abdolghani
عضو فعال داستان
به نام آفریدگار یکتا
فصل اول
اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدن و با هم دعوا می کردن . منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه می کردم .
خونه ما ، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ ، یه باغ حدود بیست هزار متر !
یه گوشه اش خونه ما بود و سه گوشه دیگه اش ، خونه عموم و دو تا عمه هام . وسط این باغ بزرگم ، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی می کرد . یه پدر بزرگ اخمو با یه قلب پاک و مهربون ! یه پدر بزرگ که همه تو خونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس می شد .!
اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت .
تموم این باغ پر بود از درخت و گله و گیاه و سبزه و چمن . هرجا شو که نگاه می کردی ، یا یه بوته نسترن بود یا گل سرخ و یا درخت مو !
دور تا دور شمشاد ! درختای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن . از درش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیواره اش از سنگ بود . اونم سنگ قدیمی . وقتی از هشتی وارد باغ می شدی ، انگار وارد یه دنیای دیگه می شدی ! یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صد سال فرق داشت !
تموم خونه ها و باغ ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدر بزرگم با اصرار جلوی دست خوردنش رو گرفته بود !
این باغ و خونه ها ، از پدرش بهش ارث رسیده بود که اونم همونجور حفظش کرده بود .
تو این باغ ، فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه و دست نخوره ! اولیش پدربزرگم بود و دو تای دیگه هم من و کامیار .
کامیار پسر عموم بود که از من بزرگتر بود . من پسر تک خونواده بودم اما کامیار دو تا خواهر کوچکتر از خودشم داشت . یکی شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی هم کلاس اول دبستان بود . اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی کاملیا .
عمه هام از پدر و عموم یکی دو سال کوچکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دو تا . شوهر عمه هام هردوشون کارمند بازنشسته بودن و از صبح که چشم واز می کردن ، راه می افتادن تو باغ و زمین رو متر میک ردن و برای تقسیم کردن و ساختنش ، نقشه می کشیدن و مرتب زیر گوش پدر و عموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد و ساخت !خلاصه همه با هم متحد شده بودند علیه این باغ بزرگ و قشنگ.
زنها و دخترهای خانواده هم همینطور ! همه اش غر می زدن که این باغ و خونه های قدیمی به چه درد می خوره و آدم جلوی دوستانش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه از این حرفا ! البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدر بزرگ تو جمع نبود ! اما تا پدر بزرگ وارد می شد همه ماست ها رو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن ! پدر بزرگم خیلی پولدار بود . دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهر و هفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلای بزرگ ساخته بود ، داشت .
این فامیل ، همگی سعی می کردن که هر طوری هس خودشونو تو دل پدر بزرگ جا کنن چون تموم این ملک و املاک و ثروت ، فقط به نام خود پدر بزرگم بود ! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفا بود !
از بین تموم این چند تا خونواده ، فقط عاشق من و کامیار بود . یعنی اول کامیار ، بعدش من . برای هر کدوم از ما هام ، یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هر کدوم پنجاه شصت میلیون بود ! خیلی هم اصرار داشت که من و کامیار با دختر عمه هامون عروسی کنیم .
سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و مثلا هر کدوم تو یکی از کارخونه های پدر بزرگم ، پیش پدرامون کار می کردیم . البته اگه بخوام درست بگم ، اگه کار می کردیم ، هفته ای دو سه روز بیشتر نبود ! چون کامیار هر جور که بود از زیر کار در می رفت و منم که دنبالش بودم . تو این فامیل همه فکر می کردن پدربزرگ ، مالش به جونش بسته است اما اینطور نبود . واقعا دست خیر داشت و کمک هایی که می کرد ، همیشه از طریق من و کامیار بود و ما ازش خبر داشتیم ! اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم ! یه اخلاق بخصوصی داشت ! کمتر از خونه بیرون می اومد و وقتی هم می اومد فقط تو باغ بود و با باغبونا به باغ می رسید . هیچ کسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه اش بشه ! تنها من و کامیار بودیم که اجازه داشتیم هر وقت خواستیم بریم خونه اش ! بقیه باید در می زدن . اگه جواب می داد میتونستن وارد بشن اگه نه که باید بر میگشتن و یه وقت دیگه می اومدن ! "
خلاصه اون روز صبح ، تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم کنجیشکا رو نگاه میکردم که از پشت پنجره صدای کامیار اومد .
_سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
" زود چشمامو بستم که یعنی خوابم ! حس کردم که اومده جلوی پنجره وایساده و داره منو نگاه میکنه ! یه خردم صبر کرد و بعدش گفت ."
_آخیش ! مثل فرشته های معصوم خوابیده ! دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال ، خداحافظ !
"زود از جام پریدم و گفتم ."
_اومدم !
کامیار _ خواب بودی ، هان ؟
_خواب و بیدار بودم !
کامیار _ آره جون عمه ت!
_جدی می خوای بری شمال !؟
کامیار _اره .
_الان همش بارونه ها !
کامیار _ چه بهتر !
_همین الان می خوای بریم ؟!
کامیار _ اومدم ببینم اگه میای ، برم ساک وردارم و بریم .
_من هنوز صبحونه نخوردم !
کامیار _ عجله نکن . باید والا یه سر برم سراغ دایی جان ناپلئون !
_کی ؟!
کامیار _ آقابزرگ !
_اگه آقا بزرگ بفهمه بهش میگی دایی جان ناپلئون !
کامیار _ پاشو راه بیفت.
_صبحونه نخوردم که !
کامیار - بپر یه لقمه غازی کن و بیا !
" تا اومدم یه چیزی بگم که صدای یه جیغ از ته باغ اومد !"
_چی بود ؟!
کامیار _ صدا صدای " آفرین " بود ! حتما یه پدر سوخته ای یه قورباغه انداخته تو اتاقش و ترسوندتش !
_ قورباغه انداختی تو اتاقش ؟!
کامیار _ چرا من ؟!
_آخه اینجا وقتی هر دختری با یه لبخند و عشوه میگه " پدر سوخته " منظورش تویی ؟!
کامیار _ دستت درد نکنه ! بعد از یه عمر پسر عمویی حالا من شدم پدر سوخته ؟!
_خب آره دیگه !
کامیار_ پاشو کارا تو بکن بریم و انقدر به مردم بهتون ناحق نزن !
" یه دفعه صدای جیغ دیگه ای از یه طرف دیگه باغ اومد !"
_این یکی کی بود ؟!
کامیار _ چطور تو صداها رو تشخیص نمیدی ؟! این صدای " دلارام " بود دیگه ! حتما یه پدر سوخته دیگه هم یه قورباغه دیگه انداخته تو رتختخوابش !
_تو این همه قورباغه از کجا پیدا می کنی ؟!
کامیار _ باز میگه تو ! پاشو راه بیفت دیگه !
"بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و بهش گفتم "
_پیش آقا بزرگ میخوای بری چیکار ؟
کامیار _براش خبر دارم !
_چه خبری ؟
کامیار _دیشب ساعت دو دو و نیم بود که رفتم پشت در اتاق بابا اینا واستادم ببینم چه خبره !
_مگه تو میری پشت در اتاقشون گوش وامیستی؟!
کامیار _ خب آره ! مگه تو نمیری ؟
_معلومه که نه ! اینکار خیلی بده !
کامیار _اتفاقا خیلی هم خونه ! یه بار برو ببین چه کیفی کاره ! من هر وقت بی خواب میشم میرم پشت در اتاقشون گوش وامیستم ! یه تئاتریه که نگو !
_واقعا بی فرهنگی !
کامیار _اتفاقا تئاترش فرهنگی اقتصادی اجتماعی سیاسی هنریه ! اولش بابام شروع می کنه و میگه " ثری بجون تو وضع اقتصادی مردم خیلی خرابه ها ! بعضی از این جماعت به نون شب شونم محتاجن !"
این از اقتصادی اجتماعیش ! بعد مامانم میگه " خدا رو شکر که ما دست مون به دهن مون میرسه ."
بعد بابام میگه " میدونی ثریا ، اشکال از فرهنگ مونه ! تا فرهنگ مون درست نشه هیچ کاری نمیشه کرد !"
تا اینجاش اقتصادی فرهنگی ! بعد مامانم میگه " آخه فرهنگ مردم رو چه جوری میشه درست کرد حسینعلی خان ؟!" بابم میگه " باید روش کار کرد ! یعنی باید دولت سیاستش رو عوض کنه تا فرهنگ مردم عوض بشه ! بجون تو اگه این مملکت رو یه شب بدن دست من ، صبح بهشون مملکتی تحویل بدم که حظ کنن ! باید از زیر درست کرد و رفت بالا !"
اینم از سیاسی ش ! حالا در مدتی که بابام داره رو مسایل اقتصادی و اجتماعی فرهنگی سیاسی کار میکنه ، یه صدائی هم میاد ! انگار دارن لباساشونو در میارن که بگیرن بخوابن ! بعد چراغ خاموش میشه و بابام میگه " بجون تو ثریا ،اگه مایکل آنژ الان زنده بود و تورو می دید یه مجسمه از سنگ مرمر می تراشید که .....
" دلمو گرفته بودم و می خندیدم و همونجور که اشک از چشمام می اومد گفتم "
_خیلی خب ! باشه دیگه ! نمی خوام این چیزا رو بشنوم !
کامیار _ دیگه چیزی نمونده که بشنوی ! همه رو شنیدی که ! خلاصه اینم از قسمت هنری جلسه !
_بالاخره پیش آقا بزرگ می خوای بری چیکار ؟
کامیار _ آخه دیشت بیخوابی زده بود که سرم . بلند شدم اومدم اینجا ، دیدم چراغت خاموشه و خوابیدی . یکی دوبار آروم صدات کردم و دیدم راست راستی خوابی . رفتم دم خونه عمه اینجا ببینم آفرین یا دلارام بیدارن یا نه . اونام خواب بودن . برگشتم تو خونه و رفتم پشت در اتاق بابا اینا .
_خب !!
کامیار_ اولش مثل همیشه با بحث اقتصادی شروع شد و بعدش اجتماعی و بابام یه گریز دو دقیقه ای زد به فرهنگی و یه نشست نیم دقیقه ای تو میز گرد سیاسی و همونجور که داشت می رفت رو معضلات هنری کار کنه ، به مامانم گفت که فردا شب ، یعنی امشب ، بدون اینکه آقا بزرگه خبر دار بشه ، همه فامیل رو جمع کنه خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن !
_خب ! بعدش ؟!
کامیار _ همین دیگه !
_دیگه چی شد ؟! یعنی بعدش چی شد ؟!
کامیار _بعدش دیگه زهرمار شد ! درد به جون گرفته ، تو که میگفتی این کارا بد و زشته !؟
_اه ..... گم شو ! بگو دیگه !
کامیار _بعدش دیگه بابام زد به سبک مایکل آنژ و لئوناردو داوینچی و از اون ور یه راست رفت طرف پیکاسو ! آخرشم داشت در مورد سبک کمال الملک تحقیق می کرد که من دیگه خوابم گرفت و رفتم تو اتاقم و نفهمیدم کار به کجاها کشید !
_جون من یه بارم منو ببر به این بحث گوش بدم !
کامیار _ بدبخت برو به میز گرد ننه بابای خودت گوش بده خب ! اونام حتما یه همچین نشست هایی دارن دیگه ! این همه راه می خوای بیای که سخرانی بابای منو گوش بدی ؟! خب دو قدم برو بشین پای نطق بابای خودت !
"داشتیم دو تایی می خندیدیم که از پشت کامیار صدای آفرین ، دختر عمه م اومد ."
_کامیار !
کامیار _ سلام آفرین خانم ! حالت چطوره ؟
آفرین _ ممنون ، خوبم .
