گفتگوها و گفتمان‌های مهندسان شیمی

panjareh_hossein

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شیطان را بستائیم ! که "دروغ " نگفت .
جهنم را به جان خرید
اما "تظاهر " به دوست داشتن آدم نکرد........افرین به شیطان
 

panjareh_hossein

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آل پاچينو:
وقتی بچه بودم،دعا میکردم که خدا به من دوچرخه بده،بعد فهمیدم که تخصص خدا در دادن چیزهای دیگه س،بخاطر همین یه دوچرخه دزدیدم و از خدا تقاضا کردم که منو ببخشه!!!
 

panjareh_hossein

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه سوال چندوقته بدجورذهنمو درگیر کرده!
اونایی که دمپایی رو وسط دستشویی درمیارن؛بقیه راه رو چجوری برمیگردن?!!!
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز در سفرم...
خیال می کنم در آب های جهان قایقی است
و من -مسافر قایق- هزارها سال است، سرود زنده ی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
-سهراب سپهری-​
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرام و مهربان بود ...
خم شد و دستانش را روی چشمان بسته ام کشید ...درخشندگی عجیبی روی پلک های بسته ام حس کردم ...
از بالای سرم آمد و آرام کنارم نشست ... با ولع عجیبی به چشمان بسته ام خیره شده بود ... گفت :: چرا چشمانت را باز نمیکنی ...؟
من در سکوت عمیقی فرو رفته بودم ... و دلم میخواست در آن تاریک روشنی که تمام جانم را به آرامش مطلق رسانده بود بمانم ... نمیخواستم این لحظه را به پایانش برسانم ...
سنگینی دستانش را روی قلبم حس کردم .... اهنگ ضربان زندگیم را با تمام انگشتانش به دست گرفته بود و با موسقیه شبانگاهش می نواخت ...هم هم هیمم .... هم هم هیمم
...
آرام زمزمه کرد :: چه تنهایی وسیعی ،چهخستگی های جان کاهی ، چه تاریکی مطلقی و چه ابرهای اشکی...ناگفته هایت را بگو ... به من بگو ... در این قلب کوچک نگه ندار... سنگین می شود ... سخت می شود ... و گاهی خیلی دیر اشک می شود ... بگذار نفس بکشی ... بگذار دنیایم از لکه های تنهاییت تمیز شود ... به من بگو ... بگو ....
...
سنگینی نگاهش را حس میکردم ...دستانش را نزدیک صورتم آورد ... آرام با نوک انگشتانش رد ابروهایم را گرفت و تا انتهای لباانم ادامه داد ... ایستاد ... مکث کرد ... نفس عمیق کشید ...و ناگهان صورتم را بین دستانش گرفت و گرمی لبانی نرم را بر لبانم حس کردم ... نور خیره تر شد ... و مهربانی عمیق تر ...
ضرب آهنگ ضربانش را از لبانش لمس میکردم ... ونگرانی فاصله ها را از فشار دستانش بر صورتم ... همه جا ساکن شد ... باد آرام شده بود ...آسمان صاف بود ... و همه به احترام این همه شور سکوت کرده بودند... حتی خــــــــدا هم نظاره گر بود...
بعد از مکثی طولانی لب از لبانم جدا کرد ... آرام دستی بر موهای سیاهم کشید وزیر لب زمرمه کرد ::این تارها صفحه دل من هست ...من ستاره هایم را هر شب روی این تارها سنجاق میکنم،مسافران و گمشدگان را به مقصدشان می رسانم...
چشمانت را باز کن ... باز کن و ببین چه کسی بر بالینت نشسته هست ...
با دلهره شیرینی که تمام بدنم را فرا گرفته بود سعی کردم چشمانم را خیلی آرام بر آن نور خیره کننده باز کنم ...نگران بودم که آرامشم خاموش شود... آرامشی که مدتهاست تمام شب را گشته بودم ولی نیافته بودمش...
یک .. دو ..سه ...
چشمانم را آرام تا نیمه باز کردم ... و دوباره بستم ... باور کردنی نبود ... یعنی او به دیدارم آمده بود ... با ترس این که نکند خواب میبینم چشمانم را دوباره باز کردم ... خودش بود ...
مــــــــــــــاه تا زمین آمده بود ... کنار سجاده و چادر نماز صورتیم نشسته بود ...
لبخندی زد ... و من لبخندی جوابش دادم ... قطره های اشکش همان طور که بر صورتم خم شده بود بر گونه ام غلتید ... و صورتم غرق نور مــــــــــــــاه شد ... و اشکانم سرازیر ...
دستی بر لبانم کشیدم ، دستی بر لبانش کشیدم ... مـــــــــــاه مرا بوسیده بود ... دستی بر موهایم کشیدم و دانه های ستاره ها را که برایم سنجاق کرده بود لمس کردم ...
دستی بر سینه ام کشیدم و خواستم دستی بر سینه اش بکشم آرام دستم را گرفت ... زمزمه کرد :: نه ... نمیتوانی غمش را تاب بیاوری ... سینه تو به اندازه کافی سنگین هست ... دستم را بوسید روی چشمانش گذاشت ...و باز خیره ماند در چشمانم و
گفت ::میگویند چرا آسمانم سیاه هست ... نمی دانند که چشمان توآسمان من هست ... مراقبآسمانم باش ...
با وزش بادی آرام رفت ... وکنار رد پاهایش برایم نور کاشت ... تا هر وقت دلم سنگین شد ... با همین رد نور بیابمش...



مــــــــــــــاه قاصـــد خداست ...

چشمانمان گاهی به آسمان باشد شاید مــــــــــــــاه به دیدارمان آمد شبی...
 
بالا