینکه هر بار رفتیم...
محمود بی حوصله پرید وسط حرف های مادر:
- هر بار رفتیم جز متلک و گوشه و کنایه چیزی تحویلمان ندادند...
حبه قندی انداخت توی دهانش و چای را هورت کشید بالا و ادامه داد:
- همین زن داداشت که این قدر سنگش را به سینه می زنی به الهام گفت سینه ریزی که می گذاری خیلی سبک است، توانستی عوضش کن.
باقیمانده چای را هم یک ضرب هورت کشید و استکان خالی را کوبید توی نعلبکی:
- خجالت هم نمی کشند... از مال پدری شما برای شما قیافه هم می گیرند... هر کی نداند ما که خوب می دانیم حداقل نصف ارث پدری ات را داداش جهانت بالا کشیده و ...
پدر برای اینکه آبی روی آتش خشم محمود ریخته باشد، دانه های تسبیح ار یک جا ریخت پایین و گفت:
- صلوات بفرستید... خواهر و برادر نباید به خاطر مال دنیا با هم ترک مراوده کنند... تو هم که این قدر کینه ای نبودی...
داداش محمود تکیه زد به پشتی و سوئیچ را توی مشتش فشرد و چیزی نگفت. همه ما می دانستیم که مادر از خانواده متمول و سرشناس کرج بود و در سن چهارده سالگی عاشق کارگر باغشان شده بود. مادر هیچ وقت نمی گقت پدر کارگرشان بوده می گفت همراه پدرش آمده بود توی باغچه بزرگ حیاطشان گل بکارند. پدر همیشه تبسم می کرد و می گفت:
- با اینکه خودشان مستخدم داشتند، اما نازخاتون خودش برایمان چای و شربت می آورد... یک روز یک شاخه گل بنفشه به دستش دادم و گفتم " شما هم مثل این گل زیبا هستید!" گل را گرفت و پا به فرار گذاشت.
مادر همیشه دنباله حرف های پدر را می گرفت و ادامه می داد:
- شب و روز با پدر و مادرم جنگیدم تا حاضر شدند مرا به پدرتان بدهند، آن هم با شرط و شروط سخت. پدر مرا از ارث و میراث محروم کرد و گفت که باید برویم تهران و خودمان زندگی تشکیل بدهیم... ما هم بعد از عقد دست گذاشتیم توی دست هم و به کمک هم مشکلات را از سر راهمان برداشتیم.
و این طور بود که مادر دل از زندگی مرفه خودش کند و حاضر شد با زندگی ساده پدر کنار بیاید و تمام دارایی پدرش بعد از فوت به تنها پسرش جهان رسید و مادر هیچ گاه در صدد رسیدن به حق و ححقوق خودش نبود و پدر هم همیشه می گفت:
- خدا پدرت را بیامرزد، او باعث شد که ما اینک زندگی خوب و آبرومندی داشته باشیم.
و مادر خنده سرخوشی می کرد و برای پدر دوباره چای می ریخت.

پیکان وانت داداش محمود مثل گاری صدا می داد و وقتی که ترمز می کرد من و مادر سرمان تا نزدیکی شیشه جلوی ماشین کشیده می شد. از ترافیک پر ازدحام تهران که خلاص شدیم، داداش محمود نفس آسوده ای کشید و گفت:
- ماشین را باید عوض کنم، هر چه در می آورم باید خرج تعمیرش کنم... راستی...
مکث کرد و چون هر دوی ما را منتظر خیره به خود دید، گوشه سبیلش را جوید و گفت:
- می دانستید هوشنگ با کی ازدواج کرده؟
تا اسم هوشنگ می آمد غم کهنه ای کنج دلم را سیخونک می زد و احساس نفرت را در من بر می انگیخت. مادر آه بلندی کشید و گره روسری اش را سفت کرد:
- خدا کند خیر نبیند... چه می دانم با کی ازدواج کرده؟ ما که یک هفته است از در خانه بیرون نرفته ایم تا خبرها به گوشمان برسد!
داداش محمود برای یک حرکت کوچک به چپ باید نصف فرمان را می چرخاند، خودش که می گفت فرمان خلاصی دارد و ممکن است کار دستش بدهد.
- خیر نبیند...! اگر بدانید با چه کسی ازدواج کرده؟ با ... با زیبا دختر فریدون ازدواج کرده... با چه خانواده ای! دو برادر خلافکار، دختره هم توی حمام زنانه به کیف ها دسبد می زند. بهتر از این نمی شود.
مت رفتم توی فکر. داداش محمود راست می گفت این خانواده را همه توی محل می شناختند... به قول داداش تابلو بودند.
داداش محمود کلاج را می گرفت دنده به راحتی عوض نمی شد. محکم بر فرمان می کوبید و غر می زد:
- لعنتی صفحه کلاجش هم از کار افتاده... باید به الهام بگویم طلا و جواهر هرچه داری بفروش تا خرج این آهن قراضه بکنم.
من و مادر اظهار نظری نکردیم. نمی دانم شاید مادر هم داشت مثل من به بزرگی خدا فکر می کرد و به انتقامی که او از هوشنگ گرفت می اندیشید. انگار روی قلب سوخته ام قالب بزرگی از یخ قرار داده بودند، آرام شده بودم... خدایا... دستت درد نکند که زیبا را انداختی توی دامنش...
ریحانه و راهبه به تنهایی به استقبالمان آمدند. مادر صورت راهبه را چند بار بوسید و نامزدی اش را تبریک گفت و سراغ برادر و زن برادرش را گرفت و آنها گفتند که سه چهار روزی هست که به پاریس سفر کرده اند تا یک ماه دیگر هم برنمی گردند. مادر ننشسته و نشسته از جا برخاست و گفت:
- ما می رویم... آمده بودیم هم شما را ببینیم و هم کادوی ناقابلی را تقدیم کنیم.
مادر با رنگی پریده جعبه تزیین شده را از توی کیفش بیرون کشید و گذاشت روی میز. راهبه صورت مادر را بوسید و گفت:
- زحمت کشیدید عمه جان... ما که از شما انتظار نداشتیم.
چشم های مادر برق می زد، نمی دانم شاید از برق اشک بود:
- خواهش می کنم راهبه جان... ولی پدرت وقتی داشت می رفت نباید با خواهرش خداحافظی می کرد؟
دلم از لحن گرفته مادر درهم پیچید. داداش محمود استکان چای را دست نخورده گذاشت روی میز عسلی و از جا بلند شد و گفت:
- دایی جان هیچوقت از این کارها نمی کردند... خیلی ببخشیدها اصلا ما را جزو آدم به حساب نمی آورند.
ریحانه سرش را چند بار به علامت نفی تکان داد و گفت:
- نه...نه...نه...اصلا این طور نیست. هرچند حق با شماست که آنها باید خداحافظی می کردند ولی... مادر می خواست رفتنشان بی سر و صدا باشد.
محمود تک خنده تمسخر آمیزی سر داد و مادر دوباره صورت برادر زاده هایش را بوسید و گفت:
- تو را به خدا اجازه بدهید توی این یک ماه مینا پیش ما بماند... به خدا از تنهایی داشتیم می مردیم... راهبه هم که صبح با نامزدش می رود بیرون و شب بر میگردد آن وقت من می مانم و من
مادر نگاهی به من انداخت، داداش محمود خواست نه بیاورد ولی مادر با لبخند به روی من گفت:
- اینجا بمان مینا... فکر می کنم بد نمی گذرد... پدرت هم خوشحال می شود.
زیاد میلم به ماندن نبود اما فکر کردم اگر چند وقتی چهره افسرده و دمق من پیش رویشان نباشد بد نیست. موافقت کردم و ریحانه و راهبه با خوشحالی پریدند هوا. مادر صورتم را بوسید و داداش محمود نفسش را فت کرد بیرون.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سیزدهم :gol:

راهبه گفت:
- خوب شد که خودش از سر راه تو کنار رفت... حیف تو نبود که زن او باشی؟
ریحانه گفت:
- من که خجالت می کشیدم بگویم هوشنگ فامیل ماست... با آن قیافه زعفرانی اش... چرک زیر ناخن هایش را دیدی؟ مادر می گفت انگار هر چه سیاهی بود جمع شده بود زیر ناخن این مرد، من که ندیدمش ولی مادر می گفت مایه شرمندگی فامیل بود... وقتی توی عکس دیدمش...
راهبه پرید وسط حرف ریحانه:
- تو چطور حاضر شدی به عقد چنین مردی دربیایی؟ نامزد من سامان را ندیدی... نمی دانی چه ابهتی دارد... خودش همه کاره کارخانه چرم پدرش است....شاید امروز هم به دیدن من بیاید... او را ببینی از هرچه مرد مثل هوشنگ چندشت می شود.
سر به زیر و خاموش به اظهار نظر آن دو گوش سپرده بودم و پیش خودم فکر می کردم اینها چه دل خوشی دارند؟ از همه بدترش را نمی دانند اینکه هوشنگ حاضر شد مرا به بهای کمی بفروشد... آه ... حالا راهبه آقا سامانش را به رخم می کشد... اصلا این زن دایی نگین کجا حواسش به ناخن های کثیف هوشنگ بود؟ نمی دانم باید خدا را شکر کنم که طلاقم داد یا نه؟
خدمتکار مرتب می آمد و می رفت. قهواه می آورد و لیوان های شربت را بر می گرداند. کیک خانگی می آورد و فنجان های خالی قهوه را می برد و دوباره پر بر می گرداند. فک کردم شاید حق با داداش محمود باشد، اگر دایی جهان سهم مادر را به بهانه وصیت پدرش که هیچ سندیتی نداشت، به مادر می بخشید ما هم زندگی مرفهی داشتیم. آن وقت شاید کسی مثل هوشنگ جرات پیدا نمی کرد برای من پا پیش بگذارد... نمی دانم، مادر که همیشه از زندگی ساده خودش راضی و خشنود بود و پدر هم هیچ گاه ترغیبش نکرد که در صدد احیای حق و حقوقش برخیزد.
- مینا جان، چرا این قدر ساکتی؟ آن وقت ها این طوری آرام نمی نشستی... یک کمی تعریف کن... از دوستت مهیا چه خبر؟
یک لحظه یادم به مهیا افتاد که دو روز قبل از آمدنم به کرج به دیدنم آمده بود و سعی داشت چیزی را به من بگوید. این پا و آن پا کرد ولی هیچ نگفت. شاید می خواست خبر ازدواج هوشنگ را به من بدهد؟ چون فهمید من اطلاعی ندارم تصمیم گرفت حرفی نزند، تا باعث ناراحتی و تکدر خاطر من شود. راستی چه دوست خوب و فهیمی!
- ای بی خبر نیستم، تقریبا هر روز همدیگر را می بینیم.
و خواستم بگویم از شماها که فامیل نزیک من هستید معرفت و شعورش بیشتر است ولی نگفتم. به قول محبوبه اینها ذاتشان همین است، فقط خوب بلد هستند خودشان را به رخ این و آن بکشند.
وقت خواب راهبه به ریحانه گفت:
- سامان امروز به من سر نزد حتی تماس هم نگرفت یعنی چه شده؟
ریحانه خندید:
- نترس، فردا کله سحر پیدایش می شود...
بعد نگاه به من انداخت:
- نمی دانم رضا امشب می آید یا مثل همیشه توی ویلای مجردی دوستش دیسکودانس به راه انداختند...
راهبه هم نگاهی به من انداخت و گفت:
- سوزان همین روزها از کالیفرنیا بر می گردد، مهندسی دکوراسیون خوانده، آخرین عکسی که برای رضا فرستاد کنار همکلاسی هایش گرفته بود. مطمئنم همین که پایش به ایران برسد سور و سات عروسی شان برپا می شود.
نگاهی تند به هرر دویشان انداختم و گفتم:
- من که رفتم بخوابم، شب به خیر!
از شنیدن حرف ها و طعنه و کنایه هایشان خسته شده بودم. سور و سات عروسی شان برپا می شود یعنی اینکه رضا بی رضا، خوب به درک! مگر من شکمم را برای رضا صابون می زدم. به قول مرضیه رضا به سرطان گیتار مبتلا شده، توی توالت هم با گیتارش می رود. خیلی از رضا خوشم می آید اینها هی طاقچه بالا می گذارند. از ماندنم مثل سگ پشیمان شدم، فقط به خاطر پدر و مادر بود که تحمل می کردم والا این دو روز مثل یک سال بر من گذشت. حالا خوب است که زن دایی نگین تشریف ندارند والا...
ویلای بزرگ دایی جهان وسط یک باغ بزرگ بنا شده بود. خانه پدری شان بود. من توی اتاقی که یک روز ااق مادرم بود می خوابیدم. این را یک روز زن دایی نگین گفت، به گمانم از دهانش پریده بود چون بلافاصله گفت:
- اتاق کار جهان شد، اما چون کوچک بود تبدیل شد به اتاق مهمان!
هنوز خوب چشم هایم روی هم نیفتاده بود که صدای رضا را از پایین شنیدم که با عجله از پله ها بالا می آمد و می گفت:
- الان چه وقت خواب است، کی آمده؟
پتو را کشیدم روی سرم و خودم را به خواب زدم. چند ضربه به در نواخته شد، جوابی ندادم. نمی دانم چرا از دست رضا عصبانی بودم. صدایش می آمد:
- مینا اگر خواب نیستی جواب بده! در را باز کنم یا نه؟
جواب ندادم. دو سه بار دیگر به در نواخت و چون نا امید شد رفت. من هم کلی زمان برد تا خوابیدم.
صبح با صدای گیتار از خواب بیدار شدم. رضا داشت آهنگ « گل مینا» را می خواند. رفتم جلوی آینه دستی به سر و رویم کشیدم و بعد از اتاق زدم بیرون.
ریحانه و رضا توی هال نشسته بودند. سلام، صبح به خیری گفتیم. چند دقیقه بعد راهبه هم پیدایش شد، با چهره ای خواب آلود و درهم. سلام نکرده رفت به طرف گوشی تلفن.
ریحانه گفت:
- پیدایش کردی یا نه؟
راهبه آخرین شماره را گرفت:
- نه، حالا زنگ می زنم و از پدرش می پرسم. الو.... سلام... صبح به خیر... با آقای انتظامی کار داشتم...
وقتی گوشی را گذاشت افسرده تر می نمود. کسی از او نپرسید، خودش توضیح داد که:
- پدرش می گفت چند روزی فقط کنفرانس و جلسه داشته و فرصت نکرده با شما تماس بگیرد.
بعد از جا بلند شد و رفت. رضا رو به رویم نشست. خدمتکار میز صبحانه را همان جا چید. رضا از من پذیرایی می کرد:
- خوب تعریف کن... چی شد که کار به طلاق کشید.
اولین لقمه گیر کرد توی گلویم. ریحانه لیوان آب پرتقال را به دستم داد و با سرزنش رو به رضا گفت:
- این چه سوالی است که سر میز صبحانه از مینا می پرسی؟ اصلا آن مرتیکه لیاقتش را ندارد که اینجا در مورد او حرفی بزنیم.
از دلسوزی توام با زخم زبان ریحانه بیشتر دلم گرفت. رضا به سرعت لب به پوزش گشود:
- معذرت می خواهم، شاید حق با ریحانه باشد، به هر حال خوشحالم که از هم جدا شده اید، چون او اصلا لیاقت همسری تو را نداشت.
چشم هاب بهت زده من خندید. رضا هم ابراز خوشحالی کرده بود. صریح و بی پرده... خدایا اینها دوستان من هستند یا از دشمنانم؟؟؟
بعد از صبحانه رضا از من خواست تا گشتی توی باغ بزنیم. ژاکت قهوه ای رنگی را که پارسال مادر برایم بافته بود بر تن کردم و دوشادوش هم به باغ رفتیم. یک صبح آفتابی زیبا بود. برف ها رفته رفته آب می شدند و از برودت هوا هم کاسته می شد. آب توی استخر وسط باغ یخ بسته بود و شمشاد ها کمی خم شده بودند. اثری از گل های رنگارنگ نبود. عید پارسال که قدم به این باغ گذاشتیم با چشم انداز زیبایی مواجه شدیم که حتی توی خواب هم نمی دیدیم. تا چشم کار می کرد گل بود و گل. از کوکب و میمون گرفته تا اطلسی و پامچال و رزهای رونده! مرضیه می گفت:
- همین گل ها باعث شده که زن دایی نگین مثل دختر چهارده ساله با طراوت و شاداب بماند.
محبوبه می گفت:
- ما هم اگر باغبان داشتیم حیاطمان را گل باران می کردیم.
مرضیه می زد توی ذوقش:
- من و تو هر کاری بکنیم بای خانه های مردم کردیم... امان از خوش نشینی!
- خوب، دختر خوب! تا کی میخواهی ساکت باشی و حرفی نزنی؟
- از چه باید حرف بزنم؟
نفسش را رها کرد توی دستهایش:
- از خودت برایم بگو باور کن وقتی شنیدم هوشنگ طلاقت داده...
- خواهش می کنم اسم هوشنگ را دیگر نبر.. این شخص برای من مرده به حساب می آید.
- معذرت می خواهم، قصد ناراحت کردن تو را ندارم... فقط... خواستم بگویم هوشنگ لیاقت تو را نداشت... و هیچ وقت نمی توانست به ارزش واقعی تو پی ببرد.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم:
- تو که می دانی لااقل بگو من چقدر می ارزم؟
بدون تامل گفت:
- یک دنیا... هوشنگ یک مرد احمق و ساده بود که نفهمید چه فرشته پاکی را از خودش طرد می کند، این جوری کمی بهتر شد... در تمام مدت نامزدی و بعد از عقدتان از حسودی در حال ترکیدن بودم.
رضا سکوت کرد و بعد از چند لحظه سکوت پلکی زد و گفت:
- پدر و مادرم که از سفر برگشتند با آنها صبحت می کنم... اگر راضی شدند که هیچ وگرنه...
- وگرنه چی؟ من قصد ازدواج مجدد ندارم.... لااقل تا یکی دو سال آینده... در ثانی هیچ دوست ندارم باعث و بانی کدورت و کینه بین دو فامیل شوم. این را هم اضافه کنم که من همیشه تو را مثل برادرم محمود دوست داشتم و دارم...
آمد و دوباره مقابلم ایستاد، نگاه او هم منقلب شده بود:
- حرف کینه و کدورت نیست... تو از من خوشت نمی آید.... از همان بچگی هم با من سر ناسازگاری داشتی...
نفسم داشت به شماره می افتاد:
- این طور نیست، خواهش می کنم مرا از ماندنم پشیمان نکن.... دوست ندارم دیگر چنین بحثی را پیش بکشی!
رضا چهره غضبناک و برافروخته اش را از دیده ام پنهان کرد و پشت به من ایستاد:
- باشد... فعلا این بحث را پیش نمی کشم.
بعد برگشت و رو به من لبخند زد:
- تا یکی دو سال آینده... حالا بیا برویم ته باغ تا قفس روباهم را نشانت بدهم.
خوشحال از اینکه تغییر جبهه داده بود ئنبالش دویدم و گفتم:
- قفس روباه؟ چه جالب! روباه را از کجا پیدا کردی؟
- شکار تازه دوستم کیارش است. نمی دانی عشق عجیبی برای شکار دارد... چند هفته پیش برای شکار کبک و قرقاول رفتیم توی دل کوه و جنگل....
رضا تمام جزئیات آن روز را مو به مو برایم تعریف کرد و گفت، که چطور دوست شکارچی اش با حلقه طناب روباه را به دام انداخت و در ادامه افزود:
- چون خودش همیشه تهران است از من خواست تا از روباهش محافظت کنم... ببین، قفس را دیدی؟
ته باغ قفس آهنی نسبتا بزرگی قرار داشت و توی قفس روباه حنایی رنگ زیبایی در حال چرت زدن بود. چند تا پر گنجشک و کلاغ هم کف قفس بود.
نگاهی به رضا انداختم و گفتم:
- چه دم قشنگی دارد!
رضا کنارم ایستاد و گفت:
- به نظر من هم دم زیبایی دارد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهاردهم :gol:

