مفهوم عشق از نگاه مولانا اشعار زیبای مولانا در مورد عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست عزیزم ممنون خوبم واقعا اشعار مولانا از زبون خودش نیست و همه توی قلبش وحی میشد و به زبون جاری میشد
توی ادامه نحوه آشناییشونو اگه دوس داری تعریف میکنم
اره اين كارو بكن...........اما اي كاش تو اولين پستت.........ابتدا در مورد مولانا صحبت مي كردي.........جالبتر بود
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او بی هوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بوده ام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقه ای دیدم همه سرمست فقر
حلقه او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقش ها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره می زد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی​صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشان​هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
.
.
اينم شعر مورد علاقمه
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسب بی راکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شا هراه

چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید ، نه چرا
 

meysam_ie

عضو جدید
اون چیزی که از کتاب زندگینامه شمس خونده بودم یادمه
شمس از کودکی دنبال استاد بود و پیش هر استادی بود توانایی جواب دادن پرسش هاشو نداشت و جوابش میکرد
این شد که تصمیم به سفر میگیره توی سفرش پیش اساتید بزرگی میره و همه رو توی منظراتش می بره چون تموم علوم از سوی خدا به قلبش الهام میشه
قلبش گنجینه اسرار و رازهای زیادی شده و هر کسی توان درک این رازها رو نداره
شبی خوابی می بینه خواب می بینه و خلاصش توی خواب بهش الهام میشه یه مردی رو باید پیدا کنه که فقط اون لایقشه محرم اسرارش بشه ،توی خواب آدرس مولانا رو دقیق بهش میگن و نشون میدن شهر قونیه:
تو را یار باشد در دیار غربت.قونیه باشد پایگاه او.نامش محمد بود و امام باشد در مسجد و مولوی باشد لقبش.مسجد او را دری باشد قرب دروازه شهر و ...
خلاصه مسجدی که مولانا پیش نمازش بود رو پیدا میکنه و وارد میشه و مولانا روی روی منبر می بینه
مولانا زاهد و شیخی بود که شاگردای زیادی داشت اما توی مکتب متحجرین پرورش یافته توی اون مجلس شمس مولانا رو به چالش میکشه و طلاب و مردم هم از مولانا حمایت میکنن و به شمس میگن تو کفر میگی
خلاصه شمس از مولانا میخواد تا توی خلوت با هم مناظره کنن
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند.
عاشقان را چو همه پیشه و بازار توی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند.
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند.
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند.
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند.
دست و پاشان تو شکستی چونه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند.
صدقات شه ما حصه درویشانست
عاشقان حصه برآن رخ و رخسار شدند.
ما چو خورشید پرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند.
تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست
ورنه ز اسیب اجل چون همه مردار شدند
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند.
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر بگذشت روز ای جان بشب مهمان مستان شو

بر خویشان و بی خویشان شبی تا روز مهمان شو

مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان

شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو

اگر دوریم رحمت شو و گر عوریم خلعت شو

و گر ضعفیم صحت شو و گر دردیم درمان شو

اگر کفریم ایمان شو و گر جرمیم غفران شو

و گر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو

برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را

برای دیورانی را شهب اندر شیطان شو

تو بحری و جهان ماهی بگاهی چیست و بیگاهی

حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو

شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد

برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
دگر بار بشوریدم بدان سان بجان تو
که هر بندی که بر بندی بدرانم بجان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم بجان تو
نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
بهر سو رو بگردانی بگردانم بجان تو
غلط گفتم غلط گفتن درین حالت عجب نبود
که ایندم جام را ار می نمی دانم بجان تو
من آن دیوانه بندم که دیوانرا همی بندم
من دیوانه دیوانرا سلیمانم بجان تو
بغیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم بجان تو
بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید
نه تو آنی بجان من نه من آنم بجان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشت را فرو خوانم بجان تو
 

eng.shahin90

عضو جدید
دوست عزیزم ممنون خوبم واقعا اشعار مولانا از زبون خودش نیست و همه توی قلبش وحی میشد و به زبون جاری میشد
توی ادامه نحوه آشناییشونو اگه دوس داری تعریف میکنم

دوس عزیز شعر(البته از نوع جوششی و نه نظم) به نوعی الهام است و تمامی شاعران بزرگ همچین موهبتی داشتند مثلا منوچهری دامغانی
البته برخی خصوصیاته دیوان شمس اون رو یگانه می کنه;)
 

meysam_ie

عضو جدید
وقتي شمس به قونيه مي رسد و محضر مولانا را درك مي كند، به او مي گويد: "بسيار خوب! ما وعظ تو را شنيديم و خيلي هم لذت برديم. تو علامه‌ي دهري و همه چيز را خيلي خوب بلدي و كتاب معارف پدرت را نه يك بار و دو بار، بلكه هزار بار خوانده اي و خيلي خوب بلدي، حالا بگو ببينم حرف هاي خودت كو ؟"
 

meysam_ie

عضو جدید
دوس عزیز شعر(البته از نوع جوششی و نه نظم) به نوعی الهام است و تمامی شاعران بزرگ همچین موهبتی داشتند مثلا منوچهری دامغانی
البته برخی خصوصیاته دیوان شمس اون رو یگانه می کنه;)
کمی از دیوان شمس داری واسمون بخونی؟
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم

مپال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم

درین بودم که این چونست و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم

تو باری عاقلی بنشین بیندیش
گز اول بوده ام اکنون نبودم

همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم

چو دود از حرص بالا می دویدم
بمعنی جز سوی هامون نبودم

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم.
.
.
اينم به نظرم فوق العادس
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم

مپال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم

درین بودم که این چونست و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم

تو باری عاقلی بنشین بیندیش
گز اول بوده ام اکنون نبودم

همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم

چو دود از حرص بالا می دویدم
بمعنی جز سوی هامون نبودم

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم.
.
.
اينم به نظرم فوق العادس
 

eng.shahin90

عضو جدید
یادش بخیر یه معلم ادبیاتی تو دبیرستان داشتیم که میگفت بدر شعر نو مولاناست نه نیما یوشیج
و مولانا خیلی زودتر از اون دست به ساختار شکنی خاصه خودش زده:)
 

meysam_ie

عضو جدید
این شعرش محشره:
تشنه می نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آب خوار!
جذب آبست این عطش در جان ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان ز آن حکم پیش
جغت جغت و عاشقان جفتِ خویش
هست هر جزوی زعالم جفت خواه
راست همچون کهربا و برگِ کاه
 

meysam_ie

عضو جدید
یادش بخیر یه معلم ادبیاتی تو دبیرستان داشتیم که میگفت بدر شعر نو مولاناست نه نیما یوشیج
و مولانا خیلی زودتر از اون دست به ساختار شکنی خاصه خودش زده:)
واقعا راست گفت کاش زودتر به این وادی میرفتیم
 

meysam_ie

عضو جدید
میل تن در سبزه و آب روان
زآن بود که اصل او آمد از آن
میل جان اندر حیات و در حی است
زآنکه جانت لامکان اصل وی است
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب اسباب ِ علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان
زین یحب را یحبون را بدان
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود
استاد علی شریعتی
 

meysam_ie

عضو جدید
حاصل آنکه:هر که او طالب بود
جان مطلوبش در او راغب بود
لیک میل عاشقان لاغر کند
میل معشوقان خوش و خوش فر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی نیاز
کاه می کوشد در آن راه دراز
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر عشقت بجای جان ندارم
بزلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ میدارم ز عشقت
غم عشق ترا پنهان ندارم

تو می گفتی نکن در من نگاهی
که من خونها کنم تاوان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن برنیک و بد فرمان ندارم

چو هر کس لطف می یابد از تو
من بیچاره آخر جان ندارم.
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنده می نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می کند از رنج خویش

حق همی گوید که آخر درد و رنج
مر تو را لابه کنان و راست کرد

این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند

در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دلجوی توست

که ازو اند گریزی در خطا
استعانت جویی از لطف خدا

در حقیقت دوستانت دشمنن
که ز حضرت دور و مشغولت کنند.
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی​من مرو ای جان جان بی​تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی​پا و سر کردی مرا بی​خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ​ها آبست تو ای باغ بی​پایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان​ها وی کان پیش از کان​ها
ای آن پیش از آن​ها ای آن من ای آن من
منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه​ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی​تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
.
.
يكي از بهترين اشعار مولانا
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری
گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی حله وصلت بدین عوری روا داری
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری
مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
...موسیقی اصیل ایرانی در اشعار حضرت مولانا:

می‌زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی
یا پرده رهاوی یا پرده رهایی
بی زیر و بی‌بم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی
ای آشنای شاهان در پرده سپاهان
بنواز جان ما را از راه آشنایی
در جمع سست رایان رو زنگله سرایان
کاری ببر به پایان تا چند سست رایی
از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند
آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی
گر یار راست کاری ور قول راست داری
در راست قول برگو تا در حجاز آیی
در پرده‌ی حسینی عشاق را درآور
وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو
تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
وی جان دادن در برابرِ آوازِ یارِ همراز را،حلال می‌شمارد و می‌گوید:

بگو ای یار همراز این چه شیوه است
دگرگون گشته‌ای باز این چه شیوه است
بدان آواز جان دادن حلال است
زهی آواز دمساز این چه شیوه است
.
.
و در غزلی دیگر، ضمن خوشامد گویی به مطرب و درخواست پیوند کردن پرده‌ها، از جانبِ شمس تبریزی نیز به آن خوش سیما، خوشامد می‌گوید:

پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطـربا پیوند کن تو پرده‌ها شاد آمدی
چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کای خوش لقا شاد آمدی
.
.
به هر حال، واژه‌ها و اصطلاحات موسیقی در بسیاری از اشعار مولوی، به چشم می‌خورند که در اینجا به منظور رعایت اختصار به برخی از آن‌ها اشاره می‌کنیم:

همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پرده عشاق را بنواختیم
آن چنگ که می‌زارد گویم ز چه می‌زارد
کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا کردی
***
مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار
برمدار اندر غزل جز پرده‌های شا هــوار
***
سبک بنواز ای مطرب ربابی
بگردان زودتر ساقی شرابی
... چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی ناله نی را جوابی
***
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن

تار چنگت را ز پود صرف می‌ جانی بده
زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن
***
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنه مه عذار گلرنگ
تا حلقه مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
...
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی چند بیان

خواند آن نکته های با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول

جسم، هدهد دید و جان انقاش خواند
حس ،کفی دید و دل دریاش خواند

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ

کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر

خاک زن در دیده ی حس بین خوش
دیده ی حس دشم نعقل است و کیش

دیده حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و زد ماش خواند

زانکه او کف دید و،دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید

خواجه ی فردا و حالی پیش او
او نمی بیند ز گنجی،جز تسو

ذره ای زآن آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره ای کز بحر وحدت،شد سفیر
هفت بهر آن قطره را باشد اسیر
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا