و در این درویشی
دنیا
سبز باشد یا نباشد من سیاهی بینم
و چه بی معنا باشد
چشم خود رنگ کنم تا تو در آن
تیرگی در نظرت سبز شود
آسمانت آبی، سرزمینت سبز، پر گلهای شقایق و نگاهت رنگی
من بیچاره نبینم بجز از رنگ سیاهی
کاسه ام هم پر باشد از رنگ خدا
من سیاهی بینم
چشم من بینا نیست ...
از همان اول راه، چشم...
و در این درویشی
دنیا
سبز باشد یا نباشد من سیاهی بینم
و چه بی معنا باشد
چشم خود رنگ کنم تا تو در آن
تیرگی در نظرت سبز شود
آسمانت آبی، سرزمینت سبز، پر گلهای شقایق و نگاهت رنگی
من بیچاره نبینم بجز از رنگ سیاهی
کاسه ام هم پر باشد از رنگ خدا
من سیاهی بینم
چشم من بینا نیست ...
از همان اول راه، چشم...
کاغذ شعرم را
با "سکوتی" دیگر به آخر بردم
و هنوز
یاد دارم لبخندت را، گر چه اکنون به خود می گویم
لبخند نبود یا اگربود
بدرد ابدی نمی ارزیدش
و هنوز هم گاهی بی هوا می گویم
لحظه ای خواهم از آن رویای ابدی
لبخندت
تا دگر باردر آن غرق شوم
بیدل از آرزوی ناجی دردم
ره ساحل نروم در طلب آب...
همیشه تو شرایط سخت بهتر میشه قله های موفقیت رو درنوردید....
من همینجا لازم می دونم از تدبیر مسئولین در این زمینه قدردانی کنم .
اصلا یعنی چی دانشجویی که اینجور دور و برش ریخت و پاش باشه دلش به درس نمیره.
والللللللللللللا ....
« خانه دوست کجاست ؟ » در فلق بود که پرسید سوار .
آسمان مکثی کرد .
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
« نرسیده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،...
« خانه دوست کجاست ؟ » در فلق بود که پرسید سوار .
آسمان مکثی کرد .
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
« نرسیده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،...
« خانه دوست کجاست ؟ » در فلق بود که پرسید سوار .
آسمان مکثی کرد .
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
« نرسیده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،...
پنجه های شیشه ای سکوت، در خلوت تنهاییم واژه ها را در دلم سر می بُرند و خاطرات دیدگانت را چون آبی بی رنگ بر چشمانم می شویند...
فکر می کردم اگر در دلم به زبانی آهنین سخن بگویم پنجه ها را نابود خواهم کرد ولی چون اینچنین سخن گفتم پنجه ها شکست و ذزه ذره شد و در دلم فرو رفت ...