خيابان بي انتها/ باران بهاري/ و مردگاني بي چتر و چتر در دست
کودکاني که از تلاوت تورات باز مي آيند/ و هزاران سالگاني/ که با روزنامه به خانه مي روند
آن سوي شيشه ها/ بر شاخه برهنه/ قناري اي منقار مي گشايد/ تا فرياد زاغي از گلوي او پيراهن عصر را بدراند/ و اين سو ميان تنهائيش/ کودکي ناشنوا/ که لبخند مي زند/ خيابان بي انتها/ باران بهاري/ و شبي که از راه مي رسد با ***که مردي مست