چقدر بي مهابا
براي نبودن و نماندن
سخن ها را تعليم مي دهيم
کاش سخن ها تعلیم نمی یافتند. تعلیم سخن، یعنی شکستن دل... سخن تعلیم نیافته زیباست... سخنی که بدون تعلیم و تفکر از اعماق قلب و جان آدمی زبانه کشد و بر زبان بیاید... شک ندارم آن سخن بوی نبودن و نماندن نمی دهد... شک ندارم آن سخن، بوی ناب می دهد... ولی حیف که دریچه دل ها بسته است. غبار روزمرگی، در پوشی بر زیبایی آن گذاشته است...
پشت تمـــــــــام ِ بغضهایت ، گم شدی...
حرفی که در تو هست ... و نمی شنومش ...
باز آآ آ به حرف ... به من ... به شعر ... به تب ... رها شو از تردید ...
پشت بغض هایت ... گاهی گریه کن ...
و بی پروا فریاد کن کلمات تلخ سکوتت را ...
کسی اینجا منتظر شنیدن توست که مثل تو صبور نیست ،مثل تو قوی نیست ...
کسی اینجا هست... که گاهی نیست ...
کم که می شود از تو ... گم می شوی در غم ،پشت بغض هایت ...
حرفی در تو هست ...که از چشم هایت جاریست ..
از حروف الفباي افكارم تمام الف ها بي كلاه مانده اند
گم مي شوند واژگانم در هياهوي رفتن
نمي توان براي احساساتي كه از هيچ دريچه اي راه نمي روند قلب ساخت
بايد تصنع را معركه گرفت تا براي بودن هاي ساختگي هم جشن بگيريم
من نمي سازم
نه من نمي بازم
بازي براي كودكاني است كه سادگي را صادقانه زندگي مي كنند
اينجا بودن هم بوي دروغ مي گيرد
پس بايد براي كلماتمان درس بنويسيم
بايد تعليمشان دهيم
تا زندگي را بر باد ناخواسته ها رها نكنند
باور كن گريه هايم تمام مي شود
در تمام بغضي با خودم مي خورمشان تا تمام نكنند آنچه تمام شده مي پنداريد
و صبر ديگر برايم معنايي ندارد
نگاه كن چشمانم دارند مي تركند
از مگوهايي كه لابه لاي گل هاي روسري ام پنهان مي شوند
تا خفه ام كنند
و معلم شوند بر تمام الفاظ دنيايم
باور كن