کامیار _ چطور صبح به این زودی اومدی این طرفا ؟ با سامان کار داری ؟
آفرین یه نگاهی به من کرد و سلام کرد که جوابش رو دادم و گفت "
_نه ، با تو کار دارم .
کامیار _ جونم بگو !
آفرین - اومدم قورباغه تو بهت پس بدم !
کامیار _ کدوم قورباغه م رو ؟!
آفرین _ همونکه انداختی تو اتاقم ! شوخی قشنگی نبود ! خیلی ترسیدم !
کامیار _ تو از دیو سه سرم نمیترسی ، چه برسه به یه قورباغه ! بعدشم من این کار رو نکردم .
آفرین _ پس کی کرده ؟!
کامیار _ خب معلومه ! خود قورباغه هه!
آفرین _ آخه قورباغه هه همینجوری خودش از پنجره می پره میاد تو تختخواب من ؟!
کامیار - پس من همینجوری از پنجره می پرم میام تو تختخواب تو ؟! خب قورباغه هه میپره دیگه ؟! حالا زبون بسته رو چیکارش کردی ؟
آفرین _ بابام گرفت و انداختش تو یه شیشه !
کامیار _ اه .... گناه داره زبون بسته !
`افرین که می خندید گفت "
_حق شه! تا اون باشه دیگه بی اجازه نیاد تو اتاق دختر خانما !
کامیار _هر کی بی اجازه بیاد تو اتاق شما ، میگیرینش و می ندازینش تو شیشه !؟
"آفرین که با خنده داشت میرفت گفت "
_هر کی رو که نه ! در هر صورت اگه قورباغه ت رو خواستی ، بیا بگیرش !
کامیار _من اصلاً طاقت تو شیشه موندن رو ندارم ! خیلی ممنون !
"آفرین از همون دور گفت "
_شیشه اندازه تو ندارم ، نترس !
کامیار _ واا ! خدا بدور ! خاک تو گورم کنن که شیشه اندازه من پیدا نمیشه! خیر نبینن این شیشه سازا که شیشه اندازه من نمی سازن !
"اینارو می گفت و آفرین رو که داشت می خندید و می رفت نگاه می کرد ! منم بهش می خندیدم . توی این فامیل همه از زبون کامیار می ترسیدن و حریفش نمی شدن !"
کامیار _نون به نون شون نرسه این شیشه برها رو که سایز منو ندارن ! تو روحش سگ.....اگه کسی بیاد تو اتاق تو دنبال قورباغه که توام با دو تا عشوه بکنی ش تو شیشه !
"بعد برگشت طرف من و یه نگاه بهم کرد و گفت "
_به چی میخندی ؟
_به تو !
کامیار _پسر برو کاراتو بکن بریم تا اون یکی نیومده بگه یه مارمولک انداختی تو رختخوابم !
_تو این همه جک و جونور رو از کجا پیدا میکنی با می ندازی به جون اینا ؟!
کامیار _ جدی باور کردی که اینا کار منه !
_پس کار منه ؟
کامیار _ نه ! من یکی که رو تو قسم میخورم که این کارا ، کار تو نیس ! تو اگه از این عرضه ها داشتی دلم نمی سوخت ! اما کار منم نیس !
_پس این قورباغه ها و مارمولک ها خودشون میرن تو رختخواب اینا !؟
کامیار _ والا اگه دو تا از این عشوه هایی که اینا میان ، منم بیام ، از فردا شبش هر چی موش و گربه و سوسک و خرچوسونه س بند می کنن بهم و میان تو رختخوابم ! بدو کاراتو بکن ظهر شد !
***
`تند لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه و یه سلام به پدر و مارم که داشتن صبحونه می خوردن کردم و یه لقمه گذاشتم دهنم و ازشون خداحافظی کردم و گفتم دارم میرم شمال . پدرم یه خرده غرغر کرد و منم زود از خونه اومدم بیرون و با کامیار راه افتادیم طرف وسط باغ که خونه پدربزرگم بود .