راهبه و نامزدش سامان با لبخندی غرورآمیز از مقابلم گذشتند و روی مبل نشستند. سامان را مردی فروتن و خجالتی دیدم که دم به دقیقه عرق می کرد و با دستمال کلینکس خشکشان می کرد. برعکس راهبه کم حرف و ساکت بود. راهبه کلی از اخلاق و آداب و رسوم مخصوص سامان گفت و اینکه آقا سامان عادت ندارد در حین خوردن شام یا ناهار حتی یک کلمه با کسی حرف بزند. نمی دانم به من چه ربطی داشت که آقا سامان از قورمه سبزی بدش می آید و دوست دارد ماهی را با پولک هایش سرخ کنند تا بخورد و ...عاقبت رضا که مثل من حوصله اش از این همه حرافی و گزافه گویی سر رفته بود، با لحن مودب آمیزی گفت:
- خوب اگر اجازه بدهید من و مینا شما را تنها می گذاریم تا راحت با هم گفتگو کنید و از این گفتگو لذت ببرید.
بعد رو به من با لبخند گفت:
- خوب، بلند شو بریم توی باغ کمی قدم بزنیم و فکری به حال گرسنگی روباه بکنیم.
خوشحال و راغب از اینکه از شر تعریف و تمجید های بی مورد راهبه خلاص می شدم به دنبال رضا راهی باغ شدم. با گرم شدن تدریجی هوا برف ها آب شده بودند و به قول ریحانه بوی بهار از چند فرسخی می آمد. شب قبل زن دایی نگین با خانه تماس گرفت و چون از بودن من آگاهی پیدا کرد با لحنی، که دلخوری و تمایلات منفی اش را لو می داد با من حال و احوال پرسی کوتاه و مختصری کرد و بعد یک ساعت پشت تلفن با ریحانه حرف زد و از چشم... حواسم هستی که ریحانه پشت سر هم تکرار می کرد می شد حدس زد، که نگران روابط عاطفی بین من و رضا است و ریحانه خاطرش را جمع می کرد که حواسش هست. هنوز به قفس روباه نرسیده بودیم که صدای شلیک تفنگ در تمام باغ پیچید! وحشت زده دستم را روی قلبم گذاشتم و رو به رضا پرسیدم:
- این صدای چی بود؟
رضا نگاهی به من انداخت و لبخند زد:
- کار کیارش است، حتما الان کلاغ چاق و چله ای را شکار کرده... ناقلا از کجا می دانست روباهش بی غذا مانده است
رضا حرف هایش را تمام کرده و نکرده به طرف سیم خاردار ته باغ دوید. از روی سیم خارداری که باغ دایی جهان را از باغ همسایه جدا می کرد، مرد جوانی در حال پریدن بود. کلاه حصیر بر سر داشت و لباس سارافون مخصوص شکار هم پوشیده بود که پاچه هایش را زده بود بالا و همین طور آستین هایش را تا آرنج تا زده بود و به ما نزدیک می شد سلام بلندی کرد و گفت:
- این طوری مراقب روباه من بودی؟
رضا دستش را پیش رد و با خنده گفت:
- من که دست به تفنگم مثل تو خوب نیست، کی رسیدی!
در این لحظه هر دو دست هایشان را در هم فشردند و کیارش گفت:
- چند دقیقه پیش... اول آمدم و از اینجا قفس را دید زدم و دیدم که روباه بیچاره چشم به راه وسط قفس ایستاده و بو می کشد... گفتم رضا یادش به روباه نیست
بعد نگاهی به من انداخت و با طعنه ادامه داد:
- نگو آقا رضا سرش جایی گرم است و ... راستی نمی خواهی ما را به هم معرفی کنی؟
رضا دستش را گرفت و به سمت من آمد. او یک دستش را به طرف کیارش گرفت و رو به من گفت:
- دوست و همسایه بسیار عزیزم کیارش...
و بعد رو به کیارش گفت:
- مینا خانم، دختر عمه گرامی ام که افتخار داده اند و چند روزی مهمان ما هستند!
کیارش لبخند زد و گفت:
- خیلی از آشنایی با شما خوشبختم مینا خانم...
نمی دانم چه چیزی در من او را به خیره شدن واداشته بود. اما من هرچقدر که بیشتر نگاهش می کردم به نظرم آشناتر می آمد. "خدایا این جوان را جایی قبلا دیده ام، مطمئنم که همین طور است." اما هر چه به مغزم فشار وارد می کردم بی فایده بود. او داشت کلاغ شکار شده چند لحظه قبل را جلوی روباه می انداخت. صدای قهقه هایش انگار توی تمام باغ می پیچید. من گوشه ای ایستاده بودم و نگاهشان می کردم. روباه با خوشحالی از رسیدن طعمه تازه و قابل توجهش جستی توی قفس زد و توی یک چشم برهم زدن فقط چند پر کلاغ ته قفس باقی ماند و خونی که به پوزه روباه چسبیده بود. چند لحظه بعد جوان غریب و آشنا تفنگ را بر شانه اش آویخت و نگاهی گذرا به من انداخت و رو به رضا گفت:
- مزاحمتان نمی شوم.... یک قهوه مهمانتان هستم و بعد رفع زحمت می کنم.
رضا هم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت:
- این چه حرفی است که می زنی؟ مزاحم کدام است؟ من و مینا خوشحال می شویم.
نمی دانم رضا با چه اطمینانی از طرف من مایه می گذاشت، اما ته دلم بدم نمی آمد بیشتر او را ببینم و بهتر بیندیشم که او را قبلا کجا دیده ام. کیارش دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:
- از این روباه خوشتان آمد یا نه؟
دست هایم را زیر بغل فرو بردم و لبخند زنان گفتم:
- روباه زیبایی است... رضا چگونگی شکارش را به طور کامل برای من تعریف کرده است، باید شکارچی خوبی بباشید.
در این لحظه من و او رضا را در میان گرفته بودیم و به طرف ساختمان پیش می رفتیم.
- یکی از تفریحات مورد علاقه من شکار است، همیشه آخر هفته به اینجا می آیم و به همراه رضا و دیگر دوستان به شکار می رویم... در واقع خستگی کار و جمع و تفریق دلار را از تن بیرون می کنم.
فضولی داشت پدرم را در می آورد. می خواستم بگویم چهره شما خیلی به نظرم آشنا می رسد ولی دندان روی جگر گذاشتم و صبر کردم تا فرصت مناسبی پیش بیاید. رضا داشت از سفر یک ماهه پدر و مادرش به پاریس برای کیارش توضیح می داد. راهبه و نامزدش که هنوز توی مبل فرو رفته بودند، با دیدن ما از جا برخاستند و از مهمان تازه وارد به گرمی استقبال کردند. راهبه رو به کیارش با خنده گفت:
- ریحانه اگر خبر داشت شما امروز می آیید قید کلاس شنایش را می زد.
کیک سیب خانگی و قهوه به مذاق کیارش بسیار خوشایند بود. ضمن خوردن از خاطرات جالب و شنیدنی شکار می گفت و بقیه قاه قاه می خندیدند. طبع شوخ و گیرایی زبانش او را موجودی دوست داشتنی جلوه می داد. در آن میان فقط من ساکت و خاموش و متفکر نشسته بودم و هنوز به قهوه و کیک مقابلم دست نزده بودم. رضا که کنارم نشسته بود گفت:
- پس چرا بیکار نشسته ای؟ اگر سرد شده بگویم تا عوضش کنند.
نگاهی به کیارش انداختم که حواسش پیش ما بود:
- نه..میل ندارم... زیاد با قهوه و کیک جور نیستم!
در این لحظه رضا برای پاسخگویی به تلفن از جا بلند شد و به سمت گوشی کنج تالار رفت. کیارش به سرعت جای خالی رضا را پر کرد و با لحن طنزی گفت:
- پسردایی شما کی می خواهد دست از سر شما بردارد؟
خیلی صریح و راحت و بی منظور حرف می زد، با این حال من تا بنا گوش سرخ شدم. راهبه خطاب به کیارش گفت:
- چرا کیانا و کاملیا را با خود نیاوردید... می آمدند و چند روزی مهمان ما می شدند.
کیارش گاز بزرگی به سیب زد و بعد از جویدن و بلعیدن گفت:
- آنها هر کدام مشغول کلاس های زبان و پیانو هستند...
من هنوز دل توی دلم نبود که از او بپرسم شما هم قبلا جایی مرا ندیده اید... یا اینکه به نظر شما، من برای شما آشنا نیستم؟ از نگاه خیره خیره من جا خورده بود، برگشت و با لبخند پرسید:
- شما همیشه این قدر کم حرف هستید.
دست گذاشتم زیر چانه ام و بالاخره گفتم:
- چهره شما به نظر من خیلی آشنا می آید... هر چه فکر می کنم نمی دانم کجا شما را دیده ام.
آخرین گازش را به سیب زد و گفت:
- روی پرده سینما...
با تحیر و شگفتی نگاهش کردم و گفتم:
- پرده سینما؟ یعنی شما هنرپیشه هستید؟
با خونسردی گفت:
- نه ... باورتان شد... هیچ از فیلم های فارسی خوشم نمی آید... نه ... من یکی از قهرمانان کشتی ایران هستم.... شاید تصویر مرا توی روزنامه ها دیده باشید!
بهت و حیرتم بیشتر شد:
- شما کشتی گیر هستید؟
دست هایش را با دستمال کلینکس پاک کرد و دوباره با خونسردی گفت:
- نه... به من می آید که کشتی گیر باشم... اصلا اندام کشتی گیر ها را دارم کهوووو
دیگر داشتم کلافه می شدم، از اینکه به راحتی دستم انداخته بود گر گرفته بودم. از جا بلند شدم و گفتم:
شما مرا دست انداخته اید.
دستش را بالا آورد و به مبل اشاره کرد:
- بفرمایید بنشینید. از چهره سرخ و غضبناک شما پیداست که می خواهید سرم را از تنم جدا کنید... من فقط قصد داشتم با شوخی و طنز شما را از حالت خاموشی و انزوا در بیاورم... اگر باعث ناراحتی شما شدم معذرت می خواهم.
خیره خیره نگاهش کردم و چون دوستی و مهربانی را در نگاهش دیدم آرام گرفتم و دوباره سر جایم نشستم. رضا برگشت و رو به کیارش که جایش را اشغال کرده بود گفت:
- مسعود بود... گفت تا یکی دو ساعت دیگر به آنجا می رسم تا زیاد بدون من به شما خوش نگذرد.
کیارش تک خنده ای کرد و گفت:
- حسابی حالش را گرفتم، می خواست همراه من کارخانه را ترک کند.... ولی بهش فهماندم که یک کارمند همیشه باید سر وقت از محل کارش تعطیل شود... حالا گفت راه افتاده؟
رضا به ناچار روی مبل رو به رو نشست و گفت:
- آره شام امشب را هم انداخت گردن تو... موافقی تا شب نشده سری به این دور و اطراف بزنیم... دوستم پرویز می گفت نرسیده به دو راهی آتشگاه چند کبک دیده مزه کبک پارسال هنوز زیر زبانم است...
او نگاهی به ساعت انداخت و از جا برخاست:
- باشد برویم تا هوا تاریک نشده...
بعد رو به من همراه با تبسمی دل نشین گفت:
- شب می بینمتان.
آنها که رفتند من توی مبل فرو رفتم و فکر کردم. امشب از بخت بد مسعود را دوباره خواهم دید، عجب بد شانسی مزخرفی! خیلی ازش خوشم می آید، خبر مرگش به اینجا می آید برای چه؟ از آن موجود نفرت انگیز چندشم می شد و افسوس می خوردم که نمی توانم خودم را از رویارویی با او پرهیز بدهم.
راهبه و نامزدش با عذرخواهی از من به طرف باغ رفتند و تنها که شدم به آن جوان پر جذبه و جالب فکر کردم و اینکه مهم نیست قبلا او را کجا دیده ام. مهم طرز برخورد خوب و خواستنی او با من بود و احساس کردم جای خالی اش بدجوری توی چشم می زند. به همین سرعت مفتون اخلاق خوب و خوش مشرب او شده بودم و دوست داشتم هرچه بیشتر با او حرف بزنم و در کنارش باشم و از تکه های طنزآلود او لذت ببرم. اما دوباره فکر مواجه شدن با مسعود افکارم را خط خطی کرد و مرا منزوی و گوشه گیر توی خودم غرق کرد.
 

niaz hashemi

عضو جدید
سلام گلم
بازم مثل همیشه کارت درسته .ممنمون به خاطر گذاشتن این رمان
فقط زود به زود ادامه شو بزار
 

mohandesss

عضو جدید
سللام مرسی ملیسا جون فقط ادامشو زود بذار قشنگم مرسی گلی
اخه عزیزم رمان هات هم مثه خودت قشنگن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پانزدهم :gol:

نزدیک قفس روباه آتش بزرگی را گسترده بودند و به کمک هم گوشت ها را سیخ می کشیدند. اگرچه به خاطر حضور مسعود اندکی از راحتی و آرامش خیال من پر گرفته بود و گاهی با نفرت و انتقام جویی نگاهش می کردم اما مسعود به جز سلام و احوال پرسی هیچ کلام دیگری با من نگفت. رفتارش طوری موقر و متین بود که مرا به شگفتی وامی داشت. در همان لحظه اول از حضور من در آن جمع جا خورده بود و پنهان از چشم همه با لبخند گفت:
- خوشحالم که دوباره می بینمت!
ریحانه سایه به سایه کیارش حرکت می کرد و از کنارش تکان نمی خورد. راهبه هم سرگرم نامزدش بود و زیاد به پیرامونش توجهی نداشت. من به کبکی فکر می کردم که رضا می گفت کیارش با همان تیر اول شکارش کرد. اصلا باورم نمی شد یک روز پای آتش کباب کبکی به انتظار بنشینم و فکر کنم چه طعم و مزه ای خواهد داشت؟ آیا تلخ نخواهد بود؟ یا بیش از اندازه شیرین؟
سایه ای بالای سرم افتاد، به عقب که برگشتم کیارش را دیدم. صندلی ای در دست داشت و گذاشت کنار صندلی من. مسعود و رضا پای آتش ایستاده بودند و هر کدام با بادبزنی در دست سر به سر هم می گذاشتند، فقط یک بار مسعود سر بلند کرد و نگاهی به من و کیارش انداخت.
- شما تا حالا کباب شکار خورده اید؟
- نه نمی دانم امشب هم می توانم شما را یاری کنم یا نه؟
- کباب کبک بسیار خوشمزه و خوش طعم است. من بعد از گوشت بره، گوشت کبک را دوست دارم...
- کیارش موافقی همین جا زیر این چراغ ها تخته نرد بازی کنیم.
کیارش به طرف ریحانه برگشت و گفت:
- داشتم با مینا خانم صحبت می کردم.
یعنی اینکه مثل خرمگس پریدی وسط حرف هایم و اینکه:
- اصلا حوصله تخته نرد را ندارو.
یعنی اینکه دست از سر کچلم بردار. ریحانه به روی خودش نیاورد، پا بر زمین کوبید و مصرانه روی پیشنهاد تخته نرد پافشاری کرد. کیارش نگاهی مستاصل و از روی ناچاری به من انداخت و خطاب به ریحانه گفت:
- خیلی خوب... بعد از شام... یک دست بازی می کنیم...
ریحانه خوشحال از اینکه تصمیم کیارش را عوض کرده است رفت که صندلی اش را بیاورد و در جوار صندلی های ما بگذارد. مسعود کیارش را خطاب قرار داد و گفت:
- برشته باشد دیگر؟
کیارش رو به او سر فرود آورد که یعنی بله و رو به من گفت:
- شما مشغول به چه کاری هستید، درس می خوانید یا...
ریحانه صندلی اش را چسباند به صندلی کیارش. کیارش نگاهی به ریحانه انداخت و رو به من لبخند معنی داری زد.
گفتم:
- دیپلم گرفتم خانه نشین شدم.
-پس چرا ازدواج نکردید؟
ریحانه فی الفور پاسخ داد:
- مینا جان چند ماه پیش به عقد یک مرد عتیقه در آمده بود... اما خوب دو روز بعد از عقد طرفین راضی به طلاق شدند.
توی دلم گفتم می مردی اگر فضولی نمی کردی؟ حالا به این آقا چه ربطی دارد که...
- چه بد؟ مگر از اول همدیگر را نمی خواستید؟
منقلب و پریشان و ملتهب گفتم:
- چرا منتها ایشان از من خوششان نیامد و همه چیز را شروع نشده تمام کرد.
ریحانه دوباره نطقش گل کرد:
- عکسش را داریم... وای... نمی دانی چه قیافه زشت و بد ترکیبی دارد... اصلا حیف مینا که داشت خودش را آتش می زد...
کیارش وقتی نگاهم کرد فهمید که تا چه حد از فضولی های بی مورد ریحانه عصبانی و ناراحت هستم، از این رو به او گفت:
- دوست دارم میز شام امشب را تو به سلیقه خودت بچینی!
ریحانه با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد:
- من؟ واقعا دوست داری من بچینم؟
کیارش سر تکان داد بله و ریحانه مثل فنر از جا پرید و پاهایش را محکم به هم زد و با یک ژست نظامی گفت:
- اطاعت میشه قربان، الساعه میز شام را حاضر خواهم کرد.
ریحانه که رفت کیارش خندید:
- جز با این حیله نمی شد شرش را کند.
پوزخند زدم و گفتم:
- سیاست جالبی را به خرج داده اید....
- هر آدمی یک نقطه ضعف دارد و یک رگ خواب... بدی من این است که زود رگ خواب آدم ها را می زنم و با حربه ای متناسب نقطه ضعفشان را قلقلک می دهم. اما نمی دانم چرا فکر می کنم شما هیچ نقطه ضعفی ندارید...
به رویش لبخند زدم و گفتم:
- رگ خواب چطور؟
اندیشناک نگاهم کرد و لب هایش را ورچید:
- نمی دانم... راستی ببخشید که این حرف را می زنم، می خواهم بدانم آیا این همه افسردگی و کم حرفی معلول همان علتی است که ریحانه گفت؟
سر تکان دادم و با کشیدن آه عمیقی گفتم:
- نه این قضیه دیگر برای من رنگ کهنگی گرفته است و هیچ اثر تازه ای را در من برنمی انگیزد...
صاف زل زد توی چشمانم:
- و یک فضولی دیگر... چرا از شما خوشش نیامده بود!
نگاهم را دزدیدم و گفتم:
- نمی دانم... این را باید از خودشان بپرسید. فقط این را بگویم که هیچ مایل نیستم در این مورد حرف دیگری بزنم.
و این بار من زل زدم توی چشم هایش. سرش را کمی کج کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد:
- شما هم دارای نقطه ضعف هستید... البته خیلی ببخشید که من به این موضوع پی بردم. اما خوب نظر خودم را بگویم طرف شما یا آدم احمق و بی شعوری بوده یا ناقص العقل که از شما خوشش نیامده... شاید هم فقط یک آدم بد سلیقه و بی ذوق بوده، به هر حال همان بهتر که از هم جدا شده اید... به قول ریحانه حیف شما که...
سکوت کرد و در انتهای یک نگاه جادویی از جا برخاست و با پوزش کوتاهی به طرف دوستانش رفت، که از او خواستند به آنها ملحق شود و کمکشان کند. من خیره به صندلی خالی به فکر فرو رفتم. چه آدم جالب و عجیبی! کاش به حرف هایش ادامه می داد، اصلا به او چه ربطی داشت که این قدر کنجکاوی می کرد! چرا می خواست بداند که...
- به چه فکر می کردی؟ به کیارش و حرف هایش یا ...
برگشتم و نگاه تندی به سویش انداختم و لب هایم را به هم فشردم:
- به شما ربطی ندارد.
خونسردانه لبخند زد و گفت:
- البته! حق با توست... فقط دوستانه بگویم که کیارش رفتارش با همه همین طور است یک وقت خیال نکن نظر خاصی نسبت به تو دارد، با همه زود اخت می شود و گرم می گیرد... زیاد به حرف ها و رفتارش فکر نکن...
تمام تنفر درونی ام را ریختم توی نگاه و لحنم و گفتم:
- باز هم می گویم هیچ ربطی به تو ندارد... چند بار باید بگویم که از تو بیزارم و از حرف زدن با تو حالم به هم می خورد.
آنگاه از روی صندلی بلند شدم و با همان خشم و غضب از مقابل او که لبخند پوچی بر لب داشت گذشتم و به طرف ساختمان رفتم. قلبم تند می زد و تمام وجودم در گیرو دار یک هیجان ناخوشایند می سوخت، توی دلم صد مرتبه به مسعود لعن و نفرین فرستادم.
ریحانه میز شام را آماده کرده بود. دو طرف میز شمعدان ها را گذاشته بود و توضیح داد:
- تا چند لحظه دیگر شمع ها را روشن می کنم و چراغ ها را خاموش... گرام را هم آماده کرده ام. کیارش از پیانو خوشش می آید، مثل اینکه وقتش رسیده شمع ها را روشن کنم.
و رفت که کبریت بیاورد. روی یکی از صندلی ها نشستم و فکر کردم چه حوصله ای! برای بدست آوردن دل کسی که رفتارش با همه صمیمی و گرم است که این همه مایه گذاشتن نمی خواهد. نمی دانم چرا از دستش دلخور بودم. حرف های مسعود بدجوری هوایی ام کرده بود. چرا مهم بود که رفتارش با همه همین طور است. خوب باشد به من چه که... خیلی خری مینا... تو دوست نداشتی این حرف ها را بشنوی، داشتی از اینکه مورد توجه او قرار گرفته ای لذت می بردی... پس دیگر خودت را گول نزن... اگر دوباره به تو نزدیک شد...
چراغ ها همه خاموش شده بودند و نمی دانم ریحانه شمع ها را کی روشن کرد که من نفهمیدم. گرام را هم به کار انداخت و روبه رویم نشست. دست هایش را در هم گره بست و شوق آمیز گفت:
- چه شام خاطره انگیزی، مطمئنم که کیارش امشب را فراموش نخواهد کرد.
از بیرون صدای درهم و گنگی می آمد که هر لحظه نزدیک تر می شد. زیر نور کم رنگ شمع ها چهره شاد و گلگون ریحانه دیدنی بود. یکی از بیرون گفت:
- عجب بدشانسی ای! برق رفته است...
کیارش بود، در که باز شد ریحانه پرید و با خنده گفت:
- برق نرفته! میز شام شاعرانه ای را تدارک دیده امم.
کیارش با گفتن (آفرین به تو دختر خوش ذوق و خوش سلیقه) اول از همه پا به درون هال گذاشت که میز ناهار خوری آنجا چیده شده بود. بعد از کیارش راهبه و سامان با هیجانی وصف ناشدنی آمدند و کلی از ریحانه تشکر کردند و بعد از همه آنها رضا و مسعود با قابلمه کباب در دست وارد شدند و هیچ از کار شاعرانه ریحانه تعریف و تمجید نکردند و خیلی هم بی تفاوت گذشتند.
یکی صندلی بغلی ام را عقب کشید و نشست. ریحانه خطاب به او گفت:
- کیارش من صندلی بالایی را برای تو گذاشته ام.
صندلی را جلو کشید و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد.
- نه جای من همین جا خوب است... معمولا میزبان بالا میز می نشیند.
بعد سر در گوش من فرو برد و گفت:
- پیشنهاد شمع و گرام پیانو مال شما بود!
با لحن سردی جواب دادم:
- نه از کجا بدانم ذوق و سلیقه شما چطور است؟
لب هایش را جمع کرد و حرکت داد به طرف چپ:
- از ریحانه بعید بود که ذوق شاعرانه داشته باشد.
جوابی ندادم و به مسعود که طرف دیگر من نشسته بود نگاهی انداختم و آهی از سر حسرت و نفرت کشیدم که او متوجه شد و آهسته زیر گوشم گفت:
- کنارت نشستم که بهت بد نگذرد.
رضا بالای میز نشست و خطاب به ریحانه گفت:
- حالا نمی شد همه چراغ ها را خاموش نمی کردی، این طوری که چیزی پیدا نیست... مثلا الان اصلا مینا را نمی بینم.
کیارش با خنده و لحنی طعنه آمیز گفت:
- غصه نخور... مینا خانم هم شما را نمی بینند!
همگی زدند زیر خنده. ریحانه لب به اعتراض گشود و گفت:
- بی خودی ایراد نگیر رضا، حالا بگذار یک شب هم اینجوری شام بخوریم... موقع خوردن مینا را ببینی یا نبینی چه فرقی می کند؟
کیارش نوشابه ای برای خودش ریخت و گفت:
- خیلی فرق می کند ریحانه.... ممکن است با دیدن مینا خانم اشتهای رضا دو برابر بشود... و شاید هم مثل مسعود که مستقیما در نزدیک شمع مینا خانم را می بند اشتهایش کور شود.
دوباره شلیک خنده فضا را پر کرد. گر گرفته از خشم بر خود پیچیدم. آن شب من فقط سالاد خوردم و هر کی هر قدر اصرار کرد اهمیتی ندادم. نوشابه که برای خودم می ریختم از روی عمد لیوان را واژگون کردم و محتویاتش ریخت روی لباس مسعود. وقتی حواس کیارش به ریحانه بود و اینکه شام فراموش نشدنی را صرف می کند، یک مشت فلفل در ظرف غذای مقابلش ریختم و صدای آخ و واخش که برخاست ریز خندیدم. رضا گاهی خطابم قرار می داد و می گفت:
- از خودت پذیرایی کن مینا... توی این تاریکی کسی به کسی نیست.
قبل از من کیارش که همچنان با ماست رفع سوختگی می کرد گفت:
- از خودشان که هیچی از دیگران هم به خوبی پذیرایی کردند مینا خانم.
برگشتم و نگاهش کردم. چشم هایش در آن تاریکی بیشتر می درخشید، آهسته و درو از چشم دیگران گفتم:
- شما حقتان بود.
چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت:
- پس اگر حقم بود نوش جانم.
و یک لقمه دیگر از کباب را برداشت و با ولع بلعید، از آب و نوشابه سردی که پشت سر هم می نوشید پیدا بود که چقدر نوش جانش شده است!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل شانزدهم :gol:

دو هفته ای از ماندنم می گذشت، مادر دو بار با من تماس گرفت. یک بار از خانه همسایه و یک بار از خانه محمود و من خاطرش را جمع کردم که آنجا به من خوش می گذرد. زن دایی نگین هم چند بار دیگر زنگ زد و از بودن من خیالش تمام و کمال مکدر شد و با این وجود زیاد هم بی مهری نشان نداد و قول داد که برایم کادوی خوبی بیاورد. همه چیز خوب پیش می رفت. فقط گاهی دلتنگ مهیا می شدم و پیش خودم فکر می کردم آیا او هم دلش برای من تنگ شده است؟ مادر در تماس آخرش به من گفت که:
- مهیا آمده بود دنبالت تا با هم خانه تکانی کنید ولی چون فهمید هنوز نیامدی گرفته و دمق برگشت خانه
راستی که دلم خیلی هوایش را کرده بود. هوای پرچانگی و گله مندی اش از روزگار گرفته تا مهرداد و صغری دلاک حموم که از روی عمد پشتش را محکم کیسه می کشید تا زخم شود و بقال محل سید یعقوب که باقی مانده پولش را همیشه به جیب می زد و به روی خودش هم نمی آورد. مهیا همیشه دلش پر بود و تا به من می رسید مثل بادکنک که بادش را خالی کنند فیس می کرد و تهی می شد و گوشه ای را می گرفت و می گفت:
- کف کردم دختر، تو هم حوصله داری که به این چرت و پرت های من گوش می کنی!
و من بهش می خندیدم.
امروز دو هفته مانده به عید. روز شنبه است و هوا همچنان رو به گرمی می رود و به قول ریحانه بوی بهار از همین نزدیکی ها می آمد. رضا از صبح که رفته بود تهران تا با گروه ارکستر در جشن عروسی شرکت کند هنوز برنگشته بود و این طور که خودش می گفت تا شب هم ر نمی گشت. ریحانه و راهبه طبق عادت هر ورزه به خواب نیمروزی رفته بودند و من برخلاف عادت هر روزه که سرم را توی اتاق به خواندن کتاب و مجله گرم می کردم، زدم به باغ و هوس کردم سری به روباه بزنم. به ته باغ که رسیدم و روباه را در حالت چرت زدن دیدم روی تخته سنگی نشستم و رفتم توی فکر. به یاد جمعه شب افتادم و خاطره آشنایی با کیارش توی ذهنم زنده شد. به نظر من آدم عجیبی می نمود و کارهایش روی هم رفته با نمک و به قول ریحانه غیرقابل پیش بینی بود. یادم افتاد همان شب که بعد از صرف شام و شربت و شیرینی رفتند، ریحانه بغلم زد و گفت:
- وای مینا... نمی دانی چقدر مرا با این اخلاق و رفتارش کشته... اگر قصد ازدواج داشته باشد زوری زوری زنش می شوم. آخر می دانی زیر بار ازدواج نمی رود. مادرش خیلی با مادرم صمیمی است می گوید هر کاریش می کنیم حرف خودش را می زند... می گوید هر وقت لازم شد زن می گیرم. نمی دانی چقدر سرشناس و پولدار هستند، کیارش تنها وارث پدرش است، پدرش که فوت کرد او شد صاحب همه چیز، از خانه و زمین گرفته تا چندین و چند شرکت و کارخانه و سهام، رضا می گوید ارقام نجومی حسابش آدم را دچار سرگیجه می کند، می دانی اگر زنش بشوم چه می شود؟
بعد دست هایش را در هم گره کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت، شاید داشت خودش را با لباس تور در کنار کیارش مجسم می کرد.
روباه لحظه ای چشم هایش را گشود و دیده خمارش را به من دوخت. در این چند روزه او با من آشنایی پیدا کرده بود و مرا که از دور می دید به قفس می چسبید و دمش را تکان می داد بلند شدم و رفتم نزدیک قفس، خمیازه ای کشید و کش و قوسی رفت و بلند شد و آمد طرف میله ها. دلم به حالش می سوخت، از اینکه پشت میله های قفس اسیر شده بود. چشم هایش به دستانم بود و بو می کشید، خندیدم و گفتم:
- ای شکمو! باز که گرسنه هستی، صبح رضا با چند گنجشک ازت پذیرایی کرد که ...
نگاهش مظلوم تر شده بود. آهی کشیدم و گفتم:
- تقصیر من نیست، تقصیر کیارش خان است که تو را زندانی کرده... من اگر جای تو بودم به محض اینکه از قفس می پریدم چشم هایش را در می آوردم تا من بعد برای تفریح و خوش گذرانی خودش هیچ حیوان زبان بسته ای را زندانی نکند.
کسی از آن سوی باغ گفت:
- به حرف های او گوش نکن روباهه... مینا خانم قصد دارد اغفالت کند.
با رنگ و رویی پریده به طرف صدا برگشتم، لبخند زنان از روی سیم خاردار پرید این طرف باغ. تی شرت مشکی بر تن داشت و پیراهن زرشکی هم پوشیده بود رویش و دکمه هایش را باز گذاشته بود و موهایش صاف و مرتب روی شانه هایش رها بود. درر سلام کردن پیش دستی کرد و گفت:
- خوب با روباه من خلوت کرده ای!
سرخ شدم و نگاهم را دوختم به زمین! رفت نزدیک قفس و دستی روی سر روباه کشید:
- همه خوابند؟
نگاهش نمی کردم:
- آره... کار شما اصلا درست نبود که گوشه گرفتید و گوش ایستاده بودید.
خندید و گفت:
- و حتما کار شما درست بود که پشت سر من داشتی حرف می زدی و هر چه که روباه بلد نبود یادش می دادی!
چشم در چشم هم دوخته بودیم و حتی پلک هم نمی زدیم. راستی او این وقت از روز، توی یکی از روزهای غیر تعطیل اینجا چه می کرد؟ خیلی عجیب بود که ته ذهن مرا دید زده بود:
- می دانی من الان باید در یک کنفرانس فوق العاده حضور داشته باشم و از مهمان های خارجی ام پذیرایی کنم ولی نمی دانم چرا الان اینجا هستم؟
به نگاه بی تفاوت من خندید و ادامه داد:
- راستش فکر می کنم هوای روباه به سرم زد و باعث شد که... اصلا ولش کن...
پوزخند زدم و با لحن کنایه آمیزی گفتم:
- شاید هم هوای کسی دیگر به سرتان زد.
چشم هایش براق شدند و کمی دستپاچه گفت:
- هوای کسی دیگر... فکر نمی کنم...
نگاهم را به روباه دوختم و لبخند زدم:
- ریحانه هم بدجوری هوای کسی به سرش زده بود. کنفرانس و مهمان های خارجی به درک! مهم این است که کسی را از دل تنگی در بیاورید.
- اصلا این بحث را تمام کنیم... روباه چیزی خورده؟
از اینکه تسلیمش کرده بودم خرسند و راضی به طرفش برگشتم و گفتم:
- شما دارید این روباه را لوس و تن پرور و تنبل بار می آورید... آزادش کنید و بگذارید به زندگی عادی خودش برگردد. تصور کنید بعد از اینکه طعم آزادی زیر زبان موجودی باشد با چه دردی عذاب قفس را تحمل می کند؟
او نگاهش را به روباه دوخت و گفت:
- خوش به حال این روباه که شما نگرانش هستی و به حالش دل می سوزانی....خوب...منطق شما را قبول دارم... ولی حتما رضا به شما نگفته که همین آقا روباه کبکی را که من نشان کرده بودم زود به دام انداخت و دست مرا خالی گذاشت. البته من اهل تنبیه و انتقام گیری نیستم ولی خوب لازم دیدم که به این روباه درس بدهم...
نسیم خنکی از لا به لای شاخ و برگ های درختان چنار و گیلاس و سیب وزیدن گرفت و یک لحظه احساس کردم حواسش نیست. چهره اش را درهم کشیده بود و به جایی خیره شده بود.
- به چی فکر می کنید؟
به خودش آمد و من من کنان گفت:
- به هیچی... داشتم به حرف های شما فکر می کردم، تصمیم گرفتم همین امروز آزادش کنم.
- جدی! چه تصمیم خوبی! ولی فکر نمی کنید با آزادی روباه، هوای روباه هم از سرتان خواهد پرید و آن وقت نمی توانید بدون بهانه کار و کنفرانس و مهمان های خارجی را ول کنید و به اینجا بیایید.
لبخند زد و گفت:
- شما دختر حاضر جواب و فرصت طلبی هستی و در طعنه و کنایه زدن هم کم نمی آوری... ولی باید خیالتان را جمع کنم که برای هر کاری همیشه بهانه ای هست.
خندیدم و گفتم:
- از تعریف و تمجید شما ممنونم... و شعار شما را هم به خاطر می سپارم.
چند لحظه در سکوت گذشت، نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:
- من باید برگردم، ببخشید که نمی توانم شما را هم دعوت کنم. ریحانه که بیدار شد به او خبر می دهم شما آمده اید.
او هم نگاهی به ساعت طلایش انداخت و با لحنی گرفته گفت:
- فکر نمی کنم آنها به این زودی از خواب بیدار شوند، از طرفی فکر می کردم شما هم در آزادی روباه سهیم خواهی بود...
پریدم وسط حرف هایش:
- متاسفم، وقت زیادی ندارم، کتابی را در دست مطالعه داشتم که...
این بار او حرف هایم را قیچی کرد:
- دیگر بهانه نیاورید... پشت ویلای من تپه بزرگی هست و پشت تپه هم می خورد به دامنه کوه، روباه را همان جا رها می کنیم، با تصمیم من موافق هستی؟
نفهمیدم چرا قبول کردم. خوشحال به طرف قفس رفت و کیسه ای را که کنج قفس افتاده بود برداشت و توی یک چشم برهم زدن روباه را انداخت توی کیسه، بعد رو به من که محو حرکات تند و تماشایی اش بودم گفت:
- برویم که زود برگردیم...
دنبالش به راه افتادم. به سیم خاردار که رسیدیم کمی تردیدآمیز و مردد نگاهم کرد و گفت:
آن طرف که پریدم کمکت می کنم از سیم خاردار رد شوی.
خندیدم و در حالی که بدون ترس و واهمه ه طرف سیم خاردار می رفتم گفتم:
- شاید هم من از آن طرف به کمک شما آمدم.
شگفت زده ایستاده بود و به چگونگی رد شدنم از سیم خاردار زل زده بود. پا گذاشتم روی ردیف اول سیم خاردار و بالا تنه ام را کشیدم روی ردیف سوم، پای دیگرم را به آن طرف سیم خاردار روی زمین فرو بردم و پای دیگرم را از روی ردیف اول کشیدم به طرف خودم. او هنوز با تحیر ایستاده بود و بعد که مطمئن شد من رد شده ام با خنده گفت:
- اولین بار است که دیدم دختری از روی سیم خاردار با شجاعت رد می شود. یادم است یک بار ریحانه تصمیم گرفت از اینجا عبور کند، ناشی گری کرد و پایش زخم شد و قسم خورد که دیگر فکر عبور از اینجا هم به سرش نزند.... برای همین هم حاضر است برای آمدن به ویلای من، یک کوچه را دور بزند.
وقتی می خواست از روی سیم خاردار بگذرد از او خواستم کیسه ای را که روباه توی آن بود به من بدهد دوباره با تردید و دودلی نگاهم کرد و گفت:
- می ترسم همین جا خلاصش کنی.
خونسردانه پوزخند زدم:
- نگران نباشید، بیشتر از شما حواسم هست.
کیسه را به دستم داد و پرید طرف من. روباه وزن نسبتا سنگینی داشت و گاهی ناله می کرد و دوباره خاموش می شد. از ردیف درختان گیلاس و سیب و گلابی گذشتیم. تا چشم کار می کرد درخت بود و درخت. از باغ دایی جهان چندین برابر بزرگتر بود. ما به طرف ضلع جنوبی باغ می رفتیم که دیوارکشی شده بود و از در قدیمی آهنی گذشتیم. همان طور که گفته بود پشت باغ تپه بزرگی وجود داشت و پایین تپه هم با چند ردیف درخت راش و چنار و توسکا به دامنه کوه می رسید. خورشید مسافت زیادی از آسمان را طی کرده بود که ما به روی تپه رسیدیم. او در کیسه را که با طناب بسته بود باز کرد و روباه را کشید بیرون و نگاهی به من انداخت و گفت:
- روباه آزادی اش را مدیون مهربانی شماست.
روباه که از کیسه پرید بیرون نفس راحتی کشید و گفت:
- واقعا که هیچ چیزی به ادازه آزادی شیرین و دلچسب نیست....
روباه تا پایین تپه رسیده بود.
- نگاهش کن با چه سرعتی می دود، شاید فکر می کند ما در تعقیبش هستیم.
روباه رسیده بود به پای درخت های راش و چنار و توسکا.
- به چه فکر می کنی؟
نگاه از روباه برگرفتم که لابه لای درخت ها گم شده بود و به چشم های گیرا و درشتش زل زدم و گفتم:
- به آزادی، که هیچ کدام از ما قدرش را نمی دانیم... شاید تا چند وقت پیش روباه هم نمی دانست که آزدی چه نعمتی است اما بعد قدرش را می داند چون طعم اسارت را چشیده.
سرش را کمی کج کرد و گفت:
- شما طوری از آزادی حرف می زنی که انگار اسیر هستی.
نگاه اندیشناکی به سویش انداختم و گفتم:
- قید و بند های زندگی دست کمی از اسارت و اسیری ندارند، آزادی به خودی خود مفهومی ندارد باید آزادگی داشت... می داید شاید اگر اجبار سرنوشت نبود من هم الان اینجا نبودم.
- شما حرف های تازه ای می زنی. شاید هر که آزاد است آزادی نداشته باشد... بله، می فهمم.... شما خیلی تیز و نکته سنج هستی. نمی دانم چرا تا به حال به تفاوت آزادی و آزادگی پی نبرده بودم و باید اعتراف کنم که امروز جادوی غریبی مرا به اینجا کشاند. در واقع مجبورم کرد که دست از مهمترین کارهای روزمره ام بکشم و ...
- دیگر باید برگردم، حما تا حالا ریحانه و راهبه از خواب بیدار شده اند و از غیبت ناگهانی من نگران شده اند.
از اینکه حرفش را قطع کردم ناراحت نبد. به رویم لبخند زد و به رویش خندیدم.
از تپه که پایین می آمدیم خطاب به من گفت:
- شما تا کی اینجا می مانی؟
به مناظر زیبای پیرامونم مگاه می کردم.
- معلوم نیست. شاید تا آمدن دایی جهان و زن دایی نگین، شاید هم زودتر.
صدایش کمی از حالت بم به سمت زیر رفته بود:
- ببخشید که این را می پرسم... می خواستم بدانم دیگر از بابت موضوع طلاق ناراحت نیستی.
دوباره جایی از دلم زخم خورد، آهی کشیدم و گفتم:
- آدم ها همیشه با یاد آوری شکستشان سرخورده و تحقیر می شوند.
- معذرت می خواهم که یادآوری کردم....
- نه مهم نیست... من به این یادآوری های تعمدی و غیر تعمدی عادت کرده ام....
او سکوت کرد و من به روباه فکر می کردم که اولین روز آزادی اش را چطور سپری خواهد کرد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفدهم :gol:

- سلام مادر، خوبم. همه خوبند، خودتان چطورید؟ چه خبرها؟ دیروز زن دایی زنگ زد که دوشنبه هفته بعد برمی گردند. خوب، خوب، چی؟... جان من؟
- آره مادر، آخر همین هفته شیرینی خورانشان است امروز خودش آمد و گفت حتما تو را خبر کنیم، چون دلش می خواهد تو حتما باشی. داماد؟... نمی شناسم، می گویند خیلی آقاست و وضعش هم توپ است، حالا چه کار می کنی، می آیی یا می مانی؟
- خوب معلوم است که می آیم، مگر می شود مهیا را تنها گذاشت و شیرینی نامزدی اش را نخورد. چطوری می آیم؟ خوب، با رضا می آیم. نه... مزاحمت چیه؟ او روزی دوبار مسیر تهران و کرج را می آید و برمی گردد، خیلی خوب... اگر امروز نخواست به تهران بیاید فردا از او می خواهم که مرا برساند. نه، کاری ندارم، شما هم سلام برسانید....خداحافظ.
تلفن بوق ممتد می خورد و من هنوز گوشی توی دستم بود و فکر می کردم مهیا با کی نامزد کرده؟ با فریدون، که مادر می داند پسرخاله اش است!!! با ایرج پسر همسایه شان که او هم آه در بساط ندارد... پس...پس
- چیه مینا؟ بدجوری رفتی توی خودت، عمه جان بود.
گوشی را گذاشتم سرجایش و نگاهی به سویش انداختم. مثل همیشه گیتار توی دستش بود و لبخند به لب داشت.
- آره، به همه سلام رساند. شما امروز نمی روید تهران؟
- چطور مگه؟
- هیچی همین جوری!
اما دلم طاقت نیاورد و دوباره رو به او که هنوز با تعجب نگاهم می کرد گفتم:
- مادرم گفت که دوستم مهیا، آخر همین هفته جشن نامزدی اش است و من حتما باید بروم و توی جشن شرکت کنم.
نمی دانم گیتار از دستش سر خورد یا خودش آن را تکیه زد به زمین:
- پس برنامه کوهنوردی... کیارش با چه عشقی همه برنامه ها را ردیف کرده بود. قرار بود برای بالا رفتن تز کوه بین خانم ها و آقایان رقابتی صورت بگیرد و چقدر شب چهارشنبه سوری کرکری خواندیم و چقدر برای هم خط و نشان کشیدیم.
رضا نشست رو به رویم و دستی روی موهایش کشید:
- تازه، چهارشنبه سوری را بگو، من و کیارش خیال داشتیم پشت باغ کیارش روی تپه ها چندین و چند آتش مهیا کنیم....
قبل از اینکه بیشتر دلم بسوزد حرفش را قطع کردم و گفتم:
- بله، همه اینها را از دست می دهم ولی کوهنوردی و چهارشنبه سوری را می شود یک وقت دیگر هم تجربه کرد. خودت که میدانی مهیا بهترین و نزدیکترین دوست من است...
- بسیار خوب، هر چند دوست دارم تو بیشتر اینجا بمانی ولی چون می دانم این طوری راضی تری باشد، هر وقت خواستی تو را به تهران بر می گردانم.
و من با نگاهی تشکرآمیز نگاهش کردم و شادمانه از پله ها بالا دویدم. راهبه و ریحانه توی حیاط کنار استخر با شربت و شیرینی از خودشان پذیرایی می کردند. من به اتاقم رفتم و همه جا را مرتب کردم. لباس هایی را که راهبه و ریحانه در اختیارم قرار داده بودند تا از آنها استفاده کنم تا کردم و توی کشوی دراور چیدم. چیز زیادی نداشتم که با خودم بردارم. حس کنجکاوی بدجوری وادارم می کرد که حتی ثانیه ها را هم برای رفتن از دست ندهم. رضا که مرا آماده رفتن در مقابل خودش دید به ناچار از جا برخاست و گفت:
- خیلی حیف شد، رقابت جالبی را از دست دادیم، اما قول بده که دوباره بیایی اینجا.
چشم هایم را باز و بسته کردم و در حالی که می خندیدم گفتم:
- حتما، چون خیلی به من خوش گذشت... فقط نمی دانم زن داییی نگین خوشش می آید یا نه؟
- چیه مینا؟ شال و کلاه کردی، کجا به سلامتی؟
به روی راهبه که جلوتر از ریحانه از در ورودی به داخل آمده بود لبخند زدم و گفتم:
- رفع زحمت می کنم... این چند روزه حسابی شما را به زحمت انداختم.
ریحانه از پشت سر راهبه گفت:
- رفع زحمت؟ به این زودی؟ چه خبر است؟ من که نمی گذارم بروی!
راهبه هم آمد و کنارم ایستاد و با لحن دلخوری گفت:
- تازه داشتیم با هم خوش می گذراندیم، خیال داشتم صبح جمعه حسابی حال آقایان را جا بیاوریم. پس چرا جا زدی...
برایشان توضیح دادم که چرا نمی روم و ریحانه که همیشه از مهیا بدش می آمد و من هم هیچ وقت نفهمیدم چرا، گوشه چشمی نازک کرد و گفت:
- حالا مگه تو نباشی شیرینی خوران نمی گیرند؟ ولش کن، این قدر به این دختر محل نگذار.... اینجا بمانی به همه ما بیشتر خوش می گذرد.
راهبه هم دنباله حرف های خواهرش را گرفت و گفت:
- نمی دانم چرا تو این دختر را به همه ترجیح می دهی ولی خواهش می کنم نرو...
هر چقدر اصرار کردند من نپذیرفتم و سرانجام در حالی که آنها از دست من دلخور بودند صورتشان را بوسیدم و به همراه رضا راهی تهران شدم.

- خدا شانس بدهد، تیپ و قیافه بیست، پول و خانه و ماشین بیست، همه چیزش بیست است... فقط فکر میکنم چشم هایش عیب و ایرادی داشت یا عقلش کمی شیرین بود که آمد و مهیا را گرفت.
- ایش... مهیا کجا و او کجا؟ اصلا به هم نمی آیند، فکر می کنم خدا زده توی سرش که مهیا را گرفته... دیدی مریم خانم چطور دست و پایش را گم کرده بود و هول شده بود؟
- آره حیوونکی! خوابش را هم نمی دید که چنین دامادی نصیبش بشود...
نگاهی به مرضیه و محبوبه انداختم و فکر کردم چرا این همه از مهیا بدشان می آید و چرا این قدر او را دست کم می گیرند. من که از دوستی با او همیشه راضی بودم و بارها به همه گفته ام مهیا حتی از خواهر هم به من نزدیکتر و عزیزتر است. نمی دانم شاید هم به این علاقه و محبتی که بین من و اوست حسادت می کنند...
- مینا، نمی خواهی بروی پیش مهیا؟
نگاهی به مرضیه انداختم و قبل از من محبوبه با تمسخر خندید و گفت:
- نروی بهتر است، چون مهیا خانم ممکن است به شما کم محلی کنند...
خودش غش غش خندید و من با حرص لب پایینم را جویدم. نسترن پرید بغلم و با لحن شیرینی گفت:
- خاله خوب شد که اومدی... چون دلم بلات تنگ شده بود.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- من هم همین طور عزیزم....
مرضیه دوباره پرسید:
- بالاخره می روی یا نه؟
نسترن را گذاشتم پایین و رفتم جلوی آینه:
- می روم، همین الان هم می روم.
محبوبه گوشه چشمی نازک کرد و مرضیه طبق عادت زشت همیشه برای کنف کردن من آروغ بلندی زد.

مهیا از آخرین باری که دیدم شاداب تر و سرحال تر بود. رنگ چهره اش از زردی به سرخی برگشته بود و صدای خنده هایش آنقدر بلند بود که من جلوی گوش هایم را می گرفتم. خاله مریم هم روی پا بند نبود و مهرداد سوئیچ توی دستش را به طرف مهیا گرفت و گفت:
- آقا داماد بنده نوازی کردند و سوئیچ را دادند دست من...
مهیا سرخ شد و به رویش خندید و مهرداد رو به من گفت:
- برویم و با هم دور بزنیم.
به مهرداد گفتم:
- نه. و به مهیا گفتم:
- خوب نگفتی چی شد که مسعود آمد خواستگاریت؟
مهیا دور لبش را که مربایی بود لیس زد و شیشه مربا را داد دست مادرش و گفت:
- حرف ندارد فقط سیب هایش زیادی له شده است.
خاله مریم خندید و چال بزرگی گوشه چپ صورتش افتاد:
- حتم دارم آقا مسعود عاشق دست پخت تو بشود...
خاله مریم را توی آشپزخانه تنها گذاشتیم و به طرف اتاق مهیا رفتیم. مهرداد ماشین را روشن کرده بود و خاله مریم داشت به او تذکر می داد که مواظب باشد و دسته گل به آب ندهد. مهیا پشتی را انداخت پشت سرم و نشست کنارم. چشمانش براق بود:
- هفته پیش از خانه خاله نزهت بر می گشتم خانه، مسعود با ماشین جلوی پایم ترمز کرد و از من خواست سوار ماشین شوم تا موضوعی را با من در میان بگذارد... خلاصه سوار شدم و او به من پیشنهاد ازدواج داد و گفت که بانی این تصمیم میناست. من هم با مادر و مهرداد در میان گذاشتم و بعد از خواستگاری رسمی و بعد از تحقیقات مهرداد قرار و مدار عقد و عروسی گذاشته شد...
من توی فکر فرو رفته بودم. اول که فهمیدم داماد مسعود است مثل یخ وا رفتم و خشکم زد. چطور ممکن بود مسعود به یکباره تغییر جبهه بدهد و با مهیا ازدواج کند؟ نمی دانم چرا هیچ در باورم نمی گنجید که به راستی مهیا و مسعود با هم نامزد شده اند و همین جمعه شیرینی خورانشان است.
- من خیلی مدیون تو هستم مینا، تو نظر مسعود را نسبت به من عوض کردی و باعث شدی که...
- حرفش را هم نزن مهیا، من کاری نگردم، خوبی خودت بود که نظرش را عوض کرد فقط... من نمی فهمم چه شد که...
- چی شد که چی؟ تو هم مثل من باورت نمی شود؟
نگاه اندیشناکی سویش انداختم و ابروانم را دادم بالا.

- چی شد مینا خانم خیلی دمق به نظر می آیند!
- غصه نخور جانم... دوستت مارمولک تر از این حرفاست فقط تو او را نشناختی، دیدی چه تیکه ای را به تور انداخت؟
- چه کارش دارید بچه ها... مینا تازه کمی حال و هوایش عوض شده، حالا شما هی چوب لای چرخش بگذارید.
محبوبه و مرضیه که با اعتراض به طرف مادر بر می گشتند، من به اتاقم رفتم و لب طاقچه نشستم و فکر کردم... یعنی چه؟ چرا به یکباره؟ اصلا چرا خوشحال نیستم؟ نکد از اینکه به راحتی مسعود را از سر راه خودم کنار زدم ناراحتم. نه، مطمئن بودم که از مسعود بیزار هستم و حتی حالم از به زبان آوردن نامش به هم می خورد پس... پس چه مرگم شده بود؟ چرا بی اختیار بغض کرده بودم و دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم؟ چرا آرزو می کردم کاش از کرج برنگشته بودم و صبح جمعه به کوهنوردی می رفتیم. یادم به کیارش افتاد. دور از چشم ریحانه کنارم نشسته بود و از خاطرات دوستی اش با رضا و مسعود می گفت. اینکه با مسعود توی کارخانه آشنا می شود و پس از اینکه به استخدام کارخانه در می آید بهترین کارمند و بهترین دوستش می شود و با رضا هم از طریق همسایگی باغشان دوست و صمیمی شده است...
کاش مهیا با مسعود نامزد نمی کرد، کاش با یکی دیگر ازدواج می کرد، یکی که هم پولدار بود و هم خوش قیافه. دوباره یادم افتاد که ریحانه همان شب پشت پیانو نشست و وقتی پیانو می زد کیارش اظهار نظر می داد و راهنمایی اش می کرد، که چطور بنوازد و وقتی ریحانه از او خواست خودش پشت پیانو بنشیند با لحنی گرفته گفت:
- بعد از فوت پدرم دیگر هرگز پشت پیانو ننشستم، آخر پیانو را از او یاد گرفته بودم.
بعد گوشه ای نشست و رفت توی فکر.
خدا بگویم چه کارت کند مسعود، حالا نمی شد بهترین دوست مرا نگیری؟ بهترین و عزیزترین دوست مرا! با چه رویی می خواهی توی چشم های من نگاه کنی؟ بغضم ترکید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هجدهم :gol:

- مینا قربان دستت از مهمان های توی حیاط هم پذیرایی کن، فکر نمی کنم شیرینی و شربت خورده باشند.
- چشم خاله مریم، مهرداد کجاست که پیدایش نمی کنم؟ نمی دانم از دوستان آقا مسعود که تازه از راه رسیده اند پذیرایی شده یا نه؟
خاله مریم که کت و دامن سرمه ای پوشیده بود و کمی سرخاب و سفیداب کرده بود، به رویم خندید:
- زحمت آنها را هم خودت بکش، مهرداد معلوم نیست سرش به کجا گرم شده!
به ناچار سینی شربت را برداشتم و گفتم:
- چشم همین حالا از همه پذیرایی می کنم.
- دستت درد نکند دخترم، ان شاء الله نوبت تو که شد من و مهیا تلافی می کنیم.
لبخند کجی زدم و توی دلم گفت:
"مگر آقا داماد شما گذاشت نوبت ما هم بشود، تازه وقتی نوبت ما بود..."
- سلام مینا خانم...
هول شدم و سینی شربت را گرفتم بالا و از زیر سینی به کیارش که روی صندلی نشسته بود و به رویم می خندید لبخند زدم:
- سلام، اصلا شما را ندیدم.
و سینی را گرفتم جلو، یک لیوان شربت برداشت و گفت:
- هوا چقدر خوب شده، حیف که مسعود برنامه کوهنوردی ما را به هم ریخت.
در حالی که به طرف دیگر مهمانان می رفتم گفتم:
- الان بر می گردم.
و دوباره برگشتم. دیدن غیر مترقبه او بدجوری غافلگیرم کرده بود. لیوان خالی را روی سینی گذاشت و گفت:
- رضا را ندیدی؟ قرار بود با گروه ارکسترش امروز از صبح زود حاضر باشد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- تا حالا که پیدایش نشده، راستی شما می دانستید مسعودخان قرار است با دوست من ازدواج کند؟
- نه، از کجا می دانستم. تا دیروز هم نمی دانستم نامزد مسعود دوست شماست. یعنی اگر نمی دانستم امروز می رفتم کرج تا بدقولی نکرده باشم. اما چون فهمیدم دوست شماست گفتم حتما شما را اینجا خواهم دید.
لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشاندم و گفتم:
- کاش می رفتید کرج چون یکی بدجوری انتظار آمدن شما را می کشید.
- سلام کیارش، اوه... سلام مینا... چه خوب که دوباره همدیگر را می بینیم.
هر دو به طرف رضا برگشتیم که با چند نفر به داخل حیاط آمده بود. بعد از اینکه همراهانش را به سمتی راهنمایی کرد دوباره برگشت طرف ما، دست کیارش را محکم فشرد و رو به من گفت:
- وقتی رفتی حسابی جای خالی ات محسوس بود. من که اصلا حال و حوصله ام نمی گرفت خانه بمانم... راهبه و ریحانه هم کلافه و عصبی بودند و مدام پشت سر دوستت مهیا غرولند می کردند.
کیارش به سرفه افتاد و من نگاهی به آسمان صاف و آبی انداختم. آن روز یکی از زیباترین روزهای پایانی فصل بود.

همه یکی یکی به مسعود و مهیا تبریک می گفتند. وقتی من برای تبریک رفتم جلو و صورت مهیا را بوسیدم مسعود خطاب به مهیا گفت:
- قدر مینا خانم را خیلی باید بدانی...
مهیا شوق آمیز نگاهم کرد و در آغوشم کشید و من در آغوش مهیا نگاهم به چشمان مراقب مسعود افتاد که با حالت عجیبی نگاهم می کرد و وقتی مهیا مشغول خوش و بش کردن با یکی از نزدیکتنش بود او از فرصت استفاده کرد و آهسته رو به من گفت:
- فقط به خاطر تو با مهیا نامزد شدم...
خواستم حرفی بزنم که دوربین فلاش خورد و کیارش رو به ما گفت:
- می خواهیم یک عکس دوستانه بگیریم...
مهرداد که تا حالا معلوم نبود کجا غیبش زده بود دوربین را ازدست کیارش گرفت و گفت:
- بفرمایید تا من از شما عکس بگیرم.
مسعود لادن را هم صدا زد که به این جمع بپیوندد. لادن با آرایشی غلیظ و لباسی نامناسب بین مسعود و کیارش ایستاد. من هم چسبیده به مهیا ایستادم که رضا طرف دیگر مرا پر کرد. مهرداد خیلی زود پشیمان شد و گفت:
- حیف است که من توی این عکس نباشم.
بعد دوربین را داد دست یکی از پسرها و خودش آمد و نشست جلوی پای مسعود و مهیا. فلاش زده شد لادن رو به کیارش گفت:
- از این عکس چندتا چاپ کن که به همه ما نفری یکی برسد.
کیارش نگاهی به من انداخت و گفت:
- حتما
بعد خطاب به من گفت:
- بگذارید رضا به کارش برسد، ناسلامتی جشن نامزدی دوستش است و شما مانع از انجام فعالیت او شده ای.
نمی دانم لحنش طنزآلود بود یا جدی ولی به من برخورد:
- من فکر نمی کنم این طور باشد... رضا خودش می داند چه وقت به روی صحنه برود.
و دلخور و عصبی آن جمع دوستانه را ترک کردم و به طرف آشپزخانه رفتم.

روز سوم عید جشن عروسی مهیا و مسعود با شکوه خاصی برگزار شد و مهیا صاحب خانه و زندگی اش شد که آرزویش را داشت. هر چند که هیچ دلم نمی خواست با مسعود روبه رو شوم ولی خوب نمی شد در مهمانی هایی که ترتیب می دادند شرکت نکنم. یکی از آن مهمانی ها جشن تولد مهیا بود که دوستان مسعود از طرفی و دوستان مهیا از طرف دیگر حاضر بودند.
- مینا، بیا کمی بنشین و استراحت کن، صبح تا حالا حسابی زحمت کشیدی و روی پا بند نبودی...
آخرین نگاهم را توی قابلمه حاوی خورشت فسنجان انداختم و با اطمینان از شیرینی آن روی صندلی وسط آشپزخانه نشستم و گفتم:
- این اولین جشن تولد توست و من دوست دارم بیشتر از اینها از خودم مایه بگذارم.
او فنجانی چای مقابلم گذاشت و به رویم لبخند زد:
- خیلی از تو ممنونم، امیدوارم بتوانم کمی از خوبی های تو را جبران کنم...
بعد نگاهی به ساعت توی آشپزخانه انداخت و گفت:
- تا آمدن مسعود می روم و دوش م گیرم... تو هم کمی آرام بنشین و از خودت پذیرایی کن!
مهیا که به حمام رفت من به صندلی تکیه زدم و فکر کردم چقدر مهیا احساس خوشبختی می کند و ته دلم از این بابت راضی و خرسند بودم. صدای زنگ که برخاست شتابی به خودم دادم و کمی دستپاچه و رنگ به رنگ پریدم و رفتم طرف آبفون. نمی دانم مسعود صدایم را که شنید چه حالی پیدا کرد ولی احساس نفرت و بیزاری، هر لحظه بیشتر و بیشتر در وجودم شعله ورتر می شد. رفتم توی آشپزخانه و سرم را به تمیز کردن بشقاب های روی میز گرم کردم. ته دلم می لرزید. کاش مهیا به حمام نرفته بود کاش...
- سلام، یک لحظه فکر کردم دچار اشتباه شدم و این صدای مهیاست که خیلی شبیه صدای توست!
هول شدم و دستم را گذاشتم روی دهانم. از تنها بودن با او می هراسیدم. به طرفم آمد.
- شاید خبر نداری که این جشن را فقط به خاطر حضور تو برپا می کنم... دوست دارم هر لحظه جلوی چشم من باشی.
سعی داشتم آرام و منطقی او را متوجه زمان و مکان کنم:
- خواهش می کنم کمی مراعات کنید... هر لحظه امکان دارد مهیا سر برسد و ...
لبخند کریهی زد و همانطور که وقیحانه نگاهم می کرد گفت:
- چه اشکالی دارد مهیا سر برسد!
- خواهش می کنم دست از سرم بردارید... این اصلا درست نیست که...
با شنیدن صدای پای مهیا هر دو ساکت و خاموش به هم زل زدیم. یکی نگاهش حسرت آمیز و یکی دیگر آمیخته با نفرت و انزجار! او زودتر از من از آشپزخانه بیرون رفت و من با کشیدن چند نفس عمیق تازه توانستم به حالت عادی ام بازگردم. سرم را که از آشپزخانه دادم بیرون دیدم مسعود داشت برای مهیا خالی می بست.
- خدا را شکر می کنم که تو را دارم مهیا.
مهیا از سر خوشی غش غش می خندید و من سرم را به دیوار چسباندم و آهی عمیق از سینه فرستادم بیرون. بیچاره مهیا، خبر ندارد شوهرش چه هنرپیشه خوبی است. وقتی هر دو را توی آشپزخانه مقابل خودم دیدم جا خوردم و هول شدم. مسعود رو به مهیا گفت:
- مینا حسابی ما را شرمنده کرد، چه غذاهای خوشمزه ای هم تدارک دیده... دستت درد نکند دختر.
مهیا که هنوز تحت تاثیر حرف های محبت آمیز چند لحظه پیش شوهرش چهره اش باز و بشاش بود رو به مسعود گفت:
- مینا نهایت خوبی هاست... کاش یک لطفی می کردی و به آقای تهرانی پیشنهاد می کردی با مینا ازدواج کند.
هم من و هم مسعود از این حرف مهیا یکه خوردیم. من بیشتر دچار شرم شدم و گفتم:
- این چه حرفی است مهیا که می زنی دختر، تو که از اخلاق من خبر داری چقدر از این کارها بدم می آید.
مسعود یک نگاه به من و یک نگاه به مهیا انداخت و بعد با چهره ای عصبی و دمق از آشپزخانه بیرون رفت. من هم دلخور و عصبانی بودم. مهیا فهمید:
- تو را به خدا دلگیر نشو مینا، من قصد بدی نداشتم... به خدا خوبی تو را می خواهم... راستش بعد از آشنایی با آقای تهرانی فهمیدم که چه آدم خوب و متشخصی است. پیش خودم فکر کردم چه زوج خوبی برای هم خواهید بود.
وقتی با خشم و تغیر به طرفش برگشتم سکوت کرد و بعد به طرفم آمد و در آغوشم کشید:
- مرا ببخش مینا، طاقت دیدن ناراحتی تو را ندارم.

رضا بنا به دلایلی نا معلوم نتوانست خودش را به جشن برساند. در عوش کیارش تهرانی اولین نفری بود که از راه رسید و بسیار هم شاد و خوشحال به نظر می رسید. لادن بدون همسرش در جشن حاضر شد و مهیا پنهانی توضیح آورد که:
- لادن و شوهرش با هم اختلاف شدید پیدا کرده اند و لادن بسیار روی تصمیم طلاقش پافشاری می کند.
خاله مریم چندین بار از من تشکر کرد و مهرداد با لحن طنزآلودی توی آشپزخانه گفت:
- حیف نیست دختری با این همه خوبی روی دست پدر و مادرش بترشد... دارم یواش یواش غیرتی می شوم که از خودم ایثار به خرج بدهم و با مینا ازدواج کنم.
دیگر مثل قبل از حرف های طنزآلود مهرداد خنده ام نمی گرفت و به فکر دادن جواب طنزآمیز هم نمی افتادم. خاله مریم که سکوت توام با ناراحتی مرا دید دستم را گرفت و صورتم را بوسید:
- مهرداد را ببخش مینا... دو زار عقل توی کله پوکش نیست!
و من زخم خورده نیشخند زدم.
چای که بردم توی سالن اول از همه کیارش متوجه ن شد. به رویم لبخند زد و گفت:
- جمعه همین هفته قرار است برویم کوهنوردی، قصد نداری به کرج بروی؟
قبل از اینکه حرف هایش را تمام کند با لحن سردی گفتم: نه
مسعود فنجانی چای برداشت. از نگاه سبک سرانه اش دلم در هم پیچید و با حرص دندان قروچه ای رفتم ولی هیچی نگفتم.
گوشه ای دور از جمع نشستم، نمی دانم چرا عصبی و افسرده بودم. شاید به دلیل حرکات ناپسند مسعود هنوز هم احساس گناه و شرم می کردم. خدایا اگر آن لحظه مهیا از راه می رسید چه فکری در مورد من به سرش خطور می کرد؟
نمی گفت بهترین دوست من توی خانه و زندگی من دارد به من خیانت می کند؟! اه... چقدر از آن مرد که با نیشی باز از دور به من اشاره می کرد که بروم و در نزدیکی اش بنشینم بدم می آمد. حیف مهیا که...
- مینا خانم از رضا شنیدم که شما دنبال کار می گردید، این طور نیست.
از اینکه او را مقابل خود می دیدم غافلگیر شدم و خودم را توی جایم جا به جا کردم. حواسم رفت پیش نگاه پرغیض مسعود.
- دنبال کار می گشتم ولی دیگر نه...
روی مبل کناری نشست و پا روی پا انداخت:
- چرا؟ من توی دفتر شرکت تازه تاسیسم به یک منشی نیمه وقت احتیاج داشتم که...
نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد:
- از لطف شما ممنونم، ولی همانطور که گفتم دیگر درصدد پیدا کردن کار نیستم.
کمی با بهت و تعجب نگاهم کرد و بعد شانه هایش را انداخت بالا.
بی جهت بر خود می ژکیدم و زیر لب غر می زدم. خدایا چقدر این جشن کسل کننده و عذاب آور شده بود. این با به نوعی دیگر سر صحبت را با من باز کرد:
- بالاخره فهمیدی مرا کجا دیده بودی؟
بی حوصله نگاهش کردم و گفتم:
- دیگر برای من مهم نیست!
گیج تر از چند لحظه پیش نگاهم کرد اما به روی خودش نیاورد:
- شاید حق با شما باشد، اصلا مهم نیست که... راستی... من یک عذر خواهی به شما بدهکارم... بابت اولین روزی که همدیگر را دیدیم...
این بار من گیج و مات نگاهش کردم و گفتم:
- کدام اولین روز؟
انگار می خواست جواب بی اعتنایی و دلسردی مرا بدهد:
- ولش کن اصلا مهم نیست... این چای هم که آوردید خیلی تلخ بود اولش فکر کردم قهوه است.
ناخواسته لبخند زدم و او بی تفاوت، چای به قول خودش تلخ را لاجرعه سر کشید.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل نوزدهم :gol:

- راست می گویی مهیا؟ چطور شد به این زودی حامله شدی؟
- خودم هم نفهمیدم چطور شد؟ راستش خیلی ناخواسته بود هنوز هم باورم نمی شود!
مهیا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، انگار سال ها از ازدواجشان گذشته بود و درآرزوی بچه دار شدن می سوخت.
- من و مسعود خیلی برنامه ها چیدیم، حتی قرار است از همین فردا اتاقش را آماده کنیم. راستش اولش مسعود کمی غافلگیر شد اما بعد گفت که بد نیست بچه ای از راه برسد و از این یکنواختی دربیاییم...
مهیا سکوت کرد و من به فکر فرو رفتم. یادم افتاد به جشن عقد راهبه که همه در آن حضور پیدا کرده بودند. مسعود دور از چشم همه، مرا توی باغ تنهایی غافلگیر کرد و به بهانه اینکه "رضا با تو کار دارد" خودش را به من رساند:
- مینا فکرهایت را بکن.
با تعجب و لحنی کینه توزانه گفتم:
- در چه مورد؟
خیلی بی خیال چشم در چشمم دوخت و گفت:
- در مورد ازدواج پنهانی!
ناباورانه و میخ زل زدم به چشم های شوریده اش:
- شوخی می کنی؟ ببینم تو حالت خوب است؟
خونسردتر از پیش لبخند زد:
- تو را که می بینم بهتر می شوم... ببین مینا، زندگی با مهیا به قدری برایم کسل کننده و بی روح است که نپرس، من دوست دارم تو را داشته باشم!
حواسم کاملا سر جایش بود، با لحنی محکم و عصبی گفتم:
- شما خیلی بی جا می کنی! اصلا معلوم هست توی مغزت چه می گذرد؟ حالا که تشکیل خانواده داده ای چرا دیگر دست از سر من برنمی داری؟ ببینم من چه دارم که این قدر گرفتارم شده ای؟
- خودم هم نمی دانم، فقط این را می دانم که اگر مال کس دیگری شوی دیوانه می شوم... چطور بهت بفهمانم که به خاطر تو با مهیا ازدواج کردم...
با لحنی گزنده تر از قبل گفتم:
- خیلی بی خود کردی که آن بدبخت را فدای خواسته خودت کردی. حتما این را نمی دانی که من تا چه حد از تو بدم می آید و می خواهم سر به تنت نباشد، این قدر هم مثل سگ نچسب به پاچه من به حالت ضرر دارد.
باکمال بی شرمی تک خنده ای کرد و گفت:
- این طور که حرف می زنی دیوانه ترم می کنی... کاش من جای کیارش بودم آن وقت حتما دوستم داشتی!
با غیظ دندانم را به هم فشردم و گفتم:
- حالا کی گفته من کیارش را دوست دارم... اصلا به تو چه که...
با دیدن کیارش که معلوم نبود از کجا پیدایش شده به حرف هایم ادامه ندادم. یک نگاه به من کرد و یک نگاه به مسعود، بعد نفسش را که انگار حبس کرده بود فوت کرد بیرون.
- چه هوای صاف و لطیفی.
نگاه از آسمان برگرفت و زل زد توی صورت مسعود:
- مهیا خانم دنبال شما می گشت بهش نگفتم که با مینا خانم توی باغ هستید...
اوه خدای من! انگار از دور ما را زیر نظر گرفته بود. پریشان و آشفته زیر چشمی نگاهش می کردم که این بار زل زده بود توی صورت من:
- رضا هم دنبال شما می گشت مینا خانم...
مستقیم که نگاهش کردم به رویم پوزخند نامفهومی زد. مسعود کمی این پا آن پا کرد و گفت:
- راستش آمده بودم همین را به مینا خانم بگویم ولی بس که مینا خانم حرف توی حرف آوردند به کلی فراموش کردم که... خیلی خوب من می روم سراغ مهیا...
و بی توجه به بهت و خشم نگاهم با عجله به سمت ساختمان دوید. بی شرم گستاخ، جلویم را توی باغ گرفت و کلی چرت و پرت تحویلم داد و حالا جلوی این آقا...
طعنه نگاهش را به جان خریدم، نمی دانم چرا دلم می خواست توضییح بیاورم:
- نمی دانم چرا آقا مسعود فراموش کاری خودش را پای حساب من گذاشت در صورتی که اصلا من...
دستش را بالا آورد و با لبخند مرموزی گفت:
- مهم نیست، به جای توضیح آوردن برای من برو ببین رضا چه کاری با شما داشت.
جایی از دلم خراشیده شده بود و توی دلم به مسعود هزار بار لعنت فرستادم. خواستم بروم که گفت:
- یک دختر خانم خوب و محترم همیشه باید جانب احتیاط را رعایت کند و مواظب آدم های فرصت طلب و خرده گیر باشد، خوب نیست که برای آدم حرف و حدیث قطار کنند.
از حرف های کنایه آمیزش از نوک پا تا فرق سرم یخ زدم و بعد داغ شدم. برگشتم و با خشمی آشکار نگاهش کردم:
- شما هم بهتر است به جای اینکه زاغ سیاه مردم را چوب بزنید از این هوای صاف و لطیف استفاده کنید.
خونسرد و بی اعتنا به لحن طعنه آمیز من سرش را تکان داد:
- از یادآوری شما ممنونم... و لبخند زد
- مینا چرا نشستی توی آفتاب، بلند شو برو روی تخت بنشین، می خواهم کاهو و سکنجبین بیاورم بخوریم.
تازه به خودم آمدم. آفتاب درست روی سر من می تابید. چطور متوجه نشدم؟ یادم است نشستم زیر سایه درخت خرمالو روی پله ها! بس که رفتم توی خودم متوجه نشدم آفتاب تغییر مسیر داده و سایه درخت خرمالو افتاده توی حوض آب. داشتم به چی فکر می کردم یادم نمی آمد... اما نه چرا... یادم افتاد.. داشتم به مهیا فکر می کردم که بیچاره چقدر پکر و افسرده بود، چقدر از دست مسعود گله کرد و شاکی بود که با لادن سر و سری دارد، اگر نداشت لادن این روزها این قدر به خانه شان نمی آمد و ساعت ها با مسعود خلوت نمی کرد و حرف هایشان را با دیدن مهیا قطع نمی کردند. اگر نداشت... بیچاره مهیا... چطور مسعود را نشناخته بود... چطور نفهمیده بود که شوهرش یک مرد هرزه و هوس باز است...
- مینا کجایی دختر، پدرت می گوید مینا حالش خوب نیست!
برگشتم و نگاهی به سوی تخت انداختم. مادر عصر تمام روزهای تابستان بساط کاهو سکنجبینش پهن بود. دوباره ناخواسته رفتم توی فکر... این بار به یاد کیارش افتادم که عصر جمعه هفته پیش هر دو توی یک مسیر به هم برخوردیم. من داشتم می رفتم دیدن مهیا که خاله مریم خبر داده بود دچار سرماخوردگی شدید شده و افتاده توی رختخواب. کیارش هم شاید برای عیادت به آنجا می رفت، شاید هم اصلا خبر نداشت و فقط برای احوالپرسی!
- اوه سلام مینا خانم...
با دستمال کاغذی داشتم عرق روی سر و صورتم را پاک می کردم که با دیدن ناگهانی اش حسابی جا خوردم:
- سلام... شما؟ این طرف ها؟
سرش را از شیشه داده بود بیرون:
- داشتم می رفتم دیدن مسعود... توی این هوای گرم کمی دور از عقل است که پیاده می روی.
جبهه گرفتم و گفتم:
- فقط امثال شما عاقل هستید و با اتومبیلتان به این طرف و آن طرف می روید... راستی که چقدر مسخره است!
با دیدن ناراحتی من، تندی از ماشین پیاده شد و چنگ زد توی موهای بلندش:
- اوه معذرت می خواهم، هیچ منظور بدی نداشتم... می خواستم... اصلا ولش کن... اگر دوست داشته باشی می رسانمت!
از اینکه او را دچار شرم و دستپاچگی کرده بودم راضی بودم. سوار شدم و فکر کردم اگر داداش محمود بو ببرد که سوار ماشین یک جوان غریبه شده ام چه الم شنگه ای به راه خواهد انداخت. او هم از اینکه من خواسته اش را رد نکرده بودم خرسند بود. پا که روی پدال گاز می گذاشت، با خنده گفت:
- شما را نمی دانم ولی من دوست ندارم دست خالی جایی بروم... همین نزدیکی ها یک گل فروشی بزرگ هست که من همیشهاز آنجا گل می خرم.
می دانستم کدام گل فروشی را می گوید، از همان که خاطره خوشی نداشتم... نمی دانم فکر می کردم با اینکه واقعا او بدون دلیل می خندید.
اتومبیل ایستاد. نگاهی به تابلوی بزرگ مغازه انداختم:"به دنیای گل خوش آمدید."
او پرید پایین و به من گفت:
- برای شما چه گلی بگیرم؟
نگاهی خشک به چشم هایش انداختم و گفتم:
هیچی! فقط اگر ممکن است کمی زودتر!
دوباره بی جهت خندید و من فکر کردم چه جوان دیوانه ای! او به گوشزدم عمل کرد و با یک دسته گل بزرگ از مغازه دوید بیرون. دوباره داشت می خندید. دیگر داشت حوصله ام را سر می برد:
- می شود بپرسم چه چیزی شما را به خنده وامی دارد؟
بعد چشمم افتاد به دسته گل، ککب و زنبق و گلایل و مریم و مینا! سوئیچ را چرخاند، دوباره لبخند نامفهومی نیشش را تا بنا گوش باز کرد. من هنوز نگاهم به گل های مینا بود.
- این گل فروشی شما را به یاد خاطره ای نمی اندازد؟
براق نگاهش کدم. یعنی چه! او... او از کجا می دانست من از این گل فروشی خاطره ای دارم؟! فکر کردم و فکر کردم، چیزی دستگیرم نشد. پا گذاشت روی کلاج... دنده رفت روی یک و دوباره خندید:
- مرا ببخش که می خندم، واقعا درست نیست که این قدر می خندم ولی... ولی... از بابت آن روز واقعا معذرت می خواهم.
حیرتم بیشتر شد و چشم هایم گردتر:
- کدام روز را می گویید؟ من که سر در نمی آورم.
پا گذاشت روی ترمز و آینه بیرون را تنظیم کرد:
- همان روز که شما و دوستت مهیا خانم آمده بودید توی گل فروشی و گل خریدید...
بالاخره یادم افتاد کدام روز را می گوید:
- پس... پس... اوه خدای من... می گفتم شما را جایی دیده ام، ولی نمی دانم چرا یادم نمی آمد؟
و نفسم را فوت کردم بیرون و از یادآوری خاطره آن روز تمام تنم داغ شد. دوباره خندید:
- ولی من حافظه ام کمکم کرد و به یاد آوردم که شما مرا کجا دیده ای ولی خوب، راستش خجالت می کشیدم به شما بگویم... بابت... بابت...
و سکوت کرد. نگاهی گذرا به چهره نادم و خجل زده اش انداختم و گفتم:
- بابت جفتک انداختنمان توی خیابان؟
این بار دیگر نخندید و فقط نگاهم کرد. باز نگاهم روی گل های خوش رنگ و خوش عطر جا ماند:
- خیلی شانس آوردید، اگر آن روز دستم به شما می رسید...
- چه کار می کردید؟
لحنش شیطنت آمیز بود، لبخند زدم:
- هیچی از ماشیتان نمی گذاشتم...
دوباره خندید:
- پس چه خوب که دستتان به من نرسید.
باز پایش چسبید به پدال گاز و من به این فکر کردم که چه آشنایی مسخره ای! مسعود و مهیا وقتی ما را مهمان خود دیدند بیش از اینکه خوشحال باشند تعجب کردند. خصوصا مسعود که با زبان بی زبانی به من می گفت بالاخره با این آقا ریختی روی هم؟ همان روز بود که مهیا سفره دلش را برای من باز کرد و پنهانی به من گفت مسعود چقدر تغییر رفتار داده و چنین می کند و چنان می کند.
- مینا، پس بیا... تو که می دانی تا نیایی لب به کاهوها نمی زنیم... پس بلندشو و این قدر نرو توی عالم هپروت.
- آره دخترم، نیم ساعت است که ما را منتظر گذاشتی...
بلند شدم و رفتم پای حوض. دست هایم را که می شستم چشمم افتاد به سایه درخت خرمالو که از روی حوض آب هم پریده بود و داشت می رفت طرف در حیاط. کاهوها تازه و جوان بودند. مادر می گفت، محمود از میدان میوه سرخریدی آورده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیستم

محبوبه روسری اش را گرفته بود جلوی دهانش تا صدای گریه اش را خفه کند. مرضیه نچی زد و بی جهت سر علی و نسترن داد کشید:
- چه کار می کنید ورپریده ها؟ سرم را بردید، گم شوید توی حیاط بازی کنید.
هر دو سر به زیر و وحشت زده آرام از در هال بیرون رفتند و من دلم به حالشان سوخت. مادر آه بلندی کشید و سری تکان داد:
- این قدر گریه نکن دختر، خدا بزرگ است. آقا مهدی بدکاری کرد زد توی گوش صاحب خانه، من هم بودم بیرونتن می کردم. حالا غصه نخور، می گردیم و همین نزدیکی ها خانه مناسبی پیدا می کنیم...
محبوبه با هق هق پرید وسط حرف هایش:
- چی را غصه نخور مادر جان... ندیدید چطور جلوی در و همسایه اثاثمان را ریختند بیرون و چه آبروریزی به راه افتاد!
مرضیه با لحن همیشه ملامت آمیزش گفت:
- خوب مرد گنده برود کار پیدا کند، چه معنی دارد که راست راست بگردد تا کار بیاید و در خانه را بزند و بگوید سلام مهدی خان... ماییم. اصلا این آقا مهدی از روز اولش تن پرور و تنبل تشریف داشتند، روزی ده بار بزن توی سرش و راهی اش کن برود دنبال کار. صاحبخانه بدبخت چه گناهی کرده که خانه اش را در اختیارتان بگذارد و عوض کرایه تو گوشی هم بخورد...
محبوبه به فین فین افتاده بود:
- چقدر بگویم؟ تو می گویی ده بار، من روزی صدبار ازش خواهش کردم برود و کار پیدا کند، اما کو کار؟ شش ماه آزگار هر چه داشتیم فروختیم و خوردیم و به هر دری زدیم و دری وا نشد...
یاسمن که خواب بود از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. محبوبه بی حوصله و کمی عصبی بغلش کرد و نق زد:
- تو چه می گویی پدر سوخته، دم به دقیقه صدای گریه ات بلند است...
از جا بلند شدم و رفتم طرف پنجره و به بازی نسترن و علی که توی حیاط دور درخت خرمالو می چرخیدند چشم دوختم و فکر کردم چه زندگی مسخره ای! دلم به حال محبوبه می سوخت. نمی دانم چرا فکر کردم کیارش می تواند برای مهدی کار پیدا کند؟ اما نه، دلم راضی نمی شود بروم و از او خواهش کنم که... اصلا چه معنی می دهد که او بخواهد برای مهدی کار پیدا کند؟! در ثانی معلوم هم نیست خواهش مرا بپذیرد و آن وقت سنگ روی یخ می شوم.
محبوبه دوباره داشت گریه می کرد.
چقدر بی رحم بودم که داشتم با خودم تعارف می کردم، در حالی که خواهرم دستش از همه جا کوتاه است و محتاج کمک دیگران. من چه خونسرد ایستاده ام و نگاه می کنم! کسی به من گفت تو می توانی برای محبوبه کاری بکنی. ناگهان جرقه ای افتاد توی ضمیرم: رضا، من از طریق رضا می توانستم از کیارش بخواهم که کاری بکند. بله، این طور خیلی بهتر بود، مستقیما از او خواهش نمی کردم. دویدم طرف چوب لباسی، مادر دید که چادر انداختم روی سرم:
- کجا می روی مینا؟
- می روم زنگ بزنم به رضا.
مرضیه گوشه چشمی نازک کرد:
- توی این هیر و ویر مینا هم خوب حوصله ای دارد.
بی توجه به حرف های تحریک آمیز مرضیه رو به مادر گفتم:
- با رضا کار واجبی دارم، بعدا برایت تعریف می کنم.
از خانه که آمدم بیرون، سر کوچه چشمم افتاد به هوشنگ که با زیبا می رفتند طرف خانه شان. نفهمیدم چرا بر و بر نگاهشان می کنم. زیبا چادر گلدار سرش انداخته بود. هوشنگ متوجه من شد. اگرچه قلبم تحت فشار شدیدی قرار گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم. نمی دانم چه در نگاه هوشنگ بود که برق می زد، خودم به خود گفتم: "مثل سگ از اینکه مرا از دست داده پشیمان است... حقش است، حقش است که با زیبا خانم بسوزد و بسازد و دم برنیاورد."
شماره دایی جهان را که می گرفتم فکر کردم اگر زن دایی گوشی را بردارد چه؟ آن وقت چه فکر و خیال هایی خواهد کرد. نمی گوید من با رضا چه کار دارم؟ نمی گوید نشستم پای پسرش و می خواهم خودم را به او غالب کنم:
- الو، بفرمایید.
- اوه سلام رضا، چه خوب که خودت گوشی را برداشتی.
و نفس راحتی کشیدم.
- سلام چه عجب یادی از ما کردی!
و من هر طور که بود جریان را برایشان تعریف کردم. او بعد از شنیدن حرف هایم مکثی کرد و بعد گفت:
- م م م م! راستش خیلی وقت است که کیارش به باغش سر نزده است و من هم ندیدمش. خوب ترتیبی می دهم که بیایم تهران و توی یکی از شرکتهایش پیدایش کنم... ناراحت نباش... اگر هم او کاری نتوانست بکند من دوست و آشنا زیاد دارم و می توانم کاری برای آقا مهدی دست و پا کنم.
من تشکر کردم و قرار شد جوابش را خودش به ما بدهد. گوشی را که می گذاشتم نفس آسوده ای کشیدم. ته دلم راضی بود که قدم مثبتی برایی محبوبه برداشته ام. بعد از رفتن محبوبه و مرضیه همه چیز را برای مادر توضیح دادم. مادر سر به آسمان گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد.

دو روز بعد رضا به دیدنمان آمد. با چهره ای شادمان و باز. مادر کلی قربان صدقه اش رفت. خودش رفت سر اصل مطلب.
- کیارش گفت من یک منشی برای شرکت تازه تاسیسم می خواستم و جای آن را برای مینا خانم خالی گذاشته بودم و حالا اگر تمایلی برای کار کردن ندارد فرق نمی کند که دامادشان جایش را بگیرد.
نمی دانم چرا قند توی دلم آب شده بود و مادر با ذوق و هیجان نگاه از دهان برادر زاده اش برنمی داشت. رضا چای و میوه خورد و رفت و مادر محبوبه را خبر کرد. خدا می داند چقدر خوشحال شد و چند بار صورتم را بوسید و تشکر کرد. خودم بیشتر از همه خوشحال بودم که بالاخره به درد کاری خورده ام.
به دیدن مهیا که می رفتم به خودم قول دادم قبل از اینکه مسعود از سرکار برگردد به خانه برگردم ولی مگر مهیا می گذاشت. طبق عادت همیشه اش تا سر صحبت را باز می کرد خدا می داند که کی خسته می شد و کف می کرد. تازگی ها هم که کلی حرف تازه برای گفتن داشت از تلفن ها و رفتارهای مشکوک مسعود، از اینکه چقدر بچه توی شکمش بالا و پایین می پرد و اذیتش می کند... از اینکه...
- وای مینا، چقدر هوا گرم است. این کولرها هم انگار جان ندارند... مردم بس که شربت آبلیمو خوردم و رفتم زیر دوش آب سرد و مسعود هم که اصلا به فکر من نیست. همه فکر و ذهنش شده دختر عمه آکله اش لادن، خدا می داند چقدر از این دختر بدم می آید. دیشب با شوهرش مهمان ما بودند، جلوی شوهرش این قدر چشم سفیدی کرد و سر به سر مسعود گذاشت که من داشتم از خجالت آب می شدم...
برایش شربت لیموناد ریختم و به دستش دادم و سعی کردم دلداری اش بدهم:
- نه عزیز من، این فکر ها که تو می کنی هیچ ریشه و اساسی ندارد، فقط مال حاملگی است. بعضی ها این طوری می شوند شکاک و حساس و وسواس! شاید هم خیلی طبیعی باشد... فکر نمی کنم مسعود یک موی تو را به صد تا مثل لادن بدهد. به خصوص اینکه قرار است بچه دار هم بشوید.
بعد توی دلم گفتم: "تو دیگر چرا داری دم از بی گناهی مسعود می زنی؟ چرا داری بی خودی از این بدبخت دلجویی می کنی، مگر شوهرش را نمی شناسی؟ مگر..."
- مینا، چرا این قدر دیر دیر به سراغ من می آیی؟ من دوست دارم هر روز تو را ببینم به خدا اگر هوای گرم می گذاشت خودم به دیدنت می آمدم. چندبار مسعود به من پیشنهاد کرد به دیدنت بیاییم خودم قبول نکردم. آخر می دانی خجالت می کشم جلوی پدر و مادرت پاهایم را دراز کنم و پیراهنم را بزنم بالا تا کمی از آتش بنم کاسته شود...
به رویش خندیدم. جلوی کولر پیراهنش را زده بود بالا و با بادبزن به خودش باد می زد.
صدای در که برخاست دوباره یادم افتاد که به خودم بدقولی کرده ام و من ناخواسته باید مسعود را ببینم، صورت مهیا را بوسیدم و گفتم:
- این قدر خودت را عذاب نده، من هم اگر بتوانم هر روز به دیدنت می آیم و به چرت و پرت هایت گوش می دهم.
مهیا دستم را گرفت و گفت:
- کاش پنهانی یک جوری به مسعود می فهماندی که مواظب رفتارش باشد و کاری نکند که من تحریک شوم.
طوری با معصومیت و تمنا نگاهم می کرد که دلم به حالش سوخت.
مسعود به کسی "بفرمایید" می گفت، مهیا پیراهنش را کشید پایین و به زحمت از جا برخاست:
- اوه کیارش خان، خوش آمدید...
و من چسبیده به صندلی گهواره ای مهیا به ضربان قلبم گوش می دادم و یادم رفت که باید سلام کنم.
- سلام مینا خانم، کار خوبی می کنی که به دیدن مهیا می آیی و از تنهایی درش می آوری.
نگاه به چشم های دریده اش نکردم و چشم دوختم به او که انگار ماتش برده بود و با تکان سر سلام کرد و فکر کردم باید در فرصت پیش آمده از او تشکر کنم.
خودش آمد و جواب سلامم را داد، اما مثل همیشه شاد و سرحال به نظر نمی رسید. مسعود در حالی که به طرف دستشویی می رفت رو به مهیا گفت:
- به زور و زحمت کیارش را با خودم کشاندم تا اینجا، قرار شد بیشتر در مورد وام با هم صحبت کنیم.
مهیا به روی کیارش لبخند زد و با گفتن (می روم شربت بیاورم) به طرف آشپزخانه رفت. من ماندم میان دو راهی که بروم یا بمانم. صدایش را شنیدم که خطاب به من گفت:
- پس چرا نمی نشینی؟
چشم در چشمش دوختم و گفتم:
- باید بروم...
مکثی کردم و بعد لب پایینم را ورچیدم و با کمی این پا و آن پا گفتم:
- من یک تشکر به شما بدهکارم... بابت... بابت...
خندید، نمی دانم چرا از خنده هایش خوشم می آمد.
- کار مهمی نکردم که احتیاج به تشکر و تقدیر داشته باشم، حالا می مانی یا می روی؟
نمی دانم چرا برایش مهم بود که می مانم یا می روم. مهیا که از آشپزخانه می آمد و سوال آخر کیارش را شنیده بود گفت:
- می ماند و کمکم می کند تا برای شام غذای مفصلی آماده کنیم. مگر نه مینا جان؟
میان دو جفت چشم منتظر و مهربان گیر افتاده بودم، که از آن یک جفت چشم وحشی و هرزه دیگر برق خوشحالی جهیدن گرفت و انگار نور آن برق چشم های دیگر را تحت الشعاع خودش قرار داد:
- خوب پس بهتر از این نمی شود، شما دو تا دوست، من هم با کیارش، شام هم سفارش می دهیم از بیرون بیاورند؟ چطور است؟
کیارش نگاهی به من انداخت و من نگاهی به مهیا. خدای من! چه مرگم شده بود؟ چرا نگفتم می روم؟ چرا نگفتم مادرم نگرانم می شود؟ مگر از مسعود بدم نمی آمد؟ مگر از نگاه بی چشم و رویش منزجر نبودم، پس... پس... آه... نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. من ماندم به خاطر یک جفت چشم مهربان و مشتاق، به خاطر او که بی جهت می خندید، آری به خاطر او بود که می ماندم.
رفتم طرف تلفن، باید زنگ می زدم به همسایه مان تا به مادرم اطلاع بدهدکه شب مهمان مهیا هستم. بیچاره مادر از کجا بداند دخترش چرا اینجا ماندگار شده است؟ به تلفن که رسیدم، دیدم مسعود گوشی را برداشته و به طرف من گرفته است. نفس در سینه ام حبس شده بود، به رویم لبخند کریهی زد و آهسته گفت:
- خوشحالم که به خاطر من ماندی!
چشم غره ای رفتم و زیر لب گفتم:
- ایش... مرده شور ریخت و قیافه ات را ببرند که... من به خاطرش اینجا نمانم.
خیالم که از بابت مادر راحت شد رفتم آشپزخانه. مهیا لیوانی را پر از یخ کرده بود و تویش چای ریخته بود. خندیدم:
- چه کار می کنی دختر. تا حالا ندیده بودم کسی چای را با یخ بخورد!
لیوان را تا ته سر کشید و بعد با چشم های قرمز و آبدار نگاهم کرد و گفت:
- نمی دانم چرا این قدر عطش دارم، وای که چقدر گرم است!
این طور که از گرما له له می زد بیشتر دلم به حالش می سوخت. روی صندلی نشست و چند نفس عمیق کشید. صورتش پر از جوش شده بود و به نظرم می رسید ورم کرده است.
- تو رایشان چای و میوه می بری؟
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- البته! تو فقط بنشین و استراحت کن.
فنجان ها را توی سینی گذاشتم و فکر کردم بیچاره مارانمان، آنها هم نه ماه درد و عذاب کشیدند و آن وقت ما اصلا قدرشان را نمی دانیم.
با سینی چای که رفتم توی پذیرایی، نگاه هر دو چرخید به طرف من. از نگاه یکی بیزار بودم و از نگاه دیگری...
- چرا نمی آیید توی پذیرایی، گفتم که شام را از بیرون تهیه می کنیم.
کیارش فنجانی چای برداشت و تشکر کرد و بعد پرسید:
- دامادتان نگفت از کارش راضی هست یا نه؟
جوابی نداشتم که بدهم، چون آن وقت تا حالا نه محبوبه را دیده بودم نه مهدی را. با این حال به دروغ گفتم:
- راضی هستند و خیلی هم از شما سپاسگزارند.
مسعود با دقت حرکات ما را زیر نظر گرفته بود. بلند شدم که بروم دوباره گفت:
- چایت خیلی تلخ بود، اگر زحمتی نیست عوضش کن.
فکر کردم دوباره بهانه جویی می کند، آن هم بی خود و بی جهت. اما نگاهش که کردم از حبه قندی که خالی می جوید فهمیدم که بهانه نمی گیرد. فنجان ها را برداشتم و رفتم توی آشپزخانه.
بعد از شام و بحث طولانی که بین مسعود و کیارش در مورد وام صورت گرفت و عاقبت هم بی نتیجه ماند، من که نگاهم به ساعت بود و از بحث و مناظره آن دو نفر حوصله ام سر رفته بود از جا برخاستم و آهنگ بازگشت زدم. مسعود خیلی اصرار کرد که خودش مرا برساند و من بالاخره متقاعدش کردم که کهیا تنهاست و سرانجام کیارش قبول زحمت کرد که مرا تا در خانه برساند.
توی ماشین من ساکت بودم و او متفکر، انگار داشت با خودش حرف می زد:
- من نمی دانم مسعود با این وام می خواهد چه کار کند؟ رقم قابل ملاحظه ایست.
بعد گویی تازه متوجه من شده باشد:
- نظر شما چیست؟ فکر می کنی چه قصدی از گرفتن این وام دارد.
بی تفاوت به مغازه های خاموش خیره شدم و شانه هایم را انداختم بالا:
- نمی دانم... چرا از من می پرسید؟
- گفتم شاید مهیا خانم به شما گفته اند!
یادم افتاد به مهیا که توی آشپزخانه در حالی که سرش را ازیر آب سرد ظرفشویی بیرون می کشید با لحن دردمندی گفت:
- من نمی دانم مسعود چه احتیاجی به وام دارد؟ ما که همه چیزمان روبراه است، نه کسری داریم و نه بدهکاری!
بعد لب هایش را با آب دهانش خیس کرد و خیره شد به گلدان روی میز:
- از کجا معلوم شاید هم خیالاتی توی سرش است که من از آن بی خبرم!
- مینا خانم حواست اینجا نیست؟
صورتم را که نفهمیدم کی چسباندم به شیشه به طرفش برگرداندم و گفتم:
- چطور مگه؟
سرش را کج کرد و گفت:
- آخر چندبار صدایت زدم و متوجه نشدی...
- آه... معذرت می خواهم!
و دوباره سرم را چسباندم به شیشه!
- مینا خانم می توانم از شما دعوت کنم که در جشن تولد من شرکت کنی؟!
- جشن تولد شما؟
تن صدایم به قدری بالا رفته بود که برای خودم تعجب آور بود. لحظه ای مکث کرد و گفت:
- آخر همین هفته جشن می گیرم. خیلی خوشحال می شوم که... که شما هم حضور داشته باشی.
به سرفه افتادم و گفتم:
- معلوم نیست که بتوانم شرکت کنم... آخر...
سکوت کردم و فکر کردم چه معنی دارد که آدم توی جشن تولد کسی که فامیل و کس و کارش نیست شرکت کند؟ ماشین داشت به کوچه ان نزدیک می شد.
- چه محله ساکت و دنجی! فکر نمی کردم این پایین این قدر آرامش و ثبات داشته باشد!
در حالی که از او تشکر می کردم از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- این پایین همه چیزش با آن بالا فرق می کند...
لبخند زد و گفت:
- شما را که دیدم متوجه این حقیقت شدم. به هر حال از ته دلم آرزو می کنم که شما را توی جشن تولد خودم ببینم، شب خوبی داشته باشی!
حتی منتظر نشد که من خداحافظی بکنم. اتومبیلش که میان سایه روشن شب گم می شد فکر کردم چه جوان با احساسی!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و یکم

مادر نخ بنفش را انداخت به قلاب و عینک نزدیک بینش را که گه گاهی به چشم می زد روی بینی اش بالا و پایین کرد و گفت:
- گفتی آقای طاهری خودش از تو دعوت کرد؟
چشم هایم را روی هم گذاشتم و بی حوصله گفتم:
- آقای طاهری نه تهرانی. بله، از خانه مهییا که برمی گشتیم دعوتم کرد...
مادر داشت دوتا زیر می بافت و دوتا رو. نسترن و علی از او خواسته بودند که برایشان کلاه و شال گردن ببافد، او هم که از خدایش بود از بیکاری در بیاید. نخ کاموای بنفش خرید برای نسترن و سرمه ای خرید برای علی، دوباره دو تا زیر رفت و دو تا رو.
- دیروز که محبوبه بعد از ظهری آمد اینجا می گفت مهدی حسابی از کارش راضی است و آقای طاهری... تهرانی! قول داده که دو سه ماه دیگر یک کار بهتر با حقوق بیشتر بهش بدهد. خدا ان شاء الله به رضا عمر بدهد والا معلوم نبود حالا حالا ها مهدی کار پیدا کند.
بعد از بالای عینک نگاهی به من انداخت و گفت:
- حالا می روی یا نه؟
نگاهی به سایه خرمالو انداختم که روی پله ها بود و بی اختیار آه کشیدم:
- نمی دانم، شما چه می گویید؟
لبخند مرموزی کنج لبش نشست و نخ بلندی را دور انگشتش پیچاند.
- خوب است که بروی، کسی چه می داند... شاید آقای طاهایی از تو خوشش آمده!
لبخند زدم. نه به خاطر قضاوت مادر، از اینکه گفت "آقای طاهایی" و فکر کردم او کجا و من کجا؟ اصلا وقت فکر کردن به مرا ندارد، آن قدر از من بهتر و سرتر دور و برش ریخته که کی یادش به من است؟ راستی که مادر هم چه دل خوشی داشت؟!
- رفتنش بهتر از نرفتنش است، بالاخره آنجا چند نفر را می بینی و دلت باز می شود.
رفتم طرف حوض:
- ای بابا، مادر شما هم چقدر ساده هستید! آقای تهرانی آدم کوچکی نیست که برای امثال من تره هم خورد کند! برای خودش ابهتی دارد، فقط اینکه دعوتم کرده شاید... شاید به خاطر مسعود و مهیا بوده... و شاید...
دستم را گذاشتم توی آب و از خنکی آب لذت بردم:
- شاید هم اصلا ناراحت نشوند که من به جشن تولدشان نرفته ام، کسی چه می داند شاید یک هفته بعد از جشن تازه یادش بیفتد که من هم دعوت بودم.
مادر سری تکان داد و لب هایش را ورچید:
- نمی دانم دخترجان! هرطور خودت صلاح می دانی، ولی من می گویم برو. برای تنوع بد نیست... خوب است هر از گاهی آدم خودش را جایی ببیند که متعلق به آنجا نیست...
مادر دو تا زیر می بافت و دوتا رو و من غرق سکوت به تلاطم آب توی حوض خیره شدم.

مهیا و خاله مریم عصر یک روز مهمان ما شدند و آن روز مهیا کلی از من خواهش کرد که همراهی شان کنم و در جشن حضور پیدا کنم. با وجودی که ته دلم راضی به رفتن بودم اما نمی دانم چرا زبانم به میل و علاقه اقرار نمی کرد.
محبوبه و مرضیه هم که یک شام پیشمان ماندند هر کدام این دعوت را پلی به سوی خوشبختی تلقی می کردند و سعی داشتند به من تلقین کنند که این جشن نقطه عطفی است برای زندگی آینده، من هیچ اعتقادی به گفته هایشان نداشتم.
فکر می کردم آقای کیارش تهرانی را به درستی می شناسمو اینکه از خصوصیات بارز ایشان، ایجاد برقراری روابط دوستانه و صمیمی است و گویی در این کار مهارت خاصی هم دارد و برایش فرقی نمی کند که مثلا من به جشن تولدشان رفتم و ریحانه نرفت! با این همه اعلام کردم که به آن جشن خواهم رفت و همه حتی الهام هم رویابافی اش گل کرده بود و برایم آرزوی سعادت و خوشبختی می کرد.
عصر روز پنجشنبه لباس ساده ای پوشیدم و به انتظار مهیا ماندم. داداش محمود وقتی فهمید قرار است در جشن تولد آقای تهرانی شرکت کنم، ابتدا کلی داد و بیداد راه انداخت و بالاخره الهام که نمی دانم با چه زبانی او را رام کرده بود رو به من با خنده گفت:
- همه برادر ها یک وقت هایی رگ غیرتشان می زند بیرون و دست خودشان هم نیست!
محبوبه جبهه مغرضانه ای گرفت و آرام زیر لب به طوری که فقط من بشنوم و مرضیه گفت:
- زبان این زن، مار را از توی سوراخ می کشد بیرون!
بالاخره مهیا آمد. باز هم گله مند از گرمای هوا پهن شد روی تخت توی حیاط و غر زد:
- مردم از این گرما، غلط بکنم دیگر حامله شوم... مثل سگ پشیمانم!
مادر چای تازه دمی جلویش گذاشت و زبانی به نصیحت گشود:
- کفر نگو دخترم خدا را خوش نمی آید، مثل سگ پشیمانم یعنی چه؟
مهیا نگاهی پراکراه به چای انداخت و گفت:
- وای خاله جان کی چای می خورد توی این آتش باران، بی زحمت یک لیوان آب خنک به من بدهید.
مادر از توی کلمنی که گوشه تخت قرار داشت یک لیوان آب ریخت و گرفتمقابلش و مهیا یک نفس آب را نوشید:
- نمی دانم چرا این قدر آب می خورم.
بعد رو به من که با لبخند نگاهش می کردم گفت:
- خوب کاری کردی می آیی دختر... نمی دانم چرا دلم روشن است که بعد از این جشن تولد قرار است اتفاقات خوبی برایت بیفتد.
مادر یک نگاه به من کرد و یک نگاه به مهیا و گل از گلش شکفت:
- شما این آقای طاهری را خوب می شناسی نه؟
- آقای تهرانی مادر!
- آقای تهرانی؟... بله خاله جان، تا حدودی می شناسم، خیلی آقاست. پولدار، متشخص، هر چی گفتم کم گفتم. راستش یک جورایی فهمدم روی مینا نظر خاصی دارد و بروز نمی دهد. آخر می دانی خاله حان خود مینا هم مقصر است و هیچ وقت نمی خواهد غرورش را کنار بگذارد و به طرف مقابلش اجازه ابراز علاقه بدهد.
پوزخند زدم و پاهایم را که از تخت آویزان بود جمع کردم و گفتم:
- تو هم مثل همه خوش خیالی مهیا! حالا امشب به تو یکی می فهمانم که آقای تهرانی را به درستی نشناختی!
مهیا نگاهم کرد و مادر چای قند پهلویی گذاشت مقابلم.

- لامذهب بزرگترین و گرانترین تالارها را اجاره کرده. وای دختر، ماشین ها را نگاه کن، این یکی را ببین... بگذار ببینم... اسمش... کالادیک نه کادیلاک باید باشد. چقدر به مسعود گفتم با ماشین خودمان برویم فیس و ابهتش بیشتر است هی نه آورد که کار دارم.
دو مرد که کت و شلوار یک رنگ و یک شکل پوشیده بودند و مرتب جلوی مهمان ها خم و راست می شدند، دسته گل مهیا را تحویل گرفتند و با لحنی بسیار تشریفاتی تشکر کردند. هنوز از در نرفته تو صدای موزیک بلند شد. فکر کردم این چندمین مهمانی است که در طول عمرم می روم؟ تولد فرزین، تولد مهیا... آه... این کجا و آن کجا...
رضا را اول از همه دیدیم. خوشحال از دیدن هم حال همدیگر را پرسیدیم.
مهیا پرسید:
- چه خبر است، انگار نصف شهر اینجا جمعند!
رضا خندید:
- دارندگی و برازندگی.
بعد رو به من گفت:
- اصلا انتظار نداشتم تو را اینجا ببینم، راهبه و ریحانه هم آمدند... آنها هم اگر تو را ببیننند هیجان زده می شوند.
مهیا زیر بازویم را گرفت و دنبال خود کشاند:
- ول کن این پسردایی احساساتی ات را، من خیلی دلم می خواهد خواهران کیارش را ببینم، مسعود می گفت یکی از یکی زیباتر، اووه... ریحانه را دیدم... بیا از این طرف!
هر چند دیدن تجمع افراد متشخص با لباس های فاخر و طلا و جواهرات آنچنانی برایم هیجان آمیز بود اما تا آنجا که می توانستم جلوی بروز احساسات و عواطف کودکانه ام را می گرفتم.
- سلام مینا، چه خوب که تو هم آمدی!
صورت ریحانه را بوسیدم و رو به راهبه گفتم:
- به خاطر مهیا آمدم.
راهبه نگاهی به سرتاپایم انداخت و با لحنی توبیخ آمیز زیر گوشم گفت:
- کاش لباس مناسب تری می پوشیدی! آخر این لباس هیچ به درد این مهمانی نمی خورد!
نگاهی صاف و بی تزلزل توی چشمش انداختم و با لحن محکمی گفتم:
- من نیامدم اینجا که خودم را به رخ کسی بکشم...
از اینکه به خشم آمده بودم دستپاچه شد و گفت:
- قصد نداشتم ناراحتت کنم، فقط...
- برویم مهیا من یک جای خالی پیدا کردم.
و با بی اعتنایی از مقابلش گذشتم و این بار من مهیا را دنبال خودم کشاندم. به قدری از تذکر تند و تیز راهبه برافروخته و عصبانی بودم که از آمدن خودم پشیمان شدم. مهیا مقابلم نشست و صندلی را کشید جلو:
- چیه دختر؟ مثل لبو سرخ شده ایدلت می خواهد کسی را بزنی نه؟
اعصابم سر جایش نبود و حوصله شوخی را نداشتم:
- ولم کن مهیا، اصلا بگو دختره بی شعور، تو برای چی بلند شدی جنازه ات را کشاندی اینجا؟ اصلا مرا چه به اینجا؟! جشن تولد فلان ابله چه ربطی به من دارد که فلان احمق به من بگوید چه لباس مناسب این جشن بود و با این لباس...
- اوه چه خبرته دختر! چقدر حرف می زنی! خودم شنیدم دختردایی جانت چه بهت گفت، ولش کن تو را به خدا... بدت نیادها.... هر دو تاشون متکبر و از خود راضی هستند و آمدند توی این جشن که فقط خودنمایی کنند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از پارچ آبی که روی میز قرار داشت یک لیوان آب برای خودم ریختم بی اندازه احساس گرما می کردم. آب که خوردم انگار آتش خشمم فرو نشست. مهیا نگاهش به دور و برش بود:
- معلوم نیست آقای تهرانی سرش به کجا گرم است؟ یعنی رضا به او خبر نداده ما آمدیم؟
نگاه سنگینی به طرفش انداختم و گفتم:
- تو هم خوب حوصله داری، با این همه دختر جوان که یکی از یکی رنگی تر و پر زرق و برق تر است کی یادش به آمدن یا نیامدن ماست؟ اصلا بی خود کردم که عقلم را دادم دست تو و خودم را سبک کردم.
خونسردانه نگاهم کرد و باد انداخت توی لپ هایش. کلافه و عصبی، از روی لجبازی حتی به مهمانان دیگر نگاه هم نمی انداختم. در عوض مهیا مدام نگاهش از میز اول تا ردیف آخر در حال حرکت بود. حوصله ام سر رفته بود. از موزیک بلند و سر و صداهای دور و برم سرسام گرفته بودم که دیدم مهیا تکانی به هیکل نامتناسبش داد و رو به کسی لبخند زنان سلام می کند. سرم را بلند کردم چشمم افتاد به یک جفت چشم سیاه و آشنا.
- خیلی خوش آمدید، همین الان رضا به من خبر داد که...
نگاهش به من بود و متعجب از اینکه چرا بلند نمی شوم و سلام نمی کنم؟ من هم تازه به خودم آمدم. انگار تازه از بند جادوی چشم هایش خلاص شده بودم:
- س... سلام...
از بابت اینکه به لکنت افتادم لبخند به لب آورد:
- سلام، راستش من همین الان از راه رسیدم. می دانید که تدارکات چنین مهمانی بزرگی چقدر نفس گیر است. خوب احساس می کنم اینجا زیاد به شما خوش نمی گذرد!
مهیا به جای من گفت:
- نه این طور نیست، خیلی هم راضی هستیم... مگر نه مینا.
نگاه تندی به مهیا انداختم و سکوت کردم. هیچ هم راضی نیستم. اگر به من باشد همین الان بلند می شوم...
- الان می گویم میز شما را بچینند... یا اصلا جایتان را عوض کنند، اینجا خیلی دور و پرت است
با لحن بی تفاوتی گفتم:
- همین جا خوب است...
نگاه معنی داری به من انداخت و شانه هایش را بالا انداخت. کت و شلوار بژ پوشیده بود و موهایش کمی کوتاهتر از آخرین باری بود که او را دیده بودم. مهیا سراغ مسعود را از او گرفت و او توضیح داد که زودتر از همیشه کارخانه را ترک کرده است و باعث شد که مهیا توی لاک خودش برود و فکر کند مسعود این همه وقت را کجا گذرانده است؟ کسی او را به نام صدا زد و او ناچار به رفتن بود. رو به من با لحن پرمهری گفت:
- جشن تولد امسال با حضور شما رنگ و بوی دیگری گرفته.
مهیا که از لاک خودش درآمده بود لبخند مرموزی زد و من که به سرفه افتاده بودم، لب هایم را جمع کردم و بعد گفتم:
- من اگر جای شما بودم هزینه این جشن غیر ضروری را صرف کارهای مهم تر و ضروری تر می کردم.
مهیا از زیر میز پایش را محکم زد به پای من و من پریدم بالا. با نگاهش به من فهماند که خفه شوم و از این چرت و پرت ها تحویلش ندهم. او سرش را تکان داد و گفت:
- روی پیشنها شما فکر می کنم... فعلا مجبورم شما را تنها بگذارم...
بعد نگاه اندیشناکش را خیره کرد به چشم هایم و ادامه داد:
- امیدوارم با خاطره خوشی اینجا را ترک کنی.
او که رفت مهیا دستش را گذاشت زیر چانه اش و تکیه زد به میز و نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت:
- تا کی می خواهی این قدر ابله باشی دختر! آدم که وقتی مورد توجه کسی قرار گرفت از این ادا و اطوارها برایش در نمی آورد.
بی خیال تکیه زدم به صندلی و نفس بلندی کشیدم:
- ولم کن دختر... من بهت قول می دهم که او به تک تک دختران حاضر توی این مهمانی گفته با حضور شما جشن تولدم رنگ و بوی دیگری گرفته.
از اینکه لحن او را تقلید کرده بودم خندید:
- خدا مرگت بدهد، عین خودش گفتی. ولی خودمانیم ها... خودت هم می دانی که او یک جورایی دلش پیش تو گیر کرده، حالا تو هی خودت را بزن به آن راه.
خواستم حرفی بزنم که دیدم مسعود ار بین میزها با شتاب به طرف میز ما می آید. توی دلم گفتم: "این آینه دق دیگر از کجا پیدایش شده!"
- وای مسعود، تو کجایی؟ دلم هزار راه رفت.
مسعود لبخند زنان رو به من و او گفت:
- چند تا کار عقب افتاده داشتم که باید تمامشان می کردم. خوب تو چطوری مینا؟
با اکراه جواب دادم:
- خوبم، متشکرم!
با آمدن مسعود، بیشتر احساس خفگی و کسالت به من دست می داد. نه وجود کسی پیش چشمم جلوه می کرد و نه هیچ چیز دیگری مرا به خودش سرگرم می ساخت، حتی وقتی پیش خدمتی آمد و روی میز را پر کرد از میوه و شیرینی و شکلات و بستنی! چشم هایم بی هدف دنبال کسی می گشت، کسی که این جشن با تمام شکوهش به خاطر او برگزار شده بود.
رضا دوبار آمد طرف میز ما و حالم را پرسید و اینکه به من خوش می گذرد یا نه؟! راهبه و ریحانه هم دیگر جرات نکردند به ما نزدیک شوند. وقتی از سکوت مسعود و پر حرفی مهیا به ستوه آمدم به بهانه دستشویی میز را ترک کردم. از لا به لای جمعیت که می گذشتم احساس می کردم همه مرا به هم نشان می دهند و چیزی در گوش هم پچ پچ می کنند.
دستم را گذاشتم روی گوش هایم و چشم هایم را بستم و در همان حال که حرکت می کردم، سینه به سینه کسی کتوقف شدم. چشم که باز کردم دختر جوان و بسیار زیبایی را مقابل خودم دیدم که با تعجب توام با خشم به من نگاه می کرد:
- حواستان کجاست خانم؟! با این ریخت و قیافه ات!
چشم هایم داشت از حدقه در می آمد و دهانم باز مانده بود. همان طور که با حقارت نگاهم می کرد ادامه داد:
- آیا کارت دعوت داشتی یا همین طوری...
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و بالاخره از آن حات بهت بیرون آمدم:
- خیلی باید ببخشید، من اصلا متوجه حرف هایتان نشده ام... منظورتان از همین طوری چیست؟
گوشه چشمی نازک کرد و دوباره سر تا پایم را برانداز کرد.
- خودت بهتر می دانی منظور من چیست!
دیگر داشتم از این همه حقارت و اهانت کفری می شدم. صدایم را بلند کردم و با لحن قاطع و صریحی گفتم:
- خیلی باید ببخشید که من اینجا مهمان هستم و عذر می خواهم که دچار اشتباه شدید و شاید مرا با خدمتکارتان اشتباه گرفته اید.
با صلابت که نگاهش می کردم، کمی رنگ باخت و نگاهش از آن بالا افتاد پایین و نمی دانم برادرش از کجا ناگهان پیدایش شد که او را خطاب قرار داد و گفت:
- مشکلی پیش آمده کیانا؟
کیانا نگاهی دردمند به برادرش و بعد به من انداخت. من نگاهی تند و متهورانه به هردویشان انداختم و در حالی که به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
- چیز مهمی نیست آقای تهرانی، ظاهرا خواهر شما مرا با خدمتکار اشتباه گرفته اند. البته انسان جایز الخطاست و من می توانم با یک عذرخواهی از این خطا چشم پوشی کنم.
کیانا نگاهی بغض آلود به من انداخت و بعد رو به برادرش که مات و متحیر به دهان من چشم دوخته بود با لحن طلبکارانه ای گفت:
- من تقصیری ندارم کیارش، ظاهر این خانم خیلی غلط انداز است... خوب هر کس دیگری جای من بود...
کیارش که گویی تازه متوجه عمق حقیقت شده بود بالاخره نگاه از من برگرفت و با لحن شرمساری گفت:
- از این بابت بسیار متاسفم و کیانا حتما از شما معذرت خواهی خواهد کرد.
بعد نگاه پر غضبی به خواهرش انداخت و او را با زبان بی زبانی تسلیم نگاهش کرد. بالاخره آن دختر زیبا و مغرور به هر جان کندنی بود لب به پوزش گشود و با گام های بلند از ما فاصله گرفت. تا لحظاتی چند هر دو در سکوت به هم زل زده بودیم. هر چند ته دلم از این بابت بسیار اندوهگین و سرخورده بودم اما به خاطر نگاه پر افسوس و اندوه او همه چیز را فراموش کرده بودم. با حالتی پریشان و استیصال آمیز چنگی بر موهایش انداخت:
- خیلی خیلی شرمنده ام... کیانا خیلی حماقت به خرج داد...
- مهم نیست، من فراموش می کنم اگر می دانستم توی این جشن ظاهرنمایی حرف اول را می زند شاید من هم همرنگ جماعت می شدم...
حرف هایم را با شتاب قطع کرد:
- من هم از شما بابت سوء تفاهم پیش آمده معذرت خواهی می کنم... و بسیار متاسفم که خواهرم ناخواسته خاطر شما را مکدر کرده!
پوزخند تلخی زدم و آه عمیقی کشیدم:
- تاسف شما متاسفانه دردی از من دوا نمی کند، اگر اجازه بدهید من... از اینجا بروم.
لحظه ای تیز نگاهم کرد و مثل میخ فرو رفت توی زمین. بعد از چند لحظه با صدایی محزون و گرفته گفت:
- شاید نمی دانی اگر با این دلخوری از اینجا بروی چه خاطره تلخی را از این جشن در ذهنم باقی می گذاری و من ساعت ها باید در خلوت بنشینم و خودم را ملامت کنم که... که...
ادامه نداد و نگاه نافذش را به نگاه بی پروای من دوخت. نمی دانم چرا دلم به حالش سوخت و فکر کردم تاوان گناه خواهرش را چرا او پس بدهد؟ چند لحظه در سکوت گذشت، رضا را دیدم که داشت به ما نزدیک می شد. بی توجه به او که غمگین و گرفته به من زل زده بود به طرف رضا رفتم.
- چیه مینا، گرفته به نظر می رسی! با کیارش بحث می کردی؟
نگاهی گذرا به او که با حسرت و درد چشم به ما دوخته بود انداختم و بی تفاوت گفتم:
- نه بیا برویم کمی بیرون قدم بزنیم... دارم اینجا نفس کم می آورم...
او نگاهی به کیارش انداخت و به دنبال من دوید. فکر می کردم این بی اعتنایی جواب خوبی بابت بی ادبی های خواهرش باشد.
- چه هوای خوبی! آسمان غرق ستاره است!
نگاهی به آسمان پر ستاره آخرین شب تیر ماه انداختم و نفس بلندی کشیدم.
حقیقتا داشتم از آن همه سر و صدا و هیاهو سرسام می گرفتم. هر دو در سکوت چند متری را قدم زنان رفتیم و برگشتیم. او خواست حرفی بزند که هر دو با شنیدن صدای مسعود به عقب برگشتیم.
- آه ... شما اینجا هستید...
چشم هایم را از فرط عصبانیت روی هم گاشتم. او را که می دیدم انگار عزرائیل را می دیدم. به ما که رسید نگاهی گستاخ به من انداخت و رو به رضا گفت:
- کیارش مرا فرستاده تا بهت بگویم برگردی و پیش از شام تک نوازی کنی.
رضا نگاهی به ساعتش انداخت و بعد لبخند زد:
- این آقای تهرانی هیچ دلش نمی خواهد مرا بیکار ببیند.. چشم همین الان می روم.
آنگاه رو به من در حالی که گره کرواتش را سفت تر می کرد گفت:
- دوست دارم این آهنگ را بشنوی... تازه ساختمش... به نظر خودم بد نیست!
مسعود پوزخندی زد و نگاه به آسمان دوخت و من رو به روی رضا خندیدم. رضا جلوتر از ما به سمت ورودی تالار دوید. مسعود که مرا با خودش تنها دید جسارت به خرج داد . گفت:
- خوش به حالت که دور و برت را خالی نمی گذارند.
تند و غضبناک نگاهش کردم. او همچنان لبخند مرموزی بر لب داشت.
- به شما ربطی ندارد...
- حالا چرا عصبانی می شوی؟ به نظر تو حرف بی ربطی زدم؟
نگاهی انزجار آمیز و طولانی به چشم های بی حیایش انداختم و آنگاه دوان دوان به سمت ورودی تالار رفتم. بی ادب گستاخ! با چه رویی به من ابراز علاقه می کند؟ به من که دوست صمیمی زنش هستم... به من که می داند می خواهم سر به تنش نباشد... به من که می داند اگر به خاطر مهیا نبود...
سالن غرق در سکوت خیره به روی سن بود، گویی حتی کسی نفس هم نمی کشید. رضا روی صندلی نشسته بود و شروع به نواختن گیتار کرد. تا صدای گیتار پیچید همه هورا کشیدند و کف زدند.
به طرف میز که می رفتم خانم بسیار محترم و متشخصی پیش روی من ظاهر شد، آرایش ملایمی دشت و لباس فاخری پوشیده بود. لحظه ای برق طلا و جواهرات گران قیمتش چشمانم را مسحور خودش ساخت، حرف که می زد بیشتر بزرگ منشی و ابهتش را به رخ می کشید.
- شما مینا خانم هستید!
اگرچه رفتار و لحن مقتدرانه اش ایجاب می کرد جانب ادب را رعایت کنم، با این همه با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- بله... گمان کنم خودم باشم!
یکی از ابروهای باریکش را داد بالا و کمی با شگفتی نگاهم کرد:
- من مادر کیارش هستم... با خبر شدم که دخترم کیانا، بدون اینکه قصدی داشته باشد موجب تکدر خاطر شما شده و جا دارد، که من هم از این بابت از شما عذرخواهی بکنم و از شما صمیمانه بخواهم این بی ادبی دخترم را نادیده بگیرید و فراموش کنید!
از اینکه فهمیدم این خانم موقر و محترم مادر کیارش است، دستپاچه شدم و خودم را جمع و جور کردم و آب دهانم را جمع کرده یک جا بلعیدم با لکنت گفتم:
- مهم... نیست... حت...حتما .... تعمدی در... کار نبوده...
او به رویم لبخند خشکی زد و من نفس رد سینه ام حبس شد. نگاهش نافذ بود و وجاهت و کمال از سر تاپاایش جاری بود! من ولی چه بودم... جز یک دختر بسیار معمولی که فقط زبان درازی داشت. او دعوتم کرد ککه از باقی جشن لذت ببرم و آنگاه با گام های موزون به طرف جایگاهی رفت؛ آنجا که کیانا در کنار دختر جوان و زیبای دیگری نشسته بود. نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم:
" چه سخت است آدم با این جور آدم ها مراوده داشته باشد... حتی باید مراقب کشیدن نفس هایش باشد تا مبادا زیاده از حد بلند شود..."
بعد پوزخند زدم و ته دلم راضی بودم از اینکه این خانم اشراف زاده از من بابت رفتار دور از ادب دخترش معذرت خواهی کرده است، شاید... شای... کیارش او را وادار به این کار کرده بود. از این فکر بیشتر خرسند شدم و احساس خودخواهی و غرور در من بیشتر قوت گرفت.
بالاخره مهمان ها را برای صرف شام فراخواندند. مهیا تا مرا دید غر زد:
- معلوم هست تو کجایی دختر؟ مردم اینجا بس که تنهایی نشستم و با خودم حرف زدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و دوم

