مفهوم عشق از نگاه مولانا اشعار زیبای مولانا در مورد عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

meysam_ie

عضو جدید
مفهوم عشق از نگاه مولانا:
توی 6 دفتر مثنوی معنوی مفهیم زیر از عشق از شعر مولانا برداشت میشه
1-عشق در کل جهان ساری و جاری است.و در واقع عشق سبب خلقت جهان است و تمامی موجودات از موهبت آن در حرکت و پویایی هستند.
2-عشق تمام اجزا هستی را به هم پیوند می دهد در واقع گردش آسمان و زمین از جذبه عشق است.
3-عشق به ما می آمورد که تمام زیبایی ها و نیکویی هی دنیا پرتوی از جمال خداوند است عشق جز بر او جایز نیست
4-عشق جسم و جان آدمی را پاک و منزه از فات زشت می گرداند.خس و خاشاک وجود را می سوزاند و قوای ذهنی را تمرکز میدهد.
5-عشق بی نیاز از غم و شادی بیرونی است و به ما مسرت درونی می دهد.عشق شفا دهنده جسم و روح است.
6-عشق دو سویه و دوجانبه است اما تاثیر عشق در عاشق و معشوق متفاوت است.
عشق قهار است،شجاعت و دلیری می آفریند ترس و اضطراب را می زداید.
عاشق از بند منیت ها رها می گردد در صفات خود می میرد و به عشق حق زنده می شود.عاشق از فنا شدن هراسی ندارد او مانند قطره ایست که به دریا می پیوندد جاودان می گردد.
در وصفش می توان گفت :آفتاب آمد دلیل آفتاب
 

meysam_ie

عضو جدید
هر که را جامی زعشقی پاک شد
او زحرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر ،وای او
 

meysam_ie

عضو جدید
هر کجا شمع بلا افروختند
صدهزار جان عاشق سوختند
عاشقانی که درون خانه اند
شمع روی یار را پروانه اند
 

meysam_ie

عضو جدید
آفرین بر عشق کل اوستاد
صدهزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق در ره گذر
یک سبوشان کرد دست کوزه گر
 

meysam_ie

عضو جدید
از محبت تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها زرین شود
از محبت درها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده می کنند
از محبت شاه بنده می کنند
 

meysam_ie

عضو جدید
تلخ از شیرین لبان خوش می شود
خار از گلزار دلکش می شود
حنظل از معشوق خرما می شود
خانه از همخانه صحرا می شود
 

meysam_ie

عضو جدید
یار تو خورجین توست و کیسه ات
گر تو رامینی مجو جز ویسه ات
ویسه و معشوق تو هم ذات تو
وین برونیها همه آفات توست
 

meysam_ie

عضو جدید
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن زوصف حق زراندود بود
 

meysam_ie

عضو جدید
هست معشوق آنکه او یکتو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابی اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیزِسر
 

meysam_ie

عضو جدید
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
 

meysam_ie

عضو جدید
تو به هر حالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب
کین طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
گر چه آلت نیستت تو می طلب
نیست آلت حاجت،اندر راه رب
 

meysam_ie

عضو جدید
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
در میان بحر اگر بنشسته ام
طمع در آب سبو هم بسته ام
 

meysam_ie

عضو جدید
حیله ء باریک ما چون دم ماست
عشق ها بازیم با دم چپ و راست
روبها!این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
 

meysam_ie

عضو جدید
سال ها رفتم سفر از عشق ماه
بی خبر از راه حیران در اله
پابرهنه می روی بر خاک و سنگ
گفت:من حیرانم و بی خویش و دنگ
تو مبین این پاها بر زمین
زانکه بر دل می رود عاشق یقین
از ره منزل زکوتاه و دراز
دل چه داند ؟کوست مست دلنواز؟
 

meysam_ie

عضو جدید
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می گوید:زمشتاقی کلیم
یا چنین جاه و چنین پیغمبری
طالب خضرم زخودبینی بری
می روم یعنی نم ارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
 

meysam_ie

عضو جدید
کور از خلقان طمع دارد زجهل
من زتو کز توست هر دشوار سهل
کور عشقست این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد بگو
 

meysam_ie

عضو جدید
کای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
عاشق خویشند و صنعت کرد خویش
دم ماران را سر مارست کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
گرد سرگردان بود آن دم مار
لایق اند و درخورند آن هر دو یار
 

meysam_ie

عضو جدید
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
 

vooroojak khanoom

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زار تو مرا یک سلسله کن

آخر تو شبی رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من

تو سرو و گل و من سایه تو
من کشته تو تو حیدر من

تازه شد از او باغ و بر من
شاخ گل من نیلوفر من

رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من

روي خوش تو دين و دل من
بوي خوش تو پيغمبر من

باده نخورم ور زآن که خورم
بوسه دهد او بر ساغر من

آن کس که منم پابسته او می‌گردد او گرد سر من
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا