سرخپوستی پیر به فرزندخود گفت
فرزندم ... در درون ما بین دو گرگ جنگی بر پاست...
یکی از گرگ ها شیطانی به تمام معنا ، عصبانی ،دروغگو، حسود ، حریص و پست ...
گرگ دیگر آرام ،خوشحال، امیدوار،فروتن و راستگو ....
پسر کمی فکر کرد و پرسید:
پدر کدام یک پیروز است؟؟؟؟
پدر بی درنگ گفت: همانی که تو به او غذا می دهی ..
هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی،
تو بگو، از ته دل من خدا را دارم...
و کسی می گوید... سر خود بالا کن...
به بلندا بنگر... به بلندای عظیم...
به افق های پر از نور امید...
و خودت خواهی دید...
و خودت خواهی یافت...
خانه ی دوست کجاست...
خانه دوست در آن عرش خداست...
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست...
و فقط دوست ، خداست
محل نگذاشتن جزء خبیس شدن دیگه !! باشه !! اشکال نداره !!! دیگه همه اساتید برا ما کلاس میگذارن !!! شما هم به این بیماری دچار شدین !!! از دست رفتین !!!
حیف آقای اسماعیلی مرد بی ریایی بود !!! آه