- تعریف کن مینا... از مهمانی دیشب بگو!
در سکوت دو چهره کنجکاو و خیره را از نظر گذراندم. یکی صورتش گرد و تپل و سرخ و سفید بود و دیگری صورت دراز و کشیده ای داشت. به آن که صورتش گرد و تپل بود گفتم:
- یاسمن صدای گریه اش بلند شده... نمی خواهی ساکتش کنی!
عاصی و کلافه بلند شد و به طرف اتاق که می رفت غر زد:
- امان از این بچه ها... پدر آدم را روزی هفت بار جلوی چشم آدم می آورند.
آن که صورتش دراز و کشیده بود و خیالش از بابت خواب سنگین عاطفه راحت بود مهره های دست و گردنش را شکست و بعد قیافه خشک همیشگی اش را گرفت و گفت:
- بالاخره جان می کنی بگویی یا نه؟ خوب تعریف کن ببینم چه تفاقی افتاده!
خنده ام می گرفت هر دو تاشون کم حوصله و عصبی بودند. محبوبه که زورش به یاسمن نرسیده بود او را با خودش به حیاط آورد و پاهایش را روی تخت دراز کرد و در حالی که او را روی بالش، به روی پاهایش می خواباند گفت:
- یک ورپریده ای شده که نگو... امان از وقتی که خواب زده شود آن وقت بیا و تماشا کن!
بعد رو به من چشم های بادامی اش را تنگ کرد:
- خوب داشتی می گفتی...
می دانستم حال و هوای جشن و آواز رضا و طلا و جواهرات خانم ها، هیچ کدام برای آن دو نفر شنیدنی نیست. آنها فقط می خواستند بدانند هیچ حادثه ای بین من و آقای تهرانی رخ نداده؟ هیچ رفتاری که حاکی از علاقمندی باشد از او سرنزده؟ من هیچ واکنشی از خود نشان ندادم؟ مرا به کسی نشان نداده؟ و... و... و.... با این همه چون می دانستم سکوت من تا چه حد اعصاب آن دو نفر را متشنج خواهد کرد، لب گشودم و از رفتار احترام آمیز کیارش گفتم و از برخورد صمیمی مادرش و حتی به دروغ از برخورد دوستانه خواهرانش، اما پیاز داغش را زیاد نکردم که مبادا پیش خودشان خیالاتی بکنند.

آن شب بعد از شام، دوباره آقای تهرانی به طرف میز ما آمد و از من خواست تا بروم و با مادر و خواهرانش آشنا شوم. هر چند ابتدا در رفتن کمی مردد بودم اما پیش خودم فکر کردم شاید خیلی دور از ادب باشد که تمایلم را به آشنایی با خانواده اش بروز ندهم. مهیا آهسته زیر گوشم گفت:
- برو که بخت با تو یار شده!
در آن لحظه بی تفاوت از نگاه کینه توزانه مسعود گذشتم و هم دوش او با غرور و ابهت ساختگی، از لابه لای میز ها رد شدم. مادرش مرا که مقابل خودش دید لبخند کم رنگی بر لب نشاند و انگشتر عقیقش را توی انگشتش بالا و پایین برد:
- امیدوارم تا به حال به شما خوش گذشته باشد... پسرم از محسنات شما برایمان گفته...
بعد نگاه پر مهری به دیده پسرش دوخت و به رویش لبخند زد. کیانا از روی ناچاری و اجبار دستم را فشرد و در حالی که چشم های زیبا و مخمورش را به چشم های من دوخته بود با لحن غیر دوستانه ای گفت:
- از آشنایی با شما خوشبختم.
و من پوزخندی زدم و از مقابلش گذشتم. کاملیا خواهر کوچکتر، مهربانتر و صمیمی تر به نظر می رسید. خنده کنان دستم را فشرد و با لحن شیرینی گفت:
- کیارش خیلی از شما تعریف می کرد وما خیلی دلمان می خواست شما را ببینیم.
نگاهی به کیارش انداختم که از فرط خجالت و شرم گونه هایش گل انداخته بود. همان موقع بود که ریحانه و راهبه هم خودشان را به آنجا رساندند. هیچ دلم نمی خواست با آنها هم کلام شوم. به خصوص با راهبه! هنوز از دستش دلخور و عصبی بودم.
با خانواده محترم و اشراف زاده کیارش خداحافظی کردم و وقتی با هم به طرف میزمان برمی گشتیم خطاب به او گفتم:
- فکر می کنم خانواده شما چندان تمایلی به آشنایی با من نداشتند، از اینکه مرا به آنها تحمیل کردید ناراحتم!
شتاب زده گفت:
- نه، این چه حرفی است که می زنی؟ مادرم دوست داشت شما را ببیند...
و سکوت کرد.
- چرا دوست داشت مرا ببیند؟
نگاهش که کردم لبخند معنی داری بر لب داشت و دیدگانش چراغانی بود.
- باید از خودش بپرسی...
ایستادم و چشم در چشم او نفس بلندی کشیدم:
- شما آدم عجیبی هستید! هیچ از کارهایتان سر در نمی آورم.
خندید و یک ردیف دندان سپید و صدفی، از بین لب های خوش فرمش نمایان شد. چشم های زیبا و مخمورش شبیه چشم های کیانا بود و باقی ترکیب صورتش به کاملیا رفته بود.
- دوست دارم وقت مناس تری با شما از نزدیک صحبت کنم.
قلبم تند تپید و تا بنا گوش سرخ شدم. اما خودم را نباختم:
- فکر نمی کنم چنین فرصتی پیش بیاید...
بعد برای اینکه سرپوشی روی دستپاچگی ام نهاده باشم بند ساعتم را باز کردم و برای لحظه ای خودم را به بستن آن مشغول کردم. همچنان که خیره خیره نگاهم می کرد گفت:
- دوست دارم بدانی، خواسته یا ناخواسته فکرم را مشغول کرده ای!
نزدیک بود خودم را ببازم. اما هر طور بود ظاهر سازی کردم و با حالت تمسخرآمیزی گفتم:
- آه که این طور... خیلی جالب است!
خودم هم خنده ام گرفته بود. ولی او نخدید، فقط مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد گوشه لبش را گزید و آهسته گفت:
- در طول عمرم فقط شما بودی که دستم انداختی.
لحنش به قدری آمرانه و گرفته بود که برای لحظه ای از خودم شرمنده شدم. بعد از اینکه چند لحظه از تاثیر نگاه نافذش اشباعم کرد عذر خواهی کرد و به سمتی رفت و من عصبی و کلافه سر خودم داد زدم:
" نفهم احمق ابله! چرا نگفتی دستت انداختم که انداختم! چه کار می خواهی بکنی؟ اصلا دوست داشتم که دستت انداختم. تا تو باشی دیگر دک و پزت را به رخم نکشی! مادر طلا کوب شده ات را... خواهران از خود راضی و متکبرت را... تا تو باشی دیگر خیال نکنی من هم مثل دختران دیگر ... می توانم وسیله تفنن تو باشم و تو اندکی با من خوش بگذرانی. تا تو باشی دیگر پا از حد و حریم خودت دراز تر نکنی و نگویی فکرت را به من مشغول کرده ای! نمی دانی چه کیفی کردم وقتی به این همه تفاخر و تجمل و تکبرت نیشخند زدم و خشم وغضب را در چشم های مغرورت دیدم... دلم خنک شد! حقش بود بیشتر از این بچزانمتان آقای تهرانی اشراف زاده!"
نمی دانم چرا با آنکه فکر می کردم دلم خنک شده است و کار درستی کرده ام، باز هم با این احوال گوشه ای از قلبم زخم خورده بود و آرام نمی گرفت.
محبوبه یاسمن را گذاشت روی تخت. مادر هندوانه ای را قاچ زده بود و آورده بود توی حیاط! مرضیه یکی از آن قاچ های شکری و قرمز را برداشت و در حالی که آب هندوانه از گوشه لبش سرازی بود گفت:
- خوب شد مینا رفت به جشن تولد آقای تهرانی! حس ششم به من می گوید قرار است اتفاقات شیرینی بیفتد!
محبوبه تخم هندوانه ا فوت کرد توی مشتش و بعد ریخت توی پیش دستی!
- اگر این احتمال به یقین تبدیل شود و این ازدواج شکل بگیرد می دانید چه می شود؟ زندگی همه ما از این رو به آن رو می شود! فکرش را که می کنم...
- من حاضرم سرم را بدهم که آقای تهرانی گلویش پیش مینا گیر کرده و همین روزهاست که خبر می دهند می آیند خواستگاری!
هر دو لبخند شیرینی بر لب نشاندند و رو به من کردند که با تمسخر نگاهشان می کردم و در سکوت به تعبیر و تفسیرشان گوش سپرده بودم. مادر واقع بینانه تر از آن دو نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد:
- آنها کجا و ما کجا؟ خیلی بعید می دانم که حتی اگر خود آقای تهرانی هم مینا را بخواهد خانواده اش برای خواستگاری پا پیش بگذارند... آخر ما این پایین هستیم و آنها آن بالا بالاها!
مادر که آه کشید دلم به حالش سوخت. راست می گفت، این حقیقت تلخ را نباید فراموش می کردیم. حد و حریم زندگی ما اجازه نمی داد به کسی چون آقای تهرانی فکر کنیم! محبوبه و مرضیه که انگار تاززه به مق واقعیت پی برده بودند، دیگر با ولع هندوانه نخوردند و هر دو در سکوت به گل های سرخ توی باغچه زل زدند.
پدر خاک باغچه را بیل زده بود. مادر دوست داشت توی باغچه اش سبزی بکارد. پدر از ذوق مادر به وجد آمد و با شور و علاقه خاصی باغچه ک.چک را کند و رو به مادر با لحن عاشقانه ای گفت:
- بیا مونس جان... خوش به حال این باغچه که با دست های مهربان تو سبز می شود...
پدر همیشه مدرم را مونس جان صدا می زد. وقت هایی که تنخا می شدند و دور و برشان خلوت می شد پدر مونسم صدایش می زد. هرگاه که مادر می خواست از خودش ذوق و هنر به خرج بدهد پدر مونس جان خطابش می کرد. گاهی هم – خیلی کم پیش می آمد- وقتی که با هم نمی ساختند و از دست هم عصبانی می شدند، پدر اسم اصلی مادر را صدا می زد:
نازخاتون این چای که آوردی بوی کهنگی می داد. یا مثلا نازخاتون چرا شامت سر وقت حاضر نیست؟
مادر سینی چای را مقابل پدر گرفت و با لحنی مهربان و دل رحم گفت:
- خسته شدید آقا جان، به خدا راضی به زحمتتان نبودم... می گذاشتید محمود که می آمد می گفتم باغچه را بیل بزند.
و پدر به این مهربانی همسرش خندید.
همیشه به این روابط عمیق و سرشار از مهر و دوستی پدر و مادرم غبطه می خوردم و پیش خودم فکر می کردم آیا من هم با همسر آینده ام چنین رابطه صمیمی ای خواهم داشت؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا