ataata117
پسندها
342

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم
    می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

    جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم
    روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

    در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان
    یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

    یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم
    یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

    دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست
    یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

    از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو
    انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

    یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم
    می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم




    "عبدالجبار کاکایی"
    دیدار ما هرچند دورادور، زیباست !
    دیگر پذیرفته م که ماه از دور زیباست

    هرچند موسایت نخواهم شد ولی باز
    از تو چه پنهان ! دردو دل با طور زیباست

    دنیا همیشه دل به خواه ما نبوده ؛
    باور بکن بعضی گره ها کور زیباست

    بس کن عزیزم طاقت باران ندارم
    این چشم ها ... این چشم ها مغرور زیباست !

    هرچند شب با نور سرد ماه?جور است
    اما شب چشمان تو ناجور زیباست

    وقتی که دریا تنگ ماهی های خسته ست
    مُردن میان تارو پود تور زیباست


    وقتی که غم هایم غم ِعشق تو باشد
    از مهد چشمانم اگر تا گور ...زیباست !

    رویا باقری
    جام ملائک در شب خلقت به هم خورد
    ابلیس سرگرم ریاضت بود، کم خورد!


    دور خدا آن شب ملائک حلقه بستند
    او چار قُل خواند و سپس انسان رقم خورد!


    در خاطراتش مادرم حوا نوشته
    دستی میان گیسوانم پیچ و خم خورد!


    حوا که سیب... آدم فریب و آسمان مُهر
    درها به هم، جبریل غم، شیطان قسم خورد


    همزاد من از انگبین اصفهان و
    همزاد تو نارنج از باغ ارم خورد


    وقتی به دنیا آمدم شاعر نبودم
    یک سنگ از غیب آمد و توی سرم خورد


    نام تو از آن پس درون شعر آمد
    نام من از دنیای عاقل ها قلم خورد!





    "محمد حسین ملکیان"
    نوشت حضرت حافظ : درست خواهد شد
    وَ حال و روز تو مثل نخست خواهد شد!

    غروب، منتظر شعرهای تازه بمان
    که نامه های غزلخوانده پُست خواهد شد

    به زودی آن گل سرخی که توی گلدان مُرد
    به یمن خنده ی تو تندرست خواهد شد!

    هوای رفتن اگر می کنی مراقب باش
    بدان دومرتبه پاهات سست خواهد شد

    میان صفحه ی فالت نشانه ای بگذار
    اگر نوشته ی تقدیر تُست،خواهد شد!






    "علی مردانی"
    حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
    آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
    با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
    یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
    در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
    آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
    آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو
    می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
    میل - میل توست اما بی تو باور کن که من
    در هچوم باد های سرد پرپر می شوم
    امشب از آسمان دیده‌ی تو
    روی شعرم ستاره می‌بارد
    در زمستان دشت کاغذها
    پنجه‌هایم جرقه می‌کارد
    شعردیوانه‌ی تب‌آلودم
    شرمگین از شیار خواهش‌ها
    پیکرش را دوباره می‌سوزد
    عطش جاودان آتش‌ها
    از سیاهی چرا هراسیدن
    آنچه از شب به جای می‌ماند
    عطر سکرآورگل یاس است
    آه بگذار گم شوم در تو
    کس نیابد دگر نشانه‌ی من
    روح سوزان و آه مرطوبت
    بوزد بر تن ترانه من
    آه بگذار زین دریچه باز
    خفته بر بال گرم رویاها
    همره روزها سفر گیرم
    بگریزم ز مرز دنیاها
    دانی اززندگی چه می‌خواهم
    من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
    زندگی گر هزار باره بود
    بار دیگر تو.. بار دیگر تو
    آنچه در من نهفته دریایی ست
    کی توان نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین طوفان
    کاش یارای گفتنم باشد
    بس که لبریزم از تو می‌خواهم
    بروم در میان صحراها
    سر بسایم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریاها
    بس که لبریزم از تو می‌خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم آرام
    به سبک سایه به تو آویزم
    آری آغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان راه نا پیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    فروغ فرخزاد
    چراااااااا؟
    می خواستم بخوابم به سرم زد یه سر بیام اینجا
    خدایا شکرت که در دید بندگانت متظاهر و ریاکارم......
    ولی فقط تو میدانی که من کیستم.....
    بهشتت را نمیخواهم....
    به من جهنم عطا فرما تا در آن به زیبایی بسوزم....
    که شرط عاشقی سوختن و ساختن است.....
    خاطرات

    باز در چهره خاموش خيال
    خنده زد چشم گناه آموزت
    باز من ماندم و در غربت دل
    حسرت بوسه هستي سوزت
    باز من ماندم و يك مشت هوس
    باز من ماندم و يك مشت اميد
    ياد آن پرتو سوزنده عشق
    كه ز چشمت به دل من تابيد
    باز در خلوت من دست خيال
    صورت شاد ترا نقش نمود
    بر لبانت هوس مستي ريخت
    در نگاهت عطش طوفان بود
    ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
    دل من با دلت افسانه عشق
    چشم من ديد در آن چشم سياه
    نگهي تشنه و ديوانه عشق
    ياد آن بوسه كه هنگام وداع
    بر لبم شعله حسرت افروخت
    ياد آن خنده بيرنگ و خموش
    كه سراپاي وجودم را سوخت
    رفتي و در دل من ماند به جاي
    عشقي آلوده به نوميدي و درد
    نگهي گمشده در پرده اشك
    حسرتي يخ زده در خنده سرد
    آه اگر باز بسويم آيي
    ديگر از كف ندهم آسانت
    ترسم اين شعله سوزنده عشق
    آخر آتش فكند بر جانت
    فروغ
    نه ..برو به کارت برس ...منم دیگه میرم ..اونجا بودم کاری نکردی ..
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا