وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند؛ وقتی که چشمهای کودکانه عشق مرا با دستمال تیره قانون می بستند و از شقیقه های مضطرب آرزوی من ، فواره های خون به بیرون می پاشید؛ وقتی که زندگی من دیگرچیزی نبود، هیچ چیز، به جز تیک تاک ساعت دیواری ،دریافتم که باید، باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم، یک پنجره برای من کافیست ...